1404/03/18
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
در فصل چهارم از فصول وجود ذهني اين بحث مطرح است که «في زيادة توضيح و افادة تنقيح» اشکالات وجود ذهني به حدي است که به هر حال خيلي مسائل را به رغم وجود ادله متعدد براي وجود ذهني به چالش کشيده است و براي اينکه اين اشکالات پاسخ داده بشود خيلي به زحمت افتادند ... اين فصل براي به تعبير ايشان زياده توضيحي است لافاده تنقيح که اشکالات برطرف بشود و کدورتهاي علمي از جايگاه اشکالات در ذهن نماند. چون ما دو تا امر را روبروي هم داريم يک امر عبارت است از ادله وجود ذهني، براهين وجود ذهني مع الوجدان. تعبير ايشان اين بود که تعاضد برهان و وجدان است بر وجود ذهني. وقتي ما يک چيزي را ادراک ميکنيم در ذهن يک حقيقتي وجود پيدا ميکند از آن طرف هم اشکالات وجود ذهني است که بالاخره اين حقيقت چيست؟ اگر عين آن حقيقت بخواهد باشد لازمهاش اين است که در خارج که هست جوهر باشد در ذهن عرض باشد و اشکالاتي از اين دست.
پس از يک طرف براهين وجود ذهني مع تعاضدش با وجدان. برهان با وجدان تعاضد کردهاند بر اينکه وجود ذهني هست. از سويي ديگر هم مسئله اشکالات وجود ذهني است. عدهاي آمدند يک جمع تبرعي درست کردند که ديروز ملاحظه فرموديد و اين جمع تبرعي هم هيچ جمع ارزشمندي نيست از کنارش رد شدند.
اما براي رفع اين تعارض بين وجدان و برهان از يک سو، و اشکالات وجود ذهني از سويي ديگر، جناب صدر الدين دشتکي يک راهي را طريقي را ارائه کرده است که ارائه اين طريق را جناب صدر المتألهين في الجمله البته قريب به تحقيق ميداند که ملاحظه فرموديد و ما امروز داريم اشکالات و ايراداتي که به اين طريق هست ميخوانيم. اين طريق چه بود؟ اين طريق اين بود که شما چرا به اين ماهيتها داريد اشکال ميکنيد و اين را مانع ميدانيد؟ ماهيتها همواره به تبع وجودات در ذهن يا در خارج يافت ميشوند. ماهيت يک وجود تبعي است. در خارج اول وجود تحقق پيدا ميکند ما يک ماهيتي به او ميدهيم. همين مطلب ميآيد در ذهن وجود پيدا ميکند به تبع وجود يک ماهيتي پيدا ميکند. حالا در خارج آن وجود را شما ميخواهيد بگوييد جوهر. در ذهن بگوييد عرض. الآن اين شجري که در خارج است اول وجود پيدا ميکند وقتي وجود پيدا کرد شما ميگوييد چون «لا في وضوع» است پس جوهر است. جوهر بودن اين شجر به تبع وجود شجر در خارج است.
همين شجر وقتي ميآيد در ذهن چون في موضوع واقع ميشود به اين موجودي که در ذهن است ما بررسي که کرديم ميگوييم عرض است اين اشکال پيدا نميکند. ما ماهيت را به تبع وجود ميدانيم چون ماهيت به تبع وجود است هر حکمي که ماهيت پيدا ميکند به تبع وجود پيدا ميکند. وجود در خارج حيث جوهري پيدا ميکند به اين ميگوييم جوهر. ماهيت جوهري در خارج است. وجود در ذهن حيثيت عرضي پيدا ميکند يعني «في موضوع» ميشود به آن ميگوييم عرض.
پرسش: ...
پاسخ: اين جواب صدر الدين دشتکي بود يعني جواب نيست در حقيقت رفع اين تعارض است. ما وجود ذهني داريم شما ميگوييد که آنجا جوهر است اينجا عرض. ميگوييم اشکال ندارد ما به وجودش نگاه ميکنيم. در خارج شجر جوهر است در ذهن شجر عرض است. هيچ اشکالي ندارد. مسئلهاي که اينجا پيش ميآيد دو تا مسئله است که حالا دارند مطرح ميکنند ديروز مسئله اولش را مطرح کرديم و آن اين است که اينکه شما ميگوييد وجود اول در خارج تحقق پيدا ميکند بعد ما ماهيت را از آن انتزاع ميکنيم اين وجود که ميخواهد در خارج پيدا بکند اين وجود چه ماهيتي دارد؟ اين دارد ميگويد ملاحظه بفرماييد که با يک نگاه اصالة الماهوي يا اينکه ماهيت از قبل حضور دارد دارد نگاه ميکند. ميگويد اين وجودي که شما ميگوييد که در خارج تحقق پيدا ميکند يک ماهيتي پيدا ميکند در ذهن تحقق پيدا ميکند يک ماهيتي بالتبع پيدا ميکند اين چيزي که در خارج يا ذهن ميخواهد وجود پيدا بکند چيست؟ اگر آن چيز هماني است که بعد ماهيت از او انتزاع ميشود، اينکه تحصيل حاصل ميشود.
مثلاً الآن فرض کنيد شجر را حالا وجودش به تعبير ايشان وجودش نيست. ولي اين چيزي که شما الآن ميخواهيد در خارج آن را ايجادش کنيد چيست؟ اگر اين شجر است، پس اول شجر بوده الآن ميخواهيد بعد از وجود ماهيت شجري انتزاع بکنيد اين ميشود تحصيل حاصل. اما اگر در ابتدا ماهيت شجري داشته ولي ايجاد شده شما ميخواهيد ماهيت انساني انتزاع بکنيد، اين افحش است که ديروز ملاحظه فرموديد. تا اينجا ما ديروز پيش آمديم.
الآن وارد جواب جناب «قلت» ميشويم جواب جناب صدر الدين دشتکي است. ميگويد شما مسئله را اينطور ملاحظه نکنيد بلکه مسئله به گونهاي ديگر هم قابل تصور است که تصور شق ثالث راه را براي ما هموار ميکند. اولاً مستحضر باشيد که اين تقدمي که براي وجود نسبت به ماهيت است تقدم رتبي است تقدم زماني که نيست تقدم رتبي دارد وجود رتبة بر ماهيت مقدم است اين که تعارفي در آن نيست. بنابراين ما اينجور نداريم که اول زماناً بايد يک ماهيتي داشته باشيم و بعد بياييم آن ماهيت را بخواهيم ايجادش بکنيم وجود را از آن بگيريم. نه! نکتهاي که قابل توجه است اين است که ميفرمايند تا قبل از اينکه شيء وجود پيدا بکند که ماهيتي ندارد نه شجر است نه حجر است نه ارض است نه سماء است نه کلي است نه جزئي است نه واحد است نه کثير است. اينها بعد از وجود تحقق پيدا ميکنند بنابراين اين تصوري که شما کرديد که اول ما بايد بدانيم که چيست؟ که ميخواهيم ايجادش بکنيم اين سخن سخن باطلي است براي اينکه در مرتبه ماهيت هيچ کدام از اين حيثيتها وجود ندارد. در مرتبهاي که شما ميخواهيد شيئي را ايجاد بکنيد هيچ ماهيتي نيست. اول به وجود شيء توجه ميکنيد از وجود او اين ماهيت را انتزاع ميکنيد.
حالا برويم براي جواب «قلت لا حصر» يعني حصري که شما درست کرديد که دو شقّش کرديد گفتيد اگر ماهيت بعدي همان ماهيت قبلي است که تحصيل حاصل است و اگر يک ماهيت جديدي است که افحش است بطلانش، ميفرمايد که «لا حصر بل يتصور شق ثالث أما أولا» جواب اولي که ما ميدهيم اين است که «فلأن هذا التقدم» يعني تقدم وجود بر ماهيت «رتبي لا زماني ـ و ارتفاع النقيضين في المرتبة جائز كما سنبين مرارا» که إنشاءالله اين مطلب را خيلي واضح خواهيم گفت.
ارتفاع نقيضين في المرتبه يعني چه؟ ما در مرتبه ذات ماهيت نه موجوده است نه معدومه. ذات ماهيت چيست؟ ذات ماهيت جز ذاتيات چيز ديگري نيست. در مرتبه ذات ماهيت عبارت است از جنس و فصل. اصلاً انسان را شما تعريف بفرماييد در مرتبه ذات انسان را. «حيوان ناطق». نه موجوده است نه معدومه، نه واحد است نه کثير است. نه کلي است نه جزئي است. نه قديم است نه حادث. هيچ کدام از اينها نيست با اينکه اينها نقيضين هستند با اينکه اينها در حکم نقيضين هستند هيچ کدام در مرتبه ذات اشياء نيستند. در مرتبه ذات اشياء فقط و فقط ذاتيات هستند.
بنابراين اينکه اين شيء چيست و اينکه چگونه است اينها اصلاً در مرتبه راه ندارد ميفرمايد که «و ارتفاع النقيضين في المرتبة جائز كما سنبين مرارا» اين مطلب اول که تقدم وجود بر ماهيت تقدم رتبي است و در آن مرحله هيچ کدام از اينها نيستند. بله يک شيء اول بايد وجود پيدا بکند بعد ببينيم که ماهيتش آيا شجر است حجر است ارض است سماء است يا امثال ذلک؟ اما مطلب دوم اين است که «و أما ثانيا فلأن معنى قولنا» معناي اين سخن ما که ميگوييم «وجد» اول وجود پيدا ميکند «فصار إنسانا» بعد ماهيت را ما از آن جدا ميکنيم ميشود انسان «ليس» معنايش اين نيست که «أنه وجد شيء معين» اول ما يک ماهيتي داريم يک شيء معيني داريم بعد به او وجود ميدهيم بعد از او ماهيت دوباره اينجوري ميگيريم اينکه نيست. «ليس» معنايش که «أنه وجد شيء معين فصار إنسانا حتى يتأتى الترديد» که اين ترديدي که شما گفتيد يا عين همان ماهيت است که تحصيل حاصل است يا غير اوست که افحش ميشود. «حتي يتأتي الترديد بأن هذا الشيء إما الإنسان أو غيره» که شما گفتيد.
اينکه ايجاد شده اگر همان انسان باشد که تحصيل حاصل است. شما ميخواستيد انسان ايجاد کنيد پس اول ماهيت انسان را داريد بعد وجود پيدا ميکند بعد از اين وجود دوباره داريد ماهيت انسان را انتزاع ميکنيد؟ اينکه همان تحصيل حاصل ميشود. اين يک. اگر اول بگوييد که فرس است ماهيت فرسي دارد شيء معين ماهيت فرسي دارد. وجود به آن داديد بعد ميخواهيد ماهيت انسان را انتزاع بکنيد، اينکه افحش است. ميگويد اين حرفها اينطور نيست. «ليس أنه وجد شيء معين» ما اول يک ماهيت معيني داريم «فصار إنسانا حتى يتأتى الترديد» که شما گفتيد «بأن هذا الشيء إما الإنسان أو غيره» پس چيست؟ نظر شما چيست؟ «بل هناك أمر واحد هو إنسان و موجود» اين حرفها حرفهاي خيلي ارزشمندي است ولي چون اصالت وجود در نزد جناب صدر الدين دشتکي معنا نداشته ما در اتفاقاً سخني که مرحوم صدر المتألهين سخن تحقيقي نهايي که مطرح ميکنند ميگويند که الانسان موجودٌ يعني چه؟ «أي وجود الإنسان» ما دو تا چيز نداريم هليت بسيطه است. «الشجر موجود» يعني وجود براي شجر هست. ولي وقتي ميگوييم ببخشيد «الشجر مخضرة» همان «ثبوت شيء لشيء» ميشود که خضرويت و سبزي براي شجر هست که «ثبوت شيء لشيء». ولي وقتي ميگوييم «الشجر موجود، الإنسان موجود، أي وجود الشجر أي وجود الإنسان» دو تا شيء که نداريم ثبوت شيء است.
نگاه کنيد اينجا فرمودند که «هو الانسان بل هناک امر واحد هو انسان و موجود. فتحققه و حصوله من حيث هو موجود أولى بالحصول من حيث هو ماهية الإنسان» آيا وجود صلاحيت تحقق دارد يا ماهيت؟ ماهيت به تبع وجود موجود است. پس اولاً و بالذات آنکه صلاحيت تحقق دارد وجود است و بعد ماهيت تحقق پيدا ميکند. «فتحقق الوجود و حصول الوجود من حيث هو موجود أولي بالحصول من حيث هو ماهية الانسان و أيضا لو تم ما ذكرت» خيلي خوب ما تسليم ميشويم که ماهيت هست. «لزم أن لا يتقدم ملزوم على لازمه المحمول عليه كالأربعة على الزوج مثلا بأن يقال لو وجدت الأربعة أولا فصارت زوجا» ما ميگوييم هر کجا که اربعه باشد زوجيت هم با آن هست. اين معنايش اين نيست که اول زوجيت است و اربعه را با زوجيت داريم ايجاد ميکنيم. فرضاً حرف شما درست باشد، ولي معنايش اين نيست که زوجيت الآن اولاً و بالذات با اربعه هست قبل از ايجاد اربعه، و بعد اربعه را توليد ميکنيم و زوجيت را از او ميگيريم. اينجور که نيست. «و أيضا لو تم ما ذكرت» که شما ميگوييد ما يک شيء معين بايد داشته باشيم که توليدش و ايجادش بکنيم ميفرمايد که «لو تم ما ذکرت لزم أن لا يتقدم ملزوم على لازمه» در حالي که ملزم بايد بر لازم تقدم داشته باشد اين تقدم رتبي بايد باشد «لزم أن لا يتقدم ملزوم علي لازمه المحمول عليه كالأربعة على الزوج مثلا بأن يقال لو وجدت الأربعة أولا فصارت زوجا» اگر بنا باشد اربعه يافت بشود پس ما اول بايد زوجيت را داشته باشيم. اين حرف حرف درستي نيست.
«بأن يقال لو وجدت الأربعة أولا فصارت زوجا فما وجد أولا إما زوج فالزوج يصير زوجا أو ليس بزوج» اين همان اشکال را ميخواهد بگويد. ميگويد اربعه زوج است هيچ بحثي در اين نيست، اما نسبت به تقدم و تأخر اربعه و زوجيت داريم بحث ميکنيم. اربعه ملزوم است زوجيت لازم است تقدم ملزوم بر لازم که قطعي است. اول بايد اربعه باشد تا زوج باشد. بعد شما بياييد اشکال بکنيد بگوييد اين زوجيت با اربعه هست يا نيست؟ اگر زوجيت با اربعه بوده و بعد اربعه را ايجاد کرديد دوباره زوجيت را از آن انتزاع ميکنيد اين ميشود تحصيل حاصل. اگر اربعه با زوجيت نبوده بعداً بخواهد ايجاد بشود، اول فرديت باشد بعد زوجيت بخواهيد بگوييد که اين افحش است اين سخني که به عنوان مثال مطرح کردن اين را ميخواهد بگويد. «مثلا بأن يقال لو وجدت الأربعة أولا فصارت زوجا فما وجد» پس آن چيزي که «وجد أولا إما زوج» بنابراين «فالزوج يصير زوجا» يعني اين سخني که شما ميگوييد که همان بحث تحصيل حاصل است. براي اينکه آنکه شما اول به عنوان زوج ديديد، اربعه تحقق پيدا کرد از اين اربعه هم زوجيت را داريد انتزاع ميکنيد پس اين زوجيت با همان زوجيت يکي است ميشود تحصيل حاصل. «أو ليس بزوج» که ميشود فرديت مثلاً و اين افحش است. «فيكون الأربعة ليست بزوج ثم تصير زوجا و بطلانهما ظاهر».
«إذا تمهد هذا» اين مقدمه را گفتيم «نقول» برميگرديم به اصل حرف جناب صدر الدين دشتکي. آقايان، حرف صدر الدين دشتکي بسيار حرف خوبي است ولي چون مبناي اصالت وجودي برايش تعريف نشده نميتوانيم روي آن مانور بدهيم و به آن تکيه بکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: «إذا تمهد» جناب صدر الدين دشتکي. «إذا تمهد هذا» جناب صدر الدين وقتي اين مقدمه را گذاشت حالا ما «نقول» يا اين مقدمه وقتي روشن شد «إذا تمهد هذا نقول لما كانت موجودية» جناب صدر الدين دشتکي دارد ميگويد که «إذا تمهد» وقتي اين مقدمه مشخص شد حالا ما اين را ميگوييم که «لما کانت موجودية الماهية متقدمة على نفسها» ماهيت «فمع قطع النظر عن الوجود لا يكون هناك ماهية أصلا» ميگويد تا يک شيئي وجود پيدا نکرده ماهيت ندارد. اگر وجود در خارج پيدا کرد و لا في موضوع بود اسمش را جوهر ميگذاريم. اگر وجود در ذهن پيدا شد و في موضوع بود اسمش را عرض ميگذاريم.
اين مقدمه را که بيان کردند ميخواهند اين را بگويند که ماهيات به تبع وجود شکل ميگيرد. حالا ميگويند جواب خودمان را ميگوييم او اشکال کرده بود که اگر ما وجود ذهني داشته باشيم لازمهاش اين است که يک شيئي هم جوهر باشد هم عرض. شجر جوهر است در ذهن هم هم ميشود هم ميشود عرض. ميگويد اشتباه نکن وجود اصل است و ماهيت به تبع اوست. هر کجا که وجود بود ماهيت هم هست. وجود در خارج در خارج «علي نحو الجوهر» است «لا في موضوع» است لا في موضوع. اگر عرض به نحو في موضوع است در ذهن، ميگوييم عرض است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، کلاً اين سخن تا يک صفحه تا دو صفحه ديگر همهاش مال صدر الدين دشتکي است ... صفحه 268 را بياوريد اين سطر چهارم فرمودند «هذه خلاصة ما ذکره» يک صفحه بعد است 268 است. الآن ما 266 را داريم ميخوانيم صفحه 268 سطر چهارم «هذا خلاصة ما ذکره» که ذکر؟ صدر الدين دشتکي «هذا الهبر العلامة في تعاليقه» از اول آنجايي که فرمود «سلک بعض الأماجد» يعني از اول بحث تا اينجا کلاً فرمايش حکيم صدر الدين است. عرض کرديم ديروز که چهار مقام داريم مقام اول سخن صدر الدين دشتکي است از آنجا شروع ميشود تا صفحه 268 که الآن بايد بخوانيم إنشاءالله.
«إذا تمهد هذا نقول لما كانت موجودية الماهية متقدمة على نفسها فمع قطع النظر عن الوجود» پس با قطع نظر از وجود «لا يكون هناك ماهية أصلا» تا وجود تحقق پيدا نکند ما ماهيتي نداريم. «و الوجود الذهني و الخارجي مختلفان بالحقيقة» يعني چه؟ يعني اين شجر در خارج جوهر است چرا؟ چون لا في موضوع است وجودش لا في موضوع است. همين شجر ميآيد به ذهن ميشود عرض. چرا؟ چون في موضوع است. «فمع قطع لانظر عن الوجود لا يکون هناک ماهية أصلا. و الوجود الذهني و الخارجي مختلفان بالحقيقة» از اين جهت. ديگر نگوييد «فجوهر مع عرض کيف اجتماع»؟ در خارج جوهر است در ذهن عرض است. تمام شد و رفت.
«فإذا تبدل الوجود بأن يصير الموجود الخارجي موجودا في الذهن ـ لا استبعاد أن يتبدل الماهية أيضا» کاملاً بايد روشن باشد. «فإذا وجد شيء في الخارج» اگر چيزي در خارج يافت شد «كانت له ماهية إما جوهر أو كمّ أو من مقولة أخرى» اما «و إذا تبدل الوجود و وجد في الذهن انقلبت ماهيته و صارت من مقولة الكيف» حرف خيلي قشنگي زدند اگر ما اصالت وجود را بپذيريم. اصالت وجود را که بپذيريم هيچ اشکالي پيش نميآيد. چرا؟ اين فرمايشي که جناب صدر المتألهين ميفرمايد که «قريب من التحقيق» اين است ميگويد هر کجا که وجود بود ما بررسي ميکنيم ماهيت را از وجود انتزاع ميکنيم وجود در خارج «لا في موضوع» است اسمش را ميگذاريم جوهر همين وجود آمده در ذهن في موضوع شده، اسش را ميگذاريم عرض و کيف نفساني. تمام شد و رفت.
يک بار ديگر: «فإذا وجد شيء في الخارج كانت له ماهية إما جوهر أو كم أو من مقولة أخرى» اما «و إذا تبدل الوجود و وجد في الذهن انقلبت ماهيته و صارت من مقولة الكيف و عند هذا اندفع الإشكالات إذ مدار الجميع على أن الموجود الذهني باق على حقيقته الخارجية» مدار جميع اين است که موجود ذهني تمام اشکالات وجود ذهني چه بود؟ اين بود که آن شيء با همان موقعيت ماهيت خودش بخواهد بيايد در ذهن، ميشود جوهر. اين جوهري که در خارج جوهر است بايد در ذهن هم جوهر باشد! «إذ مدار الجميع» يعني مدار جميع اشکالات اين بوده که «علي أن الموجود الذهني باق علي حقيقته الخارجية».
پرسش: با آن آثارش.
پاسخ: با آن آثارش بايد باشد که در حقيقت البته آثارش را اين را مرحوم ملاصدرا جدا کرده گفت اگر ميخواهيد يک چيزي تحت يک مقولهاي باشد بايد هم مفهوم مقوله صادق باشد هم آثارش صادق باشد. اينجا که ايشان تا اينجا درست آمد، يک حرف اينجا دارد شروع ميشود. ميگويد بسيار خوب.
پرسش: ...
پاسخ: بله همين است. اينجا اشکال دوم است همين بحثي که ديروز عرض کرديم ميگويد که آقاي صدر الدين دشتکي شما اتفاقاً زدي به خال. چرا؟ چون داري اعتراف ميکني که يک شيئي در خارج جوهر است در ذهن عرض است. اين ميشود شبح. اين همان قول به شبح است. از اينجا مسئله ارزش ادراکات پيش ميآيد اين اشکال را مطرح ميکنند که ميگويند ما هم همين را ميگوييم. ميگوييم که آن چيزي که در خارج است بعينه به ذهن نميآيد. شما ميگوييد آن در خارج جوهر است در ذهن شده عرض، و اين در حقيقت ارزش معلومات ما يکسان نيست يعني معلومات ما يکسان نيست يعني آنچه که در ذهن ما هست با آنچه که در خارج است مطابقت ندارد اين «إن قلت».
«و إذا تبدل الوجود و وجد في الذهن انقلبت ماهيته و صارت من مقولة الكيف» جناب آقاي صدر الدين دشتکي، شما که اعتراف کرديد که اين چيست؟ اين شبح است. در خارج ميشود جوهر، در ذهن ميشود عرض. اين «إن قلت» «هذا بعينه هو القول بالشبح و يرد عليه» اگر قول به شبح را بپذيريد اشکالش اين است که «أنه على هذا لا تكون الأشياء بأنفسها حاصلة في الذهن بل أمر آخر مباين لها بالحقيقة» اشکال دوم اين شد.
پس اشکال اول راجع به اصل ماهيت بود که ايشان اينجوري برطرف کردند. جوابي که تنقيح کردند اين انقلاب شد و ايشان اين اشکال دوم را دارد مطرح ميکند. اما جواب؛ «قلت ليس للشيء بالنظر إلى ذاته بذاته مع قطع النظر عن الوجودين حقيقة معينة» توجه داشته باشيد ما ميگوييم «ليس للشيء بالنظر إلي ذاته بذاته مع قطع النظر عن الوجودين حقيقة معينة» ما ميگوييم اين را توجه کنيد آقاي مستشکل بزرگوار، ما ميگوييم ماهيت به تبع وجود دارد ميآيد. اصلاً شما به اين اصل توجه بکن ماهيت دارد به تبع وجود ميآيد همين ماهيت در خارج بدون اينکه تغيير بکند اين ماهيت را شما چون وجودين را لحاظ نميکني ميگويي انقلاب شده. نه! اين وجودين براي اين است که در خارج همين وجود «لا في موضوع» است شجر. همين وجود در ذهن «في موضوع» است عرض است شما چون به وجودين توجه نميکنيد ميبريد روي انقلاب. ميبريد روي شبح. اين طور نيست.
«قلت ليس للشيء بالنظر إلى ذاته بذاته مع قطع النظر عن الوجودين» خارجي و ذهني «حقيقة معينة يمكن أن يقال» شما ممکن است اينطور بگوييد «هذه الحقيقة موجودة في الذهن و في الخارج» شما ميگوييد که يک حقيقت داريم هم در خارج است هم در ذهن. چطور در خارج ميشود جوهر، در ذهن ميشود عرض؟ شما داريد تمام توجهتان به ماهيتش است. در حالي که ما ميگوييم توجهت را از ماهيت به وجود برگردان. وجودش را نگاه کن، وجودش في موضوع است يا في موضوع نيست؟ اگر وجودش في موضوع بود، بفرما بگو عرض. وجودش «لا في موضوع» بود بگو جوهر است. شما تمام توجهت را بردي روي آن ماهيت و ميگوييد اين حقيقت اين ماهيت آنجا اينجوري است اينجا اينجوري است. ما به وجودش کار داريم ما به شما اين مقدمه را گفتيم «إذا تمهد هذا» يعني چه؟ يعني اين مقدمه را چيديم که ماهيت به تبع وجود معنا پيدا ميکند. وقتي ماهيت به تبع وجود شد وجودش را نگاه ميکنيم «لا في موضوع» است ميگوييم جوهر است، في موضوع است ميگوييم عرض است.
«قلت ليس للشيء بالنظر إلى ذاته بذاته مع قطع النظر عن الوجودين حقيقة معينة» ما نميگوييم که يک شيء حقيقت معينهاي دارد. «بل يمكن أن يقال هذه الحقيقة» ممکن است شما بگوييد که اين حقيقت هم در ذهن موجود است هم در خارج «موجودة في الذهن و في الخارج بل الموجود الخارجي بحيث إذا وجد في الذهن انقلبت كيفا و إذا وجدت الكيفية الذهنية في الخارج كانت عين المعلوم الخارجي» و ميشود جوهر. «فإن كان المراد بوجود الأشياء بأنفسها في الذهن وجودها فيه و إن انقلبت حقيتها إلى حقيقة أخرى فذلك حاصل و إن أريد أنها توجد في الذهن باقية على حقيقتها العينية فلم يقم عليه دليل» شما به وجودش توجه نميکنيد. اگر به وجود توجه بکنيد اين اشکال انقلاب و شبح و اينها از بين ميرود.
اگر اين وجود در خارج با همان ويژگي که «لا في موضوع» است با همان ويژگي وجودي بيايد در ذهن، يعني «لا في موضوع» باشد اينجا ميگوييد به آن عرض است حق با شماست. نه، اين با انقلاب وجودي آمده يعني در خارج لا في موضوع بوده اينجا في موضوع شده است شما اين را توجه نميکنيد. چون توجه نميکنيد اين انقلاب را به ذات ميزنيد «فإن كان المراد بوجود الأشياء بأنفسها في الذهن وجودها فيه» اگر ما بگوييم که مراد از وجود اشياء بانفسها في الذهن وجود اشياء در ذهن باشد «و إن انقلبت حقيتها إلى حقيقة أخرى فذلك حاصل» بله در اينجا حق با شماست اينجا حقيقتش حاصل است. اما «و إن أريد أنها توجد في الذهن باقية على حقيقتها العينية فلم يقم عليه دليل» اين در خارج که بود لا في موضوع بود. آمده در ذهن ما في موضوع شده ما در عين حال اين را هم بخواهيم جوهر بدانيم. شجر در خارج چون لا في موضوع است چيست؟ جوهر است. اين عيناً دارد ميآيد به ذهن. به ذهن وقتي وجود پيدا کرد وجود في موضوع پيدا ميکند شما باز هم ميخواهيد بگوييد جوهر؟ اين دليل ندارد. دليل را ببينيد آن مقدمه را نپذيرفته اين بنده خدا مستشکل. اگر مقدمه را ميپذيرفت که ماهيت به تبع وجود موجود ميشود اين اشکال را نميکرد و انقلاب نميکرد.
ميگويد خوب دقت کن، ببين در اين تحولي که دارد اتفاق ميافتد از خارج ميآيه به ذهن، از ذهن ميرود به خارج، چه اتفاقي دارد ميافتد؟ آن وقت سخن بگو و بگو قول به شبح. «فإن كان المراد بوجود الأشياء بأنفسها في الذهن وجودها» وجود اشياء باشد «فيه» در ذهن «و إن انقلبت حقيتها إلى حقيقة أخرى» اگر چه حقيقتش جوهري باشد تبديل بشود به حقيقت آخر «فذلك حاصل» چرا؟ چون به وجودش داريم نگاه ميکنيم. اين درست است. اما «و إن أريد أنها توجد في الذهن» اما «باقية على حقيقتها العينية» در ذهن هم بيايد باز هم ما جوهرش ميدانيم به وجودش توجه نکردي. ما گفتيم به وجودش توجه کن. اگر اين شيء خارجي را آوريد در ذهنت باز هم همان حقيقت عيني خارجي را بخواهي به او بدهي، اين «فلم يقم عليه دليل إذ مؤدى الدليل» چيست؟ اين است که «أن المحكوم عليه يجب وجوده عند العقل و في الذهن ليحكم عليه و لا يخفى أن هذا الحكم ليس عليه بحسب الوجود الذهني بل بحسب نفس الأمر فيجب أن يوجد في الذهن أمر لو وجد في الخارج كان متصفا بالمحمول و إن انقلبت حقيقته و ماهيته بتبدل الوجود».
يک بار ديگر: ميفرمايد که شما با ملاک تقدم وجود بر ماهيت جلو برويد. اگر اين ملاک را از دست بدهيد اين مقدمه را از دست بدهيد طبعاً آن فرمايش شما که ما را متّهم ميکنيد به قول به شبح، درست در ميآيد. ولي ما چون داريم با معيار وجود حرکت ميکنيم وجود را مقدم ميداريم ميگوييم وجود هر کجا که بود، حکم همانجا را در حقيقت بايد بر آن بدهيم. اگر در خارج بود و «لا في موضوع» بود حکم جوهر را به او ميدهيم. اگر در ذهن بود و «في موضوع» بود حکم عرض را به آن ميدهيم. اين توجه را اگر شما داشته باشيد ما را متهم به انقلاب و يا شبح نميکنيد. «فإن كان المراد بوجود الأشياء» مرا به وجود اشياء نه ماهيتشان باشد تحقق و حقيقتشان باشد «و إن کان المراد بوجود الأشياء بأنفسها في الذهن وجودها فيه» وجود اين اشياء در ذهن باشد «و إن انقلبت حقيتها إلى حقيقة أخرى فذلك حاصل» اگرچه يک حقيقتي به يک حقيقتي تبديل بشود يعني جوهر تبديل به عرض بشود اين اشکال ندارد. اين درست است.
اما «و إن أريد أنها توجد في الذهن» اما در عين حال «باقية على حقيقتها العينية فلم يقم عليه دليل» چرا؟ چون مؤداي دليل را شما توجه کرديد مؤداي دليل اين است که ماهيت به تبع وجود است وجود در خارج لا في موضوع است اسمش را بگذار جوهر. در ذهن في موضوع است اسمش را بگذار عرض. «إذ مؤدى الدليل» چيست؟ «أن المحكوم عليه» آنکه حکم ميشود بر او «يجب وجوده عند العقل و في الذهن ليحكم عليه» تا به او بگويي کيف است اما «و لا يخفى أن هذا الحكم ليس عليه بحسب الوجود الذهني بل بحسب نفس الأمر» اينجور نيست که به حسب وجود ذهني باشد در حالي که اگر وجود خارجي پيدا کرد همان حکم را بخواهد داشته باشد. «بل بحسب نفس الأمر» يعني چه؟ يعني «فيجب أن يوجد في الذهن أمر» که «لو وجد في الخارج كان متصفا بالمحمول» به محمول ديگري که از آن به جوهر ياد ميکنيم «و إن انقلبت حقيقته و ماهيته بتبدل الوجود» انقلاب حقيقت را انقلاب ماهيت را ما به تبع تبدل وجود ميپذيريم سخن اين است آخرين حرف است.
شما داريد ما را متهم ميکنيد به انقلاب و به قول به شبح، ما ميپذيريم چرا؟ چون ما معتقديم که اين ماهيت به تبع وجود بايد يافت بشود. بله، در خارج به تبع وجود جوهر بوده در ذهن به تبع وجود عرض است و اين اشکالي ندارد ما اين انقلاب را ميپذريم اما اين انقلاب به تبع وجود دارد حاصل ميشود نه اينکه ما يک ماهيت جوهري را ميگوييم ماهيت عرضي، بدون اينکه به وجوداتش کاري داشته باشيم. آنچه اتفاق افتاده اين است که ما از جايگاه وجود به سراغ ماهيت برويم. فرق ما با شما اين است که شما مستقيماً ماهيت را نگاه ميکنيد اصلاً به وجود کاري نداريد. ميگوييد ماهيت جوهري شجر در ذهن هم شجر بايد ماهيت جوهري پيدا بکند تمام شد و رفت. ولي ما ميگوييم نه، ماهيت جوهري به تبع وجوداتشان شکل ميگيرند اگر اين ماهيت جوهري ماهيت به تبع وجودش جوهر شد، بسيار خوب جوهر. وگرنه نه.
پرسش: ...
پاسخ: چرا، ايشان مقدمهاش را بيان کرده است. آن مقدمهاي که فرمود «بيانه يتوقف علي تمهيد مقدمة» بحث ديروز را نگاه کنيد فرمود «بيانه يتوقف علي تمهيد مقدمة» مقدمه چيست؟ «أي ان ماهية الشيء متأخرة عن موجوديته» تمام شد و رفت. تمام حرف همين است ماهيت شيء متأخر است آقاي صدر الدين دشتکي ميگويد که ما را متهم ميکنيد به انقلاب. اشکال ندارد ما قائل هستيم به انقلاب. اما انقلابي که از جايگاه وجودش دارد ميآيد. ما اينجور نيستيم که فقط و فقط ماهيتش را نگاه بکنيم بله به ماهيت اگر بخواهيم نگاه بکنيم قائل به انقلاب بشويم قول به شبح ميآيد قول به انقلاب ميآيد در حالي که ما از جايگاه وجود داريم ميرويم.
حالا «فإن قلت إنما يتصور هذا الانقلاب لو كان بين الموجودات الخارجية من الجواهر و الأعراض و بين الكيفيات الذهنية أي الصور العلمية مادة مشتركة يكون بحسب الوجود الظلي كيفا و بحسب الوجود الخارجي من مقولة المعلوم كما قرروا الأمر في الهيولى المبهمة في ذاتها حق الإبهام و تصير باقتران الصورة تارة ماء و تارة هواء و تارة نارا و ظاهر أنه هناك مادة مشتركة بين جميع الموجودات»؛ جناب مستشکل يک قدم دارد ميآيد جلو. ميگويد که عيب ندارد پس ما با وجود ميآييم جلو. شما با معيار وجود ميخواهيد ماهيت را مشخص بکنيد ما ميآيم جلو. ميفرمايد که «فإن قلت إنما يتصور هذا الانقلاب لو كان بين الموجودات الخارجية من الجواهر و الأعراض و بين الكيفيات الذهنية أي الصور العلمية مادة مشتركة يكون بحسب الوجود الظلي كيفا و بحسب الوجود الخارجي من مقولة المعلوم» ميفرمايند اين انقلاب و اين تحولي که الآن شما داريد از آن سخن ميگوييد اين ممکن است وجود پيدا بکند، چرا؟ چون يک ماده مشترکي ما داريم بنام هيولي. اين ماده مشترک است. اين ماده مشترک هم ميتواند محملي براي جوهر باشد هم محملي براي عرض باشد. اين انقلاب است، جوهر عرض بشود، عرض جوهر بشود اين ممکن است ولي آنکه شما ميگوييد جا ندارد.
ملاحظه بفرماييد: «فإن قلت إنما يتصور هذا الانقلاب» اين انقلابي که شما ميگوييد. انقلابي که ايشان گفتند چه بود؟ اين بود که اگر يک شيئي در خارج «لا في موضوع» بود ميشود جوهر. همين شيء در ذهن في موضوع بود ميشود عرض. اين انقلاب است. اين انقلاب را شما پذيرفت خيلي خوب، اين قبول است. اين انقلاب غير از آن انقلابي است که به معناي قول به شبح در ميآيد، چون در قول به شبح چنين حرفي نيست. ميگويد در خارج اين جوهر است در ذهن آمده عرض شده اين ميشود انقلاب ذات.
پرسش: خود ماهيت؟
پاسخ: خود ماهيت عوض شده است. ايشان ميگويد که «إنما يتصور هذا الانقلاب» که شما ميگوييد «لو كان بين الموجودات الخارجية من الجواهر و الأعراض و بين الكيفيات الذهنية» کيفيات ذهني يعني صور عقلي يک جوري هستند جواهر و اعراض در خارج يک جور ديگري هستند. «إنما يتصور هذا الانقلاب لو كان بين الموجودات الخارجية من الجواهر و الأعراض و بين الكيفيات الذهنية أي الصور العلمية مادة مشتركة يكون بحسب الوجود الظلي كيفا» اما «و بحسب الوجود الخارجي من مقولة المعلوم» ما که در ذهن ماده مشترک نداريم. اين انقلاب را ما ميپذيريم اگر بگوييم يک ماده مشترکي داريم اين ماده مشترک گاهي اوقات لا في موضوع در آن قرار ميگيرد گاهي وقتها في موضوع است. اما ما الآن در ذهن خودمان ماده مشترک نداريم. «إنما يتصور هذا الانقلاب لو كان بين الموجودات الخارجية من الجواهر و الأعراض و بين الكيفيات الذهنية أي الصور العلمية مادة مشتركة يكون» اين ماده «بحسب الوجود الظلي كيفا و بحسب الوجود الخارجي من مقولة المعلوم كما قرروا الأمر في الهيولى المبهمة» در هيولاي مبهمه چه گفتند؟ گفتند اين هيولي هم حامل جسم است هم حامل سفيدي است. هم حامل جوهر است هم حامل عرض است اين ماده مشترک است. ما در ذهن که ماده مشترک نداريم که بخواهد يک امر خارجي بيايد در ذهن. ماده مشترکي ما نداريم. ببينيم ما آن انقلاب را ميپذيريم چرا؟ چون يک ماده مشترکي دارد مبهمهاي دارد بنام ماده و بنام هيولي. يک وقت جوهر روي آن قرار ميگيرد يک وقت عرض روي آن قرار ميگيرد اين اشکال ندارد.
لکن ما که در ذهن ماده مشترک نداريم. ما در ذهن اصلاً ماده نداريم. چون ماده نداريم ما نميتوانيم اين انقلاب را بپذيريم. پس اين انقلاب پذيرفتني است اگر جايي باشد که ماده مشترکي برايش وجود داشته باشد. اما در «ما نحن فيه» که بحثي خارج الذهن است جوهر خارجي عرض ذهني است چون ماده مشترک نداريم ما اين انقلاب را نميتوانيم بپذيريم. «فإن قلت إنما يتصور هذا الانقلاب لو كان بين الموجودات الخارجية من الجواهر و الأعراض و بين الكيفيات الذهنية أي الصور العلمية» چه باشد؟ «مادة مشتركة يكون بحسب الوجود الظلي كيفا» اما «و بحسب الوجود الخارجي من مقولة المعلوم كما قرروا الأمر في الهيولى المبهمة» در هيولاي مبهمه گفتند که هيولاي مبهمه يک ماده مشترک است يک وقت جوهر رويش قرار ميگيرد شجر رويش قرار ميگيرد يک وقت خضرويت شجر رويش قرار ميگيرد. خضرويت عرض است خود شجر جوهر است. «کما قرروا الأمر في الهيولي المبهمة في ذاتها حق الإبهام و تصير» اين ماده «باقتران الصورة تارة ماء و تارة هواء و تارة نارا» و همه اينها غير هماند. الآن انقلاب نشده؟ اين انقلاب شد يک چيزي که آب بود شده هوا. يک چيزي که هوا بود شده آتش. اين انقلاب است ما اين انقلاب را ميپذيريم چرا؟ چون يک ماده مبهمه مشترکه دارد ولي بين خارج و ذهن که ما ماده مشترک نداريم. اين انقلاب را نميتوانيم بپذيريم. «و ظاهر أنه هناك مادة مشتركة بين جميع الموجودات».
جوابي که ايشان ميفرمايند اين است که باز هم برميگردانند به آن تمهيد و مقدمه «قلت إنما استدعى هذا الانقلاب لو كان انقلاب أمر في صفته كانقلاب الأسود أبيض و الحار باردا أو صورته كانقلاب النطفة جنينا و الماء هواء و أما انقلاب نفس الحقيقة بتمامها إلى حقيقة أخرى فلا يستدعي مادة مشتركة موجودة بينهما نعم يفرض العقل لتصوير هذا الانقلاب أمرا مبهما عاما هذه خلاصة ما ذكره هذا الحبر العلامة في تعاليقه» ميفرمايد اصلاً ما اينجا بحث انقلاب را نداريم چرا؟ چون انقلاب اين است که يک چيزي يک چيز ديگري بشود آب بشود هوا. هوا بشود آتش. آتش بشود آب. اين را ميگويند انقلاب. يک چيزي که يک ماده مشترکي دارد اين تحولات را بپذيرد. ما در مورد «ما نحن فيه» چنين چيزي نداريم چرا؟ يک امر خارجي است اين امر خارجي شجر است جوهر است اين امر خارجي وقتي ميآيد در ذهن با ماده که نميآيد. پس چرا اسمش را بگذاريم انقلاب؟ انقلاب آن جايي که يک چيزي چيز ديگري بشود ما اصلاً چنين تحولي نداريم.
بنابراين ما قائل به انقلاب در اين مورد نيستيم. بله اگر شما اسم آن را بگذاريد انقلاب، ما هم ميگذاريم انقلاب. آب هوا بشود هوا آتش بشود آتش خاک بشود همه اينها را انقلاب ما قبول داريم ماده مشترک است و اين است. اما «ما نحن فيه» از اين مقوله نيست. چرا؟ چون همانطور که شما گفتيد در خارج اين يک ماده دارد ولي در ذهن که ماده ندارد. «قلت إنما استدعى هذا الانقلاب لو كان انقلاب أمر في صفته» يک چيزي مثلاً اين هسته خرما شده حيوان. يک ماري اين خرما را خورده شده حيوان. «في صفته كانقلاب الأسود أبيض و الحار باردا» يا انقلاب مثلاً ماء ترابا «أو صورته» يا في صفته أو في صورته، يعني در جوهرش. صفته يعني عرض. صورت يعني جوهر. «كانقلاب النطفة جنينا و الماء هواء» ولي «و أما انقلاب نفس الحقيقة بتمامها إلى حقيقة أخرى فلا يستدعي مادة مشتركة» يک امر جوهري شده عرض. جوهر بخواهد بشود عرض اينها چيست؟ اينها کاملاً از هم جدا هستند چون جدا هستند ما نميتوانيم اين را انقلاب بدانيم چون انقلاب يا در صفت بايد باشد يعني در عرض باشد يا در صورت باشد يعني در جوهر. و چون اين فرق ميکند و اين غير از آن است اسمش را انقلاب نميگذاريم.
ولي «و أما انقلاب نفس الحقيقة بتمامها» که جوهر بوده آمده شده «حقيقة أخري» عرض شده اين «فلا يستدعي مادة مشترکة موجودة بينهما نعم يفرض العقل» بله ذهن ممکن است بگويد که همين جوهر شده عرض. بله يک ماده ذهني ايجاد ميکنيم ميگوييم همين مگر جوهر نيست؟ اين جوهر شده عرض. اين انقلاب است. «نعم يفرض العقل لتصوير هذا الانقلاب أمرا مبهما عاما» اين تمام شد. «هذه خلاصة ما ذكره هذا الحبر» اين انسان «العلامة في تعاليقه» در تعاليقشان بر اين کتابي که در بحث وجود ذهني وجود داشته اين را اضافه فرمودند.