< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير/ آية الکرسي/ اجتهاد و تقلید

 

جلسه سي و سوم از تفسير آيت الکرسي از تفسير جناب صدرالمتألهين رضوان الله تعالي عليه و امروز هم بيست و يک بهمن ماه هزار و چهارصد و دو هست «إنارة عقلية يزاح بها غشاوة وهميّة» صفحه صد همون طوري که از جلسات قبل ملاحظه فرموديد مادر تفسير آيت الکرسي با بيست و دو مقاله از مقالتي که جناب صدرالمتألهين در اين رابطه طراحي فرمودن روب رو هستيم و تک تک فقرات آيت الکرسي رو جناب صدرالمتألهين بررسي مي فرمايند و براي هر کدام هم يه مقاله اي اختصاص دادن کلمه شريفه الله که اولين فراز است زيارت از آيت الکرسي هست مقاله اولي به اون اختصاص داشت که ملاحظه فرموديد فراز دوم آيت الکرسي عبارت است از لا اله الا هو که در حقيقت ناظر به وحدت الهي است در اين فراز پنج مشرع رو جناب صدرالمتألهين طراحي کرد کردند که اين مشارع هر کدام بخشي از اين مسئله رو دارن به عهده مي گيرن يعني «في ما يتعلق بقوله سبحانه لا اله ال هو» اين پنج مشرع بهش اختصاص پيدا کرده است که اکنون ما در مشرع سوم هستيم در مشرع سوم که با عنوان «في حقيقت الوحده المقصود من کلمة التحليل» ظاهرا عمده ترين مشرع از اين مشارع خمسه هست و راجع به اون اينکه حقيقت وحدتي که در کلمه لا اله الا الا الله يا لا اله الاهو نهفته است اون چيست که نکاتي بيان شد و مهم تر از همه اين هست که روشن بشود که وحدت مساوق با وجود است و نه مساوي با وجود و هر کجا که وحدت هست وجود است و هر کجا که وجود هست وحدت است خب يک شبهه اي است که به ذهن مي زنه و ذهن رو آزار مي ده و به تعبير ايشون يه قشاوه وهميه اي ايجاد مي کنه که بايد اضافه بشه و طرد بشه و رد بشه اگر عقل اناره داشته باشه و روشنگري کنه وهم اون پرده تاريک خودش رو برخواهد چيد و ديگه از بين خواهد رفت «إنارة عقلية» آنچه که از در حقيقت عقل مي آيد اناره و روشنگري است و آنچه که از وهم صادر مي شود قشاوه و حجاب هستش اگر نور باشد حجاب برطرف خواهد شد نور عقل حجاب وهم را از بين خواهد برد اما اون وهمي که اينجا وجود دارد اين است که ما چ جور مي توانيم وجود را مساوق با وحدت يا وحدت را مساوق با وجود بدانيم در حالي که تقسيم مي کنيم هستي و موجود را که الموجود إما واحد أو کثير يعني کاملا وحدت رو در مقابل کثرت مي بينيم بالاخره کثير بر اموري اطلاق مي شود که در اونجا وحدت وجود ندارد يه قياسيي رو تشکيل دادن و اون قياس به اين صورت است که کثير من حيث هو کثير موجود است و اين قياس بر اساس شکل دوم است کثير از اون جهت که کثير است موجود است و هيچ کثيري ازون جهت که کثير است واحد نيست پس نتيجه مي دهد که هر موجودي واحد نيست بلکه موجود ممکن است واحد باشد و ممکن است کثير باشد بنابراين اين سخن که وحدت مساوق با وجود است ناتمام است بلکه وحدت مغاير با وجودش و چه بساي جايي باشه که وجود باشه ولي وحدت نباشه البته ما يه وحدت عرضي رو مي تونيم بر کثرت عارض بکنيم اما اين غير از آن است که کثير به لحاظ خودش موجود باشد به عنوان وحدت در حقيقت او وجود نداشته باشد يعني کثير به ماه و کثير موجود است اما وحدت ندارد ذاتا يه وحدت عرضي رو ميشه بر او تحميل کرد اين شکل قياس هستش تا به جوابش برسيم «إنارة عقلية يزاح بها غشاوة وهميّة و لقائل أن يقول حسبما وجد في الكتب الحكمية الرسمية» آنچه که در کتاب هاي فلسفه و حکمت رسمي وجود دارد اين شبهه هست اين اشکال هست که عده اي ادعا مي کنند که ان الوحدت مغايرت بالوجود چون مدعاي اين سخن و اين کتاب جناب صدرالمتألهين اين است که وحدت مسابق با وجود است و وحدت هرگز غيريتي با وجود ندارد بلکه هر جا که وجود است وحدت است و هر جا که وحدت است وجود است ايشون مي خواد بگه که نه چه بسا جايي باشه که وجود باشه اما وحدت نباشه بلکه کثرت باشه «إن الوحدة مغايرة للوجود» چرا اين قياس ملاحظه بفرماييد «أن الكثير من حيث هو كثير موجود» اين صغري «و لا شي‌ء من الكثير من حيث هو كثير بواحد» اين کبرا نتيجه اين اينکه «فليس كل موجود بواحد» خب اين شکل قياس درست است يعني صورت قياس درست است اما انما الفلان صغري قياس و بعضاً کبراي قياس که الان با تحليل صغرا و کبري مي فرمايند که مرادتون اگر مشخص بشه معلوم بشه که اين قياس ناتمام خواهد بود فأيضاً مدعي يعني ادعاي اين شخص اين است که «فإذا الوحدة مغايرة للوجود، نعم يعرض لذلك الكثير وحدة و خصوصية» ما ممکنه مثلا بگيم يک ده تايي يک بيست تايي اما اين يکي که ميگيم يک عرضي است و عارضه بر کثرت هستش «نعم يعرض لذلك الكثير وحدة و خصوصية لا أنه يعرض الكثرة لما عرضت له الوحدة» نه اينکه کثرت نه اينکه وحدت عارض بشود بر همون چيزي که کثرت براو عارض شده است مثلا ده نفر به صورت حقيقي خب کثرت عارض بر اين ده نفر شده اما وحدت ديگه عارضه بر اين ده نفر نميشه بلکه عارضه بر کثرت ميشه پس ما عملا دو تا موضوع پيدا خواهيم کرد يک موضوع افرادن که کثرت بر اون ها عارض مي شود يک موضوع خود کثرت است که وحدت بر او عارض مي شود اوني که وجود دارد و موجود است اون کثير بر او عارض مي شود ميگيم ده نفر موجود هستن که اين ده نفر همون کثرت هست که عارض بر موجوديت اين ده نفر مي شود بله و ما مي توانيم اين کثرت رو کلا يک نوع حقيقت بدونيم و يک وحدتي رو عارضه بر کسرت بکنيد «نعم يعرض لذلك الكثير» اونچه که عارض مي شود بر اون کثير نه بر اون معروض و موضوع کثير «نعم يعرض لذلك الكثير وحدة و خصوصية لا أنه يعرض الكثرة» نه اين که عارض بشود کثرت «لما عرضت له الوحدة.» براي اون چيزي که وحدت بر او عارض شده است اگر اين طور خونده مي شد که «لا انه يعرض الوحدت لما عرضت لهه الکثره» شايد گوياتر بود يعني اينجور نيست که وحدت بر همان چيزي عارض بشود که کثرت برو عارض شده است نه وحدت بر کثرت عارض مي شود و کثرت بر موجودات عارض مي شود «لا أنه يعرض الكثرة لما عرضت له الوحدة» خب اين شکل قياس و برهاني که به اصطلاح قائلين به مغايرت با وحدت و وحدت و وجود وحدت و وجود در حقيقت ارائه کردند اما در مقام تحليل مي فرمايند که شما بايد وضع رو مشخص بکنيد و سوال ما رو پاسخ بديد «فنقول له: إن أردت بالموصوف بالحيثيّة المذكورة في المقدمتين ما يراد منه في مباحث المهيّة لأجل التمييز بين الذاتي و العرضي،» که در حقيقت گهه مرادتونو مشخص بکنيد شما مي گيد که چي مي گيد که وحدت مي گيد که برهان اينطوره کثير من حيق هي کثر موجود اين کثير مرادتون چيه آيا کثير ماهوي مرادتون هست يا کثير وجودي اگر کثير ماهوي مرادتون باشه اين کثير ماهوي که اصلا موجوديتي ندارد مثل همه ي ماهيتها من حيث هي لامجود ولا معدومه کثير ماهوي که اصلا موجوديتي ندارد همون طور که عدم براش نيست وجود هم براش نيست فرودن «إن أردت بالموصوف بالحيثيّة المذكورة في المقدمتين » در هر دو مقدمه اين حيثيت مذکور است اون حيثيت چيه کثير من حيث هو کثير کثير در صغري اينه «لأن الکثيرة من حيث هو کثير موجود» اين يک «و لا شيء من الکثير من حيث هو کثير بواحدين» پس در هر دو مقدمه شما اين حيثيت کثير من حيث هو کثير رو آورديد مرادتون چيه «ما يراد منه في مباحث» از اين کثير مراد شما همون چيست که در مباحث ماهيت «لأجل التمييز بين الذاتي و العرضي» که در حقيقت چه چيزي براي يک ماهيت ذاتيه چه چيزي عرضيه اگه مرادتون در اون مجال سخن ميگي صغري ممنوع است شما مي گيد الکثير من حيث هو کثير موجودان نه يه موجود نيست اصلا کثر من حيث هو کثير، کثير فقد همين يعني مفهوما ماهيتا فقط ذاتيات کثير برا او حمل مي شود همين و الا وجود و عدم براش حمل نمي شود پس صغري ممنوعة چرا «لأن الكثير بهذا المعنى لا موجود و لا معدوم، بمعنى أن وصف الوجود ليس بعينه» وجود در اونجا عين کثرت قطعا نيست نمي تونيم بگيم کثرت موجود است کثرت موجود نيست کما اينکه که معدوم هم نيست بلکه من حيث هي لحاظ شده است «بمعنى أن وصف الوجود ليس بعينه وصف الكثرة» اگر مرادتون از کثرت کثرت ماهوي باشه صغري ممنوعه و اگر کثرت کثرت وجودي باشد کبري ممنوع است «و إن أريد أن معروض الكثرة حين كونه معروضا للكثرة أو بشرط اتّصافه بها موجود سلّمناها» بله اگر ناظر به معروض کثرت هستيد سخن شما درسته بله ده نفر در خارج اينا کثيف هستن بله «و إن أريد أن معروض الكثرة حين كونه معروضا للكثرة أو بشرط اتّصافه بها موجود سلّمناها» اينو ما مي پذيريم اين قضيه را ما مي پذيريم «لكن منعنا الكبرى» اگر شما در صغرا گفتيد که« لان الکثيرة من حيث هو کثير موجود» اگه مرادتون از اين کثير کثيره به لحاظ معروض کثرت و افراد در خارج باشن اين سخن درسته اين صغري درسته ولي کبرا درست نيست که بگيم که هيچ کسيري که واحد نيست چون گفتيد که «ولا شي من الکثيره من حيث هو کثير بواحد» اين سخن درست نيست «لكن منعنا الكبرى» چرا «إذ كما أنّه موجود» زيرا همين کسي وجود اين معروض کثرت همون طوري که وجود دارد همان معروض واحد است « إذ كما أنّه موجود فهو واحد أيضا» چرا اينجا مسئله است «إذ ما من شي‌ء إلا و له وحدة حتى الكثير في كثرته،» هيچ چيزي نيست شيئي باشد که بر او ش به وجود اطلاق بشود و در عين حال اون شي واحد نباشد امکان نداره براي اينکه اون شي هست و هستي او با وحدت مساوق است «إذ ما من شي‌ء إلا و له وحدة حتى الكثير في كثرته،» آيا کثير وجود دارد اگر کثير وجود دارد به لحاظ همين کثير بودنش وحدت دارد چون وجود دارد و ما يک کثير در حقيقت داريم «إذ ما من شي‌ء إلا و له وحدة حتى الكثير في كثرته،» بنابراين نتيجه مي گيريم که اين ادعايي که شما مي گيد وحدت مغاير با وجود است ناتمام است و بلکه وحدت از وجود منفک نيست «فثبت أن الوجود غير منفكّ عن الوحدة.» خب باز اين طرف ممکن است يه بيان ديگري داشته باشد مطلبش همونه ولي بيان ديگر و تقرير ديگري دارند که باز ميخوان بگن که کثرت از اون جهت که کثرت است کثير است ديگه وحدت ندارد کثرت موجود هست يک و در عين حال وحدت ندارد دو اوني که وحدت دارد موضوع اون که کثارت دارد معروض و موضوع کثرت است اوني که وحدت دارد يک وحدت عرضي است که روي کثرت آمده «فإن رجع و قال بعد اختيار الشقّ الثاني:» ما شيق ثاني رو اختيار مي کنيم يعني مي گيم که مراد از اين کثرت کثرت ماهوي نيست بلکه کثرت وجودي است خب اينجا «إن الوحدة هاهنا عرضت للكثرة» خب پس در خارج کثرت موجود است اولا يک وحدتي عارض بر کسرت مي شود ثانيا پس بنابراين معروض کثرت وحدت ندارد معروض کثرت در عين حالي که موجود است وحدت ندارد بله شما يه وحدتي رو مي خوايد روي کثرت بياريد مانعي نداره اين وحدت وحدت ارضي است که روي کثرت آمده است نه روي معروض کثرت «إن الوحدة هاهنا عرضت للكثرة لا لما يعرض له الكثرة» پس وحدت عارض کثرت مي شود اما عارض بر معروض کثرت نمي شود «لا لما يعرض له الكثرة» بنابراين ما دو تا موضوع داريم يه موضوعي داريم که موضوع کثرت است يه موضوعي داريم که موضوع وحدت است اوني که موضوع کثرت است اون ده نفرند اوني که موضوع وحدت است خود کثرت هست «فموضوعاهما متغايران؛ مثلا العشرة عارضة للجسم» تموم شده جسم ده تا جسم ده تا انسان ده تا درخت داريم وعشره عارضه بر اوست بسيار تموم شد بله «و الوحدة عارضة للعشرة» وحدت عارضه براي اون ده تا هست «من حيث أنّها عشرة» خب پس در حقيقت معروض عشره جسم است معروض وحدت عشره هستش پس دو تا موضوع شدن اونه که جسم هست موجود است و کثير است و وحدت ندارد اوني که وحدت درش عارض مي شود عبارت است از کثرتي که عارض بر اون وحدات هستش « مثلا العشرة عارضة للجسم» بسيار خوب اين درست «و الوحدت عارضة للاعشره» وحدت عارض بر عشره است انها عشره براي اينکه يک ده تايي هست وحدت عارضه بر اوست پس بنابراين « فهيهنا شيئان «الكثرة و موضوعها»» اوني که معروض کثرت است اون جسم است « فالكثرة للموضوع و الوحدة لتلك الكثرة » بنابراين « فوحدة الكثرة لا يتناقض تلك الكثرة» ما يه وحدتي داريم که با کثرت منافاتي ندارد اون کثرتي که با وحدت منافات دارد اگر بخواد هر دو عارضه براي جسم بشود هم جسم رو واحد بدانيم هم کثير بدانيم اين وحدت با کثرت منافات داره اما اگر يه وحدتي عارض بر کثرت شد نه عارض بر معروض کثرت اينجا منافتي نداريم ميگيم که يک تا ده تايي در عين حال که ده دايي کثير است ما يک را براش عارض مي کنيم « فوحدة الكثرة لا يتناقض تلك الكثرة لعدم اتّحاد الموضوع، بخلاف وحدة موضوع فوحدة الكثرة لا يتناقض تلك الكثرة لعدم اتّحاد الموضوع، بخلاف وحدة موضوع» اونجايي که در هر دو هم معروض وحدت هم معروض کثرت يک چيز باشن اينجا با هم منافات دارن « بخلاف وحدة موضوع الكثرة فإنها تنافي كثرته» نميشه که يه شيئي هم واحد باشه هم کثير باشه « مع اتّحاد الزمان و لا تنافي وجوده» در اينجا هم در حقيقت منافاتي اين کثرت با وجود ندارد و طبعا ديگه وحدت اونجا حاکم نيست « فثبت المغايرة بين الوجود و الوحدة.» خب اگر کسي برگرده اينجوري حرف بزنه اين تقريب رو بياره «فنرجع و قال» ما هم برمي گرديم رو حرف خودمون « فنرجع و نقول» که چي که دقت در اينجاست در حقيقت تمام متن رو اينجا بايد جستجو کرد که ما در حقيقت اين مساوقت وحدت و وجود رو بايد کاملا لحاظ بکنيم چون اگر ميگيم که الله واحد اين وحدت نه به عنوان يک وصف يک امر اررضي بخواهد براي واجب عارض بشود بلکه اين وحدت به عين وجود واجبي هست که حالا انشاالله استدلال وش رو بيان خواهند کرد که اگر وحدت با واجب مساوق نباشد با وجود واجبي مساوق نباشد يعني ذات واجب در مرحله ذات وحدت ندارد و براي گرفتن وحدت بايستي که از اين طرف و اون طرف مراجعه بکنن اون مشکل اصلي در حقيقت اينجاها خودشو نشون ميده اگر ما وحدت را عين واجب ندانيم وحدت حقيقيه نخوانيم وحدت واجب را چنين مسئله اي پيش خواهد آمد که ان شا الله ملاحظه خواهيد فرمود بنابراين در جواب مي فرمايند که شما دقت کنيد هر کجا که وجود هست در اونجا وحدت هم هست حتي در اونجايي که کثرت هست قبل از اين که کثرت بيايد وحدت حاکم است شما وقتي مي گيد ده نفر اين ده نفر اول در حقيقت اين ده تا هر کدام به نوبه خود موجودم و بعد اين ده را شما يک امر ذهني و عقلي و اعتباري قرار ميدي و الا ده نفر ده تا شي هستن و هر کدام هم داراي وحدت خاص خودشون هستن اينجا ايشون يکه مطلب کلي رو ميگن که هر وحدتي در حقيقت مقابل کثرت است وحدت نوعي وحدت جنسي وحدت شخصي وحدت عددي همه و همه اين وحدات در مقابل کثرات خودشون هستن اگر ما به صورت کلي يک وحدت مطلقه اي را نشانه گرفته ايم يک کثرت مطلقه اي را هم در مقابلش بايد داشته باشيم «فنرجع و نقول: قد مرّ أن الوحدة كالوجود على أنحاء شتّى» در اون عرض کنم که مشرع اول اين مسئله رو داشتند که وحدت مثل وجود علي انحاء موجود ببينيد مراتبي داره ديگه وجود واجبي هست وجود امکاني هست و وجود امکاني هم باز جوهري هست عرضي هست همه اين ها در حقيقت مراتب وجود هستند انحا وجود هستندن انحا وجود در اينجا مراد انحا تبايني نيست که در نزد مشائين يا اشراقين و نظاير آن هستش بلکه مراد و انحا طولي و تشکيک مراد هستش « على أنحاء شتّى، و كل وحدة خاصة يقابلها كثرة خاصة» هر وحدتي در مقابلش يک کثرت خاص خودش هستش وحدتي که براي واحب سبحانه و تعالي هست منزه است از هر نوع کثرتي که در مقابل اين وحدت وجود دارد و همين طور « و كل وحدة خاصة يقابلها كثرة خاصة، و الوحدة المطلقة يقابلها الكثرة، كما أن الوجود الخاصّ الذهني أو الخارجي يقابله العدم الذي بإزائه» اگر گفتيم که وحدت در ذهن است کثرتم در ذهن اگر وحدت در خارج است حسرت در خارج هر چي که ما به ازاي خودش هست « كما أن الوجود الخاصّ الذهني» اگر گفتيم که وجود خاص ذهني يا وجود خارجي وجود خارجي در مقابل اين وجود خاص ذهني عدم خاص ذهني است در مقابل اين وجود خارجي عدم خارجي هستش اين تقابلي که ما بين وجود و عدم مي بينيم بين وحدت و کثرت هم بايد باشه اگر وجود در ذهن است عدم هم در ذهن اگر وجود در خارج است عدم هم در خارج است « كما أن الوجود الخاصّ الذهني أو الخارجي يقابله العدم الذي بإزائه، و العدم المطلق بإزاء الوجود المطلق» و طبعا بايد اين ها رو مقابل هم ديد نه اينکه مثلا عدم مطلق را در مقابل وجود خاص يا وجود خاص را در مقابل عدم مطلق ديد نه هر کدام از اين عدمه ها در مقابل وجودها هستند وحدتم همين طور هستش وحدت در مقابل عرض کنم که وجودي که ما ادعا مي کنيم که مي گيم وجود مساوق با وحدت است اگر وجود ذهني نيست وحدت هم ذهني نيست اگر وجود خارجي است وحدتم خارجي هستش اينه مقدمه رو ميگن بعد مستقيما وارد جوابي که از اين اشکال به دوباره گفتن مي شوم مي فرمايند که « و الدعوى أن وحدة ما عين وجود ما بأيّ اعتبار أخذ» هر گونه اي که شما وحدت رو ديديد وجودم همونجوري هستش وحدت ذهني وجود ذهني وجود خارجي وحدت خارجي اينا در حقيقت با هم همراه هستند و ادعاي ما اين است که « أن وحدة ما عين وجود ما بأيّ اعتبار أخذ » خب در اينجا هم در حقيقت بحث رو باز مي کنن و تحليل مي کنن و مشخص مي کنند که چگونه وجود مساوق با وحدت است و وحدت مساوق با وجود است و در حقيقت کسررد به ذهن برمي گرده و نه به عين « فإذا تقرّر ذلك فنقول ما ذكره» آنچه را که اين شخص و مدعي ذکر کرده است اين « لا يدلّ على مغايرة الوحدة المطلقة للوجود المطلق» اين مغايرتي بين وحدت مطلقه با وجود مطلق رو ندارد چرا چون ما يه ادعايي داريم اين هستش که وحدت مطلقه مغاير با وجود مطلق نيست هر کجا که وجود است وحدت است و هر کجا که وحدت است وجود است اين ادعاي ما چرا مغايرتي بين اين ها نيست چرا « إذ الكثير المقابل له» اون کثيري که مقابل با وجود مطلق است « مما لا وجود له أصلا» از آنچه که هيچ وجودي براي او نيست زيرا اين کثير مقابل « إذ الكثير المقابل له مما لا وجود له أصلا» اصلاً اون اموري است که لا وجود لها اصلا اصلا اين کثيري که ما در مقابل وجود داريم قرار مي ديم اصلا وجود نداره چرا براي اينکه اين کثير تو ذهن است اون وحدت در خارج است اصلا اينا با هم وجود ندارن اون کثير خارجي که وجود ندارد که « إذ الكثير المقابل له مما لا وجود له أصلا» اصلاً وجودي براي اون وجود کثرت نيست « لأن كل موجود فله جهة وحدة و لو بالاعتبار» هر موجودي رو که شما نگاه بکنيد حتما براي او يک جهت وحدتي وجود دارد ولو به اعتبار مثلا انسان يکي هست گرچه جهات متعددي از اعضا و جوارح براي او هست « لأن كل موجود فله جهة وحدة و لو بالاعتبار، فموضوع الكثرة- كالرجال العشرة مثلا من حيث كونهم عشرة- ليس لهم وجود غير وجودات الآحاد» ما اونچه که در باب اين رجال مي بينيم اين هستش که اين رجال واحدن هر کدامشون که شما نگاه کن کنيد اين ده تا ده تا هستن ده عدد هستن کثرت تو ذهن هستش و الا اين ده تا هر کدام يه وجود خارجي عيني واحد دارن تا موضوع الکثره که موضوع کثرت چيه تو « كالرجال العشرة مثلا من حيث كونهم عشرة» اين موضوع کثرت « ليس» براي انجال که موضوع کثرت است « لهم وجود غير وجودات الآحاد» اونچه که در خارج وجود دارد ده انساني هستن که موجودن و لاغير هيچ چيزيگه غير از اين ده نفر وجود ندارد غير موجودات الحاد بله اگر شما اومديد اين ده تا رو يکي ديديد خب اين به اعتبار عقلي خواهد شد « إلا بالاعتبار العقلي، لا في الخارج» ما در خارج ديگه ده يازده تا که نداريم که ده تا انسان باشن يکي هم کثرت که روي اين ها باشه نه اينا فقط ده تا انسانند که هر کدام موجودن و واحدن بله موضوع بله «موضوع الکثرة ليس لهم وجود غير وجودات الآحاد، إلا بالاعتبار العقلي، لا في الخارج» اگر شما براشون کثرتي درست کرديد به اعتبار عقلي است نه که در خارج اين ها کثير باشند و الا اگر بنا باشه در خارج کثير باشن يعني کثرت در خارج وجود داشته باشد هيچ تقسيمي شکل نمي گيرد « و إلا لم ينضبط شي‌ء من التقاسيم» چرا چون شما الان کثرت رو مي خواد در خارج ببينيد ديگه مثلا اگر کلمه در خارج غير از اسم و فعل و حرف وجود داشته باشد پس ما در خارج چهار تا چيز داريم يه کلمه داريم يه اسم داريم يه فعل داريم يه حرف سه تا نداريم که پس تقسيم به سه نادرست يا اگر در باب مقولات عشر ميگيم ده تا هست اگر کثرت هم باشه با اين ها در خارج وجود داشته باش ميشه يازده تا و نه ده تا « إذ كل ما ينقسم إلى شيئين اثنين» اگر هر چيزي رو که شما به دو قسم تقسيم مي کنيد مي گيد که مثلا المجود و بله يا مي گيد که مثل کلمه اي که ما گفتيم يا امر ديگري که به دو قسم تقسيم مي کنيم « إذ كل ما ينقسم إلى شيئين اثنين فإذا كان موضوع الاثنينية موجودا» اگر اين ها در خارج بخوان موضوع اثنين باشن « كون منقسما إلى ثلثة أشياء» مثل همين مثالي که در باب کلمه گفتيم اگر کلمه بر سه قسم هست خود کثرت هم در خارج بخواد داشته باشد به خاطر اينکه سه تا هستن لازمه اش اين است که کلمه چهار تا باشه در خارج « يكون منقسما إلى ثلثة أشياء، و هكذا و لم ينحصر أيضا المقولات في عشر، إذ موضوع هذه العشرة لو كان موجودا خارجيا لكان مقولة اخرى غير إحدى المقولات العشر» اگر موضوع اين عشره که ميگيم که به اصطلاح فرض کنيد که ماهيت ماهيت در خارج موجود هستش اگر ماهيت در خارج موجود باشد غير از اين عشره لازمه اش اين است که ما يازده تا شيء در خارج داشته باشيم « إذ موضوع هذه العشرة لو كان موجودا خارجيا لكان مقولة اخرى غير إحدى المقولات العشر، فقد» خيلي پس روشن شد که « فقد علم أن الكثير من حيث الكثرة لا وجود له إلا في الاعتبار العقلي» بنابراين کثير از اون جهت که کثير است هيچ وجودي براي او نيست مگر در عقل و ذهن و الا در خارج هر چه که هست و موجود است با وحدت عينيت دارد « و كما أن للعقل أن يعتبره موجودا» همون طوري که عقل اعتبار مي کند براي وجود کثرت امري را « فله أن يعتبره شيئا واحدا» مي تونه اين ده تا رو هم يکي دونه بدونه عقل مياد اين ده تا رو يکي مي کنه هم کثرت است و وحدتي بر او عارض مي شود « و كما أن للعقل أن يعتبره موجودا فله» براي عقل هست که « أن يعتبره شيئا واحدا- فأتقن في هذا المقام لأنه مما زلّت فيه الأقدام» خب اين وهم جدي هست و واقعا حجاب و قشاوه اي رو ايجاد مي کنه و واقعا انسان نمي تونه به راحتي به اصطلاح بين وجود و وحدت مساوقتي رو مشاهده بکنه اما اين تحليل هاي برهاني در نظام عقلي راه رو باز مي کنه که کثرت يک امر ذهني است و وجود يک امر خارجي است اوني که در خارج وجود دارد همون متصل به وحدت است و جمع اين ها را ما مي توانيم در ذهن و عقل بياريم و وصف کثرت رو به او بديم « إذا تقرر ما ذكرناه فنقول» اگر اونچه را که تاکنون بيان شد به عنوان مقدمه ذکر شد حالا اينجا ميگين اينجا مي خوام بگم که اون وحدتي که شايسته جناب حق هست چه ن وحدتيست که مي گيم لا اله الا هو اين وحدتي که شايسته حضرت حق سبحانه و تعالي هست چه وحدتي هست وحدت عين هستي اوست نه وحدت ارضي که وحدت ارضي حيثيت امکاني و ترکيب براي واجب مي آورد « إذا تقرر ما ذكرناه فنقول» از آنچه که در اين سه مشرع گفته ايم اينچه که اينجا گفتيم اين هم به جاي خودش محفوظ با ا آنچه که در مشرع اول و دوم هم گفتيم حالا مي گيم چي اين فرع ترتب است بر کل مجموعه ي مباحثي گذاشته « فنقول: إن الواحد الحق» جناب حق سبحانه و تعالي که واحد است « لكونه مبدأ سلسلة الممكنات» از اون جهت که مبدا همه ممکنات هست « جب أن يكون وحدته هي الوحدة الحقيقة بالمعنى الأخص» خب اون وحدتي که قابل جناب حق است لائق جناب حق است ببينيد همونطوره که در ارتباط با اصل وجود واجب ميگيم واجب وجود داراي وجود است و اين وجود مخصوص به جناب حق است با وجودات امکاني فرق مي کنه سابقه عدم لاحقه عدم ندارد حدوث براش نيست امکان براش نيست ترکيب براش نيست همه اوصافي رو که در باب وجود حق سبحانه و تعالي مي دانيم با وجودش او رو ممتاز مي کنيم از ساير وجودات وحدتش هم به همين صورت است وحدتش را از ساير وحدات ما ممتاز بايد بکنيم وحدت حق حقيقيه اي که شايسته جناب حق است « يجب أن يكون وحدته هي الوحدة الحقيقة بالمعنى الأخص» به معني اخص يعني چي « بمعنى أن ذاته نفس حقيقة الوحدة بلا شوب كثرة و اثنينية» اون وحدتي که لائق جناب حق است نفس حقيقت وحدت است حقيقت وحدت که هيچ گونه شائبه کثرت در اون نيست همون طوري که در وجود واجبي ميگيم که شائبه ترکيب و تعدد درش وجود ندارد اينجا هم همين طور ما يه وحدتي مي خوايم که هيچ به هيچ نوع کثرت آلوده نشده باشد چون هر جا که کثرت باشه امکان مياره ترکيب مياره افتقار و حاجت مياره بنابراين ما بايد يه وحدتي رو براي واجب اثبات بکنيم که از اين گونه از امور منزه باشه «به معني أن ذاته» يعني ذات مبدأ « نفس حقيقة الوحدة بلا شوب كثرة و اثنينية، إذ لو كانت» خب اين استدلال اين استدلال بسيار قابل توجه است که بايستي به عنوان يک امر مهم تلقي بشه اگر وحدت واجب به عين وجود واجبي نباشه يک وحدتي بيرون از وجود واجب باشه ما در اتصاف واجب وحدت دچار مشکل مي شيم اگر وحدت کمال هست پس واجب در مرتبه ذات اين کمال را ندارد يک اين کمال از بيرون بايد تامين بشود يا از درون بايد تامين بشود از درون بخواد تامين بشود يه محذوري از بيرونم بخواد تامين بشود محذور ديگر و طبعا پس اين ها لازمه اش اين است که وحدت به عين وجود واجبي باشد « ذ لو كانت الوحدة عارضة لذاته بذاته» اگر بخواد اين وحدت عارض باشد و ذات واجبي و ذات مبدا به ذاته اين وحدت رو نداشته باشن پس به وصله و بالعرضه خواهد داشت بنابراين « فلم يكن ذاته من حيث هي هي واحدة،» خب اينجا ديگه نقش داره کم کم نشون داده مي شه بلکه کاملا بالفعل اين نفس اينجا نشون داده شده است که چي که اگر ذات واجبي عين وحدت نباشد خب لذ لازم مياد که ذات واجب متصب به کمالي باشد که اين کمال بيرون از ذات است « فلم يكن ذاته من حيث هي هي واحدة، و يكون الواجب في اتصافه بالوحدة مفتقرا إلى سبب و ذلك السبب إما ذاته أو غيره» پس خداي عالم اگر معاذلله ما وحدت را به عين وجود واجبي و به ذاته ندانيم بلکه وحدت از بيرون باشد يا به عنوان ذات نباشد حالا چه از ذات بجوشد که از غير ضاف بجوش هر دو داراي معذول هستش «و يكون الواجب في اتصافه بالوحدة مفتقرا إلى سبب و ذلك السبب إما ذاته أو غيره. فعلى الأول» اگر بگيم که ذات مبدا خودش علت خودش هست يعني اقتضا مي کند و اما در مرتبه ذات وجود ندارد در مرتبه ذات اون اقتضاي وحدت است نه خود وحدت «يلزم أن يكون ذاته موجودة واحدة قبل هذه الوحدة،» بله ديگه خب اون يه وجودي هست که اون وجود در عين حالي که واحد است اين وحدت را هنوز ايجاد نکرده است ذات در مرتبه ذات از اون جهت که وجود دارد خب وحدت دارد ولي اين وحدت براش ايجاد نکرده است فعلي الاول اگر ذاتش مبدا وحدت بخواهد باشد و مقتضي باشد و علت باشد « يلزم أن يكون ذاته موجودة واحدة قبل هذه الوحدة،» چرا لکونهت براي اينکه اين ذات « علة للواحد، و علة الواحد واحدة،» ازون علت واحدم پس بايد واحد باشد « فينقل الكلام إلى الوحدة السابقة» الان اون وحدتي که مي خواد اين وحدت رو توليد بکنند ما نقل کلام درون مي کنيم که آيا اون وحدت وحدش از کجا هست اگر ذات به عين ذات باش که خب درست است اما اگر به غير ذات باشد يعني در مقام تحليل وجودي غير ذات باشد يلزم که کلام در عم باشد و تسلسل مي شود « فينقل الكلام إلى الوحدة السابقة و يتسلسل أو ينتهي إلى سبب واحد يكون وحدته عين ذاته» يا تسلسل است يا منتهي مي شود به يک سبب واحدي که وحدتش عين ذات خودش خواهد بود «و هذا خلف» در حالي که شما گفتيد که وحدت بيرون از ذات هستش « مع أنه المطلوب» اوني که مطلوب است عينيت ذات با وحدت است اگر شما عينيت ذات با وحدت رو نپذيريد يا بايد بگيد که ذات علت وحدت است يا بيرون ذات علت وحدت است بيرون ذات دوم از که الان مي خونيم اگر ذات بخواهد علت وحدت باشد يا به تسلسل يا منتهي مي شود به حقيقتي که وحدت عين ذات او است خواهد رسيد « و على الثاني» ثاني يعني چي يعني اگر ما بيايم بگيم که وحدت واجب عين ذات واجب نيست بلکه از بيرون اين وحدت براي واجب مي آيد « يلزم افتقار الواجب في وحدته إلى الممكن و هو محال» ديگر واجب ديگه اي که مطرح نيست چون اگه واجب ديگه اي باشه باز نقل کلام در اون واجب مي کنيم که آيا وحدتش عين ذات او هست يا نيست پس بايد بگيم که لابد يک ممکني داره معاذالله به واجب وحدت ميده « لأن الافتقار في الوحدة يستلزم الافتقار في الوجود» يعني استلزام به وحدت که ما بايد وحدت رو از غير بگيريم استلزام در وجود هم خواهد بود ديگه بالاخره يک شيي بايد باشه که اون شيئي که هست بهش وحدت بخاد عطا بکنه « لأن الافتقار في الوحدة يستلزم الافتقار في الوجود، إذ الشي‌ء ما لم يكن واحدا متعيّنا لم يوجد؛» اگر شي اصلا تعين پيدا نکنه تشخص پيدا نکنه واحد نباشه موجود نميشه که « و أيضا يلزم الدور في افتقار الواجب في وحدته إلى الممكن و بالعكس» خب لازمه اش اين است که يک دوره اينجا بياد که ممکن به لحاظ وجود مفتقر به واجب است واجب به لحاظ وحدت مفتقر به ممکن هستش خب اين افتقار دوري پيش مياد « لزم الدور في افتقار الواجب في وحدته إلى الممكن و بالعكس» که ممکن هم در وجودش به واجب محتاج هستش « لكون كلّ ممكن مفتقرا إلى علّة تامّة معيّنة» اتفاقا اين بايد به يک علت تام مشخص وحدت دار و واحد تکيه بکنن پس البته که « أن وحدة الواجب كوجوده عين ذاته» آيا وجود واجب غير از واجب است يا به عين وجود واجبي است ما از همون جايي که عنوان وجود واجب رو انتزاع مي کنيم وجوب واجب رو هم انتزاع مي کنيم وحدت هم همين طور هستش « فثبت أن وحدة الواجب كوجوده عين ذاته، و من هاهنا يظهر للبيب العارف أن حقيقة الوجود و حقيقة الوحدة أمر واحد» آنچه که از جناب لبيب عارف صادر شده است و ظاهر شده است که اظهار کرده حقيقت وجود و حقيقت وحدت امر واحد است يعني همين اين لبيب عارف که سخنانش نظم گونه صادر مي شود و در مباحث توحيدي هم مطالبي رو جناب لبيب عارف دارد در اين باب هم همين طور حالا بايد در مقام تحقيق بيان کنيم که ا آنچه را که لبي به عارف در باب وحدت و وحدت وجود و حقيقت وجود و اينکه اين وحدت و وجوه حقيقت وحدت و حقيقت وجود با هم عينيت دارن اين دو با چه بياني بيان داشته اند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo