1404/03/11
بسم الله الرحمن الرحیم
/رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية /رحيق مختوم/
بحث در فصل ثالث از مباحث وجود ذهني و اشکالاتي که در اين باب بود. به اشکال پنجم رسيديم و اشکال پنجم را هم در جلسه گذشته به اجمال گذرانديم اما نياز هست که براي پاسخ به اين، اشکال را يک بار ديگر مرور کنيم. اشکال اين است که ذهن به عنوان يک حقيقت خارجي که عارض بر نفس است در خارج است همانطوري که چشم و گوش در خارج است قواي باطني هم در خارجاند. بالاخره الآن حس گرسنگي حس تشنگي و ساير حواس در خارج هستند. بر نفس عارضاند و چون نفس در خارج است اينها هم در خارج هستند.
پس مقدمه اول ما اين است که ذهن در خارج است. مطلب دوم اين است که صور ذهني هم در خارجاند چرا؟ چون صور ذهني در ذهناند. البته اين نتيجه ميشود. صورذهني در ذهناند ذهن در خارج است پس صور ذهني در خارج است. يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد! صور ذهني در ذهن هستند اموري ذهنيه. اين صور معقوله در ذهن هستند. اين امر روشني است. خود ذهن به عنوان يک شأني از شئون نفس و قوهاي از قواي نفس اين هم در خارج است. نتيجه ميشود که اين امور ذهنيه و صور ذهنيه در خارج هستند و در ذهن نيستند. شما که قائل به وجود ذهني هستيد يلزم که اين وجود ذهني، وجود ذهني نباشد و وجود خارجي باشد. اين اشکال خامس بود يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد:
«الإشكال الخامس أن الذهن موجود في الخارج» ذهن به عنوان يک شأن و يک قوه ... از شئون و قواي نفس در خارج موجود است اين يک مطلب ...
داريم اشکال خامس را ميخوانيم که اشکال خامس را اينگونه دارند تقرير ميکنند که ذهن به عنوان يک شأن از شئون نفس در خارج موجود است همانطوري که بدن شأني از شئون نفس است قواي بدن قواي نفس هم جزء شئون نفس هستند پس نفس و قواي نفس و شئون نفس در خارجاند. اين مقدمه اول «أن الذهن موجود في الخارج». مقدم دوم اين است که هر آنچه که در ذهن هست هم به عنوان صور ذهنيه در ذهن موجودند «و الأمور الذهنية موجودة فيه» ذهن «على ما قررتم» ما که منکر وجود ذهني هستيم ميگوييم ما اصلاً وجود ذهني نداريم. شما که قائل به وجود ذهني هستيد چه ميگوييد؟ ميگوييد اين صور ذهنيه در ذهن موجودند. مقدمه اول هم اين بود که ذهن در خارج است پس اين صور ذهنيه که در ذهن هستند که ذهن در خارج است پس بايد بگوييم که اين صور ذهنيه هم در خارج هستند. اين اشکال است.
«أن الذهن موجود في الخارج» اين مقدمه اول. «و الأمور الذهنية موجودة فيه على ما قررتم، فيلزم من تعقلنا لها» لازم ميآيد از تعقل ما و اينکه اين صورت ذهني را ما تعقل ميکنيم «وجودها» اين صور ذهنيه «في العقل الموجود في الخارج» بنابراين «و الموجود في الموجود في الشيء» لازمهاش اين است که آنکه شما به عنوان موجود ذهني ميگوييد وجود خارجي باشد. بعد مثال ميزنند «موجود في ذلك الشيء كالماء الموجود في الكوز» يک. خود اين کوز «الموجود في البيت» دو. نتيجه اينکه «الماء في البيبت».
پرسش: ...
پاسخ: «و الوجود في الشيء موجود في ذلک الشيء». موجود در ذهن موجود در خارج است براي اينکه ذهن را ما يک امر خارجي دانستيم. جوابش اين است که همان جوابي که البته قياسش مثل همان قياسي است که ميگويند ديوار موش دارد موش گوش دارد پس ديوار گوش دارد. مشکل اين قياس که اصطلاحاً قياس مساوات ميگويند اين است که حد وسط در برهان تکرار نشده است يعني چه؟ بايد بگوييم که ديوار موش دارد. موش گوش دارد. بايد نتيجه بگيريم که ديوار به جهت اينکه موش گوش دارد به جهت موش داشتن گوش دارد نه اينکه ديوار گوش دارد. اگر بخواهيم حد وسط را آنگونه که هست تکرار کنيم بايد بگوييم که چون نگاه کنيد ديوار موش دارد اما موش گوش دارد، آن چيزي که الآن حد وسط ما ميشود گوش داشتن موش است. اگر ما اين گوش داشتن موش را توجه بکنيم نتيجهاي ميگيريم ميگوييم ديواري که در آن موش هست و اين موش هم گوش دارد ديوار به جهت اينکه موش گوش دارد به جهت اين مسئله ميگوييم گوش دارد و الا
پرسش: ...
پاسخ: نه، چون موش گوش دارد حد وسط است. ديوار موش دارد که اين موش را ما چهجوري تصور کرديم؟ داشتن گوش براي او. حالا قياس مساوات را توضيح بدهيم. قياس مساوات به تعبيري که حالا إنشاءالله بيشتر در مقام شرح ملاحظه ميفرماييد يک مقدمه مطويه دارد که آن مقدمه مطويه اين است که حد وسط بايد تکرار بشود. حالا ما با قطع نظر از اين جلو بياييم آنچه را که در متن هست را ميخوانيم دوباره با اين فرمايش حاج آقا برميگرديم که در شرح آمده است.
ملاحظه بفرماييد مرحوم صدر المتألهين جواب اين اشکال را چهجور ميدهند؟ ميگويند شما يک مغالطهاي را در اينجا داريد که اين مغالطه براساس اشتراک لفظي است. چرا؟ يک کلمه «في» شما را درگير کرده است. اين کلمه «في» يکسان نيست. ميگوييد که ذهن در خارج موجود است اين قبول. امور ذهنيه در ذهن موجودند، اين دو. پس امور ذهنيه در خارج هستند. يک مغالطهاي در اينجا صورت گرفته که اين کلمه «در» است. اين دو تا «در» باهم فاصله دارند يک «در» به لحاظ تحقق خارجي است که امر اصيل و خارج است عين است. يک «در» به لحاظ امور ذهني است اينها باهم فرق ميکنند. ذهن در خارج است اين «در» لازم است به لحاظ عين خارجي بودن است بله حق با شماست ذهن در خارج است. ولي اين امور ذهني که در ذهن هستند اين امور ذهني در ذهن به چه صورتي موجودند؟ به صورت معقوله در ذهن وجود دارند نه به صورت ذهني و متأصل. چون اينگونه است پس شما بايد بپذيريد که آنکه در ذهن است امور ذهني است گرچه خود ذهن در خارج است.
بنابراين اين کلمه «در» شما رابه مغالطه انداخته است. اين جواب اول را ملاحظه بفرماييد. «و الجواب أن الموجود في الموجود في الشيء إنما يكون موجودا في ذلك الشيء إذا كان الوجودان متأصلين و يكون الموجودان هويتين كوجود الماء في الكوز» ببينيد «الماء في الکوز» درست است ماء يک موجود خارجي است کوز هم يک موجود خارجي است بيت هم يک موجود خارجي است اشکال ندارد «الماء في الکوز و الكوز في البيت» نتيجه اينکه «الماء في البيت» اين درست است. اما در مثال ما که بگوييم ذهن در خارج است امور ذهني در ذهن موجودند پس امور ذهني در خارج موجودند اين نتيجه را نميتوانيم بگيريم. چرا؟ چون آنکه در ذهن موجود است امور ذهني است صورت عقليه است اين وجود اصيل نيست وجود عيني نيست مثل آب در کوزه. نگاه کنيد در اين سه تا مورد، بيت، کوز، آب، هر سهشان امور اصيل و خارجياند ميتوانيد بگوييد که «الماء في الکوز، الکوز في البييت، الماء في البيت» اين اشکال ندارد. ولي در مورد «ما نحن فيه» ميگوييد: «الذهن في الخارج» اين مانعي ندارد. ولي «الأمور الذهنية و الصورة العقلية في الذهن» اين چه نحوه وجودي است؟ اين وجود خارجي نيست. اين وجود ذهني است. اين «در» شما را به مغالطه انداخته است شما فکر ميکنيد که چون اين صورت معقوله در ذهن است و ذهن همه در خارج است پس بايد صورت معقوله هم در خارج باشد. ميگويند ما يک وقت است که اين دو تا «در» هر دويشان موجود اصيل خارجياند حق با شماست. اما در مورد «ما نحن فيه» ذهن در خارج است اين اصيل است اما صور ذهني در ذهن هستند اين صور ذهنيه چيست؟ اينها که امور خارجي نيستند. اينها امور عقلي هستند.
پرسش: وقتي ذهن در خارج باشد ...
پاسخ: به تبعش در خارج است اما به چه صورت در خارج است؟ به صورت خارجي يا به صورت ذهني؟ به صورت ذهني است. ايشان همين را ميگويند. «أن الموجود في الموجود في الشيء إنما يكون موجودا في ذلك الشيء» دقت کنيد «إذا كان الوجودان متأصلين» همين جا قطعش کنيد. مثل «الماء في الکوز، الکوز في البيت» پس نتيجه ميگيريم که «الماء في البيت» همه اينها درست است چرا؟ چون اين هر دويشان عين خارجي و اصيل هستند. اما در مورد «ما نحن فيه»، «الذهن في الخارج» درست است «الأمور العقلية في الذهن» اينجا ما سؤال ميکنيم اين «الأمور العقلية» آيا وجود متأصل است يا وجود ذهني است؟ وجود ذهني است. پس نتيجه نميگيريم که پس امور ذهني هم خارجي هستند چون در ذهن هستند.
يک بار ديگر «أن الموجود في الموجود في الشيء إنما يكون موجودا في ذلك الشيء إذا كان الوجودان متأصلين و يكون الموجودان هويتين» ماهيت نيست امور ذهني نيست هر دويشان هويت است ماء هويت است کوز هم هويت است بيت هم هويت است اينها ميتوانند جمع بشوند. «كوجود الماء في الكوز» يک «و الكوز في البيت» دو. نتيجه ميگيريم که «الماء في البيت» اين درست است. «بخلاف الموجود في الذهن» اما آنکه در ذهن است امر اصيل و خارجي نيست «بخلاف الموجود في الذهن» که اين ذهن را قبول داريم ذهن موجود در خارج است ولي آنکه در ذهن است چيست؟ امور ذهنيه است صور عقليه است. «بخلاف الموجود في الذهن» که اين ذهن «الموجود في الخارج- فإن الحاصل من المعلوم في الذهن صورة لا هوية» آن چيزي که در ذهن ماست چيست؟صورت عقليه است. اين صورت عقليه موجود است اما به وجود ذهني موجود است نه به وجود خارجي. «فإن الحاصل من المعلوم» يعني صورت معلومه «فان الحاصل من المعلوم في الذهن صورة لا هوية» يعني امر ذهني است نه امر خارجي و عيني. «و الوجود ظلي» يعني اين صور عقلي داراي وجود ظلي است «لا متأصل و من الذهن في الخارج هوية و الوجود متأصل» بله ذهن در خارج هويت دارد وجود اصيل دارد اما آنکه در ذهن است يک امر ذهني و عقلي است و نه خارجي. «ومن الذهن في الخارج» هويت و وجود اصيل است.
لذا فرمود «و معنى في» اين «في» را در پرانتز بگذاريد. آن چيزي که مغالطه ايجاد کرده همين کلمه «في» است. « معني (في) في الموضعين» خدا حفظ کند يک دوستي داشتيم در مدرسه سعادت بنام آقاي زماني قمشهاي، ايشان در يکي از حجرات مدرسه سعادت بود اين ويراستاري اين متن با ايشان بود. خيلي دقت داشت هر کجا هست خدا به سلامت دارش. «و معني (في) في الموضعين» ببينيد اصلاً غلط ما نداريم الحمدلله. الآن اين مدت را که کتاب خوانديم متني باشد که غلط باشد اين خيلي دقت ميخواهد آن هم دقتهاي فلسفي اينچناني که ملاحظه کنيد «و معني (في) في الموضعين» يعني کلمه «في» در موضعين دو تا معنا دارد يکي به لحاظ خارج «الذهن في الخارج» يکي به لحاظ ذهن «الأمور الذهنية في الذهن» اين کلمه «في» افراد را به اشتباه انداخته است.
«و معني (في) في الموضعين مختلف و كذا استعمالها فيهما» در اين دو تا. «في» در اين دو تا استعمال مختلف است. «و في المكان و الزمان ليس بمعنى واحد» اينها گاهي اوقات «في» به لحاظ مکاني ناظر به موقعيت وجودي اصيل و خارجي است گاهي وقتها به اعتبار است لذا فرمود «بل بالحقيقة و المجاز» يک «في» را ما بکار ميبريم ميگوييم که «الماء في الکوز» يک وقتي ميگوييم که «الأمور الذهنية في الذهن» اينها يکسان نيست. «بل بالحقيقة و المجاز لأن كون الشيء في الخارج ليس من قبيل الماء في الكوز بل معنى كون الشيء في الخارج هو أن يترتب عليه الآثار المطلوبة منه و كونه في الذهن هو أن لا يكون كذلك» وقتي شما يک امور ذهني را در ذهن ميبريد اينجوري نيست که در خارج باشد و اصيل باشد.
برگرديم چون وارد اشکال ششم بشويم. اشکال پنجم را ميخواهيم جواب بدهيم. اشکال پنجم چه بود؟ حالا بحث قياس و مساوات را بگذاريد کنار، چون حاج آقا در شرح مطرح کردند إنشاءالله ملاحظه ميفرماييد ما هم اگر شد به آن ميپردازيم. اشکال پنجم اين بود که شما ميگوييد که وجود ذهني ما داريم؟ نه، وجود ذهني نداريم بلکه وجود خارجي داريم. چرا؟ چون ذهن شأني از شئون نفس است و در خارج است. همانطوري که نفس در خارج است ذهن هم در خارج است، اين يک. اين صور عقليه هم در ذهن هستند، دو. پس نتيجه ميگيريم که اين صور عقليه در خارج هستند.
جوابي که ميدهند ميگويند که آنکه در ذهن است امور اعتباري و مجازي است گرچه خودش ذهن امور حقيقي است و لذا ما نميتوانيم اين امور مجازي و اعتباري و صورت معقوله را در خارج بدانيم. اين اشکال پنجم بود و جوابش.
اما «الإشكال السادس أنه يلزم أن يوجد في أذهاننا من الممتنعات الكلية أشخاص حقيقية يكون بالحقيقة أشخاصا لها» بسياري از اينها مرهون مسائلي است که در ابتداي فلسفه در امور عامه داريم ميخوانيم، چون مستحضريد که فلسفه همانطوري که خدا غريق رحمت کند مرحوم علامه در نهايه آورده، بعد از اينکه يک درگاه و مدخلي را ايشان ذکر کردند به امور عامه پرداختند امور عامه اين است که مثلاً مفهوم وجود بديهي است وجود مشترک معنوي است وجود مساوق با شيئيت است وجود مساوق با وحدت است و اين دسته از احکامي که در آنجاست. در کنار آن هم برخي از احکامي که مربوط به عدم هم هست ياد کردند. اتفاقاً ميگويند که يکي از اشکالاتي که در مسائل فلسفه مطرح است مستحضر باشيد اين است که ميگويند مگر نه آن است که موضوع فلسفه «الموجود بما هو موجود» است پس چطور در فلسفه شما از عدم بحث ميکنيد؟ ميگوييد المعدوم المطلق لايخبر عنه. اين يک مسئله فلسفي است چرا از آن بحث ميکنيد؟ يا ميگوييد «لا ميز في الأعدام من حيث العدم» اينگونه از احکام فلسفي در ارتباط با عدم با اينکه موضوع فلسفه، وجود است به چه معناست؟
جوابهايي دادهاند و جواب رسمي که براي اين مسئله است اين است که احکام عدم بالعرض در فلسفه راه پيدا کرده. ما براي اينکه مثلاً نور را به درستي بشناسيم ظلمت و احکام ظلمت را مييابيم تا نور را بفهميم. ما براي اينکه احکام وجود را بشناسيم راجع به عدم و احکام عدم سخن بگوييم تا راجع به وجود به درستي امر شناخته بشود. اينجا اينجوري است.
پرسش: ...
پاسخ: يک از مسائلش همينطور است «تعرف الأشياء باضدادها» شناخت مسئله. بعد عدم از آن جهت که رفض الوجود است رفع الوجود است يک صبغه فلسفي پيدا ميکند. چرا؟ عدم يعني چه؟ «عدم کل شيء رفعه» پس ما اول وجود داريم بعد وقتي ميخواهيم آن وجود را رفض و رفع بکنيم مفهوم عدم جايش مينشانيم پس اين هم به تبع است نه بالاصاله در فلسفه راه پيدا ميکند از اين جهت.
در همان جاها اين مسئله مطرح شد. الآن ميگويند شما ميگوييد که المعدوم المطلق لا يخبر عنه، يکي از قضاياي فلسفي همين است المعدوم المطلق لا يخبر عنه. المعدوم المطلق مگر وجود دارد؟ شما ميگوييد وجود ذهني دارد. پس براي معدوم مطلق، شما وجود قائل شديد. چرا؟ چون معدوم مطلقي که معدوم مطلق است و هيچ از هستي برخوردار نيست الآن آمده در ذهن شما به عنوان وجود ذهني موضوع شده و حکم «لا يخبر عنه» را بر آن داريد بار ميکنيد. پس شما براي اين اشکال ششم است که شما براي معدومات وجود قائل شديد. براي امري که اصلاً در نظام هستي مثل اجتماع نقيضين يا شريک الباري چيست؟ ممتنع است. مگر نيست؟ ولي شما تصورش کرديد. يعني چه؟ يعني آورديد به ذهن. شريک الباري که ممتنع است شما واجبش کرديد و آوديد به ذهن به عنوان يک موضوع و در عين شريک الباري قرار داديد امر ممتنع را در ذهن واجب کرديد. اين کارهاي شماست. شما رهايش کنيد امور ذهني را وجود ذهني را رها کنيد از اين اشکالات هم رها ميشويد.
پس اين اشکال ششم شده «أنه يلزم أن يوجد في أذهاننا من الممتنعات الكلية أشخاص حقيقية يكون بالحقيقة أشخاصا لها» آن چيزي که ممتنع است بالکل شما آمديد برايش يک شخص حقيقي در ذهن. اگر بگوييد که اينها موجود ذهني نيستند اينها کيف نفسانياند کيف هستند وجود نيستند اصلاً وجود ندارد، هيچ. ولي شما ميگوييد اينها وجود ذهنياند وجود دارد اگر وجود دارند بايد تاوانش را بدهيد. شريک الباري چطور در ذهن وجود دارد در حالي که ممتنع است؟ اجتماع نقيضين در حالي که ممتنع است چطور در ذهن وجود دارد؟ «الإشکال السادس: أنه يلزم أن يوجد في أذهاننا» يوجد چه؟ «من الممتنعات الكلية» مثل شريک الباري مثل اجتماع نقيضين مثل المعدوم المطلق «يوجد في أذهاننا من الممتنعات الکلية» چه؟ «أشخاص حقيقية يكون بالحقيقة أشخاصا لها لا بحسب فرضنا» فرض نميکنيم. شما ميگوييد قائل به وجود ذهني هستيد پس براي اينها يک وجود ذهني قائل شديد. «لأنا إذا حكمنا على اجتماع النقيضين بالامتناع» اگر گفتيم اجتماع نقيضين ممتنع است پس شما اجتماع نقيضين را در ذهن فرض کرديد بعد اين را هم وجود ذهني ميدانيد پس امر ممتنع شده موجود در خارج. «لأنا إذا حکمنا علي اجتماع النقيضين بالامتناع بعد تصورنا اجتماع النقيضين و يحصل في ذهننا هذا المعنى متشخصا» اين معنا يعني معناي اجتماع نقضين به صورت تشخص و تعين يافت شده است.
«و متعينا فالموجود في ذهننا» پس بنابراين موجود در ذهن ما «فرد شخصي من اجتماع النقيضين» پس ما يک فرد از افراد اجتماع نقيضين به وجود ذهني در ذهن خودمان داريم. در حالي که اجتماع نقيضين چه در ذهن و چه در خارج ممتنع است. «فالموجود في ذهننا فيد شخصي من اجتماع النقيضين مع أن بديهة العقل- يجزم» جزم دارد «بامتناع اجتماع النقيضين في الذهن و الخارج و كذا يلزم وجود فرد حقيقي للمعدوم المطلق» شما ميگوييد «المعدوم المطلق لا يخبر عنه»، يعني اين فرد را در ذهنتان آورديد با اينکه يک فرد معدوم مطلق است ولي به عنوان يک فرد متشخص موجود در ذهن اين را قرارش داديد. پس شما يک امر معدوم را برايش فرد قائل شديد. «و كذا شريك الباري» شريک الباري را ميگوييد ممتنع است. اين شريک الباري چيست؟ موضوع است. موضوع است يعني چه؟ يعني در ذهن وجود دارد به وجود ذهني. «تعالى فيلزم وجود ذلك الفرد» يعني فرد معدوم مطلق «في الخارج أيضا» پس در خارج هم يافت ميشود چرا؟ چون ذهن در خارج است. «لأنه إذا وجد في الذهن فرد مشخص لشريك الباري تعالى فيجب بالنظر إلى ذاته الوجود العيني و إلا لم يكن شريكا للباري تعالى» اگر اين شريک الباري نباشد که شما حکم به امتناع نداريد پس اين بايد وجود داشته باشد تا حکم به امتناع بکنيد. حکم به امتناع را به چه ميکنيد؟ به شريک الباري شريک الباري بايد موجود باشد که بگوييد در ذهن وجود دارد و بگوييد ممتنع است.
يک بار ديگر: «و كذا يلزم وجود فرد حقيقي للمعدوم المطلق» يک «و كذا شريك الباري تعالى» موجود باشد «فيلزم وجود ذلك الفرد» يعني فرد معدوم مطلق «في الخارج أيضا لأنه إذا وجد في الذهن فرد مشخص لشريك الباري تعالى فيجب بالنظر إلى ذاته الوجود العيني» بايد به آن ذات وجود عيني ما بنگريم به عنوان يک موجود، بعد بگوييم اين شريک الباري ممتنع است. «و إلا لم يكن شريكا للباري تعالى» وگرنه اگر نتوانيم تصورش بکنيم شريک الباري نيست. حکم به امتناع هم نخواهد داشت.