1404/02/06
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل سوم/ رحيق مختوم /الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم / فصل سوم
بحث در فصل سوم از مباحث وجود ذهني است يعني اشکالاتي که در باب وجود ذهني هست و همچنين پاسخهايي که براي اين امر داده شده است. عرض کرديم که ادله وجود ذهني به نوبه خود تام است اما اشکالات و اعتراضاتي که در باب وجود ذهني هست آنها هم کم قوّت نيست بلکه داراي جوهرهاي است که ميتوان از او به اعتراض يا دليل معارض ياد کرد. اما پاسخهايي که از گذشته دور تا زمان صدر المتألهين دادهاند آن پاسخها هم طبق آنچه که جناب صدر المتألهين بيان داشتهاند تا حدي پاسخ بود اما آن پاسخ نهايي نبود و لذا عدهاي قائل به انکار وجود ذهني شدند عدهاي قائل به انقلاب شدند گفتند که وقتي در ذهن ميآيد انقلاب ماهيت پيدا ميکند. عدهاي قائل به شبح شدند که آنچه که در ذهن هست شبح آن چيزي است که در خارج است و امثال ذلک که حالا اينها را در پايان همين فصل و همين بخش جمعبندي ميکنند که از انکار مطلق و انقلاب در ذات و قائل به شبح شدن و امثال ذلک همه و همه جوابهاي مختلفي است که در اين باب داده شده است.
اما جواب قاطع و نهايي همانچيزي است که جناب صدر المتألهين دادند و بحث امروز ما هم تبيين و تحقيق و تفصيل همين جواب است که ما و در باب وجود ذهني بايد که به يک امر توجه کنيم و آن مسئله حمل است که با اختلاف حمل اولي و حمل شايع اين مسئله قابل حل است. در جلسه قبل ما معناي حمل که هوهويت است و کثرت مع الوحده است را بيان داشتيم و همچنين اقسام حمل که گاهي اوقات حمل محورش مفهوم است و گاهي محور اتحادش مصداق است را هم بيان داشتيم و تاکنون اين دو نوع حمل که حمل اولي ذاتي است و ديگري حمل متعارف يا حمل شايع صناعي است بيان داشتيم اينها الحمدلله مسائلي است که در جلسه قبل مطرح شد و آقايان الحمدلله حضور ذهن هم دارند.
حالا بعد از بيان اختلاف حمل، ما ميرسيم به مستقيماً پاسخي که جناب صدر المتألهين در اين راه، مبناي اختلاف حمل را دارند بيان ميکنند ميفرمايند که ماهيات اشياء در خارج بله تحت طبايع خودشان مندرجاند اما گذشته از اينکه مفهوماً يا ماهيتاً تحت مقوله خودشان مندرجاند آثار آن مقوله را هم دارند مثلا کم يا سطح اجازه بفرماييد سطح چيست؟ سطح عبارت است از يک کم قاري که داراي دو بعد است. در مقابل خط کم قار يک بُعدي است در مقابل حجم که کم قار سه بُعدي است. سطح يعني چه؟ يعني يک کمّيت يا مقداري که داراي دو سطح است و قابل تقسيم است. اين کم در خارج اين سطح کاملاً هم تحت مقوله کم مندرج است، يک؛ و هم آثار کم را دارد، دو. تحت مقوله کم مندرج است چراکه کم يعني مقدار قارّي است که قابل انقسام است و اگر سطح باشد داراي دو بُعد است طول و عرض دارد و اين آثار در سطح خارجي اين کاغذ الآن اين سطحش تحت مقوله کم مندرج است چرا؟ چون اين سطح کم است مقدار است، يک؛ قابل انقسام است، دو؛ و داراي دو بُعد طول و عرض هم هست، سه.
آثار آن کمّي که در معناي سطح است يا سطحي که تحت آن کمّ مندرج است بر آن مترتب است نه تنها مفهوم و ماهيت سطح برايش صادق است اثر خارجياش را هم دارد. شما ميتوانيد اين سطح را به دو قسم تقسيم کنيد به اجزاي مختلف تقسيم بکنيد و دو بُعد هم دارد. پس اگر يک چيزي بخواهد تحت يک مقولهاي مندرج باشد بايد دو ويژگي داشته باشد: يک: آن ماهيت بر او صادق باشد، دو: بسيار مهم است اثر خارجي هم بر آن مترتب باشد. اين ميشود تحت مقوله. کم اين است کيف اين است جوهر اين است. حجر و شجر و انسان اين جوهر است؟ بله تحت مقوله جوهر مندرج است چرا؟ چون «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» و بعد جسم هست؟ ميشود حجر. نامي است؟ ميشود جسم نامي. انسان ميشود متحرک بالإراده ناطق. تمام آنچه را که ما به معناي جوهر از نظر مقوله جوهر داريم بر اين آقا صادق است و آثار خارجي اين مقوله هم در اينجا تحقق دارد.
اين ميشود يک شيء تحت يک مقوله اما همين را شما بياوريد در ذهن. همين را که به ذهن بياوريد فقط يک اثر دارد نه دو اثر. فقط تحت مقوله از نظر مفهومي مندرج است اما از نظر اثر، اثرش را که ندارد. آقا انساني که آمده در ذهن تحت مقوله جوهر هست ولي آثار خارجي جوهر را ندارد آثار خارجي جوهر چيست؟ اين است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» اين في موضوع است. پس دقتي کنيد جواب کلي اين ميشود چون ما دو سه صفحه مطلب داريم بايد باهم بخوانيم ولي روح مطلب به اين برميگردد که اگر يک شيئي تحت مقولهاي مندرج است بايد دو اثر در آن وجود داشته باشد؛ يک: آن مفهوم و ماهيت برايش صادق باشد. دو: اثر آن مفهوم و آن ماهيت هم در او تحقق داشته باشد که اين در خارج به همين اثر باشد اما اگر فقط تحت يک مقولهاي مندرج شد ولي اثرش را نداشت اين را نميتوانيم بگوييم تحت آن مقوله مندرج است.
فقط تحت آن مقوله مندرج است به حمل اول؛ يعني چه؟ يعني اين انساني که حقيقتاً اگر بناست تحت يک مقولهاي مندرج باشد دو اثر بايد برايش وجود داشته باشد اگر فقط يک اثر بود و نه دو اثر، در ذهن بود تحت آن مقوله مندرج است به حمل اولي. يعني فقط آن مفهوم و آن ماهيت برايش صادق است و لاغير. اما اگر هر دو اثر هم تحت آن مقوله بود اولاً و هم اثر خارجي بر آن مترتب بود ثانياً اين به حمل شايع تحت آن مقوله است. پس جوهر در ذهن به حمل اولي جوهر است جوهر در خارج است که به حمل شايع جوهر است. آنکه به حمل اولي جوهر است ميتواند به حمل شايع کيف باشد. لذا اينجا با اختلاف حمل، ما مسئله را حل ميکنيم.
قضيه را از يک جهت ديگري دارند مطرح ميکنند ميگويند که ما از باب تناقض، چون در تناقض ما يک اصل اساسي داريم که دو طرف تناقض باهم جمع نميشوند. مثلاً اگر يک چيزي کلي شد جزئي نيست. اگر جزئي شد کلي نيست. اگر اسم شد حرف نيست اگر حرف شد اسم نيست. در تناقض ما اين را داريم که اين دو تا طرف تناقض باهم جمع نميشوند. کلي هميشه کلي است جزئي هميشه جزئي است اما شما بگوييد که «الکلي کلي، الکلي جزئي» اين ميشود تناقض. نميشود که دو طرف امر متناقض را روي يک چيز حمل بکنيم. ميگوييم «الکلي کلي الکلي جزئي» ميگويند در تناقض تاکنون شما خوانديد که هشت وحدت شرط است اما آنطوري که جناب صدر المتألهين ميفرمايند «کما اعتبروا» يعني اين وحدت را مرحوم ملاصدرا کشف نکرده حاج آقا در کتابشان دارند بلکه در فرمايشات مرحوم ملاصدرا دارد که ديگران هم اين وحدت را شرط دانستند که اگر گفتيم: «الکلي کلي» به حمل اولي «الکلي جزئي» به حمل شايع اين تناقض نيست. اگر گفتيم «الکلي کلي» به حمل اولي «الکلي جزئي» به حمل اولي، اين تناقض است. ولي اگر گفتيم «الکلي کلي» به حمل اولي «الکلي جزئي» به حمل شايع تناقض نيست.
بنابراين هم اگر کسي از جايگاه تناقض آمد گفت شما ميگوييد که اين انساني که به عنوان جوهر است هم شده جوهر هم شده کيف يعني چه؟ يعني هم جوهر هست و هم جوهر نيست. اين ميشود تناقض. شما که ميگوييد جوهر وقتي در نفس آمد ميشود کيف، يعني هم جوهر هست و هم جوهر نيست اين ميشود تناقض. ميگوييم جوهر است به حمل اولي. کيف است به حمل شايع. يا جوهر نيست به حمل شايع. تناقض آن جايي است که دو تا حمل به هر حال نباشند يک حمل باشد «الجوهر جوهر بالحمل الاولي، الجوهر جوهر بالحمل الشايع» اين تناقض است. ولي اگر گفتيد «الجوهر جوهر بالحمل الأولي» ولي «الجوهر کيف بالحمل الشايع» اختلاف تناقض وجود ندارد.
پس ما اشکال را از دو منظر داريم وارد ميکنيم هم از منظر تناقض داريم وارد ميکنيم هم از منظر اينکه يک شيء نميتواند تحت دو مقوله باشد. اين دو تا مسئله در حقيقت يعني تقرير اين اشکال ميشود از دو منظر. يک وقتي ميگويند که آقاي حکيم شما ميگوييد که الکلي کلي الکلي ليس بکلي، اين تناقض است ما جواب ميدهيم ميگوييم الکلي کلي بالحمل الاولي الکلي ليس بکلي بالحمل الشايع اين تناقض برطرف شد. اين يک منظر اگر از منظر تناقض بيايند.
يک وقت ميگويند که يک شيء که تحت دو مقوله مندرج نيست، هم تحت مقوله کيف باشد هم تحت مقوله جوهر، اينکه نميشود. نميشود گفت که جوهر هم تحت مقوله جوهر مندرج است هم تحت مقوله کيف مندرج است. ميگوييم «الجوهر جوهر بالحمل الأولي الجوهر کيف بالحمل الشايع الصناعي» اين مشکلي که الآن ما داريم به اين راحتي از آن حرف ميزنيم قرنها بر آن گذشت. قرنها بر آن گذشت تا بفهميم که مسئله بايد چهجوري حل بشود. به هر حال اگر ما وجود ذهني داريم با تناقض روبرو هستيم. اگر وجود داريم با وجود يک شيء تحت دو مقوله مندرج هستيم. در حقيقت اينجوري قياس ميکنند ميگويند اگر ما قائل بشويم به وجود ذهني مستلزم تناقض است و التالي باطل فالمقدم مثله. اين يک قياس. قياس ديگر: اگر قائل به وجود ذهني باشيم يلزم که يک شيء تحت دو مقوله مندرج باشد و التالي باطل فالمقدم مثله. اين دو تا اشکال جدي را ما داريم و داريم با اختلاف حمل مسئله را حل ميکنيم. اين بيان را حتماً لطفاً روي آن کار کنيد مباحثه بفرماييد چون از بدايه نهايه منظومه اسفار و همه و همه اينها در اينگونه از بحثها اينها را شما داريد. إنشاءالله بعداً تدريس کنيد تحقيق کنيد همه اينها هست و در رحيق به لطف الهي با اين بياني که عرض کرد مسئله حل شده است و ما توانستيم به هر حال از اين اشکال پا فراتر بگذاريم اشکال بطرف شد نه تناقض پيش ميآيد چرا؟ چون در تناقض گذشته از وحدت هشتگانه، وحدت حمل هم هست. اين تناقض نيست. و در مسئله اينکه يک شيء تحت دو مقوله مندرج باشد نيست چرا؟ چون زماني يک شيء تحت يک مقوله مندرج است که داراي دو اثر باشد هم ماهيت بر او صادق باشد، يک؛ هم آثار خارجي بر آن مترتب باشد، دو. و در اينجا وقتي جوهر در ذهن آمد مقوله جوهر بر آن تطبيق ميکند او تحت مقوله جوهر مندرج هست ولي آثار خارجياش را ندارد. اين محصول اين دو سه صفحهاي است که در پيش داريم همت کنيم بخوانيم به سلامتي إنشاءالله.
پرسش: ...
پاسخ: نهمي ميشود. حالا وارد مستقيم وارد اشکال ميشويم همراهي بفرماييد إنشاءالله بتوانيم بخوانيم «فكثيرا ما يصدق و يكذب محمول واحد على موضوع واحد[1] » ما ميگوييم موضوع واحد جوهر. هم جوهر بر آن صادق است هم جوهر بر آن صادق نيست کيف نساني است. هم يصدق هم يکذب. «فکثيرا ما يصدق و يکذب محمول واحد علي موضوع واحد» يک موضوع واحد خوانديم ما هم جوهر است هم عرض. يک موضوع داريم که محمولش هم صادق است هم کاذب است. به آن بگوييم جوهر، صادق است به آن بگوييم جوهر نيست باز هم صادق است يعني در حقيقت بگوييم عرض است باز هم صادق است. «فكثيرا ما يصدق و يكذب محمول واحد على موضوع واحد» مثلاً الجزئي جزئي الجزئي ليس بجزئي، يا الجزئي کلي. اين مگر ميشود؟ هم يصدق و هم يکذب. «فكثيرا ما يصدق و يكذب محمول واحد على موضوع واحد، بل مفهوم واحد على نفسه بحسب اختلاف هذين الحملين» بل مفهوم واحد يعني چه؟ يعني يک مفهوم واحد بر يک موضوع واحد هم صادق است هم کاذب است. الجزئي جزئي الجزئي ليس بجزئي. الجزئي جزئي صادق است الجزئي ليس بجزئي ميشود کاذب. جزئي مگر ميشود جزئي نباشد؟
اين ميفرمايد که «کثيرا ما يصدق و يکذب» اينجا اگر ويرگول بود بهتر بود «بحسب اختلاف هذين الحملين» اين دو تا حملي که ما الآن خوانديم به حسب اين دو تا حمل، هم صادق است هم کاذب است «فكثيرا ما يصدق و يكذب ... بحسب اختلاف هذين الحملين كالجزئي» ميگوييم الجزئي جزئي الجزئي ليس بجزئي. «و اللامفهوم لا مفهوم و اللامفهوم مفهوم» لا مفهوم خودش يک مفهوم است. هم صادق است هم کاذب است. هم ميگوييم اللامفهوم اللامفهوم است به حمل اولي. اما اللامفهوم اللامفهوم است به حمل شايع صناعي. «و اللاممكن بالإمكان العام» لا ممکن بالامکان العام است به حمل اولي اما و اللاممکن بالامکان العام به حمل شايع ممکن است و موجود است. «و اللاموجود بالوجود المطلق» لاموجود است بالوجود المطلق به حمل اولي اما و اللاموجود بالوجود المطلق موجود است به حمل شايع. و همينطور «و عدم العدم» عدم به حمل اول، ولي عدم العدم موجود و ممکن به حمل شايع صناعي. «و الحرف» حرف به حمل اولي اما و الحرف ليس بحرف به حمل شايع صناعي. «و شريك الباري» شريک الباري است به حمل اول ولي شريک الباري شريک الباري نيست مفهومي است موجود است. «و النقيضين» النقيضين است به حمل اولي اما و النقيضين يک مفهومي است به حمل شايع صناعي و همينطور.
«و لذلك اعتبرت في التناقض وحدة أخرى سوى الشروطات الثمانية المشهورة» غير از آن هشت وحدتي که در تناقض شرط بود يک نوع وحدت ديگري هم شرط است اگر ما وحدت حمل داشته باشيم تناقض پيش ميآيد اما اگر اختلاف حمل داشته باشيم تناقض پيش نميآيد. «و تلك» آن وحدت أخري کدام است؟ «هي وحدة الحمل» لذا «فالجزئي مثلا جزئي بالحمل الذاتي» اولي اما «ليس بجزئي بل كلي بالحمل المتعارف» اين هم صادق است هم کاذب است هم ميگوييم الجزئي جزئي اما الجزئي ليس بجزئي. «و مفهوم الحرف حرف بالأول» به حمل اولي و لکن «اسم بالثاني» حمل شايع صناعي.
«فإذا تمهدت هذه المقدمة» وارد اشکال اصلي خودمان خودمان ميشويم: «و جوهر مع عرض کيف اجتماع»؟ پس آقايان چقدر تقرير زيبايي کردند اول حمل را معنا کردند خدا سلامت بدارد به حاج آقا در کتاب رحيق حتماً ملاحظه بفرماييد اساساً حمل جايگاه فلسفياش کجاست؟ اصلاً حمل يک موضوع فلسفي است يک مسئله فلسفي است؟ بله حمل يک مسئله فلسفي است. چرا؟ آيا هوهويت ما داريم؟ هويت ما داريم بله، شجر حجر. اما هوهويت که دو تا شيء باشند و عين هم بشوند متحد بشوند هو هو. مثلاً بگوييم العالم عادل، اين ميشود هوهويت. زيد عالم، اين ميشود هوهويت. زيد يک هو است عالم يک هو است اين ه با اين هو متحد شده و شده هوهويت. شده حمل. آيا چنين چيزي داريم يا نداريم؟ ميگويد داريم و اين را فلسفه اثبات ميکند. وقتي فلسفه اثبات کرد ميدهد به منطقي. منطقي ميگويد که حمل اولي داريم حمل شايع داريم حمل نسبت به موضوعات داريم محمولات داريم و مباحث مختلفي که در باب حمل منطقيين بحث ميکنند. پس مسئله حمل از مسائل فلسفي است چرا؟ چون مسئله فلسفي مسئلهاي است که از وجود سخن ميگويد. «الحمل موجود أم لا»؟ حمل چيست؟ حمل هوهويت است. ما هوهويت داريم يا نداريم؟ حمل اين است. فلسفه اثبات ميکند که ما هوهويت داريم. همانطوري که هويت داريم ميتوانيم دو تا امر را با هم متحد کنيم يکي کنيم و اين هوهويت است زيد عادل، اين هوهويت است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ما در يک راستا هستيم همه در مقام جواب به اين سؤال هستيم اما مقام و مرتبهاي که جناب صدر المتألهين مطرح ميکند حل مسئله ميکند چرا؟ چون ما در مسئله چيز يا قائل به شبح ميشويم يا قائل به انقلاب ميشويم و امثال ذلک. چهجوري ميشود
پرسش: ...
پاسخ: مشائين چه ميگويند؟ مشائين ميگفتند «إذا وجد في الخارج» اينجوري مثلاً گفتند «إذا وجد في الخارج» موقعيت ذهنياش را مشخص کنيد. موقعيت ذهنياش را بايد بگوييد که به حمل اولي ايشان تحت مقوله مندرج است اين جمله را نگفتند. ماهيت جوهر در ذهن جوهر هست يا نه؟
پرسش: ...
پاسخ: تمام شد اين را ايشان حل کرده با اين بيان مسئله حل ميشود. بله بفرمايند که جناب شيخ الرئيس هم فرمودند که بله ما ميگوييم ماهيت جوهر «إذا وجد في الخارج وجد لا موضوع» الآني که در موضوع در ذهن است اين جوهر هست يا نه؟ اين جوهر است. شما بايد بگوييد به حمل اولي جوهر است ولي به حمل شايع جوهر نيست. اين به حمل شايع جوهر نيست اين هم با تناقض جور در نميآيد چون اينها با مشکل تناقض هم روبرو بودند. گفتند شما هم ميگوييد جوهر هست هم ميگوييد جوهر نيست. اين ميشود تناقض يا يک شيء تحت دو مقوله مندرج است اينها را بايد جواب ميگفتند. عرض کرديم در راستاي هم بودن ما در بحث قوّت و غناي حکمت متعاليه يکي از جهاتي که عرض کرديم راستاسازي حکمت است که اين کار را جناب ملاصدرا انجام دادند.
«فإذا تمهدت هذه المقدمه» وارد جواب مستقيم ميشويم که «فنقول إن الطبائع الكلية العقلية» مثل جوهر کم کيف و امثال ذلک «من حيث كليتها و معقوليتها لا تدخل تحت مقولة من المقولات[2] ،[3] » طبايع کلي از حيث معقول بودن تحت مقوله حقيقتاً مندرج نيست. جوهر ذهني وقتي معقول شد جوهر خارجي که معقول نيست چون امثال شيء خارجي جزئياند معقول که نيستند. ولي وقتي اين معقول شد تحت مقوله حقيقتاً مندرج نيست به حمل اولي مندرج است.
«إن الطبايع الکلية العقلية من حيث کليتها و معقوليتها لا تدخل تحت مقولة من المقولات، و من حيث وجودها في النفس[4] أي وجود حالة أو ملكة في النفس يصير مظهرا أو مصدرا لها» آن چيزي که شما از جوهر در نفس داريد مظهر آن است يا مصدر آن است و الا خودش نيست. خودش بايد در خارج باشد. «و من حيث وجودها» يعني اين موقولات از حيث وجودش در نفس «أي وجود حالة أو ملکة في النفس تصير مظهرا أو مصدرا لها، تحت مقولة الكيف[5] » الآن جوهر تحت مقوله کيف مظهر آن معقوله جوهر است که ذهناً نشان ميدهد.
حالا اينجا «فإن سألت عنا» اگر شما از ما سؤال کنيد «أ ليس الجوهر مأخوذا في طبائع أنواعه و أجناسه» آيا جوهر در طبيعت انواع و جنسش أخذ نشده؟ ميگوييم اخذ شده است الآن انسان در طبيعتش چه اخذ شده؟ جوهرٌ اخذ شده است پس بايد بگوييم تحت مقولهاش است. الآن اين مستشکل يا اين سائل سؤال ميکند ميگويد که «فإن سألت عنا» اگر شما از ما سؤال کنيد که آيا اين انساني که الآن آمده در ذهن تحت مقوله جوهر هست يا نيست؟ اين عنوان جوهر بر او صادق است يا نيست؟ اگر صادق است پس جوهر است. وقتي جوهر شد در عين حال شما بگوييد عرض است کيف نفساني است اين هم ميوشد «فجوهر مع عرض کيف اجتمع»؟
پرسش: اين مستشکل ملاصدراست؟
پاسخ: نه، ميگويد ملاصدرا به آن آقايان ميگويد که شما اگر از ما اينجوري سؤال بکنيد ما به شما جواب ميدهيم «فإن سألت عنا أ ليس الجوهر مأخوذا في طائع أنواعه و أجناسه و كذا الكم و النسبة في طبائع أفرادهما» کم و نسبت «كما يقال الإنسان جوهر» شما داريد ميگوييد که اين مأخوذ شد تحتش. ببينيد الآن انسان مأخوذ شد تحت مقوله جوهر. شما گفتيد «الانسان جوهر قابل للأبعاد حساس ناطق ـ» اين يک. کم چيست؟ مثلاً زمان ميگويم «و الزمان كم متصل غير قار» پس الآن اين زمان ذهني چه شده؟ تحت مقوله کم مندرج شده است يا سطح را ميگوييد «و السطح كم متصل قار منقسم في الجهتين فقط» في الجهتين يعني جهت طول و عرض. عمق نيست که حجم باشد. چون حجم در سه قسم است.
ميگويد «فإن سألت عنا نجيبك» ما به شما جواب ميدهيم «يا أخا الحقيقة» اين برادري که ميخواهي دنبال حقيقت باشي «بأن» ملاک تحت مقوله بودن چيست؟ دو چيز است اينجا که بحث کرديم «يا أخا الحقيقة بأن مجرد كون الجوهر مأخوذا في تحديد الإنسان» اگر جوهر را ما در تعريف انسان أخذ کرديم «لا يوجب أن يصير هذا المجموع الذي هو حد الإنسان فردا للجوهر مندرجا تحته» جوهر. صرف اينکه اين مقوله بر او صادق است و او تحت آن مقوله قرار گرفته است فرد جوهر نيست «كما أن كون مفهوم الجزئي و حده» حد جزئي چيست؟ «و هو ما يمتنع فرض صدقه على كثيرين» در گيومه باشد يا خط فاصله «کما أن کون مفهوم الجزئي و حده عين نفسه» اين «لا يوجب كونه جزئيا» ببينيد اين مفهوم جزئي بر همه صادق است زيد جزئي، عمرو جزئي، بکر جزئي، خالد جزئي الفرش جزئي العرش جزئي اين مفهوم شده کلي، فرض صدقش علي کثيرين نيست. ميفرمايد که «کما أن کون مفهوم الجزيي و حده» جزئي، حد جزئي تعريفش چيست؟ «يمتنع فرض صدقه علي کثيرين»، «عين نفسه» الجزئي جزئي. اما «لا يوجب کونه جزئيا» اين موجب نميشود که اين حقيقتاً هم جزئي باشد. «و كون حد الشيء عين محدوده و إن كان صحيحا» درست است اما «لكن لا يستدعي كون الحد فردا للمحدود» فرد بودن خيلي فرق ميکند با اينکه تحت يک مقولهاي بالاتر باشد. «و كذا كون مفهوم الجوهر عين نفسه» الجوهر جوهر بله. اما «لا يصيره» يعني برنميگرداند اين جوهر را «من جزئيات الجوهر و أنواعه» جوهر که فردش محسوب بشود. «و كذا باقي المقولات و إنما يلزم» کي يک شيئي تحت مقوله مندرج است؟ وقتي اين دو تا اثر را داشته باشد اين دو تا مطلب را داشته باشد، يک: تحت مقوله باشد دو: اثر خارجي بر آن مترتب باشد. «و إنما يلزم لو ترتب عليه اثر».
«بأن يکون مفهوم الجوهر مثلاً من حيث هو بشرط الکلية إذا وجد في الخارج کان لا في موضوعز و هذا المفهوم بشرط الکلية يمتنع جوده في الخارج» اگر ما جوهر را بشرط کليت و معقوليت در نظر گرفتيم اينکه در خارج پيدا نميشود. شما داريد ميگوييد که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» ولي وقتي معقول شد و کلي شد اينکه در خارج يافت نميشود وقتي در خارج يافت نميشود پس بنابراين فرد جوهر تلقي نخواهد شد. «مثلاً و إنما يلزم لو ترتب عليه اثره» يلزم يعني چه؟ يعني لازم ميشود که تحت مقولهاي مندرج بشود «لو ترتب عليه أثره[6] » اثر آن مقوله «بأن يكون» مثلاً «نفس مفهوم الجوهر مثلا من حيث هو بشرط الكلية إذا وجد في الخارج» دقت کنيد اگر جوهر در خارج يافت شد «كان لا في موضوع ـ و هذا المفهوم» اين مفهوم جوهر «بشرط الكلية يمتنع وجوده في الخارج إذ كل موجود خارجي مشخص ـ» در حالي که شما يک امر کلي را در نظر گرفتيد.
«و كذا نقول في أكثر الحدود و المفهومات» در اکثر کم کيف أين وضع متي همه اينها اينجوري است «فإن حد الحيوان و هو مفهوم الجوهر النام الحساس» حد حيوان چيست؟ تعريف حيوان چيست؟ «جوهر نام حساس» اين «لا يصدق عليه هذا المفهوم بحمل الشايع» يک حيواني را در نفستان تصور فرموديد يک حيوان کلي شده. اين حيوان کلي چيست؟ «جوهر حساس متحرک بالميل» مثلاً اينها را بيان فرموديد اما اين حيوان حقيقي نيست چرا؟ چون اثر حقيقي ندارد. ميفرمايد «فإن حد الحيوان» حيوان حدش چيست؟ «و هو مفهوم الجوهر النام الحساس» اين «لا يصدق عليه» حيوان «هذا المفهوم بالحمل الشايع و إن حمل عليه حملا اوليا».