« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1404/01/20

بسم الله الرحمن الرحیم

/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/

 

بحث در وجود ذهني به فصل سوم رسيد که با عنوان «في ذکر شکوک انعقادية و فيه فکوک اعتقادية عنها». در بحث وجود ذهني همان‌طوري که قبلاً هم اشاره شد ادله وجودي ذهني به نوبه خود تام است و لکن اشکالاتي که در باب وجود ذهني وجود دارد در حد معارض نسبت به ادله گذشته مي‌تواند محسوب بشود و طبعاً بايد که اين معارض‌ها برطرف بشود. ما فعلاً در حد بحث وجود ذهني داريم پيش مي‌رويم. الآن آن مطلبي که داريم مي‌خوانيم اين «إن قلت» و «قلت»هايي است که در باب وجود ذهني مطرح شده است. اين «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» چگونه بايد جواب داد؟

محقق دواني يک نوع جوابي دادند ضمن اينکه جمهور حکما جوابي دادند جناب شيخ الرئيس هم همين‌طور. محقق دواني جوابي دادند که اين جواب ناکافي بود و جناب صدر المتألهين ناکافي بودن اين جواب را هم بيان فرمودند. رسيدند به فرمايش جناب فاضل قوشجي که ايشان در اين رابطه فرمودند که در وقتي که يک چيزي در ذهن مي‌آيد يعني صورت معقوله‌اي در ذهن حاصل مي‌شود در حقيقت ما دو چيز داريم يکي علم است و ديگري معلوم. يکي کلي است و ديگري جزئي. يکي جوهر است و ديگري عرض و لذا تعارضي پيش نمي‌آيد. اگر يک چيز هم جوهر باشد هم عرض، هم کلي باشد هم جزئي، هم علم باشد هم معلوم. اين مشکل دارد. ولي اگر ما دو امر داشتمي اشکالي پيش نمي‌آيد. مرحوم صدر المتألهين فرمودند که مرادتان از اين دو امر چيست؟ آيا اين دو امر يعني تغاير اعتباري دارند يا تغاير حقيقي دارند؟

اگر تغاير اعتباري دارند که آن محذور را داشت که خوانديم. الآن در اين فضا هستند که اگر اين دو امر که از ناحيه جناب فاضل قوشجي مطرح شده که هنگام تصور صورت معقوله ما دو امر در هستي و نفس و ذهنمان داريم اين دو امر اگر اين دو امر واقعي و ممتاز از يکديگر هستند چه محذوري پيش مي‌آيد؟ چند محذور را دارد دقيقاً در مجموع پنج شش محذور دارد. محذور اولش اين است که چنين چيزي، اين چه حرفي است؟ اين خلاف وجدان است خلاف ذوق است که ما وقتي يک چيزي را مي‌فهميم يک صورت معقوله‌اي را مي‌فهميم در ذهن ما دو تا امر تحقق پيدا مي‌کند دو واقعيت خارجي در نفس تحقق پيدا مي‌کند که ادله‌اش گذشت.

رسيديم به اينکه ايشان فرمودند که اين چيزي که الآن به عنوان صورت معقوله است در نفس به صورت حاصل در نفس است نه حال در نفس. اين خودش بسيار مطلب چالش‌زايي است يعني وقتي ما به يک چيزي علم پيدا کرديم اين حقيقت خارجي علم آمده در حوزه نفس ولي روي نفس نيست عرض نيست که کيف نفساني باشد يک جوهري است که قائم است و در نفس است مثل اشياء در زمان‌اند اشياء در زمان‌اند که بر زمان نيستند که حالت عرضي بر زمان داشته باشد حال بر زمان باشد. تصورشان اين است که وقتي ببينيد اينها همه بخاطر اين است که آن اشکال اشکال جدي است که «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» اگر بگوييم يک شيء هم جوهر است و هم عرض، که اين قابل قبول نيست. براي اينکه از اين اشکال ما تفصّي پيدا بکنيم بايد بگوييم که اينها دو تا امر هستند حالا يا به اعتبار دو تا هستند يا حقيقتاً دو تا هستند.

جناب صدر المتألهين آمدند تحليل کردند که اين که شما مي‌فرماييد هنگام صورت معقوله ما دو امر در نفس داريم، اين را براي ما روشن کنيد که مرادتان از اين دو امر چيست؟ آيا اين دو امر دو امر اعتباري است يا دو امر واقعي است و ممتاز از هم است.؟ اگر دو امر اعتباري باشد جلسه ديروز خوانده شد و محذورش را بيان فرمودند اما اگر اين دو امر دو امر خارجي بخواهد باشد که در نفس قرار مي‌گيرند دو امر واقعي و ممتاز باشد شما بايد توضيح بدهيد آنکه الآن دارد اين امر را يعني اين صورت معقوله را ايجاد مي‌کند آيا نفس است که صورت معقوله را ايجاد مي‌کند؟ اصلاً نفس مرتبه وجودي و جايگاه وجودي‌اش اين هست که بيايد در جايگاه علت واقع بشود و تازه يک امر معقولي را ايجاد بکند؟ نفس بخواهد يک عقل را ايجاد کند عقل يک موجود مجردي است که ذاتاً و فعلاً است و بالاتر از نفس است نفس که نمي‌تواند علت وجودي يک امر عقلي باشد.

يا اينکه اصلاً شما اگر نظرتان اين است که اين نفس علت ايجاد است بفرماييد که کدام نحوه است؟ آيا علت فاعلي است؟ آيا علت غايي است؟ آيا علت صوري است؟ آيا چه علتي است؟ لذا تحليل مي‌خواهند بکنند اين سخن جناب فاضل قوشجي را، تا مشخص بشود که اينکه مي‌گويند وقتي صورت معقوله را ما تصور کرديم در نفس يک صورت معقوله‌اي حاصل مي‌شود منشأ حصول چيست؟ و مضافاً به اينکه مي‌گويند نفس اصلاً علت قابلي است وقتي نفس علت قابلي شد يعني اين نفس او را قبول مي‌کند يعني اين بايد در نفس بنشيند و حالّ در نفس باشد. حاصل در نفس است يعني چه؟ و اين اشکالات از جوانب مختلف دارد به جناب فاضل قوشجي مي‌شود تا اين حرف را از ايشان زدوده بشود و اين سخن ابطال بشود.

آقايان در جريان هستند که حرف نهايي را جناب صدر المتألهين زدند که ما با اشاره گذشتيم و خودشان فرمودند تفسيرش مي‌آيد و آن اين است که ما با اختلاف حمل مسئله را حمل مي‌کنيم. اگر يک جوهري را ما تصور کرديم اين جوهر آمد در ذهن، اين جوهر جوهر است به حمل اوّلي ولي کيف نفساني است به حمل شايع، و با تغاير حمل و اختلاف حمل اولي ذاتي و حمل شايع صناعي مسئله کلاً فيصله پيدا مي‌کند. اين اشکال مهم در بحث وجود ذهني را ببينيد شما آقايان يک حکيم يک دانشمند يک فقيه يک فيلسوف يک متکلم وقتي به يک قاعده‌اي مي‌رسد و تحليل در سطح يک اصل و مبنا مي‌کند چقدر فضا باز مي‌شود.

شما ملاحظه بفرماييد در بحث وجود ذهني از زمان جناب شيخ الرئيس تا زمان مرحوم ملاصدرا اشکالات وجود ذهني آن قدر قوي بود که «و أنکر الذهني قوم مطلقا» وقتي وجود ذهني انکار شد خيلي چيزها اصلاً قابل اثبات نيست. يعني ما در خارج آيا نسبت به اشياء هيچ ارتباي نداريم؟ اينکه مرحوم حکيم سبزواري فرمود که «و للشيء غير الکون في الأعيان ـ کون بعينه لدي الأذهان» براي همين است که ما اين را بايد بپذيريم که يک وجود ذهني داريم. «للشيء غير الکون في الأعيان ـ کون بنفسه لدي الأذهان» اين وجود ذهني يا ظهور ظلي هست. اگر ما اين ظهور ظلي را بخواهيم اثبات بکنيم آن هم با نگرش صدرايي که اين ظهور ظلي ظل علم است و نه ظل خارج، خيلي از مسائل ديگري در اين رابطه بايد گفتگو بشود و حل و فصل بشود إن‌شاءالله. ادامه بحث ديروز

پرسش: ...

پاسخ: نظر فاضل قوشجي و جواب فاضل قوشجي است. نظر فاضل قوشجي را در همين صفحه 120 ملاحظه بفرماييد سطر دوم «قال بعض اهل الکلام» اين نظر فاضل قوشجي است. اين را گفتند الآن «فنقول» وارد جواب شدند و الآن دارند جواب را ادامه مي‌دهند. مي‌گويند شما مي‌گوييد نفس فعال است و علام است؟ خيلي خوب! اگر نفس فعال و علام باشد، مي‌تواند يک امر حتي نفساني را ايجاد بکند اما نمي‌تواند يک امر عقلاني را ايجاد بکند. «و كون النفس فعالة للجوهر العقلي المستقل الوجود» حتي «و إن كان بمعنى الإعداد من المستبين فساده و استحالته» خيلي خيلي روشن است «من المستبين» مستبين از اين بين بودن باشد از باب استفعال است روشن‌تر است «من المستبين فساده و استحالته» خيلي روشن است که اين فاسد است و حرف محالي است که چرا؟ که يک نفس فعال باشد علام باشد و بخواهد يک جوهر عقلاني ايجاد بکند. نفس کجا و عقل کجا؟ مثل اينکه ده بخواهد عدد بيست را توليد کند اين نمي‌شود.

چرا؟ چرا «و من المستبين فساده و استحالته»؟ «كيف» در حالي که «و النفس قابلة للمعقولات» نفس قابل است نسبت به معقولات نه فاعل باشد نه فعال باشد و آنها را بخواهد ايجاد بکند «قابلة للمعقولات بالقوة» است الآن نفس همه ما نسبت به صور معقوله ما چيست؟ قابل بالقوه است. وقتي صورت را پذيرفتيم مي‌شويم قابل بالفعل. تمام شد و رفت. تازه قابل بالقوه هستيم. وقتي پذيرفتيم يک صورت معقوله‌اي را مي‌شويم قابل بالفعل. چطور مي‌توانيم منشأ پيدايش يک امر عقلي در ذهن بشويم؟

بلکه بالاتر «و إنما يخرجها من القوة إلى الفعل ما هو عقل بالفعل» اصلاً ما بايد بالاتر بگوييم يک عقل بالفعلي اين نفس بالقوه را به نفس بالفعل تبديل مي‌کند اين قابل بالقوه را به قابل بالفعل تبديل مي‌کند شما کجاييد جناب فاضل قوشجي؟ مگر نمي‌دانيد که نفس نسبت به صور معقول قابل بالقوه است و نيازمند به يک فاعلي است که او را از مرز قابليت بالقوه به قابليت بالفعل تبديل بکند؟ چطور اين حرف را مي‌زنيد؟ «و إنما يخرج النفس من القوة إلي الفعل» چه؟ «ما هو عقل بالفعل، فإذا أفادت النفس العقل» براساس فرمايش شما جناب فاضل قوشجي اگر بنا باشد نفس افاده کند عقل را و ايجاد کند عقل را يعني همان صورت معقوله را، حالا بياييد براي ما توضيح بدهيد «فكانت» اين نفس «إما علة مفيضة لها» بايد براي ما مشخص کنيد. يک حرف که آدم مي‌زند بايد کاملاً بگويد که اين‌جوري است. حرف وقتي آدم مي‌زند بايد بداند که کاملاً اين حرف مورد تحليل واقعي مي‌شود.

جناب فاضل قوشجي! شما فرموديد که وقتي صورت معقوله‌اي را ما تصور مي‌کنيم در نفس ما اين صورت معقوله حاصل است آيا مراد اين است که نفس اين را ايجاد کرده؟ علت مفيضش نفس است يا نه؟ «فإذا أفادة النفس العقل، فکانت إما علة مفيضة لها» لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش اين است که «فكان ما بالقوة بحسب الذات مخرجا و محصلا لما بالفعل بالذات من القوة» ما خيلي آهسته داريم مي‌خوانيم که همه مطالب سطر به سطر کاملاً روشن بشود. «فکانت إما علة مفيضة لها» لازمه‌ اين چيست؟ «فکان ما بالقوة بحسب الذات» بشود «مخرجا و محصلا لما بالفعل بالذات من القوة» در حقيقت بخواهد يک امر بالقوه‌اي را به فعليت برساند يعني در حقيقت صورت معقوله را بياورد در ذهن. «ـ هذا محال فاحش» اين يک محال بسيار آشکار و روشني است.

پس علت مفيضه نمي‌تواند باشد. اما علت قابليه چي؟ «و إما علة قابلية لها» اين صورت معقوله «فهو ينافي ما ذهب إليه» چرا؟ چون شما فرموديد اين در نفس حاصل است اين روي نفس نيامده حال در نفس نيست. بلکه حاصل است پس اين قابل نشد. پس علت قابله هم نيست. «و إما علة» اين نفس «قابلية لها» براي اين صورت معقوله «فهو ينافي ما ذهب إليه» چرا؟ «لأن قابل الشي‌ء يجب أن يكون محلا له» و شما فرموديد حال در نفس نيست.

پرسش: ...

پاسخ: بله. «و إما علة قابلية لها فهو ينافي ما ذهب إليه لأن قابل الشيء يجب أن يکون محلا له و إن لم يكن شيئا منهما» اگر نفس هيچ کدام از اينها نبود، نه علت فاعلي بود و نه علت قابلي. «و ليست بغاية أيضا» علت غايي هم نمي‌تواند باشد چرا؟ چون علت غايي آن عقل است آن است که تجرد تام پيدا مي‌کند و نفس خودش تجرد غير تام دارد پس چطور نمي‌تواند علت غايي باشد؟ «و ليست بغاية أيضا و هو ظاهر» ظاهرٌ را همان‌طور که عرض کرديم هست. چون علت غايي آن صورت آن حقيقت خارجي است که به تجرد تام رسيده است و نفس يک تجرد ابتدايي و مياني دارد.

بعد بفرماييد که چه اشکال دارد که ما بگوييم اين علت صوري است؟ «و لا هي» اين نفس «صورة لها» علت صوري هم برايش نيست «بل العكس أولى» عکس أولي است براي اينکه اين عقل آمده اين نفس را با صورت معقوله همراه کرده و اين نفس بالقوه را با اين صورت معقوله‌اي که به او اضافه شده است او را به صورتي ديگر تبديل کرده. تا الآن ما نمي‌دانستيم درخت را، «الشجر را نمي‌دانستيم صورت معقوله شجر را. الآني که تصور کرديم اين صورت معقوله شجرآمده روي نفس. چه شده؟ نفس به وسيله اين صورت که علت صوري بوده فعليت جديد پيدا کرده پس بنابراين صورت معقوله شرايط بهتري دارد براي اينکه علت صوري باشد تا نفس بخواهد براي او علت صوري باشد. «و لا هي صورة لها بل العکس أولي».

بنابراين «فلا علاقة لها مع المعقولات» براساس فرمايش جناب فاضل قوشجي. نه علت فاعلي است نه علت غايي است نه علت قابلي است نه علت صوري است هيچ چيزي نيست. «فكيف يكون» اين نفس «منشأ لوجودها ـ» صورت معقوله.

اين اشکالات وجود داشت يک اشکال ديگر هم باز جناب صدر المتألهين اضافه مي‌کند مي‌فرمايد که اساساً «على أن الحدوث و التجدد ينافي كون الشي‌ء عقلا بالفعل» خدا حفظ کند حاج آقا ما يک مطلبي مي‌فرمودند که اين مطلب را گفتند اگر يک کسي يک مطلبي را خوب بفهمد از در و ديوار برايش ادله مي‌آيد از لازم از ملزوم از التزام از همه جا مي‌آيد. الآن چون مرحوم صدر المتألهين بين عقل و نفس را خوب فهميده، ديديد چه‌جوري اشکال مي‌کند؟ از همه جا دارد برايش اشکال مي‌کند. يکي ديگر از اشکالات اين است که اساساً صورت معقوله حدوث و تجدد ندارد. اين خيلي حرف قشنگ است فقط بايد ما خوب بفهميم. به تعبير حاج آقا تحرير بشود از در و ديوار براي ما دليل مي‌آيد شاهد مي‌آيد مدعايمان را مي‌توانيم حدس بزنيم از مدعايمان مي‌توانيم حالا يا دفاع بکنيم يا رد کنيم يا هر چيزي که هست.

الآن شما ملاحظه بفرماييد مي‌گويد آقاي فاضل قوشجي! چنين حرفي که تو داري مي‌زني از هر کجا آدم نگاه مي‌کند يکي از نگاه‌هايي که ايشان دارد مي‌کند و اين آخرين است اين است که «علي أن الحدوث و التجدد ينافي کون الشيء عقلاً بالفعل» شما مي‌گوييد که اين صورت معقوله الآن در نفس شما حادث شده؟ حاصل شده؟ اين حصول است اين حصول اين حدوث با فعليت با عقل سازگار نيست امر يک عقل حادثي نيست که قبلاً نبوده پيدا شده. عقل يک حقيقت ثابت است. وقتي ثابت باشد ديگر بيايد اينجا پيدا بشود و تجدد پيدا بکند و امثال ذلک راه ندارد. «علي ان الحدوث و التجدد ينافي کون الشيء عقلا» شما مگر نمي‌گوييد که اين صورت معقوله عقل است؟ عقل که با تجدد و حدوث و تغيير سازگار نيست عقل يک امر ثابت است. ملاحظه بفرماييد اين‌جوري است.

«كما تقرر عندهم» در نزد همه حکما اين معنا تثبيت شده است که عقل يک امر ثابتي است که حدوث و تجدد و تغيير د رامر ثابت راه ندارد. مثل اينکه وقت گذشته. عذرخواهي مي‌کنم دوستان ببخشيد که دير شد کمتر خوانديم.

logo