< فهرست دروس

درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/09/14

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: شرح المشایر/ اصالت وجود/

 

بعد از اينکه اصالت وجود مشخص شد و روشن شد که عينيت اشياء خارجي به وجودشان هست و اصالتشان به وجودشان هست و نه به ماهيات، به اولين حکم بعد از اصالت، به حکم به تشخص يا تخصص رسيدند که «تخصص الوجود بماذا»؟ فرمودند که ما تخصص وجود و امتياز وجود از ساير وجودات، مي‌گوييم وجود شجر وجود حجر وجود واجب وجود ممکن وجود علت وجود معلول وجود متقدم وجود متأخر، اين وجودات را از چه راهي ممتاز بدانيم از يکديگر متخصص بدانيم؟

فرمودند سه راه براي اين امر وجود دارد. يک راه اين است که يک حقيقتي به نفس ذاتش به نفس حقيقتش از ساير موجودات متمايز است. ما به هيچ چيز ديگري نگاه نمي‌کنيم يک موجودي را مي‌بينيم که اين بسيط است صرف است مطلق است محيط است که اينها هم از وجودش انتزاع مي‌شود، امر بيروني نيست. به نفس حقيقتش ممتاز است. «جلّ مجده» اينکه در ارتباط با واجب است.

نوع از ديگر تخصص همان‌طور که ملاحظه فرموديد و در جلسه قبل گذشت، اين است که اين به مراتب موجودات برمي‌گردد، برخي از وجودات متقدم‌اند برخي متأخر هستند. برخي بالقوه‌اند برخي بالفعل هستند. برخي صاحب کمال‌اند برخي نقص دارند و همين‌طور که اين تفاوت و تمايز از ناحيه مراتب وجودات حاصل مي‌شود. اين هم بيان شد که اين هم باز به نفس و حقيقت وجود برمي‌گردد بيرون از حقيقت وجود نيست گرچه نحوه وجود است.

اما امر سومي که عامل تمايز است عام تخصص است امري است که به تعبيري که فرمودند «بالامور اللاحقه» ما اين را از متن وجود انتزاع نمي‌کنيم به امري که لاحق است داريم مي‌گيريم و اين امتياز را به وجود به سبب امر لاحق مي‌دهيم مثلاً مي‌گوييم وجود شجر وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء، آن وجودي که شجر و حجر و ارض و سماء نيست. اين شجر و حجر و ارض و سماء امور لاحقه هستند ماهيتي هستند که حکايت از آن وجود حقيقي دارد و از متن وجود برنخواسته‌اند.

يک نوع تمايزي است که به امور لاحقه حاصل مي‌شود و اين امور لاحقه هم همين ماهيات هستند. اما اين امور لاحقه چگونه وجود دارند؟ اين بياني که الآن ما تتمه بحث جلسه قبل هست به نحوه وجود اين امور لاحقه مي‌خواهد بپردازد. آيا اين امور لاحقه به معناي بالفعل به معناي يک وجود مستقل در خارج هستند که آن وجود اصلي شجر و حجر به اين وجودات يا به اين امور اصيل و حقيقي متمايز مي‌شوند يا نه؟ اصلاً اينها امور حقيقتي نيستند. يک سلسله امور اعتباري‌اند که اين اعتبار خودشان را از حد همين وجودات مي‌گيرند، نه از متن اين وجودات. چون از حد اين وجودات مي‌گيرند اعتباري‌اند. اعتباري به اين معنا که منشأ انتزاع دارند گرچه مابإزاء ندارند. اينها در خارج نيستند در عقل هستند در ذهن هستند ولي ذهن اينها را از خارج اصطياد مي‌کند به ذهن مي‌آورد و امثال ذلک.

اين توضيحي که الآن داريم مي‌خوانيم مي‌خواهند بگويند که اين امور لاحقه چه نحوه‌اي از هستي دارند؟ آيا هستي اصيل و واقعي دارند يا نه، يک هستي اعتباري و حکايي دارند؟ و اينها اموري هستند که ذهن اين امور را از خارج انتزاع مي‌کند گرچه ما بإزائي براي آنها نيست. ماهيات اين‌جوري‌اند به تعبير ايشان ماهيات که متعارف است و اعيان ثابته که مخصوص متصوفه است به لحاظ اصطلاح به اين امور گفته مي‌شود.

«فهو باعتبار ما يصدق عليه في کلّ مقام من ذاتياته التي تنبعث عنه في حدّ العلم و التعقّل و يصدق عليه صدقا ذاتيّا من الطبائع الكليّة و المعاني الذاتيّة التي يقال لها في عرف أهل هذا الفن: الماهيّات، و عند الصوفية: الأعيان الثابتة»، اين امور لاحقه را دارند توضيح مي‌دهند آقايان، ملاحظه بفرماييد. اين بعد از اينکه فرمودند: و اما تخصيص الوجود بموضوعاته» و موضوعات هم «أعني الماهيات و الأعيان المتّصفة به في العقل على الوجه الذي مرّ ذكره»، در مشعر خامس اين موضوعات «فهو باعتبار ما يدص عليه في کلّ مقام من ذاتياته التي تنبعث عنه في حدّ العلم و التعقّل» تنبعث عنه يعني چه؟ يعني مابإزاء ندارد. منشأ انتزاء دارد که در حد علم و تعقل نه در حد عين و خارج. در حد علم و تعقّل ما مي‌توانيم اينها را درک بکنيم و بفهميم.

بنابراين ماهيات «حکايات الأشياء في الأذهان» اين تعبيرها را داشته باشيد تعبير خيلي کمک مي‌کند در تقرير مباحث. «الماهيات حکايات الأشياء يا ظهورات الأشياء في الأذهان». الآن هم همين را مي‌گويند.

مي‌گويند ما يک منبع يا منشأ انتزاع داريم از اين هيچ ابايي هم نداريم لذا فرق بين ماهيت و مفهوم در چيست؟ مفهوم عروض در ذهن اتصاف هم در ذهن اما ماهيت عروض در ذهن اما اتصاف در خارج است اما اين اتصاف هم بايد دقت بفرماييد که اصلاً يک مشعري را شکل دادند مشعر خامس که «في کيفية اتصاف الوجود بالماهية» يا «في کيفية اتصاف الماهية بالوجود» اين مهم است که ما اين را بدانيم که اگر وجود به ماهيت متصف است نه يعني يک حقيقتي در خارج وجود دارد مثل ماده و صورت مثل دو امر خارجي که با هم امتزاج و اختلاف دارند. بله بلکه در حد يکي اصيل است و ديگري حکايت از آن اصيل.

 

پرسش: ...

پاسخ: منشأ انتزاعش را داريم توضيح مي‌دهيم. مي‌گوييم منشأ انتزاعش خارجي است

 

پرسش: کار عقل است ...

پاسخ: لذا ببينيد الآن مثلاً مفهوم وعائش ذهن است ماهيت هم وعائش ذهن است تفاوت در اين است که منشأ انتزاعش در خارج نيست اما ماهيت منشأ انتزاعش در خارج است.

 

پرسش: ...

پاسخ: «فهو باعتبار ما يصدق عليه في كلّ مقام من ذاتياته» اتفاقاً در جلسه قبل هم مطرح شد که فرمودند که ما هم ماهيت را از خارج مي‌گيريم هم مفهوم را از خارج مي‌گيريم. مفهومي که معقول ثاني فلسفي باشد نه معقول ثاني منطق. مفهومي که معقول ثاني منطقي باشد ذهن مي‌سازد در ذهن هم ترتيب داده مي‌شود اما معقول ثاني فلسفي را ما اين مفاهيم را از خارج مي‌گيريم حدوث قدَم بالقوه بالفعل علت معلول واجب ممکن همه اينها را از خارج مي‌گيرم. اينها معقول ثاني فلسفي‌اند مفهومي هستند که منشأ انتزاع دارند ولي ما بإزاء ندارند. آن حقيقتي که در خارج هست همان حقيقتي که موجود است از همان حقيقت ما وحدت را شخصيت را عينيت را خارجيت را فعليت را انتزاع مي‌کنيم.

«فهو» يعني اين تخصيصي که به موضوعات است «باعتبار ما يصدق عليه في کلّ مقام من ذاتياته التي تنبعث عنه في حدّ العلم و التعقّل» که ما اين ذاتيات را در حد علم و تعقل از آن منشد انتزاع خارجي مي‌گيريم. «و يصدق عليه صدقا ذاتيّا من الطبائع الكليّة» به آن چه مي‌گوييم؟ مي‌گوييم شجر. حجر. اين طبايع کلي را بر آن اطلاق مي‌کنيم. «و يصدق عليه صدقا ذاتيا من البائع الکلية و المعاني الذاتيّة» معاني ذاتيه «التي يقال لها في عرف أهل هذا الفن: الماهيّات، و عند الصوفية: الأعيان الثابتة».

باز هم دارند توضيح مي‌دهند که اين خلط حاصل نشود و اين دقّت در اينکه اين امور لاحقه که همين ماهيات هست دارد تشخص و تخصص مي‌دهد چگونه است اين را دارند بيان مي‌کنند. «و إن كان الوجود و الماهية فيما له وجود و ماهية شيئا واحدا». ببينيد يک وقت اينها را شما در ذهن داريد. يک وقت نه، واقعاً اينها را در خارج داريد در خارج شجر داريد حجر داريد عرض داريد سماء داريد. اينها در خارج يک اتحادي باهم دارند و لکن اين اتحاد را مستحضر باشيد اتحاد حد و محدود است. اتحاد خط و نقطه است ولي نقطه پايان خط است و چيزي به عنوان نقطه ما نداريم اما چون پايان خط معنا دارد از پايان خط ما نقطه انتزاع مي‌کنيم.

«و إن كان الوجود و الماهية» در پرانتز «فيما له وجود و ماهية شيئا واحدا» در خارج ما بيش از يک چيز نداريم اما اين شيء دو امر از آن انتزاع مي‌شود يکي حد يکي محدود. «و المعلوم عين الموجود» اگر بگوييد شجر حجر ارض و سماء اين ماهيات را در نزد شما معدوم است عين وجود آنها است و چيزي وراي وجود نيست. «و هذا سرّ غريب فتح اللّه على قلبك باب فهمه إن شاء اللّه تعالي» إن‌شاءالله اين مسئله براي ما به لحاظ فلسفي روشن بشود.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين نوار را براي همين گذاشتند. مي‌گويند در درس وظيفه مدرّس تکرار است چشم! ولي در نوار هم همين شأن وجود دارد مي‌شود تکرارش کرد. بسيار خوب چشم! چون مطلب دقيق است.

 

پرسش: در نوار بيان عوض نمي‌شود اما اينجا ممکن است بيان عوض بشود.

پاسخ: بله تقرير ديگري مي‌شود. اما نوع سوم از تخصيص «و أمّا تخصيصه بموضوعاته» مراد ما از موضوع چيست؟ بيان مي‌کنند «بموضوعاته أعني الماهيات و الأعيان المتّصفة به في العقل» ماهياتي که متصف هستند به وجود در عقل. در خارج

 

پرسش: اين عطف تفسير است؟

پاسخ: بله يعني همان چيزي که ما ماهيت مي‌دانيم اينها در خارج در عقل متصف‌اند يعني عروضشان در عقل است. «على الوجه الذي مرّ ذكره» «مرّ ذکره» کدام است؟ مشعر خامس که «في کيفية اتصاف الوجود بالماهية».

 

پرسش: ...

پاسخ: مرتبه آنها مرتبه برتر است البته آنجا يک نوع ثباتي براي آنها قائل‌اند. اعيان ثابته که مي‌گويند يعني ثباتي دارند ثبوت دارند نه وجود. اينها را اصطلاحاً مي‌گويند داراي ثباتي هستند آيا اين وعاء چه وعائي است که البته مرحوم صدر المتألهين قبول ندارد اعيان ثابته را، چون همين‌طوري که ذهنيت ماهيت براي عده‌اي اينجا هست، آقايان عرفاء ماهيت را در مرحله اعيان ثابته موجود نمي‌دانند. آنها يک نوع ثبوتي براي آنها قائل‌اند که آن ثبوت وقتي تحقق پيدا بکند به وجود مي‌رسد همين! و لذا در خارج چيزي جز وجود، وجود ندارد. ماهيت در نزد آنها اعتباري است و اصيل نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله. در مرحله طبيعت بله. اما در آن مرحله که هنوز تحقيقي ندارند. در مراحل اعتيان ثابت که حضرت اعيان ثابته مي‌گويند در آن مرحله وجود تحققي ندارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله آنها در حقيقت به جهت همين لوازم بودن يک نوع ثبوتي برايشان هست.

 

پرسش: ...

پاسخ: عين ثابت. در آنجا که هستند عين ثابت‌اند. پايين که آمدند مي‌شود ماهيت.

 

پرسش: ...

پاسخ: آن ماهيت در آن مرحله مي‌گويند اعيان ثابته. «فهو باعتبار ما يصدق عليه في كلّ مقام» يعني اين تخصيص وجود به اعتبار اينکه «يصدق عليه» صدق مي‌کند بر آن چيز «في کلّ مقام من ذاتياته التي تنبعث عنه في حدّ العلم و التعقّل و يصدق عليه صدقا ذاتيّا من الطبائع الكليّة» يعني مي‌خواهد دارد به نحوه اين نوع از تخصص دارد اشاره مي‌کند که اين نوع از تخصص به اين‌گونه وجود دارد که ما از آن وجود خارجي اين را انتزاع مي‌کنيم و عامل تخصص داريم قرار مي‌دهيم. اگر از وجودش بخواهيم بگيريم برگشت مي‌کند به نوع دوم که تقدم و تأخر کمال و نقص، شدت و ضعف. اگر از وجودش بخواهيم بگيريم از آن محدود بخواهيم بگيريم. اما اگر از حد خواستيم بگيريم اين ويژگي را دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: ولي به لحاظ حدشان است. اين توضيحاتي که دارند مي‌دهند مي‌گويند که مصداق خارجي ماهيات که از جايگاه حد وجودات انتزاع مي‌شود لذا فرمودند که اينها در حد علم و عقل در ذهن وجود دارند. «فهو باعتبار ما يصدق عليه في كلّ مقام من ذاتياته التي تنبعث عنه في حدّ العلم و التعقّل» اين‌گونه است.

 

پرسش: ...

پاسخ: يعني انتزاع مي‌کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: از آن وجود در حد علم و تعقل.

 

پرسش: ...

پاسخ: انتزاع از آن منشأ انتزاع ماست. «و يصدق عليه» در اين فرض صدق مي‌کند «صدقا ذاتيّا من الطبائع الكليّة» الآن ما به اين موجود خارجي مي‌گوييم شجر حجر. آن چيزي که منبعث شده و منتزَع است و در حد علم و عقل آمده «يصدق علي الشيء الخارجي» مي‌گوييم «هذا شجرٌ، هذا حجرٌ». «و يصدق عليه صدقا ذاتيا من الطبائع الکلية» اينهايي که صدق ذاتي دارند چيست؟ «الطباع الکلية و المعاني الذاتيّة» است که «التي يقال لها في عرف أهل هذا الفن: الماهيّات».

 

پرسش: ...

پاسخ: براي اينکه ما از کجا مي‌خواهيم بگيريم پس اينها را؟

 

پرسش: ...

پاسخ: براي اينکه آن چيزي که الآن دارد گرفته مي‌شود بايد يک ويژگي داشته باشد اگر يک ويژگي مفهومي پيدا بکند اين ماهيت نيست. اما ويژگي ماهيتي مي‌خواهد پيدا بکند مي‌خواهيم جنس و فصل از آن بگيريم. مي‌خواهيم ماده و صورت از آن بگيريم که بحث‌هاي ماهوي باشد وگرنه مي‌شود شدت و ضعف، نقص و کمال، قوت و امثال ذلک.

 

پرسش: ...

پاسخ: حد وجود بله. به عنوان حد مي‌گوييم ذاتيات است. ذاتيات شيء همان جنس و فصل است. جنس و فصل ذاتي هستند از چه مي‌گيريم؟ از حد مي‌گيريم نه از محدود. اگر از محدود مي‌گرفتيم مي‌شد نحوه وجود، حد نمي‌شد محدود مي‌شد.

 

«التي يقال لها في عرف أهل هذا الفن: الماهيّات، و عند الصوفية: الأعيان الثابتة» باز براي اينکه اين ذهنيت دوگانه وجود و ماهيت را شسته‌تر و منقح‌تر بيان کنند چون اينجا عنوان دادند «توضيح فيه تنقيح» الآن شما داريد مي‌گوييد که شما اين را از خارج داريد مي‌گيريد آيا اينکه در خارج مي‌گيريد پس اينها دو تا هستند؟ وجود که در خارج هست عامل تخصص را داريد از خارج مي‌گيريد آن چيزي که تخصص پيدا مي‌کند وجود به آن چيز داريد از خارج مي‌گيريد، پس اينها دو تا هستند؟ مي‌گويد «و إن كان الوجود و الماهية» در پرانتز «فيما له وجود و ماهية شيئا واحدا» و قبلاً هم گذشت که چگونه اين‌دو تا باهم هستند؟ «و المعلوم عين الموجود و هذا سرّ غريب فتح اللّه على قلبك باب فهمه إن شاء اللّه تعالي».

اينجا وارد يک بياني از شيخ الرئيس مي‌شويم خدا رحمت کند اين بيان خيلي بيان غني و قوي‌اي است در افاده همين معنا. چه معنايي؟ مي‌گويند ما دو تا نوع داريم روي کلمه «نوع» دقت بفرمايد. ما دو تا نوع داريم يک نوعي داريم که در ماهيات بکار مي‌بريم اين درست است و ماهيات هم به نوع از همديگر ممتازند شجر حجر ارض و سماء و اينها ماهياتي هستند که بالنوع از همديگر ممتاز هستند.

يک نوع تفاوت باز بالنوعي داريم که اين به ماهيات برنمي‌گردد به وجودات برمي‌گردد. حالا مرحوم صدر المتألهين از اين نحوه استفاده ديگر و برتري بکند آيا حالا اين استفاده مي‌شود يا نه؟ به عنوان تأييد يا شاهد آقايان بايد فکر بکنيد. بفرماييد فکر کنيد. پس اين فرمايش جناب شيخ را داشته باشيد مي‌خواهيم چه بگوييم؟ چون بيان شيخ است پس واقعاً بايد ما خودمان را مهيا بکنيم براي بيان شيخ، چون بيان جناب صدرا يک بيان تقريباً شرحي است البته متن هست ولي اما بيان جناب شيخ انصافاً بيان متني است بايد خودمان را آماده بکنيم.

ايشان مي‌فرمايد که ما دو تا نوع داريم يک نوعي که به ماهيت برمي‌گردد مثل نوع شجر حجر ارض و سماء که اين تمايز غير از تمايزي است که به نوع وجود برمي‌گردد که يکي شدت و ضعف است نقص و کمال است اين نوعي که به وجود برمي‌گردد برگشتش به شدت و نقص و ضعف و کمال و قوّه و فعل و علت و معلول است. اين نوع از تمايز است يک نوع از تمايز هم به ماهيت برمي‌گردد.

«قال الشيخ الرئيس في المباحثاتچه فرمودند؟ که «إنّ الوجود في ذوات الماهيات لا يختلف‌ بالنوع»، ما اگر وجودات اشياء را بخواهيم نگاه بکنيم وجود شجر وجود حجر وجود ارض وجود سماء که اينها را به اصطلاح حالا مي‌گويند «في الماهيات» اين وجود مي‌گوييم وجود شجر وجود حجر اين وجودات چگونه باهم اختلاف دارند؟ مي‌گويند اين اختلاف آن اختلاف نوعي مصطلح نيست که بگوييم شجر و حجر و ارض و سماء اين يک نوع ديگري از اختلاف است. «إنّ الوجود في ذوات الماهيات لا يختلف‌ بالنوع»، آن نوعي که در ماهيت مطرح است «بل إن كان له اختلاف فبالتأكّد و التضعّف»، آقايان همين بيان کافي است درست است؟ يعني مي‌خواهد بگويد که نوع دومي که از جناب صدر المتألهين فرموده است نوع دوم فرمودند چه؟ «بالتأکّد و التضعّف، بالشدّة و الضعف، بالکمال و النقص» مي‌گويد اختلاف وجودات را شما در اين ببينيد اين اختلاف. آن اختلاف از ناحيه وجود نيست بلکه از ناحيه ماهياتي است که به تبع وجود يا به عرض وود در خارج موجود هستند.

«إنّ الوجود في ذوات الماهيات لا يختلف‌ بالنوع»، پس چيست؟

 

پرسش: ...

پاسخ: اين‌گونه از عبارت‌ها شاهد بر تشکيک هم هستند. «بل إن كان له اختلاف» که البته اين کتاب اين مسئله در الهيات شفا نيست در مباحثاتشان است که در حقيقت تا زماني که به تعبير حضرت استاد لسان مشهور حرف مي‌زند جناب شيخ الرئيس، از اين‌جور حرف‌ها کمتر مي‌زند، چون در مشهور اين حرف‌ها کمتر است. «بل إن کان له» وجود «اختلاف فبالتأكّد و التضعّف»، پس آن نوع دوم اختلاف چه مي‌شود؟ برمي‌گردد به اختلاف ماهوي.

 

«و إنّما تختلف ماهيات الأشياء التي تنال الوجود بالنوع»، ماهيات اشياء اين را حالا در پرانتز، مال شما در کتاب شما هست يا نيست اينجا بين دو تا گيومه گذاشتند «و إنّما تختلف ماهيات الأشياء» البته اشيائي که به وجود رسيدند نه در ذهن باشند «التي تنال الوجود» اينها «بالنوع» برمي‌گردند. پس يک وقت ما اختلاف ماهوي را داريم نگاه مي‌کنيم مرادشان از اين نوع همين نوع منطقي است. يک وقت اختلاف وجودي را نگاه مي‌کنيم که اختلاف بالنوع يعني اختلاف بالشدة و الضعف و النقص و الکمال.

«و ما فيها من الوجود» آن ماهياتي که وجود در آنها هست مثل اينکه وجود شجر. «فغير مختلف بالنوع» اين نوع از اختلاف در آنها نيست. اختلاف به نوع ماهوي در وجودات نيست. «و ما فيها من الوجود» و آنچه که در اين ماهيات است از وجود «فغير مختلف بالنوع» مثلاً «فإنّ الإنسان يخالف‌ الفرس بالنوع لأجل ماهيته» اما «لا لأجل وجوده» لأجل وجوده اختلافشان به چيست؟ به اختلافشان به نقص و کمال، به شدت و ضعف و امثال ذلک است. «فإن الإنسان يخالف الفرس بالنوع لأجل ماهيته» ولي وجوداتشان از اين نوع اختلاف ندارند بلکه اختلافي که براي وجوداتشان است از نوع شدت و ضعف و کمال و نقص و قوه و فعل و نظاير آن است. «انتهى كلامه».

بنابراين نتيجه مي‌گيريم «فالتخصيص في الوجود على الوجه الأوّل» وجه اول کدام است؟ بالشدة و الضعف و نقص و کمال. «فالتخصيص في الوجود علي الوجه الأوّل». پس عرض کرديم که اين کلمه نوع دو تا اصطلاح پيدا کرد يک اصطلاح در ماهيات يک اصطلاح در وجودات. در وجودات مراد از نوع شدت و ضعف و نقص و کمال است. در ماهيات مراد از نوع شجر و حجر، ارض و سماء است. «فالتخصيص في الوجود علي الوجه الأوّل بحسب ذاته و هويته»، که اينجا ذات مراد هويتش است نه ماهيت. «و أمّا على الوجه الثاني فباعتبار ما معه‌ فى كلّ مرتبة من النعوت الذاتيّة الكليّة» به اعتبار آن چيزي که با وجود است همين که فرمودند به مقارناتش است به ملحقاتش است در حقيقت.

اين مطلب آقايان اينها از نوادر به تعبيري مستطرفات است مستطرفات از همان طرفه است يعني حرف‌هاي طرفه و نادري است که در فرمايشات بزرگان پيدا مي‌شود. از مستطرفات است مي‌گويند مستطرفات ابن ادريس اينها هستند که در مسائل فقهي است. اين تمام شد.

«و لا يبعد أن يكون» حالا. حالا آن نکته‌اي که عرض کرديم حالا از اين مطلب جناب صدر المتألهين مي‌خواهد يک به اصطلاح امتيازي بگيرد يک فضايي باز بکند مي‌گويد اگر ما در کلمات مشائين مي‌بينيم که گفته‌اند اختلاف وجودات به انواعشان است چه بسا مرادشان از نوع اين نوع اول باشد که شدت و ضعف است و نقص و کمال، نه نوع دوم که به ماهيات برگردد که اين را مي‌خواهند استفاده بکنند. حالا آيا اين استفاده تام هست يا نه؟ اين را بايد به تحقيق سپرد.

«و لا يبعد أن يكون المراد بتخالف الوجودات نوعا» اينکه گفته مي‌شود وجودات اختلاف نوعي باهم دارند «ـ كما اشتهر من المشّائين ـ هذا المعنى» اين معنايي که جناب شيخ الرئيس تفکيک کرده گفته نوع اختلافي که در وجودات است با نوع اختلافي که در ماهيات است متفاوت است. آن يک نوع از اختلاف است مي‌گوييم اختلاف نوعي. اين هم يک نوع از اختلاف است که از آن به اختلاف نوعي ياد مي‌کنيم يعني مشترک لفظي است اختلاف نوعي است.

 

پرسش: ...

پاسخ: آنجا نگاه کنيد فرمودند که «إن الوجود في ذوات الماهيات لا يختلف بالنوع بل إن کان له» اين «لا يختلف بالنوع» يعني نوع ماهوي نيست. «بل إن کان له اختلاف فالتأکد و الضعف و إنّما تختلف ماهيات الأشياء التي تنال الوجود بالنوع» يعني آن نوعي که مصطلح است و مشهور است اختلاف ماهوي است اما اين نوعي که در وجودات هست به شدت و ضعف و نقص و کمال برمي‌گردد.

 

پرسش: ...

پاسخ: «و ما فيها من الوجود فغير مختلف النوع» اين نوعي که اينجاست اين نوع نيست يک نوع ديگري است که «فإن الإنسان يخالف»

 

پرسش: ...

پاسخ: اختلافي که در وجودات هست اختلاف نوعي ماهوي نيست. اختلاف نوعي وجودي است. اختلاف نوعي وجودي يعني چه؟ يعني شدت و ضعف، نقص و کمال.

 

پرسش: ...

پاسخ: به اين معناست «فغير مختلف النوع» که در حقيقت اين نوع از اختلاف نيست يعني نوع ديگري از اختلاف است. «و لا يبعد أن يكون المراد بتخالف الوجودات نوعا» که جناب صدر المتألهين هم دارد استفاده مي‌کند مي‌گويد اينکه گفته شده است که وجودات نوعاً باهم مختلف‌اند «و لا يبعد أن يكون المراد بتخالف الوجودات نوعا- كما اشتهر من المشّائين ـ هذا المعنى» بعيد نيست آنچه که مشائين گفتند که وجودات باهم اختلاف نوعي دارند مرادشان اين نوع از اختلاف باشد که چه؟ که تأکد است و شدت و است و ضعف، نقص است و کمال. «و هو بعينه» اينجا حالا وارد يک مثال مي‌شنود

مثال مثل عدد را مثال مي‌زنند. اعداد مستحضريد که مثل عدد 10 عدد 20 عدد 30 عدد 50 عدد 100 اينها همه مجمع وحدات‌اند مجمع وحدات هستند. 50 پنجاه تا وحدت است. 100 صد تا وحدت است. اختلاف اينها اختلاف نوعي نيست يعني عدد 10 با عدد 100 اختلاف نوعي ندارند اختلاف به شدت و ضعف دارند نقص و کمال دارند اين يک نوعي از اختلاف است. اين نوعي از اختلاف است. اين نوع، نوع منطقي نيست. اين يک نوع اصطلاحي است که مراد نوعي از اختلاف دارند اينجا.

بنابراين ما در عدد در عين حالي که اختلاف داريم يک نوع وحدتي هم داريم و اين اختلاف، اختلاف نوعي نيست اختلاف نوعي يعني چه؟ اگر مراد اختلاف نوعي، اختلاف نوعي منطقي باشد يعني فصل ممتاز. فصل جدا. فرس از بقر جدا ممتاز است به فصلش لذا اين يک نوع است آن يک نوع است. آيا عدد 10 با عدد 20 چنين اختلافي دارند که فصل ممتازي از يکديگر دارند؟ که مثلاً 20 با 10 يک واحد جنسي دارند که مشترک‌اند يک واحد فصلي دارند که از يکديگر ممتازند؟ اين‌جوري نيست که. مجمع وحدات است آن وحدتش بيشتر است اين وحدتش کمتر است.

حالا که اين‌طور است پس يک نوع ديگري از اختلاف دارند که اين نوع ديگر از اختلاف، از آن اسم مي‌بريم به اختلاف نقص و کمال، شدت و ضعف و نظاير آن. «كتخالف مراتب الأعداد أنواعا بوجه»، ما مي‌گوييم عدد 10 با عدد 100 نوعاً با هم اختلاف دارند اختلاف نوعي دارند آيا مراد از اين اختلاف نوعي يعني اختلاف اينکه جنس مشترک دارند و فصل ممتاز و مختص دارند؟ اين‌جوري است؟ اگر اين‌طور باشد پس لازمه‌اش اين است که جنس 10 با جنس 100 يکي باشد ولي صد يک فصلي داشته باشد از جنس 10 از فصل 10 ممتاز. در حالي که ما در همه اينها مجمع وحدات داريم. هم 10 مجمع وحدات است هم 100 مجمع وحدات است. اختلافشان چيست؟ اختلافشان به قوه و فعل، يا شدت و ضعف، يا نقص و کمال است. اين هم يک نوعي از اختلاف است.

پس اين نوع با آن نوع فرق مي‌کند. «کتخالف المراتب الأعداد أنواعا بوجه» که اين هم مراتب اعداد انواعاً باهم مختلف‌اند اين مراد از «بوجه» يعني به نوعي از نوع. «و توافقهما نوعا بوجه مّا»، همه‌شان در يک امر شريک‌اند و آن مجمع وحدات است. اما ر کدام در يک مقامي با يک نوعي از اختلاف. آن وحدت بيشتر اين وحدت کمتر. «کتخالف المراتب الأعداد أنواعا بوجه و توافقهما» اين مراتب اعداد «وعا بوجه مّا فإنّها يصحّ القول بكونها» اعداد «متحدة الحقيقة»؛ ما مي‌توانيم که همه اعداد در حقيقتشان مجمع وحدات هستند «متحدة الحقيقة» هستند و هيچ گونه تفاوتي در حقيقتشان وجود ندارد. خودشان مي‌گويند اين مثال است ممثّل ما وجود است. وجود شجر با وجود حجر که جنس و فصل ندارند که از ناحيه فصل با هم ممتاز باشند يا به تمام الذات باهم ممتاز باشند ماهيت ندارد. وجود شجر و وجود حجر يک حقيقت است متحدة الحقيقة هستند تمايزشان به چيست؟ تمايزشان به شدّت و ضعف و نقص و کمال و قوّت و فعل است. تقدّم و تأخر و نظاير آن است.

«فإنّها» اعداد «يصحّ القول بكونها متحدة الحقيقة»؛ چرا؟ «إذ ليس في كلّ مرتبة من العدد سوى المجتمع من الوحدات» شما وقتي عدد 10 را مي‌خواهيد ببينيد عدد 10 چيست؟ مي‌گوييد ده تا يکي است. عدد 100 چيست؟ مي‌گوييد صد تا يکي است. پس باهم چه فرقي دارند؟ فرقشان اين است که يکي زيادتر است يکي کمتر است همين. هيچ فرق ديگري ندارند. «إذ ليس في کلّ مرتبة من العدد سوي الجمتمع من الوحدات التي هي أمور متشابهة» که باعث تحقق وحدت حقيقت مي‌شوند.

«و يصحّ القول بكونها» اين اعداد «متخالفة المعاني الذاتيّة»؛ دو تا قول داريم هر دو هم صحيح است. بگوييم اين اعداد متحدة الحقيقة هستند درست است. بگوييم اين اعداد متخالفة المعاني‌اند درست است. اگر به لحاظ آن امر مشترکشان نگاه کنيم متحدة الحقيقة هستند، چون جمع وحدات دارند اگر به آن امر مختصّشان نگاه کنيم مختلفة الحقيقة هستند مختلفة المعاني هستند يکي مي‌شود 10 يکي مي‌شود 100. پس بفرماييد اين تا «يصحّ القول» را ملاحظه بفرماييد دو تا «يصحّ» داريم.

«فإنها يصحّ القول بکونها متحدة الحقيقة» اين يک «و يصحّ القول بكونها متخالفة المعاني الذاتيّة؛ إذ ينتزع العقل من كلّ مرتبة نعوتا و أوصافا ذاتيّة ليست ثابتة لغيرها»، ما 10 را از 10 مي‌گيريم اين عنوان 10 را و عنوان 100 را از چه مي‌گيريم؟ از آن عدد 100 مي‌گيرم اينها منتزع هستند «و لها» براي اين اعداد هم «آثار و خواصّ متخالفة تترتّب عليها بحسب أحكام نفسيّة ينتزع العقل من كل مرتبة لذاتها خلاف ما ينتزع من مرتبة أخرى لذاتها»، آقا، عقل به سراغ 10 مي‌رود مي‌گويد که 10 تا يکي است و اين 10 تا يکي دو برابر پنج است پنج برابر دو است و ديگر احکام ديگر و زوج است و امثال ذلک. عدد 2 عاد ميکند و از اين جور احکامي که در رياضيات است.

به سراغ 100 مي‌رود مي‌گويد اين 100 تا يکي است. 100 تا يکي بيست تا پنج تا است پنجاه تا دو تاست عدد پنج او را عاد مي‌کند و امثال ذلک که در حقيقت اينها احکام ديگري هستند. يک سلسله احکام عقلي ديگري را انتزاع مي‌کند از 100 غير از آن احکامي که انتزاع کرده است از 10. اينها چه‌جوري است اين تفاوت‌ها چيست؟ از يک طرف شما مي‌گوييد «و يصح القول بکونها متحدة الحقيقة» از اين طرف هم مي‌گوييد «يصح القول بکونها متعدد المعاني» اين چه‌جور جور در مي‌آيد؟ مي‌گويند اگر به لحاظ حقيقت بنگريم يک حقيقت است ولي به لحاظ مرتبه بنگريم تقدم و تأخر، شدت و ضعف بنگريم اين اختلافات وجود دارد.

يک بار ديگر «و يصحّ القول بكونها متخالفة المعاني الذاتيّة»؛ اين اختلاف از کجا گرفته مي‌شود؟ «إذ ينتزع العقل من كلّ مرتبة نعوتا و أوصافا ذاتيّة» که اين نعوت و اوصاف «ليست ثابتة لغيرها»، اين براي 100 هست براي 10 نيست. براي 10 هست براي 100 نيست. «و لها» براي اين نعوت و اوصاف «آثار و خواصّ» که عرض کرديم مثلاً 100 پنجاه برابر دو است بيست برابر پنج است ولي 10 پنج برابر دو است و دو برابر پنجم است. اينها خواص مختلف است «متخالفة تترتّب عليها» اين خواص بر آن موضوعات «بحسب أحكام نفسيّة ينتزع العقل من كل مرتبة لذاتها خلاف ما ينتزع من مرتبة أخرى لذاتها».

اين مثال، همين را ببريد در ارتباط با وجودات بگذاريد. ببينيد چه مي‌خواهيم بگوييم آقايان. ما همچنان در نوع تخصص سوم هستيم که «تخصص الوجود بماذا»؟ مي‌گوييم که گاهي اوقات از ناحيه خود وجود است تقدم و تأخر، شدت و ضعف، نقص و کمال. يک وقتي از ناحيه بيرون است امور لاحق است به موضوعات است که مي‌شود ماهيات. وجودات هم همين است. الآن به لحاظ عدد که مي‌خواهيد شما بشماريد عدد مجمع وحدات است اين حقيقتش واحد است ولي اين امور مختلفه در حقيقت به لحاظ شدت و ضعف و نقص و کمال دارد برايش مي‌آيد و هيچ چيز ديگري ندارد. وجود هم همين‌طور است وجود به لحاظ آن مراتبي که دارد اين اختلاف از ناحيه شدت و ضعف برايش مي‌آيد.

«فهي» يعني اين تفاوتي که ملاحظه فرموديد «فهي» يعني چه آقايان؟ به اين دو تا «يصح القول» هم متحدة الحقيقة و هم متخالفة المعاني. «فهي بعينها كالوجودات الخاصة في أنّ مصداق تلك الأحكام و النعوت الكلية ذواتها بذواتها»، مصداق اين احکام خود وجودش هستند يعني متن وجود است آن محدود است و نه آن حد.

آقايان، «فتحصل» که مي‌خواهيم «فأتقن ذلك؛ فإنّه من العلوم الشريفة» خدا رحمتش کند خيلي بيانش عجيب است خيلي کار سنگيني انجام داد.

ببينيد آقايان، ما داريم جمع‌بندي مي‌کنيم إن‌شاءالله اگر در جلسه بعد، ما چند جلسه ديگر داريم؟

 

پرسش: ...

پاسخ: چهار جلسه ديگر؟ الحمدلله اين مشعر سابع هم خوانده مي‌شود إن‌شاءالله.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، امر سوم هم باز تشکيک ثالث نيست. تشکيک ثالث فقط و فقط به وجود برمي‌گردد يعني تشکيک عرضي است. چون وجود اصيل است و وجود مشکک است اگر ما تشکيک داريم اين تشکيک بايد به وجود برگردد نه به ماهيت. الآن ما مي‌خواهيم توضيح بدهيم يعني تمايز نوع سوم و تخصص نوع سوم را بايد چگونه در بياوريم؟ ما داريم جمع‌بندي مي‌کنيم بحث را.

مشعر سادس به لطف الهي تمام شد و در مشعر سادس سخن اين است که ما وجود را از چه راهي حقيقت وجود نه، تخصص وجود را از چه راهي بيابيم؟ وجود «بماذا يتخصص»؟ در ماهيات همان‌طور که عرض کرديم در ماهيات تخصص «إما بتمام الذات» است «أو ببعض الذات» است «أو جاء بمنضمّات» است. اما در وجود چگونه است؟ ايشان فرمودند که در وجود هم ما از سه راه مي‌توانيم که دو راه بالذات است يک راه بالعرض است. آن راهي که بالذات است که دو راه است عبارت است از نفس حقيقت وجود که مال واجب سبحانه و تعالي است. ما به اين وجود که نگاه مي‌کنيم دومي ندارد. شريکي ندارد معادلي ندارد و به نفس حقيقتش از ساير موجودات متمايز است.

واجب به نفس حقيقت، هر دو وجود هستند ملاحظه بفرماييد وجود واجب وجود ممکن. وجود واجب از وجود ممکن به چه چيزي تخصص پيدا مي‌کند؟ به نفس حقيقتش. چرا؟ چون او فقط صرف است او فقط بسيط است. او فقط واحد است. او فقط احد است و همين کفايت مي‌کند در اينکه از موارد ديگر ممتاز بشود.

 

پرسش: ...

پاسخ: ممکن هم از عدم تمايز پيدا مي‌کند.

 

پرسش: ...

پاسخ: ما حقيقت وجود را که نمي‌خواهيم مقايسه کنيم. مي‌خواهيم دو تا وجود را مقايسه کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: الآن قسمت دوم هستيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نمي‌خواهيم بگوييم لذا گفتند اگر خاطرتان باشد شما بياييد عنوان فصل را بياوريد عنوان فصل را چه نوشته؟ «في أن تخصص الأفراد الوجود».

 

پرسش: افراد وجود مي‌شود همان قسم دوم.

پاسخ: يعني چه قسم دوم مي‌شود؟ صحبتتان را باز کنيد؟ خلط نکنيد هم براي خودتان ذهن را دردسر درست کنيد هم براي کلاس. يک وقت ما ببينيد يک وقت ما نسبت به اصل حقيقت وجود سخن مي‌گوييم اين حقيقت وجود مي‌گوييم اصيل است اين حقيقت وجود که اصيل است در تمام مراتبش اصيل است. اين‌جور نيست که در يک مرتبه‌اي اصيل باشد در مرتبه ديگر اصيل نباشد؟ يا حقيقت وجود در تمام مراحلش بسيط است ماهيت برايش نيست. يا حقيقت وجود در تمام مراحلش خارجيت دارد اما الآن بحث ما اين است که ما افراد وجود داريم و مي‌خواهيم اين افراد وجود را از همديگر ممتاز بدانيم. به چه راهي ما اين افراد را؟ چون تخصص هر وجودي به خودش است. ما مي‌خواهيم ببينيم اين تخصصي که براي وجودات است از چه راهي بر آنها تأمين مي‌شود؟

در گذشته عرض کرديم در ماهيات اين تخصص از راه تمام ذات جزء ذات عوارض ذات تأمين مي‌شد اما در وجودات مي‌خواهيم چکار بکنيم؟ اين تخصص از کجا بياوريم؟ مي‌فرمايند که اين تخصص راه براي برخي از وجودات به نفس ذاتشان است؟ آن فرد از وجود که وجود واجبي است به نفس حقيقتش از ساير وجودات ممتاز است ماهيت را بگذاريم کنار ما فقط وجودات داريم. وجود واجب، وجود ممکن، وجود علت وجود معلول. وجود بالفعل وجود بالقوه، همين.

 

پرسش: ...

پاسخ: مراتب است. نه نفس آن فرد. نفس جلّ و مجلا گفته است. به نفس وجود واجب از ساير افراد متمايز است. اين در ارتباط با نوع اول که ما وجود را اگر بعضي از وجودات مثلاً ممکنه اين‌جوري بود مي‌گفتيم که اصلاً اگر اين‌طور باشد طبعاً هر فردي بذاته از فرد ديگر متمايز است. اين مي‌شود متباينات. اين‌جوري که نمي‌گوييم. ما مي‌گوييم که وجودات يک حقيقت‌اند اما داراي مراتب‌اند و مراتب آنها افرادشان را تأمين مي‌کند. اگر خاطر شريف آقايان باشد ما در همان جلسه اول به عنوان مبادي تصوري بحث واژه فرد را معنا کرديم گفتيم يک فرد داريم در ظل ماهيات معنا پيدا مي‌کند يک فرد داريم که در ظل وجود معنا پيدا مي‌کند.

 

الآن اين فرد مراد فرد ماهوي نيست فرد وجودي است. خيلي خوب، حالا اين افراد وجودات از چه راهي تخصص پيدا مي‌کنند؟ يکي شد راهي که در ارتباط با وجود واجب سبحانه و تعالي بود که به نفس حقيقتش از ساير موجودات متمايز است.

ما سؤال مي‌کنيم که واجب اين‌جوري به نفس حقيقتش از ساير موجودات جداست آيا ديگر افراد وجود چگونه از يکديگر ممتاز هستند؟ مي‌گويند ديگر افراد وجود دو راه براي تخصص اينها هست که امتياز پيدا بکنند: يک راه به خودشان برمي‌گردد اگر يک وجودي مرتبه قوي‌تر داشته باشد شدت وجودي داشته باشد خود شدت وجودي حکايت از مرتبه و فرديتش مي‌کند و امتياز به آن مي‌دهد آنکه ضعيف‌تر است همين‌طور بالقوه بالفعل. بالکمال بالنقص بالعلّية بالمعلولية و هکذا اين يک امر روشني است اين را ما مي‌توانيم به راحتي به وجود اسناد بدهيم. به خود وجود اسناد بدهيم اما اين سومي را نمي‌توانيم به وجود مستقيماً اسناد بدهيم لذا فرمودند که به «امور لاحقه» که اينها موضوعاتش هستند مي‌گوييم شجر موجود است حجر موجود است اين شجر و جر موضوع هستند و «موجودٌ» محمول است. اين تفاوت اين «موجودٌ» با اين «موجودٌ» چيست؟ مي‌گويند تفاوتش به موضوعاتش است.

اين ماهيت حالا اينجا بحث پيش مي‌آيد مي‌گوييم آقا، شما که گفتيد اين موضوعات وجود ندارند! اينها که ديگر در خارج هستي ماهيت ندارند که بخواهند تازه از اينها منشأ امتياز اينها، اينها منشأ امتياز براي اينها باشند، اين را توضيح دادند که مراد از اينجا که مي‌گوييم يعني اين و اين امر لاحق به اين برمي‌گردد.

 

پرسش: ...

پاسخ: اعتباري است احسنتم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اين فرمايش را داشته باشيد فرمايش خوبي است، لذا در همان مسئله همه مراتب از واجب تا ممکن همه اصيل‌اند همه بسيط‌اند همه واحدند همه منزه از ماهيت‌اند همه‌شان. آنجا ديگر تمايز نيست. افراد باهم تمايز دارند ولي حقيقت که ندارد، چون يکي حقيقت است لذا مي‌گوييم «الوجود حقيقة واحدة مشککة» به لحاظ «حقيقة واحدة» همان‌طور که شما فرموديد هيچ اختلافي ندارند هيچ تمايزي ندارند «اصيل» حالا حاج آقا در رحيق آنها را بيان کردند اصلاً اين حکم «اصيلٌ» به همه برمي‌گردد ولي «مشککٌ» به مراتب برمي‌گردد.

 

پرسش: ...

پاسخ: به لحاظ افراد مي‌خواهيد بگوييد يا حقيقت؟

 

پرسش: ...

پاسخ: پس آنجا افراد ندارند که ما تمايز داشته باشيم. اصلاً افرادي ما نداريم که تمايز داشته باشيم. هيچ، يک حقيقت شخصي است.

 

پرسش: ...

پاسخ: شما بايد به قول آقايان موضعتان را مشخص کنيد اگر سخن مي‌گوييد از آن حقيقت واحده حرف مي‌زنيد يا از آن حقيقت مشککه حرف مي‌زنيد؟ دو تا حکم داريم. خيلي خوب! موضع شما مشخص کنيد اگر از حقيقت واحده سخن مي‌گوييد ما تمايز نداريم تمام شد و رفت. اگر از حقيقت مشککه داريم سخن مي‌گوييد ما تمايز داريم. يک به ذات حقيقت واجبي است که آن به نفس حقيقتش ممتاز از ديگران است حقيقت واجب، بسيط است بقيه مرکّب هستند. او احد است شما آن جلسه نبوديد جلسه اول را نبوديد بسيط است او بقيه مرکب‌اند. او احد است بقيه داراي اجزاء هستند. او واحد است بقيه شريک دارند. يک فصلي در اسفار هست که در خواص ممکن بالذات. از اين طرف آمده خواص واجب بالذات را شمرده، اينجا خواص ممکن بالذات را شمرده است.

 

پس بنابراين اگر ما از افراد سخن مي‌گوييم بايد کاملاً باشيم تمايز معنا دارد. اما اگر از حقيقت واحده سخن مي‌گوييم افراد نيستند حقيقت واحد شخصي مي‌شود آنجا. يک حقيقت واحده شخصي است آنجا افراد نيست که اصلاً تمايز فرض ندارد. آن تمايز فرع بر غيريت است ما غيريت نداريم، دوئيت نداريم آنجا. اصلاً تقابل مي‌گويند «الوجود إما واحد أو کثير» خدا حفظ کند حاج آقا را که چقدر اينها را در رحيق بيان کردند واقعاً خيلي کار کرده حاج آقا در رحيق. البته منشأش همان اسفار است ولي منظور. «الوجود إما واحد أو کثير و الکثير منقسم الي الکثرة الذاتية أو غير ذاتية» کثرت ذاتيه يا تقابل است يا غير تقابل. تقابل يا ذاتي به اصطلاح صدر و ايجاب است و يا ملکه و عدم ملکه است يا تضاد است يا تضايف که اين مسئله انواع تقابل زير مجموع بحث وحدت و کثرت قرار مي‌گيرد.

اگر ما اين جايي داشتيم که اصلاً کثرتي نبود يک حقيقت واحده بود افرادي وجود ندارد تا به بحث تمايز بپردازيم.

 

بخش دوم

 

«توضيح فيه تنقيح‌ (صفحه35 المشاعر چاپ سنگي)» مستحضريد که بحث در کتاب شريف المشاعر به «المشعر السادس» رسيد و در اين مشعر هم بحث پيرامون اين است که آيا «تخصص الوجود بماذا؟» در آن بيان در حقيقت مسئله به صورت اجمال بيان شد که آنچه که در فضاي بعد از اصالت وجود به عنوان حکم وجود مطرح مي‌شود اين است که آيا وجود به چه چيزي تخصص پيدا مي‌کند و يا به تعبير کامل‌تر تشخص پيدا مي‌کند؟

در فضاي مشائين و يا حتي اشراقيين و اينها چون تمام مسائل بر ماهيت و اصالت ماهيت به گونه‌اي دور مي‌زد طبعاً تخصص ماهيت يا تميز ماهيت را از سه طريق بيان مي‌کردند که حکيم سبزواري آن تخصص را و يا تميز را به اين بيان که «الميز إما بتمام الذاتي أو ببعض الذاتي أو جاء بمنضمات» ماهيات از سه طريق از يکديگر ممتاز هستند يا به تمام ذات از يکديگر ممتاز هستند مثل اجناس عاليه که تمام ذات مثلاً جوهر با تمام ذات عرض باهم متفاوت‌اند. يا امتياز و تخصص از ناحيه بعض ذات حاصل مي‌شود که مثل اينکه دو امر هستند دو نوع هستند که در جنس مشترک‌اند اما در فصل از يکديگر ممتاز هستند تخصص پيدا مي‌کنند که مي‌شود به بعض ذات. يا اينکه تخصص به عوارض است مثل انسان دو تا انسان مثل زيد و عمرو در تمام ذات مشترک‌اند در بعض الذات هم مشترک‌اند ولي در عوارض يکي مثلاً به زبان ... يکي قدّش بلند است يکي قدّش کوتاه است يکي رنگش زرد است يکي رنگش طرخ است يکي رنگش آن چناني است يکي مال اين مکان است يکي مال آن، اينها که عوارض هستند اينها راه امتيازند.

پس «الميز إما بتمام الذاتي أو ببعض الذاتي أو جاء بمنضماتي» اين عوارض هم منضم هستند. اما اگر آمديم و در فضاي اصالت وجود سخن گفتيم اولين سؤالي که مطرح است اين است که اگر شما وجودات را وجود را مفهوم وجود را مشترک معنوي مي‌دانيد و وجود را هم حقيقت واحده مي‌دانيد اين حقيقت واحده اين هم وجود، آن هم وجود، آن هم وجود، همه وجودات که در اصل وجود باهم مشترک‌اند پس از يک چيزي باهم تخصص دارند و از يکديگر ممتاز مي‌شوند تشخص اينها يا تخصص وجود بماذا است؟

ايشان در ابتدا در حقيقت اين را بيان فرمودند در نحو اجمال که تخصص وجود از سه راه تأمين مي‌شود يکوقت يک وجودي داريم که اين وجود بذاته به جهت داشتن اوصاف ذاتي مثل صرافت مثل اطلاق مثل بساطت به ذات خودش از ساير موجودات ممتاز است. وجود واجبي به ذات خودش، هيچ وجودي صرف نيست هيچ وجودي احد نيست هيچ وجودي واحد نيست.

اتفاقاً در بحث اسفار که روزها داريم مي‌گوييم ما خواص ممکن بالذات را داريم مي‌خوانيم ممکن بالذات چه خواصي دارد؟ نگاه مي‌کنيم که واجب بالذات چه خواصي دارد؟ هرچه که آن نداشت اين دارد؟ مثلاً واجب بالذات بسيط است اين مرکب است. واجب الذات احد است جزء ندارد، اين جزء دارد. واجب بالذات واحد است شريک ندارد، ممکن شريک دارد و متعدد است و امثال ذلک که اينها خواص ممکن بالذات هستند.

بنابراين يک راه براي امتياز همان‌طوري که بالصراحه فرمودند اين است که واجب به تمام ذات خودش از ساير موجودات ممتاز است. واجب به ذات خودش از موجودات ممتاز است. اما موجودات از چه راهي باهم ممتاز هستند؟ چون ماهيات که نقشي ندارند. ماهيات امر اعتباري شدند. وجودات از چه راهي با يکديگر ممتاز هستند؟ فرمودند که امتياز و تخصص وجودات به مراتبشان است برخي از مراتب. اشدّ هستند برخي شديد هستند برخي ضعيف‌اند برخي اضعف‌اند. برخي کامل‌اند برخي ناقص‌اند. به تقدم و تأخر و قّوه و فعل به شدت و ضعف و نظاير اينهاست. اينها از اين راه از يکديگر ممتاز هستند آيا راه ديگري هم براي امتياز وجود دارد يا نه؟ که فرمودند بله. راه ديگر از راه موضوعات است اين تعبير را چون اين نسخه را من نياوردم اين تعبير در اول مشعر سادس را داشتيم «بسم الله الرحمن الرحيم» مشعر سادس اين بود «المشعر السادس تخصص الوجود بماذا».

 

پرسش: ...

پاسخ: بله. «في أن تخصص أفراد الوجود و هوايتها بماذا علي الإجمال» اينجا «علي الإجمال» است بحث امروز ما همين بحث «توضيح فيه تنقيح» است که اين بحث تفسير است. «توضيح فيه تنقيح» اين به بحث اجمالي که قبلاً خوانديم اشاره مي‌کند.

 

در اجمال چه فرمودند؟ فرمودند که «انّک قد علمت ان الوجود حقيقة عينية بسيطة لا أنّه کلي طبيعي يعرض لها في الذهن احد الکليات الخمسة المنطقية الا من جهة الماهية فإذا أخذت من حيث هي فإذن نقول» ما اگر اين طبيعت را يعني اين هستي را «من حيث هي» لحاظ کرديم با قطع نظر از امور ديگر. «فنقول: تخصّص كلّ فرد من الوجود إمّا بنفس حقيقته كالوجود التامّ الواجبى» يک «ـ جلّ مجده ـ و إمّا بمرتبة من التقدّم و التأخّر، و الكمال و النقص‌ كالمبدعات، أو بأمور لاحقة كأفراد الكائنات» حالا اين نحوه سوم را هم ما بايد إن‌شاءالله توضيح بدهيم که چگونه اين امر سوم راه پيدا مي‌کند در تخصص وجود که اينها بالعرض براي وجود حاصل است اما آن دو تا بالذات براي وجود حاصل است.

پس در آنجا فرمودند که «فإذن نقول:» يک: «تخصّص كلّ فرد من الوجود إمّا بنفس حقيقته كالوجود التامّ الواجبى ـ جلّ مجده ـ» اين يک. تخصص وجود در وجود واجب به نفس ذات اوست ذاتاً از ديگران ممتاز است چون ما غير او صرف نداريم غير او بسيط نداريم غير او واحد نداريم. غير او احد نداريم. نوع ديگر تخصص «و إمّا بمرتبة من التقدّم و التأخّر، و الكمال و النقص‌ كالمبدعات»، مبدعات ماهياتي به آنها چسبيده نيست گرچه مي‌گوييم که «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» اما آنها آن قدر وجودشان قوي است مبدعات وجودشان قوي است که ماهيات اصلاً مندک‌اند. لذا فرمايش جناب حکيم سهروردي که «إن النفس و مافوقها إنّيات محضة و وجودات صرفة» براي اين است که از فرازمندي از موجودات مادي يعني از مقارنات که شما خارج بشويد برويد به سطح مجردات و مبدعات، ديگر در آنجا ماهيت نمي‌بينيد. نه اينکه ماهيت نيست! ماهيت قابل رؤيت نيست هست، چون «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» اما ماهيت به حدي ضعيف است که به جهت قوّت و شدت وجود.

در پايين در مقارنات پايين‌دست‌ها مقارنات و ماده امر برعکس است که چه؟ که اينجا در حقيقت عالم ظلمت است ايشان حکمتش را به نور و ظلمت تقسيم کرده است. از نفس به بالا نور مي‌داند از نفس به پايين که نفس در آن نيست ظلمت مي‌داند اينها را به اصطلاح عوائق مي‌شناد قواسق مي‌شناسد إنشاءالله حکمت اشراق را ملاحظه فرموديد اين عناوين مظلمه و غواسق و عوائق و امثال ذلک از مبدائت و اصطلاحات جناب حکيم سهروردي در حکمت اشراق است. بنابراين اگر گفته شده است که «النفس و مافوقها إنّيات محضه و وجودات صرفه» خود نفس را نفس باهمه تازه کف مبدئات است ببينيد اين نفس قوي است اين نفس شديد است اين نفس هستي شما هر چه مي‌خواهيد سر و ته آن را جمع بکنيد مي‌بينيد نمي‌شود از بس اين نفس وسعت وجودي دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: از خود نفس راحت نيست همه نمي‌توانند اين کار را انجام بدهند لذا فرمود «خلقنا الانسان في أحسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين» همه اينها مراتب نفس است . شناختش کار آساني نيست لذا جناب ابن عربي مي‌گويد که اين «من عرف نفسه فقد عرف ربه» تعليق بر محال است چون نفس شناخته نيست خدا هم شناختني نيست فرمود اگر «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اين تعليق بر محال است چرا که نفس شناختني نيست چون نفس شناختني نيست رب هم شناختني نيست. نفس داراي وسعت وجودي است که آن لطيفه الهي است و وسعت تازه آن نفسي که همه مراتب وجود را بخواهد داشته باشد همان کون جامع است آن کون جامع را چه کسي مي‌تواند بشناسد؟

 

پس نوع دوم وجود هم باز به ذاتش برمي‌گردد به شدت و ضعف به نقص و کمال به تقدم و تأخر و امثال ذلک. اما نوع سوم همان‌طور که فرمودند «أو بأمور لاحقة كأفراد الكائنات» امور لاحقه مثل ماهيت که اينها در حقيقت به وسيله ماهيات باهم شناخته مي‌شوند به ذات شناخته نمي‌شود. در باب واجب گفتند چه؟ به ذات واجب از همديگر ممتاز هستند. تعبير اين است که «إما بنفس حقيقته کالوجود» ديگري که دومي باشد نوع دوم به مراتب وجود تخصص حاصل مي‌شود تقدم و تأخر، شدت و ضعف، نقص و کمال و امثال ذلک. نوع سوم به ذات وجود نيست بلکه به لوازم وجود است لواحق وجود است که از آن به موضوعات يافت مي‌شود. مثلاً مي‌گوييم که وجود شجر، وجود حجر، وجود عرض. اين شجر و حجر و عرض چون ممتاز هستند اين امتياز از ناحيه ماهيت براي وجود حاصل مي‌شود. گرچه اولاً و بالذات خود وجود تعين‌آفرين است که ماهيت را بالعرض ايجاد مي‌کند و لکن در حقيقت الآن اين‌طور داريم مي‌گوييم که به امور لاحقه است.

اين تعبيري بود يا تفسيري بود که به اجمال گذشت که «تخصص الوجود بماذا؟»

 

پرسش: ...

پاسخ: بالعرض چرا. يعني اگر ما توانستيم همان بحث معشر خامس را خوب بگذاريم مي‌توانيم چنين حرفي بزنيم چرا؟ چون اين براي ما چالش ايجاد نمي‌کند چرا؟ چون ما اين را خوانديم که ماهيت به عرض وجود موجود است پس نهايتاً اين تخصص بالعرض است لذا گفته امور لاحقه. بالعرض براي وجود است يک وقت تخصص بالذات براي وجود است مثل دو نوع اول يا به نفس حقيقتش يا به مراتب شدت و ضعفش. اما امر سوم را فرمودند که «أو بأمور لاحقه» اين «بأمور لاحقه» يعني چه؟ يعني يک چيزي که ملحق به وجود مي‌شود. چه چيزي ملحق به وجود مي‌شود؟ ماهيت. چه جوري ملحق مي‌شود؟ اين چه جوري را مشعر خامس روشن کرده براي ما.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين وجود از آن وجود؛ يعني وجود شجر از وجود حجر از چه راهي باهم ممتاز هستند و تخصص پيدا مي‌کنند؟ از راه امور لاحقه که ماهيت باشد. حالا اين «توضيح فيه تنقيح» دارد توضيح مي‌دهد همين مسئله را.

 

«أمّا تخصيص الوجود بالواجبيّة فبنفس حقيقته المقدّسة عن نقص و قصور»، آن وجودي که منزه از هر نقص و قصوري است اين به نفس حقيقتش از ساير موجودات ممتاز است. واجب بسيط است ساير موجودات مرکّب‌اند واجب احد است جزئي براي او نيست ساير موجودات جزء دارند واجب صرف است ساير موجودات مشوب‌اند ولو به عدم. مرکب از وجود و عدم و امثال ذلک.

بنابراين واجب سبحانه و تعالي به نفس حقيقتش از ساير موجودات ممتاز است و تخصص پيدا مي‌کند. اين مطلب اول که زود رد شدند. «أمّا تخصيص الوجود بالواجبيّة» که ما اول گفتيم فرمودند که «تخصص کل فرد من الوجود إما بنفس حقيقته» اين «بنفس حقيقته» بيان مي‌کنند که «أمّا تخصيص الوجود بالواجبية فبنفس حقيقته المقدّسة عن نقص و قصور»، اين تقدسي که مي‌گوييم تقدس ارزشي نيست تقدس دانشي است. يعني چه؟ يعني به لحاظ وجودي به حدي است که هيچ‌گونه نقصي و ضعف و قصوري در اين وجود، وجود ندارد. از اين جهت مي‌شود مقدس. چون وجودش عاري از نقص و قصور است و برئ از ترکيب و شريک و تعدد و کثرت و نظاير آن است لذا مي‌شود وجود مقدس. اين را مي‌گويند وجود مقدس. اين يک.

«و أمّا تخصيصه بمراتبه و منازله في التقدّم و التأخر، و الغنى و الحاجة، و الشدّة و الضعف فبما فيه من شؤونه الذاتيّة و حيثيّاته العينيّة بحسب حقيقته البسيطة التي لا جنس لها و لا فصل، و لا يعرض لها الكلية كما علم»، خيلي اين عبارت‌ها عبارت‌هاي متين سنگين و در عين حال دقيقي است که إن‌شاءالله با دقت ملاحظه مي‌فرماييد. مرتبه اول را ما تخصصش را يافتيم که تخصص وجود واجبي به نفس حقيقت اوست دومي ندارد. شما اين اوصاف را که براي واجب ذکر مي‌کنيد اين اوصاف فقط و فقط مال خودش است اين باعث مي‌شود که از ساير وجودات ممتاز بشود. اما اين ويژگي در وجودات ممکنات نيست. وجود شجر، وجود حجر، وجود عرض وجود سماء وجود عالم وجود اينها همه و همه اينها هيچ کدام از آن خصائص را ندارند. ولي همه‌شان در مسئله وجود بودن باهم مشترک‌اند. در ممکن بودن مشترک‌اند. در ماهيت داشتن مشترک‌اند در امکان داشتن مشترک‌اند و بسياري از امور.

حالا که اينها اين اشتراک‌ها را دارند از چه چيزي به وسيله چه چيزي از يکديگر ممتاز و متخصص مي‌شوند و تخصص پيدا مي‌کنند؟ «و أمّا تخصيصه بمراتبه و منازله» که هر کدام از وجودات در مرتبه خودشان هستند عقل و نقل و نفس و ماده و امثال ذلک» اين تخصص به چيست؟ يکي متقدم است يکي متأخر است. علت هم مي‌گوييم وجود دارد معلول را هم مي‌گوييم وجود دارد وجود علت به چه دليلي از وجود معلول ممتاز است و متخصص است؟ مي‌گوييم وجود علت تقدم دارد تقدم رتبي دارد. اين تقدم رتبي بر معلول‌ها باعث مي‌شود که وجود علت ممتاز بشود و متخصص بشود و وجود معلول هم جدا بشود. وجود بالفعل و بالقوه. وجود بالفعل به جهت فعليتي که دارد که فعليت مرتبه‌اي از مراتب هستي است همان‌طوري که قوه مرتبه ديگري از هستي است. اگر خواستيم دو تا وجود را يکي بالفعل بدانيم و يکي بالقوه. يکي به قوه بودنش عامل تخصص اوست يکي فعليت داشتنش عامل تخصص اوست. يکي شديد است يکي ضعيف است. قوّت وجودي يکي عقل است شديد است يعني چه؟ يعني در مقام وجود نياز به چيز ديگري ندارد. يکي ضعيف است اگر بخواهد تحقق پيدا بکند بايد يک چيز ديگري در کنارش باشد. مثل موجودات مادي. ماده مگر بدون صورت مي‌تواند يافت بشود؟ نمي‌شود. صورت بدون ماده مي‌تواند يافت بشود؟ نمي‌شود. ولي عقل چه؟ عقل نه ماده مي‌خواهد نه صورت مي‌خواهد تحقق دارد.

«و أمّا تخصيصه بمراتبه و منازله» که منازله منظور اين است که يک منزل عقل است يکي منزل نفس است يکي منزل در حقيقت ماده است «في التقدّم و التأخر، و الغنى و الحاجة، و الشدّة و الضعف» بنابراين داريم نتيجه مي‌گيريم «فبما فيه» آن چيزي که در وجود است «من شؤونه الذاتيّة» آقايان، دقت بکنيد. «من شؤونه الذاتية» در مقابل شؤون اللاحقه است. شؤون ذاتيه چيست؟ تقدم، شدّت، کمال اينها شؤون ذاتي‌اند «و حيثيّاته العينيّة» يعني شما اين را از بيرون به عنوان يک مفهوم کلي نمي‌توانيم در حيثيات ذهني يک جنس است يکي فصل است يکي نوع است يک عرض ذاتي است همه اينها در ذهن هستند و عامل امتياز هستند اما اينها در ذهن نيستند در عين هستند به عين وجود عامل امتياز هستند.

«و حيثياته العينية بحسب حقيقته البسيطة» حقيقت بسيط يعني چه؟ يعني جنس ندارد فصل ندارد «التي لا جنس لها و لا فصل، و لا يعرض لها الكلية كما علم»، اينها تقريباً تا حدي به لحاظ خود وجود شد حالا يکي به ذاتش به حقيقتش به نفس حقيقتش يکي به مراتش که اين شد.

اما قسم سوم: اينجا جاي بحث دارد که ما بخشي را مي‌خوانيم و بخشي را إن‌شاءالله بعد از نماز مي‌خوانيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله همين طور است. اما نوع سوم نه از راه نفس حقيقتش مي‌توانيم بيابيم مثل واجبي، نه از راه مراتب مي‌توانيم اين را بيابيم. از چه راهي مي‌توانيم بيابيم؟ که اين دو تقريباً ذاتي بود از متن وجود برمي‌خواست اما سومي نحوه‌اي است که از بيرون براي او حاصل مي‌شود و اين امر لاحق است «بأمور لاحقه» اين را دارند توضيح مي‌دهند. به امور لاحقه يعني چه؟ يعني چيزي که وجود براي او حمل مي‌شود و او موضوع وجود است. بگوييم شجر، موجود است. حجر موجود است. عالم وجود دارد. اين موضوعات که ملحق به اين وجودات هستند عامل تخصص مي‌شوند. اينها چه کساني هستند؟ اينها چه چيزهايي هستند؟ اينها کجا آمدند؟ اين امور لاحقه. مي‌گويند ما امور لاحقه‌اي غير از وجود چيزي داريم که بخواهد امور لاحقه باشد؟ اين را بايد توضيح بدهيم و توضيحاتش را در فصل يا مشعر پنجم گذشت که اينها بالعرض و المجاز براي اين هستند، نه بالحقيقه. ما وجود شجر را از وجود حجر به وسيله شجر و حجر که تشخيص نمي‌دهيم. مثل اينکه ما بگوييم آقا آفتاب آمد. از کجا آفتاب آمد؟ مي‌گوييم آقا اين شعاع را مي‌بينيم، اين شعاع به ما مي‌گويد آفتاب. مي‌گويد اين شعاع که وجودش از خود آفتاب است. اينکه نمي‌تواند منشأ وجود خورشيد باشد. اينها به عنوان علائم و عوارض تشخص بکار مي‌روند اما به عنوان علت تشخص نمي‌توانند باشند.

 

«و أمّا تخصيصه بموضوعاته» اين در پرانتز «أعني الماهيات» به موضوعات وجود مي‌شود ماهيات «و الأعيان المتّصفة به في العقل على الوجه الذي مرّ ذكره»، آقايان توجه داشته باشيد خداي ناکرده شما را اين به فريب ندهد يعني فريب عقلي که فکر کنيد مثلاً در خارج ما يک چيزي بنام ماهيت داريم که اين ماهيت مي‌تواند از علل تشخص براي وجود باشد. نه، اينها بالعرض و المجاز وجود دارند اينها حدود وجودات‌اند که در ذهن مي‌آيند دقت کنيد. ايشان با تعابير دقيق دارد بکار مي‌برد.

ببينيد در پرانتز موضوعات اين «أعني» بيان موضوعات است موضوعات چه کساني هستند؟ «الماهيات و الأعيان المتصفة بالوجود في العقل» فراموش نکنيد آقايان «علي الوجه الذي مرّ ذکره فهو باعتبار ما يصدق عليه في كلّ مقام من ذاتياته» مثل اينکه نماز است إن‌شاءالله بعد از نماز بقيه‌اش را خواهيم خواند.

ظاهراً نوار قبل از اذان با بعد از اذان جابجا شده است!

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo