« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/10/23

بسم الله الرحمن الرحیم

 رحيق مختوم// الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم

 

در فصل دوم از بحث وجود ذهني، بحث پيرامون حجج در اثبات وجود ذهني است. براهيني که براي اثبات وجود ذهني ذکر مي‌شود دو تا برهان ذکر کردند که مقام اول بيان براهين هست و مقام ثاني هم بيان اشکالات و نقدهايي که متوجه اين براهين است و مقام سوم هم بعضاً پاسخ‌هايي است که در اين رابطه داده مي‌شود. در سه مقام بحث هست. حجت اول و مقاماتش بحث شد و تمام شد. حجت ثاني هستيم. در حجت ثاني هم باز نقدهايي وجود دارد و پاسخ‌هايي که بعضاً پاسخ‌ها از خود جناب صدر المتألهين است و بعضاً هم از ناحيه ديگران.

در اين نقد نسبت به حجت ثاني سه نقد متوجه بود که دو تا نقد را در جلسه قبل ملاحظه فرموديد يک سطر مانده که اين را هم إن‌شاءالله الآن بخوانيم بعد وارد نقد سوم بشويم. در صفحه 50 مي‌فرمايند که «و الحق أن المأخوذ على وجه الاشتراك ليس تحققه إلا في العقل» يک مسئله‌اي را آقايان حتماً بعضي از مسائل در حد قاعده‌اند و اگر إن‌شاءالله آدم اين قاعده‌ها را خوب فرا بگيرد در حل مسائل بسيار کمکش مي‌کند. از جمله قواعدي که در مباحث فلسفي هست اين است که ما در خارج کلي نداريم. کلي و اشتراک و نظاير آن اصلاً در خارج نيست، چون در خارج وجود هست و وجود تشخص و تعين دارد و به هيچ وجهي ما در خارج اشتراک نداريم. اشتراک و کليت فقط مال ذهن است. در ذهن ما مي‌توانيم يک مفهومي داشته باشيم بنام الإنسان يا ماهيتي داشته باشيم بنام الإنسان و اين مفهوم ذهني يا ماهيت ذهني قابليت اشتراک و عموم و اطلاق و نظاير آن را دارد و الا در خارج، ما عموميتي اشتراکي اطلاقي کليتي و امثال ذلک را نداريم. اين يک قاعده کلي است.

يک بحثي اينجا مطرح است که البته اين استثنا و تخصيص نيست بلکه از باب تخصص است و آن اين است که يک کليتي براي وجود قائل‌اند که آن کليت، کليت سعي است نه کليت مفهومي. آن کلي سعي اتفاقاً خود شخص است يک شخصي است که دايره وجودي‌اش وسيع است و از اين جهت کلي مي‌گويند کلي سعي است و اين را عرض مي‌کنيم اين هم باز خودش شخص است. اين هم قابل اشتراک نيست. اين وجود سعي است و وجود سعي ديگران را تحت پوشش دارد.

پرسش: وجود سعي چطور شخصي است؟

پاسخ: براي اينکه يک واحد است حقيقتاً يکي است ولي اين يک واحد چون گستره وجودي دارد اين شمول است. مثلاً فرض بسيط الحقيقه حالا بر فرض اينکه ما بسيط الحقيقه داشته باشيم بسيط الحقيقه اشتراک دارد؟ يعني مثلاً با چيزي ديگر چون مشترک يعني چه آقايان؟ يعني يک امر ديگري هست که ممتاز هست و امتياز دارد و نقاط اشتراک دارد، مثلاً فرض کنيد که جنس، جنس اشتراک دارد جنس شامل همه انواع حيوانات مي‌شود جنس حيواني. ولي هر کدام از اين انواع هم باهم امتيازي دارند خائر و صاهل و ناطق و سابح و طائر و همه اينها براي خودشان يک امتيازاتي دارند و آن نقطه اشتراک تحت عنوان جنس در مي‌آيد. پس بايد حتماً اگر اشتراکي وجود داشته باشد بايد امتيازي هم وجود داشته باشد اگر دو تا چيز باشند به حدي عين هم‌ هستند که در حقيقت ما نگوييم اينها مشترک‌اند بلکه اين عين آن است. آنجا که اصلاً اشتراک نداريم. اشتراک در جايي است که امتياز باشد.

بنابراين کلي که در منطق مطرح است در فلسفه مطرح است البته غير از کلي سعي که عرض کرديم اين از باب تخصص خارج است نه از باب تخصيص. کلي کلاً در ذهن است و تعقل است و هرگز جايي در خارج ندارد. اين را داشته باشيد يک نکته‌اي اينجا مطرح مي‌شود مي‌گوييم ما وقتي يک چيزي را در ذهن برديم مگر شما نمي‌گوييد که اين وجود ذهني است؟ بله وجود ذهني است. مگر نه اينکه وجود ذهني وجود است؟ بله، وجود است. مگر نه آن است که وجود مساوق با تشخص است؟ چرا. پس بنابراين اين وجود ذهني هم بايد که متشخص باشد و نبايد مشترک باشد با چيزي ديگر. اين نکته دقيقي است که «و الحق» اين را مي‌خواهد بگويد.

مي‌گويد که اگر در خارج ما به هيچ وجه اشتراک نداريم چون تعقل در خارج نيست. تعقل در ذهن است. اما اگر يک چيزي در ذهن آمد شما يک انسان را تصور کرديد وجود ذهني يعني اين انسان را به وجود ذهني در ذهن موجود کرديد، چون وجود هست، يک؛ وجود هم مساوق با تشخص است، دو؛ پس اين وجود هم نبايد اشتراک داشته باشد. مي‌گويند اين «و الحق» دارد اين را مي‌گويد. مي‌گويد همين‌طور است که شما مي‌گوييد. تفاوت فقط در اين است که ما مي‌توانيم يک امر ذهني را در ذهنمان تحليل کنيم بگوييم اين وجود ذهني به لحاظ وجودش تشخص دارد و هيچ اشتراکي ندارد. يک وجود است لذا شما مي‌توانيم ده تا وجود ذهني از هم جدا تصور کنيد. اما اگر عقل توانست برش بزند همين الانسان را از وجودش جدا بکند حيثيت انساني و ماهوي را بخواهد لحاظ بکند اينجاست که قدرت اشتراک پيدا مي‌شود اينجاست که اطلاق پيدا مي‌شود. اين را مي‌خواهند بگويند.

مي‌فرمايند که «و الحق أن المأخوذ على وجه الاشتراك ليس تحققه إلا في العقل» مطلب اول. دو تا مطلب است دو تا مطلب مهم؛ يک: اشتراک فقط و فقط در مقام عقل است در ذهن است. «و الحق» يعني حق اين است که آنچه که مأخوذ است «علي وجه الاشتراک» يعني کليت، عموم، اطلاق و امثال ذلک نليس تحققه إلا في العقل» در خارج ما اشتراک نداريم. اين مطلب اول. مطلب دوم: «لكن مع عدم اعتبار تحققه فيه‌[1] » شما حتي اگر بخواهيد اين اشتراک را از ذهن انتزاع بکنيد بايد توجه باشيد که از وجودش در ذهن تقشير کنيد جدا کنيد ببينيد شما مي‌گوييد همان‌طور که در خارج مي‌گوييد ما يک وجودي داريم و انساني. «الانسان موجود» دو تا امر است يک ماهيت انساني و يک وجود. اين به عينه مي‌آيد در ذهن. يعني چه؟ اينجا هم دو تا شيء پيدا مي‌کنيم: وجود ذهني و ماهيت ذهني. شما اگر توانستيد وجود را از ماهيت در ذهن جدا بکنيد، مي‌توانيد اشتراک و کليت را بيابيد.

پس در خارج که اينها تقشير نمي‌شوند تجريد نمي‌شوند تعقل نيست، در خارج است هيچ. در ذهن وقتي آمد، اين تقشير و تجريد را مي‌توانيد داشته باشيد با اين اعتبار که وجود را جدا کنيد ماهيت را جدا کنيد آن وقت براي ماهيت حيثيت اشتراکي را قائل بشويد. «و الحق أن المأخوذ على وجه الاشتراك ليس تحققه إلا في العقل» اما «لكن مع عدم اعتبار تحققه فيه‌» در عقل. يعني شما آن حيث وجودي را بايد اعتبار نکنيد. اگر اعتبار بکنيد انجا هم باز ما عموميت نداريم.

پرسش: ...

پاسخ: در تشکيک. الآن ما تشکيک نداريم.

پرسش: ...

پاسخ: الآن در خارج مگر وجود و ماهيت نيستند؟ بسيار خوب. آنجا چکار مي‌کنيد؟ آنجا مگر ما به الاشتراک به ما به الامتياز برمي‌گردد؟

پرسش: ...

پاسخ: تقشير مي‌کنيد ماهيت را منهاي وجود لحاظ مي‌کنيد. اينجا اين را مي‌گويد «لكن مع عدم اعتبار تحققه فيه» يعني اين را شما جدايش بکنيد. در آن فضا فقط و فقط ماهيت داريد وجود نداريد. اگر وجود داشتيد بله، برمي‌گردانديد به وجود، اما نداريد. «لکن مع عدم اعتبار تحققه فيه» إن شاء الله «و سيجي‌ء تحقيق» اين خيلي دقيق است تحقيق اين را إن‌شاءالله خواهيد ديد «تحقيق ذلك عن قريب إن شاء الله تعالى».

پرسش: ...

پاسخ: تشخص دارد بله.

«الثالث» اما نقد سومي که متوجه اين برهان است. «أنا قد نتصور شخصا كان موجودا و نحكم عليه بحكم خارجي» اجازه بدهيد يک قياسي شکل بدهيم براساس اين براهن و بعد براساس اين قياسي که شکل پيدا کرده منطقي‌تر مي‌توانيم بحث کنيم. يک مقدم داريم يک تالي داريم تالي اگر باطل باشد مقدم هم باطل است وگرنه نه. به صورت قياس استثنايي مي‌شود.

مي‌فرمايد که «أنا قد نتصور شخصا» يک شخصي را تصور مي‌کنيم مثلاً يک سنگي در خارج هست اين سنگ است «كان موجودا» اين قبلاً موجود بوده «و نحكم» و حکم مي‌کنيم بر آن شيء خارجي «عليه بحكم خارجي» مثلاً يک سنگي در خارج است مي‌گوييم اين سنگ سنگين است ثقيل است اين سنگ سياه است اين سنگ ابعادش چند در چند است اين احکام را بر آن بار مي‌کنيم. «و نحکم عليه بحکم خارجي» که اينها احکام خارجي اين سنگ است «كما أنا نحكم على جسم قد فني» يک جسمي که از بين رفته که «أنه كان صلبا» مي‌گوييم اين سنگ خيلي سنگ سختي است، يک؛ «ثقيلا» سنگ سنگيني است. صلب يعني نفوذناپذير است و محکم است. ثقيل و سنگين است و متحرک است «متحركا» تا اينجا يک بخش از قياس.

بخش دوم: «فيلزم أن يكون صورته الذهنية و الشخص الخارجي واحدا بالعدد» شما اگر آمديد اين را در ذهنتان آورديد، اينکه در خارج هست بود و احکامي داشت و الآن رفت. اگر بخواهد اين در ذهن بيايد و اين دسته از احکامي که گفتيد صلب است و ثقيل است و متحرک است باشد، لازم مي‌شود که يک وجود دو تا وجود داشته باشد هم در خارج باشد هم در ذهن باشد. اينکه نمي‌شود. پس مي‌گويند اگر به اين صورت مي‌شود قياس استثنايي اين است اگر ما وجود ذهني داشته باشيم يلزم تعدد واحد «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين برهانش است شکل برهان است. «فيلزم أن يكون صورته الذهنية» صورت همان شيئي که خارج بوده «صورته الذهنية و الشخص الخارجي واحدا» يعني يک شخص خارجي داريم اين سنگ خارجي. يک صورت ذهني از آن داريم آن هم در ذهن است. پس يک شيء دو تا وجود پيدا مي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: اين تصور اين است که دو تا اشکال را دقت کنيد اشکال اين است که

پرسش: ...

پاسخ: حالا اين بر فرض اين است که ما وجود ذهني داشته باشيم. ايشان مي‌گويد اگر مي‌خواهيد وجود ذهني داشته باشيد يلزم که امر واحد متعدد باشد. «و التالي باطل فالمقدم مثله» بايد برهان بياوريم. اشکال ندارد فايده ندارد. بايد برهان ذکر کنيم. «بالعدد لأن هذه الأحكام» چطور واحد است؟ اين براي چه مي‌گوييم وحد است؟ «لأن هذه الأحکام» يعني صلب بودن ثقيل بودن متحرک بودن «إنما كانت للشخص الخارجي» اين حکم شيء خارجي است «لكنه محال بالبديهة» که ما همين احکامي را که در خارج بر سنگ مي‌زنيم در ذهن هم روي سنگ بياوريم. اين حکم حکم خارجي است مال سنگ خارجي است اين سنگ از بين رفته الآن در ذهن شما اين سنگ با همان احکام بخواهد ثابت بشود چون وجودي ذهني را مي‌خواهيد اثبات کنيد يک وجودي باشد که اين وجود حالا فرض کنيد اين سنگ خارجي از بين رفت اما اين احکام که بوده است. الآن هم حکم مي‌کنيد مي‌گوييد آن سنگي که ديروز بود سنگ محکمي بود سنگ سنگيني بود سنگ متحرکي بود الآن که برديد در ذهن چيست؟ همين سه تا حکم را داريد مي‌گوييد ثقيل بود محکم بود و فلان. لازمه‌اش اين است که يک شيء الآن محکم به دو تا حکم باشد هم حکم خارجي هم حکم ذهني.

«لأن هذه الأحكام إنما كانت للشخص الخارجي» نه اينکه شما بياييد همين حکم را براي شخص ذهني بياوريد «لكنه محال بالبديهة» ضمير به چه برمي‌گردد؟ به اينکه يک شيء بخواهد دو نوع حکم داشته باشد هم در خارج هم در ذهن. «و التزم بعضهم في الجواب» بعضي گفتند چه اشکال دارد «التزم بعضهم في الجواب اتحادهما بالعدد» بله اشکال ندارد ما يک سلسله احکامي داريم که در خارج هستند مثل ثقيل و صلب و متحرک، همان را هم در ذهن داريم اشکالي ندارد. امر واحد متعدد باشد اشکال ندارد. « التزم بعضهم في الجواب اتحادهما» اتحاد اين دو تا حکم خارجي و ذهني بالعدد. اين‌جوري گفتند که «قال إن الشخص الخارجي مع تشخصه الخارجي و تعينه العيني يوجد في الخيالات» اين موجود خارجي، يک؛ موضوعاً. «مع احکامه» دو؛ محمولاً. اينها در خيال هستند در تصورات ما هستند اشکال ندارد. «قال إن الشخص الخارجي مع تشخصه الخارجي و تعينه العيني يوجد في الخيالات و هذا فاسد جدا» چرا؟ چون ما بخواهيم يک چيز را دو چيز بدانيم. «فإن الذات الواحدة لا يكون لها إلا وجود واحد» يک ذات که نمي‌تواند دو تا وجود داشته باشد يک وجود در خارج يک وجود در ذهن. «کيف» براي اينکه «و الوجود إما مساوق للتشخص أو متحد معه» يا شما تساوي را مي‌پذيريد يا تساوق را مي‌پذيريد فرقي نمي‌کند. بالاخره اين وجودي که در خارج هست اين احکام با اين وجود خارجي است. وقتي اين وجود خارجي در ذهن نيايد، اين احکام چه‌جوري در ذهن مي‌آيد؟

اين احکامي که مي‌گوييد ثقيل و صلب و متحرک، مال کدام است؟ مال اين شيء خارجي است. اين شيء خارجي مثلاً رفته يا فرضاً هست شما همين احکام را مي‌خواهيد بياوريد در ذهن لازمه‌اش اين است که يک شيء بخواهد دو تا حکم داشته باشد يک امر بخواهد متعدد باشد. «بل الجواب أن يقال» جوابي که براي اين مسئله داده مي‌شود اين است که پس اين جواب فاسد است چرا؟ براي اينکه يک ذات يک وجود بيشتر نمي‌تواند باشد. اگر شما گفتيد مثلاً ذات زيد، ذات يعني ماهيت زيد، اين يک وجود بيشتر نمي‌تواند داشته باشد شما بيايد يک وجود برايش چرا؟ چرا نمي‌توانيد يک وجود؟ چون وجود مساوق با تشخص است يا متحد با تشخص است که عرض کرديم متحدٌ يعني مساوٍ. يا مساوق است يا مساوي است بالاخره هر چه که باشد. اگر مساوق يعني وجود با ذات مساوق شد از ذات جدا نمي‌شود. وقتي از ذات جدا نمي‌شود نمي‌تواند بيايد به ذهن. چرا؟ لازمه‌اش اين است که يک شيء دو شيء بشود.

«بل الجواب أن يقال إن المحمول الخارجي أيضا كالموضوع له صورة ذهنية» اين بزرگوار مستشکل يا اين ناقل گفته اين احکامي که شما براي يک موضوع خارجي مترتب کرديد گفتيد ثقيل متحرک و صلب، اينها مال موجود خارجي است. اينها را شما بخواهيد بياوريد براي موجود ذهني لازمه‌اش اين است که يک امر بشود دو امر. ايشان مي‌فرمايد که نه. اين جوابي که مرحوم ملاصدرا مي‌دهد مي‌گويند نخير، اين جور نيست که اين احکام يکي باشد. نه! همان‌طور که موضوع الآن دو تا شده آن سنگ هم در خارج است هم در ذهن، اين احکام هم دو تا است. هم احکام در خارج است هم احکام در ذهن. ما اين‌جور نداريم که يک صلب و يک متحرک و يک ثقيل در خارج باشد همان بخواهد بيايد. نه، آن که با خارجيتش يکسان است آنکه نمي‌آيد. ما همان‌طوري که موضوعاً امور را جدا کرديم محمولاً هم امور را جدا مي‌کنيم مي‌گوييم يک موضوع داريم بنام سنگ در خارج همين موضوع بنام سنگ در ذهن مي‌آيد. اين يک. به لحاظ محمول احکام سه‌گانه ثقيل، صلب و متحرک، در خارج هست اين هم مي‌آيد در ذهن احکام پيدا مي‌شوند. بنابراين يک شيء دو تا نمي‌شود. يک شيء دو تا شدند مخصوصاً همان برهاني که شما مي‌گوييد برهان شما درست است. وجود مساوق با تشخص است. اگر وجود مساوق با تشخص است آن خارجيت که به ذهن نمي‌آيد. آن چيزي که الآن دارد به ذهن مي‌آيد عبارت است از ذهنيت آن امر خارجي است.

«بل الجواب أن يقال إن المحمول الخارجي أيضا كالموضوع له» براي آن محمول «صورة ذهنية مطابقة للأمر العيني متحد مع الموضوع الذهني» وجود ذهني صورت مطابق است وجود عيني صورت حقيقت و مطابَق است و خارج است. «له صورة ذهنية مطابقة للأمر العيني متحد مع الموضوع الذهني» متحد است با موضوع ذهني. «لكن المنظور إليه في القضية الخارجية ليس حال الموضوع و المحمول بحسب وجودهما الذهني بل حكاية حالهما بحسب الخارج» گزاره‌هايي که نسبت به قضيه يعني چه؟ يعني در ذهن. چون ما در خارج که قضيه نداريم. موضوع و محمول و نسبت و حکم و گزاره همه‌اش در ذهن است. اينها اصلاً اتفاقاً معقولات ثاني منطقي است و همه‌اش در ذهن است. موضوع و محمول و نسبت و حکم و امثال ذلک. مي‌فرمايند که «لکن المنظور إليه في القضية الخارجية» قضيه خارجيه بله به لحاظ محکمي‌اش خارجي است و اما در ذهن هست.

«لکن المنظور إليه في القضية الخارجية» آنکه منظور اليه است. ليس اسمش همان منظور اليه است. «ليس» آن منظور إليه «حال الموضوع و المحمول بحسب وجودهما الذهني بل حکاية حالهما بحسب الخارج» شما دقت بکنيد شما حيثيت وجود ذهني را بيابيد که حيثيت وجود ذهني يک چيزي جداي از آن وجود خارجي و منفک و منحل نيست بلکه حيثيت ظل است ظهور ظلي است. حاکي است. بنابراين عيناً از خارج دارد حکايت مي‌کند. «ليس حال الموضوع و المحمول بحسب وجودهما الذهني» بلکه منظور إليه «حکاية حالهما بحسب الخارج» اگر در ذهنتان مي‌گوييد که هذه الحجر صلب ثقيل متحرک، اين احکام هم احکام موضوع يعني هم محمول هم موضوع به حسب خارج است. «بل حکاية حالهما بحسب الخارج».

بنابراين «و لا حجر في‌ كون الشي‌ء الموجود في الذهن حكاية عن الأمر الخارجي المحكي عنه».

پرسش: ...

پاسخ: حالا ابتدائاً اين‌جور مي‌گوييم ولي بعداً مي‌گوييم ظل علم است.

پرسش: ...

پاسخ: بله کما اينکه وجودش ضعيف‌تر است. البته ماهيت چون اگر وجودش ضعيف باشد ... اگر ماهيت وجود ضعيف‌تر ما نداريم.

پرسش: ...

پاسخ: ولي اين مربوط به ماهيت نيست اين مربوط به وجود است. وجود ذهني از وجود خارجي ضعيف‌تر است. ولي ماهيت «من حيث هي لا موجودة و لا معدومة» هيچ. ماهيت چه در خارج چه در ذهن اگر لحاظ مستقل بخواهيم به آن بکنيم «علي حد السواء» است.

پرسش: ...

پاسخ: ماهيت ضعيف و قوي ندارد و الا ماهيت اگر بخواهد ضعيف و قوي باشد يعني تشکيک در وجود پيدا مي‌کند و تشکيک در ماهيت که محال است. «و لا حجر في‌ كون الشي‌ء الموجود في الذهن حكاية عن الأمر الخارجي المحكي عنه لأن المنظور إليه في الحكاية ليس حال الحكاية نفسها بل حال الشي‌ء المحكي عنه على وجه يطابقها الحكاية». «و لا حجر في‌ كون الشي‌ء الموجود في الذهن» دقت کنيد «لکن المنظور إليه في القضية الخارجية ليس حال الموضوع و المحمول بحسب وجودهما الذهني و لا حجر في کون الشيء الموجود في الذهن حكاية عن الأمر الخارجي المحكي عنه» در ذهن سنگي که بخواهد حيثيت حکايتي از شيء خارجي را داشته باشد آن سنگ آن سنگ نيست. يعني موضوعاً و محمولاً کاملاً از همديگر جدا هستند چون موضوعاً و محمولاً از همديگر جدا هستند اين‌جور نيست که يک امر واحد متعدد بشود. ما تعدد داريم کلاً. اين جواب اوّل که دادند مي‌گويند اشکال ندارد مي‌شود يک شيء متعدد باشد واحد متعدد باشد. مي‌فرمايند نه، اين جواب جواب درستي نيست. ما هم در خارج تعدد داريم موضوع و محمول البته به لحاظ ذهن، موضوع و محمول است. و الا خارج مي‌گوييم که احکامي بر آن مترتب است «هذا الحجر صلب ثقيل متحرک» همين را به عينه مي‌آوريم در ذهن چون حيثيت حکايي مي‌خواهيم به آن بدهيم. چون حيثيت حکايي به لحاظ وجود ذهني مي‌خواهيم بدهيم موضوعش در ذهن از موضوع خارجي حکايت مي‌کند محمولش در ذهن از محمول خارجي حکايت مي‌کند.

البته ما محمول و موضوع خارجي نداريم ملاحظه بفرماييد. موضوع و محمول، نسبت حکم، همه اينها معقولات ثاني منطقي‌اند و همه‌شان در ذهن هستند. ما مي‌خواهيم که نسبت ذهن و خارج را مي‌خواهيم از حاکي و محکي بدانيم. «لکن المنظور إليه في القضية الخارجية ليس حال الموضوع و المحمول بحسب وجودهما الذهني» پس چيست؟ «بل حکاية حال» موضوع و محمول است به حسب خارج «و لا حجر في‌ كون الشي‌ء الموجود في الذهن حكاية عن الأمر الخارجي المحكي عنه لأن المنظور إليه في الحكاية ليس حال الحكاية نفسها بل حال الشي‌ء المحكي عنه على وجه يطابقها الحكاية» اين را ملاحظه بفرماييد مي‌بينيد که ما بايد حيثيت وجود ذهني را کاملاً بيابيم و آن اين است که حيثيت ذاتي وجود ذهني حيثيت حکايي است اين حيثيت را نبايد فراموش بکنيم. نبايد به وجود ذهني موضوعاً و محمولاً به آن يک حيثيت مستقلي بدهيم. نه! اين ذاتش و هويتش هويت حکايي است مثل ظل. ظل مگر استقلالي دارد؟ اصلاً هويت او هويت حکايي است. بنابراين وجود ذهني را نبايد بگوييم که يک موجودي است در ذهن. آن را دارد و حکايت را به تبع بدانيد. نه، اصلاً هويتش هويت حکايتي است. «و لا حجر في‌ كون الشي‌ء الموجود في الذهن حكاية عن الأمر الخارجي المحكي عنه» چرا؟ براي اينکه «لأن المنظور إليه في الحكاية ليس حال الحكاية نفسها بل حال الشي‌ء المحكي عنه على وجه يطابقها الحكاية» همان‌طوري که حکايت، حکايت حيثيت تطبيقي است يعني اين مطابق با آن است. يک مطابِق داريم يک مطابَق که اينها يکي حاکي است و ديگري محکمي. شما براي اين يک لحاظ استقلالي نبينيد اين حيثيتش حيثيت تطبيق و حکايي است. هويت اصلاً. لأنّ المنظور إليه في الحکاية» آن چيزي که در حکايت لحاظ مي‌شود و منظور است نيست «ليس حال الحكاية نفسها بل حال الشي‌ء المحكي» نه اينکه مثلاً بفرماييد که وجود ذهني خودش است. يک هويتي دارد مال خودش است، نه! اصلاً هويتش حکايت است که اگر حکايت را از آن بگيريد اصلاً وجود ذهني يافت نمي‌شود مثل همين آينه است. اين آينه را شما وقتي صورت بودن را صورت در آينه بودن را از آن بگيريد هيچ چيزي نيست.

«بل حال الشي‌ء» ببنيد مي‌فرمايد که «لأن المنظور إليه في الحكاية ليس حال الحكاية نفسها» پس چيست؟ منظور إليه در حکايت چيست؟ منظور إليه در حکايت «بل حال الشي‌ء المحكي عنه» حال شيء محکمي عنه است ببينيد آقايان، شيء محکي عنه الآن مثلاً زيد محکي عنه است آن صورتي که در آينه است حاکي است. آيا اين صورت يک امري صورت است موجود است و فلان، و بعد مي‌خواهد حکايت بکند يا نه، اصلاً حکايت بودن حيثيت ذاتي اوست؟ که اگر اين حکايتيت را برداريد هيچ وجود ندارد؟ اين بايد اين‌جوري لحاظ بشود در وجود ذهني. مي‌گويد «لأن المنظور إليه في الحكاية» يعني در حکايت کردن منظور إليه چيست؟ «ليس حال الحكاية» آن حال حکايت «نفسها» مراد نيست «بل» منظور إليه «حال الشي‌ء المحكي عنه» اين حال محکمي عنه است حال آقاي زيدي است که روبروي آينه ايستاده است. «على وجه يطابقها الحكاية» همان‌طوري که حکايت مي‌خواهد مطابقت بکند آن هم همين‌طور است.


[1] . أي التحقق في العقل معتبر بحسب الظرفية في نفس الماهية لا بحسب الشرطية- و قوله ليس تحققه إلا في العقل جواب لقوله فليجز يعني عدم ملاحظة التعين في الموجود الخارجي عمل العقل فقبول الاشتراك ليس إلا فيه و لكن مذهبه قدس سره في كثير من المواضع- أن مناط الكلية و الاشتراك نفس الوجود و لكن الوجود التبعي العقلي و أما نفس الماهية فلا كلية و لا جزئية و لعل قوله و سيجي‌ء تحقيق ذلك إشارة إلى ذلك، س ره‌.
logo