1404/03/20
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
همانطور که مستحضريد بحث در فصل چهارم از مباحث وجود ذهني است و در اين فصل تحت عنوان «في زيادة توضيح و تنقيح» مطالبي را دارند بيان ميفرمايند که يک مقدار متفاوت است سطحش با آنچه که به عنوان اشکالات وجود ذهني از صاحبنظران و حکماي گذشته مطرح بود. در حقيقت فرمايش جناب صدر الدين دشتکي، جناب محقق دواني و ارزيابي خود جناب صدر المتألهين اين سه چهار مقام مقامي است که در فصل چهارم هست و إنشاءالله فصل پنجم که فصل نهايي است و جمعبندي نهايي است «و مخلص عرشي» به تعبير خود صدر المتألهين إنشاءالله آن را برسيم.
مقاماتي که بيان شد را ملاحظه فرموديد چهار مقام در بحث بود مقام اول مقدمهاش که تحرير محل بحث بود گذشت مقدمه ثاني حل اشکالات وجود ذهني از جايگاه جناب صدر الدين دشتکي بود مقام سوم نقدهاي جدي محقق دواني همعصر ايشان نسبت به اظهاراتي که در باب پاسخ به اشکالات ذهني داشتند که بحث اين مقام ما در اينجاست. بعد هم بحث ارزيابي جناب صدر المتألهين(رضوان الله عليه) البته در فصل پنجم هم که آن مخلص عرشي که نگرش نهايي جناب صدرا در اين بحثها هست را مطرح ميکنند.
فضاي بحث همانطور که مستحضريد بر اين است که ادله وجود ذهني تام است کسي به ادله وجود ذهني اعتراضي ندارد؛ اما اشکالاتي که به اين در باب وجود ذهني پيش ميآيد از باب مثل اينکه «فجوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» تا بحث انقلاب و شبح و امثال ذلک که به جاي خودش محفوظ. اما آنچه که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد مقام اول بحث بود از جناب صدر الدين دشتکي. صدر الدين دشتکي يک جوابي دارد که اين جواب با جوابهاي پيشينيان متفاوت بود و حتي انقلاب را نه به معناي قول به شبح يا قول به مجاز و امثال ذلک پذيرفته بود و الآن بعد از قول يعني بررسي قول جناب صدر الدين دشتکي داريم ميرويم به نقدهاي جناب محقق دواني برسيم. شما بزرگواري کنيد يک مقدار با ما همراه باشيد براي اينکه وقت آقايان هم زياد گرفته نشود مطالبش را ما سعي ميکنيم که إنشاءالله باهم مرور بکنيم و بعضاً عبارات را هم ميخوانيم شما هم بحثهاي حاج آقا را هم ملاحظه کنيد. بحثها يک مقداري پيچيده است نه پيچيدگي به اصطلاح علمي به معناي خاص، بلکه از اين جهت که بالاخره در آن دوران سخن جناب صدر الدين دشتکي يک سخن جديدي بود و مباني را چون همراه نيستيم يک مقداري دشوار است که در اين دستاندازها برويم و خود جناب صدر المتألهين هم در پايان اين بخش يک چنين دعايي ميکند «و لذلک من رام منهم افادة التحقيق أو زيادة تدقيق إنما جاء بالحاق منع و نقض فأصبحت مؤلفاتهم بتراکم المناقضات مجموعة من ظلمات بعضها فوق بعض» يعني شما وقتي که مباني درست نباشد ما نتوانيم پله پله بياييم بالا اينها بعضاً براي ما ظلمات بعضي فوق بعض درست ميکند. تا برسيم به آن مخلص عرشي که إنشاءالله آن راهگشا باشد. هميشه اين مباحث مباحث جدي است و بحثهاي جدي علمي حکمتآفرين است و باعث ميشود که انسان آن حس حکمتش برجسته بشود و حکيمانه به معناي فيلسوفانهاش جلو برود حالا به مباحث ديگرش به جاي خود محفوظ.
صفحهاي که الآن داريم ميخوانيم صفحه 168 است براساس همين کتابي که به عنوان بخش چهارم از جلد اول اسفار صفحه 268 است. جوابي که جناب صدر الدين دشتکي به اين اشکالات داد جواب يک جواب جديدي بود که با اصول پذيرفته شده و مسلّم آن دوران اصلاً همراه نبود لذا مرحوم صدر المتألهين در ابتدا ميفرمايد که اين نظري که ايشان ميدهد يک نظري تحقيقي و قريب تحقيق است ولي در پايان اين امر ميگويد که چون مباني استوار نيست نميتواند کار را به نهايت برساند.
ايشان اينطور فرمودند که ما اصلاً به ماهيات اشياء بالذات نگاهي نداريم بلکه اول نگاه ميکنيم وجودات اشياء را و به تبع اين وجودات نگاه ميکنيم ماهيات را و ببينيم که چيست؟ براي اينکه ماهيات به تبع وجودات يافت ميشوند همين سخن جاي بحث دارد آنها معتقد به اين معنا نيستند امثال محقق دواني و اينها حتي خود ايشان هم طبق اظهارات گذشته و امثال ذلک به اين حد که وجود اصيل است و ماهيت به تبع است به آن باور ندارند.
براساس اين ما نگاه ميکنيم وجود اشياء اگر در خارج به گونهاي است که ما يک ماهيتي ميتوانيم از آن انتزاع بکنيم ماهيت جوهري که «لا في موضوع» است همين وجود بدون تغيير ميآيد در ذهن و في موضوع ميشود. اشکالي ندارد که ما بگوييم در خارج جوهر است و در ذهن عرض است. انقلاب را چکار ميکنيد؟ ميشود مگر يک چيزي در خارج جوهر باشد در ذهن عرض باشد؟ ايشان ميفرمايد که اين انقلاب انقلاب ذات نيست. شما اگر با رويکرد وجودي جلو برويد آن انقلاب محال که انقلاب در ذات بود حاصل نخواهد شد. ولي اين وحدتش محفوظ است. تا اينجا اين بحثها را خوانديم ميرويم به اعتراضي که جناب محقق دواني که معاصر ايشان بوده و به تعبير ايشان «و اعترض عليه معاصره العلامة الدواني».
محقق دواني اينجا دارد اشکال ميکند و اشکالات عديدهاي ميکند شش هفت تا يا پنج شش تا اشکال ميکند که حاج آقا اين اشکالات را تکتک را جدا کردند و ترتيب اين اشکالات را هم ذکر کردند که آقايان ملاحظه ميفرماييد. ايشان در ترتيب جناب صدر المتألهين شايد آن اشکالات را رعايت نکرده باشند و لکن اصل مطالب محفوظ است. يک مطلب اول اين است که اينکه شما ميفرماييد ماهيت به تبع وجود موجود است اين براي ما نه بين است نه مبين. نه بديهي است نه نظري است که به بديهي منتهي بشود. بين يعني يک امر بديهي. مبين يعني يک امر نظري که به بديهي منتهي شده و براي ما روشن شده است. اين مطلب اصلاً براي ما روشن نيست اينکه شما ميفرماييد ماهيت به تبع وجود هست وجود در خارج يک نوع ماهيتي ممکن است داشته باشد همان وجود در ذهن يک ماهيت ديگري ميتواند داشته باشد ماهيت به تبع ذهن براي ما اصلاً قابل فهم نيست اين يک مطلب.
مطلب دوم اين است که اين انقلابي که شما از آن سخن ميگوييد اگر ما يک ماده مشترکي را در انقلاب نداشته باشيم اصلاً چنين چيزي محال است. ببينيد اگر رابطه بين خارج و ذهن يک رابطه محکم قطعي بود به معناي اينکه يک حقيقت بود که در دو وعاء قرار پيدا ميکند ما آن وحدتش را داشته باشيم اين انقلاب را ممکن است بپذيريم. مثل چيست؟ مثل الآن اين ماده که الآن خاک است پسفردا ميشود نبات، ما اين را ميپذيريم. اين انقلاب شده است از خاک تبديل به نبات شده است ما اين را ميپذيريم چرا؟ چون يک ماده مشترکي دارد.
يا يک حيواني داريم که مثلاً طائر است بعد اين حيوان شده خائر، اين هم باز انقلابش را ميپذيريم چرا؟ چون ماده مشترک بنام حيوانيت هست. آن بخش مشترکش وجود دارد فصلش عوض شده است. ما اگر بخواهيم يک انقلابي را به اين معنا که يکي در خارج يک چيزي است جوهر، و در ذهن آمده شده عرض و هيچ پيوندي بين اينها وجود ندارد. ما بخواهيم اين انقلاب را تحصيل بکنيم اين را قبول نداريم. اين هم اشکال ديگري که جناب که اين اشکال را رويش خيلي منور ميدهند و بررسي ميکنند و سائر اشکالات که اجازه بدهيد يک مقدار از رو بخوانيم که کمتر زمان ببرد.
«و اعترض عليه معاصره العلامة الدواني بقوله لا يخفى على من له أدنى بصيرة» کسي که کمترين بصيرتي دارد مخفي نيست که «ـ أن انقلاب الحقائق غير معقول» يعني حرفهايي که جناب دشتکي زده به گونهاي بوده که اصلاً ايشان اين سخنان را غير معقول ميداند. چطور؟ «بل المعقول» اين است که «أن ينقلب المادة من صورة إلى أخرى ـ» يا «أو الموضوع من صفة إلى أخرى» اين جسم سفيد است شده سياه، اين انقلاب را ميپذيريم. يا اين ماده خاک است شده نار، اين را ميپذيريم. اما «و ليس لكل أمر يوجد في الذهن محل أو موضوع ـ سوى الذهن باعتبار حصوله فيه» ولي «ليس لکل أمر يوجد في الذهن» اينطور نيست که هر امري که در ذهن بخواهد يافت بشود بگوييم اين انقلاب پيدا کرده و از جوهر شده عرض و کيف نفساني. «و ليس لکل أمر يوجد في الذهن محل أو موضوع سوي الذهن» ما اساساً مگر غير از ذهن چيز ديگري داريم؟ ما وقتي صورت علميه را پيدا ميکنيم صورت علميه چيزي جز ذهن نيست. ذهن که نه ماده مشترکه است و نه حيثيت ابهامي جنسي دارد انقلابش را از کجا در ميآوريد؟ انقلاب مصطلح و انقلاب صحيحش را. چون انقلاب اين است که ما وحدتي داشته باشيم مثل ماده مشترک از يک صورتي به صورت ديگر بياييم يا يک موضوع مشترک داشته باشيم از يک صفتي به صفتي ديگر بياييم. ذهن اصلاً يک چيز ديگري است مقولهاش متفاوت است با خارج.
«و ليس لکل أمر يوجد في الذهن محل أو موضوع سوي الذهن باعتبار حصوله» امر «فيه» در ذهن « و معلوم أن الذهن لا ينقلب من الصورة الذهنية ـ التي هي عنده كيف إلى الأمر الخارجي الذي هو جوهر مثلا» اين هم معلوم و روشن است شما در ذهن مگر ميتوانيد يک چيزي جوهري را عرضياش بکنيد؟ ذهن ظرفيت ندارد يعني حيث مشترک ندارد نه ماده مشترک دارد نه جنس ابهامي دارد. «و معلوم ان الذهن لا ينقلب من الصورة الذهنية التي هي عنده کيف إلي الأمر الخارجي الذي هو جوهر مثلا» بعد ميگويد اين کاش من ميفهميدم که آقاي صدر الدين دشتکي چه ميخواهد بگويد!؟ تو ميفهمي که انقلاب بايد با يک مبنايي جلو برود و آن مبنا وحدت يک شيء بايد حفظ بشود. کجاست وحدت تو؟ تو وحدت را حفظ نکردي. در خارج شده جوهر، در ذهن شده عرض. کجاست وحدت بين اين جوهر و عرض؟ ذهن هم که چيزي ندارد که از يک مادهاي به صورتي، از يک صورتي به صورتي ديگر برود ذهن که ندارد. «و ليت شعري» اي کاش ميفهميدم «ما هذا الأمر الواحد الذي» آن امر واحدي که «زعم» جناب صدر الدين دشتکي نأنه بحيث إذا وجد في الخارج كان ماهية» مثلاً ماهيت جوهري «و إذا وجد في الذهن كان ماهية أخرى» مثلاً ماهيت عرشي «و كيف ينحفظ الوحدة مع تعدد الماهية» چهجوري ميشود که وحدت يک شيء حفظ بشود ماهيتش عوض شده. ماهيت جوهر کجا ماهيت عرض کجا؟ اي کاش من ميفهميدم که جناب صدر الدين دشتکي اين وحدتي که چون انقلاب محال گفتني نيست. انقلابي که ايشان گفته انقلابي است که يک چيزي به چيز ديگري تبديل بشود. کجاست آن چيزي که به چيزي ديگر تبديل بشود؟
اين يک اشکال که حاج آقا اين را به عنوان اشکال دوم در کتاب ملاحظه کردند. تا بخواهيد إنشاءالله سفت در ذهنتان بنشيند حتماً با حاج آقا جلو برويد. با شرحي که حاج آقا فرمودند جلو برويد مطالعه بفرماييد ما که ميدانيم تند ميخوانيم البته ملاحظه داريم ولي حتماً همراه باشيد تا خداي ناکرده مطلب از دستتان در نرود.
پرسش: ...
پاسخ: ماده کجاست؟ ماده جوهر و عرض ذهني کجاست؟ اگر در خارج باشد صورتي به صورتي مثل تراب به نار تبديل ميشود عيب ندارد ماده مشترک داريم. ولي در ذهن که ما ماده مشترک نداريم. ذهن که اصلاً ماده ندارد. اشکال دوم
پرسش: ...
پاسخ: به ذهن منتقل ميشود اما وحدتش محفوظ است؟ يعني شما ميگوييد آن جوهر درختي که در خارج به عنوان جوهر ديدي همان به معناي اينکه از صورتي به صورتي تبديل ميشود؟ اينکه نيست. ماده ندارد وقتي به ذهن ميآيد.
اشکال دوم اشکال اصلي و اساسي است چيست؟ «ثم متقدم الموجودية غير بين و لا مبين» شما ميگوييد که وجود بر ماهيت مقدم است اينجوري گفتيد آقاي صدر الدين دشتکي گفت که وجود بر ماهيت مقدم است. ميگويد اول بايد وجود باشد بعد ما از وجود ماهيت بگيريم. ميگوييم اين حرف نه بين است يعني بديهي نيست. «و لا مبين» که نظري که به بديهي ختم بشود. «و على فرض التسليم» بسيار خوب، حالا نگاه کنيد چقدر اصالة الماهية روح داشته؟ ميگويد که يعني حرف داشته در بدنه افکار رفته بوده. ميگويد خيلي خوب ما ميآييم فرمايش شما را قبول کنيم که چه؟ که ماهيت به تبع وجود موجود است. مگر ماهيت عرض نيست؟ ببخشيد مگر وجود عرض نيست؟ شما ميگوييد «الشجر موجود» اين وجود عارض شده بر شجر. مگر نه آن است که وجود عارض است؟ مگر عارض ميتواند معروض خودش را منقلب بکند؟
دقت کنيد! ... بر فرض فرمايش جناب صدر الدين دشتکي اگر خوب فهم کرده باشيد محقق دواني نبايد اين اشکال را بکند. بايد دست از مبنا بردارد. مبنا چيست؟ مبنايي که آقاي صدر الدين پذيرفته و آقاي محقق دواني پذيرفته اين است که وجود عارض است ميگوييم «الشجر موجود» وجود عارض است «الانسان موجود، السماء موجود» وجود عارض است عارض که نميتواند معروض را و ماهيت را تغيير بدهد در حالي که بايد به او بگوييم که بعد از پذيرش اينکه وجود اصل است و ماهيت بالتبع است ديگر نگوييد وجود عارض است بلکه فرمايش مرحوم ملاصداست که ثبوت شيء است نه «ثبوت الشيء للشيء». حالا اينها را کاري نداريم خلط نکنيم بحثهاي اصالت وجودي جناب صدر المتألهين را.
پرسش: ...
پاسخ: اينجا که گفته ولي سخن ديگري هم دارند. اتفاقاً دارند به رخ ميکشند. ميگويد شما مگر نميگوييد «الشجر موجود» الآن اينجا کدام معروض است کدام عارض؟ وجود عارض است.
پرسش: در بيانش اين نبود.
پاسخ: نه، اين مبناي پذيرفته شده است که چه؟ که وجود عارض است و ماهيت معروض است «الشجر موجود، اسماء موجود، الانسان موجود» اين يک اصل پذيرفته شده است اينکه ميگوييم بايد اصول قبلاً بيان بشود همين مسئله را مرحوم ملاصدرا صد بار در ده تا از کتابهايش تکرار کرد که از باب «ثبوت الشيء للشيء» نيست بلکه از باب ثبوت الشيء است. «الشجر موجود» نه يعني «الشجر ثبت له الوجود بله وجود الشجر» اين همه که ما قبلاً ميخوانديم براي همين بود. اصلاً اين حرف را شما نزنيد که وجود عارض است و ماهيت معروض است. «ثم متقدم الموجودية غير بين و لا مبين و على فرض التسليم» اتفاقاً اين را دارد ميگويد که جناب صدر الدين بسيار خوب، ما قبول کرديم وجود مقدم است. بر فرض تسليم اين «لا يوجب جواز الانقلاب» چرا؟ اينکه باعث انقلاب نميشود چرا؟ «إذ العوارض متقدمة كانت أو متأخرة» وجود را عارض گرفته است ميگويد حالا متقدم باشد يا متأخر، وقتي وجود عارض شد «لا يغير حقيقة المعروض» اين حقيقت معروض را تغيير ايجاد نميکند «فإنها» يعني اين عوارض که وجود باشند «إنما تعرض لتلك الحقيقة فلا بد من بقائها معها» پس بايد اين عارض با معروض باشد حقيقتش عوض نميشود و ما ديگر انقلاب نداريم. قول به انقلاب را نفرماييد.
حالا بسيار خوب، ما آن مقدمه تمهيد شما را پذيرفتيم. نپذيرفته، اگر پذيرفته باشد حرف خيلي دارد آن حرف. ديگر وجود را عارض نميگيرد. اگر آن حرف را خوب فهميده باشد ديگر وجود را عارض نميگيرد از باب ثبوت الشيء ميشود نه از باب ثبوت شيء لشيء. «فإنها» اين عواض «إنما تعرض لتلک الحقيقة» بنابراين «فلابد من بقائها» عواض «معها» با حقيقت. اين تمام شد.
اما اشکال سوم: «ثم على فرض الانقلاب» بگوييم که انقلاب پيدا شده اين وحدتش را شما چکار ميکنيد؟ «يكون الحاصل في الذهن ـ مغايرا بالماهية للحاصل في الخارج» اينجا همان بحث ارزش معلومات را ميگفتيم که ميگفتيم يکي از مباحث وجود ذهني بحث معرفتشناسي است اين الآن بحث معرفتشناسي را دارد ميکند. ميگويد شما انقلاب را پذيرفتيد خيلي خوب، انقلاب است. آيا انقلاب معنايش اين نيست که آن چيزي که شما در ذهن از شيء خارجي آورديد غير از آن چيزي است که در خارج است؟ اين همان قول به شبح ميشود. ديگران هم که ميگويند قائلين به شبح همين حرف را ميزنند. «ثم على فرض الانقلاب يكون الحاصل في الذهن ـ مغايرا بالماهية للحاصل في الخارج» شما گفتيد انقلاب يعني چه؟ يعني جوهر در خارج اين شجر در خارج آمد ذهن منقلب شد و شد عرض. اين آقاي يعني چه؟ اينجا پس عينيت بين خارج و ذهن چطور در ميآيد؟ اين قول به شبح ميشود.
«و هو خلاف مقتضى الدليل الدال على الوجود الذهني» دلائلي که دال بر وجود ذهنياند دلالت بر عينين دارند «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» اينکه شده انقلاب و چيز ديگري شده. «و ما ذكره من أن حصول الماهية في الذهن» آنچه که جناب صدر الدين دشتکي بيان کرده است که حصول ماهيت در ذهن «أعم من أن يبقى فيه على ما كان ـ أو ينقلب إلى ماهية أخرى» اين هم از فرمايشات جناب چون مباني خيلي درست حل نشده طفلک خيلي دست و پا زده است. چه گفته؟ گفته اين جوهر در خارج آمده در ذهن شده کيف نفساني ولي همان شجر است. اين شجري که در ذهن هست اعم است از شجري که در ذهن است و شجري که در خارج است. اين حرفهايي است که شما ميزنيد؟ اعم است يعني چه؟
«و ما ذكره من أن حصول الماهية في الذهن أعم من أن يبقى فيه» در ذهن «على ما كان ـ أو ينقلب إلى ماهية أخرى» ميگويد اين سخن «من قبيل أن يقال حصول زيد في الدار أعم من أن يبقى فيه» دار «على ما كان أو ينقلب فيه إلى عمرو مثلا» اين حرف شما مثل اين است که بگوييد زيد در خانه است اين زيدي که در خانه است با اين زيدي که در خارج است فرق ميکند چه فرقي ميکند؟ اين اعم است هم شامل اين زيد ذهني ميشود هم شامل. ميگويد اين حرف شما مثل اين است که بگوييد که زيد ذهني اعم است هم شامل زيد ميشود هم شامل عمرو ميشود!
پرسش: ...
پاسخ: ميخواهد پي ببرد ميخواهد آن اشکالات را برطرف بکند. بعد اشکال بعدي ميکند آقاي محقق دواني «ثم من البين أنه إذا لم يكن بين الأمرين أمر مشترك».
پرسش: چهارم ميشود؟
پاسخ: بله چهارم است که حتماً در کتاب هم ملاحظه ميفرماييد. اشکال چهارم چيست؟ ميگويد خيلي خوب، شما اين انقلاب را پذيرفتيد به تبع شما ما هم ميپذيريم تسليم ميشويم انقلاب مگر شما نميگوييد که يک ماده مشترک ميخواهد؟ ماده مشترکش کدام است؟ «ثم من البين» روشن و امر بديهي اين است که «إذا لم يکن بين الأمرين أمر مشارک يبقى» آن امر مشارک «مع الانقلاب كالمادة» که محفوظ ميشود «أو كالجنس» که محفوظ ميشود مثالها را زديم «مثلا لم يصدق» اگر اين امر مشارک باقي نباشد «لم يصدق أن هناك شيئا واحدا ـ» که در خارج ما يک چيز داشتيم اين «يكون تارة ذلك الأمر و أخرى أمرا آخر» اين نميشود شما امر مشترک داريد بگوييد اين خاک يک زماني نار بود يک زماني شده هوا. اين را ما قبول ميکنيم اما اين خاکت کو؟ امر مشترک شما کو؟ امر مشترک بايد باقي باشد تا صور که يکي پس از ديگري ميخواهد بيايد ما قبول بکنيم. اما امر مشترک نداريد. «لم يصدق ان هناک شيئا واحدا يکون تارة ذلک الأمر» مثلاً شده جوهر «و أخري» شده عرض «أمر آخر».
«و الفطرة السليمة تكفي مئونة هذا البحث ـ» فطرت سليمه همين را کافي ميداند که چه؟ که آقا! ما امر مشترک نداشته باشيم نميتوانيم انقلاب را بپذيريم يعني به تعبير ديگر دليلش با خودش است. فطرت سليم با خود مطلب است. فطرت سليم ميگويد که اگر يک ماده مشترکي داشتيم اين ماده مشترک صورتش نار بود بعد شد هوا، ما ميپذيريم چشم! يا ماده مشترکي داشتيم قبلاً اسود بود بعد شده ابيض، باز هم ما ميپذيريم اشکال ندارد ولي الآن اينجا شما ماده مشترک را از دست دادي. از دست دادي، فطرت سليم ميگويد شما ديگر نميتواني انقلابي داشته باشي.
«و أنت تعلم أن القائل بالشبح» اين اشکال ششم يا پنجم ميشود. پنجم است. ميگويد که آقاي صدر الدين دشتکي مگر فکر ميکنيد که آقاي قائل به قول به شبح مگر غير از اين ميگويد؟ همين حرف شما را ميزند. شما ميگوييد انقلاب شده جوهر آمده به ذهن شده عرض، او هم همين را ميگويد. «و أنت تعلم أن القائل بالشبح لا يعجز أن يقول وجود الأمر الخارجي في الذهن لا يمكن إلا بحصول شبحه فيه» ايشان هم که يعني منکر نيست که يک شيء خارجي بيايد جوهر باشد در خارج بيايد در ذهن بشود عرض ولي اين را شبح بداند. «و أنت تعلم أن القائل بالشبح لا يعجز أن يقول وجود الأمر الخارجي في الذهن لا يمكن إلا بحصول شبحه فيه و أن الشبح لو وجد في الخارج يكون عين الأمر الخارجي بل هو قائل بذلك» اصلاً آقاي قائل به شبح همين حرف را ميزند.
ببينيد اين عرض وقتي ميآيد در خارج ميشود جوهر. اين جوهر وقتي ميآيد در ذهن ميشود عرض. اين شبح است پس اينها شبح همديگر هستند. قول به شبح غير از اين نميگويد ميگويد اين عين او نيست آن چيزي که در خارج است جوهر است وقتي ميآيد به ذهن شبح آن جوهر در قالب کيف و عرض حاصل ميشود غير از اين نميگويد همين عرض که در ذهن است اگر بخواهد بيايد در خارج، ميشود جوهر. بنابراين قائل به شبح نه تنها حرف شما را تأييد ميکند بلکه خودش همين را ميگويد. «بل هو قائل بذلک».
پرسش: ...
پاسخ: ايشان هم همين را ميگويد ميگويد انقلاب ميشود. ميگويد شما انقلابي داريد که اصلاً ماده مشترک ندارد. پس بگو قول به شبح.
پرسش: ...
پاسخ: پس براساس اين شما هم قائل به قول به شبح هستيد. «و أنه على ما ذهب إليه يتوجه أن يقال» حالا اگر مذهب جناب صدر الدين دشتکي را بگيريم و برويم جلو «لو فرض وجود هذا الكيف النفساني في الخارج لم يكن عين الجوهر بل كيفا نفسانيا» اگر کيف نفساني در خارج تحقق پيدا بکند عين جوهر نيست بلکه کيف نفساني است. «کيفا نفسانيا مثال الجوهر» پس قول به شبح آقايان قول به مثال است يعني اين مثل او نيست عرضي که بخواهد بيايد در خارج بشود جوهر، جوهري که بخواهد بيايد در ذهن بشود عرض مثال آن ميشود مثل عين که نيست. ما در وجود ذهني عين ميخواهيم «کون بنفسه لدي الأذهان» اين مثالش شده چون مثالش شده پس بنابراين نميتواند عين باشد لذا اينجا قول به شبح پيش ميآيد.
«و لو فرض وجود الجوهر الخارجي في الذهن لم يكن كيفا نفسانيا بل جوهرا قائما بالنفس ـ» اينها يک مقدار دقتهاي عبارتي ميخواهد آقايان حتماً ملاحظه بفرماييد. الآن دارم يک مقدار سريع رد ميشويم که برسيم امروز به قول جناب صدر الدين.
«بل نقول» همين سخن را ما اينطور ميگوييم «إن الكيف النفساني القائم بالنفس موجود في الخارج كسائر الكيفيات النفسانية» کيف نفساني اگر در خارج مثل ساير کيفيات نفساني هم باشد اين عينيت محفوظ است ولي اگر تبديل بشود به جوهر اين عينيت محفوظ نيست. «بل نقول ان الکيف النفساني القائم بالنفس» اين موجود في الخارج «کسائر الکيفيات النفسانية فإن أراد أنه على تقدير الوجود الخارجي عين الجوهر» اگر جناب آقاي صدر الدين دشتکي اراده کرده که بگويد اينکه الآن در ذهن کيف نفساني است وقتي آمد در خارج ميشود جوهر عين خارج ميشود «فإن أراد أنه علي تقدير الوجود الخارجي عين الجوهر، فلا يصدق أنه لو وجد في الخارج لكان عينه فإن حال قيامه بالنفس موجود في الخارج و ليس جوهرا ـ» ميگويد شما بفرماييد که موقعيت آن چيزي که در خارج هست و در ذهن هست بعينه بيايد اگر خارج است بيايد در ذهن و اگر در ذهن است برود در خارج. اين موقعيت را حفظ کنيد شما داريد موقعيت را ميشکنيد و در عين حال ميخواهيد بگوييد که اين همان است اين نميشود.
«فإن أراد أنه على تقدير الوجود الخارجي» يعني اين کيف نفساني که هست «عين الجوهر فلا يصدق» صادق نيست که «أنه لو وجد في الخارج لكان عينه» اگر در خارج تحقق پيدا کند عين خودش بشود و بشود کيف نفساني. اين عينيتش از دست رفته. «فإن حال قيامه بالنفس» آن چيزي که در نفس است يعني عرض است «فإن حال قيامه بالنفس موجود» اين حال را بايد حفظ کرد «في الخارج و ليس جوهرا ـ» شما ميگوييد عرض عيناً ميآيد در خارج جوهر عيناً ميآيد به ذهن. عرض عيناً يعني چه؟ يعني حالش اين است که «في غيره» باشد اين «في غيره» را بايد حفظ بکنيد تا حيثيت عرضياش حفظ بشود. «فإن حال قيامه» عرض «بالنفس» اين «موجود في الخارج» ديگر «و ليس جوهرا» جوهر نخواهد بود چرا؟ چون قائم است در نفس.
«و إن أراد أنه على تقدير وجوده خارج النفس أي قائما بذاته جوهر فكذلك» اين هم همينطور است اگر بگوييد که آنکه در خارج است چيست؟ «لا في موضوع» است اين «لا في موضوع» بايد عيناً حفظ بشود بيايد در نفس. اين را ميتوانيد حفظش بکنيد؟ نميشود حفظ کرد. «و إن أراد أنه علي تقدير وجوده خارج النفس أي قائما بذاته جوهر فکذلک» اگر در نفس هم آمد بايد اينطور باشد. «لأنه على هذا التقدير يكون كيفا نفسانيا غير قائم بالنفس» بر اين تقدير اين جوهر ميشود کيف نفساني قائم به نفس نخواهد بود. «فلا يكون جوهرا» دقت ميخواهد. مطلب البته مطلب روشني است ولي به لحاظ عبارتي حتماً دوستان دقت ميفرماييد.
«كيف و الكيف النفساني» کيف نفساني چيست؟ «القائم بغير النفس ممتنع الوجود» شما ميخواهيد بگوييد که اين کيف نفساني که در نفس هست رفته خارج. ولي رفته در خارج بدون نفس است. اين اصلاً ممتنع الوجود است. ما اصلاً کيف را اينجوري داريم کيف يعني «إذا وجد، وجد في موضوع» شما اين «وجد» وجود پيدا کرده ولي «في موضوع» نيست نفس نداريم در خارج. پس کيف نداريم. «و الکيف النفساني» که «القائم بغير النفس» است يعني في غيره يافت ميشود اين «ممتنع الوجود» است. «و الجوهر من أقسام ممكن الوجود و إن أراد أنه على تقدير وجوده خارج النفس و انقلاب حقيقته إلى حقيقة الجوهرية يكون جوهرا فذلك على تقدير صدقه جار في الشبح أيضا انتهى».
اگر ما بخواهيم ببينيم ميگويد اين ماهيتش را نبايد اين هويتش را نبايد از دست بدهيم. کيف نفساني چيست؟ «في غير» باشد جوهر چيست؟ قائم به نفس باشد. اين را نبايد شما از دست بدهيد. اگر بخواهيد اينها را از دست بدهيد جوهر را از دست داديد عرض را از دست داديد. اينها موجودات ممکن الوجودي هستند که ماهيت دارند و ماهيتشان اين است. شما چطور ميخواهيد بگوييد اين جوهري که در خارج «لا في موضوع» است همين جوهر با همه وجودش ميآيد در نفس «في موضوع» واقع ميشود؟ اين چهجوري اين حرف را ميزند؟ اين همان قول به شبح ميشود. «فذلك على تقدير صدقه» اگر هم فرض کنيم درست باشد «جار في الشبح أيضا انتهى».
«و غاية ما يمكن لأحد أن يقول من قبل القائل بانقلاب الحقائق الخارجية ـ» حالا يک نفر بيايد دفاع بکند از جناب صدر الدين دشتکي که قائل به انقلاب حقائق است «من الجوهر و الكم و غيرهما إلى الكيف في الذهن إن» اينجوري بگويد «و غاية ما يمكن لأحد أن يقول من قبل القائل بانقلاب الحقائق الخارجية ـ من الجوهر و الكم و غيرهما إلى الكيف» بگويد تمام ماهياتي که در خارج هستند ببينيد چون همه اينها وقتي ميآيند به ذهن ميشوند کيف نفساني. کم باشد کيف باشد أين باشد وضع باشد جده باشد جوهر باشد همه ماهياتي که در خارجاند وقتي ميآيند به ذهن صورت علمي ميشوند، ميشوند قائم في النفس و ميشوند عرض. ميشود کيف نفساني. ميگويد: «و غاية ما يمكن لأحد أن يقول من قبل القائل بانقلاب الحقائق الخارجية ـ من الجوهر و الكم و غيرهما إلى الكيف في الذهن» چه ميگويد؟ ميگويد: «إن لكل من الحقائق العينية ربطا خاصا بصورة ذهنية» ميگويد يک ربط خاصي بين اين و صورت ذهنيه وجود دارد که «به يقال إنها صورته الذهنية» که به وسيله اين انتقال به آن ميگويند صورت ذهنيه است. «و يجد العقل بينهما ذلك الربط ـ» حالا آقايان ببينيد ميگويد اين آقاي قائل اين کمککننده ميگويد همه اينها که در خارج هستند همهشان با حفظ وحدتشان ميآيد با حفظ تعددشان ميآيند در ذهن عين آن چيز خارجي ميشوند.
يک بار ديگر نگاه کنيد «إن لكل من الحقائق العينية» جوهر باشد کم باشد کيف باشد فرقي نميکند «ربطا خاصا بصورة ذهنية» يک ارتباط خاصي با صورت ذهنيشان دارد که «به» به وسيله اين ربط «يقال إنها صورته الذهنية» به وسيله اين ارتباطي که دارند ميگويند اينکه الآن در ذهن ما به عنوان کم آمده کيف است ولي اين ارتباط دارد با آن کمّ خارجي. ربط دارد. اينکه الآن به صورت کيف نفساني آمده براي ما اين همان ربط دارد به همان جوهر خارجي. «و يجد العقل بينهما ذلك الربط ـ» ما خارجاً نميتوانيم بيابيم ولي عقل مييابد. «و حقيقة ذلك أنها لو وجدت في الخارج» اينجوري ميگويد که ببينيد اينطوري است ربطش اين است که اين کم که کيف نفساني است در نفس وقتي ميآيد در خارج ميشود کم. الآن در ذهن کيف نفساني است ولي يک ربطي بين اين و آن وجود دارد. چهجوري است ربطش؟ اين است که که اين کم که ميآيد در ذهن ميشود کيف نفساني. اين کيف نفساني کم ميآيد در خارج ميشود کم، ديگر کيف نيست.
پرسش: ...
پاسخ: بايد يکي باشد ايشان ميگويد اين يکي در عقل است.
پرسش: ...
پاسخ: طبعاً در اين فضا هستيم «و حقيقة ذلك» و حقيقت اين ربط اين است که «أنها» اين حقيقت صورت ذهنيه «لو وجدت في الخارج كانت عينه و لا يلزم من ذلك أن يكون وجود كل شيء وجود كل شيء آخر» شما دنبال ربط هستيد؟ اين ربط همين که عقل اينجوري ميفهمد کافي است که چه؟ که اين آقايي که الآن به صورت کيف نفساني الآن يک کم در ذهن ماست اين کيف نفساني است ما داريم ميگوييم که اين کيف نفساني وقتي ميآيد در خارج ميشود کم. عقل اينجوري ميفهمد اين کم در خارج است ميآيد در ذهن ميشود کيف نفساني. اين کيف نفساني ميآيد در خارج ميشود کم و اين را عقل مييابد و اين ربط را عقل ميفهمد.
پرسش: ...
پاسخ: ميگويند شما يک ربط وجودي ميخواهيد پيدا بکنيد ولي ايشان ميگويد که اين ربط وجودي را ما نميفهميم به لحاظ عيني و تکويني. ولي اين قدر را ميفهميم الآن اين کمّي که در ذهن ما هست مگر صورت ذهنيه نيست؟ مگر کيف نفساني نيست؟ اين کم ميخواهد بيايد در خارج چه ميشود؟ ميشود کم. همين است. ميگويد ما نميفهميم ربط وجودي بين اينها مثل خارج نيست که اينجوري بفهميم. ولي اين معنا را ميفهميم.
پرسش: ...
پاسخ: بله «و لا يلزم من ذلك أن يكون وجود كل شيء وجود كل شيء آخر لأنه فرق بين أن يقال لو وجد ألف مثلا في الخارج ـ و انقلبت حقيقته إلى حقيقة ب كانت عين ب» همان باء ذهني است «أو يقال لو وجد ألف في الخارج كان عين ب قولك إذا وجد الكيف النفساني في الخارج بحقيقته الذهنية كان كيفا نفسانيا لا جوهرا» اما اگر به حقيقت ذهني نباشد ميشود جوهر.