1404/03/03
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
بحث همانطور که مستحضريد در فصل سوم از مباحث وجود ذهني اشکالات وجود ذهني و همچنين پاسخهايي که در مقابل اين اشکالات داده شده است و بحث امروز هم الحمدلله خيلي مطالبش چون از قبل بيان شده شايد ما بتوانيم تا پايان اين بخش جلو برويم يک مقدار همتي هم ميفرماييد زمان هم متأسفانه کم داريم.
روشن شد که در حقيقت اگر يک امري بخواهد تحت يک مقولهاي مندرج باشد بايد دو وصف از اوصاف را داشته باشد يکي اينکه هم مفهوماً تحت مقوله باشد دو اينکه آثار مقوله هم بر آن مترتب باشد اگر يک چيزي بناست جوهر باشد معنايش اين نيست که مفهوم جوهر بر او صادق باشد بلکه هم مفهوم جوهر بر او صادق باشد هم آثار جوهر بر آن مترتب باشد. مفهوم جوهر يعني ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لافي موضوع» ولي اگر بخواهد مثلاً در نفس موجود باشد في الموضوع ميشود پس بنابراين آثار جوهر را ندارد. به حمل اولي جوهر است ولي به حمل شايع جوهر نيست. اين تقريباً محصول آنچه که در اين رابطه بيان شده است.
مرحوم دواني محقق ايشان در مقابل اين اشکالي که در باب وجود ذهني شده است که آيا اگر يک چيزي جوهر باشد بيايد در ذهن، آيا همچنان جوهر هست يا نيست؟ ايشان مصر است و اصرار دارد که جوهر وقتي به ذهن آمد همچنان جوهر است اگر انسان در خارج جوهر است اگر اين انسان به ذهن آمد اين انسان ذهني هم حقيقتاً تحت مقوله جوهر واقع است و به استناد فرمايش شيخ که فرموده است جوهر امري است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» ميگويد اين ماهيتي که الآن در ذهن است اين ماهيت هم حقيقتاً مصداق جوهر است و آنچه که جناب شيخ الرئيس در باب جوهر بيان فرموده که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» اين از اين جهت چون در ذهن هست محذوري ندارد. لذا اين مسئله را به اين صورت
پرسش: آثار ندارد در ذهن ...
پاسخ: احسنتم آثار ندارد و لذا چون آثار ندارد براساس نظر جناب صدر المتألهين اين حقيقتاً تحت مقوله جوهر نيست مفهوماً تحت مقوله جوهر است. اما ايشان اصرار دارد که بگويد نه، اين هم حقيقتاً تحت مقوله جوهر هست چراکه جوهر آن چيزي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» اينکه در خارج نيست در ذهن است بنابراين اين جوهر است حقيقتاً ولي در ذهن که هست حالت في الموضوع را پيدا ميکند. اين سخن جناب دواني است که اين سخن سخن تامي نيست مرحوم صدر المتألهين اولا به اين سخن ايشان و پاسخ به سخن ايشان ميپردازد بعد يک نکته ديگري را بيان ميفرمايد شايد حالا ما توضيح خواهيم داد که ضرورتي نداشت که جناب صدر المتألهين اين نکته را اينجا بفرمايد ولي ما جلو ميرويم تا ببينيم چه ميشود.
«و العجب أن المولى الدواني مصر على جوهرية المعاني الجوهرية الذهنية» ايشان اصرار دارد و مصر است بر اينکه جواهر ذهني هم حقيقتاً جوهرند و تحت مقوله جوهر مندرجاند «و العجب أن المولى الدواني مصر على جوهرية المعاني الجوهرية الذهنية» به او ميگويند اينکه الآن في الموضوع است؟ ميگويد اشکال ندارد آنکه جناب شيخ الرئيس فرمود اين است که اين جوهر «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» در ذهن اگر باشد که اشکال ندارد که در موضوع باشد.
پرسش: هيچ کدام از اين آثار را ندارد نه در خارج آثار دارد نه در ذهن.
پاسخ: در خارج آثار را دارد ولي در ذهن ندارد. «ـ قائلا إن الجوهر ماهية من شأنها أن يكون في الخارج لا في الموضوع» يعني سخني که جناب محقق دواني در مقام اين مسئله که اينکه جوهر نيست چراکه جوهر اين است که لا في موضوع باشد ولي اين الآن في موضوع است. ميگويد نه، جوهر آن است که اگر در خارج يافت شد لا في موضوع باشد «ـ قائلا إن الجوهر ماهية من شأنها أن يكون في الخارج لا في الموضوع و شنع على القائل بكون صورة» و تشنيع کرده بدگويي کرده گفته که شما چطور به اين جوهري که در ذهن هم جوهر است به او ميگوييد کيف نفساني؟ «و شنع علي القائل بکون صورة الجوهر الذهنية من باب الكيف» تشنيع کرده که اينکه از باب کيف نيست اين از باب جوهر است و اين را ما از باب جوهر بايد تلقي کنيم نه از باب کيف نفساني «و شنع على القائل بكون صورة الجوهر الذهنية من باب الكيف أنه يلزم حينئذ انقلاب الجوهر كيفا» ايشان گفته که تشنيع به چيست؟ تشنيع به اين عبارت است ميگويد شما داريد انقلاب را معتقد ميشويد چرا؟ چون اينکه الآن در ذهن جوهر است اين را شما ميخواهيد عرضش بدانيد انقلاب ذات ميشود اينجوري تشنيع کرده است.
آقايان يک مقداري همراهي بفرماييد که اين عبارات خوانده بشود چون واقعاً مطالبش گفته شده است. «و لم يعلم أن لزوم انقلاب الحقيقة على ما صوره و توهمه ألصق به و ألزم» جناب صدر المتألهين دارد جواب آقاي دواني را ميدهد. ميگويد اين بزرگوار متوجه نيست که اين انقلاب ماهيت و انقلاب ذات الآن بيشتر يقه خود جناب دواني را دارد ميگيرد. چرا؟ چون انقلاب ذات يعني جوهر چيزي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» جوهر اين است ولي الآن اين جوهر را شما في الموضوع ميبينيد اگر بخوانيد اين را جوهر بدانيد و در عين حال في الذهن بدانيد اين خودش انقلاب ذات شد!
ببينيد ايشان مرحوم ملاصدرا دارد اينجوري ميگويد که «و لم يعلم» نميداند جناب محقق دواني که «أن لزوم انقلاب الحقيقة على ما صوره» براساسي که او تصور کرده «و توهمه ألصق به و ألزم» به اين الصق و الزم است به خود جناب آقاي محقق دواني. چرا؟ «كما يظهر عند التعمق و التدبر» اگر شما اهل تعمق و تدبر باشيد ميفهميد. ملاحظه بفرماييد که چه ميگويد؟ الآن آقاي محقق دواني چه ميگويد؟ ميگويد اين جوهر ذهني جوهر است. ميگوييم اين جوهر ذهني جوهر است؟ حقيقتاً تحت مقوله جوهر مندرج است؟ اگر تحت مقوله جوهر باشد جوهر لا في موضوع است. الآن اين في موضوع شده است پس بنابراين شما الصق است به شما اين اتهام و الزم به شما اين اتهام که ما انقلاب ذات را به قول شما داشته باشيم.
«و لم يعلم» جناب دواني «أن لزوم انقلاب الحقيقة على ما صوره» جناب دواني «و توهمه ألصق به و ألزم كما يظهر عند التعمق و التدبر. اللهم إلا أن يلتزم في جميع الحدود التي للأنواع الجوهرية ـ التقييد بكونها إذا وجدت في الخارج كذا و كذا» مگر اينکه ما اينجوري بگوييم «إلا أن يلتزم» جناب آقاي محقق دواني در جميع حدود در تمام تعاريفي که براي کم کيف وضع و امثال ذلک ميشود «التي للأنواع الجوهرية» انواع جوهري را مستحضريد که پنج تا است عقل است و نفس است و ماده است و صورت است و جسم. ما براي همه اينها بياييم بگوييم که «التقييد بکونها إذا وجدت في الخارج کانت کذا و کذا» ولي در ذهن نميآيد چنين موجودي. «إذ كما أن جوهرية الإنسان الذهني كذلك فكذا قابليته» اين جوهر «للأبعاد» يک «و مقداره» دو «و نموه» سه «و حسه» چهار «و نطقه» پنج. جوهر چيست؟ جوهر «جسم حساس متحرک بالإراده ناطق» همه اين مواردي که الآن هست اينها هم بايد در خارج به اين صورت باشد.
«اللهم إلا أن يلتزم في جميع الحدود التي للأنواع الجوهرية ـ التقييد بكونها» اين انواع جوهريه «إذا وجدت في الخارج كذا و كذا إذ كما أن جوهرية الإنسان الذهني كذلك» جوهريت انسان ذهني هم چيست؟ اگر در خارج باشد لا في موضوع است ولي انسان جوهري چه انساني است؟ انساني است که قابليت ابعاد داشته باشد مقدار داشته باشد نمو داشته باشد حس داشته باشد نطق داشته باشد «فكذا قابليته للأبعاد و مقداره و نموه و حسه و نطقه و جميع لوازم هذه المعاني» هم لا في موضوع باشد. «و حينئذ لا فرق بين القول بكون الصورة الذهنية كيفا بالحقيقة و بين كونها نوعا من الجوهر بهذه الوجوه التعسفية» جناب محقق دواني، شما بالاخره يک موضع روشني در اين رابطه داشته باشيد. اگر ميخواهيد يک ماهيت جوهري را در ذهن همچنان جوهر بدانيد مصداق جوهر بخوانيد بايد همه جهاتش را حيثيتش را لحاظ بکنيد و احکامش را بگوييد. آن وقت اين بايد در ذهن هم نمو داشته باشد. بايد نطق داشته باشد بايد انسان ذهني نطق داشته باشد رشد داشته باشد نمو داشته باشد. مقدار داشته باشد وزن داشته باشد همه چيز. در حالي که اينجوري نميشود.
الآن شما ميفرماييد که اين جوهر ذهني هم جوهر است بسيار خوب! اين يعني چه؟ يعني اين جهاتي که براي جوهر هست ميگوييم «جسم نام حساس متحرک بالإراده ناطق» در ذهن هم همينها وجود داشته باشد در حالي که اينها در ذهن وجود ندارد. پس بنابراين کوتاه بياييد از اين قصه و اين را تحت مفهوم جوهر بدانيد نه اينکه مصداق جوهر باشد. بله مفهوم جوهر بر او صادق است گرچه مصداقاً تحت مصداق کيف قرار ميگيرد. يک بار ديگر: «اللهم إلا أن يلتزم في جميع الحدود التي للأنواع الجوهرية» همه حدود مثل راجع به انواع جوهريه مثل انسان. اين انسان جوهر است شجر حجر. شجر نمو دارد رشد دارد حس دارد اينها هم بايد وقتي شجر ذهني شد بايد اين ويژگيها را هم داشته باشد «إلا أن يلتزم في جميع الحدود التي للأنواع الجوهرية ـ التقييد بكونها إذا وجدت في الخارج کانت كذا و كذا إذ كما أن جوهرية الإنسان الذهني كذلك فكذا قابليته للأبعاد» يک «و مقداره» دو «و نموه» سه «و حسه» چهار «و نطقه» پنج «و جميع لوازم هذه المعاني» اينطور باشد.
پرسش: ...
پاسخ: جوهر باشد در حالي که نيست. «و حينئذ لا فرق بين القول بكون الصورة الذهنية كيفا بالحقيقة و بين كونها نوعا من الجوهر» بنابراين شما انقلاب ذات شد. اينکه گفت «الصق به و الزم» چرا؟ چون اينجوري شده است. چون هم کيف شده هم جوهر شده است.
پرسش: ...
پاسخ: يکي شده چرا؟ چون کيف شما يعني في الذهن، في موضوع. الآن في موضوع است. «فالحق أن مفهوم الإنسانية» دارند برميگردند به آن مطلب اصلي و اساسي که در اين مطلب گفتند که اگر بخواهد يک چيزي تحت يک مقولهاي مندرج باشد بايد دو تا ويژگي داشته باشد؛ يک: مفهوماً تحت مقوله باشد. دو: آثارش را داشته باشد. همين که مفهوماً تحت يک مقوله بود ميشود صورت ذهني. آثار لازم نيست. در صورت ذهني دقت کنيد! در صورت ذهني ما آثار نميخواهيم. وجود ذهني فقط و فقط تحت مفهوم مندرج باشد «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» يعني شيء در خارج دو تا حصه دارد يک حصه ماهيت يک حصه وجود. حصه وجودش را بگذاريد در خارج بماند. حصه ماهيتش ميآيد به ذهن. اينکه ميگوييم عينش هست يعني شبحش نيست عينش است ولي عين ماهيتش است نه عين وجودش. «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» اين کون بنفسه به ماهيتش ميخورد يعني ماهيتش و همين در وجود ذهني کافي است. ما در وجود ذهني بيش از اين نميخواهيم.
«فالحق أن مفهوم الإنسانية و غيرها من صور الأنواع الجوهرية كيفيات ذهنية يصدق» اين مهم است «عليها» بر اين انواع جوهري «معانيها بالحمل الأولي و يكذب عنها بالحمل المتعارف» اينها به حمل شايع جوهر نيستند. «و دلائل الوجود الذهني لا يعطي أكثر من هذا في العقليات» ما دنبال اثبات وجود ذهني هستيم و ميخواهيم وجود ذهني را اثبات بکنيم. وجود ذهني بيش از اين نميخواهيم. ميخواهيم بگوييم اين شيئي که در خارج هست يک وجودي دارد وجودش ميماند ماهيتش بعينه به ذهن ميآيد. «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه» که عين ماهيتش باشد «للأذهان» تمام شد و رفت. ما بيش از اين نميخواهيم ما نميخواهيم آن حقيقت به حمل شايعش در ذهن بيايد.
«و دلائل الوجود الذهني لايعطي أکثر من هذا في العقليات» تمام شد و رفت. از اين به بعد يک نکتهاي را ميخواهند مطرح بکنند اين نکته جايش اينجا نيست حالا نقدي به مطلب ما نداريم در چيدمان مطلب يک نقدي اينجا ما ميخواهيم مطرح کنيم. آقاي مستشکل اشکال ثالث چه بود؟ اشکال ثالث اين بود که اگر ما قائل به وجود ذهني باشيم يلزم که هر وجودي يا هر نوعي دو تا فرد داشته باشد يک فرد مادي و يک فرد مجرد. يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد اشکال اين است که اگر ما براي انواع، حالا انواع جوهري يا عرضي، فرقي نميکند وجود ذهني قائل بشويم لازمهاش اين است که اين انواع داراي دو فرد باشند يک فرد در خارج يک فرد در ذهن. يک فرد مادي يک فرد مجرد، چون عقل دارد ميفهمد. «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين اشکال ثالث بود.
الآن مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد که اصلاً چه اشکالي دارد که يک شيء دو تا فرد داشته باشد؟ يک فرد در خارج داشته باشد مادي، يک فرد هم فرد عقلي باشد؟ اصلاً ما معتقديم بزرگان از عرفا و حکما معتقدند که موجودات داراي افرادياند انواع داراي افرادياند فرد مادي دارد فرد مثالي دارد فرد عقلي دارد هيچ محذوري ندارد. ما اصلاً تالي را باطل نميدانيم. شما ميگوييد که اگر اين انواع اعم از انواع جوهري و عرضي بخواهد در ذهن يافت بشود لازمهاش اين است که يک شيء داراي دو فرد باشد فرد مادي فرد مجرد. «و التالي باطل فالمقدم مثله» ما ميگوييم «و التالي باطل» نه. ما معتقديم که اصلاً يک شيء داراي دو فرد است بلکه افراد مختلفي دارد. مادي مثالي عقلي اينجوري است.
اين جوابي است که الآن داري ميخواهيم. الآن ميخواهند بگويند که عرفا اينطور معتقد بودند ما هم اينطور معتقديم ادله فراواني داريم شواهد فراواني داريم که غير از فرد مادي فرد عقلاني هم داريم. فرمايش مرحوم ملاصدرا کاملاً متين است درست است. ولي اين بزرگوار اشکالش اين نيست اشکالش اين است که وقتي شما در ذهن يک فردي را اگر بخواهيد آن ذهن را يعني يک فرد را در ذهن بياوريد در ذهنتان يک فرد عقلي پيدا ميشود نه خارج که به عنوان يک مثال منفصل باشد مثل باشد يا عقل باشد. اشکال جناب مستشکل اين است که اگر ما قائل بشويم که اين انواع در ذهن دقت کنيد! در ذهن يافت ميشوند لازمهاش اين است که ما دو تا فرد داشته باشيم براي يک نوع. يک فرد مادي يک فرد مجرد. مرحوم ملاصدرا ميخواهد بگويد که ما يک فرد مجردي در عالم مثال يا عالم عقل داريم اين به ما چه ربطي دارد؟ بله فرمايش شما متين است آقاي مستشکل ميگويد شما در فرض وجود ذهني از ذهن بالا نرويد از ذهن خارج نشويد. در فرض وجود ذهني لازمهاش اين است که يک نوع حالا يا نوع جوهري يا نوع عرضي اگر بخواهد در ذهن يافت بشود دو تا فرد پيدا ميکند. ما از اينجا ميرويم بحث امروز ما از همين الآن وارد ميشويم براي اثبات فرد مجرد از انواع. بسيار خوب، ما اين را ميپذيريم در جلد سوم اسفار يا جلد دوم. جلد دوم اسفار در بحث مُثل اين بحث را اثبات ميکنيم کاملاً درست است.
ولي آقاي ملاصدراي بزرگوار، اين آقاي مستشکل بحثش بحث فرد عقلاني يا فرد مثالي نيست. ميگويد اگر شما قائل به وجود ذهني بشويد در ذهنتان يک فرد مجرد پيش ميآيد. پس آقايان مستحضر باشيد ما اشکالي الآن به مرحوم ملاصدرا به لحاظ مطلب نداريم ولي ميخواهيم بگوييم آن چيزي که الآن شما داريد مطرح ميکنيد ارتباطي با آنچه که جناب مستشکل اشکال ثالث ميگويد ندارد.
«هذا لمن لا يذعن بوجود عالم عقلي» هذا يعني اين اشکال. اين اشکال براي کسي اذعان ندارد تصديق نميکند به وجود عالم عقلي که «فيه» در آن عالم عقلي «صور الأنواع الجوهرية» اگر کسي قائل باشد که در عالم عقل ما انواع جوهري مثل شجر و حجر و ارض و سماء و اينها يک فرد عقلاني هم داريم، اگر کسي آن را اذعان بکند چنين اشکالي نميکند. «هذا لمن لا يذعن بوجود عالم عقلي فيه صور الأنواع الجوهرية كالمعلم الأول و أتباعه» جناب ارسطو و اتباع ارسطو قائل نبودند که ما عالم عقل داريم و عالم عقل موجودات به صورت فرد عقلاني يافت ميشوند «کالمعلم الأول و أتباعه كما هو المشهور» اينجور مشهور است گرچه جناب فارابي در جمع بين رأيين هم اينجا آمده و اين دو تا را کنار هم قرار داده و نزديک کرده است.
«و أما من يؤمن» ايمان بياورد و اذعان داشته باشد «بوجود ذلك العالم الشامخ الإلهي» که بگويد يک عالم عقلي داريم اينها را ميگويند عالم الهي چرا؟ چون حيثيتهاي تجردي پيدا ميکند. هر چه که حيثيتهاي تجردي پيدا بکند در عالم الهي ميشود. «و أما من يؤمن بوجود ذلك العالم الشامخ الإلهي فله أن يقول» ميتواند بگويد که آقا! اشکال شما اصلاً اشکال نيست. چرا؟ چون شما گفتيد که اگر ما قائل به وجود ذهني بشويم يلزم که براي هر نوعي يک فرد مادي باشد و يک فرد مجرد. ميگوييم بله چه اشکالي دارد؟ هيچ اشکالي ندارد. «فله أن يقول إن كون بعض من أفراد الماهية النوعية مجردا و بعضها ماديا مما لم يحكم بفساده بديهة» نه! اين اشکال ندارد فاسد نيست. شما اين را فاسد ميدانيد چرا؟ چون معتقد به عالم عقل الهي نيستيد اگر به عالم عقل الهي معتقد بوديد اين را هم اشکال نميدانستيد ميگفتيد که بله يک فرد مادي دارد يک فرد مجرد دارد. «مما لم يحکم بفساده بديهة و لا برهانا» نه برهان بر نفيش داريم بلکه برهان بر اثباتش داريم و بداهت عقل هم چنين حکمي نميکند که هر نوعي بخواهد داراي دو فرد باشد يک فرد مادي و يک فرد مجرد.
«و لا وقع على امتناعه اتفاق» اتفاقي هم بر اين مسئله وجود ندارد. اتفاق علما وجود ندارد که چنين امري ممکن نباشد. بلکه «كيف و قد ذهب العظيم أفلاطون و أشياخه العظام» انسانها بزرگي و بزرگواري همانند افلاطون و اشياخ ايشان، مثلاً جناب سقراط و اينها که اشياخ يعني اساتيدشان بزرگانشان. «و أشياخه العظام» ذهب به چه؟ که «إلى أن لكل نوع من الأنواع الجسمانية فردا في عالم العقل» پس ما براي هر نوعي مثل شجر يک فرد مادي دارد يک فرد مثالي دارد يک فرد عقلي. انسان يک فرد مادي دارد يک فرد مثالي دارد و يک فرد عقلي اينها کاملاً به آن معتقد هستند.
پرسش: هر سه تا يکي هستند منتها ما در مجموع سه ميبينيم.
پاسخ: در مجموع نداريم هر سه تا يکي است يعني چه؟ يعني يک نوع است ولي سه تا فرد هستند. فرد هستند يعني چه؟ يعني فرد مادي مثلاً مقدار دارد قابل اشاره حسيه است ولي فرد مثالي و عقلي قابل اشاره حسيه نيست. همان انسان است به لحاظ جوهري همان انسان است ولي خصائص و امکان آن عالم براي آن عالم و براي آن آدم نيست.
پرسش: ...
پاسخ: دقت بفرماييد که ما داريم فلسفه ميخوانيم و مراد از فلسفه اين است که هر عالمي هر نشأهاي مختصات خودش را دارد. بله، وقتي شد فرد مادي با ماده است زمان دارد مکان دارد حرکت دارد تکامل دارد قوه دارد استعداد دارد همه چيز است ولي وقتي شد فرد عقلاني همين انسان نه ماده دارد نه مکان دارد نه زمان دارد نه قوه دارد نه تکامل دارد نه حرکت دارد و امثال ذلک. «کيف و قد ذهب العظيم افلاطون و اشياخه العظام» ذهب که چه؟ که «إلى أن لكل نوع من الأنواع الجسمانية فردا في عالم العقل و تلك الأفراد أسباب فعالة» اصلاً آنها نقشآفريناند. آن فرد عقلاني رب النوع است. حالا بعضي آن رب النوع را نپذيرفتند اما فرد عقلاني را پذيرفتند. رب النوعي است يعني چه؟ يعني همه انواع پايينيها از اربابشان ميگيرند.
ميگفتند که در روايات هم هست که يک ديگ (خروس) در حد رب النوع وقتي که بک بانگي زد اينها بانگ ميزنند آن رب النوع است تمام تدبير مجموعه به وسيله آن فرد عقلاني است. «و تلک الأفراد» يعني افراد عقلي «اسباب فعالة لسائر الأفراد الجسمانية لتلك الأنواع و هي» اين افراد انواع مجرد «ذوات عناية بها» يعني صاحب عنايتاند به اين افراد مادي. «و الدليل الدال على أن أفراد نوع واحد لا يقبل التشكيك و التفاوت في وجوداتها بحسب التمامية و النقص و التقدم و التأخر على تقدير تماميته و إنما يتم بحسب نحو واحد من الوجود و موطن واحد من الكون لا بحسب الوجودين و بحسب الموطنين» اينجا تشکيک ميخواهد خيلي حرفهاي اصالة الوجودي ميخواهد.
ميگويد که اين جواب سؤال مقدر است. يک نفر بگويد يعني چه که ما براي يک نوع داراي دو تا فرد باشد؟ اينکه تشکيک ميشود. ميگويد تشکيک طولي که اشکال ندارد. اگر در دو موطن باشد يک موطن عقل يک موطن مثال. يک موطن ماده، چه اشکالي دارد؟ «إنما يتم» اين اشکال، اگر اينها بخواهند در يک موطن باشند. اما اگر در دو موطن در دو قرارگاه باشند چه اشکالي دارد؟ «و الدليل الدال» دليلي که مثلاً دلالت بکند که «علي أن افراد النوع الواحد لا تقبل التشکيک و التفاوت في وجوداتها بحسب التمامية و النقص و التقدم و التأخر علي تقدير تماميته» فرض کنيم که اين ادله تاماند اين ادله کجا ميآيند. «إنما يتم بحسب نوع واحد من الوجود» يک «و موطن واحد» ما آنجا موطن واحد نداريم.
ببينيد اگر بگوييد که در دنيا يک انساني داشته باشيم فقط در دنيا يک انساني داشته باشيم که يک فردش اعلي باشد و يک فردش عالي باشد يک فردش متوسط باشد يک فردش ضعيف باشد اين تشکيک را ما قبول نداريم فرضاً درست است
پرسش: ...
پاسخ: در عرض هم هستند ولي آنکه «في موطنين» باشد يکي در فرد عقلي و مجرد باشد يکي در حد ماده، اشکالي ندارد. «إنما يتم بحسب نحو واحد من الوجود و موطن واحد من الکون لا بحسب الوجودين و بحسب الموطنين».
«ـ و الحق» با جناب افلاطون است و نه با جناب ارسطو. «و الحق أن مذهب أفلاطون و من سبقه» از سقراط و اينها «من أساطين الحكمة في وجود المثل العقلية للطبائع النوعية الجرمانية في غاية المتانة و الاستحكام» آنچه را که جناب افلاطون و اشياخ عظامشان بيان کردهاند در غايت متانت است که در جلد دوم اسفار إنشاءالله در بحث ماهيت و مُثل به آن خواهيم رسيدم «لا يرد عليه شيء من نقوض المتأخرين و قد حققنا» يعني ما در اسفار در جلد دوم «قول هذا العظيم» را تحقيق کرديم هذا العظيم يعني جناب افلاطون. ببينيد چقدر اين عظيم است که صدر المتألهين با اين القاب از او ياد ميکند. «و قد حققنا قول هذا العظيم و أشياخه العظام بوجه لا يرد عليه شيء من النقوض و الإيرادات التي منشؤها» منشأ اين اشکالات چيست؟ «عدم الوصول إلى مقامهم» نرسيديد که اينها چه ميگويند. خويش را تأويل کن ني ذکر را. اينها را نفهميد که چه ميگويند. «و فقد الاطلاع على مرامهم» بر مرام اينها شما اطلاع نداريد. «كما سنذكره لمن وفق له إن شاء الله تعالى» إنشاءالله در جلد دوم اسفار به آن اشاره ميکنيم.
«على أن بناء مقاصدهم و معتمد أقوالهم على السوانح النورية و اللوامع القدسية» اصلاً آقايان! جناب افلاطون و اشياخ ايشان بنا را بر اين گذاشتند و اصلاً آفرينش را براساس آنجا تنظيم کردند ماده چيست در مقابل آن؟ اصلاً بناي آنها و مقصد آنها اين بوده است. «علي أن بنائ مقاصدهم و معتمد أقوالهم علي السوانح النورية» سوانح آن حقائق نوري «و اللوامع القدسية التي لا يعتريها وصمة شك و ريب ـ و لا شائبة نقص و عيب» هيچ اشکالي و شائبه نقصي نيست. «لا على مجرد الأنظار البحثية التي سيلعب بالمعولين عليها و المعتمدين بها الشكوك يلعن اللاحق منهم فيها للسابق و لم يتصالحوا عليها و يتوافقوا فيها بل كلما دخلت أمة لعنت أختها» ببينيد آقايان، اين مسئله که ما بگوييم يک فرد عقلاني داريم اين مسئله به اين راحتي نيست. ادله هم اگر کافي باشد ما چون چيزي را نميتوانيم اثبات به معناي روشن بکنيم شايد معتقد نباشيم. مثل اينکه زمان گذشته و اين مطلب حيف ميشود اجازه بفرماييد که براي جلسه بعد باشد إنشاءالله. اين مطلب ميماند و مطلب مهمي هم هست گرچه چيز زيادي نيست ولي إنشاءالله بعضي از دوستاني هم که امروز تشريف نداشتند فردا تشريف بياورند ما بتوانيم يک مقدار راجع به اين مسئله توضيح بدهيم که تمام بشود إنشاءالله.