« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1404/01/24

بسم الله الرحمن الرحیم

/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/

 

در بحث وجود ذهني در فصل سوم به شکوک و اشکالات جدي که در باب وجود ذهني است رسيديم و همچنين راه‌هاي تفصي و گذر از اين اشکالات. آنچه که تاکنون ملاحظه فرموديد اين بود که ادله وجود ذهني تام است و نوعاً کسي به ادله وجود ذهني اشکالي ندارد اما اشکالات و اعتراضاتي که در اين رابطه است سنگين است و آن اين است که در فرض وجود ذهني لازمه‌اش اين است که يک چيز هم علم باشد هم معلوم هم کلي باشد هم جزئي. هم جوهر باشد و هم عرض و نظاير آن. اين را بايد حلّش کرد «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» و اشکالات ديگري که إن‌شاءالله در پيش‌رو خواهيم داشت.

کليت اين اشکال به جاي خودش محفوظ است واقعاً همين‌طور است هرگز جوهر و عرض باهم جمع نمي‌شوند يعني يک چيز هم جوهر باشد و هم عرض نمي‌شود. يک چيز هم کلي باشد هم جزئي، نمي‌شود. هم علم باشد هم معلوم نمي‌شود. اين را همه مي‌پذيرند. ولي راه تفصي‌اش چيست؟ هر کدام يک بياني و جوابي براي اشکال دارند و جناب فاضل شارح آمده و گفته که ما وقتي يک صورت معقوله‌اي را در ذهن تصور مي‌کنيم دو امر در ذهن در نفس تحقق پيدا مي‌کنند و وجود اين دو امر باعث مي‌شود که يکي‌اش کلي باشد يکي‌اش جزئي. يکي‌اش معلوم باشد يکي علم و يا يکي جوهر باشد و ديگري عرض. در اين صورت اشکال پيش نمي‌آيد.

اما آيا واقعاً همين‌طور است؟ يعني وقتي آدم صورت معقوله‌اي را تصور مي‌کند در ذهن دو امر دارد ولو تغاير اعتباري؟ مرحوم صدر المتألهين دارند اين را تحليل مي‌کنند که هنگامي که ما صورت معقوله‌اي را در ذهن مي‌آوريم اين‌جور نيست که دو امر در ذهن تحقق پيدا بکند ولو به اعتبار. نه تغاير اعتباري است و نه تغاير عيني و خارجي بلکه اينها عملاً يک چيز هستند. آن وقتي که انسان يک حقيقتي را دارد تصور مي‌کند اين حقيقت صورت معقوله است و صورت معقوله کلي است و کلي است يعني قابل صدق بر کثيرين است و از جزئيت عاري است و امثال ذلک. در عين حال هم ما اين را بخواهيم بگوييم «الشيء ما لم يتشخص لم يوجد بايد جزئي باشد يعني هم کلي و هم جزئي و واقعاً هم اين اشکال تا اينجا درست است و اگر نبود جواب قاطع جناب صدر المتألهين مسئله حل نمي‌شد که باز يک اشاره‌اي به جواب بکنيم ولي تفصيلش إن‌شاءالله بعداً خواهد آمد که اينها در حقيقت به تغاير حمل برمي‌گردد يک جوهر در ذهن به حمل اولي جوهر است ولي به حمل شايع کيف نفساني است.

جوهر نفساني آن کيف نفساني به حمل شايع کيف است ولي به حمل اولي جوهر است شما وقتي انسان را تصور مي‌کنيد مي‌گوييد که انسان «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده ناطق» وقتي جوهر را تصور مي‌فرماييد عملاً اين به حمل اولي ... اين جوهر است ولي به حمل شايع نيست. آنکه به حمل شايع هست کيف نفساني است. با تغيار حمل حل کردند مسئله را.

در تحقيق مقامي که ديروز ما داشتيم حرف را به اينجا رساندند که ما وقتي يک صورت معقوله‌اي را داريم تصور مي‌کنيم صورت معقوله حيثيتش اين است که بالاخره کلي است و بر افراد فراواني هم حمل مي‌شود حالا اگر يا کلي منطقي بدانيم که «ما لا يمتنع فرض صدقه علي کثيرين» يا کلي عقلي بدانيم بالاخره اينها در عقل هستند و کلي‌اند ما اين را بخواهيم جزئي بدانيم لازمه‌اش ين است که يک امر کلي باشد و جزئي باشد و لذا اين را اول با جناب فاضل شارح مي‌بندند و تحقيق مقام هم در همين رابطه است اول لذا آن مطلب را «و أيضا يلزم علي هذا کون المعلوم کليا و جزئيا باعتبار الواحد» که بحثش گذشت.

اما سخن اين است که وقتي شما مي‌گوييد که در ذهن حاصل است اين را بايد براي ما معنا کنيد. ببينيد آقاي فاضل قوشجي فرمودند که آن صورت معقوله‌اي که در ذهن است حاصل در نفس است نه حال در نفس باشد. بحث امروز ما بحث بسيار لطيفي است و آن اين است که اساساً هما‌طور که در فصل اول مطلبي را بيان فرمودند و اين مطلب هم باعث غناي حکمت متعاليه در اين رابطه است که إن‌شاءالله بايد بحثش بشود اين است که اساساً نفس خودش توليد مي‌کند و اين صور معقوله به نفس قيام صدوري دارند و نه قيام حلولي. اين سخن سخني است که إن‌شاءالله بايد به آن برسيم که چگونه خواهد بود؟

پرسش: ...

پاسخ: نه، نقص منشأ صدور اين است در تا زمان مشائين سخن اين بود که اين حاصل در نفس است و لذا نفس را قابل مي‌دانستند. در حکمت متعاليه بحث به اينجا رسيد که نفس منشأ صدور اينها مي‌شود نفس براساس حرکت جوهري ارتقا پيدا مي‌کند با آن حقيقت خارجي و آن معلوم ارتباط پيدا مي‌کند و براساس آن ارتباط خودش توليد مي‌کند که اين را حالا إن‌شاءالله بايد بخوانيم به اميد خدا.

اين ادامه بحث را ما داشته باشيم که مطلب هم جلسه ديروز روشن بشود و هم کامل بشود «فعلم مما ذكر[1] ،[2] أن‌ الصورة الحاصلة في موادها من غير ارتباطها و قيامها بالنفس» اين «جزئية و محسوسة لا كلية و معقولة» ببينيد اگر شما بفرماييد که اين کيف نفساني است اين يک عرضي است که آمده در نفس حال در نفس شده شده کلي معقول و قابل انطباق بر کثيرين است حالا يا کلي عقلي است يا کلي منطقي. ولي وقتي شما گفتيد که صورت معقوله در نفس حال نيست بلکه حاصل در نفس است اين جزئي است يعني يک شيء مثل اينکه شجر در خارج است يک شجري هم در ذهن است همين. همان‌طوري که شجر خارجي جزئي است اين شجري هم که در نفس حاصل شده نه اينکه کيف نفساني باشد و صورت معقوله باشد. يک شخص است آمده در نفس و اين جزئي است لذا مي‌فرمايد «فعلم مما ذكر، أن‌ الصورة الحاصلة» طبق بيان جناب فاضل قوشجي که صورت حاصله نه صورت حاله، «أن الصورة الحاصلة في موادها» که نفس باشد «من غير ارتباطها» بدون اينکه اصلاً حال باشد و ارتباطي با نفس داشته باشد «و قيامها» اين صورت «بالنفس» اين چيست؟ اين يک امر جزئي و محسوس است. نه اينکه يک امر کلي و معقول باشد. چرا؟ براي اينکه شما تجريدش نکرديد همين شجر را تصور کرديد آورديد در ذهن و در ذهن نه به عنوان کيف نفساني بلکه يک اين‌طور که ايشان دارد مي‌گويد يعني جناب فاضل قوشجي مي‌گويد وقتي ما صورت معقوله را تصور مي‌کنيم اين چه اتفاقي در نفس مي‌افتد؟ مي‌گويد يک صورتي از نفس از اين شجر در نفس به صورت کلي حاصل است نه حال است. اين تحليل حصولي که جناب فاضل قوشجي را داشته مرحوم صدرا مي‌فرمايد که اين به جزئيت برمي‌گردد اين کلي نيست. اين محسوس است عملاً اگر حاصل است.

اگر بفرماييد که حال در نفس شده نفس قابل ماده است حرف قبولي است و معقول است و کلي است. ولي وقتي شما اين را جدا کرديد يک جوهري است در نفس همان‌طوري که يک جوهري در خارج وجود دارد. «فعلم مما ذكر، أن‌ الصورة الحاصلة في موادها من غير» بدون ارتباطش و قيامش به نفس «ارتباطها و قيامها بالنفس جزئية و محسوسة لا كلية و معقولة» چرا؟ براي اينکه «لعدم استخلاصها» تقشير نکرديد تجريد نکرديد تعريه نداشتيد «لعدم استخلاصها بعد» هنوز «عن الغواشي و اللبوسات المادية» که اينها «التي تمنع المدرك أن يصير معقولا» اين مانع مي‌شود چون لباس دارد جزئي است شخصي است اين نمي‌تواند اين صورت معقوله را کلي و معقول بکند. «التي تمنع المدرک» مانع مي‌شود که مدرک «أن يصير معقولا للنفس» در حالي که «و قد فرضنا أنها معقولة» شما مي‌گوييد که من صوت معقوله را تصور کردم. تجريد نکرديد تقشير نکرديد تعريه‌اي نداشتيد جزئياتش را لباسش را نکَنديد آن وقتي اين کلي مي‌شود اين شجر کلي مي‌شود که از عوارض تقشير بشود يعني مکانش زمانش قد و قامتش همه چيزهاش «الشجر» بشود مثل همان در ارتباط با انسان مثال زديم الآن زيد و بکر و عمرو و خالد اينها همه‌شان جزئي‌اند تا تقشير نشوند الإنسان در نمي‌آيد. کي الانسان در مي‌آيد صورت معقوله مي‌شود؟ زماني که تجريد بشود تقشير بشود و تعريه از اين جزئيات و اين لبوس لباس‌ها و غواشي از اينها تجريد بشود بشود صورت معقوله. ايشان مي‌فرمايد که اينها تا هستند مانع از اين مي‌شوند که اين مدرک ما يک امر معقول باشد.

شما تجريد نکرده گفتيد که ما وقتي يک شجر را تصور مي‌کنيم صورت عقلي آن در نفس است لطفاً بفرماييد اين صورت عقلي تجريد شده است؟ تقشير شده است يا نه؟ مي‌فرمايد که «فعلم مما ذكر، أن‌ الصورة الحاصلة في موادها من غير ارتباطها و قيامها بالنفس» اين «جزئية و محسوسة لا كلية و معقولة» چرا کلي و معقول نيست؟ «لعدم استخلاصها» اين صور حاصله «بعد» هنوز استخلاص پيدا نکرده «عن الغواشي و اللبوسات المادية التي» اين لبوسات و غواشي که «تمنع المدرك» مانع مي‌شود که اين مدرک ما «أن يصير معقولا للنفس» همچنان جزئي است در حالي که «و قد فرضنا أنها معقولة» شما گفتيد که ما صورت معقوله را تصور کرديم «أنها معقولة للنفس موجودة بوجود آخر غير وجودها الخارجي» وجود خارجي با اين لبوسات و غواشي همراه است اين وجود ذهني بدون لبوسات و بدون غواشي است. «فقد فرضنا أنها معقولة للنفس موجودة بوجود آخر غير وجودها الخارجي الذي يصحبها الأغشية» وجود خارجي را چه پر مي‌کند؟ اغشيه و غواشي «و الأغطية الجسمانية المادية» غطاء‌ها و پرده‌هاي جسماني. شجري که در خارج است قد دارد قامت دارد مکان دارد زمان دارد ماده دارد محل دارد و امثال ذلک، اينها اغطيه‌اند اينها حجاب‌ها و ستارهايي هستند که يک شيء را جزئي‌اش مي‌کنند. شما تا اينها را تجريد نکنيد نمي‌توانيد کلي‌اش بکنيد. از يک طرف مي‌گوييد اين حاصل است همان درختي که ما تصور کرديم اين حاصل است از يک طرف مي‌گوييد اين معقول است. اين به هم جور در نمي‌آيد.

پرسش: ...

پاسخ: بله يعني حاصل بودن شيء با همه جزئياتش و با همه غواشي‌اش هست و معقول نيست. وقتي معقول مي‌شود که اين حواشي و اين غواشي و اين لبوسات از آن کَنده بشود. بعد ايشان مي‌فرمايند که من اي کاش مي‌فهميدم فاضل قوشجي چه مي‌خواهد بگويد؟ «فتدبر ثم ليت شعري إذا كان المعلوم موجودا مجردا عن المادة قائما بذاته و النفس أيضا كذلك فما معنى كونه فيها» يعني چه اصلاً؟ شما وقتي اين را تقشير کرديد جدا کرديد از اين اغطيه و اغشيه او را کَنديد و عاريه کرديد بعد بگوييد که در نفس حاصل است حال در نفس نيست، اين يعني چه؟ اين را من نمي‌فهمم! «ثم ليت شعري» اي کاش مي‌فهميدم «إذا كان المعلوم موجودا» يعني اين صورت عقليه‌اي که آمده يک موجودي است که مجرد از ماده است «مجردا عن المادة قائما بذاته» قائم است به ماده؟ قائم در ذات است «و النفس أيضا كذلك» نفس هم يک موجود مجرد جوهري قائم به ذات است آن وقت «فما معنى كونه فيها» معنايش چيست که مي‌گوييم اين صورت معقوله حاصل است در نفس؟ اين يعني چه؟ اين قابل فهم نيست. «و ما المرجح في كون أحدهما ظرفا و الآخر مظروفا» شما گفتيد که نفس مظروف است اين صورت معقوله ظرف ببخشيد نفس ظرف است اين صورت معقوله مظروف است اين يعني چه؟ هر دويشان که دو تا جوهر شدند! شما گفتيد که اين صورت معقوله حاصل است قائم به نفس و قائم به ذات است اين هم نفس است اين هم قائل به نفس است. کدام‌ها ظرف‌اند کدام‌ها مظروف؟ «و ما المرجح في كون أحدهما ظرفا و الآخر مظروفا» در حالي که «و الظرفية بين شيئين مع مباينة أحدهما عن الآخر في الوجود إنما يتصور في المقادير و الأجرام» اگر شما بفرماييد که نفس اينجا ظرف است معناي ظرفيت مشخص است که اين مقدار اين اشياء در اين هستند. ديگر حاصل باشند قائم به ذات باشند و جوهر باشند معنا ندارد.

پرسش: ...

پاسخ: اين مي‌فرمايد که از چند جهت دارد اشکال مي‌کند مي‌گويد اينکه شما مي‌خواهيد در ذهنتان به عنوان صورت معقوليه بياوريد بايد تقشير بکنيد بايد تجريد بکنيد کجاست تقرير و تقشير. حالا که نکرديد گفتيد که اين در نفس حاصل است اين پس فرق بين ظرف و مظروف چه شد؟ خود نفس هم جوهر قائم به ذات است اين صورت معقوله هم جوهر قائم به ذات است کدام‌هايشان ظرف است و کدام‌هايشان مظروف هستند و امثال ذلک؟

پرسش: ...

پاسخ: همين ايشان جناب آقاي فاضل قوشجي از اين حال و محل دارد فرار مي‌کند مي‌گويد اگر بخواهد حال و محل باشد لازمه‌اش اين است که جزئي نباشد کلي باشد در حالي که ما اشکالمان اين است که چه‌جور مي‌تواند هم شخص باشد هم کلي باشد؟

پرسش: ...

پاسخ: مي‌گويد اين آقاي فاضل قوشجي هم از يک طرف مي‌گويد صورت معقوله، هم از اين طرف تجريد نمي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: بالاخره از اين اشکال بايد جواب بدهيم يعني اين بنده خدا براي جواب از اين اشکال دارد اين حرف را مي‌زند. مي‌گويد شما جوهر را که تصور کرديد اين جوهر هست يا نيست؟ بله. اين عرض هست يا نيست؟ بله. چکار مي‌کنيد؟ مي‌گويد اينها دو تا هستند. حالا مي‌گويد دو تا هستند روي دو تا بودنش مانده‌اند. اما از اينجا بحث شيرين مي‌شود از اينجا حکمت متعاليه است ببينيد چقدر تفاوت بين حکمت متعاليه و ساير است؟

«نعم من استنار قلبه» اينجا ايشان مي‌گويد که اگر کسي به اين نحوه از حکمت راه پيدا بکند اين مسائل اصلاً برايش مطرح نيست. نگاه کنيد «نعم من استنار قلبه بنور الله و ذاق شيئا من علوم الملكوتيين يمكنه أن يذهب إلى ما ذهبنا إليه» شما چه فرموديد؟ «حسبما لوحناك إليه في صدر المبحث» ما در ابتداي اگر خاطر شريفتان باشد در فصل اول «حسبما لوحناک» ما توضيح داديم «إليه في صدر المبحث» که چه؟ که «أن النفس بالقياس إلى مدركاتها الخيالية و الحسية أشبه بالفاعل المبدع منها بالمحل القابل» نفس قابل نيست نفس فاعل است. يعني چه؟ يعني نفس اين صور محسوسه را، ما يک حس داريم يک صورت محسوسه. دستمان را که در آب مي‌زنيم اين حس است ولي آن صورتي که از آن محسوس مي‌گيريم اين امر مجرد است اين را نفس مي‌سازد. ما دستمان تا زماني که با ماده است اين حس است اين خنکا را ما از حس داريم ولي از اين ما يک صورت محسوسه در ذهن داريم اين را ما از کجا بياوريم؟ اين بالاخره يک موجود ممکن است و علت فاعلي مي‌خواهد.

ايشان مي‌گويد اگر کسي جايگاه نفساني‌اش قوي شد «نعم من استنار قلبه بنور الله» به اينجا مي‌رسد که نفس را منشأ پيدايش اين مي‌داند «نعم من استنار قلبه بنور الله و ذاق شيئا من علوم الملكوتيين» عبارت‌ها را دقت کنيد اينجا مي‌شود حکمت متعاليه ذوقي مي‌شود. ذوقي و بحثي همين جاها است اين عبارات را نگاه کنيد «من استنار قلبه بنور الله» يعني چه؟ «و ذاق شيئا من علوم الملکوتيين» اين چه مي‌فهمد؟ مي‌فهمد «يمكنه أن يذهب» ممکن است که مذهب ما را پيش بگيرد که چه؟ «إلى ما ذهبنا إليه حسبما لوحناك إليه في صدر المبحث» که در ابتداي فصل اول همين وجود ذهني ما اين را مطرح کرديم اگر خاطر شريفتان باشد مفصل هم الحمدلله بحث کرديم. که چه؟ که «أن النفس بالقياس إلى مدركاتها الخيالية» يعني اين صور محسوسه صور متخيله صور معقوله «بالقياس الي مدرکاتها الخيالية و الحسية أشبه بالفاعل المبدع منها بالمحل القابل» يعني قابل نيست. قبلاً مي‌گفتند نفس ببخشيد علم کيف نفساني است يعني چه؟ يعني صورت حاصله از اشياء لدي النفس. يعني چه؟ يعني نفس قابل است اين حرفي بود که تا قبل از حکمت متعاليه بود. حکمت متعاليه که بحث حرکت جوهري و اشتداد وجودي و قدرت نفس و انشاء نفس که نفس مبدع است ابداع مي‌کند ايجاد مي‌کند، به اينجا که رسيد آمده اين حرف را مي‌زند. مي‌گويد اگر کسي اين مکتب را برود و اين مذهب را که مذهبي است که ما باز کرديم اين راه را برود مي‌فهمد که نفس عملاً فاعل است قابل نيست.

امثال جناب آقاي فاضل قوشجي و اينها که در جايگاه همان معناي سابق علم که علم کيف نفساني است و صورت حاصله از اشياء لدي النفس آنجا هستند نفس را قابل مي‌دانند لذا فرمودند اين نفس اشبه است به فاعل بودن تا به اينکه قابل باشد.

پرسش: ...

پاسخ: اشبه است يعني ما نفس را بايد فاعل بدانيم نه قابل.

پرسش: ...

پاسخ: اين اشبهيت اشبهيت چيز نيست اشبهيت وجودي است يعني به لحاظ جايگاه وجودي ما او را بايد علت فاعلي بدانيم نه علت قابلي.

پرسش: ...

پاسخ: فرمودند «حسب ما لوحنا إليه»

پرسش: ...

پاسخ: اينجا که قطعيت ندارد اينجا اشاره به همان مطلبي است که ما قبلاً اشاره کرديم

پرسش: ...

پاسخ: يعني آنجا در ابتداي بحث اگر خاطر شريفتان باشد در ابتداي بحث وجود ذهني که عرض کرديم مباحث فصل اول به مراتب فراتر از بحث وجود ذهني است بسياري از مباحث از جمله بحث نفس اشتداد وجودي نفس و اينکه نفس با موجود خارجي حتي اين بحث را هم گفتيم که اين ظهور ظلي مال ظل خارج نيست ظل علم است. کي به علم مي‌رسيم؟ اينکه معلوم است. کي به علم مي‌رسيم؟ نفس به علم مي‌رسد براساس حرکت جوهري. اينها را آنجا بيان فرمودند لذا فرمودند «حسبما لوحناک» اين اشبه است «بالفاعل منها بالمحل القابل و به يندفع» شما با اين مي‌توانيد اشکالات را برطرف کنيد. «كثير من الإشكالات الواردة على الوجود الذهني» بسياري از اشکالات وجود ذهني را مي‌توانيد با اين مسئله حل کنيد «التي مبناها على أن النفس محل للمدركات و أن القيام بالشي‌ء عبارة عن الحلول فيه» عمده اشکالات چيست؟ يک: نفس محل اين مدرکات است و اينکه اين مدرکات حال در نفس‌اند. به عبارت ديگر، قيام قيام حلولي است اما براي اينکه نجات پيدا کنند از اين اشکالات، شما بگوييد قيام قيام صدوري است. نفس ايجاد مي‌کند، نه اينکه يک چيزي بيايد در نفس، «الصورة الحاصلة من الأشياء لدي النفس» که کيف نفساني بشود. نه! نفس اصلاً کيف ندارد. اينها صوري هستند که قائم به نفس‌اند قيام صدوري دارند. نگاه کنيد مي‌فرمايد: «و به يندفع» و به وسيله اين سخني که ما گفتيم که نفس در چه جايگاهي هست «کثير من الإشکالات الواردة علي الوجود الذهني التي» مبناي اين اشکالات چيست؟ اين است که «علي أن النفس محل للمدرکات و أن القيام بالشيءعبارة عن الحلول فيه» قيام را قيام حلولي دانستند در حالي که قيام قيام صدوري است.

اشکالات کدام‌اند؟ يک: «منها[3] كون النفس هيولى الصور الجوهرية» شما نفس را هيولي و قابل بدانيد. «و منها[4] صيرورة الجوهر عرضا و كيفا» از جمله اشکالات اين است که نفس وقتي جوهر را تلقي مي‌کند هم جوهر باشد هم عرض «و جوهر مع عرض کيف اجتمع». «و منها» از جمله آن اشکالات «اتصاف النفس بما هو منتف عنها كالحرارة» مي‌گويند وجود ذهني يعني چه؟ يعني «للشيء غير الکون في الأعيان ـ کون بنفسه لدي الأذهان» يعني اينکه شما وقتي حرارت را تصور کرديد ذهنتان حار بشود. برودت را تصور کرديد ذهنتان بار سرد بشود سرد بشود اقتضاي اين است. اگر شما وجود ذهن داشتيد اين وجود اقتضاء مي‌کند که تصور حار ذهن را حار کند تصور بارد ذهن را بارد کند. خدا رحمت کند مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايد اينکه الآن هست که تازه قيام صدوري دارد نه قيام حلولي، اين به حمل اولي حار است به حمل اولي بار است ولي به حمل شايع کيف است و يا يک جوهري است که در نفس است.

«و منها:» از جمله اشکالات «اتصاف النفس بما هو منتف عنها» به چيزي که نفس منتفي از آنهاست «كالحرارة و البرودة و الحركة و السكون و الزوجية و الفردية و الفرسية و الحجرية إلى غير ذلك من العويصات المتعلقة بهذا المقام» همه اينها اشکالاتي است که در باب وجود ذهني مطرح شده و چالش‌هاي جدي براي حکما ايجاد کرده که نهايتاً عده‌اي «و أنکر الذهني قوم مطلقا» شد. «فإنه إذا ثبت و تحقق أن قيام تلك الصور الإدراكية بالنفس ليس بالحلول» اگر اين معنا روشن بشود که آنچه را که نفس در مقام ادراک مي‌يابد قيام صدوري به نفس دارد و نفس مبدع و منشئ آنها است نه اينکه محل آنها و قابل آنها باشد «فإنه إذا ثبت و تحقق أن قيام تلك الصور الإدراكية بالنفس ليس بالحلول بل بنحو آخر غيره» حلول که قيام صدوري مي‌شود «لم يلزم محذور أصلا و لا حاجة إلى القول» قول جناب فاضل قوشجي «و لا حاجة إلي القول بأن ما هو قائم بالنفس غير ما هو حاصل لها» اين جواب جناب فاضل قوشجي است که ما يک چيزي داريم که قائم به نفس است يک چيزي داريم که حاصل در نفس است. آن چيزي که قائم به نفس است اين کلي است آنکه حاصل در نفس است جزئي است. آنکه قائم به نفس است مي‌شود عرض و کيف نفساني، آنکه حاصل در نفس است مي‌شود جوهر و همين‌طور.

«و لا حاجة إلى القول بأن ما هو قائم بالنفس غير ما هو حاصل لها و هذا في المحسوسات ظاهرية كانت أو باطنية» چه محسوسات ظاهري چه محسوسات باطني، چه امور متخيله چه امور معقوله همه‌شان به اين صورت‌اند «و أما حال النفس بالقياس إلى الصور العقلية» در باب صور محسوسات اين است در باب معقولات: «و أ»ا حال النفس بالقياس إلي الصور العقلية من الأنواع المتأصلة» اين هم مطلبي است باز هم بالاتر. همه اينها گفته شده و مباني حکمت متعاليه است اينها امکاناتي است که حکمت متعاليه دارد و با اين امکانات مي‌تواند مسائل را حل کند. شما مثلاً بخواهيد که يک پيچي را باز کنيد اگر پيچ‌گوشتي نداشته باشد با سر چاقو و سر چيز تيزي را يا دست خودتان را مي‌برّيد يا ديوار را سوراخ مي‌کنيد اين است. اين امکانات فلسفي دارد.

مي‌گويد که در باب مدرکات حسيه نفس مبدع است. اما در باب مدرکات عقليه حالا ملاحظه بفرماييد که چه تعبير قشنگي دارد. «و أما حال النفس بالقياس إلى الصور العقلية من الأنواع المتأصلة فهي بمجرد إضافة إشراقية تحصل لها» نفس «إلى ذوات عقلية نورية واقعة في عالم الإبداع نسبتها إلى أصنام أنواعها الجسمية كنسبة المعقولات التي ينتزعها الذهن عن المواد الشخصية- على ما هو المشهور [5] إلى تلك الأشخاص بناء على قاعدة المثل الأفلاطونية». اين يک پاراگراف است ولي خيلي حرف داخلش است.

نفس وقتي مي‌خواهد صورت معقوله‌اي را ايجاد کند چه سازوکاري دارد؟ مي‌گويد اين براساس اضافه اشراقي وقتي ارتباط پيدا کرد با آن حقيقت خارجي، اضافه اشراقي مي‌کند در نفس خودش ايجاد مي‌کند. اين اضافه اشراقي است. اضافه اشراقي يعني چه؟ يعني يک صورت معقوله‌اي موجود مي‌شود اضافه اشراقيه به وجود برمي‌گردد يک صورت معقوله‌اي موجود مي‌شود. واي آقايان اين چقدر اگر اين بحث را ما خوب بفهميم چقدر آقا عالم شدن اين نيست که ما يک سلسله صور ذهني را در ذهنمان داشته باشيم. اين مي‌گويد شما وقتي يک ملکي را يک مجردي را يک حقيقت مثل الشجر را فهميدي الحجر را فهميدي الإنسان را فهميديد اين الإنسان براي علم است اين صورت اين علم براساس اين است که انسان با آن حقيقت کلي مُثل افلاطوني با آن رب النوع ارتباط وجودي و ارتباط وجودي ايجاد کرده و با او متحد شده و براساس آن اتحاد يک حقيقتي را بنام انسان در نفس ايجاد کرده که اين حقيقت همان است. آن تازه يک ظهور ظلي دارد که آن ظهور ظلي‌اش مي‌شود وجود ذهني. يعني نفس وقتي رفت به آن مرحله و با آن مرحله متحد شد آن چيزي را که از آن به بعد دارد انشاء و ايجاد مي‌کند آن همان چيزي است که خودش دارا شده واجد آن حقيقت شده است.

اينها يافتني است اينها گفتني نيست. اينها بافتني نيست اينها گفتني نيست اين يافتني است. اين کاملاً بايد برود آنجا ببيند اين معنا را. مي‌گويد وقتي شما صورت معقوله را حالا صورت محسوسه اينها را نفس مي‌تواند ايجاد بکند. ولي وقتي صورت معقوله علم را نه ذهن را يعني مي‌خواهيد شما الحجر الشجر اينها که چيز هستند بنام کلي سعه‌شان کلي سعه آنها را يا کلي سعي انسان را يا ملک را بخواهيد بيابيد اين است. ملاحظه کنيد «و أما حال النفس بالقياس إلى الصور العقلية من الأنواع المتأصلة فهي بمجرد إضافة إشراقية تحصل لها» نفس «إلى ذوات عقلية نورية واقعة في عالم الإبداع» در مبدعات. آنها مکونات نيستند مبدعات هستند. آنها چي‌اند؟ آنها مفارقات‌اند آنها موجودات مجرده‌اند که «نسبتها» نسبت آنها «إلى أصنام أنواعها الجسمية» اين زيدي که الآن اينجاست زيد صنم است آنها رب‌اند آنها رب الاصنام‌اند شما وقتي با رب الاصنام ارتباط وجودي پيدا کرديد از آن طريق اينها بالتبع حاصل مي‌شوند «نسبتها» يعني نسبت آن ذوات عقليه «إلي اصنام» اصنام يعني بت‌هايي که حالا بتي که مي‌گوييم «أنواعها الجسمية كنسبة المعقولات التي ينتزعها الذهن عن المواد الشخصية على ما هو المشهور» تشبيه کرده گفته شما ذهنتان از مواد چيست؟ از اين شجر خارجي چه انتزاعي مي‌کنيد؟ يک مفهومي را انتزاع مي‌کنيد از اين وجود خارجي يک مفهومي را انتزاع مي‌کنيد اين مفهوم که آن نيست آن يک چيز ديگري است اين يک چيز ديگري است. آنکه آنجا هست يک چيزي ديگر است آنکه در ذهن آمده يک چيز ديگري است.

باز آقايان بايد فردا إن‌شاءالله اين تيکه را بخوانيم حيف است. «کنسبة المعقولات التي ينتزعها الذهن عن المواد الشخصية علي ما هو المشهور إلي تلک الأشخاص بناء على قاعدة المثل الأفلاطونية» گاهي اوقات اين حرف‌ها آن قدر اوج مي‌گيرد که

پرسش: مثل افلاطوني يعني چه؟

پاسخ: إن‌شاءالله چشم. وقت تمام شد. مثل افلاطوني همان رب النوع ذوات عقليه است. ببينيد فرمودند که «فهي بمجرد اضافة اشراقية تحصل للنفس إلي ذوات عقلية نورية» اين ذوات عقلي نوري يعني چه؟ يعني آن انسان کلي سعي. آن شجر کلي سعي. آن حجر کلي سعي آنها ذوات عقلي‌اند. «لکل فرد» يک فرد عقلاني داريم ما. آن فرد عقلاني، ما الآن با فرد جسماني ارتباط داريم. اما نفس وقتي اشتداد وجودي و حرکت جوهري پيدا کرد با فرد عقلاني ارتباط پيدا مي‌کند وقتي با فرد عقلاني ارتباط پيدا کرد يک اضافه اشراقيه توليد مي‌شود و آن مي‌شود وجود ذهني و ظهور ظلي که إن‌شاءالله فردا بيشتر بخوانيم. حتماً اين را بايد فردا بخوانيم به اميد خدا.

پرسش: ...

پاسخ: نه، اضافه اشراقيه از ذوات عقلي حاصل مي‌شود از مثل افلاطوني، آن وجودات نوري عقلي اضافه اشراقي دارند و اين اضافه اشراقي در نفس ايجاد مي‌شود. ببينيد قصه اين است.

پرسش: ...

پاسخ: کي ايجاد مي‌کند؟ اين ذوات عقلي.

پرسش: ...

پاسخ: بايد ببينيم که کجا هست.

پرسش: ...

پاسخ: اضافه اشراقي از کجاست؟ مضافش کدام است؟

پرسش: ...

پاسخ: مضاف‌اليه چيست؟

پرسش: ...

پاسخ: آنکه مي‌رسد آنکه آنجا هست آنها ذوات عقلي‌اند آنها نوري‌اند آنها اضافه اشراقي دارند. آنها در نفس ايجاد مي‌کنند آن صورت را. حالا إن‌شاءالله مي‌رسيم.

 


[1] . أي الصورة الحاصلة في الذهن و هي ليست في المادة و لا مغشاة بالغواشي- فينبغي أن يقول الصور الحاصلة في الذهن من غير قيامها به جزئية محسوسة لا كلية معقولة.قلت منظوره قدس سره إلزام الخلف كما ينادي به قوله و قد فرضنا أنها معقولة إلخ بأن الصور لما كانت عندهم بتجريد المجرد مجردة بتعرية المعرى معراة و هذا منوط بوجودها للنفس المعراة و قيامها بها و هذا القائل لم يقل به في الأمر الحاصل كانت الصور باقية على ماديتها- و التفوه بالكلية و التجرد بمجرد اللفظ، س ره‌.
[2] . هذا ما اختاره ره في أمر الصور النفسانية العلمية لدفع عدة من الإشكالات المتوجهة إلى القول بالوجود الذهني- و إجماله أن الصور العلمية الجزئية من المحسوسات و المتخيلات قائمة بالنفس قيام الفعل بالفاعل و هي وجودات مثالية تنشئها النفس في المثال الأصغر الذي يسمى بالخيال المتصل بالنفس دون الخيال الأعظم المنفصل و الصور الكلية هي العقول الكلية التي تنال النفس وجوداتها الخارجية و تضيف إليها الترديد و تجوز انطباقها على كثيرين لضعف الإدراك كالإنسان الضعيف البصر الذي يدرك شبح زيد مثلا إدراكا بصريا ضعيفا ثم يجوز انطباقه على زيد و عمرو و غيرهما و هذه العقول لما كانت أقوى وجودا من النفس لا يمكن القول بكونها معلولة للنفس قائمة بها قياما صدوريا بل النفس مظهر لها فهذا ما ذهب إليه ره و من المعلوم أنه مبني على تجرد الصور العلمية و القول بالخيال المتصل و القول بالمثل العقلية و هو ره قائل بها جميعا.و من الممكن أن يوجه إليه الإشكال من وجهين.الأول أن العلية و المعلولية و التجرد و المادية و نظائر ذلك من الشئون المختصة بالوجود الخارجي الحقيقي و الوجود الذهني العاري من الآثار المترتبة لا يقبل شيئا من ذلك لكونها آثارا حقيقية عينية و يشهد به تصريحه ره في مبحث الجعل أن الجعل إنما هو من شئون الوجود الخارجي و كذا عده ره في أول المنهج الوجود الذهني مقابلا للوجود المجرد و المادي.الثاني أنه ره يصرح بأن الوجود الذهني أضعف من الوجود الخارجي و يصرح أيضا بأن المثال و العقل أقوى وجودا من الأمور المادية و لازمه التناقض في الصور العلمية الجزئية و الكلية المنطبقة على الأنواع المادية و أفرادها كصورة زيد المنطبق على زيد الخارجي و صورة الإنسان المنطبق على أفراده الخارجية فإن الصورتين حيث كانتا من المثال و العقل فهما أقوى من مصداقهما وجودا و حيث كانتا موجودتين ذهنا فهما أضعف من مصداقهما فهما أقوى و أضعف معا بالنسبة إلى المصداق و هو التناقض.لكن الإشكالين ناشئان من قلة التدبر في المقام و الإخلال بجهات البحث و يندفعان بتوضيح هذه الجهات و تحرير مورد الكلام في الوجود الذهني بما يرتفع به اللبس.فنقول إن الذي تثبته أدلة الوجود الذهني هو أن هذه الأشياء الموجودة في الخارج- موجودة بعينها بوجود آخر لا يترتب عليه آثارها الخارجية بعينها و نعني بالآثار كل ما يحمل عليه في الخارج من ذاتي أو عرضي حملا شائعا و ذلك كزيد الموجود في ظرف العلم حيث إنه ليس بجوهر و لا جسم و لا نام و لا حيوان و لا ناطق و ليس معه شي‌ء من الكمالات الثانية التي لزيد الخارجي و هذا كما ترى وجود آخر للشي‌ء غير وجوده الخارجي الذي هو بحسبه واجد لكمالاته الأولية و الثانوية و يندفع به جميع الإشكالات- التي مدارها على طلب آثار الماهية في وجودها الخارجي منها في وجودها الذهني- فالذي تثبته أدلة الوجود الذهني أن جميع الآثار الخارجية التي تتصف بها الماهية في وجودها الخارجي مسلوبة عن وجودها الذهني و هذا لا يدفع اتصاف الوجود الذهني بأحكام وجودية أخرى تعم مطلق الوجود كالعلية و المعلولية و التشخص و التميز و التجرد و نحوها فإن الحكم الناشي من جهة القياس إلى شي‌ء غير الحكم الناشي من جهة نفس الشي‌ء فللموجود الذهني جهتان حقيقيتان.الأولى جهة كونه مقيسا إلى وجوده الخارجي و هو من هذه الجهة فاقد للآثار الخارجية التي له في الخارج و هذه هي حقيقة حكايته و ليس له إلا الحكاية عن ما وراءه فقط و هذا هو مورد البحث في الوجود الذهني.و الثانية جهة ثبوته في نفسه من غير قياسه إلى وجوده الخارجي بل من جهة أن هذا الحاكي أمر ثابت مطارد للعدم و له من هذه الجهة آثار وجودية مترتبة عليه و من الممكن حينئذ أن يكون أقوى وجودا من محكيه الخارجي و هو من هذه الجهة وجود خارجي لا ذهني.و هذه الجهة الثانية يمكن أن تنشعب بحسب البحث إلى جهتين أخريين- إحداهما أن هذا الموجود المأخوذ في نفسه حيث كان موجودا لنا فهل هو كيفية نفسانية داخلة تحت مقولة الكيف لصدق حده عليه و هو أنه عرض لا يقبل قسمة و لا نسبة لذاته كما عليه معظم المشاءين أو أنه صورة كمالية حاصلة لنا أعني أنه صورة موجود مثالي أو عقلي اتحدت به نفوسنا اتحاد المدرك بالمدرك فتصورت بها نفوسنا تصور المادة بالصورة و سيتبين في محله أن الصورة و الفصل غير داخلين تحت مقولة من المقولات إلا بالعرض و هذا ظاهر ما نسب إلى إسكندر الإفريدوسي أو أنه صورة جوهرية لنفوسنا في الجواهر و صورة عرضية و كمال ثان لها في المدركات التي من قبيل الأعراض و هذه الجهة هي التي يبحث عنها في مبحث العلم.و ثانيتهما أن معلوم هذا العلم و هو الخارج المكشوف عنه هل هو المصداق المادي مثلا و النفس تجرده عن العوارض المادية بعض التجريد كما في المدركات الجزئية أو تمام التجريد كما في الكليات كما هو المشهور أو أنه موجود مثالي أو عقلي تام الوجود قائم بنفسه مجرد عن المادة في وجوده و النفس إذا اتصلت من طريق الحواس نوعا من الاتصال بالخارج المادي استعدت لأن تشاهد هذا الموجود المثالي أو العقلي في عالمه- فتتحد به اتحاد المدرك بالمدرك فتأخذ منه صورة لنفسها و هذا علم حضوري تجد به النفس- عين هذا المعلوم الموجود في الخارج و يوجب الاتصال الذي بالمادة أن تطبقه النفس على المادة- و تذعن أنه هو المصداق المادي من غير ترتب الآثار عليه فيحصل من هذا التطبيق العلم الحصولي- هذه هي جهات البحث فاحتفظ بها لئلا يختل باختلالها أمر البراهين الموردة في الأبحاث المعقودة لها.و يتبين من ذلك أمور أحدها أن المراد بالآثار المترتبة في باب الوجود الذهني أعم من الكمالات الأولية و الثانوية.و ثانيها أن الوجود الذهني وجود قياسي بذاته يرتفع بارتفاع القياس و أن هذا معنى حكايته عما وراءه.و ثالثها أن كل علم حصولي يكتنف بعلم حضوري معه، ط.
[3] . سيأتي هذا الإشكال من وجهين في مرحلة العقل و المعقول من هذا السفر، س ره‌.
[4] . إن قلت حينئذ يلزم عكسه. قلت لا عرض في الذهن كما سنقول في علم الله و عالم أرباب الأنواع كيف و الكل موجودة بوجود النفس نعم مفاهيمها تحمل على أنفسها بالأولى، س ره‌.
[5] . متعلق بالمعقولات أو بها و بالانتزاع على التنازع إذ على مذهبه قدس سره و مذهب أفلاطون الإلهي لا معقولات سوى الذوات العقلية المشاهدة في عالم الإبداع عن بعد حتى تكون نسبة الذوات العقلية نسبة تلك المعقولات.إن قلت لم فرق و جعل قدس سره إدراك النفس للخياليات و الحسيات بالإنشاء و للعقليات بالإضافة الإشراقية و ما هذه الإضافة.قلت لأن أحكام السوائية و المعلولية من التقدر و التشكل و التكون و بالجملة المحدودية على المدركات الجزئية التي هي مدركات بالذات غالبة و لذا يقول المصنف- كثيرا ما إن إدراكها بالفعالية و الإنشاء و ربما يصرح بالاتحاد أيضا بملاحظة أنها إشراقاته و ظهوراته و ظهور الشي‌ء ليس شيئا على حياله فالنفس هي عين المعنى و كل المدارك و المدركات صور و عبارات كما قيل في ظهور المبدإ.الكل عبارة و أنت المعنى‌ ـ يا من هو للقلوب مغناطيس‌ و أما المدركات الكلية فأحكام الوحدة و التجرد و الإحاطة بالرقائق المثالية- و الطبيعية عليها غالبة لكونها مجردة عن الكونين مرتفعة عن الإقليمين فلهذا يقول إدراكها بالاتحاد و هذا الاتحاد هو مراده من الإضافة الإشراقية و العلم الشهودي و الحضوري- لأن العلم الحضوري له موردان الاتحاد و العلية لكن العلية غير مناسبة و إن تفوهوا بها قليلا كما يقال العقل البسيط أو النفس خلاق العقول التفصيلية و العلوم النفسانية لما ذكرناه و لما ذكره في رد الفاضل القوشجي فبقي الاتحاد.إن قلت ما يقول المصنف في المفاهيم الكلية المعدومة التي لا أرباب لها عندهم- قلت هذه المفاهيم تشترك مع المفاهيم الموجودة في أنها أيضا حكايات عن هذه الأرباب للموجودات إلا أنها عنوانات غير مطابقة لها كما أن الحدود الغير المطابقة للمحدود- تنحو نحوه عند الحاد.و إن أردت أن تعرف ذلك فانظر إلى شمول نور الوجود كيف وسع نقيضه و مخالفه كالعدم حتى المطلق منه و الماهية حتى المخلاة منها عن الوجود بشدة التحليل و التعمل- فإن درك الوجود الكلي الذي هو أبده و أعم من كل شي‌ء مشاهدة عن بعد نور حقيقة الوجود- التي هي أظهر و أنور و أوسع من كل نور و في‌ء و أما الأعراض فهناك عين الموضوعات- فرائحة المسك و المسك هناك واحدة و إلا لزم القوة.اعلم أن استيحاش العقول عن أن إدراك الكلي مشاهدة رب النوع لوجوه ذكرناها في حواشينا على الشواهد معظمها أمران.أحدهما التفاتهم إلى شيئية المفهوم و غفلتهم عن شيئية الوجود و عن أن له وجودا معيا و وحدة جمعية يسع كرسي نوره جميع رقائقه و لذا يكون كاسبا و مكتسبا.و ثانيهما جعلهم إياه مرآة لحاظ الجزئيات و ليعكسوا يفلحوا، س ره.
logo