1404/01/23
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
بحث در فصل سوم از مباحث وجود ذهني است در فصل اول درگاهي براي بحث وجود ذهني تنظيم فرمودند و مباحث بسيار کلاني را که مرتبط به بحث نفس و ارتقاء نفس و بحث علم و امثال ذلک است که مطرح شد و يک درگاه بسيار تفصيلي و عالي بود. اما فصل دوم در ارتباط با ادله وجود ذهني بود که چند دليل شش يا هفت دليل براي اثبات وجود ذهني بيان شد. فصل سوم بحث در شکوک و اشکالاتي است که در باب وجود ذهني است ادله وجود ذهني به نوبه خود تام است همانطوري که ملاحظه فرموديد و لکن اشکالاتي که در باب وجود ذهني هست اين اشکالات، اشکالات سنگيني است و تفصّي از اين اشکالات هم راحت نيست و اين فصل سوم را مستقلاً براي اين امر گشودند که فرمودند «في ذکر شکوک انعقاديه و فکوک اعتقادية عنها» که ميخواستند بياني داشته باشند که اين شکوک برطرف بشود.
شکوک از جمله آنها اين است که چگونه ممکن است که اگر ما قائل بشويم به وجود ذهني، يک شيء هم جوهر باشد و هم عرض؟ هم کلي باشد هم جزئي؟ هم علم باشد هم معلوم؟ «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» و اشکالاتي از اين دست که بعضاً إنشاءالله اضافه خواهد شد و اين اشکالات به حدي وسيع و قوي است که «و أنکر الذهني قوم مطلقا» بعضي گفتند که با اين اشکالات و اينکه عدم تفصّي از اين اشکال هست طبعاً اين است و خدا غريق رحمت کند مرحوم صدر المتألهين با اين بيان اخير اين اشکالات را کاملاً جمع کردند و ديگر چنين اشکالي مطرح نيست که اگر يک امري تحت يک مقولهاي مندرج شد به حمل اوّلي و تحت مقوله ديگري مندرج بشود همان امر به حمل شايع، اين تعارضي وجود ندارد. شما وقتي يک جوهري را تصور فرموديد اين جوهر متصوره و به صورت عقلي درآمده، اين جوهر جوهر به حمل اوّلي است شما شجر را تصور ميکنيد اين شجري که د رخارج هست اين غير متصور است اين به حمل شايع جوهر است و هيچ محذوري ندارد و لکن اگر در ذهن آمد اين به حمل شايع جوهر نيست به حمل اولي جوهر است ...
با اين بيان مسئله کلاً حل شد و از آن زمان کسي تحت «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» يا اينکه يک امري چگونه ميشود هم کلي باشد هم جزئي، هم علم باشد هم معلوم، اينها برطرف شد اما در عين حال مرحوم صدر المتألهين در اسفار چون راستاسازي حکمت يکي از شؤون حکمت متعاليه هست هر آنچه که در گذشته و پيشينيه قبل از صدرايي بود همه را آورد تا بيان آنها هم در اين رابطه مشخص بشود. يکي از بياناتي که جناب فاضل قوشجي در مقام جواب از اين اعتراض و شک داشت اين جواب را مطرح کردند الآن دارند اين جواب را رد ميکنند که اين جواب ناکافي است.
جناب فاضل قوشجي ادعا کردند که ما وقتي يک چيزي را تصور ميکنيم دو امر در ذهن هست به يک اعتبار ميشود امر کلي، به يک اعتبار ميشود امر جزئي. به يک اعتبار ميشود جوهر، به يک اعتبار عرض است. به يک اعتبار علم به يک اعتبار معلوم و نظاير آن و بله. اگر يک شيء به يک اعتبار هم جوهر باشد و هم عرض يا هم علم باشد و هم معلوم، و هم کلي باشد و هم جزئي اين نادرست است ولي اگر دو تا امر شد يا يک امر به دو اعتبار مورد لحاظ واقع شد اين ... راه تفصي از اشکال را جناب فاضل قوشجي اين قرار دادند.
اکنون بحثي که اين روزها ما داريم و بحث امروز هم هست همين است که آيا آنچه را که جناب فاضل قوشجي در مقام پاسخ بيان فرمودند تام است يا نه؟ کلاً بحث ما اين است. مرحوم صدر المتأليهن فرمودند که شما بايد مرادتان را مشخص کنيد آيا مراد شما از اينکه ميفرماييد «عند تصور العقلي يک مصور» ما دو امر داريم آيا اين دو امر، دو امر اعتباري است يا دو امر حقيقي است؟ که هر دو را جواب گفتند. گفتند که اگر اعتبار باشد به اين مسئله اشکال دارد و اگر حقيقت باشد به اين صورت. اينها را ملاحظه فرموديد. وارد بحث امروز ميشويم.
پرسش: ...
پاسخ: ميفرمايند اينکه شما ميفرماييد ما در مقام تصور نفس ميآيد يک صورتي را در خودش ايجاد ميکند حاصل ميکند اين نفس چکاره است؟ اين است. ببينيد آن چيزي که الآن به عنوان صورت عقليه در نفس حاصل ميشود منشأ ايجادش چيست؟ علت فاعل ميخواهد. ميفرمايد اين نفسي که به عنوان صورت عاقله ايجاد شده لطفاً مشخص کنيد که نقشش چيست؟ آيا علت فاعلي است؟ علت قابلي است؟ علت صوري است؟ علت غايي است؟ چيست؟ چرا؟ چون آن صورتي که الآن نفس ايجاد شده منشأ پيدايشش چيست؟ يک؛ و نفس در اينجا چه نقشي دارد؟ دو. اگر قائل باشيد که نفس علت قابلي است پس اين روي نفس هست نگوييد حاصل في النفس است بلکه بگوييد حالّ في النفس است. خيلي فرق است. وقتي حال في النفس شد ما دو تا شيء نخواهيم داشت. از اين جهت است.
پرسش: ...
پاسخ: سؤال اين است که نفس اينجا چکاره است نفس علت فاعلياش است؟
پرسش: ...
پاسخ: همين را دارند ميگويند. اتفاقاً ميخواهند اين را بگويند که نفس در مقابل اينها پذيراي اين است پس نفس علت قابلي ميشود. وقتي نفس علت قابلي بشود ديگه حاصل في النفس نداريم. بلکه حال في النفس ما داريم.
پرسش: ...
پاسخ: اشکال امروز هم همينطور است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اگر بخواهيم «حاصل فيه» معنا کنيم اقتضائاتي دارد. کما اينکه اگر بخواهيم «حال في النفس» هم معنا کنيم اقتضائاتي دارد. ايشان دارد تحليل وجودشناختي ميکند که اين اتفاقي که شما ميفرماييد عند تصور يک امر عقلي، دو امر در نفس اتفاق ميافتد اين يعني چه؟ از هر جهت اينکه عرض کرديم در جلسه قبل ميآيد اينها را ميپيچاند. «و أيضا يلزم» بحث امروز ماست. «و أيضا يلزم على هذا كون المعلوم كليا و جزئيا» براساس تصوري که شما فرموديد و نگرش که جناب آقاي فاضل قوشجي شما داشتيد، اين محذور برميگردد. محذور چيست؟ محذور اين است که نميشود يک چيزي هم کلي باشد هم جزئي. هم جوهر باشد هم عرض. الآن در خصوص اينکه هم علم باشد هم معلوم، دارند وارد يک اشکال جديد ميشوند. شما ميگوييد اينکه در ذهن هست، چيست؟ هم علم است هم معلوم است. ميگويد آن چيزي که الآن به صورت صورت عقليه در ذهن شماست هم علم است هم معلوم است، هم جزئي است و هم کلي است. ميفرمايند که حالا اجازه بدهيد راجع به کلي و جزئي صحبت بکنيم.
کلي چيست؟ جزئي چيست؟ جزئي عبارت از اين است که يک ماهيتي اموري او را همراهي بکند عوارضي او را همراهي بکند و او بشود جزئي. مثلاً الشجر وقتي آمد غرس شد در يک مکاني در يک زماني در يک شرايطي در قدّ و قامتي، اينها همه باعث ميشوند که اقراني باشند که او را از کليت به در بياورند جزئي بشود. شماي بزرگوار ميفمراييد که اگر يک چيزي را تصور کردي اين به يک اعتبار معلوم است به يک اعتبار علم است. به يک اعتبار کلي است به يک اعتبار جزئي است. ما راجع به کلي و جزئي ميخواهيم ببينيم. اين شيء ايشان ميفرمايد که الآن صورت معقول است هم کلي است هم جزئي است. چرا؟ چون کلي يعني چه؟ کلي يعني اينکه شما بياييد و تقشير کنيد تعريه کنيد عاري کنيد او را از جزئيت. البته اين نظر تا قبل از حکمت متعاليه است که براي رسيدن به کلي بايد تقشير و تجريد کرد و لکن در حکمت متعاليه روشن شد که نه، تقشير مورد نيست معقول نيست بلکه انسان بايد خودش را تقشير و تجريد کند. براساس حرکت جوهري ارتقاي وجودي پيدا بکند با آن حقيقت خارجي ارتباط پيدا بکند آن وقت است که کلي را ميبيند. اين چيزي که الآن هست با تقشير و تجريد ميشود سايه آن حقيقت کلي. اين را در حکمت متعاليه.
لذا عبارتي که در جلسه قبل خوانديم ميخواهيد که اين را يک فقط ملاحظه بفرماييد که فرق بين حکمت متعاليه با ساير حکمتها در اين رابطه چيست؟ که فرمودند ... «بل المراد» صفحه 118 «بالکلي المذکور في کلامهم ان کلي الجوهر» آن پاراگراف پاييني «بل المراد» اينگونه است بله اين عبارتي که عيناً اين است که در صفحه 119 را ملاحظه بفرماييد اول صفحه «فانها لفرط ابهامها تصلح لکثير من القيود المتنافية کالوحدة و الکثرة و الحلول و التجرد، و المعقولية و المحسوسية، فالمعقول من الجوهر و إن کان عرضا بحسب خصوص وجوده الذهني، و کونه کليا و لکنه جوهر عندهم بحسب ماهيته فان ماهيته ماهيته شأنها أن يکون وجودها في الأعيان لا في الموضوع» که اين مطلب را داشتند و تصريح هم بر اين بود که حالا إنشاءالله آن عبارتي که تفاوت بين اين دو معنا که کلي در ذهن در نزد مشائين چگونه حاصل ميشود و در نزد حکمت متعاليه چگونه حاصل ميشود را الآن با تصريح خدمت شما خواهيم خواند.
بحث امروز ما همانطور که ملاحظه فرموديد اين است «و أيضا يلزم» يعني مضاف بر اشکالات گذشته اين اشکال هم پيش ميآيد که يک شيء هم علم باشد هم معلوم، هم کلي باشد هم جزئي. اما چرا هم کلي باشد هم جزئي؟ جزئي باشد براي اين است که اين را شما ميگوييد يک موجودي است که حاصل در نفس است. وقتي موجود حاصل در نفس شد ما ميدانيم که اگر شيئي بخواهد تحقق پيدا بکند بدون تشخص که تحقق پيدا نميکند. «الشيء ما لم يتشخص لم يوجد» پس اين بايد جزئي باشد. اگر بخواهد يک صورتي در ذهن به صورت معقوله تحقق پيدا بکند حاصل في الذهن باشد نه حال في الذهن، يک مورد جزئي است يک شخص است و شخص هم اگر بخواهد تحقق پيدا بکند نيازمند به جزئيت است «الشيء ما لم يتشخص لم يوجد» اين يک.
در عين حال شما ميگوييد که اين صورت کليه است صورت معقوله است. ميشود کلي. يعني يک شيء هم بايد جزئي باشد هم بايد کلي باشد در حالي که شما ميفرماييد که اگر دو امر باشند يکي کلي يکي جزئي، محذوري ندارد. ما دو امر نداريم. اگر شما ميگفتيد که حاصل في النفس نيست حال في النفس است حال في النفس که باشد ديگه صورت معقوله است و کلي است و شخص نيست که به دنبال جزئيتش ما باشيم بگوييم «الشيء ما لم يتشخص لم يوجد» ولي وقتي شما گفتيد که حاصل في النفس است نه حال في النفس، يعني يک شخص جزئي درست کرديد. وقتي شخص جزئي درست کرديد بايد که جزئيت را براي او لحاظ بکنيد از يک طرف ديگر هم ميگوييد همين صورت معقوله است صورت معقوله بايد کلي باشد. صورت معقوله يک صورت مجرده است.
پرسش: ...
پاسخ: هست بله، براي اينکه همان شيء به همان اعتبار يعني همان چيزي را که شما او را علم دانستيد همان معلم است هماني که شما جزئي دانستيد همان کلي است.
پرسش: ...
پاسخ: نخير، تغاير اعتباري هم ندارند. اصلش را ميگويند اگر توانستيد تغاير اعتباري درست بکنيد بسيار خوب ميپذيريم و لذا فرمودند «أيضا يلزم أن يکون» يک شيء هم کلي باشد هم جزئي باشد هم علم باشد هم معلوم. بحث تحقيقي که الآن اضافه ميکنند «و تحقيق المقام» اين است که اجازه بدهيد اين تيکه را بخواهيم بعد وارد پاراگراف بعدي ميشويم «و أيضا يلزم على هذا كون المعلوم كليا و جزئيا باعتبار واحد أما كونه كليا ـ» مشخص است باري اينکه شما صورت معقوله را تصور کرديد «فلكونه معقولا مجردا عن المشخصات الخارجية» اين درست است. اين کلي است. «و أما كونه جزئيا» چرا ميگوييد جزئي؟ ميگوييد شما گفتيد که «فلضرورة كون المعلوم إذا كان حاصلا عند النفس حصولا استقلاليا من غير قيامه بها يكون متشخصا بنفسه» يک شيء خاص شد شما مثل اينکه فرض کنيد يک درختي را در يک باغي کاشتيد اين شخص است. آمديد يک صورت معقولهاي را به صورت يک شخص بدون اينکه حال در اين باشد در نفس غرس کرديد اين ميشود شخص.
«و أما كونه» يعني اين صورتي که حاصل شده است اين معلوم «جزئيا» چرا؟ «فلضرورة كون المعلوم إذا كان حاصلا» نه إذا کان حالا. «عند النفس حصولا استقلاليا من غير قيامه» اين امر حاصل «بها» به نفس. لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که «يكون متشخصا بنفسه» لازمهاش اين است که اين يک تشخص بنفسه پيدا بکند و بشود جزئي. «إذ الوجود خارج الذهن يساوق التشخص كذلك» الان اين درختي که در خارج غرس شده، مگر جزئي نيست؟ حاصل در خارج است. اين هم الآن حاصل في النفس است. همانطور که آن جزئي است اين هم جزئي است. پس يک شيء هم جزئي شد هم کلي شد. هم علم شد هم معلوم.
حالا اينجا بحث «و تحقيق المقام» است تحقيق المقام اينجا جاي اين بحث نيست گويا در پرانتز اين مسئله را دارند مطرح ميکنند. تحقيق مقام يعني چه؟ ميگويند ما براي اينکه بخواهيم کلي داشته باشيم بايد چکار بکنيم؟ کلي داشته باشيم. براي اينکه بخواهيم کلي داشته باشيم بايد تقشير کنيم بايد تجريد کنيم. مثلاً الآن اين شجري که در خارج هست کلي که نيست جزئي است. براي اينکه الشجر بشود، لازم است که از ماده از غواشي ماده زمان و مکان متي و أين و جده اينها همه را بايد تقشير کنيم. چه چيزي در بيايد؟ يک چيز پوستکَندهاي بنام الشجر که اين را ميگويند تقشير مقشّر يا تعريه معرّي که اين عاري ميکند و تقشير ميکند از جزئيات. اصلاً ما کلي را از کجا داريم؟ ببينيد الآن انسان الإنسان، شما انسان را از کجا داريد؟ ميگوييد ما زيد را ميبينيم بکر را ميبينيم عمرو را ميبينيم خالد را ميبينيم اين ده نفر را ميبينيم بعد ميآييم تک تک اينها را تقشير ميکنيم. زيد ايراني عمرو افغاني است آن آقا عراقي است همه را ميگذاريم کنار. اين قدّش يک متر و نيم است آن قدّش دو متر است اينها را هم ميگذاريم کنار. اين رنگش سفيد است آن رنگش سياه است اينهارا ميگذاريم همه را تقشير ميکنيم تقشير ميکنيم تقشير ميکنيم يک چيز در ميآيد بنام الإنسان که همهشان داخلش هست. اين ميشود کلي. اين را ميگويند تقشير امر جزئي که جزئيات وقتي تقشير شدند تجريد شدند کلي از داخلش در ميآيد. يک بحث مفصلي است که کلي از کجا حاصل ميشود؟ آقايان حکمت مشاء و جمهور حکما قائلاند که کلي در سايه تقشير مقشّر و تعريه معرّي حاصل ميشود همينجور که الآن مثال زديم. ما الإنسان در خارج نداريم ما هر چه در خارج داريم زيد و بکر و عمرو و خالد هستند. الإنسان کجاست؟ الإنسان آن وقتي حاصل ميشود که کلي است صورت معقوله بشود صورت معقوله کي ميشود؟ آن وقتي که شما آمديد و تقشير کرديد تجريد کرديد تعريه کرديد. اين ميشود کلي.
البته اين حرف حکمت مشاء است و لکن در حکمت متعاليه اين است که نه، انسان از جزئيت به کليت ميرود و اين حرکت جوهري و اشتداد وجودي اتفاق ميافتد انسان با آن حقيقت کلي سعي که آن حقيقت کلي سعي نه ايراني است نه عربي است نه سياه است نه سفيد است نه قدبلند است نه قدکوتاه است الإنسان است با او ارتباط برقرار ميکند. آن کلي است آن کلي سعي است اين کلي کلي مفهومي است که اينجوري حاصل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: به تقشير شخص نيست که آن مدرَک را تقشير بکند مدرِک تقشير ميشود. مدرِک کَنده ميشود از جزئيت اشتداد وجودي پيدا ميکند ميتواند با آن کلي سعي ارتباط پيدا بکند اين ارتباط او با کلي سعي او را با کلي سعي نزديک ميکند محشور ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: اين سايه آن ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: مفهومي ميشود که همانطوري که اشاره کردند سايه آن ميشود عملاً. «و تحقيق المقام[1] أن تشخص الماهية المتكثرة الأفراد» الآن اين شجر يک ماهيتي است که متکرر الافراد است اين شجر آن شجر آن شجر يک ماهيت متکرر الافراد است. «أن تشخص الماهية المتکرر الافراد إنما يكون» تشخصسان از چه راهي است؟ از راه «بهيئات» است اين قدّش بلند است اين قدّش کم است اين در مناطق گرمسير است آن در مناطق سردسير است اين هيئات. «إنما يکون بهيئات و لواحق خارجية» اين تشخص ماهيات در خارج. «فما لم يحصل الماهية حصولا آخر» ميخواهيم يک حصول ديگري درست بکنيم. اين حصول که حصول جزئي است و خارج است. ميخواهيم يک حصول ديگري درست بکنيم که اين حصول با آن حصول فرق ميکند. آن حصول حصول با هيئات است با عوارض است و ما يک حصول ديگري ميخواهيم درست بکنيم. «فما لم تحصل الماهية حصول آخر غير ما هو بحسب الواقع يكون في ذلك الحصول» که در اين نحوه دوم از حصول «معراة» عريان شده باشد. عاريه نه! «مقشرة ـ» يعني پوست کَنده شده باشد «عن تلك الغواشي و اللبوسات» لباسها «بتعرية معر و تقشير مقشر» وقتي حاصل شد اگر اينطور نشود «فما لم تحصل الماهية» اينگونه «لا يوصف بالكلية» شما کي ميتوانيد الإنسان داشته باشيد؟ مثالي که زديم کي ميتوانيد الانسان داشته باشيد؟ زماني ميتوانيد الإنسان داشته باشيد که ديگر ايراني و عربي و افغاني و عراقي و اينها نباشد سفيد و سياه و اينها ديگر نباشد. تا زماني که اينها هست الإنسان نداريم زيد داريم عمرو داريم بکر داريم و امثال ذلک.
«فما لم تحصل» دقت کنيد «فما لم تحصل الماهية حصولاً آخر لا توصف بالکلية» اين لا تصوف يک سطر پايينتر است. «فما لم تحصل الماهية حوصلاً آخر غير ما هو بحسب الواقع لا توصف بالکلية و الاشتراك» اين را داشته باشيد اينها اشکالي است که ميخورد به مغزاي حرف جناب فاضل قوشجي. فاضل قوشجي ميگويد که ما يک چيزي که صورت معقوله را تصور کرديم هم کلي است هم جزئي است. آقاي فاضل قوشجي لطفاً درست کنيد براي ما کلي را. اگر مقشر باشد و معراة باشد امثال ذلک باشد ميشود کلي. شما ميگوييد يک صورت معقولهاي در نفس حاصل است اين صورت معقوله معراة شده تقشير شده؟ تجريد شده؟ اين نشده است. اين همان را اين شجر را آورديد در ذهن خودتان به عنوان حاصل في النفس داريد به آن نگاه ميکنيد. اينکه کلي نشد. از يک طرف ميگوييد همين صورت معقوله است از يک طرف ميگوييد همين يک امر جزئي است. نه کلي است نه جزئي. نه علم است نه معلوم و حالا ملاحظه ميفرماييد.
«لا توصف بالکلية و الإشتراک بين كثيرين فلابد أن يكون للماهية حصول للشيء المعرى لها من المقارنات المانعة من العموم» پس الآن اين چيزي که شما ميگوييد حاصل شده براي نفس اين چيست؟ اين آن چيزهايي که مانع از عموم و اشتراک هست از آن معرا نشده از آن کَنده نشده اين نميتواند براي شما صورت معقوله باشد. «فلابد أن يکون للماهية حصول للشيء» که المعري است «لها من المقارنات المانعية من العموم و الاشتراك إذ تعرية الشيء للشيء لا ينفك عن وجود ذلك الشيء له» اگر شما چيزي را از يک چيزي تعريه کرديد يعني عريان کرديد يک بار ديگر بخوانيم اينجا عبارتش باز بشود بيشتر براي آقايان.
«فلابد أن يکون للماهية حصول للشيء المعري لها» که معري لها يعني چه؟ يعني عاريه شده براي آن از چه؟ «من المقارنات» که آن مقارنات مانعاند از عموم و اشتراک. براي آقايان بايد روشن باشد. حتماً اين حرفها نياز به هم مطالعه دارد هم مباحثه که در بيايد که ما بتوانيم به درستي تصور کنيم يک امر کلي را يک امر جزئي را. چه علم است چه معلوم است؟ حالا الآن علم و معلوم را کاري نداريم چه کلي است چه جزئي است؟ جزئي بايد اين مقارنات با آن باشد کلي بايد اين مقارنات با آن نباشد اين فرقش است. «فلابد أن يکون للماهية حصول للشيء المعري لها من المقارنات» که «المانعة من العموم و الاشتراک» چرا؟ «إذ تعرية الشيء للشيء لا ينفک عن وجود ذلک الشيء له و لابد أيضا أن يكون وجودها المعرى عين جودها الحاصل لذلك الشيء» ميخواهد بگويد که هم کلي است هم جزئي است. چرا جزئي است؟ الآن اين «لابد» جزئي است «و لابد أيضا» تا اينجا حيثيت کليت را بيان کردند که تعريه باشد. تقشير باشد تجردي باشد. «إذ تعرية الشيء للشيء لا ينفک عن وجود ذلک الشيء له» که نبايد آن را منفک کرد از آن جايي که در او حاصل است. اما از يک طرف ديگر «و لابد أيضا أن يکون وجودها» يعني وجود ماهيت «المعري عين وجوده الحاصل لذلک الشيء الذي عراها أي الذي عراها عن الغواشي» ببينيد شما آمديد هم آن را تقشير کرديد هم آن را جزئي و بدون تقشير داريد نگاه ميکنيد. اين ميشود هم جزئي هم کلي. اين دو تا را باهم کنار هم دارند نگاه ميکنند.
ملاحظه کنيد «و لابد أيضا أن يکون وجودها» يعني همين وجود ماهيتي که المعري هست «عين وجوده الحاصل لذلک الشيء أي الذي عراها عن الغواشي» يعني آن چيزي که در نفس حاضر شده که جزئي است عين همان چيزي است که معري شده و از آن امور خارج شده است «و إذا كان الوجود التجردي لماهية ما عين وجودها الارتباطي للذهن ـ الذي من شأنه انتزاع الصور عن المواد الجزئية و تجريدها عن العوارض الهيولانية فلا محالة يكون وجودها له على نعت الحلول و القيام لا غير». يک بار ديگر: «و إذا کان الوجود التجردي» يعني شده صورت معقوله. «و إذا کان الوجود التجري لماهية ما عين وجودها الارتباطي» گفتيد که همين در نفس حاصل است گفتيد که صورت معقوله يعني تجردي. همين صورت معقوله در نفس حاصل است يعني جزئي است. پس هم جزئي شد هم کلي.
«و إذا کان الوجود التجردي لماهية ما عين وجودها الارتباطي للذهن ـ الذي من شأنه انتزاع الصور عن المواد الجزئية و تجريدها عن العوارض الهيولانية» اينجا «فلا محالة يکون وجودها» لزوماً بايد وجود اين ماهيت «له» براي آن محل باشد «علي نعت الحلول و القيام لا غير» در حالي که شما ميگوييد که در حال حاصل في النفس است. ببينيد اگر حاصل في النفس باشد ميشود جزئي. بدون تقشير. اگر حال في النفس باشد ميشود کلي و تجريد شده و معرات، اين دو تا را باهم نميتوانيم جمع بکنيم. «فلا محالة يکون وجودها له علي نعت الحلول و القيام لاغير، إذ معنى[2] حلول الشيء في الشيء أن يكون وجود الحال في نفسه عين وجوده لذلك المحل» اين کيف نفساني عين خود نفس است با نفس متحد است عارض بر نفس شده است. آن را شما ميگوييد حاصل في النفس است نه حال في النفس.
پس بنابراين ايشان ميگويد اگر حال في النفس بدانيم اين کلي ميشود و جزئي نميشود چرا؟ چون صورت معقوله است. اما اگر بخواهد حاصل في النفس باشد اين بايد يک شخص باشد متشخص باشد و ميشود جزئي و باهم جور در نميآيد. باز هم اگر نياز به توضيح است فردا باز هم توضيح ميدهيم.