« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1404/01/25

بسم الله الرحمن الرحیم

/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/

 

بحث در وجود ذهني به اشکالات وجود ذهني و پاسخ‌هايي که اعاظم از حکمت و کلام به اين اشکالات دادند رسيديم و يک سخن نهايي است که إن‌شاءالله بايد بيشتر روي اين کار بشود و مباني بسيار استواري دارد که حکيم صدر المتألهين إن‌شاءالله آنها را همان‌طوري که خودشان فرمودند به آنها خواهند پرداخت. بحث از اينجا آغاز مي‌شود که با وجود وجود ذهني يعني اثبات وجود ذهني اين عوارض مطرح است که اگر بناست وجود ذهني ما داشته باشيم لازم است که امر کلي جزئي بشود يا جوهر عرض بشود يا عرض کم عرض کيف بشود يا علم معلوم باشد و امثال ذلک که اين سه تا خيلي معروف است «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» و يا اينکه امر کلي جزئي باشد و امر علم معلوم باشد. اينها را به جد به آن پرداختند و جواب‌هايي که در اين رابطه داده شده هم بيان شد.

اکنون رسيديم به نظرات متعالي که در حکمت متعاليه در اين رابطه مطرح شده و مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايند که ... در بحث وجود ذهني به اشکالات وجود ذهني رسيديم و پاسخ‌هايي که بزرگان دادند و اکنون در بحث جواب‌هاي جناب صدر المتألهين هستيم. مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايند که اساساً در بحث وجود ذهني بحث اين نيست که يک چيزي در نفس حاصل مي‌شود يا حالّ در نفس است يا حاصل در نفس است اصلاً اين نيست. بلکه به گونه ديگري مسئله را بايد مورد توجه قرار داد. در اين صوري که ما ادراک مي‌کنيم يا صور حسي و خيالي‌اند يا صور عقلي‌اند. در حد صور احساسي و ادراکي، نفس با زمينه‌هايي که پيدا مي‌کند و حرکت جوهري که پيدا مي‌کند قدرت توليد پيدا مي‌کند؛ يعني يک صورتي که در خارج مثل درخت را ديد اين در نفس خودش قدرت اين را پيدا مي‌کند که مثل او را توليد و ايجاد بکند. اين از باب کيف نفساني که صورت حاصله از اشياء نيست. چيزي از بيرون نمي‌آيد بلکه از درون نفس اين توليد مي‌شود. وقتي اين توليد شد آن مباحثي که در باب جوهر و عرض و امثال ذلک است اصلاً مطرح نيست. بنابراين نه حال است نه حاصل است. به اين صورتي که بيان شده است.

اما رسيديم به بخش صورت معقوله، نه صورت محسوسه يا صورت متخيله. چون در باب صورت محسوسه و صورت متخيله فرمودند که «نعم من استنار قلبه بنور الله و ذاق شيئا من علوم الملکوتيين يمکنه أن يذهب إلي ما ذهبنا إليه حسب ما لوحنا إليه في صدر المبحث» در صدر مبحث آقايان لطفاً صفحه 10 را بياوريد صفحه 10 همين کتابي که ما الآن داريم مي‌خوانيم. ببينيد آن عبارت «و الثانية هي ان الله تعالي قد خلق النفس الانسانية بحيث يکون لها» براي نفس «اقتدار علي ايجاد صور الأشياء المجردة و المادية» دقت بفرماييد آن چيزي که إن‌شاءالله بعدها بايد به اين برسيم اين نکته‌اي که ديروز گفتند «حسب ما لوحنا إليه في صدر البحث» اينجاست صدر مبحث اينجاست شما ارجاع بدهيد که به هر حال خاطر شريفتان باشد که اينجا مرحوم صدر المتألهين فرمودند که «هي ان الله تعالي قد خلق النفس الإنسانية بحيث يکون لها اقتدار علي ايجاد صور الأشياء المجردة» اگر معقوله صرف باشد «و المادية» اگر محسوسه و متخيله باشد. چرا؟ «لأن النفس من سنخ الملکوت و من عالم القدرة و السطوة و الملکوتيون لهم اقتدار علي ابتداء الصور العقلية القائمة بذواتها» ملکوتيون اينجا هم که عبارت «من استنار قلبه بنور الله و ذاق شيئا من علوم الملکوتيين» که فرمودند به آنجا دارد ارجاع مي‌دهد. حتماً آقايان ملاحظه بفرماييد حالا تفصيل بحث را بايد بخوانيم إن‌شاءالله در بحث نفس و امثال ذلک. اما اين اينجا اين‌جوري بيان فرمودند. «لهم اقتدار علي ابداء الصور العقلية القائمة بذواتها و تکوين الصور الکونية القائمة بالمواد» تکوين يعني ايجاد بکند. کون است ايجاد مي‌کند. نفس توليد مي‌کند، يعني از بيرون نمي‌آيد نه به نحو حصول و نه به نحو حلول. بلکه تکوين است.

اين در ارتباط با صورت متخيله و محسوسه که بيان فرمودند.

پرسش: ...

پاسخ: نه، در خود نفس ايجاد مي‌کند. نفس ببينيد وقتي با موجود خارجي ارتباط برقرار کرد اين اشتداد وجودي برايش حاصل مي‌شود که بتواند چنين چيزي را انشاء بکند. در نفس انشاء مي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: آن يک بحث است که «و العارف يخلق بهمته» همان صدر بحث ما اين را خوانديم که اين درست شد. اما بحث امروز؛ البته آن پاراگراف ديروز را ما بخوانيم که تأکيد بيشتري بشود و بعد «و أما حال النفس بالقياس إلى الصور العقلية» صورت عقليه در مقابل صور محسوسه و متخيله. «من الأنواع المتأصلة» به اينها مي‌گويند اصل. اصيل‌اند. صور معقوله اصيل هستند، چون اصل عقل است بعد نفس و طبع است. اين چيست؟ چه‌جوري حاصل مي‌شود؟ مي‌گويند اگر نفس حالا ما در ارتباط با صورت محسوسه يا صورت متخيله مي‌توانيم چنين تصوري داشته باشيم که نفس توليد بکند. ولي در باب صور معقوله بحث يک مقداري متفاوت مي‌شود و اين تفاوت هم خيلي نياز به دقت دارد و نياز به اينکه مي‌گويند شراف وجودي شرافت وجودي اين است. ذوق اين است. اينجاهاست که حکمت متعاليه از شرافت وجودي و ذوق کمک مي‌گيرد. شايد بعضي‌هايي که فقط بحث و استدلال و اينها برايشان باشد يک مقداري اين مباحث را ذوقي ببينند ولي اجازه بدهيد که آن شرافت وجودي إن‌شاءالله شکل بگيرد از خدا هم مي‌خواهيم به لطف الهي که واقعاً اين شرافتهاي وجود حالا اينجاها براي اين‌جور مسائل است ولي براي مسائل معارفي برتر آن شرافت وجودي خيلي کارساز است.

حالا ايشان مي‌گويد چه اتفاقي مي‌خواهد بيافتد؟ اين را عرض کردم ديروز هم عرض شد که اين فهميدني نيست اين يافتني است ولي تبديل کردن به فهم هم هست. يافتي است که به فهم تبديل دارد مي‌شود، چون حکمت متعاليه يعني همين. حکمت متعاليه در حکمت مشاء که نيست يکي از منابع حکمت متعاليه نگرش‌هاي عرفاني و شهودي است منابعش است ولي تبديلش مي‌کند به برهان. حالا صورت معقوله چيست؟ مي‌گويد همين‌جوري هم که به اينجا نرسيده است. رسيدن به اين معنا خيلي تلاش علمي و مجاهدت مي‌خواهد.

مي‌فرمايند که وقتي ما مي‌خواهيم يک صورت معقوله‌اي مثل الإنسان را درک بکنيم، يک وقت زيد و عمرو را درک مي‌کنيم صورت زيد و عمرو را در نفس خود توليد مي‌کنيم کار مهمي نيست کار اولي است. يک وقتي مي‌خواهيم الإنسان را درک بکنيم. درک الإنسان، الإنسان کجاست؟ الإنسان که در خارج وجود دارد. در خارج ما هر چه داريم اين ماهو با من‌هو است. زيد يعني انسان با زيديت انسان با عمرويت انسان با بکريت انسان با خالديت است. درخت يا پرتقال يا انار است يا ليمو است يا اينهاست. ما يک چيزي بنام الشجر که در خارج نداريم. الآن ما مي‌خواهيم الشجر را مي‌فهميم اين الشجر کجاست که ما مي‌فهميم؟ يک وقت ديدني است نگاه کردني است گوش کردني است لمس کردني است ذوق کردني است اينها را آدم با حواس خمسه‌اش مي‌يابد. اصلاً درگاه اينکه ما الشجر را بفهميم کجاست؟ اين سؤال براي ما پيش آمده؟ براي اينکه ما الشجر را الحجر را الانسان را اينها را به صورت کلي يعني درک امور عقلي از کجا در مي‌آيد؟

يک وقت شما مي‌فرماييد که ما صورت محسوسه را از بيرون نگاه مي‌کنيم بعد نفس توليد مي‌کند، اين يک حرف متوسطي است. ولي وقتي صورت معقوله شد ديگر نمي‌توانيم بگوييم ما از خارج درک کرديم. خارج کجاست؟ خارج جايي وجود ندارد که ما بگوييم درکش مي‌کنيم. حالا اينجا ايشان مي‌فرمايند که اين صورت معقوله که ذوات نوري عقلي هستند اينها يک اضافه اشراقي به نفس مي‌کنند. نفس در سايه آن اضافه اشراقي که پيدا مي‌کند آن امر کلي را در وجود خودش احساس مي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: همان ذوات نوري عقليه. همان فرد عقلي. همان رب النوع. همان مُثل افلاطوني و مثال‌هاي ديگري يعني با بيان‌ها و تقريرهاي مختلف. چون ما به يک فرد عقلاني اعتقاد داريم چرا؟ چون اين مفهوم مصداق دارد يا ندارد؟ اينکه مي‌گوييم «الشجر موجود» نه «هذا الشجر». اينکه مي‌گويد «الشجر موجود» اين الشجر موجود اين قضيه صادق است يا نيست؟ صادق يعني چه؟ يعني با خارج منطبق است. خارجش کجاست؟ خارج الشجر موجودٌ کجاست؟ اين الشجر موجود آن فرد عقلاني است که حالا اصطلاحاً مي‌گويند نفس الأمر يا فلان. آن فرد عقلاني در خارج وجود دارد که الشجر است و الا مفهوم شجر مفهوم کلي را از کجا ما درآورديم؟ ما که هر چه مي‌بينيم زيد و عمرو است ما الانسان نداريم. بالاخره اين مفهوم بايد از يک جايي گرفته بشود. آن جايي که ما اين مفهوم را گرفتيم کجاست؟ يک مصداقي بايد داشته باشيم که از آن مصداق اين مفهوم را انتزاع بکنيم. آن مصداق همان فرد عقلاني است که حالا ايشان مثلاً جناب افلاطون و امثال ذلک به عنوان رب النوع يا مُثل افلاطونيه يا امثال ذلک ياد مي‌کنند.

حالا مرحوم علامه و اينها اگر به عنوان مثل افلاطوني نباشد ولي فرد عقلاني کاملاً مورد پذيرش همه است حالا هر کسي با هر تقريري بخواهد بيان بکند. آن فرد عقلاني که ما مي‌گوييم يک مفهومي داريم بنام الإنسان الشجر الحجر اين مفهوم با آن مصداق کلي فرد عقلاني منطبق است. آن فرد عقلاني که يک امر ذهني که نيست يک امر خارجي است. يک حقيقت عيني خارجي نوراني است چون نوراني است اشراق دارد، چون نوراني است و اشراق دارد اضافه اشراقيه دارد چون نوراني دارد و اشراق دارد و اضافه اشراقيه دارد در نفس مي‌تابد. ما يک چيزي را به عنوان الإنسان مي‌يابيم نه تنها مي‌فهميم که از آن يافته خودمان يک مفهومي بنام الإنسان در مي‌آوريم که او مي‌شود وجود ذهني يا ماهيت ذهني. اينها درست است؟ چون بالاخره ما حالا نمي‌خواهيم بگوييم با واقع عيناً مرتبطيم ما شهود نمي‌کنيم اما مي‌فهميم اين را که ما اگر قائليم به اينکه يک مفهوم عامي داريم که شامل همه افراد انسان مي‌شود اين الإنسان يک مفهوم کلي است که شامل همه افراد زيد و بکر و عمرو و خالد ايراني افغاني عراقي فلان فلان فلان مي‌شود. پنجاه سال قبل پنجاه سال بعد همه و همه تحت شمول اين مفهوم عام الانسان‌اند. اين صادق است. وقتي صادق است پس بايد وجود داشته باشد تا صادق باشد. نباشد که کاذب مي‌شود. کجا وجود دارد؟ اين را مي‌گويند فرد عقلاني. چون اين فرد قلاني يک موجود محسوس مادي نيست بلکه نوري محض است مجرد است از جزئيت و غواشي و ماده و همه اينها منزه است بشود يک فرد نوراني.

پرسش: زيد و عمرو و اينها را که تصور مي‌کنيم فرد عقلاني‌اش از کجاست؟

پاسخ: زيد و عمرو را که تصور مي‌کنيد ديگر صورت محسوسه است صورت معقوله که نيست.

پرسش: ...

پاسخ: داريم همين را بحث مي‌کنيم. يک وقت شما صورت محسوسه را کمي دقت بفرماييد! يک وقت صورت محسوسه را ما درک مي‌کنيم يک وقت معقوله را ما درک مي‌کنيم. يک وقت مي‌گوييم زيد را من درک کردم يک وقتي مي‌گوييم من الإنسان را درک کردم. اين الإنسان کجاست؟

پرسش: ...

پاسخ: حالا اجازه بدهيد تا اينجا جلو بيايد که ما يک فرد عقلاني داريم. يک فرد داريم اين فرد فرد عقلاني است اين فرد فرد مادي است حسي است محسوس است آن فرد معقول است. تا اينجا را قبول داريد؟ حالا مي‌آييم صحبت مي‌کنيم. مي‌گوييم اين فرد عقلاني با اينها فرقشان اين است که اينها ظلماني‌اند آنها نوراني‌اند. اينها با ماده‌اند آنها با غواشي‌اند اينها با عوارض‌اند اما آنها هيچ چيزي ندارند هيچ از ماديت و جسمانيت و حجاب هيچ. نوراني‌اند. اين تا اينجا قبول کرديم. وقتي فرد نوراني شدند فرد نوراني اشراق دارد. نور مي‌دهد. اشراقش هم که مثل اين نورها نيست نورهاي اين‌چناني باشد. اشراق وجود دارد. يعني يک فرد عقلاني داريم که اين فرد عقلاني به جهت شرافت وجودي نوراني، اشراف دارد. اشراف دارد چکار مي‌کند؟ مي‌گويد در نفس اضافه اشراقي ايجاد مي‌کند به نفس و در نفس اين حقيقت طلوع مي‌کند. اين‌جوري مي‌شود.

پرسش: پس نفس مي‌شود قابل.

پاسخ: نه، قابل به معناي اينکه کيف نفساني باشد نه. فعلاً ما مکانيزم کار را بفهميم سازوکار را بفهميم چه‌جوري است. براساس اضافه اشراقي قائم به نفس مي‌شود چون اينها جوهرند. اگر قابل بدانيم مي‌شود کيف. نه، اينها جوهرند. چيزي که از ناحيه يک نوع وجود نوراني دارد اشراق مي‌شود يک امر جوهري است يک امر قائم به ذات است. تا اينجا به جاي خودش.

پرسش: ...

پاسخ: حد وجودي خودش را دارد يعني يک انساني است که شامل همه انسان‌هاي سابق و لاحق و ايراني و عراقي و همه مي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: محدود است اين انسان است شجر نيست. حجر نيست ارض نيست سماء نيست انسان است. حد وجودي خودش را دارد. تا اينجا را آقايان ملاحظه فرموديد؟

پرسش: اين فرد نوراني با فرد ظلماني چه فرقي دارد؟

پاسخ: فرق بين نور و ظلمت است. مگر در نور اشراق نيست؟ روشنگري نيست؟ در ظلمت روشنگري است؟ نه. پس فرق را خودتان بلديد.

پرسش: ...

پاسخ: نه، نور را از ظلمت نگرفتيم ما. بايد مطالعه بکنيد بايد مباحثه بکنيد. اين را عرض مي‌کنم اين چيزي که اينها يافته‌اند مشاهده کرده‌اند. شما اولاً فرق بين فرد ظلماني با فرد نوراني را بايد بيابيد. زيد يک فرد جسماني است و به جهت جسميت ظلماني است. آن فرد عقلاني مجرد است و به جهت مجرد، نوراني است. نوراني نه يعني اين نور مادي. وقتي مي‌دانستي، فرد عقلاني يک حقيقت وجودي است داراي شرافت است و چون نوراني است دارد نورانيت وجودي اشراق مي‌کند. نورانيت وجودي اشراق مي‌کند يعني چه؟ يعني در وجود ما صورت معقوله انسان ساخته مي‌شود. در نفس ما صورت معقوله انسان ساخته مي‌شود. شما اگر بفرماييد صورت معقوله انسان از کجا درآمده؟ ما مي‌گوييم راهکارش اين است. صورت معقوله انسان راهکارش اين است براي اينکه ما راه ديگري نداريم. راه ديگري که با حس و خيال است که دون آن است که بتواند صورت معقوله ادراک کلي انسان را ايجاد بکند.

پرسش: همين نفس در خودش ايجاد کرده است؟

پاسخ: اين را آن ذوات نوري ايجاد دارند مي‌کنند.

پرسش: اين نفس را مي‌خواهيم به عنوان فاعل زماني ...

پاسخ: نه، اينجا فاعل نيست. لذا گفتند جدا کردند صورت محسوسه و صورت متخيله نفس فاعل است توليد مي‌کند. در آنجا مظهر است. نسبت به حالا پذيرنده چون پذيرش با قابليت همراه است ما بايد بگوييم مظهر است که سازگار با آن مجموعه باشد. چون آن چيزي که از آنجا دارد مي‌آيد اشراق وجودي است. اين اشراق وجودي قائم به نفس است جوهر است جوهر است اصلاً. يعني فرد عقلاني که براي انسان کامل حاصل مي‌شود و حالا خودش هم باز الآن توضيح بايد بدهيم مراتب دارد. اين متفاوت است. دوباره برگرديم متن ديروز را يک مروري بکنيم باز

پرسش: ما در محسوس وقتي نفس محسوس را مي‌بيند خودش مستقلاً مي‌تواند توليد کند ... در مقابل معقول، نفس مي‌شود مظهر.

پاسخ: بله. اما عبارت ديروز «و أما حال النفس بالقياس إلى الصور العقلية» صورت محسوسه و متخيله نيست. «من الأنواع المتأصلة» به آنها مي‌گويند انواع اصيل. اصل آنها هستند افراد فرد عقلاني. چه‌جوري است؟ صورت معقوله را ما چه‌جوري درک مي‌کنيم براساس حکمت متعاليه؟ اين حکمت متعاليه است توليد کرده است. اين از حکمت مشاء و اينها برنمي‌آيد. ايشان چه مي‌گويند؟ «فهي» يعني نفس «بمجرد إضافة إشراقية تحصل لها» نفس «إلى ذوات عقلية نورية واقعة في عالم الإبداع» يعني يک ذوات نوري عقلي در عالم مبدعات نه مکونات ما داريم آن يک اضافه اشراقي به نفس مي‌کند و آن اضافه اشراقي به نفس محصولش چيست؟ محصولش صورت معقوله است صورت کليه انسان است آن فرد عقلاني در حد صورت معقوله مي‌آيد در نفس انسان.

پرسش: ...

پاسخ: به جوهر هم هست. نفس در اينجا مي‌شود مظهر. که «نسبتها» يعني نسبت اين صورت معقوله «إلى أصنام أنواعها الجسمية» چون زيد و عمرو اصنام و صنم هستند بُت هستند. «نسبتها» يعني نسبت آن صورت معقوله «إلي أصنام أنواعها الجسمية كنسبة المعقولات التي ينتزعها الذهن عن المواد الشخصية» شما انسان کلي را مي‌گوييد يعني آنها مي‌گفتند که ما زيد و بکر و عمرو و خالد را تجريد مي‌کنيم و يک مفهوم کلي پيدا مي‌کنيم اين مفهوم کلي را منطبق مي‌کنيم بر زيد و بکر و عمرو و خالد اين منطقه کلي يک منطقه ديگر است مي‌گويد اين‌جوري مي‌شود. شما وقتي يک صورت معقوله را درک کرديد فرد عقلاني انسان درک کرديد. اين را بعد نسبت به افراد جسماني‌اش منطبق مي‌کنيد.

پرسش: ...

پاسخ: حالا اجازه بفرماييد اين مطلب پاراگراف بعدي است. «نسبتها إلي أصنام أنواعها الجسمية کنسبة المعقولات التي ينتزعها الذهن» آن صور را از ذهن «عن المواد الشخصية» يعني از زيد بکر عمرو خالد «ـ على ما هو المشهور[1] » اين داخل ويرگول است يعني اين‌جوري مي‌گويند. «علي ما هو المشهور» نسبتها کنسبة المعقولات «إلى تلك الأشخاص بناء على قاعدة المثل الأفلاطونية» آن چيزي که ما گفتيم براساس قاعده مثل افلاطوني است که اضافه اشراقي که اولاً فرد عقلاني اثبات شده، يک؛ رب النوع است فرد عقلاني همان رب النوع است همان مثل افلاطوني است اثبات شده دو: آن فرد مجرد است ذوات نوري عقلي است سه: اضافه اشراقي دارد چهار: آنچه را که در نفس براساس اين اضافه اشراقي توليد مي‌شود صورت معقوله است.

حالا تازه اينجا اول کار است. مي‌گويد ما وقتي که صورت معقوله را درک مي‌کنيم الانسان را درک مي‌کنيم چنين چيزي پيدا نمي‌کنيم. چنين ارتباطي نمي‌بينيم. الآن اين پاراگراف بعدي اين را مي‌خواهد باز بکند. مي‌گويد ما صورت معقوله داريم ما الإنسان را مي‌فهميم الإنساني غير از زيد و بکر و عمرو و خالد است اين را مي‌فهميم. ولي اينکه شما مي‌گوييد که ما با ذوات نوري عقلي ارتباط وجودي برقرار مي‌کنيم او اضافه اشراقيه مي‌کند در نفس يک صورتي حاصل مي‌شود اين را ما وجدان نمي‌کنيم اين را ما نمي‌يابيم مي‌گويند اينجا مسئله است اينجاهاست هر چه که انسان به لحاظ وجودي خودش را پاک و منزه کرده باشد از تعلقات خودش را کَنده باشد از جسميت و ظلمانيت ماده خودش را دور کرده باشد به آن حريم نزديک شده باشد آن فرد عقلاني را مي‌بيند و ما چون مغبرّاً مي‌بينيم هم قواي ادراکي‌مان ضعيف است هم ادراکمان ضعيف است و هم آن حقيقت را دور و دور و دور مي‌بينيم يک ظلي از او به عنوان صورت معقوله در ذهن ما حاصل مي‌شود.

دقت کنيد اگر ما قواي ادراکي‌مان را تقويت کنيم ادراکمان را تقويت کنيم و وجود ظلماني خودمان را از حجاب ماده و تعلقات و اينها کم بکنيم به آن فرد عقلاني نزديک بشويم کم‌کم مي‌توانيم بحث ارتباط و بعد کم‌کم اتحاد را ايجاد بکنيم. خدا رحمت کند اينها چيزي نيست که انسان بتواند با اين فهم فلسفي بفهمد. اينها اين‌جوري نيست. ملاحظه فرموديد که چه‌جور شد؟ چرا آن فرد نمي‌آيد اين فرد ذهني مي‌آيد؟ چرا ما از صورت معقوله انسان، يک الانسان مفهوم کلي مي‌گيريم در حد کلي منطقي مي‌گيريم نه کلي خارجي؟ چرا؟ به جهت اينکه اين مسائل است يک: ضعف قواي ادراکي. دو: تعلقات به مسائل مادي و حجاب و محجوب بودن. سه: دور بودن از آن حقيقت و اينکه اين اضافه اشراقي براي ما مغبرّاً يعني در حال غبارآلود حاصل مي‌شود ما مي‌توانيم آن فرد عقلاني را ببينيم. شما بيا اينها را خودت را خلاص بکن از ضعف قوا در بيا تعلقاتت را کم کن به جسم توجهت را کمتر بکن به عالم عقل توجه بيشتر بکن برو با فرد عقلاني ارتباط برقرار کن. پيغمبر همين مي‌شود. پيغمبر يعني همين. پيامبر که با عقل فعال مرتبط است که حالا مثلاً جبرائيل امين مي‌گويند يا هر چه، اين همين است. «إذا شاؤوا علموا» هر وقت بخواهند مي‌فهمند. به اين مرحله مي‌رسد. اين پيامبر اين‌جوري است پيامبر که حقائق را مفهومي نمي‌فهمد. جهنم را وقتي که از جهنم حرف مي‌زند مي‌فرمودند که وقتي پيامبر از جهنم حرف مي‌زد مثل اينکه از جهنم درآمده است صورتش سرخ مي‌شد. در روايات هست اين است. چون با واقع مرتبط باست با آن فرد عقلاني مرتبط است. با جهنم عقلي مرتبط است نه جهنم ذهني. نه با اين آتش و امثال ذلک. اينها فرق مي‌کند.

حالا اينجا مي‌رسيم «و تلک الذوات» حالا شما همراهي بکنيد تا حالا ما خدمت شما بوديم حالا شما همراهي کنيد اين متن را بخوانيم «و تلك الذوات‌ العقلية» يعني اين صور عقليه «و إن كانت قائمة بذواتها متشخصة بأنفسها لكن النفس لضعف إدراكها» يک «و كلالها» کلال يعني زنگار گرفتن نفس «في هذا العالم بواسطة تعلقها بالجسمانيات الكثيفة لا يتيسر لها» نفس «مشاهدة تامة» ميسر نيست براي نفس مشاهده تامه «مشاهدة تامة إياها» يعني آن صور معقوله را «ـ و تلق كامل لها» اينها بحث قرائت و تعليم نيست. «إنک لتلقي القرآن من لدن حکيم عليم» تلقي است تعليم نيست. حقيقت است. اگر مسائل علمي باشد تعليم باشد تذکر است. اما اينجا تلقي است. اينجا اضافه اشراقي است. «لا يتيسر للنفس مشاهدة تامة إياها و تلق کامل لها، بل مشاهدة ضعيفة» چرا؟ «و ملاحظة ناقصة» چرا؟ «كإبصارنا» مثل ديدن ما «في هواء مغبر» غبارآلود «من بعد» از دور «أو كإبصار إنسان ضعيف الباصرة شخصا فيحتمل عنده» يک نفر را مي‌بيند نمي‌داند زيد باشد عمرو باشد بکر باشد! گاهي وقت‌ها از بس چشم ضعيف است نمي‌داند آدم است يا درخت است يا سنگ است؟ «کإبصارنا» ضعف به ما برمي‌گردد «کإبصار انسان ضعيف الباصرة شخصا فيحتمل عنده» اين انسان «أن يكون» اين شخص «زيدا أو عمرا أو بكرا أو خالدا أو يشك في كونه إنسانا أو شجرا أو حجرا» چرا؟ چون ادراک ضعيف است. يک وقت ادراک قوي است مغبر است بعضي‌ها ادراکشان قوي است ولي غبار دارند تعلق دارند اين تعلق نمي‌گذارد. بعضي اساساً ادراکشان ضعيف است. «فكذا يحتمل المثال النوري و الصورة العقلية عند النفس» مثال‌هاي نوري اين‌طوري هستند. حالا يک وقت مثال يعني عقل مجرد است يک مثال نوري است «فکذا يحتمل المثال النوري و الصورة العقلية عند النفس و بالقياس إلى إدراكاتها» که حقائق مثالي هم همين‌طورند مثال را هم نور مي‌دانند ولي آن نور نور محض است اين نور نور مشوب است. «فکذا يحتمل المثال النوري» چه چيزي را يحتمل؟ «الكلية و الإبهام» گاهي وقت‌ها ببينيد آن فرد عقلاني که اضافه اشراقي مي‌شود در آنجا شخص است ولي ما اينجا چون از دور مي‌بينيم کلي مي‌بينيم. ملاحظه بفرماييد!

مي‌گويد کليت و ابهام از کجا مي‌آيد؟ شجر است حجر است آدم است چيست؟ نمي‌دانيم. يا اگر انسان است زيد است بکر است عمرو است خالد است نمي‌دانيم چيست مبهم است. کلي است. چرا؟ چون همين است «فکذا يحتمل المثال النوري» چه چيزي را يحتمل؟ «الکلية و الإبهام و العموم و الاشتراك و غيرها من الصفات التي هي من نتائج ضعف الوجود و وهن المعقولية ـ أعم من أن يكون ناشئا من قصور المدرك أو من فتور الإدراك» اينها را خوانديم «فإن ضعف الإدراك و قلة النيل كما يكون تارة من جانب المدرك بأن يكون قوته الدراكة في نفسها ضعيفة كعقول الأطفال أو معوقة» معوقة يعني عائق دارد مانع دارد مثل مغبر است. «عن الإدراك التام لمانع خارجي» چون لمانع خارجي است معوق است «كالنفوس المدبرة للأبدان» دارد پرواري مي‌کند بدنش را مي‌پروراند مدام حيات نباتي را تقويت مي‌کند لذت‌هاي کامجويي و امثال ذلک دارد. اين مي‌شود نفوس مدبره ابدان. اگر نفوس مدبره ابدان باشد بخواهد زن و زندگي و تشکيلات را بخواهد حالا زن که مي‌گوييم در مقابل شوهر نيست يعني تعلقات. چون بالاخره همه مطالب بايد جوري باشد که همه اين تعلقاتي که افراد به اين امور دارند همان حالت مغبره را ايجاد مي‌کند.

«عن الإدراك التام لمانع خارجي كالنفوس المدبرة للأبدان المتعلقة بعالم الظلمات» بنابراين «فكذلك قد يكون أيضا من جانب المدرك» ما چون مدرَک را عن بُعد مي‌بينيم او را مغبرا مي‌بينيم. خودمان چون دور هستيم اور ا مغبرا مي‌بينيم. چون خودمان مانع و عائق و علائق و امثال ذلک داريم حجاب داريم و اينها را مبهم و کلي و مشترک و امثال ذلک مي‌بينيم.

پرسش: ...

پاسخ: که بتواند آن حقائق عقلي را ببيند. نفس که پاک شد تازه اول کار است. قدرت اين را پيدا مي‌کند که به آن حقائق برسد. بحث امروز متشکر هستم لطف فرموديد خدا تأييد کند همه دوستاني که اسامي‌شان هست اظهار لطف مي‌فرمايند و اين بحث يک بحث خاصي شده است. ملاحظه بفرماييد ما هم يک مقدار کم مي‌خوانيم ولي سعي مي‌کنيم جوري باشد که إن‌شاءالله واضح باشد.


[1] . متعلق بالمعقولات أو بها و بالانتزاع على التنازع إذ على مذهبه قدس سره و مذهب أفلاطون الإلهي لا معقولات سوى الذوات العقلية المشاهدة في عالم الإبداع عن بعد حتى تكون نسبة الذوات العقلية نسبة تلك المعقولات.إن قلت لم فرق و جعل قدس سره إدراك النفس للخياليات و الحسيات بالإنشاء و للعقليات بالإضافة الإشراقية و ما هذه الإضافة.قلت لأن أحكام السوائية و المعلولية من التقدر و التشكل و التكون و بالجملة المحدودية على المدركات الجزئية التي هي مدركات بالذات غالبة و لذا يقول المصنف- كثيرا ما إن إدراكها بالفعالية و الإنشاء و ربما يصرح بالاتحاد أيضا بملاحظة أنها إشراقاته و ظهوراته و ظهور الشي‌ء ليس شيئا على حياله فالنفس هي عين المعنى و كل المدارك و المدركات صور و عبارات كما قيل في ظهور المبدإ.الكل عبارة و أنت المعنى‌ ـ يا من هو للقلوب مغناطيس‌ و أما المدركات الكلية فأحكام الوحدة و التجرد و الإحاطة بالرقائق المثالية- و الطبيعية عليها غالبة لكونها مجردة عن الكونين مرتفعة عن الإقليمين فلهذا يقول إدراكها بالاتحاد و هذا الاتحاد هو مراده من الإضافة الإشراقية و العلم الشهودي و الحضوري- لأن العلم الحضوري له موردان الاتحاد و العلية لكن العلية غير مناسبة و إن تفوهوا بها قليلا كما يقال العقل البسيط أو النفس خلاق العقول التفصيلية و العلوم النفسانية لما ذكرناه و لما ذكره في رد الفاضل القوشجي فبقي الاتحاد.إن قلت ما يقول المصنف في المفاهيم الكلية المعدومة التي لا أرباب لها عندهم- قلت هذه المفاهيم تشترك مع المفاهيم الموجودة في أنها أيضا حكايات عن هذه الأرباب للموجودات إلا أنها عنوانات غير مطابقة لها كما أن الحدود الغير المطابقة للمحدود- تنحو نحوه عند الحاد.و إن أردت أن تعرف ذلك فانظر إلى شمول نور الوجود كيف وسع نقيضه و مخالفه كالعدم حتى المطلق منه و الماهية حتى المخلاة منها عن الوجود بشدة التحليل و التعمل- فإن درك الوجود الكلي الذي هو أبده و أعم من كل شي‌ء مشاهدة عن بعد نور حقيقة الوجود- التي هي أظهر و أنور و أوسع من كل نور و في‌ء و أما الأعراض فهناك عين الموضوعات- فرائحة المسك و المسك هناك واحدة و إلا لزم القوة.اعلم أن استيحاش العقول عن أن إدراك الكلي مشاهدة رب النوع لوجوه ذكرناها في حواشينا على الشواهد معظمها أمران.أحدهما التفاتهم إلى شيئية المفهوم و غفلتهم عن شيئية الوجود و عن أن له وجودا معيا و وحدة جمعية يسع كرسي نوره جميع رقائقه و لذا يكون كاسبا و مكتسبا.و ثانيهما جعلهم إياه مرآة لحاظ الجزئيات و ليعكسوا يفلحوا، س ره.
logo