« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1404/02/02

بسم الله الرحمن الرحیم

/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/

 

با سلام حضور همه دوستاني که در فضاي مجازي همراه هستند. بحث در فصل سوم از مباحث وجود ذهني اشکالات وجود ذهني و پاسخ‌هايي که به اين اشکالات داده مي‌شود. در نظام مشائي و آنچه که در نزد جمهور حکما گذشت را مرحوم صدر المتألهين مطرح فرمودند و هر آنچه را که از امثال جناب فاضل قوشجي آمده بود را هم بيان فرمودند. اما الآن در مقام بيان نظر خود و تبيين نظر خودشان در فضاي شکل‌گيري صور علميه هستند و اينکه اين صور علميه ظهور ظلي علم هستند اما علم چگونه حاصل مي‌شود؟ کلي چگونه حاصل مي‌شود؟ صور معقوله صور محسوسه صور متخيله چگونه حاصل مي‌شود؟ در فضايي که در نزد جمهور حکما و مشائين بود اين بود که نفس قابل است و آنچه را که به عنوان صور معقوله است حال در نفس است و نفس محل اين صور است اين‌طور تصور مي‌کردند و الآن بر مبناي تفکر مشائي اگر کسي بخواهد حکمت مشاء را بخواند علم را در حقيقت بايد کيف نفساني بداند. وقتي کيف نفساني شد عرض است عرض محل و جوهر مي‌خواهد و همه مباحثي که در نزد جمهور حکما مطرح بود هم مطرح است.

اما آنچه که الآن دارد بيان مي‌شود بياني است که جناب صدر المتألهين براساس نگرش‌هاي حکمت متعاليه که آميختگي با نگرش‌هاي عرفاني دارد دارند مستدل و مبرهن مي‌کنند گرچه مي‌فرمايد که إن‌شاءالله «سنحقق في موضعه» تحقيق مطلب را در موضعش که بحث علم است و بحث جلد سوم اسفار هست اما چون ظهور ظلي ظهور علم است طبعاً بايد يک اجمالي راجع به علم صحبت بشود و راجع به اينکه اين ظهور ظلي از جايگاه وجود خارجي نيست بلکه وجود علم است.

در مقام تشکيل صر محسوسه و همچنين صور متخيله سازوکار به گونه‌اي است و در بخش صور معقوله سازوکار به گونه ديگري است پس اولا علم کيف نفساني نيست صورت حاصله از اشياء لدي النفس نيست بلکه علم يک حقيقت خارجي عيني است که در نفس تحقق پيدا مي‌کند اما نحوه تحققش متفاوت است در باب صور محسوسه و متخيله به توليد نفس است که نفس مي‌شود مصدر و در باب صور معقوله به مظهريت نفس است که نفس مي‌شود مظهر اين صور معقوله. اين بساطي است و سازوکاري است که جناب صدر المتألهين در مقام تشکيل علم دارند بيان مي‌فرمايند. علم يک حقيقت خارجي است امر وجودي است عيني است و لکن جايش در نفس است اين تقريباً کليت مطلبي بود که تاکنون گذشت و الآن داريم تطبيق مي‌کنيم اين فرمايش جناب صدر المتألهين را.

حالا دوست محترم ما فرمودند که اين استيناف توضيح داده بشود فرمودند که در بحث صور محسوسه و متخيله نفس با اشياء محسوس ارتباط برقرار مي‌کند اين درخت را مي‌بيند اين انسان را مي‌بيند اين سنگ را مي‌بيند اين ديدن از منظر حکمت متعاليه در حد علت اعدادي است و اين هيچ علم نيست بلکه اين باعث مي‌شود که نفس حرکتي داشته باشد و اين حرکت باعث بشود که منشأ توليد اين صور در نزد نفس بشود نفس اين را توليد مي‌کند حالا استدلالش را بعداً خواهند گفت، زيرا اينکه اگر صور محسوسه باشد و ارتباط با اين باشد بعد از بين رفتن اين چطور در نفس مي‌ماند؟ اگر به توليد نفس نباشد و مجرد نشود اينها صور محسوسه همه مجردند همه منزه از ماديت‌اند اين بايد که از يک جايگاهي بيايد که آن جايگاه هم مجرد باشد. از ماده که مجرد توليد نمي‌شود. آن جايگاهي که منشأ توليد يک امر مجرد به عنوان صور محسوسه يا متخيله است چيزي جز نفس نيست نفس دارد توليد مي‌کند.

اما در باب صور معقوله چرا اين حرف را نمي‌زنيم؟ براي اينکه در باب صور معقوله که ما معقول را مشاهده نمي‌کنيم نمي‌توانيم ارتباط حسي با آن برقرار بکنيم تا بگوييم نفس او را تولي مي‌کند. صور معقوله در يک افق و مستواي ديگري هستند در سطح ديگري هستند نفس با آنها براساس ارتقاء وجودي ارتباط برقرار مي‌کند حالا اگر اين ارتباط قوي و شديد بود او را به عنوان يک واحد شخصي کلي سعي مي‌بيند و اگر نبود، «عن بعد» مي‌بيند و از او يک کليتي را در نظر مي‌گيرد و لذا بحث کلي و ابهام از اينجا شکل مي‌گيرد. وگرنه آن حقيقت خارجي که به عنوان صورت معقول است حالا صورت که بعداً مي‌آيد. به عنوان معقول است يک امر خارجي است يعني فرد عقلاني است. يک فرد حسي داريم يک فرد خيالي داريم يک فرد عقلاني. آن طبيعت کلي افرادي دارد مثل طبيعت انسان. اين طبيعت انسان اين ماهيت کلي و طبيعي انسان اين افرادي دارد يک سلسله افرادش محسوس‌اند يک سلسله افرادش متخيل‌اند يک سلسله افرادش معقول‌اند. اما علم وقتي مي‌خواهد شکل بگيرد اول با اين افراد يک ارتباط ابتدايي ايجاد مي‌کند و در فضاي محسوسات و متخيلات قدرت انشاء دارد و به استيناف يعني امر جديد ايجاد مي‌کند اين صورت‌ها در نفس حاصل مي‌شوند.

لکن در بحث معقول چون قدرت ديدن معقول به وسيله ابزار حسي وجود ندارد بايد نفس ارتقاء پيدا بکند و خودش را به سطح معقول برساند. به سطح معقول يعني چه؟ يعني ذوات نوري عقلي را مشاهده بکند حالا شهود عقلي که شهود عقلي‌اش به اينجا مي‌رسد که يک فرد عقلاني را به عنوان کلي سعي مشاهده مي‌کند. حالا اين کلي سعي که مشاهده کرد اينجا حالا هنوز علم تقق پيدا نکرده مثل اينکه ما فرد خارج را ديديم بعد از فرد خارج علم توليد مي‌شود اين وقتي با ذوات نوري عقلي ارتباط وجودي پيدا کرد آنها چون حيثيت‌هاي نوري عقلي دارند اضافه اشراقي دارند و در نفس اشراق مي‌کنند و آن صورت معقوله ايجاد مي‌شود و لذا از اين به بعد نفس مي‌شود مظهر. مظهر از اينجا شکل مي‌گيرد چون آنها ذوات نوري عقلي‌اند با اضافه اشراقي وجودي که دارند آنچه که در نفس شکل مي‌گيرد صورت معقوله است.

حالا اگر اين ارتباط وجودي قوي بود شديد بود و اين نفس ارتقائش به حدي بود که توانست خودش را در سطح اين موجود عقلاني برساند، آن چيزي که تحقق پيدا مي‌کند خود همان، چون او اشراق دارد مي‌کند ماده که وجود ندارد که مثلاً بگوييم زيد مظهر آن کلي است. خودش را انشاء مي‌کند. آنچه که انشاء مي‌شود خود همان حقيقت عقلي است و از اينجا بحث اتحاد پيش مي‌آيد که انسان متحد مي‌شود يعني با آن ذوات نوري عقلي با آن عقل فعال که البته عقل فعال اشراق مي‌کند و با اضافه اشراقي آن حقيقت را برايش چون يک اشکالي هم اينجا مطرح شده بود مي‌گفتند اگر بنا باشد که نفس ارتقاء پيدا بکند و با آن مثلاً عقل فعال ارتباط وجودي پيدا بکند عقل فعال همه چيز مي‌داند و اين لازمه‌اش اين است که وقتي با او ارتباط و اتحاد پيدا کرد او همه چيز بداند اينجا دارند جواب مي‌دهند مي‌گويند به ميزان مناسباتي که ايجاد کرده آن بخش وجودي برايش اشراق مي‌شود نه همه بخش‌ها. بله، يک شخصيتي مثل پيامبر گرامي يا اولياي الهي ائمه اطهار(سلام الله عليهم) چون اينها يک نفس قوي‌اي دراند وقتي با عقل فعال مرتبط شدند همه آنچه را که در عقل فعال هست برايشان موجود است لذا اينها به اين صورت مي‌شوند.

اين سازوکار را دارند بيان مي‌کنند که اين‌طوري است ببينيد ما در فضاي وجود ذهني خودمان بايد ببينيم که اين چه‌جوري شکل مي‌گيرد؟ اصلاً فلسفه کارش اين است فلسفه مي‌خواهد بگويد که چه چيزي واقعيت دارد و چه چيزي واقعيت ندارد؟ وجود ذهني واقعيت دارد واقعيت دارد اين واقعيت چگونه شکل مي‌گيرد؟ مي‌فرمايد اگر محسوس باشد به اين صورت، متخيل باشد به اين صورت و اگر معقول باشد به اين صورت که اين سازو کار دارد بر مبناي حکمت متعاليه دارد تشريع مي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد مظهرها لذا فرمود «کالجليديه» ببينيد الآن به واسطه اين علت معدّه. ما به واسطه شناختي که با اين شجر خارجي پيدا کرديم که اين در جليديه نشسته که جليديه مظهر است. به واسطه اين امري که در جليديه نشسته نفس مي‌تواند ارتقاء پيدا کند و توليد بکند.

پرسش: بحث علت معدّه است؟

پاسخ: بله، علت معدّه را دارد توضيح مي‌دهد.

پرسش: ...

پاسخ: «من غير حلول صورة المحسوسة» در ذهن. حلول پيدا که نمي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: بله «من غير حلول» اين صورت حسيه و متخيله در ذهن. تا اينجا رسيديم از اينجا بايد بخوانيم «اما العقليات»

پرسش: يک خط را خوانديد ولي ...

پاسخ: «و اما العقليات» آيا اين ببينيد آضايان بحث وجود ذهني است صورت معقوله است و در حد وجود ذهني است ولي چون وجود ذهني ظهور ظلي عين است بايد به علم بپردازيم ولي الآن جايگاه پردازش علم نيست. ما چون مي‌خواهيم ظهور ظلي درست بکنيم، يک؛ و اين ظهور ظلي ظهور ظلي علم است و نه شيء خارجي، دو؛ پس بايد از علم حرف بزنيم و لذا طرح مسئله علم در حد حداقلي است نه در حد اينکه سازوکار علم، چون ارتباط نفس با حقائق نوري عقلي يک حقيقت ديگري است که بايد اين مسئله اثبات بشود که نفس مي‌تواند خودش را با ذوات نوري عقلي مرتبط بکند چون نفس يک حقيقت مجرده است ذاتاً و قدرت اين را دارد که در حقيقت در اين سطح با حقائق مجرده مرتبط بشود متحد بشود و امثال ذلک.

پرسش: ...

پاسخ: نه، اگر ارتباط ضعيف باشد صورت معقوله مي‌شود ولي صورت معقوله در حد ماهيت يا مفهوم قرار مي‌گيرد. «و أما العقليات فبارتقاء النفس إليها» چه‌جوري اين صورت حاصل مي‌شود؟ به وسيله اينکه نفس ارتقاء پيدا مي‌کند به سمت اين عقليات «و اتصال النفس» به اين عقليات. اتصالها ضمير ها به نفس «بها» به اين عقليات «من غير حلولها بالنفس» مبادا فکر کنيد که اينها حالّ در نفس هستند که نفس بشود محل و آنها بشوند عرض و نفس در اين رابطه قابل باشد. نه. «و تلک العقليات في ذاتها شخصية» در مرحله ذاتشان يعني در جايگاهي که خود عقليات هستند همان فرد عقلاني است شخص است فرد عقلاني شخصي است که از او به عنوان کلي سعي ياد مي‌کند. «و تلک العقليات في ذاتها شخصية» اما «و باعتبار ماهياتها كلية صادقة على كثيرين» اگر از زيد شما خواستيد ماهيت بگيريد ماهيت زيدي مي‌گيرد ولي اگر خواستيد از فرد عقلاني ماهيت بگيريد چکار مي‌کنيد؟ يک امر کلي مي‌شود. از زيد ماهيت جزئيه زيد در مي‌آيد ولي از انساني که به عنوان فرد عقلاني است يک حقيقت کلي سعي است طبيعي است که آن ماهيتي که از آن فرد عقلاني خارجي شما انتزاع مي‌کنيد مي‌شود کلي.

لذا فرمود «و باعتبار» ذاتش شخصي است ولي به اعتبار ماهيتش کلي است وقتي کلي شد مي‌شود صادق بر کثيرين از جهت کلي منطقي «من أشخاص» صادق است بر کثيرين. کثيرين کي‌ها هستند؟ «من» بيان کثيرين است «من أشخاص أصنافها» اين ماهيات «النوعية».

پرسش: ... ضمير «ها» ...

پاسخ: صور نه، خود عقليات. «و حصول الماهيات و المفهومات العقلية» ماهيات و مفاهيم عقلي اينها حاصل‌اند آنکه در خارج وجود دارد شخص است هيچ. فرد عقلاني است ولي ماهيتي که ما از او مي‌گيريم اينها در نفس حاصل‌اند. «و وقوعها مع أنحاء الوجودات حصول تبعي و وقوع عكسي» الآن ما اينجا در خارج براساس اصالت وجود و حکمت متعاليه داريم حرف مي‌زنيم اينها همه حرف‌هايي است که براساس مباني حکمت متعاليه دارد جلو مي‌رود. ما الآن يک فرد خارجي که ديديم فرد خارجي درخت وجود درخت در خارج هست از اين وجود خارجي درخت يک ماهيتي به عنوان ماهيت اين شجر جزئي انتزاع مي‌کنيم. اين ماهيت چيست؟ اين ماهيت يک امر تبعي است يک وجود تبعي دارد حالا يا بالتبع است يا بالعرض است براساس آنچه که به هر حال تحليل هستي‌شناسي ما در باب ماهيت است خواهد بود. پس بنابراين ماهيات يک سلسله امور تبعي‌اند به تبع وجودات هستند. همان‌طوري که شما در خارج با درخت خارجي ارتباط برقرار مي‌کنيد اول وجودش را بعد از وجودش ماهيت را به تبع مي‌گيريد در باب فرد عقلاني هم مسئله همين‌طور است. يک فرد عقلاني شجر هست حجر هست انسان هست کلي سعي فرد عقلاني است از اين فرد عقلاني ما ماهيت کليه مي‌گيريم.

«و وقوعها» اين ماهيات «مع أنحاء الوجودات حصول تبعي» دقت کنيد «و حصول الماهيات و المفهومات العقليه» يک «و وقوعها مع انحاء الوجودات حصول» خبر «تبعي و وقوع عكسي» وقوع عکسي يعني چه؟ يعني عکس اين وجود خارجي فرد عقلاني در ذهن ماست. عکس اين درخت يک عکس جزئي است فقط همين درخت را نشان مي‌دهد ولي يک عکسي که ما از آن فرد عقلاني گرفتيم چيست؟ کلي است شامل همه انحاء درختان نوع خودش مي‌شود. «و حصول تبعي و وقوع عکسي» چه نوع وقوعي؟ «ـ وقوع ما يتراءى من الأمثلة في الأشياء الصيقلية الشبيهة بالوجود في الصفاء و البساطة و عدم الاختلاف من غير أن يحكم على تلك الأشباح بأنها في ذاتها جواهر أو أعراض ـ» شما الآن آنچه را که از اين حقائق در آينه مي‌بينيد چگونه است؟ اين آينه عکسش است والا آن حقيقتش نيست. کم‌کم مي‌خواهيم بگوييم که شما اين ماهيت را اگر در ذهن آمد حکم آن وجود خارجي را به آن ندهيد. اين ماهيت يک وجود تبعي است. وقتي موجود تبعي شد لازمه‌اش اين است که احکام اصلي را به خود وجود بدهيد احکام ماهيت را که يک موجود تبعي است از وجود بکَنيد. مثل چه؟ حالا دارند مثال مي‌زنند مثلاً مي‌گويند اگر در آينه يک شيء صيقلي يعني در آينه اگر چيزي را ديديد اين همان درخت است همان درخت است ولي عکسش است ظلش است شما انتظار نداشته باشيد که احکامي که روي او بار مي‌کنيد مي‌گوييد «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» اينکه مي‌گوييد آنجا هم همين‌جوري باشد. اينها مال وجوداتش است وجودات اشياء به اين هستند و ماهيت به تبع وجودات اين احکام را دارد. حالا که وجودش نيامده، فقط خودش آمده اين امر عکسي تبعي و هيچ کدام از آنها را ندارد مگر به حمل اولي. آنچه را که در آينه مي‌بينيم مي‌گوييم اين زيد است همين قد بلندي دارد دو متر قدش است رنگش سفيد است فلان است همه مشخصاتي که زيد در خارج دارد زيد در آينه دارد ولي آن به حمل شايع ولي اين به حمل اوّلي است. اين در حقيقت فرق بين اشياء در مرآت و خارج است.

«حصول تبعي و وقوع عكسي» چه نوع وقوعي؟ «ـ وقوع ما يتراءى من الأمثلة في الأشياء الصيقلية» آنچه را که ديده مي‌شود از حقائق از امثله و نمونه‌ها در اشياء صيقلي مثل آينه. «الشبيهة بالوجود في الصفاء و البساطة و عدم الاختلاف» آنچه را که شما در خارج مي‌بينيد اين شبيهش است اين عکسش هست نه خودش باشد. «من غير أن يحكم على تلك الأشباح بأنها في ذاتها جواهر أو أعراض ـ» مبادا شما فکر کنيد که اين عکس‌هايي که در اشيائ صيقلي و مرآت هستند اينها حقيقتاً جوهرند يا عرض‌اند. اينها وجوداتشان وجودات جوهري که در خارج هستند عرضي هستند اما عکسشان که اينها نيستند اينها به حمل اولي جوهرند يا عرض‌اند و الا به حمل شايع نيستند. «من غير أن يحکم علي تلک الأشباح» يعني آن اموري که در آينه هستند «بأنها» بدون اينکه بگوييم به آنها «في ذاتها جواهر أو اعراض فكما أن ما يتخيل من صورة الإنسان في المرآة ليس إنسانا» زيدي که در آينه است زيد نيست. «کما أن ما يتخيل من صورة الإنسان في المرآة ليس إنسانا موجودا بالحقيقة بل وجوده شبح لوجود الإنسان متحقق بتحققه بالعرض» بالعرض و المجاز به آن مي‌گوييم انسان و زيد در آينه و الا اين است.

اين بالعرض و المجازي يعني چه؟ يعني در حد مفهوم است مثل مفهوم وجود با حقيقت وجود. اين حقيقت وجود در خارج هزار تا حکم دارد اما وقتي مفهومش مي‌آيد در ذهن يکي از آن هزارتا را هم ندارد. مثل تعبير خدا سلامت بدارد حضرت آقا را تعبير ايشان به سايه درخت است. مي‌گفتند اين درخت مخروطي شکل که در خارج هزار تا خاصيت دارد سايه‌اش کنارش هست هيچ خاصيتي ندارد هيچ کدام از آن هزار تا خاصيت را ندارد. «متحقق بتحققه بالعرض فكذلك» وجود ظلي و وجود ذهني هم همين است. «فکذلک ما يقع في الذهن» اينجا چه مي‌شود؟ اينجا نفس حالات مرآت را پيدا مي‌کند اينها در نفس اين‌جوري حاضر مي‌شود «فکذلک ما يقع في الذهن من مفهوم الحيوان و النبات و الحركة و الحرارة و غيرها هي مفهومات تلك الأشياء و معانيها ـ لا ذواتها و حقائقها و مفهوم كل شي‌ء لا يلزم أن يكون فردا له» مفهوم وجود يا مفهوم شجر که فرد شجر نيست. مفهوم شجر شين و جيم و راء است و يک کيف نفساني است. ولي شجري که در خارج است جوهر است مفهوم شجر که از افراد شجر نيست. مفهوم شجر يک مفهومي است که منتزع از آن است.

پس بنابراين اين فرق‌ها بايد ديده بشود لذا «و مفهوم کل شيء لا يلزم أن يکون فردا للشيء و بالجملة يحصل للنفس الإنسانية حين موافاتها الموجودات الخارجية» يعني وقتي که موافات از همان وفاست از همان توفي است و از اين موافقت است موافات يعني موافقيت. «و بالجمله يحصل للنفس الإنسانية حين موافاتها لاملوجوات الخارجية لأجل صقالتها» نفس «و تجردها» نفس «عن المواد» مي‌شوند «ـ صور عقلية» يک «و خيالية» دو «و حسية» سه. پس ما يک کليتي از باب بگوييم مي‌گوييم اين صور در نفس هستند نفس چيست؟ نفس مثل يک شيء صيقلي است مثل آينه است که اينها در نفس مي‌تابند حالا اين تابش در نفس گاهي اوقات از راه توليد خود نفس است گاهي اوقات از طريق مظهريت نسبت به ذوات نوري عقلي است.

«و بالجمله» اين جمع‌بندي بحث است. «يحصل للنفس الإنسانية حين موافاتها» اين نفس «الموجودات الخارجية لأجل صقالتها» اين نفس «و تجردها» اين نفس «عن المواد» يحصل چه؟ «ـ صور عقلية و خيالية و حسية» اين فاعل يحصل است. «كما يحصل في المرآة أشباح تلك الأشياء و خيالاتها» مثل آنچه که در آينه مي‌تابد فرق چيست؟ فرق بين حمل اولي و حمل شايع است. «و الفرق بين الحصولين» اين است که «أن الحصول في المرآة بضرب شبيه بالقبول» اما «و في النفس بضرب من الفعل» در آينه شبيه اين است که بگوييم آينه قبل از اينکه زيد در مقابل اين آينه بايستد آينه عکس زيد را نداشت بعد عکس زيد را قبول کرد. پس آينه حيثيت قبول دارد. ولي در مقام صورتي که نفس توليد مي‌کند «بضرب من الفعل» است چون ايشان گفتند اول بحث امروز ما «و باستيناف» يعني نفس دارد توليد مي‌کند پس بنابراين فرق اين است که يکي قابل است و ديگري فاعل. نفس توليد مي‌کند آينه قول مي‌کند.

حالا هر چه که باشد ماهيات يک وجود تبعي عکسي ظلي دارند و هرگز حيثيت‌هاي وجودات با آنها نيست ببخشيد با آنها نيست يعني اگر وجود خارجي باشد ماهيت هم به تبع وجود خارجي محکوم است. اگر وجود ذهني باشد ماهيت هم به تبع وجود ذهني است. اينجا اين را مي‌گويند «و لا تظنن أن ما ذكرناه هو بعينه مذهب القائلين بالشبح و المثال» مبادا فکر کني آنچه که ما گفتيم با مذهب قائلين به شبح جور در مي‌آيد. چرا؟ «إذ الفرق بين الطريقين أنهم» آقايان قائلين به شبح چه مي‌گويند؟ مي‌گويند «زعموا أن الموجود من الإنسان مثلا في الخارج ماهيته و ذاته» اينها فکر مي‌کنند که در خارج آنچه که موجود است ماهيت زيد است ذات زيد است نه وجود زيد، چون ماهيت را اصيل مي‌دانند. قائلين به شبه. «أنهم زعموا» گمان کردند که «أن الموجود من الإنسان مثلا في الخارج» چيست؟ «ماهيته و ذاته ـ و في الذهن شبحه و مثاله» پس اينها مي‌گويند که ماهيت از خارج به ذهن نمي‌آيد ماهيت در خارج است. آنکه در ذهن است چيست؟ مي‌گويد شبح و مثالش است نه خود ماهيتش. اين حرف آقايان قائلين به شبح که «زعموا أن الموجود من الإنسان مثلا في الخارج ماهيته و ذاته» اما «ـ و في الذهن شبحه و مثاله دون ماهيته» يعني ماهيت در خارج است و در ذهن نمي‌آيد.

اما ما برعکس «و نحن نرى» يعني حکمت متعاليه «أن الماهية الإنسانية و عينه الثابتة محفوظة في كلا الموطنين» هم در خارج ماهيت انساني داريم هم در ذهن. هم کلي داريم هم جزئي. اگر عقل را فهميديم ماهيت کليه در ذهن مي‌آيد اگر زيد را فهميديم ماهيت جزئيه مي‌آيد. «لا حظ لها» براي ماهيت «من الوجود بحسب نفسها» ماهيت «في شي‌ء من المشهدين» ذهن و خارج «على ما قررناه» که ماهيت هيچ سهمي از وجود ندارد نه در خارج و نه در ذهن. «إلا أن لها» ماهيت «نحوا من الاتحاد» بله ماهيت هميشه با وجود همراه است يک نحوي از اتحاد. «مع نحو من الوجود أو أنحاء كالإنسان مثلا ـ فإن مفهومه» انسان «يتحد أما في الخارج» نگاه کنيد مفهوم انسان با زيد در خارج است در اينجا که هست ماهيت انسان در خارج مي‌گوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق بحمل الشايع» اما همين ماهيت وقتي گفتيم در ذهن هم مي‌آيد، چون آنها مي‌گويند ماهيت در ذهن نمي‌آيد شبحش مي‌آيد. ما مي‌وييم همين ماهيت در ذهن مي‌آيد ولي به حمل اولي مي‌آيد همين فرق را مي‌گويند.

«إلا أن لها نحوا من الاتحاد مع نحو من الوجود أو أنحاء كالإنسان مثلا ـ فإن مفهومه» انسان «يتحد أما في الخارج فبنحو من الوجود يصدق عليه أنه جوهر قابل للأبعاد نام حساس مدرك للمعقولات[1] ‌ و بنحو آخر يصدق عليه أنه جوهر مفارق عقلي مسمى بروح القدس على رأي أفلاطون و من سبقه» ببينيد ما يک فرد حسي داريم و يک فرد عقلي. فرد حسي ما چيست؟ مي‌گوييم «جوهر حساس متحرک بالإراده ناطق» اما اگر از فرد عقلي ماهيت گرفتيم چه؟ يعني نفس ارتقاء پيدا کرد با ذوات نوري عقلي مرتبط شد از آن مي‌خواهد ماهيت بگيرد. چه‌جوري بگيرد؟ مي‌گويد آن يک امر قدسي است و لذا اينجا وقتي مي‌خواهد آن ماهيت را تعريف کند مطابق با آن وجود تعريف مي‌کند. تعريف مي‌کند به چه؟ «و بنحو آخر يصدق عليه أنه جوهر» اما «مفارق» نه مادي «عقلي» نه حسي «مسمى بروح القدس على رأي أفلاطون و من سبقه».

«و أما في الذهن فبنحو آخر» حالا اين آمده اين مظهر نفس مظهر آن ذوات عقلي شده آن صورت عقلي آمده در نفس حالا ما آن موجودي که در نفس آمده را مي‌خواهيم از آن يک ماهيت بگيريم، اينجا ظهور ظلي است و وجود ذهني. «و أما في الذهن فبنحو آخر يصدق عليه أنه عرض» بيبنيد در يک جا مي‌گوييم جوهرٌ در يک جا مي‌گوييم عرضٌ. در يک جا مي‌گوييم مادي در يک جا مي‌گويم مفارقٌ. در يک جا مي‌گوييم که جسم نام در يک جا مي‌گوييم روح قدسي. اين ماهيت‌ها موجودات به تبع‌اند نگاه مي‌کنيم وجودشان چيست؟ ماهيتش را از آنها مي‌گيريم. نفساني غير قابل للقسمة و النسبة حال أو ملكة[2] ».


[1] . هذا هو التعريف المشهور بل المتفق عليه للإنسان و لكن عليه كلام فإن المقصود من التعريف إما الاطلاع على الذاتيات للمعرف و إما امتيازه عما عداه فقط- و المقصود هنا هو الأول فحينئذ كان الواجب عليهم الإشارة إلى استيفائه مقام المعدنية مثلا كما أشاروا إلى مقام هيولويته بالجوهر و إلى جسميته بقابل الأبعاد و إلى نباتيته بالنامي و إلى حيوانيته و استيفائه المشاعر الظاهرة و الباطنة و المحركة الباعثة و العاملة بالحساس و المتحرك بالإرادة و إلى عقله بالقوة و بالفعل بالناطق فالطبيعة ما لم تستوف شرائط النوع الأخس لم تتخط به النوع الأشرف و لو أدرج قولنا له صورة معدنية مثلا في قابل الأبعاد فليدرج النامي أو الحساس فيه و هو مناف للغرض الذي هو الاطلاع على الذاتيات و ليس المقصود الامتياز فقط و إلا لتأتي بالاكتفاء بالناطق بل الضاحك مثلا فالتعريف التام أن يقال الإنسان هو الجوهر القابل للأبعاد ذو الصورة العنصرية و المعدنية النامي الحساس المتحرك بالإرادة الناطق، س ره‌.
[2] . هذا على المذهب المشهور و سيأتي الكلام في كونه كيفا بالعرض، س ره‌.
logo