« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/11/27

بسم الله الرحمن الرحیم

/ رحيق مختوم/الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/

 

بحث در فصل سوم در باب اشکالات وجود ذهني بود. وجود ذهني از آن جهت که موقعيت وجود را براي ما در فضاي ذهن ترسيم مي‌کند از جايگاه فلسفي بسيار مهمي برخوردار است ضمن اينکه آثار ديگري که براي وجود ذهني هست و ارتباط اين بحث با بحث علم و همچنين بحث نفس و نظاير آن بسياري از مسائل را براي ما باز و تبيين مي‌کند لذا مرحوم صدر المتألهين از چند جهت به بحث وجود ذهني اهميت مي‌دهند. ضمن اينکه بحث علم را در جايگاه خودش در جلد سوم به درستي تبيين مي‌فرمايند اينجا هم بحث وجود ذهني يا ظهور ظلي را مطرح مي‌کنند.

بعد از براهيني که براي اثبات وجود ذهني اقامه شد، به اشکالات وجود ذهني مي‌پردازند که الآن ما در فصل سوم در مقام بيان اشکالات وجود ذهني هستيم. دو تا اشکال از اشکالات را گرچه ايشان در کنار هم به صورت يک اشکال مطرح مي‌کنند وقتي باز مي‌شود دو تا اشکال از اشکالات وجود ذهني مطرح است. اشکال اول اين است که مرحوم حکيم سبزواري با اين بيان ذکر کردند که «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» يعني چگونه مي‌شود که يک ماهيتي هم جوهري باشد و هم عرضي؟ چون ماهيت جوهري لا في موضوع است و ماهيت عرضي في موضوع است طبعاً نمي‌شود يک ماهيت هم جوهر باشد و هم عرض. اين يک اشکال.

اشکال دومي که باز مطرح بود اين بود که «و کيف کل تحت الکيف قد وقع» به تعبير حکيم سبزواري. چگونه مي‌شود که همه مقولات اعم از جوهر و عرض در تحت مقوله کيف قرار بگيرند؟ «أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» اين دو تا اشکال را که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد از اشکالات عمده وجود ذهني است. در همان جلسه هم در جلسه قبل هم عرض شد که مرحوم صدر المتألهين با يک بيان خيلي ساده و روشن اين اشکال را پاسخ دادند و فرمودند آن جوهر و عرضي که در ذهن است به حمل اوّلي جوهر و عرض است وگرنه به حمل شايع اينها کيف نفساني‌اند. وقتي جوهري را مثل جسم مثل شجر مثل انسان آدم تصور مي‌کند آنچه که در ذهن از جوهر حاصل مي‌شود عبارت است از به حمل اولي جوهر است و الا حقيقتاً و به حمل شايع کيف نفساني است. آدم وقتي انسان را تصور مي‌کند اين تصور انسان براي نفس ما يک کيفيتي است که عارض بر نفس مي‌شود لذا عرض است، يک؛ و کيف است، دو؛ و کيف نفساني است، سه. اين را بيان فرمودند.

بنابراين اگر يک چيزي در ذهن تصور شد و ذهن آن را يافت، چه جوهر باشد چه عرض باشد کيف است. به حمل اوّلي جوهر است اما به حمل شايع کيف است. اين را إن‌شاءالله در بعد خواهيم خواند و جواب قطعي است که در اين رابطه داده شده و تمام اشکالات براساس اين تحليل فلسفي و تحليل منطقي روشن مي‌شود. «و جوهر مع عرض کيف اجتمع ـ أم کيف تحت الکيف کل قد وقع» اصلاً اين اشکال برطرف مي‌شود چرا؟ چون همه آنچه را که انسان تصور مي‌کند اعم از جوهر يا عرض، همه‌شان به حمل شايع کيف نفساني‌اند. اگر ما مي‌گوييم جوهر را تصور کرديم آن متصور ما عبارت است از حمل اوّلي جوهر. يا اگر ما لون را تصور کرديم اين لون همان حمل اولي کيف است و الا همه اينها به حمل شايع کيف نفساني‌اند.

پرسش: ...

پاسخ: در خارج بله. آنکه تحقق دارد اين به حمل شايع است و در خارج است، چون حمل شايع با محوريت وجود شکل مي‌گيرد برخلاف حمل اوّلي که با محوريت مفهوم شکل مي‌گيرد. حمل اوّلي اتحاد است و اتحاد در مفهوم است حمل شايع اتحاد است و اتحاد در وجود است. اين جوابي است که إن‌شاءالله بعداً به صورت تفصيلي از خود ملاصدرا ملاحظه مي‌فرماييد.

اما جوابي که ايشان الآن براي اين اشکال دارند مي‌دهند براساس اينکه همواره همه مباحث فلسفي را به لحاظ تاريخي هم بررسي مي‌کنند که چه تطوراتي براي اين گذشته اول جواب جناب شيخ الرئيس را در الهيات شفاء مطرح مي‌کنند که حضرت استاد آدرس دادند که در کجا مطرح است. مرحوم شيخ ار يک راهي طولاني‌تري اين مسير را دارند طي مي‌کنند و آن اين است که شما داريد اشکال مي‌کنيد که آيا جوهر که لا في موضوع است چگونه مي‌تواند في موضوع باشد؟ ببينيد وقتي در ذهن آمد مي‌شود في موضوع. وقتي به خود معناي جوهر توجه کرديم مي‌شود لا في موضوع. اين تعارض را يا به يک معنايي تناقض را ما چگونه بتوانيم برطرف بکنيم؟

لا في موضوع در متن جوهر آمده است في موضوع در متن عرض آمده است عرض چيست؟ ماهيتي است که «إذا وجد في خارج وجد في موضوع» جوهر چيست؟ ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» بنابراين نمي‌شود يک چيزي هم عرض باشد هم جوهر. هم لا في موضوع باشد هم في موضوع باشد. اين اشکال اشکال درستي است اين حقيقتاً به صورت کبراي کلي اشکال درستي است اما ما بايد ببينيم که آيا صغراي قضيه هم همين‌طور است؟ منع صغروي مي‌توانيم بکنيم يا نه؟ که «ما نحن فيه» از اين قسم نيست که يک جوهري که حقيقتاً جوهر است با امري که حقيقتاً عرض است بخواهند يک جا جمع بشوند. «و جوهر مع عرض کيف اجتماع». مرحوم شيخ دارند با کبراي کلي مسئله‌اي ندارند. بله درست است. «لا في موضوع» با «في موضوع» جمع نمي‌شود. اگر ما جوهر را لا في موضوع تصور کرديم و عرض را في موضوع تصور کرديم نمي‌شود يک چيزي هم جوهر باشد و هم عرض. درست است.

الآن مرحوم شيخ الرئيس دارند تلاش مي‌کنند تا اين لا في موضوع بودن جوهر را باز بکنند بگويند که مراد از لا في موضوع يعني چه؟ مي‌خواهند بفرمايند که اين لا في موضوع جزء ذاتي جوهر نيست و في موضوع جزء ذاتي عرض نيست. يک قاعده کلي هم داريم که ذاتيات قابل تغيير نيستند اگر چيزي ذاتي نيست همواره هست. نمي‌شود جوهر را ما لا في موضوع بدانيم، يک؛ و اين لا في موضوع را ذاتي جوهر بدانيم، دو؛ در عين حال اين جوهري که ذاتي‌اش لا في موضوع است بخواهد في موضوع بشود. اينها را ما قبول داريم. ببينيد چه اتفاقي دارد مي‌افتد؟ اگر ما آمديم گفتيم که جوهر ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» اگر چنين تعريفي کرديم و اين لا في موضوع بودن را جزء ذاتي و فصل مقوّمش دانستيم حق با شماست. ولي ما در باب تحليل معناي جوهر اين لا في موضوع بودن را، يک؛ و در تحليل عرض اين في موضوع بودن را، دو؛ اين را ما باور نداريم. در حقيقت حرف جناب شيخ الرئيس اين است که شما در باب تعريف جوهر به معناي «ماهية إذا أخذت في الخارج» يا «وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع» و عرض ماهيتي است که «إذا وجدت في موضوع و في الخارج وجدت في موضوع» ما اين را قبول نداريم.

پرسش: شيخ الرئيس.

پاسخ: شيخ الرئيس اين‌جوري مي‌فرمايند. چرا؟ چرا ما حالا راجع به عرض فعلاً کاري نداريم. راجع به جوهر، چون اشکال اول اين بود که «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» چه‌جور مي‌شود يک موجودي که جوهري است يک ماهيتي که جوهري است همين ماهيت جوهري بخواهد عرض باشد؟ چرا عرض است؟ چون في النفس است. چرا جوهر است؟ چون شما داريد جوهر تصور مي‌کنيد. جسم تصور مي‌کنيد که جوهر است. انسان را تصور مي‌کنيد که جوهر است. اين چرا عرض است؟ چون آمده در نفس. در ذهن واقع شده است. في موضوع واقع شده است. ايشان مي‌فرمايد که اگر ما اين لا في موضوع را جنس جوهر بدانيم جزء ذاتي جوهر بدانيم سه تا محذور پيش مي‌آيد. محذور اول اين است که ما فصل را که مقسم مي‌دانيم فصل بيايد مقوم بشود. يعني چه؟ فل عبارت است از امر ذاتي براي يک نوع. نه يک امر ذاتي براي جنس. بله، وقتي شما مي‌خواهيد انسان را تعريف بکنيد انسان مي‌شود «حيوان ناطق» حيوان جنس، ناطق فصل، و اين هر دو مقوم و ذاتي نوع انساني هستند. اين کاملاً درست است.

ولي آيا فصل مقوم جنس هم هست؟ نخير. بلکه فصل مقسم جنس است نه مقوم جنس. چطور؟ شما حيوان را تعريف بفرماييد. حيوان عبارت است از «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة» اين ناطق ندارد يا سابح ندارد، يا خائر ندارد يا طائر ندارد. اينها بيرون است. اين معناي جنس است اين فصل است اين فصل وقتي اين جنس را مقسم بود و تقسيم کرد، نوع انساني شکل مي‌گيرد که مقومش مي‌شود ناطق و حيوان. اين را تصوير بفرماييد اينها همه در منطق بوده. ما در مقام تحرير يک نوع مي‌گوييم يک نوع داراي ذاتياتي است ذاتي مشترک، ذاتي مختص. ذاتي مشترک جنس است و ذاتي مختص فصل است. اين هر دو مقوم يک نوع هستند. اما فصل مقوم جنس نيست مقوم نوع است. بلکه چيست؟ بلکه مقسمش است. يعني چه؟ يعني حيوان يک معناي عامي دارد شامل انسان، بقر، غنم، فرس همه مي‌شود. جنس است معناي مشترک است. ما وقتي يک فصل را مي‌آوريم چکار مي‌کنيم؟ يک فصل را که مي‌آوريم اين فصل مقسم است تقسيم مي‌کند کاري به ذاتيات جنس ندارد. به جنس کاري ندارد مقوم جنس نيست ذاتي جنس نيست بلکه اين معناي عام را که شامل بقر و غنم و فرس و انسان مي‌شود اين مي‌آيد تقسيم مي‌کند.

پس ما يک فصل مقسم داريم يک فصل مقوم داريم. فصل مقوم در حوزه نوع شکل مي‌گيرد فصل مقسم در حوزه جنس شکل مي‌گيرد اگر ما بخواهيم «لا في موضوع» را به عنوان ذاتي بگيريم يعني يک امري که بيرون از ذات جنس است را ما آمديم مقوم کرديم. فصل مقسم را آمديم فصل مقوم گرفتيم. اين يکي از محذوراتي است که اگر ما بخواهيم اين لا في موضوع بودن را جزء ذاتي جنس بدانيم.

تلاش مرحوم شيخ الرئيس براي چيست؟ اين مستشکل آمده يک فضايي از تعارض ايجاد کرده. تعارضش چيست؟ تعارضش بين امرين است که يکي لا في موضوع است يکي في موضوع است. مي‌گوييم آقا، شما مي‌خواهيد يک جوهر را تصور کنيد، جوهر لا في موضوع است تصور اين جوهر في موضوع است براي اينکه در ذهن مي‌آيد، پس «فجوهر مع عرض کيف اجتمع». جناب شيخ مي‌خواهد اين تعارض را بردارد. اين تعارض برداشته مي‌شود مي‌گويد اصلاً شما لا في موضوع و يا في موضوع را در باب مقوم عرض يا مقوم جوهر چرا مي‌دانيد؟ اينها مقسم‌اند اينها ذاتي نيستند. چون ذاتي نيستند بنابراين هيچ عارضه‌اي براي اين تعارض ايجاد نخواهد شد. يعني تعارضي پيش نمي‌آيد. سه تا محذور دارد که اين محذور اول است و إن‌شاءالله تا فرصت هست محذور اول را مي‌خوانيم بعد براي محذور دوم و سوم اگر فرصت شد، اگر نه که جلسه بعد.

«و الجواب عنه على ما يستفاد من كتب الشيخ» که حضرت استاد ارجاع دادند به فصل ثامن از مقاله ثالثه از الهيات شفا. مرحوم شيخ چه فرمودند؟ که «أن معنى الجوهر الذي صيروه جنسا و جعلوه عنوانا للحقائق الجوهرية ليس هو الموجود من حيث هو موجود، مسلوبا عنه الموضوع» اينکه لا في موضوع باشد اين ذاتي جوهر نيست ما جوهر را نبايد با اين امر بشناسيم که لا في موضوع است. به عنوان مقومش. به عنوان مقسم چرا، چون ماهيت اين ماهيت عام است شامل جوهر و عرض مي‌شود. ما مي‌خواهيم اين ماهيت را تقسيم بکنيم تقسيم بکنيم به چه؟ به جوهر و عرض. چه‌جوري تقسيم بکنيم؟ مي‌گوييم اگر لا في موضوع باشد جوهر مي‌شود اگر في موضوع باشد مي‌شود عرض. پس بنابراين اين لا في موضوع و في موضوع جزء ذاتي جوهر نيست بلکه اين فصل مقوم نيست فصل مقسم است.

«أن معنى الجوهر الذي صيروه جنسا و جعلوه عنوانا للحقائق الجوهرية ليس هو الموجود من حيث هو موجود- مسلوبا عنه الموضوع» اين يعني لا في موضوع. اين لا في موضوع بودن در معناي جوهر دخيل نيست که جزء مقوم باشد ذاتي باشد و امثال ذلک. چرا؟ چرا اين‌طور نيست؟ براي اينکه «لأن هذا المعنى لا يمكن أن يكون جنسا لشي‌ء» اگر چنين چيزي بخواهد جنس باشد يعني بايد مقوم باشد يعني ذاتي باشد «و إلا لكان فصله الذي فرض مقسما له مقوما له» ما فصلي را که داريم الآن بيان مي‌کنيم که مي‌گوييم لا في موضوع يا في موضوع اين فاصل هست اما فاصل مقسم است نه فاصل مقوم. اين را بايد کاملاً خوب روشن کنيم. فصل مقوم در متن و هويت يک ماهيت مي‌رود مثل ناطق. مثل خائر. مثل ساهل. فرس را شما بخواهيد معنا بکنيد مي‌گوييد حيوان ساهل. ساهل چيست؟ مقومش است. چرا مقومش است؟ چون ذاتي اوست. نه اينکه ما حيوان ساهل را براي مقسم بودن جنس قرار نمي‌دهيم مي‌خواهيم نوع درست کنيم لذا ساهل مي‌شود فصلي که مقوم است. ساهل بودن مثل ناطق بودن ذاتي فرس يا انسان است و اينها مي‌شوند مقوم.

ولي فصل مقسم نمي‌رود در ذات اشياء. الآن مي‌گوييم جوهر ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» ما کاري به ماهيتش نداريم کاري به ذاتياتش نداريم. مي‌خواهيم اين ماهيت کلي را تقسيم بکنيم به دو نوع. لا في موضوع و في موضوع، تمام شد. پس اين را کاملاً دقت بفرماييد. فصل مقسم ذاتي نيست جزء ذات نيست مقوم نيست و هيچ ربطي به ماهيت ندارد. لذا در باب جوهر مي‌گوييم جوهر ماهية «إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع» دقت کنيد ببينيد چه‌جور داريم تعريف مي‌کنيم؟ يعني چه؟ يعني اگر اين لا في موضوع جزء ذات باشد شما چطور مي‌گوييد که «إذا وجدت في الخارج»؟ بگوييد ماهيت جوهر لا في موضوع است. چرا مي‌گوييد «إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع»؟ پس بنابراين روشن است که اين در ذات جوهر دخيل نيست. مقوم نيست ذاتي نيست بيرون ذات است. اگر اين ماهيت جوهري بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند البته موضوع نمي‌خواهد برخلاف ماهيت عرضي.

«لأن هذا المعنى لا يمكن» يعني اين معناي مسلوبا عنها الموضوع. اين «لأن هذا المعني» به اين مي‌خورد به «مسلوبا عنه الموضع»، «لأن هذا المعني لا يمکن أن يكون جنسا لشي‌ء» اينکه ماهيت نيست اين «مسلوبا عنه الموضوع» اينکه اصلاً ماهيت نيست اين مفهوم است. «لا يمکن أن يکون جنسا و إلا» اگر ما بخواهيم اين لا في موضوع را فصل بگيريم «لكان فصله الذي فرض مقسما له» جنس «مقوما له» فصل مقسم مي‌شود مقوم. حالا دارند تعريف مي‌کنند فرق بين فصل مقسم چيست فصل مقوم چيست؟ «ضرورة أن الفصول المقسمة للجنس لا يحتاج إلى شي‌ء منها الجنس في تقومه من حيث هو» جنس «من حيث هو» در تقومش به اين نيازي ندارد. شما در تعريف جنس حيواني چه مي‌گوييد؟ مي‌گوييد «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده» مثلاً. کجا لا في موضوع در آن است؟ اين لا في موضوع در کجاي معناي جوهر است؟ پس نشان مي‌دهد که اين ذاتي جوهر و مقوم جوهر نيست بلکه مقسم جوهر است. يعني چه مقسم جوهر است؟ مي‌خواهد بگويد اگر اين جوهر بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند لا في موضوع است که تحصل او را تحقق او را عهده‌دار است نه تقوم او را و ذاتيات او را.

پرسش: ...

پاسخ: در عرض هم همين‌طور است.

پرسش: ...

پاسخ: «إذا وجد في الخارج وجد في الموضوع» ولي خود ناطق. شما ناطق را تعريف بفرماييد در آن في موضوع است؟ هيچ. عرض را اصلاً لون را کم را کيف را تعريف بفرماييد به لحاظ ذاتياتش و به لحاظ مقوماتش، في موضوع است؟ نه. هيچ کدام، نه در جوهر نه در عرض، در جوهر لا في موضع جزء جنس نيست. در عرض في موضع جزء عرض نيست.

پرسش: ...

پاسخ: براي تعريف رسمي است که ما بخواهيم لذا فرمودند فصل مقسم است مي‌خواهيم تقسيم کنيم. ما ماهيت داريم يا نداريم؟ ماهيت «ما يقال في جواب ماهو» اين ماهيت ما يقال في جواب ماهو را مي‌خواهيم تقسيمش بکنيم به ماهيت جوهري و ماهيت عرضي. مي‌خواهيم تقسيمش کنيم چه بگوييم؟ ماهيت جوهري لا في موضوع است ماهيت عرضي في موضوع است. با اين کار تقسيم کرديم.

پرسش: ...

پاسخ: مقسم شد مقوم نيست. يک مقوم جوهري است نه مقوم عرض. «بل هي من». اين استدلال مطلب است «ضرورة أن الفصول المقسمة للجنس» فصولي که مقسم جنس است «لا يحتاج إلى شي‌ء منها الجنس في تقومه» جنس در تقومش که به فصل اين چناني احتياج ندارد. «من حيث هو بل هي» اين فصول مقسمه «من الخواص العارضة للجنس» اين اگر جزء يعني ذاتي نيست پس چيست؟ مي‌گوييم از خواص عارض است. يعني چه؟ يعني هر جوهري را که باشد از عقل باشد نفس باشد طبع باشد ماده باشد صورت باشد هر جوهري را که شما نگاه بکنيد اين خاصيت عرضي‌اش است. عرضي‌اش است عارض است بيرون است ذاتي نيست که چه؟ لا في موضوع است.

«بل احتياجه إليها»، «بل هي من الخواص العارضة للجنس، كما أنه عرض عام لازم لها» عرض عام است. عرض عام يعني چه؟ يک عرض خاص داريم يک عرض عام. عرض خاص مثلاً فرض کنيد ضحک عرض خاص است براي انسان. ولي ماشي عرض عام است براي انسان. براي اينکه هم شامل انسان مي‌شود شامل بقر مي‌شود غنم مي‌شود همه حيوانات.

پرسش: ...

پاسخ: اين همه داد و فرياد مي‌کنيم پس براي چيست؟ براي اينکه ما تحليل بکنيم. بايد تحليل بکنيم ببينيد الآن جنس را اين بخش لا في موضوع را از ذاتي درآورديم عرضش کرديم. همين است خيلي مهم است.

پرسش: ...

پاسخ: از ذات دور انداختيم يا نه؟ از ذات دور انداختيم.

پرسش: ...

پاسخ: بالاخره ندارد. اينجا فلسفه است. شما ملاحظه بفرماييد اين همه تلاش براي اين است شما بفرماييد حل کنيد مسئله را. خودتان حکيم هستيد حل کنيد. «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» جوهر لا في موضوع، عرض في موضوع. جوهر انسان را تصور مي‌فرمايد في موضوع شده است. شما هم جزء کساني مي‌شويد که «و أنکر الذهني قوم مطلقا».

پرسش: ...

پاسخ: اين اشکال است. شما که اگر اين سخن باشد بايد اين اشکال را حل کنيد شما الآن حکيم هستيد. اين اشکال حل بشود. اين اشکال چيست؟ اشکال اين است که جوهر لا في موضوع است اين جوهر تبديل مي‌شود به کيف نفساني في موضوع است. چه‌جوري بايد حلش بکنيم؟ اين همه داريم تلاش مي‌کنيم دور نمي‌اندازيم چيزي را. «بل هي»

پرسش: ...

پاسخ: همان اولي مي‌شود شما قبل از تشريف بياوريد گفتيم. گفتيم که همين جواب بود که مرحوم صدر المتألهين بعداً مي‌گويند که ما يک جوهر به حمل شايع داريم يک جوهر به حمل اولي. آنکه در ذهن است جوهر به حمل اوّلي است. جوهر به حمل اولي تحقق خارجي ندارد مفهومش جوهر است به حمل اولي جوهر است اما آنکه در خارج است آن حقيقتاً جوهر است يعني شجر خارجي حقيقتاً جوهر است اما اين کيف نفساني است در ذهن ما آمده است. ما اين را تصور کرديم اين ظهور ظلي است. تصورش مي‌کنيم.

پرسش: ...

پاسخ: دو تا حمل اول است. حمل اوّلي مي‌شود مفهومي. حمل شايع مي‌شود جوهر.

پرسش: ...

پاسخ: مورد ما چون دو تا حمل شده اشکالي ندارد چرا دو تا حمل شده؟ در خارج حمل شايع و در ذهن حمل اولي است. در ذهن که حمل اولي مي‌شود عرض مي‌شود هيچ اشکالي ندارد. در خارج نمي‌تواند هم جوهر باشد هم عرض. در ذهن نمي‌تواند هم جوهر به حمل شايع باشد هم عرض به حمل شايع. «بل هي» اين فصول «من الخواص العارضة للجنس كما أنه» همان‌طوري که اين فصول «عرض عام لازم لها» ماهيت. «بل احتياجه إليها» خيلي دقيق است اين حرف‌ها. به اين راحتي نيست جان کَندن مي‌خواهد آن هم از مرحوم شيخ. اين حرف شيخ الرئيس است. اين اشکال اشکال خيلي جدي است «و جوهر مع عرض کيف اجتمع» سؤال همين‌ها باعث شده که عده‌اي وجود ذهني را انکار بکنند.

مرحوم شيخ الآن مي‌فرمايد که اين لا في موضوع ذاتي جنس نيست همان‌طوري که في موضوع ذاتي عرض نيست. اينها فصول مقسم‌اند فصول مقسم را بجاي مقوم نگيريد. وقتي فصل شد مي‌شود فصل مقسم شد مي‌شود عرض عام. خيلي اينها نياز به با ذهن شيخ الرئيسي بايد اين مسائل حل بشود. ما تابع اين تفکر هستيم البته استدلال و برهان با خودش هست. مي‌گويد اين کارهايي که شما انجام داديد و گفتيد لا في موضوع جزء ذاتي نيست که حقاً هم همين‌طور است اين مي‌شود عرض عام. يعني چه؟ يعني هر جوهري را که شما ديديد به عنوان عرض عام براي آن است که اين لا في موضوع يافت مي‌شود. حالا که اين‌طور شد

پرسش: ...

پاسخ: «کما أنه عرض عام لازم لها» همان‌طوري که اين فصول عرض عام‌اند براي اين ماهيات جنسي و لازم‌اند. مثل چه؟ پس اين مثالي که عرض کرديم يکي گفتيم که عرض خاص است مثل ضحک براي انسان. عرض داريم مثل ماشي براي انسان. اينجا هم همين است. اين عرض عام است همه جواهر را شامل مي‌شود چه؟ لا في موضوع بودن. اين لا في موضوع بودن ذاتي نيست بلکه عرض عام است و شامل همه ماهيات جوهري مي‌شود. و اين عرض هم عرض لازم است. عرض لازم يعني چه؟ يعني هيچ جوهري شما نمي‌توانيد عرض مفارق نيست. هيچ جوهري نمي‌توانيد پيدا بکنيد که في موضوع بخواهد باشد به حمل شايع. هيچ جوهري، لذا مي‌شود عرض عام لازم.

حالا مي‌گويند چرا شما ذکر مي‌کنيد؟ حالا که جوهر اين لا في موضوع ذاتي نيست مقوم هم نيست بيرون از ذات است. ولي شما در تعريف انساني مي‌گوييد که انسان «حيوان ناطق ماش»؟ مگر اين‌جوري مي‌گوييد؟ مي‌گويد نه. پس چرا اين لا في موضوع را در تعريف جوهر مي‌آوريد؟ مي‌گويد «بل احتياج الجوهر إليها» به اين فصول «في أن يوجد و يحصل تحصيلا وجوديا لا تألفيا» ما اين را که مي‌آوريم براي چه مي‌آوريم؟ ما براي اينکه مي‌خواهيم اين را تقسيمش بکنيم مي‌خواهيم تحصل به آن ببخشيم ماهيت عام، اعم از جوهر و عرض اگر بخواهد تحقق پيدا بکند؟ مي‌گويد مي‌خواهيد تحقق پيدا بکند بيا، اين عنوان را بگذار، اين فصل را بگذار محقق مي‌شود. لا في موضوع مي‌رود در خارج. في موضوع مي‌رود در جوهر مي‌رود در عرض. پس اين براي تحقق و تحصلش است. «بل احتياج الفصول إليها» يعني به اين خواص عارضه «في أن يوجد و يحصل تحصيلا وجوديا لا تألفيا».

نتيجه: «ـ فكل فصل كالعلة المفيدة لوجود حصة من الجنس» هر فلي از اينها باعث مي‌شود که تحصل پيدا بکند يک جنس. نجس بخواهد تحصل پيدا بکند مفيدش عبارت است از اين معنا لا في موضوع و في موضوع.

logo