1404/02/30
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحیق مختوم/حکمة متعالیه
موضوع: حکمة متعالیه/ رحیق مختوم/
بحث همانطور که مستحضريد در فصل سوم از مباحث وجود ذهني در باب اشکالات وجود ذهني است. بعد از اينکه ادله وجود ذهني بيان شد و شبهات و اشکالات مطرح شد به پاسخ اين اشکالات هم ميپردازند. جواب نهايي را همانطوري که در بيانات قبل ملاحظه فرموديد مرحوم صدر المتألهين بيان داشتند که اگر يک امري تحت يک مقولهاي مفهوماً مندرج بود اين به اين معنا نيست که آن ماهيت يا آن امر حقيقتاً هم تحت يک مقوله مندرج است. اگر مفهوم يک مقولهاي بر يک امري صادق بود مثلاً انسان مقوله مفهوم جوهر بر او صادق است انساني که در ذهن است ميگوييم که جوهرٌ جسم نامٍ متحرک بالإرادة ناطقٌ همه آنچه را که تحت مقوله جوهر هست يعني انسان به عنوان اينکه تحت مقوله است مفهوماً صادق است ولي مصداقاً صادق نيست چرا؟ چون آثار وجودي آن مقوله را ندارد در ذهن است. آن انساني که در ذهن هست و ما ميگوييم «جوهر جسم نام» اينکه جوهر نيست آثار جوهر را ندارد. گرچه مفهوم جوهر بر او صادق است. بنابراين آنچه که ملاک و پاسخ از اين اشکالات شد با اين جواب نهايي مرحوم صدر المتألهين پاسخ داده ميشود اين را اجمالاً بيان فرمودند تفصيلا هم إنشاءالله در پيش داريم بيان خواهند فرمود.
بنابراين اگر امري تحت يک مقولهاي مفهوماً مندرج بود به معناي اندراج آن امر تحت آن مقوله نيست. زماني يک امري تحت يک مقولهاي مندرج است که دو تا اثر داشته باشد؛ يک: هم مفهوم مقوله بر آن صادق باشد هم در مقام عمل و عين و خارج آثار وجودي آن مقوله هم بار باشد. آثار مقوله جوهري بر جوهر ذهني مثل انسان بار نيست. اين جوابي است که برگشتش به اختلاف حمل است يعني يک وقت يک شيئي به حمل اوّلي تحت مقوله جوهر است ولي به حمل شايع تحت مقوله جوهر نيست. بنابراين تمام اين اشکالاتي که «و جوهرٌ مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» و نظاير آن برطرف ميشود.
اشکالات باب وجود ذهني را ملاحظه فرموديد. الآن رسيديم به اشکال سوم. اشکال سوم اينطور تقرير ميشود که اگر ما قائل به وجود ذهني بشويم يلزم که يک ماهيت داراي دو فرد باشد هم فرد مادي داشته باشد و هم فرد عقلي «و التالي باطل فالمقدم مثله» يک بار ديگر اين اشکال سوم را به لحاظ قياسي ملاحظه بفرماييد چهجوري ميشود؟ به صورت قياس استثنايي اين است که اگر ما قائل به وجود ذهني بشويم که اشياء غير از وجود خارجي يک وجود ذهني هم دارند يلزم که يک شيء داراي دو فرد باشد هم فرد مادي و هم فرد مجرد. «و التالي باطل فالمقدم مثله» اما بيان تلازم بين مقدم و تالي که چرا اگر يک ماهيتي بخواهد وجود ذهني داشته باشد بايد يک فرد عقلي داشته باشد؟ ميفرمايند مگر نه آن است که وجود ذهني يعني وجودي که در عقل وجود دارد؟ وجود عقلي که زمان و مکان ندارد ماده ندارد بعضاً عوارض ماده ندارد با اين قياس، پس ما يک فرد عقلي پيدا ميکنيم. ما وقتي ميگوييم الإنسان يک وقت فرد خارجي او را در خارج به صورت مادي ميبينيم يک وقت همان فرد را در ذهن ميبينمي و آن فرد ذهني فرد عقلي ميشود مجرد از ماده ميشود مجرد از زمان و مکان ميشود زيد ذهني که زمان و مکان ندارد. زيد ذهني که ماده ندارد ميشود يک فرد عقلي يک فرد مجرد در مقابل هم يک فرد مادي پس لازمهاش اين است که هر شيء وقتي تصور ميشود داراي دو فرد باشد فرد مادي و فرد مجرد «و التالي باطل فالمقدم مثله».
پرسش: اين را مستشکل ميگويد.
پاسخ: بله اشکال است اشکال سوم است. يک بار ديگر اشکال را ملاحظه بفرماييد به صورت قياس استثنايي: اگر ما قائل به وجود ذهني بشويم يلزم که براي هر شيئي داراي دو فرد باشد يک فرد مادي در خارج و يک فرد ذهني در عقل و لازمهاش اين است که يک شيء هم فرد مادي داشته باشد و هم مجرد «و التالي باطل فالمقدم مثله» مجرد چرا؟ براي اينکه اگر چيزي در ذهن آمد ماده ندارد زمان و مکان ندارد حيثيتهاي مادي حاکم نيست. بنابراين ميشود يک فرد مجرد. اين اشکال سوم است. اجازه بدهيد اشکال سوم را بخوانيم تا بعد جوابي که براي آن داده شده است.
«الإشكال الثالث أنه لو كان للأشياء وجود في الذهن» با توجه به زمان يک مقدار همراهي بفرماييد که محدوديت زماني ما داريم. «انه لو کان للأشياء وجود في الذهن علي ما قررتم» اگر براساس آنچه که شما تقرير کرديد که ما وجود ذهني داريم «على ما قررتم يلزم أن يكون لكل نوع من الأنواع الجسمانية» جوهري باشد «و الأنواع العرضية» که عرض باشد «فرد شخصي مجرد عن المادة و لواحقها» ماده. يعني اگر ما قائل به وجود ذهني باشيم يستلزم که يک فرد مجردي غير از فرد مادي براي اشياء باشد. يلزم أن يکون لکل من الأنواع الجسمانية که جوهر است «و الأنواع العرضيه» که عرض است «فرد شخصي مجرد عن المادة و لواحقها» لواحق ماده چيست؟ «من المقدار و الأين و الوضع و أشباهها يكون ذلك الأمر المشخص كليا و نوعا» اين هم ميشود کلي و نوعي، و هم ميشود شخص. نميشود که يک شيئي هم شخص باشد هم کلي باشد. چون در ذهن است ميشود کلي و نوع. چون در خارج است ميشود شخص. اين اشکال را قبلاً هم داشتيم اما آن اشکالي که الآن رويش تأکيد ميکنند اشکالي است که الآن بيان شده است که يلزم أن يکون لکل نوع فرد مادي و فرد مجرد.
«بيان ذلك» اين اشکال را دارند تقرير و تبيين ميکنند. «أن كل مفهوم كلي تعقلنا» هر مفهوم کلي که ما تعقل کرديم «فعلى ما قررتم» براساس آن تقريري که شما کرديد «يوجد ذلك المفهوم في الذهن» وقتي شما تقرير کرديد که ما وجود ذهني داريم پس در ذهن يافت ميشود. «فإما أن يوجد فيه من غير أن يتشخص بل يبقى على صرافة إبهامه أو يصير متشخصا» اين فرد کلي را که شما در حقيقت تصور کرديد در ذهنتان آمده و موجود شده اين همچنان به کليت و ابهام خودش باقي است. کلي که ميگوييم مبهم است براي اينکه نسبت به افراد يک فرد خاصي مدّ نظر نيست. مثلاً انسان کلي است و مبهم است. مبهم است يعني چه؟ يعني ميتواند روي زيد حمل بشود، روي عمرو حمل بشود، روي بکر حمل بشود، مبهم است مشخص نيست. لذا امور کلي را مبهم ميدهند. مبهم نه يعني ابهام به معناي اينکه در حقيقت مفهوم مشخصي نيست نه! مفهوم روشني دارد اما در مقام مصداق فرد مشخصي نيست مثلاً الإنساني که در ذهن هست و کلي است کلي است و مبهم است. مبهم است يعني ميتواند روي زيد صادق باشد روي عمرو صادق باشد روي بکر صادق باشد و امثال ذلک.
پرسش: ... غير متناهي دارد.
پاسخ: حالا آن غير متناهي داشتن باز يک بحث ديگري است ولي ما روي مفهوم کار ميکنيم مفهوم مبهم يعني چه؟ مفهوم مبهم يعني يک وقت ميگوييد اين مفهوم زيد جزئي است اين مفهوم زيد که ديگر بر عمر و بکر حمل نميشود ولي مفهوم انسان کلي است وقتي کلي شد هم بر زيد هم بر بکر هم بر عمرو حمل ميشود.
پرسش: عام در موقع تشخص است.
پاسخ: بله لذا الآن ميفرمايند که «يکون ذلک الأمر المشخص کليا و نوعيا» خودش يک تحافت است چهجور ميشود که يک امر کلي يک امر مشخص باشد چرا؟ چون تحقق پيدا کرده و در ذهن هم باشد موجود شده و هر چيز «ما لم يتشخص لم يوجد» اگر در ذهن هست بايد شخص باشد. در عين حال بخواهد کلي و مبهم باشد اينها باهم سازگار نيستند. «يکون ذلک الأمر المشخص کليا و نوعيا» پس آقايان ملاحظه بفرماييد حالا مخصوصاً تقريرات حاج آقا را هم ملاحظه ميفرماييد.
اين دو شق پيدا ميکند اين اشکال؛ يک: کلي و جزئي است، چون در ذهن موجود شده و موجوديت با تشخص همراه است. دو: اين کلي و مبهم است شامل افراد فراواني ميشود. چهجور ميشود يک شيئي هم کلي باشد و هم جزئي باشد؟ اين يک بحث است. يک بحث ديگر هم اين است که اگر ما وجود ذهني داشته باشيم در حقيقت هر ماهيتي داراي دو فرد است يک فرد مادي دارد يک فرد مجرد دارد که منزه از ماده و غواشي و عوارض ماده است.
«بيان ذلك أن كل مفهوم كلي تعقلنا فعلى ما قررتم» يعني براساس تقرير شما که گفتيد وجود ذهني داريم «يوجد ذلك المفهوم في الذهن» حالا که اين مفهوم در ذهن شد «فإما أن يوجد فيه من غير أن يتشخص» بدون اينکه تشخصي داشته باشد «بل يبقى على صرافة إبهامه أو يصير متشخصا» اين امر کلي که شما در ذهن به عنوان الإنسان آورديد آيا اين تشخص دارد يا ندارد؟ اگر تشخص نداشته باشد آن با قاعده کلي شما که گفتيد «کل ما يوجد يلزم ان يکون متشخصا» و «الشيء ما لم يتشخص لم يوجد» سازگار نيست. و اگر بخواهد شخصي باشد پس چگونه کلي است و مبهم است و قابل انطباق بر کثيرين است؟ «فإما أن يوجد في الذهن من غير أن يتشخص بل يبقي علي صرافة ابهامه أو يصير متشخصا، لا سبيل إلى الأول» راه اول درست نيست. چرا؟ چون در ذهن موجود شده و موجود حتماً بايد تشخص داشته باشد چرا؟ «لأن الوجود لا ينفك عن التشخص» اگر چيزي وجود پيدا کرد و تحقق پيدا کرد اين حتماً بايد تشخص داشته باشد و روي اين قاعده که «لأن الشيء ما لم يتشخص لم يوجد» حالا که وجود پيدا کرده پس حتماً تشخص دارد. اگر تشخص دارد چهجور کلي ميتواند باشد؟ تشخص يعني جزئيت.
«لا سبيل إلى الأول لأن الوجود لا ينفك عن التشخص و وجود المبهم مبهما غير معقول» وجود يک امر مبهم يعني کلي بخواهد همچنان در حالت کليت باقي بماند و تشخص پيدا نکند اين اصلاً وجود پيدا نميکند «و وجود المبهم مبهما غير معقول. و على الثاني» يعني تشخص پيدا بکند «و علي الثاني يلزم أن يحصل في ذهننا عند تعقل الإنسان إنسان مشخص مجرد عن الكم و الكيف و سائر العوارض المادية» اگر شما گفتيد بسيار خوب، نه! اين چون در ذهن يافت شده و موجود شده تشخص دارد. حالا اين وجودي که داراي تشخص است ديگر مبهم نيست کلي نيست قابل صدق بر کثيرين نيست. ميشود يک فرد مجردي که در حقيقت از ماده و غواشي ماده منزه است آن وقت لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که هر ماهيتي يک فرد مادي داشته باشد و يک فرد مجرد.
«و على الثاني يلزم أن يحصل في ذهننا عند تعقل الإنسان» يحصل چه؟ «إنسان مشخص مجرد عن الكم و الكيف و سائر العوارض المادية» چرا؟ چون «إذ لو قارنها» يعني اگر بنا باشد اين فرد انساني معقول مقارن با کم و کيف و ماده و اينها باشد «لم يجز أن يحصل في العقل المجرد» عقل مجرد يک مرتبه وجودي است ملاحظه بفرماييد ما فکر نکنيم که ماده و مثال و مجرد در يک سطح هستند. اينها در مراتب وجودياند وقتي يک موجودي از مرحله ماده به مجرد رسيد يعني موقعيت وجودي و جايگاه وجودي او تغيير کرده اينجا که هست با ماده است و با مکان و زمان و عوارض. اينجا که هست در مرتبه عقل که وجود دارد هيچ کدام از اينها را ندارد. بنابراين اگر يک فردي در عقل ظاهر شد يعني موجود عقلي شد موجود ذهني شد ديگر احکام ماده را نخواهد داشت احکام عالم ماده را نخواهد شد. «إذ لو قارنها» يعني اگر اين فرد مرجد مقارن با ماده باشد و غواشي ماده «لم يجز أن يحصل في العقل» جايز نيست که در مرحله عقل قرار بگيرد «في العقل المجرد على ما تقرر عندهم» براساس آنچه که مقرر شده است در نزد اين تقرير يعني به صورت قاعده فلسفي درآمده که چه؟ «من امتناع حصول الجسماني في المجرد» يک امر جسماني که داراي ماده و غواشي ماده است در مرحله تجرد داشته باشد.
اين ذهن فلسفي اينها کارآمد است. اين اگر ما بدانيم که مراحل وجودي اقتضائاتش چيست؟ شما تا ميگوييد جسماني بگوييد قابل اشاره حسيه است ذو ابعاد ثلاثه است ماده و زمان و مکان دارد تا ميگوييد جسماني اينها همه بايد همراهتان باشد. اينها هم لوازم يک موجود مادي است. تا گفتيد موجود معقول و عقلي يعني هيچ کدام از ماده و غواشي ماده با او نباشد. ما تعارف نداريم داريم بحثهاي فلسفي ميکنيم و بحثهاي فلسفي اقتضائات خودش را دارد لذا ميفرمايد آنچه که در قرار فلسفي ما بود اين بود که موجود عقلي حيثيتهاي جسماني و مادي نداشته باشد «علي ما تقرر عندهم من امتناع حصول الجسماني في المجرد ـ لكن التالي باطل بديهة و اتفاقا» تالي بديهي است و اتفاقي است يعني چه؟ يعني اگر ما بگوييم که يک ماهيتي يک فرد مادي دارد و يک فرد مجرد دارد اين به بداهت عقل باطل است. تا ميگوييم که يک فرد مثلاً انسان ميگوييم انسان يک زيدي داريم که با ماده همراه است يک طبيعتي است که بدون ماده است. اين معلوم است که در حقيقت يک ماهيت بخواهد دو تا فرد اينچناني داشته باشد باطل است. «لکن التالي باطل بديهة و اتفاقا». اينجا که ميگويد بديهة يعني به بداهت برهاني. اينجا که ميگويند اتفاقا، جدل است چون جدل روي مقبولات است مقبولات فکر ميکند اتفاق دارد. چون اين را همه قبول دارند که نميشود يک ماهيت داراي دو تا فرد باشد فرد مادي و فرد مجرد. مادي و مجرد در مقابل هماند. «الموجود إما مادي أو مجرد» نميشود که يک ماهيت هم مادي باشد هم مجرد داشته باشد دو تا فرد داشته باشد.
پس اين به بداهت برهان باطل است، يک؛ به اتفاق ملت فلسفه با حکمت باطل است چون همه اينها قبول دارند که عرض کرديم چرا ميگويند اتفاقاً؟ چون محور جدل اتفاق است. و بداهة مفهوم برهاني دارد به اين معنا که به بداهت برهاني اين باطل است. «لكن التالي باطل بديهة و اتفاقا فالمقدم كذلك» پس بنابراين وجود ذهني ما نداريم استدلال را ملاحظه فرموديد اگر ما قائل بشويم به وجود ذهني، يعني يک ماهيت هم فرد مادي داشته باشد و هم فرد مجرد و هذا باطل ببداهة العقل و بالاتفاق و التالي باطل فالمقدم مثله پس ما وجود ذهني نخواهيم داشت. اين برهاني است که مطرح شده است.
اما «و الجواب عنه» جوابي که از اين اشکال ثالث داده شده است.
پرسش: ...
پاسخ: يک ماهيت دو تا مصداق داشته باشد هم مجرد هم مادي.
پرسش: ...
پاسخ: بله. اينجوري سؤال نکن. اينجوري نشان ميدهد که ذهن ذهن فلسفي نيست. شما بايد خيلي با ذهن فلسفي و با زبان فسلفه باشد. «و الجواب عنه في المشهور» دو تا جواب براي اين اشکال دادند. يک اشکالي است يک جوابي است که از زمان مرحوم شيخ بوده تا محقق دواني بعضاً همه اين سبک را طي کردند با اختلافي که در اين رابطه باز وجود دارد يعني يک طيف از جواب روي اين است که ما وقتي ميگوييم جوهر، تعريف ميکنيم ميگوييم جوهر ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع». اينکه الآن در ذهن است. اين جواب معروفي که از امثال شيخ(رضوان الله تعالي عليه) تا قبل از ملاصدرا بيان شده اين است که اين جوهر هست ولي جوهر حقيقي نيست چون جوهر حقيقي يعني اينکه «إذا وجد في الخارج» يا عرض «إذا فوجد في الخارج وجد في موضوع».
پس بنابراين اينها حقيقتاً تحت مقوله جوهر و عرض مندرج نيستند. چرا؟ چون ما در ذات ماهيت اين را دخيل کرديم در تعريف و حد ماهيت اين را دخيل دانستيم. «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع»، «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» اين جواب اول است. که «أن الموجود في الذهن و إن كان أمرا شخصيا ـ إلا أنه عرض و كيفية قائمة بالذهن و ليس فردا من حقيقة ذلك الجوهر المأخوذ منه هذا الفرد» حالا عرض ميکنم با بيان صريح و فلسفي صدر المتألهين که به حمل اولي تحت جوهر مندرج است و به حمل شايع تحت مقوله کيف مندرج است اين يک بحث خيلي روشن فلسفي است و کاملاً فصل خصومت شده است و به تعبيري حذف ماده اشکال شده تمام شد. بعد از جواب صدر المتألهين کسي «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» را مطرح نميکند. ميگويد جوهر است مفهوماً به حمل اولي، عرض است به حمل شايع. تمام شد و رفت.
جوابي که مرحوم شيخ و امثال ذلک دادند گرچه روحاً هم اينطور است ولي با بيان روشن فلسفي در حد صدر المتألهين نيست. ميگويد از مرحوم شيخ سؤال ميکنيم بالاخره اين انساني که در ذهن است جوهر است يا نيست؟ شما در ذهن در تعريف انسان چه ميگوييد؟ انسان ذهني را چه ميگوييد؟ ميگوييد «جوهر جسم نام حساس» جوهر که به آن ميگوييد اينکه داريد به آن ميگوييد جوهر جوهر هست مرحوم صدر المتألهين باز کرد گفت که اين اگر بخواهد تحت مقوله جوهر باشد بايد دو تا اثر داشته باشد يک: مفهوم مقوله بر او صادق باشد دو: آثار مقوله از آن خارج بشود اين آثار مقوله را ندارد پس اين حقيقتاً جوهر نيست به حمل اولي جوهر است. مثلاً ميگوييم «الکلي کلي» اما «الکلي جزئي». اين «الکلي کلي» يعني در حد مفهوم کلي کلي است. مثل الانسان انسان در حد کلي. ولي الانسان مثلاً نوع من الأنواع يا مسائل ديگري که از حد حمل اولي در بيايد. و المشهور چيست؟
پرسش: ..
پاسخ: بله «أن الموجود في الذهن و إن كان أمرا شخصيا» امر شخصي است چرا؟ چون «الشيء ما لم يتشخص لم يوجد» «إلا أنه عرض» جوهر نيست «و كيفية قائمة بالذهن و ليس فردا من حقيقة ذلك الجوهر المأخوذ منه هذا الفرد» مثل انسان. ما از انسان در ذهن خودمان انسان داريم همين مفهوم انسان را داريم ولي به او جوهر اطلاق نميکنيم. چرا؟ چون جوهر زماني به او اطلاق ميشود که «إذا وجد في الخارج» جوهر باشد. «إلا أنه عرض کيفية قائمة بالذهن و ليس فردا من حقيقة ذلکل الجوهر المأخوذ منه هذا الفرد نعم هو عين مفهوم ذلك الجوهر» مفهوم اين جوهر بر او صادق است «و نفس معناه و كذا القياس في تعقل الأعراض الجسمانية» يعني هم تا الآن راجع به جوهر گفتيم عرض. مثلاً رنگ، لون، اين لون عرض است وقتي در ذهن آمد، آيا لون در ذهن عرض است به معناي اينکه مفهوم لون بر او صادق است و او آثار لون را دارد يا نه، يک کيف نفساني است؟ يک علم است و کيف نفساني است؟
بنابراين چه جوهر را تصور بفرماييد، چه عرض را تصور بفرماييد اينها نه تحت مقوله عرضاند نه تحت مقوله جوهرند بلکه تحت مقوله کيف نفسانياند و مقوله علم هستند. «نعم هو عين مفهوم ذلك الجوهر و نفس معناه و كذا القياس في تعقل الأعراض الجسمانية». اما اين جواب را از مرحوم شيخ و ديگران شنيديم و لکن «و قد علمت من طريقتنا» را خيلي دقيق باشيد که اين عناوين اين «من طريقتنا« هر کجا که هست يعني رفته روي حکمت متعاليه. اينکه حاج آقا خدا سلامتشان بدارد در اسفار توانستند اين فضا را باز کنند مشي با مشهور را باز کنند نظر متوسط حکمت متعاليه را باز کنند نظر عالي حکمت متعاليه را باز کنند نظر عرفان را باز کنند چهار پله کردند اسفار را واقعاً و مطالب اسفار را در اين چهار سطر دارند مطرح ميکنند براي اينکه از اين واژهها استفاده کردند اين «من طريقتنا» يا «من عندنا» گاهي وقتها اينجوري تعبير دارند «أو لدي» و امثال ذلک
پرسش: ...
پاسخ: بله، اينها عبارتهايي است که دارد شواهدي است که ميخواهد بگويد يکي از مسائلي که ما در بحث قوّت و غنا مطرح کرديم اين بود که راستاسازي حکمت بوده. مرحوم صدر المتألهين نيامده را ويران بکند گفته گذشته اينجوري بوده و اين آمده بالا رسيده به اين مرحله اينجوري است. يعني همه حکمت گذشته را واقعاً به آن ارج داده و بها داده و زحمات و تلاش حکمتپژوهان گذشته را در راستاي حکمت دانسته است. بعضي جاها اوج ميگيرد و واقعاً مطالب به گونهاي ديگر يک مقداري حتي لحن هم تند ميشود. ولي بالاخره را نگرش فلسفي ما بايد بدانيم که اسفار در چهار سطح مطرح است؛ يا مشي با مشهور است يا نظر ابتدايي حکمت متعاليه است يا نظر نهايي حکمت متعاليه است يا خودش را به عرفان نزديک کرده است.
«و قد علمت من طريقتنا في دفع الإشكال الأول» چه گفتيم؟ گفتيم: «أن المأخوذ من الجواهر النوعية الخارجية في الذهن معناها و مفهومها دون ذواتها و أشخاصها» يعني اگر يک امر جوهري به ذهن آمد فقط مفهومش و معنايش جوهر است والا ذات جوهري ندارد. انساني که در ذهن آمده فقط مفهوم جوهر بر او صادق است اما ذوات جوهري ندارد. «و قد علمت من طريقتنا في دفع الإشکال الأول» اين اشکال سوم هستيم ما در دفع اشکال اول اين مطلب را گفتيم که چه؟ که «أن المأخوذ من الجواهر النوعية الخارجية في الذهن معناها» اين خبرش است «معناها و مفهومها دون ذواتها و أشخاصها و أما كلية الموجود الذهني و صدقه على كثيرين فباعتبار أخذه مجردا عن التشخصات الذهنية» ما بايد برويم جواب را بگوييم. اشکال چه بود؟ اشکال اين بود که اگر ما قائل به وجود ذهني باشيم يلزم که يک شيء هم کلي باشد هم جزئي باشد. دو: يلزم که هم اين ماهيت فرد مادي داشته باشد هم فرد مجرد داشته باشد. ما بايد اين دو تا را جواب بدهيم اينجا وارد جواب ميشوند.
پس مبناي جوابمان همين است که الآن به شما گفتيم که مفهوم را از مصداق جدا کنيم. حالا «و أما كلية الموجود الذهني و صدقه على كثيرين» چرا اينجوري است؟ «فباعتبار أخذه مجردا عن التشخصات الذهنية ـ و الخارجية» آن چيزي که شخص است که ديگر کلي نيست. به اعتباري فرق ميکند. همين انساني که در ذهن شماست همين انساني که در ذهن من و شماست اين انسان را ما به دو اعتبار لحاظ ميکنيم اين انسان به اعتبار اينکه در ذهن ما موجود است يک وجودي دارد کنار يک مفهومي ديگر. کنار يک مفهومي ديگر. شما ميتوانيم دو تا انسان تصور بکنيد دو تا انسان تصور کنيد دو تا وجود شخصي دارند. انسان اول، انسان دوم. همين انسانهايي که شما به صورت شخصي الآن داريد لحاظ ميکنيد همينها به يک اعتبار ديگر کلياند. آنها را وقتي که ميخواهيد منطبقش بکنيد به افراد. وقتي ميخواهيم منطبقش کنيم روي افراد اين حيثيت ديگر حيثيت وجود شخصياش لحاظ نيست حيثيت انطباقش لحاظ است و چون حيثيت انطباقش لحاظ است حيثيت کلي پيدا ميکند.
«فباعتبار أخذه مجردا عن التشخصات الذهنية ـ و الخارجية جميعا و لا حجر في كون شيء كليا باعتبار» هيچ ممنوعيتي ندارد هيچ مانعيتي ندارد که ما يک شيئي را به يک اعتباري کلي بدانيم «و شخصيا باعتبار ـ» هيچ محذوري ندارد هيچ منعي ندارد که ما يک شيئي را به يک اعتباري کلي بدانيم. اين الانساني که در ذهن ماست ما دو تا اعتبار داريم به عنوان اينکه يک امر ذهني موجود است شخص است به اعتبار اينکه منطبق بر کثيرين است ميشود کلي. لذا هيچ مانعي نيست که ما دو تا اعتبار برايش لحاظ کنيم. «و لا حجر في کون شيء کليا باعتبار و شخصيا باعتبار ـ سيما بالقياس إلى الوجودين الخارجي و العقلي» مخصوصاً اگر ما بخواهيم به لحاظ يک وجود عقلي و خارجي.
به لحاظ وجود خارجي اين فقط و فقط شخص است به يک انسان است. ولي به لحاظ عقلي چيست؟ ميتواند کلي باشد و افراد فراواني داشته باشد «و إن ألح ملح و ارتكب مرتكب أن الإنسانية التي في الذهن تشارك الإنسان في الحقيقة» آنهايي که خيلي اصرار ميکردند يعني اشکال به مرحوم شيخ و امثال ذلک ميکردند که من از شما سؤال ميکنم آقاي مرحوم شيخ بوعلي سيناي بزرگوار، بالاخره اين انساني که در ذهن آورديد و تعريف ميکنيد ميگوييد «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده» اين جوهر است يا نيست؟ «و إن ألح ملح» اگر اصرار بکنيد بگوييد که بالاخره شما بايد به من بگوييد که اين جوهر هست يا نيست؟ انسان خارجي جوهر است اين انساني ذهني که آمده و شما داريد ميگوييد که انسان همان «للشي غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» نميشود که آن در خارج جوهر باشد در ذهن عرض باشد. پس اين حتماً بايد جوهر باشد. چرا؟ چون «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» پس اين بايد جوهر باشد.
«و إن ألح ملح» اگر اصرار کند يک ملحّي «و ارتكب مرتكب أن الإنسانية التي في الذهن تشارك الإنسان في الحقيقة» در حقيقت يعني در ماهيت انساني اينها باهم مشترکاند هم آن جوهر است هم اين جوهر است. شما چطور ميخواهيد بگوييد که اين جوهر نيست؟ چون مرحوم شيخ ميدانيد که جوابش را همانطور که ملاحظه فرموديد اين است که ميگويد جوهر ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» اين فرمايش شما بالاي سر ماست. ما الآن اين انسان را تصور کرديم اين انسان را بفرماييد جوهر هست يا نيست؟ درست است که فرمايش شما اين است. ولي اين الآن ماهيت انسان را که نميتواند عرض باشد. چرا؟ چون شما داريد تعريف ميکنيد ميگوييد که اين انسان ذهني جوهرٌ جسم نامٍ حساسٌ متحرکٌ بالإرادة ناطقٌ لذا اين چالش است.
مرحوم ملاصدرا نميترسد ميگويد اگر اين جوهر بر او صادق است مفهوماً صادق است. بله جوهر بر او صادق است ولي اين جواب را مرحوم شيخ نداد و لذا نتوانست جواب کامل باشد. اين جواب کامل است چرا؟ چون گفت که اين جوهر است بله جوهر است ولي مفهوماً جوهر است و نه به حمل شايع.
پرسش: ...
پاسخ: چه بناميم اين را؟ اگر بخواهيم کيف بناميم لازمهاش اين است که يک شيء هم تحت مقوله جوهر باشد هم تحت مقوله کيف. وقت تمام شده اين را هم عرض کنيم «و إن ألح ملح و ارتكب مرتكب أن الإنسانية التي في الذهن تشارك الإنسان في الحقيقة و هي جوهر أيضا و حالة في الذهن و محلها مستغن عنها فقد وقع فيما لا مهرب عنه على ما علمت آنفا» پس بنابراين اين اشکال را ميخواهد به مرحوم شيخ بکند که شما راه فراري نداريد بالاخره بايد به من بفرماييد که آيا اين انسان در ذهن جوهر است يا جوهر نيست. اگر جوهر نيست پس «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» اگر جوهر هست پس بنابراين ماهيت جوهر برايش بايد صادق باشد.