1403/10/24
بسم الله الرحمن الرحیم
رحيق مختوم// الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم
بحث در فصل دوم از مباحث وجود ذهني است. همانطور که مستحضريد دو تا دليل را در بخش اول ذکر فرمودند و سه مقام بحث داشت مقام اول خود ادلهاي بود که ذکر شد. مقام ثاني نقدهايي که متوجه بود و مقام ثالث جوابي است که براي اين نقدها وجود داشت. در بخش پاياني يک ابهام عبارتي است که بايد اين را يک توضيحي بدهيم البته ابهامي نيست ولي تبيين بيشتري لازم است براي اينکه آقايان مشغول مطالعه متن هم هستند ابهامي نماند. دلائل را ملاحظه فرموديد نقدها هم بود و نقد سوم را در جلسه قبل خوانديم.
نقد سوم اين بود که اگر يک شيئي در خارج باشد و آن شيء خارجي محکوم به احکامي هم هست يک جسمي در خارج هست يک سنگي هست ميگوييم اين سنگ سنگ سخت است سنگ سنگيني است سنگ متحرک است اين احکام را در خارج دارد. اگر اين احکام در خارج هست بنا باشد که وجود ذهني اينها را منتقل به ذهن بکند و اين به صورت وجود ذهني در ذهن بخواهد حاضر بشود لازم است که يک شيء داراي دو نوع حکم باشد يعني دو تا حکم داشته باشيم حکم واحد متعدد بشود چرا؟ چون اين احکامي که شما الآن مترتب کرديد بر اين حجر، مگر نه اين است که گفتيد اين حجر خارجي سنگين است صلب است و متحرک؟ شما الآن داريد عيناً همين را منتقل ميکنيد به ذهن. همين حکمي که به صورت محمول براي ما هست محمول واحد است براي اين حجر ولي اگر بخواهد وجود ديگري هم به عنوان وجود ذهني داشته باشد يلزم که شيء واحد متعدد بشود «و التالي باطل فالمقدم مثله».
اين را بيان داشتند و برخي گفتند که نه، تالي باطل نيست. اينها احکامي هستند که در خيال و صورت ذهن هستند. مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد که ما اگر بگوييم واحد متعدد ميشود باطل است اين سخن درست نيست که بگوييم يک شيء واحد ميتواند متعدد باشد نه. واحد واحد است متعدد متعدد. ولي اين نکته جواب اصلي اين است که فرمودند «بل الجواب أن يقال» اين است که ما يک موضوعي داريم در خارج يک سلسله احکام و محمولاتي هم در خارج دارد يک موضوعي داريم در ذهن و آن موضوع ذهني هم احکامي دارد حالا از باب تشبيه ملاحظه بفرماييد شما در خراج وقتي انسان را تعريف ميکنيد اين زيد تعريفش چيست؟ تعريف حدياش ميگوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» همين حکم را براي زيد ذهني هم ميگوييد. ميگوييم آن زيد که در ذهن است محکوم به چه حدي است؟ حدّش چيست؟ آنجا هم ميگوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده ناطق» ولي اين معنايش اين نيست که يک شيء دو تا شيء بشود. نه، يک موضوعي در خارج داريم احکامي در خارج دارد يک موضوعي در ذهن داريم احکامي در ذهن دارد و لذا جوابي که جناب صدر المتألهين ميدهند اين است.
بعد اين نکته را اضافه ميکنند که در جلسه ديروز هم عرض شد ببينيد اين قضاياي ذهني اصلاً هويتشان و حقيقتشان حاکويت است. نبايد به اينها نگاه استقلالي داشت وقتي ميگوييم که مثلاً آن حجر خارجي عيني محکوم است به حکم صلب و ثقيل و متحرک بودن، اگر آن را بخواهيم بياوريم در ذهن و حيثيت وجودي ذهني برايش قائل باشيم، يعني چه؟ يعني ميخواهيم بگوييم يک امري است که حکايت ميکند از خارج. حيثيت حقيقي و هويت اين وجود ذهني حاکميت است حالا که اينطور است پس براي اين ما استقلالي نداريم که بگوييم ما دو تا حکم داريم يکي در خارج يکي در ذهن. چون حيثيت حاکويت است مثل مرآت. الآن صورت مرآتيهاي که در مرآت هست آيا اين نشان اين است که يک حقيقت دو تا حقيقت شده؟ همان حقيقت خارجي يک صورت مرآتيه دارد که اين صورت مرآتيه هم چيزي جز حاکويت نيست بنابراين تصور اين دو تا که بگوييم دو تا امر هست اين باطل است. يک مروري هم بکنيم از عبارت.
پرسش: ...
پاسخ: نه، يکي در خارج يکي در ذهن. «بل الجواب أن يقال» جوابي که بايد براي اين ناقد داد اين است که «إن المحمول الخارجي أيضا کالموضوع له» براي محمول کالموضوع له» براي اين موضوع «صورة ذهنية. «إن المحمول الخارجي أيضا کالموضوع له» يعني براي محمول خارجي صورت ذهنيه است همانطوري که براي موضوع صورت ذهنيه است. اين صورت ذهني چکار ميکند؟ «مطابقة للأمر العيني» همانطوري که حجر ذهني مطابق با حجر عيني است اين احکام هم مطابق با آن احکام خارجي است. «متحدة مع الموضوع الذهني» دقت کنيد اين جواب است ميگويد اين احکام محمولات با اين موضوع ذهني متحد است نه با آن موضوع خارجي. موضوع خارج حکم خارجي خودش را دارد.
و لکن اين جهتي که در وجود ذهني است جهت حاکويت است «لکن المنظور اليه في القضية الخارجية ليس حال الموضوع و المحمول بحسب وجودها الذهني» منظور إليه يعني آنچه که مراد ماست در قضاياي خارجي «في القضية الخارجية» که ميگوييم «الحجر مثلاً صلب ثقيل و فلان» «ليس حال الموضوع و المحمول بحسب وجودهما الذهني» که اينها دو تا وجود يعني وجود موضوع و محمول دو تا وجود ذهني هستند. نه، اينها صورت مرآتياند اينها حيثيت حکايت دارند «بل حکاية حالهما بحسب الخارج» اينها را شما موضوعات و محمولات مستقل ندانيد اينها حيثيت حاکوي دارند.
«و لا حجر في كون الشيء» اصلاً سنگي نيست در خارج آن سنگ هست «و لا حجر في کون الشيء الموجود في الذهن حكاية عن الأمر الخارجي المحكي عنه» آن سنگي که در خارج هست آن به جاي خودش محفوظ، اين سنگي که در ذهن آمده چيزي جز حکايت از آن سنگ خارجي ندارد. «و لا حجر في كون الشيء الموجود في الذهن حكاية عن الأمر الخارجي المحكي عنه لأن المنظور إليه في الحكاية ليس حال الحكاية نفسها بل حال الشيء المحكي عنه على وجه يطابقها الحكاية» ببينيد آن وجود ذهني را ما به خودش نگاه نميکنيم «ما فيه ينظر» نيست «ما به ينظر» است يعني ما به وسيله اين صورت ذهني موضوع و محمول داريم خارج را نگاه ميکنيم بنابراين اين حيثيت مستقلي ندارد که بگوييم يک وجود ديگري آمده است. «لأن المنظور إليه في الحكاية ليس حال الحكاية نفسها بل حال الشيء المحكي عنه على وجه يطابقها الحكاية» ما داريم آن موقعيت خارج را بررسي ميکنيم و با اين وجود ذهني که حيثيت حکايي دارد از او داريم حکايت ميکنيم.
پس بنابراين يک امر دو تا نشده است. يک امر داريم در خارج يک موضوع و يک محمول. اين ميآيد در ذهن، موضوع و محمول مستقل پيدا ميکند اما استقلال به معناي اينکه دارد از آن شيء خارجي حکايت ميکند. حالا يک توضيح بيشتري بود نسبت به آنچه که ديروز بيان شد. اما صفحه 67 «الطريقة الثالثة».
«أن لنا أن نأخذ من الأشخاص المختلفة بتعيناتها الشخصية- أو الفصلية المشتركة في نوع أو جنس معنى واحدا ينطبق على كل من الأشخاص[1] بحيث جاز أن يقال على كل منها أنه هو ذلك المعنى المنتزع الكلي» آقايان ملاحظه بفرماييد ما در مقام اثبات وجود ذهني هستيم. ميخواهيم بگوييم همانطوري که در خارج اينکه بحثي ندارد که در خارج اعيان موجودند ذوات موجودند. شجر حجر ارض و سماء همه اينها موجودند احکامشان هست شجر سبز است سنگ سخت است ديوار بلند است و امثال ذلک. اينها در خارج بحثي ندارد اما بحث در ارتباط با وجود ذهني اينها است. مستحضريد که در مسائل قضاياي مرددة المحمول که ما ميگوييم «الموجود إما خارجي أو ذهني» يک طرف مسئله روشن است وقتي ميگوييم «الموجود إما واجب أو ممکن» ممکن که داريم واجب بحث است خارجي و ذهني خارجي که داريم ذهن بحث است و همينطور. لذا در مقام اثبات وجود خارجي نيستيم وجود خارجي بالبداهه موجود است و ما آن را مييابيم.
اما آيا در ذهن وجوداتي داريم يا نداريم؟ وجود ذهني چون با يک سلسله مشکلاتي و مسائلي روبرو هست طبعاً عدهاي اصلاً منکر شدند ميگويند آنکه در ذهن است وجود ذهني نيست مرحوم حکيم سبزواري ميگويد «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» يعني با تمام قاطعيت ميفرمايد که ما وجود ذهني داريم و وجود ذهني عين وجود خارجي است همان صورتي است که صورت مرآتي است که از محکي عنه حکايت ميکند. يکي ميگويد اين وجود ذهني اين حد مطابق است «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» «کون» هست يعني هستي دارد همان هستي و همان وجود مرحله ضعيفهاش بنام وجود ذهني در نفس است. يک عدهاي هم همين شبهات و مشکلات و امثال ذلک را دارند که در حقيقت اين معرفتشناسي جديد هم به اين قول دوم دارد متمايل ميشود که ميگويند که قول به شبح است و قول به انکار است و حتي «و أنکر الذهني قوم مطلقا» لذا بحث معرفتشناسي امروز که شما ملاحظه ميفرماييد که معمولاً منکر معرفت اصيل هستند و آنچه که ساخته ذهن است را به يک برساختهاي ميدانند که براساس ذهنيتها و مشاهدات و امثال ذلک شکل ميگيرد يا حتي بعضيها بالاتر که ميگويند اين از ذهن دارد ميآيد به خارج و امثال ذلک.
بحثهاي معرفتشناسي امروزه هم که خيلي مباحث عميقي هست و خيلي مسائل پرچالشي هست و متأسفانه ما خيلي ورود نکرديم در اين بحث. البته در بحث علم اگر ما وارد بشويم اينگونه از بحثها يک مقداري فضايش روشنتر ميشود. ما در مقام اثبات وجود ذهني هستيم. با يک سلسله واقعيتهايي روبروييم که اين واقعيتها در خارج نيستند. واقع هستند ما از آنها بالوجدان سخن ميگوييم ولي در خارج وجود ندارند. اين برهان سوم هم باز برهاني است براي اين منا که ما يک سلسله اموراتي داريم وجوداتي داريم اين وجودات در خارج نيستند پس در ذهن هستند. «صرف الحقيقة التي ما کثرا من دون منضماتها العقل يري» اين را جناب حکيم سبزواري به عنوان يکي از براهين وجود ذهني ميگويند.
ميگويند ما در خارج يک سلسله افرادي و اشخاصي را ميبينيم اينها هستند. زيد عمرو بکر خالد حسن و حسين اين افراد هستند. اينها يک سلسله نقاط مشترک دارند يک سلسله نقاط مختص. ما ميبينيم که هر کدام از اينها نقاط مختص و ممتازي دارند يکيشان ايراني است يکيشان عراقي است يکيشان افغاني است يکيشان قدبلند است يکيشان قدکوتاه استيکيشان سياه است يکيشان سفيد است يکيشان زبانش اين است اين امتيازات و اختلافات وجود دارد. در عين حال مشترکاتي هم دارند. هم جهت اشتراکي دارند هم جهت امتيازي. ما به لحاظ جهت اشتراکي آنها نه جهت مختص آنها ميآييم و يک سلسله مفاهيمي را يا ذواتي و ماهياتي را انتزاع ميکنيم. بررسي ميکنيم ميبينيم هست. يا آنکه مثلاً فرض کنيد که در بين زيد و عمرو و بکر و خالد و حسثن و حسين ميبينيم به رغم امتيازاتي که در آنها وجود دارد اختلافاتي که وجود دارد، اينها مثلاً در جوهر انساني يکساناند مشترکاند. ميگوييد «زيد انسان، عمرو انسان، بکر انسان، خالد انسان» همه اينها در يک امر مشترکاند. مختصات اينها که به خودشان مربوط است امتيازاتشان که با خودشان است اما اين امر مشترک کجاست؟
شما که ميگوييد «زيد انسان، بکر انسان، خالد انسان» اين انسان کجاست؟ اينکه از آن به عنوان کلي طبيعي ياد ميکنيم اين کجاست؟ اين اگر بخواهد در خارج يکي مستقل باشد کنار زيد و عمرو باشد که اگر مثلاً ما ده نفر داريم بايد يازدهمي انسان باشد. اينجوري که نيست. اين چيزي که الآن به عنوان حالا اسمش را گذاشتيم کلي طبيعي يا صرف الحقيقه يا هر چه که ميخواهيم بگذاريم اين الآن کجاست؟ اينکه الآن در خارج به صورت امر مستقل نميبينيم. شما يک چيزي را الآن به عنوان «انسان» آورديد به ذهن، و اين انسانٌ را بر زيد و عمرو و بکر و بر اين ده نفر «علي حد السواء» اطلاق ميکنيم «زيد انسان، بکر انسان، عمرو انسان، خالد انسان» اين انسانٌ و اين الانساني که دارد اينجوري حمل ميشود اين الآن کجاست؟ اگر در خارج باشد بايد کنار زيد و بکر يکي هم چيز داشته باشيم بنام انسان يعني يازده نفر باشد. چون چنين حقيقتي در خارج وجود ندارد پس بايد در ذهن وجود داشته باشد ما غير از اين دو وعاء هم که نداريم. يا وعاء خارج است يا وعاء ذهن است و ما اين را وجدان ميکنيم.
وقتي که ميگوييم «زيد انسان» انسان هست حقيقتاً انسان هست. زيد هم هست انسان هم هست عمرو هم هست انسان هم هست بکر هم هست انسان هم هست اين «انسانٌ» که ما به حق داريم حمل ميکنيم، يک؛ به حق همه اين ده نفر را تحت آن مندرج کرديم، دو؛ اين موجود کجاست؟ صرف الحقيقة انسان «الذي ما کثرا» اين کثرت ندارد آن بخش امتيازاتشان را کنار گذاشتيم ايراني و عراقي و عربي و اينها را کنار گذاشتيم. صرف الحقيقة الذي ما کثرا ـ من دو منضماتها العقل يري. عقل اين صرف را بدون منضمات ميبيند نگاهي به رنگش زبانش محلش تاريخش جغرافيا اينها را نميبيند هيچ! «من دون منضماتها العقل يري». پس «صرف الحقيقة الذي ما کثرا» صرفي که کثرت ندارد همه منضمات جداست «من دون منضماتها العقل يري» العقل يري يعني چه؟ يعني در عقل وجود دارد يعني وجود ذهني داريم ما. اين برهان سومي است که دارند بيان ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: حالا اين عنوان جامع را يا کلي طبيعي ميدانيم يا يک مفهوم جامع ذهني. مثلاً نگاه کنيد اين يک سيب يک انار يک پرتقال يک موز ده تا ميوه ما اينجا داريم هر کدام از اينها هم مختصاند. منضماتي هم با خودشان دارند عوارض دارند يکي زرد است يکي سفيد است يکي آبي است اينها هستند. ولي ما يک دفعه از همه اينها ميگوييم فاکهه. يک ميوه. ببخشيد حالا فاکهه گفتيم واحد هم ميگوييم. عنوان مفهوم واحد است يک دانه سيب يک دانه گلابي يک دانه پرتقال يک دانه انار همه اينها را ميگوييم که هر کدامشان يکي هستند اين مفهوم واحد الآن کجاست. اين ده تا که در خارج هستند سيب و پرتقال و فلان، همهشان را ميگوييم يک سيب، يک پرتقال، يک انار، اين يک کجاست که مفهوم واحد است؟
پرسش: ...
پاسخ: اينکه جمع ميکند جامعه را حالا آنکه جمع ميکند عقل انتزاع ميکند آن منتزع کجاست؟ عقل انتزاع ميکند آن منتزع چون در خارج وجود ندارد بايد در ذهن باشد. «الطريقة الثالثة أن لنا أن نأخذ من الأشخاص المختلفة بتعيناتها الشخصية ـ أو الفصلية» اشخاص مختلف داريم هر کدام اينها تعينات فصلي دارند يعني چه؟ يعني فصول مختلفي دارند مثلاً بقر غنم فرس انسان ... همه اينها هر کدام فصل مستقلي دارد يکي خائر است يکي صاهل است يکي ناطق است يکي طائر است سابح است و امثال ذلک. ميگويد که اين اختلافات را دارند اختلافات فصلي. اختلافات شخصي هم دارند يکي قدبلند است يکي قدکوتاه است، يکي عرب است يکي فارس است يکي ترک است و همينطور.
«أن لنا أن نأخذ من الأشخاص المختلفة بتعيناتها الشخصية- أو الفصلية» که همين اشخاص «المشتركة في نوع أو جنس» نأخذ «معنى واحدا» يعني آن ده تايي که مثلاً در خارج هستند هم تعينات و تميزاتي دارند، يک؛ هم مشترکاتي دارند، دو؛ در نوع و جنس مثلا مشترکاند. ما يک معناي واحدي را انتزاع ميکنيم «إن لنا أن نأخذ» يعني أن ننتزع «من الأشخاص معني واحد» اين معناي واحد چه ويژگيهايي دارد دو تا ويژگي دارد «ينطبق على كل من الأشخاص» از آن طرف هم بفرماييد «و يندرج الأشخاص فيه» اين را اينجا نفرمودند جاي ديگر. همه اين اشخاص تحت آن مندرجاند او هم نطبق بر همه افراد است که «ينطبق علي کل من الأشخاص بحيث جاز أن يقال على كل منها» از هر کدام از اين اشخاص «أنه هو ذلك المعنى» زيد انسانٌ عمرو انسانٌ بکر انسانٌ يا البقر حيوانٌ الغنم حيوانٌ المغز حيوانٌ الطائر حيوانٌ همه اينها در آن جمع هستند. به حيثي که «جاز أن ياقل علي کل منها انه» يعني هر کدام. «أنه» يعني ضمير کل «أنه هو» همان معناي مشترک است «ذلک المعثني المنتزع الكلي».
از باب نمونه مثال هم ميزنند «مثلا جاز لك أن تنتزع من أشخاص الإنسان المتفرقة المختلفة المتباينة معنى واحدا مشتركا فيه» با اينکه اين همه تعينات و امتيازات و تشخصات مختلفي دارد الآن مگر نه اين است هر وجودي تشخص خاص خودش را دارد؟ ده تا اگر فرد در خارج باشند ده تا تشخص ما داريم ده تا وجود داريم ده تا تشخص. اين تعينات و اين تشخصات و اين امتيازات از همديگر جدا هستند. اما ما يک معناي مشترکي از اينها ميتوانيم بگيريم. «مثلا جاز لك أن تنتزع من أشخاص الإنسان» اشخاصي که متفرقه صفت اشخاص است. «المتفرقة» است «المختلفة» است «المتباينة» است تنتزع «معنى واحدا» که اين معناي وحد «مشتركا فيه» در اين اشخاص «ـ و هو الإنسان المطلق» الانسان «الذي ينطبق على الصغير و الكبير» بر عرب و فارس و فلان منطبق بر همه است.
«و الحيوان العام المحمول على البغال و الحمير مجامعا لكل من تعيناتها مجردا في حد ذاته من عوارضها المادية و مقارناتها» که «و هو الانسان» يک، منطبق بر صغير و کبير. «و الحيوان» که اين حيوان چيست؟ عام است شامل است محمول است بر بغال و حمير. استر و حمار. اين انسان و حيوان چکار ميکند؟ «مجامعا لکل من تعيناتها» همه اينها را هم دارد. يعني تعينات را. الآن اين انسان وقتي شامل زيد و بکر و عمر و خالد ميشود درست است که بر آن مشترکات حمل ميشود ولي چون مشترکات با مختصات هستند آنها را هم جامع است بدون اينکه لحاظ آن مختصات باشد. «مجامعا لکل من تعيناتها» اما «مجردا ف يحد ذاته من عوارضها المادية و مقارناتها» دو تا کار دارد ميکند يک: نقطه اشتراک را ميگيرد. دو: نقطه تعينات را و مقارنات را تجريد ميکند. «مجردا في حد ذاته من عوارضها» مجرد است از چه؟ از عوارض اين اشخاص و اين انواع و اين اصناف از عوارض ماديه و مقارنات آن.
تا اينجا درست شد. پس ما يک حالا حضرت استاد در اينجا در شرح حتماً ملاحظه ميفرماييد ميفرمايند که ما يک چيز کلي داريم ميگيرم حالا آيا اين کلي را کلي مفهومي بدانيم يا کلي طبيعي بدانيم؟ الآن هر دو را ميتوانيم بدانيم. يک وقت ميگوييم که «و لانتزاع شيء ذي العمومي» اين «و لانتزاع شيء ذي العمومي» يعني اينکه ما ميتوانيم يک مفهوم عامي را که عموميت و شمول دارد انتزاع بکنيم که اين يک برهان است. يک برهان که همين کلي طبيعي است که صرف الحقيقة الذي ما کثرا من دون منضمات العقل يري» اين خودش يک برهان است. يعني ما ميتوانيم صرف حقيقت را طبيعت کلي را انتزاع بکنيم و منضماتها را عقل نبيند «من دون منضماتها العقل يري» فقط عقل آن نقاط مشترک را ببيند. حالا اين هم با تقرير اول و هم با تقرير دوم. تقرير دوم اين است که ما بياييم بگوييم «و للانتزاع» ما يک امر عمومي را انتزاع کرديم يک امر عامي را کاري نداريم که اين امر عام کلي طبيعي است. اين يک مقداري روشنتر است چرا؟ چون کلي طبيعي بالاخره در خارج موجود است به وجود افرادش موجود است. کلي طبيعي در خارج موجود است به وجود افرادش. ولي اين مفهوم الانسان يا الحجر يا الشجر اين در خارج که وجود ندارد اين فقط منطبق بر افراد خارجي ميشود.
حالا برويم جلوتر ببينيم که اين با کدام يکي از اين دو تا سازگارتر است؟ «و هذا المعنى لا يوجد في الخارج واحدا و إلا لزم» اين تا اينجا مقدمه است اينجا وارد مقدمه دوم ميشويم. پس ما يک سلسله اموري را به صورت واقع مييابيم «ننتزاع نأخذ» انتزاع ميکنيم اخذ ميکنيم اين الآن کجاست؟ ما در خارج يک انسان طبيعي که «من دون منضماتها» باشد که در خارج وجود ندارد. اين کجا وجود دارد «و هذا المعنى لا يوجد في الخارج واحدا» به عنوان واحد وجود ندارد ممکن است که به صورت طبيعي در افراد منتشر باشد. «و إلا» اگر بخواهد اين کلي طبيعي در خارج به صورت يک فرد موجود باشد «لزم اتصاف أمر واحد بصفات متضادة» زيد و عمرو و بکر و خالد اينها مختصاتي دارند منضماتي دارند از هم جدا هم هستند ولي اگر بنا باشد ما انساني داشته باشيم اين انسان هم در خارج به عنوان يک فرد واحد باشد و در عين حال چون بر همه حمل ميشود همه خصوصيات را بايد داشته باشد هم قدبلند باشد هم قدکوتاه باشد هم صغير باشد هم کبير باشد هم سياه باشد هم سفيد باشد هم عرب باشد هم فارس باشد اين نميشود.
اين معنا «لا يوجد في الخارج واحدا و الا» اگر اين به عنوان يک فرد در خارج بخواهد يافت بشود «لزم الاتصاف امر واحد بصفات متضادة» صفات متضاده چيست؟ «و هي التعينات المتباينة و لوازمها المتنافية» لوازم متنافي دارد يکي صغير است يکي کبير. يکي عرب است يکي فارس و همينطور. بنابراين اين کجا بايد باشد؟ «فوجوده إنما هو بشرط الكثرة» لازمهاش اين است که اين وجد واحد باشد و در عين حال کثير باشد هم واحد باشد هم کثير هم انسان باشد هم زيد باشد هم عمرو باشد هم خالد. «فوجوده إنما هو بشرط الکثرة» در حالي که «و نحن قد لاحظناه من حيث إنه معنى واحد» در حالي که ما او را به عنوان يک معناي واحد ملاحظه کرديد که «من دون منضماتها العقل يري».
بنابراين «فهو بهذا الاعتبار لا يوجد في الخارج» اين موجود به اين اعتبار به اعتبار وحدتش به اعتبار اشتراکش به اعتبار آن نقطه جمع همه «بهذا الاعتبار لا يوجد في الخارج» بنابراين «فوجوده من هذه الجهة إنما هو في العقل» پس وجود اين موجود در خارج وجود ندارد فقط و فقط در عقل وجود دارد.
فردا هم که مستحضريد ميلاد باسعادت حضرت فخر عالم سيد الأولياء و سيد الأوصياء آقا علي بن ابيطالب(عليهما السلام) است و بايد تأسف خورد يک کشوري که يک کشور شيعي و کشور علي بن ابيطالب(عليه السلام) است جا داشت که به مراتب بهتر از اين مهياتر از اين مستعدتر از اين از اين مولود از اين ميلاد از اين وليد بتواند خوب با جلال و شکوه قدرداني کند ولي به هر حال شرايط به گونهاي است که به هر حال ما بايد به همديگر تبريک بگوييم و به همه جهان اسلام و جهان تشيع بايد تبريک بگوييم و إنشاءالله از ولايت آن حضرت در دنيا و برزخ و قيامت برخوردار باشيم.