1404/02/14
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
بحث در فصل سوم از مباحث وجود ذهني است که در اين فصل بحث اشکالات وجود ذهني مطرح است و همچنين پاسخهايي که از ناحيه افراد خصوصاً خود صدر المتألهين داده شده است. اشکال دوم اشکال انطباع کبير در صغير بود به صورت قياس اينطور تنظيم شد که اگر ما قائل به وجود ذهني باشيم، يلزم که انطباع کبير در صغير پيش بيايد و انطباع کبير در صغير هم به بداهت عقل محال است پس بنابراين ما وجود ذهني نداريم. مرحوم صدر المتألهين اصل اين اشکال را در فضاي انطباع ميپذيرند يعني ميفرمايند که اگر ما قائل باشيم که وجود ذهني انطباع است اين سخن سخن حقي است اما آنچه که براساس حکمت متعاليه و همچنين حکمت اشراق بيان شده است مسئله وجود ذهني از باب انطباع و يا از باب شبح از باب انقلاب و امثال ذلک نيست بلکه در فضاي تجردي اتفاق ميافتد حالا يا از جايگاه خيال متصل يا از جايگاه خيال منفصل ... اين اتفاق ميافتد و بنابراين نگاه ما نگاه تجردي است و نه يک نگاه مادي که تا حوزه انطباع و امثال ذلک بخواهد پيش بيايد.
اين را بيان فرمودند. جلسه ديروز هم بحث ابصار بود که ما ببينيم که آيا ابصار چگونه است؟ و براساس همان نظام وجود ذهني را داريم طراحي ميکنيم عدهاي که ميگفتند منسوب است به جناب ارسطو و امثال ذلک که ابصار را از باب انطباع ميدانستند و يا رياضيدانان هم ابصار را از باب شعاع و پرتوي که از چشم و جليديه و به روي آن مستنير ميآيد و مرحوم حکيم سهروردي با تحليل اين مسئله روشن کردند که ابصار نه مبناي انطباعي دارد نه اينکه يک شعاع و نوري از ناحيه شخص بر آن شيء تابيده بشود بلکه در حقيقت اين حرکتهاي ابتدايي اينها اعدادي است و آمادگي نفس است تا با موجودات مثالي مرتبط ميشوند و ارتباطشان با موجودات مثالي آن صورت را در ذهن منعکس ميکند حالا يا مثال متصل است آنگونه که در باب صور محسوسه و متخيله جناب صدر المتألهين فرمودهاند يا ارتباط با مثال منفصل است که آنگونه که جناب حکيم سهروردي فرمودند. اين مطالب در حقيقت گذشت.
در ادامه اين بحث ميفرمايند که بنابراين «فإذن الصور الخيالية لا تكون موجودة في الأذهان» براساس امتناع يعني براساس انطباع کبير در صغير. بنابراين جوابي که از ناحيه حکمت متعاليه و همچنين حکمت اشراق بر اين اشکال ثاني داده ميشود اين است يعني اين از اين بحثي که الآن داريم ميخوانيم اين جمعبندي مسئله است هم بحث ابصار را مطرح کردند هم بحث وجود ذهني را مطرح کردند دارند جمعبندي ميکنند که صور محسوسه يا صور متخيله از باب انطباع کبير در صغير نيست بلکه در حقيقت در فضاي تجردي شکل ميگيرد که در فضاي تجرد کبير و صغير وجود ندارد چون ماده ندارد. «فإذن الصور الخيالية لا تكون موجودة في الأذهان» چرا؟ «لامتناع انطباع الكبير في الصغير» ما اين را ميپذيريم اشکالي که شما ميفرماييد را ما ميپذيريم لکن مورد ما که بحث وجود ذهني است از باب انطباع کبير در صغير نيست. بلکه به گونهاي ديگر است. «لامتناع انطباع الکبير في الصغير».
«لا تکون موجودة في الأذهان» يک «و لا تکون موجودة في الأعيان» دو. اين صور ذهني نه در خارج است نه در ذهن. و الا اگر در خارج بود «و إلا ليراها كل سليم الحس» هر کسي که حس محسوس و روشن و سالمي دارد ميتواند اين را درک بکند. اينکه ما صور ذهني را در خارج نميبينيم مشخص است که اين صور ذهني در خارج نيستند در ذهن هم از قبيل انطباع کبير در صغير نيستند بلکه از ناحيه ديگري ميآيد. «و ليست عدما» پس ملاحظه بفرماييد صور ذهني نه از باب انطباع کبير في الصغير در اذهان است، يک؛ صور ذهني نه در اعيان است، دو؛ و نه از مقوله عدم هست، سه؛ «و ليست عدما» نه، ما وجود ذهني داريم وجود ذهني در ذهن از باب انطباع کبير در صغير نيست بلکه از باب ارتباط با موجود مجرد مثالي است حالا مثال متصل يا منفصل و اشراقي که از ناحيه آن موجود مثالي در ذهن ميتابد.
پرسش: اين شعاع منتفي شد؟
پاسخ: بله شعاع هم يکي از اقوال بود منتفي شد بيان شد.
پرسش:...
پاسخ: نه، شعاع مصطلح يعني از مردمک و جليديه چشم به خارج بيايد. اين نيست. اما آن اشراق هست اشراقي که يک موجودي نوري و عقلي دارد آن در ذهن ميتابد آن را بيان ميکنند. «و ليست عدما» يعني اين صور خياليه عدم نيست. «و إلا» اگر عدم بود «لما كانت متصورة» يک «و لا متميزة» دو «و لا محكوما عليها بالأحكام المختلفة الثبوتية» سه. شما ميبينيد که اين همه احکامي که در فضاي ذهن داريد بر يک شيئي مترتب ميکنيد احکام متميز و ممتاز و احکام ثبوتي و امثال ذلک همه اينها در ذهن است. ميگوييد الإنسان نوع، الناطق فصل، الحيوان جنس، اينها کجاست؟ اين احکام متمايز نيست؟ نوع، فصل، جنس، ممتازند مختلفاند همه هم ثبوتياند همه هم در ذهن هستند. پس اگر اينها معدوم بودند که احکام برنميداشتند ممتاز نبودند و احکام ثبوتي برنميداشتند «و ليست عدما و الا» اين دليل بر اينکه عدم نيست. «و الا لما کانت» اين صور خياليه «متصورة» تصور نميشد. الآن شما تصور بفرماييد الانسان نوع، الحيوان جنس، الناطق فصل، اينها متصور هستند، يک؛ ممتازند، دو؛ محکوماند به احکام ثبوتي، سه؛ پس اينها موجودند و الا اين احکام را برنميداشتند.
«و ليست عدما و الا ما کانت متصورة» يک «و لا متميزة» دو «و لا محکوما عليها بالاحکام المختلفة ثبوتية و إذ هي موجودة» يک «و ليست في الأذهان و لا في الأعيان و لا في عالم العقول لكونها صورا جسمانية لا عقلية ـ فبالضرورة يكون في صقع آخر و هو عالم المثال المسمى بالخيال المنفصل» اين حکيم سهروردي است که دارد حرف ميزند. حاج آقاي ما الآن چند روز است که ميگويد اين هفت هشت نفر از همين بزرگان در يک روستايي بنام روستاي سهرورد در اطراف زنجان يک چنين تحولي اين چهجوري ميشود؟ واقعاً تحول فکري از جايگاه حکيم سهروردي خيلي بود آن هم در مقابل شخصيتي مثل فارابي و شيخ و امثال ذلک مشائين و اينهايي که خودشان را هم با بزرگان از حکمت يونان مرتبط ميدانستند. اين چهجور آمده در مقابل اينها اينجور ايستاده؟ البته اينها هم پشتوانههاي حکمت پهلواني و خسرواني و حکمت يوناني و بعضاً افلاطونيها و رواقيها را داشت جناب حکيم سهروردي ولي اينجوري قاطعانه ايستادن و صور ذهني را اينجوري معنا کردن اين خيلي شهامت علمي ميخواهد و اينکه اينها حاضر به شهادت هم ميشوند اين است حاضر به قتل هم ميشوند.
جمعبندي را ملاحظه کنيد «و إذ هي موجودة» يک حالا که روشن شد اينها موجودند چرا؟ چون مختلفاند احکام ثبوتي ميگيرند ممتاز هستند، يک. پس اينها موجودند. کجا موجودند؟ «و ليست في الأذهان» چون از باب انطباع که در اذهان نيستند. «و لا في الأعيان» اين صور خيالي در اعيان و در خارج هم که نيستند. و لا في عالم العقول» اينها در عالم عقول که تجرد تام است که صورت نداشته باشند هم نيست، چون مستحضريد که در عالم عقل نه تنها ماده نيست صورت هم نيست. پس اينها در عالم عقل نيستند، يک؛ در ذهن «علي نحو الانطباع» نيستند، دو؛ در عين هم در خارج هم نيستند، سه؛ کجا هستند؟ «لكونها صورا جسمانية لا عقلية» پس بنابراين «ـ فبالضرورة يكون» اين صور خياليه «في صقع آخر و هو عالم المثال» مثلاً ميگويند صقع ربوبي يعني در کُمُن در نهان يک عالم ديگري بنام خيال منفصل. «المسمى بالخيال المنفصل لكونه» اين عالم مثال «غير مادي» يک «تشبيها بالخيال المتصل» شبيهي است به خيال متصل اما آن حقيقتي است موجود منفصل و بيرون از نفس انساني.
«و هو الذي ذهب إلى وجوده الحكماء الأقدمون ـ» به هر حال يک نفر نميتواند چنين حرفي را ببينيد خيليها هستند که يک حرفي را ميزنند حالا يا مشاهده کردند يا وارده قلبي است يا هر چه، ولي بالاخره تا اين را به يک جريان علمي وصلش نکنند نميتوانند خودشان را مبدع اين را بدانند و کسي حرفشان را باور نميکند. لذا فرمود «و هو الذي» اين همان چيزي است که «ذهب الي وجوده» يعني وجود ذهني «الحکماء الأقدمون» حالا خسرواني پهلواني ايراني هر چه که هست «كأفلاطون و سقراط و فيثاغورس و أنباذقلس و غيرهم من المتألهين» متأسفانه ما در اين زمينهها تحقيق گرچه داشتيم ولي تحقيقات ما خيلي آنجوري که شايسته و بايسته است نيست چون اينها کلاً جريان را منتهي کردند به حضرت ادريس و لقمان حکيم و امثال ذلک تا رسيدند به اين.
عرض کردم که در تفسير که من مشغول بودم مرحوم صدر المتألهين کاملاً قضاياي حکمت يوناني را برگرداند به جريان حضرت ابراهيم و آن جرياني که آتش بر حضرت گلستان شد اين يک انفجار فکري و فرهنگي بود. آتش بخواهد آن هم آن آتش آن منجنيق و آنها به صورت گلستان در بيايد اين يک امر عادي نبود اين يک انفجار فکري بود يک انقلاب فرهنگي بود که در آنجا اتفاق افتاد و به سمت او رفتند و او هم کسي بود که ميگفت «إني لا أحب الآفلين» و اهل گفتگو بود اهل مذاکره بود اهل صحبت بود با ستارهپرستها با خورشيدپرستها با ماهپرستها اينجوري بنشينيم و حرف بزنيم و در حوزه بياييم بنشينيم بگوييم که ما اينجوري فکر ميکنيم شما اينجوري، نه! رفت در کنار اينها نشست حرف زد. شما براي چه ميگوييد ستاره؟ بهبه عجب زيبا است بسيار خوب. إ اين ستاره که رفت! «إنّي لا أحب الآفلين» پا شد رفت. رفت پهلوي ماهپرستها رفت پهلوي خورشيدپرستها بعد گفت «وجهت وجهي الذي فطر السموات» اين انقلاب فکري و فرهنگي است که محاجه ميکند احتجاج ميکند اهل احتجاج است با حتي نمرود هم احتجاج ميکند. خداي من کسي است که «يأتي الشمس من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الذي کفر» اينها اينجوري است. با اين ادبيات ميشود با جهان صحبت کرد و حرف زد. حرف انبيا ميتواند در جهان بر کرسي بنشاند و الا ما در حوزه بنشينيم و از خودمان تعريف بکنيم و مدام بزرگان خودمان را ياد بکنيم اين نميشود. بايد جريان مذاکره صحبت فرهنگ امثال ذلک.
الآن مسئله گمشده روز ما بحث انسان است. انسان معاصر کيست؟ ما با چه ميتوانيم حرف بزنيم؟ ببينيد حالا جلسه خصوصي است ما در درس خودمان هستيم. حاج آقا سر درس ميفرمايند که آقا علي بن ابيطالب(عليه السلام) با اعلي صوتش فرمود «الناس کلهم احرار» پس اصالة الحرية از همان زمان بوده بناي عقلا چيست؟ بناي عقلا بر آمده از اين اصالة الحريه است. فرمايش درست است. اما حريتي که در فرهنگ آقا علي بن ابيطالب تفسير ميشود چه فرهنگي است؟ عبد خدا باشيد از خدا اطاعت کنيد از پيغمبر اطاعت کنيد از اولوا الامر اطاعت بکنيد از فرمان اينها سر نپيچيد اين ميشود حريت. اين را چگونه معنا کنيم؟ يک حريت را بله آقا فرمود «الناس کلهم احرار» فرمايش بسيار عالي است اما حريتي که امروز در اين فرهنگ مطرح است عبد باشيد خدا را، اطاعت کنيد خدا را، اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولوا الامر منکم، اين حريتي که بناست با عبوديت و اطاعت باشد را شما تعريف بفرماييد. هم حريت باشد هم عبوديت. هم حريت باشد هم اطاعت. هم حريت باشد و هم امر و نهيهاي يکي پس از ديگري. آنجا نروي، آن را نخوري، آن را دست نزني، آن صحيح است آن فاسد است آن باطل است اين حرام است.
آن حريتي که اين ايزيستانسها ميگويند ميگويند ما حريت به معناي مطلقش را ميخواهيم نه حريتي که همراه با عبوديت و اطاعت و بندگي و امر و نهي و ضجر و امثال ذلک باشد. بله اصالة الحريه را اسلام آورده قربانش هم بروم بله همينطور است ولي شما اينها را باهم ملاحظه کنيد که اين اصالة الحريهاي که دارد مطرح است آيا با عبوديت با اطاعت صد درصد اين حرام است اين مکروه است اين مباح است اينها هست. منظور از حريتي که در دين مطرح است اين است اينها را بايد حل کرد با جهان امروز صحبت کرد و انسان معاصر را با اينگونه از معارف. و الا شما اين همه اسمش را بگذاريد حريت. اسمش را بگذاريد حريت. ولي حريتي که در جهان امروز مطرح است و انسان معاصر دنبالش هست اين است که از قيد و بند همه چيز آزاد باشد. آن را اسمش را ميگذارد حريت. شما اين مسئله را حل کنيد.
پرسش: ...
پاسخ: به هر حال منظور اين است که بايد اين مسائل حل بشود و الا ما در حوزه فرياد بزنيم که «الناس کلها احرار» اين را علي بن ابيطالب 1400 سال قبل با صداي بلند اعلام فرموده است «علي رؤوسنا و علي اعيننا» فرمايش بسيار متيني است بله. قربانش بروم. ولي ما اين نوع احراريتي که آقا دارد مطرح ميکند با جهان امروز ميخواهيم مقايسه بکنيم يک تعارضاتي در آن ميبينيم.
پرسش: يعني ما زبان مشترک نداريم؟
پاسخ: نخير نداريم. بايد بحث بکنيم بايد بکنيم آن چيزي که شما از آن حريت ياد ميکنيد آن عبوديت است شما بنده نفس هستيد. شما بنده رق شهوت هستيد «عبد الشهوة ارق من عبد» مثلاً عبدالله سبحانه و تعالي اين است. اينها را ما بايد وارد شويم و راجع به اينها صحبت بکنيم و الا اينجور حرف بزنيم و اينجور صحبت بکنيم فايده ندارد.
پرسش: ... اين آزادي مطلق حريت مطلق از هر طرف براي بشر که نيست. حريت مطلقي که بشر از آن انتظار دارد ... اصلاً اين امکان ندارد.
پاسخ: حالا امکان دارد يا نه، اين را بايد بحث بکنيم. ببينيد آنکه الآن اگزيستانس است ميگويد من دنبال آن حريت هستيم. من ميخواهم آزاد باشم به معناي اينکه حتي عبوديت و بندگي را خودم اختيار بکنم. من اگر بخواهم بنده باشم بايد خودم آزادانه اين بندگي را انتخاب بکنم لذا دين ميشود يکي از ابزار و شؤونات انسان حر. نه اينکه انسان عبد خدا باشد و بعد بخواهد چيز کند.
«و هو الذي ذهب إلى وجوده الحكماء الأقدمون ـ كأفلاطون و سقراط و فيثاغورس و أنباذقلس و غيرهم من المتألهين و جميع السلاك من الأمم المختلفة» از امتهاي ايشان عرض کرديم که چون حکمت ايراني و خسرواني و پهلواني را خيلي به آن چيز هستند ميگويند همه سلّاک. سلّاک در مقابل فيلسوفان هستند اينهايي که اهل سلوکاند اهل راه هستند، نه اهل مشي که مشائين باشند. اهل سلوکاند و رفتارهاي عارفانه دارند.
«فإنهم قالوا» اينها اينجوري ميگويند «العالم عالمان» ما دو تا عالم داريم «عالم العقل المنقسم إلى عالم الربوبية و إلى عالم العقول و النفوس» اينکه حکيم سهروردي ميگويد «النفس و ما فوقها إنّيات محضه و وجودات صرفه» اينجوري در ميآيد. عالم دو قسم است يک عالم عقل داريم يک عالم صور داريم. عالم عقل چيست؟ منقسم است «إلي عالم الربوبية» يک «و إلي عالم العقول و النفوس» دو «و عالم الصور» که اين عالم صور هم خودش بر دو قسم است يا محسوسه است يا متخيله. «المنقسم إلى الصور الحسية و إلى الصور الشبحية».
نکتهاي که اينجا ميخواهند بيان بفرمايند اين است که ما بايد صور شبحيه را با صور عقليه ممتاز کنيم يعني عالم مثال منفصل با عالم عقل دو تا عالماند اينها براساس همين شواهد اينجور نيست که مثلاً حکيم بگويد که ما سه تا عالم داريم. نه، برهان اقامه ميکند. ميگويد آن جايي که صورت هست پس تجرد تام نيست. شما وقتي صورت داشته باشيد الإنسان را نميتوانيد تصور کنيد اگر صورت باشد حالا صورت ايراني است افغاني است پاکستاني است هر چه. تا صورت هست مثلاً فرض کنيد هر کدام از اين صور هم رنگي دارند کيفي دارند اينها که نميتواند در عالم عقل باشد چون عالم عقل عالمي است که نه از ماده منزه است از صورت هم منزه است از جزئيت هم منزه است کلي است کلي سعي است لذا ما اگر گفتيم دو تا عالم داريم يک عالم عقل که از نفس شروع ميشود به عالم عقول و از عالم اسماء و ربوبيت و صقع ربوبي و تا آنجا. از اينجا شروع ميشود «النفس و ما فوقها إنّيات محضه و وجودات صرفه» که اينها در حقيقت هستي.
مادون اينها را جناب حکيم سهروردي غسق ميداند و اينها. آنها را قواهر ميداند قواهر اعلان آنها هستند القواهر خودش باز مراتبي دارد که مراتب برترش را اعلون اسمش را ميگذارد.
پرسش: ...
پاسخ: عالم عقل را؟تجرد نه، تجرد کامل است ولي تجرد کامل مراتبي دارد. تجرد ناقص اين است که از ماده تجرد دارد اما از صورت تجرد ندارد. اين را ميگويند تجرد ناقص.
پرسش: ...
پاسخ: نه نميخواهد. الآن النفس ما، نه نفسي که «من هو» با آن هست. الانسان، نفس انسان صورت ندارد. آن حقيقت مجرده است.
پرسش: ...
پاسخ: بله الان ميگويد خيال متصل و خيال منفصل مال عالم پاييناند عالم عقل نيستند. عالم عقل از نفس بالاتر است. «و من هاهنا يعلم أن الصور الشبحية ليست مثل أفلاطون» فکر نکنيد که مُثل افلاطون ناظر به عالم خيال منفصل و مثال منفصل است. نه! آن ناظر به عالم عقل است که کلي سعي است. «لأن هؤلاء العظماء من أكابر الحكماء» که چون خيلي از حکماء هستند حداکثر در مرتبه مثال منفصل راه يافتند نتوانستند به عالم عقل برسند اينها را ميگويند حکماي «هؤلاء العظماء من اکابر الحکماء كما يقولون بهذه الصور يقولون بالمثل الأفلاطونية ـ» اين مثل افلاطوني چيست؟ اين نمونههايي است لذا اين پايينيها را ميگويند صنم اصنام اوثان. اجسام صنماند اينکه ميبينيد بتها را صنم مينامند چون اينها نمونههاي صنماند نمونههايي از آن رب. اين اصنام را معاذالله اين مشرکين نمونههايي از و الا اين را که «هؤلاء شفعائنا ليقربونا الي الله زلفا» و الا اينها که خدا نيستند اينها صنماند. اين زيدي که هست زيد صنم است زيد وثن است چرا؟ چون نمونه آن الانسان الکلي است که آن رب است لذا ميگويند رب النوع. ارباب انواع و امثال ذلک.
«کما يقولون بهذه الصور يقولول بالمثل الافلاطوني» همانطوري که اينها قائل به صور مثالي هستند قائل به مثل افلاطونياند «و هي» و اين مثل افلاطوني «نورية عظيمة ثابتة في عالم الأنوار العقلية» اين چقدر عنوان شريفي برايش گذاشته؟ اينها نور هستند حالا نور نه نور مادي. اينها حقائق مجردند که هيچ حجابي در آن نيست نه صورت دارند نه تعين مادي دارند و نه جزئيت دارند و امثال ذلک. «و هذه مثل معلقة في عالم الأشباح المجردة» اما آنکه الآن ما در مثال منفصل داريم اينها فرق ميکنند «و هذه مثل معلقة في عالم الأشباح» که مجرد است از ماده «بعضها ظلمانية» بهشت و جهنم جنات تجري من الأنهار يا عذاب سعير و اينها در اين عالم مثال است در عالم عقل آنها وجود ندارد. ما جهنم عقلي يعني هجران محض. جنت عقلي يعني وصل. «عند مليک مقتدر» اين جنت است وصل است. آن چيزي که جهنم عقلي ميتوانيم اسمش را بگذاريم صورت ندارد عذاب و آتش و جهنم و ملائکه مالک و اين حرفها را نداريم اينها حداکثر در عالم مثال منفصل هستند. سعادت و شقاوتي که در جنت و در جهنم مطرح است در عالم مثال منفصل است آنجا جايگاهي نيست.
پرسش: ... جهنم عقلي عدم محض است
پاسخ: نه، هجران محض است.
پرسش: ...
پاسخ: عدم محض نگراني ندارد. ولي اينها نگران هستند آنهايي که در هجران محض هستند لذا عدم ملکه است نه عدم محض. عدم ملکه است يعن ياين آقا ميتوانست وصل داشته باشد الآن وصل ندارد و هجران دارد و عدم ملکه است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، واضع اين صور. «مثل معلقة»
پرسش: ...
پاسخ: عالم معنا يعني همين جا. معناي جهنم و بهشت اين است. اين «جنات تجري من تحتها الانهار» اينها که ماده دارند ماده مثالي دارند صورت دارند اينکه در معناي آن صورت نيستند. مراد از معنا آن جنت فلان ميشود جنت عقلي ميشود «عند مليک مقتدر» و وصل.
پرسش: اين به معناي اعم است؟
پاسخ: بله به معناي اعم است «بعضها ظلمانية» يعني مثل. «بعضها ظلمانية هي جهنم عذاب الأشقياء و بعضها مستنيرة هي جنات يتنعم بها السعداء من المتوسطين و أصحاب اليمين» اما جناتي که براي مقربين هست که اينها نيست. حتي شهداء هم عند مليک مقتدر اگر در مرتبه مقربين باشند. و الا نه. بهشت عند الله است اينها در آنجا هستند مرزوق هم هستند و از نعمتها برخوردار هستند اما مقربين نيستند. لذا فرمود که «و أما السابقون المقربون فهم يرتقون إلى الدرجة العليا» اينها ميآيند در آن درجه عالي که از آن به عنوان «عند مليک» ياد ميشود «و يرتعون في رياض القدس عند الأنوار الإلهية و المثل الربانية» ببينيد بحثهاي وجود ذهني ما را به کجا ميبرد؟ از اين معارف بالاتر شما در کجا ميتوانيد پيدا کنيد؟ اينها عاليترين معارف قرآني است وحياني است. اين بحث وجود ذهني حکيمانهاي که يک حکيمي مثل مرحوم ملاصدرا دارد ميآورد شما در ساير کتابها اينها را نميبيند. آن يک حکيم الهي است که شما را به اينجا ميآورد.
ميگويد جريان صورتهاي خيالي از يک جريانهاي عقلي مدد ميگيرند. آن جريانهاي عقلي ذوات نورياند آنجا صورت اصلاً وجود ندارد صورت فقط در حد خيال متصل و منفصل است. آن وقت خيال متصل و منفصل است که بهشت و جهنم ميسازد. تمام شد و رفت. شما هر چه براي مردم اگر از اينجور تفسيرها نداشته باشيد مدام هر چه از بهشت بگوييد همه اينها را فکر ميکنند که بهشت است «جنات تجري من تحتها الانهار». «و أما السابقون المقربون فهم رتقون» ارتقاء پيدا ميکنند «إلي الدجرة العليا و يرتعون في رياض القدس عند الأنوار الإلهية و المثل الربانية».