1404/01/18
بسم الله الرحمن الرحیم
/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/
فصل سوم از مباحث وجود ذهني راجع به شکوک و اشکالاتي است که در باب وجود ذهني و ادله وجود ذهني است همانطور که ديروز هم عرض شد اين دو جريان خيلي سنگين در مقابل هماند. هم ادله اثبات وجود ذهني ادله قوي است و هم اشکالاتي که در اين رابطه است و اگر دليل قوي داشته باشيم اما اشکالات به گونهاي باشد که نتوانيم جواب بدهيم در حقيقت عملاً گويا اينکه اين ادله کارآمد نيستند. زماني دليل کارآمد است که بتواند اشکالات و شبهات و سؤالات و امثال ذلک را پاسخ بدهد دفع بکند و امثال ذلک.
اشکالات وجود ذهني اشکالات سنگيني است که خيليها را هم به زحمت انداخته حرفهاي گاهي اوقات خارج از فضاي حکمت گفته ميشود و لکن يکي از کارهاي سنگيني که جناب صدر المتألهين در اين رابطه انجام داد با بيان اختلاف حمل، اين مسئله را به راحتي حل کرد که إنشاءالله به آنجا خواهيم رسيد. اما فعلاً اين اشکالات مطرح است و «إن قلت» و «قلتها» و آمد و شدهاي ذهني که در اين رابطه وجود دارد. ما الحمدلله ديروز يک فصل خوبي را خوانديم از اين بحث و عدهاي که مثل جناب محقق دوّاني و ديگران در مقام پاسخگويي برآمده بودند مطالبشان بيان شد رسيديم به آن تمثيلي که بيان شده است. آيا اين تمثيل حق است يا نه؟
تمثيل اين بود که ببينيد ماهيت آهنربا و مغناطيس اين است که آهن را جذب بکند ولي وقتي در کف قرار ميگيرد کف دست قرار ميگيرد جذب نميکند. ولي وقتي در کنار آهن قرار گرفت جذب ميکند. اينها گفتند که ماهيت جوهري اگر در خارج واقع بشود لا في موضوع است ولي اگر در ذهن واقع بشود في موضوع است يعني خواستند بگويند که اين مثال و اين تمثيلي که بيان شده است تمثيل به حقي است و درست است براي اينکه شأنيت ماهيت مغناطيس اين است که وقتي کنار آهن قرار گرفت جذب ميکند حالا اگر در کف قرار گرفت و در کنار آهن نبود جذب نميکند. اين نشان از اين است که ما از شأنيت ماهيت مغناطيس کنار نيامديم و نيامديم بگوييم که نه، مغناطيس در يک جاهايي جذب ميکند و يک جاهاي جذب نميکند. ماهيت مغناطيس اين است که اگر در کنار آهن قرار بگيرد آن آهن را جذب ميکند. حالا اگر در کف قرار گرفت و در کنار آهن نبود و جذب نکرد اين باعث نميشود که ما بگوييم ماهيت مغناطيس اين نيست. ماهيت جوهر هم اين است که اگر «إذا وجد في الخارج» جوهر در خارج يافت بشود لا في موضوع يافت ميشود. ولي اگر آمد در ذهن و در موضوع واقع شد اين دليل نميشود که از ماهيتش به در بياد.
فلذا اين تمثيل را خواستند توجيه کنند که اين تمثيل جا دارد. به اين تمثيل رسيديم صفحه 119 «و أما التمثيل للجوهر العقلي بالمغناطيس حيث وقع في كلامهم» يک مقداري حاج آقا هم إنشاءالله مطالعه ميفرماييد در فرمايشاتشان اين است که اين مقدار از متن يک مقداري آن نظم علمي آموزشي را ندارد. البته ما از اسفار نميتوانيم انتظار يک کتاب آموزشي داشته باشيم. اسفار يک کتاب مرجع است و گاهي اوقات رفت و آمدهايي که در آن انجام ميشود شايد از نظام آموزشي و نظم آموزشي بيرون بيايد ولي حيثيت يک کتاب مرجع اين را دارد که بالاخره به مباحث مختلف از منظرهاي مختلف بپردازد. بالاخره اين مثال زده شده بايد موقعيت اين مثال روشن بشود که چيست؟
«و أما التمثيل للجوهر العقلي بالمغناطيس» گفته چه؟ «حيث وقع في كلامهم» در کلام اينها اينجور واقع شده «فهو إنما كان باعتبار أن ماهيته» مغناطيس «تتصف بجذب الحديد مع قطع النظر عن نحو وجودها» ما کاري به اينکه در کف دست باشد يا در کنار آهن باشد نداريم مغناطيس عبارت است از آن امري که آهن را جذب ميکند. «فإذا وجد مقارنا لكف الإنسان و لم يجذب الحديد أو وجد مقارنا لجسمية الحديد فجذبه، لم يلزم أن يقال إنه مختلف الحقيقة في الكف و في خارج الكف مع الحديد» حالا اگر آمد و اين مغناطيس روي دست قرار گرفت جذب آهن نکرد، ولي کنار آهن قرار گرفت و آن را جذب کرد اين دليل ميشود که ما بگوييم مغناطيس از ماهيتش بيرون آمده است؟ اين کاري ندارد. مغناطيس چيست؟ مغناطيس ماهيت يا حقيقتي است که اگر در کنار شأنيت اين را دارد که اگر در کنار آهن قرار بگيرد او را جذبش بکند. با اين تغييري که شده يعني آمده روي کف دست يا آمده کنار آهن و اين تغيير نحوه وجود، اين دليل نميشود که ما از ماهيت مغناطيس دست بکشيم.
ميفرمايند که «فهو إنما كان باعتبار أن ماهيته تتصف بجذب الحديد مع قطع النظر عن نحو وجودها» اين ماهيت، چه در کف دست باشد چه در خارج باشد. «فإذا وجد» اين مغناطيس «مقارنا لكف الإنسان و لم يجذب الحديد أو وجد مقارنا لجسمية الحديد فجذبه لم يلزم أن يقال إنه مختلف الحقيقة في الكف و في خارج الكف مع الحديد» اگر ما مغناطيس را کف دستمان گرفتيم و اين آهن را جذب نکرد ولي برديم کنار آهن در خارج، کنار آهن جذبش کرد اين دليل نميشود که بگوييم ماهيت مغناطيس عوض شده است. ماهيتش همان است. ماهيتش چيست؟ ماهيتش اين است که «من شأنها» از شأن اين ماهيت اين است که اگر در کنار آهن قرار بگيرد او را جذبش ميکند و اين از ماهيت خودش بيرون نيامده است.
«لم يلزم أن يقال إنه» مغناطيس «مختلف الحقيقة في الکف» يک «و في خارج الکف مع الحديد» دو. «بل هو» يعني اين مغناطيس «في كل منهما» در کف باشد يا غير کف باشد «بصفة واحدة» صفت واحده چيست؟ «ـ و هو أنه حجر» مغناطيس سنگي است که «من شأنه جذب الحديد» از شأنش اين است که حديد را جذب ميکند. بنابراين اين نحوه وجودي که برايش هست يعني يک نحوه روي کف دست است و يک نحوه در خارج است و روي کف دست جذب نميکند و روي خارج جذب نميکند اين دليل نميشود که حقيقت ماهيت مغناطيس عوض شده باشد. بلکه «و هو أنه حجر من شأنه جذب الحديد و هذا القدر يكفي في المناسبة بين المثال و الممثل له» مثال ما مغناطيس بود ممثل له ما جوهر عقلي بود. جوهر عقلي في موضوع است ولي جوهري که در خارج باشد لا في موضوع است اين به نحوه وجودش کار دارد و الا جوهر اين است که «من شأنه» اين است که اگر در خارج يافت بشود لا في موضوع باشد اين از ماهيت جوهر در نيامده. ميگويند که «و في هذا القدر يکفي في المناسبة بين المثال و الممثل له.
دوباره برگشتيم به يک مطلب ديگري که جناب شيخ الرئيس دارند مطرح ميکنند در اين رابطه و يک مقدار عرض ميکنم اين مسئله اينجا يک نظم علمي انضباطي آموزشي نيست يک مطالبي است که مرتبط با بحث است. «فإن قلت قد صرح الشيخ في إلهيات الشفاء و غيرها» الهيات الشفاء. اين کتاب را بايد شِفاء بخوانيم نه شَفاء. شَفاء يعني لبه پرتگاه. «علي شَفا حفرة من النار» بعضي متأسفانه اشتباه ميخوانند شَفا ميخوانند. «و ننزل من القرآن ما هو شِفاء و رحمة» نه «ما هو شَفاء»! «و ننزل من القرآن ما هو شِفاء و رحمة للمؤمنين» بعضي به ناصوابي اشتباه ميخوانند مصلحت نيست دقت کنيم که الهيات شِفاء است. و غير الهيات شِفاء چه فرمودند؟ يک نکته قابل توجهي فرمودند.
فرموند که فصول جواهر «بأن فصول الجواهر لا يجب أن يكون جواهر» ملاحظه بفرماييد. اين را از خارج عرض نکرديم از خارج عرض کنيم بعد ببينيم. يک فرمايشي را جناب شيخ الرئيس دارند که در الهيات شفاء آدرس هم دادند که مقاله پنجم از فلان. چه ميفرمايند؟ ميگويند که ما يک جوهري داريم بنام انسان. انسان جوهر است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع». اين جوهر يک جنسي دارد يک فصلي. جنس اين جوهر حيوان است. جنس اين جوهر که حيوان است حيوان تحت نوع جوهر بالا قرار ميگيرد. جنس بدون فصل نميشود کاملاً درست است ما فصل ميخواهيم فصلش هم ميشود ناطق. آيا ناطق تحت جنس قرار ميگيرد؟ ميگويند اگر ناطق بخواهد تحت جنس قرار بگيرد و تحت جوهر قرار بگيرد، براي اينکه ممتاز بشود از موارد ديگر، فصل ديگري ميخواهد. براي اينکه ممتاز باشد آن وقت لازمهاش اين است که «و للفصل فصل، و للفصل فصل فهکذا فيتسلسل» چکارش کنيم؟ آيا فصول جواهر مثل انسان مثل ناطق که فصل جوهري است بنام انسان، آيا فصول جواهر تحت جوهر تحت جنس واقع ميشوند يا نه؟
جناب شيخ الرئيس با اين استدلال فرمودند که فصول جواهر تحت جنس تحت جوهر واقع نميشوند وگرنه يلزم تسلسل و دور و امثال ذلک. اين فرمايش جناب شيخ الرئيس ببينيم آيا اين فرمايش تا چه حدي درست است؟ «فإن قلت قد صرح الشيخ رحمه الله في الهيات الشفا و غيرها» چه فرمودند که «بأن فصل الجواهر لا يجب أن تکون جواهر بحسب ماهياتها» فصول جواهر لازم نيست که جوهر باشد. چرا؟ «و إن صدق عليها مفهوم الجوهر» اگر بنا شد که بر اين فصول جواهر «و إن صدق عليها» فصول الجواهر «مفهوم الجوهر صدق اللوازم العرضية حتى لا يلزم أن يكون لكل فصل فصل إلى غير النهاية» چه فرمودند؟ ميفرمايند که اگر به فصول جواهر جوهر گفتند اين از باب امر عرضي است نه از باب اينکه حقيقتاً تحت جوهر بخواهند قرار بگيرند. چراکه اگر بخواهند تحت جوهر قرار بگيرند لازمهاش اين است که و للفصل فصل و للفصل فصل.
پرسش: عرض اگر باشد اين تحت جنس قرار گرفته است.
پاسخ: بله، لذا فرمودند مفهوم عرض بر آن صادق است نه ماهيت عرض. دقت فرموديد؟ اشکال شما درست است اگر تحت ماهيت عرض بخواهد قرار بگيرد. اشکال سنگينتري هم پيدا ميکند که يک چيز جوهري باشد مرکب از جوهر و عرض. اين مشکل بدتر هم هست در حقيقت. لذا عنوان مفهوم عرضي بر آن صادق است نه به عنوان ماهيت. لذا فرمودند «و إن صدق عليها مفهوم الجوهر صدق اللوازم العرضية» اگر مفهوم جوهر برايش صادق باشد از باب لوازم عرضي است نه اينکه حقيقتاً تحت جنس جوهر باشد چرا؟ دليلش را اينجا ميگويند. «حتي لا يلزم أن يکون لکل فصل فصل إلي غير النهاية».
ببينيد «فإن قلت قد صرح الشيخ في الإلهيات الشفا» فلان.
پرسش: اين «لکل فصل فصل» را يک مقداري توضيح بدهيد.
پاسخ: ببينيد الآن انسان مرکب شد از حيوان ناطق. حيوان تحت جوهر هست. وقتي تحت جوهر بود تحت يک جنس عالي بود براي اينکه از موارد شبيهش ممتاز بشود فصل ميخواهد. حيوان حد مشترک است و براي اينکه امتياز پيدا بکند با موارد شبيه خودش فصل ميخواهد. فصلش چيست؟ ناطق. تا اينجا که درست است. ما الآن حيوان را تحت جنس برديم تحت جوهر برديم، آيا ناطق را هم تحت جوهر ببريم؟ اگر بخواهيم ناطق را تحت جوهر ببريم ناطق ميشود جنس. وقتي جنس شد فصل ميخواهد. «فللفصل فصل».
بنابراين «فعلى ما ذكره من كونها لا تندرج تحت مقولة الجوهر يلزم أن تكون مندرجة تحت مقولة أخرى ـ من المقولات العرضية» آمدند اين «إن قلت» است اين اشکال به جناب شيخ است. جناب آقاي شيخ بزرگوار! شما که ميگوييد فصول جواهر جوهر نيستند، وقتي جوهر نبودند عرض ميشوند. وقتي عرض باشد لازمهاش اين است که ناطق عرض باشد وقتي ناطق عرض شد کل انساني که مرکّب است از حيوان ناطق ميشود مرکب از جوهر و عرض. اين اشکالي است که الآن ميخواهند بکنند. «فعلي ما ذکره» جناب شيخ «من کونها» يعني فصول جواهر «لا تندرج تحت مقولة الجوهر يلزم أن تکون» اين فصول جواهر «مندرجة تحت مقولة أخري من المقولات العرضية» چرا؟ چون وقتي اگر چيزي جوهر نبود تحت مقوله جوهر نبود، پس تحت مقوله عرض بايد باشد. آن وقت اگر باشد، اشکال بزرگتر در ميايد. «فيكون حقيقة واحدة» مثل انسان «جوهرا و عرضا في وجود واحد لاتحاد كل نوع مع فصله» چرا؟ چون بين جنس و فصل يک ارتباط وجودي و اتحادي برقرار است امتزاج نيست اختلاط نيست. بلکه اتحاد است. وقتي اتحاد شد، يعني يک حقيقت که مرکب از جنس و فصل است يک بخشياش بيروني است يک بخشياش دروني است اين نميشود.
«قلت» اين جواب را جناب مرحوم صدر المتألهين دارند ميدهند اگر کسي چنين اشکالي بخواهد براي شيخ بکند ميگويد «قلت لا يلزم من عدم اندراج فصول الأنواع الجوهرية تحت مقولة الجوهر لذاتها اندراجها تحت مقولة أخرى» ما جنس را برديم يعني حيوان را برديم تحت مقوله جوهر که درست است. آيا لازم است که ناطق را هم باز ببريم؟ نه. هيچ لزومي ندارد. و اگر هم چيزي تحت مقوله جوهر واقع نشد، لزومي ندارد که تحت مقوله عرض واقع بشود بلکه فقط مفهوم عرض بر او صادق است. وقتي مفهوم عرض بر او صادق بود يعني امر عرضي است نه اينکه يک حقيقتي مرکب شده از يک امر جوهر و عرض. بلکه مفهوم عرض است.
«قلت لا يلزم من عدم اندراج فصول الأنواع الجوهرية تحت مقولة الجوهر لذاتها اندراجها» آن فصول انواع «تحت مقولة أخرى» که عرضي باشد «حتى يصدق عليها مفهوم العرض لكونه عرضا عاما لازما للمقولات العرضية» ببينيد ما يک مقوله جوهر داريم نُه مقوله عرض، اين در مقولات عشر است. اين مقوله عرض مفهوم عرض بر اين نُه مقوله صادق است خود اين مفهوم عرض که عرض نيست. عرض چيست؟ عرض ميشود متي و کمّ و کيف و أين و وضع و جده و أن يفعل و أن ينفعل و امثال ذلک. اينها چيست؟ اينها انواع عرض هستند. ولي يک مفهوم به عنوان مفهوم عرض بر همه اين انواع صادق است لذا بعضي گفتند که ما مقولات عشر نداريم ما دو تا مقوله داريم يک مقوله جوهر يک مقوله عرض. همين.
ايشان ميفرمايند که نه، ما يک مفهوم عرض داريم يک ماهيت عرض. أين و کم و کيف و وضع و متي و جده و أن يفعل اينها ماهيتاند يعني «ما يقال في جواب ما هو» هستند ولي در باب مفهوم عرض يعني اينکه اين مفهوم بر اينها صادق است لذا ميفرمايند که اگر فصول جواهر را ما تحت جوهر نبرديم ضرورت ندارد که تحت مقوله عرض ببريم و يکي از اعراض بخواهد بشود بلکه مفهوم عرض بر او صادق است. «قلت لا يلزم من عدم اندراج فصول الأنواع الجوهرية تحت مقولة الجوهر لذاتها اندراجها» اين فصول انواع جواهر «تحت مقولة أخرى» که تحت مقوله عرضي باشد «حتى يصدق عليها مفهوم العرض» چرا؟ «لكونه عرضا عاما لازما للمقولات العرضية» براي اينکه يک مفهوم عامي بر اين فصول جواهر اطلاق ميشود که اين عرض به معناي ماهيت نيست بلکه به معناي مفهوم است «لکونه عرضا عاما لازما للمقولات العرضية» چرا؟
حالا اشکال. اين «إذ لا مانع» جواب سؤال مقدر است. مگر نه آن است که يک نوع جوهري بايد مرکب از جنس و فصل باشد؟ بله، مرکب از جنس و فصل است مثل انسان که مرکب از حيوان و ناطق است. حيوانش تحت مقوله جنس است و جوهر است آيا لازم است که فصلش هم در مقوله جوهر باشد؟ ميگويند نه. ميفرمايند که «إذ لا مانع[1] بحسب العقل و النقل من عدم وقوع الحقائق البسيطة التي لا جنس لها و لا فصل» اصلاً ما ميتوانيم يک سلسله حقائق بسيطهاي داشته باشيم که نه جنس داشته باشد نه فصل. الآن مثلاً حتي خود جوهر جنس و فصل ندارد بلکه ما به وسيله رسم و خصائصش داريم او را تعريف ميکنيم. موجودات عاليه، مجردات عاليه، جنس و فصلشان چيست؟ بسائط، خود عقل، عقلي که تجرد محض دارد ما ميتوانيم برايش جنس و فصل تعيين کنيم؟ نميشود.
پس بنابراين اگر شما يک ماهيتي را ديديد که اين ماهيت نه جنس دارد نه فصل، شما هيچ استبعادي نداشته باشيد. اگر ماهيتي داشتيم که تحت جنس مندرج بود ولي فصل نداشت هيچ استبعادي نخواهد داشت. «إذ لا مانع بحسب العقل و النقل من عدم وقوع حقائق البسيطة» که «لا جنس لها و لا فصل تحت مقولة من المقولات أصلا» تحت هيچ مقولهاي هم مندرج نيست مثل خود عقل. عقلي که ما الآن نميتوانيم برايش جنس و فصل بتراشيم چون بسيط محض است. بسيط محض شد اينجوري است. «نص عليه الشيخ في كتاب قاطيقورياس من الشفاء».
پس بنابراين اين اشکالي که از جناب شيخ کردند و گفتند که اگر شما قائل نيستيد که فصول جواهر تحت جوهر قرار نميگيرند لازمهاش اين ميشود که يک نوع مرکب از جنس و فصل باشد و مرکب از جوهر و عرض باشد. ميگويند نخير، اين چنين چيزي لازم نميآيد چرا؟ چون ما اصلاً بسائطي داريم که جنس و فصل ندارند و ميتوانيم بسائطي داشته باشيم که فقط تحت مقوله جنس مندرج باشد تحت مقوله جوهر باشد و فقط مفهوم عرض بر آن به عنوان عرض لازم باشد. اين هم يک بحث ديگري است.
پرسش: کتاب چيست؟
پاسخ: قاطيقورياس در حقيقت يک کتاب منطقي است همين کليات خمس و اينهاست. إنشاءالله که اين زبان يوناني اينها را دارد. ظاهراً وقت تمام است.
پرسش: ...
پاسخ: ... چون يک سخني که گفتند که اتفاقاً ديروز هم شايد ما توضيح داديم گفتند که ... کلي اگر در خارج پيدا بشود لا في موضوع است جواهر عقليه کليه، اين اگر در خارج پيدا بشود لا في موضوع است اگر در ذهن بشود في موضوع است. الآن جناب آقاي مرحوم صدر المتألهين ميگويد اين کلي عقلي که ميفرماييد اين را توضيح بدهيد مرادتان از کلي عقلي کدام است؟ آيا کلي در حقيقت عقلي به معناي اينکه عقل قيد او باشد يا نه، کلي عقلي منظور کلي طبيعي است؟ کلي طبيعي هم عقلي است ولي مقيد به قيد عقل نيست. کلي است لذا کلي طبيعي در خارج ميتواند بيايد ولي کلي عقلي نميتواند در خارج بيايد. شما بگوييد که جواهر عقلي کلي اگر در خارج يافت شدهاند لا في موضوع هستند اينجا بايد متوجه باشيد «و ليعلم» بايد دانسته بشود مطلب که مراد شما از اين کلي عقلي آيا اين است که عقل قيد اين جواهر عقلي است؟ يعني بشرط شيء است يا لابشرط است؟ اگر لابشرط باشد ميشود کلي طبيعي، ميتواند بگويد که اگر در خارج پيدا شد لا في موضوع است اما اگر کلي عقلي باشد اين فقط در عقل پيدا ميشود اصلاً در خارج نميآيد.
پرسش: شما اين را پيوند زديد به مطلبي که مرحوم محقق دواني بيان کرد ...
پاسخ: نه، حتي به شيخ هم ميخورد.
پرسش: بله من همين را ميخواستم ...
پاسخ: به مطلب شيخ ميخورد ... اگر اين منظورتان است بله.
پرسش: ... مثالي که بيان کردند و اين مغالطهاي که بيان شد ميتوانيم بگوييم ... مثال براي کلي منطقي باشد يا نه؟ ارتباطي ندارد؟ ...
پاسخ: حالا اصلاً قيد کليت را بياوريد بيرون. اين آيا آهنربا اگر دو نحوه از وجود وجود داشت يکي در کف يکي در خارج آيا اين باعث ميشود که آهنربا از ماهيتش در بيايد؟ ميگويند نه، از ماهيتش در نميآيد. بنابراين کليت و اينها دخيل نيست.