« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1404/02/13

بسم الله الرحمن الرحیم

/رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

 

موضوع: الحکمة المتعالية /رحيق مختوم/

 

بحث در فصل سوم از مباحث وجود ذهني در باب اشکالات وجود ذهني است که به تعبيري که الآن مي‌فرمايند به اشکال ثاني رسيدند اشکال ثاني همان‌طوري که قبلاً هم ملاحظه فرموديد قياسش به اين صورت است که اگر ما قائل به وجود ذهني باشيم يتلزم که انطباع کبير در صغير پيش بيايد و انطباع کبير در صغير هم به طاعت عقل باطل است بنابراين وجود ذهني ما نداريم.

مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايند که اين نقض و اين اشکال بر کساني که قائل‌اند به اينکه ادراکات حسيه و خياليه مادي‌اند وارد است. بله «إنما يرد» اين نقض بر کساني که قائل‌اند به اينکه وجود ذهني در قواي ادراکي و قواي ادراک حسي و خيالي اگر ما اينها را مادي تلقي کنيم بله. و لکن براساس نظر جناب حکيم سهروردي و همچنين آنچه که در حکمت متعاليه در حقيقت شناخته شده است قواي ادراکي اعم از حسي و خيالي و عقلي همه‌شان داراي تجرد‌اند البته مراتب تجرد هم فرق مي‌کند. مرتبه تجردي حسي ضعيف‌تر است بعد مرتبه تجرد خيالي و بعد هم مرتبه تجرد عقلي است که در تجرد عقلي، ما ... اصلاً نه تنها ماده نداريم صور صورت هم نداريم و فقط حيثيت‌هاي عقلي است و امثال ذلک که الحمدلله عمده مطالب بيان شد.

آنچه که بحث امروز ما است خلاصه نظري است که يا نظرياتي است که در باب ابصار مطرح است که در حقيقت ابصار يک نمونه‌اي است يک نمونه مادي است و مي‌تواند مثالي باشد براي حوزه ادراک که آيا ما ابصار را و ديدن را چگونه از نظر هستي‌شناسي داريم يا حتي معرفت‌شناسي داريم مورد ارزيابي قرار مي‌دهيم؟ ابصار چگونه اتفاق مي‌افتد؟ مراتبي که اقوالي که درباره ابصار وجود دارد را يکي پس از ديگري ملاحظه مي‌فرماييد و بعد مطابق با آنچه که در فضاي ابصار ما مي‌بينيم مي‌رسيم به بحث‌هاي وجود ذهني و عرض کرديم که لطافت مباحث وجود ذهني همين است که ما را با فضاي ديگر بلکه عالم ديگر آشنا مي‌کند. ما تا نظام‌هاي طبيعي و مادي را براساس آنچه که نگرش‌هاي مادي اقتضا مي‌کند در همين عالم هستيم اما عالمي بنام عالم مثال منفصل يا عالم عقل يا فراتر از آن اينها مسائلي است که بايد برايش استدلال بشود و اينها شواهدي هستند که ما را به آن فضا إن‌شاءالله منتقل مي‌کنند و لذا بايد با اين نوع از نگاه جلو رفت و مي‌گويند بعضاً ذوقي مي‌شود يا به هر حال حکمت متعاليه هم ذوق است در اين‌جور موارد مباحث خودش را دارد نشان مي‌دهد.

در بحث ابصار مستحضريد که آنچه را که جناب حکيم سهروردي(رضوان الله تعالي عليه) مطرح مي‌فرمايند آن را اول مي‌خوانيم و بعد نظر مرحوم خود ملاصدرا را مي‌گوييم. براي اينکه اين مطالب يک مقداري خوانده بشود و چيز خاصي هم ندارد ما اين را هم توضيحاتش در موقع تطبيق متن عرض مي‌کنيم «و خلاصة ما ذكره الشيخ المتأله شهاب الدين السهروردي في حكمة الإشراق» که آدرس‌هايش را هم پايين پاورقي بيان شده است.

پرسش: ...

پاسخ: اينها حالا البته خوانديم آن را. اين در حقيقت ادامه حرف قبلي است «فذهب أفلاطن و القدماء من الحكماء الكبار و أهل الذوق و الكشف من المتألهين» مذهبشان چيست؟ اين است که «إلى أن موجودات ذلك العالم» يعني موجودات عالم عقل و تجرد «قائمة لا في مكان» يعني جوهرند و لا في مکان‌اند موطني براي آنها نيست نه محل مادي دارند نه جوهر دارند که عرض باشد يا ماده که محل داشته باشد براي صورت. «و لا في جهة» اينها مادي نيستند و جهت مادي هم ندارند قابل اشاره حسيه نيستند جهت شمال باشند جهت جنوب باشن. امور حسيه جهت‌دار هستند مثلاً مي‌گويند قسمت راست قسمت چپ، بالا پايين. اما موجودات جهات تجرد اينها جهت ندارند.

«بل هو واسطة بين عالم العقل و عالم الحس ـ» آن موجوداتي که در عالم مثال منفصل هستند حد متوسط بين عالم عقل‌اند که نه ماده دارد و نه صورت و عالم حس که هم ماده دارد و هم صورت. و عالم مثال ماده ندارد و صورت دارد لذا مي‌شود متوسط بين عالم حس و عالم عقل. «إذ الموجودات العقلية مجردة عن المادة» موجودات عقلي که در حد مثال منفصل هستند از ماده «و توابعها» ماده «من الأين و الشكل و الكم و اللون و الضوء و أمثالها بالكلية» اگر ما تجرد محض داشته باشيم نه تنها از ماده مجردند از عوارض و غواشي ماده هم مثل أين و متي و زمان و مکان و امثال ذلک هم منزه هستند. «إذ الموجودات العقلية مجردة عن المادة و توابها» ماده «من الأين و الشکل و الکم و اللون و الضوء و أمثالها بالکلية» يعني به هيچ وجه هيچ کدام از اين جهات را و اين عوارض و غواشي ماده را ندارند.

«و الموجودات الحسنة» اينها برعکس «مغمورة في تلك الأعراض» شما اصلاً موجودات حسي را نداريد مگر اينکه جهت داشته باشد أين داشته باشد مکان داشته باشد زمان داشته باشد لون داشته باشد شکل داشته باشد و امثال ذلک. ولي «و أما الأشباح المثالية»

پرسش: مغمور يعني چه؟

پاسخ: مغمور يعني منغمر در چيزي شد يعني مدفون در اوست. يعني تحت پوشش اينهاست. موجوات مثالي موجودات مادي الآن شما مثلاً بگوييم اين درخت جوهر است اين جوهريتش را که نمي‌بينيم بلکه در زمان است در مکان است در جهت است در شکل است لون است رنگ است از بس اينها حاکم است که اصل جوهريتش مغمور و مدفون است. «و أما الأشباح المتثالية» که متوسط بين عقل و حس هست «الثابتة في هذا العالم فلها نحو تجرد» اين براي او يک نحوه تجردي هست که «حيث لا يدخل في جهة» در يک جهت نيست «و لا يحويها مكان» و تحت يک مکان واقع نمي‌شود «و نحو تجسم» از هر نوع جسميتي هم مصون است «حيث لها مقادير و أشكال» البته برايش مقدار و شکل هست که صورت دارد ولي ماده و لوازم ماده را ندارد. اين مطلبي بود که خيلي هم بعد از آن توضيحات ولي آقايان نظرشان اين بود که خوانده بشود.

وارد بحث ابصار مي‌شويم ابصار را همان‌طور که عرض کرديم نظرات مختلفي در باب ابصار و رؤيت است ما اول بحث رؤيت را لحاظ بکنيم ببينيم که آيا رؤيت چگونه اتفاق مي‌افتد؟ اتفاقي که واقعاً در فضاي رؤيت هست چگونه است؟ از آن منتقل مي‌شويم به بحث وجود ذهني. پس فعلاً بحث ما متمرکز است روي ابصار. «و خلاصة ما ذكره الشيخ المتأله شهاب الدين السهروردي في حكمة الإشراق ـ لإثبات هذا المطلب» براي اثبات اينکه ما وجود ذهني داريم، يک؛ و اين وجود ذهني ما در مثال منفصل است، دو؛ دو تا مطلب را آقايان ملاحظه بفرماييد. وجود ذهني اگر بخواهد براساس آن چيزي باشد که در قواي ادراکي حسي ما که مادي‌اند يا خيالي که مادي‌اند براساس انديشه حکمت مشاء اين نگرش باشد اين وجود ذهني تحقق نخواهد داشت بخاطر محذوراتي از جمله انطباع کبير در صغير و چون بحث انطباع کبير در صغير به بداهت عقل باطل است پس بايد نوع ديگري از ادراک تصور بشود تا اگر قائل به وجود ذهني هستيم از اين اشکال مصون بمانيم.

«لإثبات هذا المطلب أن الإبصار ليس بانطباع صورة المرئي في العين‌ على ما هو رأي المعلم الأول» جناب ارسطو معتقد بوده است که ابصار يعني انطباع آن امر مبصَر در قواي باصره يا در آلات باصره مثل جليديه و مردم چشم. اين‌طور معتقد بودند که ابصار يعني انطباع ملاحظه بفرماييد انطباع. انطباع مثل طبعي که هست مثل چاپي که مي‌کنند اين انطباع صورت مرئي در آلات و قواي ادارکات باصره است. اين يک نظر که اين نظر را نادرست مي‌دانند که «إن الإبصار يس بانطباع صورة المرئي في العين» عين يعني همان جليديه و مردمک چشم «علي ما هو رأي المعلم الأول».

عده‌اي ديگر که رياضيدان هستند مي‌گفتند نه، ابصار اين‌جوري تحقق پيدا نمي‌کند بلکه «و لا بخروج الشعاع من العين إلى المرئي» اتفاق مي‌افتد يعني يک نوري و يک پرتوي از چشم به اين شجر و اين حجر و اين ارض و سما مي‌افتد از اين مردک چشم يا از عين يک پرتوي يا يک شعاعي مي‌افتد روي آن و از اينجا اين دين اتفاق مي‌افتد. «و لا بخروج الشعاع من العين الي المرئي كما هو مذهب الرياضيين».

بنابراين «فليس الإبصار إلا بمقابلة المستنير للعين السليمة لا غير» پس انطباع باطل است، يک؛ شعاع افتاده بر روي مرئي هم باطل است آن‌گونه که رياضيون مي‌گويند، دو؛ پس چيست؟ پس بنابراين «فليس الإبصار إلا بمقابلة المستنير للعين السليمة لا غير» حالا اين را يک توضيح از خارج بدهيم. پس نه انطباع شد و نه پرتوافکني شد. چه مي‌شود؟

پرسش: ...

پاسخ: ما بيشتر بايد تأکيد کنيم که وجود ذهني يعني چه؟ اگر شما قائل به وجود ذهني هستيد، وجود ذهني را هم اين‌جوري مي‌دانيد که «للشيء غير الکون في الأعيان ـ کون بنفسه لدي الأذهان» پس براي ما بگوييد که يعني چه؟ يعني اين شيء خارجي مي‌آيد در ذهن. چون اين شيء خارجي مي‌آيد به ذهن، همه آنچه که در خارج هست مي‌آيد.

پرسش: ...

پاسخ: حالا انطباع را کاري نداريم در بحث وجود ذهني. در انطباع به هر حال مي‌گويند که انطباع است يعني آن شيء خارجي منطبع در اين است حالا اين چگونه اتفاق مي‌افتد؟ و لذا از بحث اين اشکال انطباع کبير و صغير را پس براي چه مي‌گويند؟ چرا اشکال مي‌کنند؟ اگر فرمايش جنابعالي باشد که اصلاً نبايد اين اشکال را بکنند.

پرسش: ...

پاسخ: آنها که مي‌گفتند انطباع يعني عين همان شجر است. لذا همان بزرگي‌اي که در شجر خارجي هست بايد در وجود ذهني باشد. حالا صورتش هم بخواهد باشد اين صورت بدون ماده است يا نه؟ اگر بدون ماده است پس بنابراين اين مثال را شما داريد مي‌آوريد. در حالي که وجود ذهني اين است که اين وجود خارجي دارد مي‌آيد اينجا. اين‌طور تصور بوده است. بنابراين نتيجه اين است که حالا اين را مي‌خواهيم عرض بکنيم پس ابصار نه «علي نحو الإنطباع» است و نه «علي نحو الشعاع». چيست؟ ايشان مي‌فرمايد که ابصار اين‌جوري است که انسان در مقابل شيء مستنير قرار مي‌گيرد اين حرف حکيم سهروردي است: وقتي در مقابل اين شيء مستنير قرار گرفت مستعد و آماده مي‌شود تا با آن حقيقت مثالي‌اش روبرو بشود، نه مثال متصل. با حقيقت مثالي که در خارج است و مثال منفصل است با او روبرو بشود و در حقيقت وقتي با او روبرو مي‌شود او چون ماده ندارد طبعاً بحث انطباع صغير بر کبير هم حذف مي‌شود.

بنابراين ابصار از نظر حکيم سهروردي شيخ اشراق همين مي‌شود که شخص در مقابل آن جسم مستنير قرار مي‌گيرد و اين مقابله يک علتي است اينکه بعدها حکيم صدر المتألهين اوج مي‌گيرد براي اينکه اين پايه‌ها اينجا ريخته شده است که آن هم از افلاطوني‌ها و رواقيون قبل بوده که در اين مواجهه‌اي که انسان با شيء خارجي پيدا مي‌کند اين يک استعدادي است يک آمادگي است يک علت إعدادي است تا نفس به عالم مثال سفر کند مثال منفصل، و آن حقيقت را در آنجا ببيند. وقتي آنجا ديد طبعاً ابصار اتفاق مي‌افتد.

«فليس الإبصار إلا بمقابلة المستنير للعين السليمة» که اين عين اولاً بايد سالم باشد ثانياً اينکه حاجبي مانعي ساتري وجود نداشته باشد همه اينها بايد درست باشد «لا غير» اينجا هم خلاصه آمده ولي بحث مفصل‌ترش هست. چرا ابصار اين‌جوري است؟ چون «إذ بها» يعني به وسيله اين عين «يحصل للنفس علم إشراقي حضوري على المرئي فيراه» وقتي اين اتفاق افتاد حاصل مي‌شود براي نفس يک علم اشراقي. يعني ببينيد چه‌جوري است قصه؟ چرا مي‌گويند بحث اشراق؟ براي اينکه موجودات عالم مثال، ماده ندارند که حاجب داشته باشند. الآن مثلاً فرض کنيد اينها موجوداتي هستند مثلاً لامپ‌ها و اينها نسبت به سنگ و اينها. اينها ماده لطيفي دارند و در اشراق اينها روان‌تر حرکت مي‌کنند يعني اشراقشان روشن‌تر است حالا شما حساب کنيد اينها هم هيچ ماده‌اي نداشته باشند موجوداتي که اينکه مي‌گويند کلاً در عالم مثال و عالم عقل همواره اشراق است يا اشراق است يا شعاع است براي اين است که آن عالم اين عالم با اين ويژگي‌ها است. برخلاف اينجا که عالم ماده است و عالم ماده منقرم است و در حجاب است و امثال ذلک.

«إذ بها» اين «ها» را بزنيد به مقابله يعني به وسيله اين مقابله «يحصل للنفس علم اشراقي حضوري علي المرئي» آن وقت «فيراه» مي‌بيند آن مرئي را. «و كذلك صورة المرآة».

پرسش: اين مستنير للعين چه شد؟ ...

پاسخ: بله اين ماده است ولي از طريق اين ما چيزي نمي‌فهميم. بلکه نفس مستعد مي‌شود که به عالم مثالش سفر بکند. «و کذلک صورة المرآة ليست في البصر» صورتي که در آيينه هست اين در چشم نمي‌آيد بلکه صورتي که در آيينه است مثل صورتي است که در بيرون آيينه است آدم در مقابلش قرار مي‌گيرد و بعد با مثال منفصل مرتبط مي‌شود. «و کذلک صورة المرآة ليست في البصر» که انطباع يا شعاع باشد «لامتناع انطباع العظيم في الصغير» الآن ملاحظه بفرماييد صورت مرآت هم در چشم نيست الآن مثلاً صورت مرآت درخت بزرگ را بزرگ نشان مي‌دهد يک درخت کوچک را کوچک نشان مي‌دهد. اين بزرگ و کوچکي در صورت مرآت هم هست ولي ما وقتي مي‌خواهيم يک امري را ببينيم نه بزرگ آيينه را مي‌بينيم نه کوچک آيينه را مي‌بينيم. يک آينه بزرگ شما بگذاريد اشياء بزرگ‌تر ديده مي‌شوند. آنجا ديگر بزرگي و کوچکي ندارد چون عالم عالم ماده نيست.

«و کذلک صورة المرآة ليست في البصر» چرا؟ «لامتناع انطباع العظيم في الصغير، و ليست هي صورتك أو صورة ما رأيته‌ بعينها كما ظن» اين‌گونه فکر کردند که وقتي ما يک چيزي ا در نفسمان مي‌بينيم مثل اينکه آن شيء را که اشاره فرمودند با ماديتش مي‌بينيم «کما ظن» که اين‌جوري گمان شده است که اشياء را با همان حد و حدود مادي‌شان مي‌خواهيم ببينيم. «لأنه بطل كون الإبصار بالشعاع» چون باطل شده است که ابصار به شعاع و پرتوافکني نيست «فضلا عن كونه بانعكاسه» چه برسد به اينکه انطباع باشد و انعکاس باشد. اين يک فراز از اينکه ما فضاي ابصار را چگونه ببينيم؟ ابصاري که حيثيت مادي دارد، دارد ما را منتقل مي‌کند به بحث وجود ذهني. مي‌گويد ابصاري که شما داريد اين ابصار براساس انطباع و يا شعاع نيست بلکه شما براساس اينکه در مقابل شيء مستنير واقع مي‌شود نفستان مستعد مي‌شود که با موجود مثالي او ارتباط پيدا کند و آن موقعيت مثالي در ذهنتان منعکس مي‌شود نه اين شيء مادي.

«و إذ تبين أن الصورة ليست في المرآة و لا في جسم من الأجسام» الآن صورت شجر اين صورتش که در مرآت نيست در هيچ جسمي صيقلي فرض کنيد يک امر شفاف هم نيست «و لا في جسم من الأجسام و نسبة الجليدية» مردمک چشم «إلى المبصرات كنسبة المرآة إلى الصور الظاهرة منها» الآن آيا اگر آينه را شما در مقابل اين شجر قرار داديد اين شجر مي‌آيد در آينه؟ اين‌جور که نيست که شجر بيايد در آينه. يا اگر شما چشمتان و جليديه مقابل اين شجر واقع شد اين نيست که اين شجر بيايد در جليديه. اينکه نيست. اين يک آمادگي و يک إعدادي است براي نفس. «و نسبة الجليدية إلي المبصرات» اين ديدني‌ها «کنسبة المرآة الي الصور الظاهرة منها» مبصرات «ـ فكما أن صورة المرآة ليست فيها» صورت آيينه «ليست فيها» يعني صورتي که در آيينه است در آيينه که نيست. ببينيد صورت مرآت «ليس في المرآة» بلکه اين مرآت فقط حاکي است «کما أن صورة المرآة ليست في المرآة كذلك الصورة التي تدرك النفس بواسطتها» ببينيد صورت نفس به واسطه چه چيزي مي‌بيند به واسطه جليديه. به واسطه مردمک. نفس به وسيله اين يک ارتقاء وجودي پيدا مي‌کند که با آن امر مثالي‌اش مرتبط بشود حالا مرحوم صدر المتألهين در اينجا مثال را مثال متصل مي‌دانند و لکن جناب حکيم سهروردي اين را يک مثال منفصل مي‌دانند که قبلاً هم در صفحه قبل خوانديم.

«فکما ان الصورة المرآة ليست في المرآة کذلک الصورة التي تدرک النفس بواسطتها» صورتي که نفس به واسطه آن جليديه مي‌بيند «ليست في الجليدية بل تحدث عند المقابلة» همين شيء مستنير. «بل يحدث عن المقابلة و ارتفاع الموانع من النفس» حاصل مي‌شود چه؟ «إشراق حضوري على ذلك الشي‌ء المستنير» در اين صورت است که يک اشراقي از ناحيه حالا بفرماييد که شما مشرقش کيست؟ مشرقش ذات شيء منفصل است. در مثال منفصل. حقائق عالم مثال منفصل ذاتاً نوري‌اند و ذات نوري هم مستحضريد که ذات اضافه است حقيقت نوريه ذات اضافه است اضافه دارد اشراق دارد. اگر يک چيز مادي باشد اين شجر و اين حجر باشد اين اشراق ندارد. اما اگر يک امر مثالي يا عقلي باشد همان‌طور که فرمودند ذوات نوري عقلي اشراق ذاتي دارد اين فرد را روشن مي‌کند

«بل يحدث عند المقابلة» يک؛ يعني شرايط آماده باشد و موانع هم مرتفع باشد «و عند ارتفاع الموانع من النفس يحصل اشراق حضوري علي ذلک الشيء المستنير» آن وقت «فإن كان له هوية في الخارج فيراه و إن كان شبحا محضا ـ فيحتاج إلى مظهر آخر كالمرآة» اگر آن شيء يک امر عيني خارجي باشد اين اشراق بر او اتفاق مي‌افتد و انسان او را ملاحظه مي‌کند و اگر شبح باشد نه. «فإن کان له» يعني آن ذلک الشيء «فان کان له هوية في الخارج» انسان او را در خارج مي‌بيند ولي از جايگاه آن مثال منفصل مي‌بيند «و إن کان شبحا محضا فيحتاج الي مظهر آخر کالمرآة، فإذا وقعت الجليدية في مقابلة المرآة» ببينيد يک وقت است که يک شيئي را خيلي ما روشن مي‌بينيم مستقيم جلوي چشم ما هست اين را مي‌بينيم يک وقت نه شبحش را در مرآت مي‌بينيم شبحش را عکسش را در مرآت مي‌بينيم در اين حالت چطور است؟ مي‌گوييم در اين حالت اين مرآت مي‌شود مظهر آن چيزي که از ناحيه مثال منفصل بر آن تابيده است يعني چه؟ يعني ببينيد اگر در خارج باشد اين مثال منفصل براساس اين سازوکاري که پيش آمده اشراق مي‌کند شما او را در خارج مي‌بينيد. اما اگر شبحش در آيينه بود چه‌جوري مي‌بينيد؟ مي‌گويد آن اشراق به آن شبح مي‌خورد و شما در آيينه مي‌بينيد.

پرسش: ...

پاسخ: سخن اين است که شما با آن فرض انطباع کبير در صغير هم جواب بدهيد. چون اينها مي‌خواهند بگويند اين اتفاقي که دارد مي‌افتد بايد از يک راه ديگري برايش راه‌حل پيدا کرد.

پرسش: ...

پاسخ: بله اين در آيينه همين است ولي براي ابصار ما چيست؟

پرسش: ...

پاسخ: از آنجاست مي‌بينيم بله. «فإن کان له» براي آن شيء مستنير «هوية في الخارج فيراه في الخارج» اما «و إن کان» اين شيء مستنير شبح محض باشد عکس باشد «فيحتاج إلي مظهر آخر کالمرآة» ديگر در خارج نيست که مستقيم ببيند. «فإذا وقعت الجليدية في مقابلة المرآة التي ظهر فيها صور الأشياء المقابلة وقع من النفس أيضا إشراق حضوري». «فإذا وقعت الجليدية في مقابلة المرآة» آمده اين مردمک چشم ما در مقابل مرآت قرار گرفته است ديده که در اين مرآت يک شبحي وجود دارد. «التي ظهر فيها» در اين مرآت، «صور الأشياء المقابلة» اينجا چطور مي‌شود «وقع من النفس أيضا إشراق حضوري، فرأت تلك الأشياء ـ بواسطة مرآة الجليدية و المرآة الخارجية» شما ملاحظه مي‌فرماييد يک وقت شيء را در خارج مي‌بينيد يک وقت شيء را در آيينه مي‌بينيد. در هر دو حال جليديه شما نقش دارد يک وقت است که با واسطه نقش دارد مرآت جليديه است يک وقت بدون واسطه است.

يک بار ديگر «فإذا وقعت الجليدية في مقابلة المرآة التي ظهر فيها» در اين مرآت«صور الأشياء المقابلة» چه اتفاقي مي‌افتد؟ «فإذا وقت الجليدية في مقابلة» چه مي‌شود؟ «وقع من النفس أيضا إشراق حضوري» آن وقت «فرأت» اين نفس «تلك الأشياء» را «ـ بواسطة مرآة الجليدية» يک «و المرآة الخارجية» دو. يعني چه؟ يعني ملاحظه کنيد يک وقت شما شيء را در خارج مي‌بينيد يک وقت شبحش را در آينه مي‌بينيد. جليديه در هر دو حال کار مي‌کند براي اينکه يا در مقابل آن شيء خارجي است يا در مقابل شبح است. جليديه در هر دو حال کار مي‌کند ولي يک وقت بدون واسطه کار مي‌کند يک وقت با واسطه کار مي‌کند اما آن اشراق نفس بايد باشد بدون اشراق نفس نه اين را شما مي‌بينيد نه آن را مي‌بينيد.

آن ديدني که معنايش وجود ذهني بشود اين‌طوري است. «فإذا وقعت الجليدية في مقابلة المرآة التي ظهر فيها صور الأشياء المقابلة وقع من النفس أيضا اشراق حضوري» اينجا «فرآت تلک الأشياء» پس مي‌بيند نفس آن اشياء را يک بار «بواسطة مرآة الجليدية» دو: «و بواسطة المرآة الخارجية. لكن عند الشرائط» يک «و ارتفاع الموانع‌» اين را هم داشته باشيد و الا اگر ستاري باشد مانعي وجود داشته باشد انسان نمي‌تواند ببيند.

«و بمثل ما امتنع به انطباع الصورة في العين يمتنع انطباعها في موضع من الدماغ» اين انطباع کبير در صغير فرقي نمي‌کند چه در عين باشد چه در دماغ باشد که عده‌اي مي‌گفتند. الآن اين يک چون خلاصه است اين يک مطلب ديگري است همان‌طوري که انطباع کبير در صغير محال است فرقي نمي‌کند چه در عين باشد يک فلک که در عين قرار نمي‌گيرد. يا اينکه در چيز باشد عرض کنم حاج آقا مي‌فرمودند که مرحوم شعراني خيلي سر درس مي‌گفت که خدايا! تو آني تواني به آني تپاني جهاني ته استکاني و اين مجموعه را. خدايا تو آني تواني به آني تپاني جهاني ته استکاني. مثلاً اينکه خدا مي‌گويد کل اين جهان را در يک مردمک چشم کمتر از ته استکان است قرار مي‌دهد. اين قدرت الهي است. حالا اين چه‌جوري اتفاق مي‌افتد جهاني ته استکاني قرار مي‌گيرد آيا براساس انطباع کبير در صغير است يا نه اين براساس اشراق يک موجود خارجي است؟

«فإذن الصور الخيالية» که إن‌شاءالله در جلسه بعد.

پرسش: ...

پاسخ: بحث مي‌خواهند بگويند که از ابصار همان‌طور که عرض کردم از ابصار دارند کمک مي‌گيرند که وجود ذهني را حل کنند مي‌گويند شما ابصار را چکار مي‌خواهيد بکنيد؟ در باب ابصار انطباع که نيست شعاع و پرتو‌افکني که نيست. راه ابصار اين است که ما از طريق مثال وارد بشويم الآن هم بحث وجودذهني همين است. ما که به وجود ذهني معتقد هستيم نه اينکه اين شيء خارج به کبير بودنش بخواهد به ذهن بيايد.

پرسش: ...

پاسخ: يعني اشراق مي‌کند. ببينيد آن مثال خارجي چون ماده ندارد اشراق دارد وقتي اشراق دارد آن اشراق در نفس مي‌تابد. آن هم نمي‌آيد.

پرسش: ...

پاسخ: مثال متصل را ايشان همان مشرق مي‌داند، نه اينکه آن را وجود ذهني بداند. ببينيد مثل ذوات نوري عقلي در عقل.

logo