« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/10/17

بسم الله الرحمن الرحیم

رحيق مختوم// الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم

 

فصل (2) في تقرير الحجج في إثباته و هي من طرق‌ در فصل اول از بحث وجود ذهني مباحث حول شناخت و تعريف وجود ذهني و موقعيت آن در نظام هستي و اينکه آيا اين وجود ذهني به صورت يک صورتي در نفس انطباع پيدا مي‌کند يا در نفس منعکس مي‌شود يا نفس است که مُظهر اوست و او را ايجاد مي‌کند؟ نفس مَظهر است و يا مُظهر، براي وجود ذهني که در گذشته معتقد بودند که نفس مَظهر است براي وجود ذهني اما در نزد حکمت متعاليه اين امر روشن شد که نفس مُظهر آن است که موجد آن است و به تبع اين بحث موقعيت نفس در ايجاد و امثال ذلک مطرح شد و سخن بسيار مهمي که از بعضي از اهل معرفت ذکر کردند که «العارف يخلق بهمّته» اين‌گونه از مسائل و اشارات بسيار عميقي که حضرت استاد داشتند الحمدلله در جمع دوستان مورد بحث و گفتگو قرار گرفت.

اما در فصل دوم وارد ادله و براهين اثبات وجود ذهني مي‌شويم که آيا وجود ذهني داريم يا نه؟ در اين فصل دوم در سه مقام بحث مي‌شود؛ مقام اول راجع به ادله و براهين وجود ذهني است مقام ثاني اعتراضات و ادله‌اي که در عرض و معارض با ادله وجود ذهني است و در مقام سوم هم پاسخ‌ها و جواب‌هايي است که جناب صدر المتألهين به اين اعتراضات مي‌دهند و فضاي وجود ذهني را منقح مي‌کنند ...

اما ادله و دليل اولي که تحت عنوان «الطريقة الأولي» براي اثبات وجود ذهني ذکر مي‌کنند عبارت از اين است که ما يک سلسله اموري را تصور مي‌کنيم يا به تعبيري معدوماتي را تصور مي‌کنيم که اين معدومات بعضاً ممکن‌اند و بعضاً حتي ممتنع‌اند ما يک وقت تصور مي‌کنيم يک مثلاً درختي که الآن در اين کنار باغچه وجود ندارد ولي بعداً مي‌تواند ايجاد بشود اين را اصطلاحاً مي‌گويند معدوم ممکن. بلکه بالاتر يک اموري را تصور مي‌کنيم که اساساً معدوم ممتنع هستند يعني به هيچ وجه در خارج امکان وجودي ندارند مثل اجتماع نقيضين مثل شريک الباري يا مثل جوهر فرد و امثال ذلک.

نکته‌اي که در اينجا الآن ذکر مي‌کنند مي‌فرمايند که ما نه تنها اينها را تصور مي‌کنيم بلکه بين اينها امتياز قائل هستيم مي‌گوييم که اجتماع نقيضين غير از اجتماع ضدين است اجتماع ضدين غير از جوهر فرد است يا غير از شريک الباري است اين امتيازها و مغايرت‌ها بدون وجود که امکان ندارد چون «لا ميز في الأعدام من حيث العدم» اگر اينها معدوم محض بودند که اينها قابل امتياز نبودند ما چطور مي‌توانستيم بين دو تا عدم امتياز قائل بشويم؟ شريک الباري هم ممتنع است و اجتماع نقيضين هم ممتنع است و اما الآن ما داريم بين اين دو تا امتياز مي‌دهيم و مي‌گوييم که شريک الباري غير از اجتماع نقيضين است اجتماع نقيضين غير از شريک الباري است اگر اينها معدوم بودند عدم بودند طبعاً غير نمي‌شد بين اعدام امتيازي قائل شد.

پس اصل تصور آنها از يک سو، امتيازي که بين اين صور معدومه اعم از معدومه ممکنه يا معدومه ممتنع قائل مي‌شويم اين نشان از اين است که اينها يک وجودي بايد داشته باشند و چون وجود اينها در خارج ممتنع است و امکان ندارد که مثلاً شريک الباري يا جوهر فرد يا اجتماع نقيضين و امثال اينها در خارج وجود داشته باشند پس نشان از اين است که اينها بايد در وعائي و ظرفي بنام ظرف ذهن موجود باشند اين بنابراين ما از اين طريق مي‌توانيم وجود ذهني را اثبات بکنيم. يکي از دلائلي که براي اثبات وجود ذهني ذکر مي‌کنند اين است که براي معدومات و ممتنعات ما هم تصور مي‌کنيم آنها را و هم مقام تصور و هم مقام تصديق. تصديق مي‌کنيم که اينها ممتنع‌اند و هم مقام امتيازبخشي بين اين معدمات ممکنه يا معدومات ممتنعه. همه اينها نشان مي‌دهد که بايد يک نوع وجودي براي اينها اثبات بشود وجود داشته باشد و چون قطعاً اينها در خارج يافت نمي‌شوند بايد در نفس باشد. اين مقام اول بحث که دليل اول را الطريقة الأولي را اين‌گونه بيان مي‌کنند تا برسيم به مقام اعتراض و إن‌شاءالله مقام پاسخ و جوابي که از آن اعتراض هست.

فصل (2) في تقرير الحجج في إثباته و هي من طرق‌ الطريقة الأولى‌ راه اول يا برهان اول «أنا قد نتصور» البته ... ظاهراً حضرت استاد براساس اين تعليقاتي که دارند «علي سياق المواقف و شرح مواقف» که اين‌جوري آمده. جناب صدر المتألهين يک سنت و دأب خوبي دارند و گرچه بعضي‌ها متأسفانه از همين فرصت نتوانستند به درستي استفاده کنند دأبشان اين است که تا آنجا که ممکن است اگر از گذشته تقرير مناسبي بود و يک تحرير مناسبي بود يک راهي بيان شده بود آنها را مي‌گيرند حالا چه از کلام باشد چه از عرفان باشد چه از حکمت باشد اين را دارند. الآن ايشان مي‌فرمايند که «علي سياق المواقف و شرحه» صفحه فلان. و همچنين جناب شيخ الرئيس در اشارات هم در نمط ثالث از اشارات اين را آوردند. يکي از شؤون نفس مي‌شمارند و به عنوان وجود ذهني.

«الطريق الأول انا قد نتصور المعدوم الخارجي» اين يک دليل هر کدام از اينها را اگر بتوانيم کنار هم قرار بدهيم مي‌توانيم از هم جدا کنيم و دليل مستقل بشناسيم. يک: معدوم خارجي که معدوم ممکن است در خارج اين درخت وجود ندارد و لکن ما مي‌توانيم تصورش بکنيم اين يک. «بل الممتنع» اصلاً چيزي که در خارج به هيچ وجه معدوم هست يعني به هيچ وجه وجود ندارد نمي‌تواند وجود داشته باشد هم تصور مي‌کنيم «كشريك الباري- و اجتماع النقيضين و الجوهر الفرد» به گونه‌اي مي‌توانيم تصور کنيم «بحيث» اين بحيث متعلق به نتصور است.

پرسش: ...

پاسخ: جوهر فرد يعني همان جزء لا يتجزي. جزء لا يتجزي را مي‌گويند جوهر فرد که ما يک جزئي داشته باشد که اين جزء تجزيه نشود. امکان تجزيه نداشته باشد. به حيثي که «يتميز عند الذهن» در ذهن اينها امتياز دارند و لذا ما مي‌گوييم اجتماع نقيضين غير از شريک الباري است شريک الباري غير از جوهر فرد است و امثال ذلک. «بحيث يتميز عند الذهن عن باقي المعدومات» از همديگر جدا مي‌شوند «و تميز المعدوم الصرف ممتنع ضرورة» اين ضرورة يعني بديهتاً بالبداهه روشن است که نمي‌توانيم بين معدومات صرف امتياز قائل بشويم باعث بشود که اينها از همديگر ممتاز باشند و چون «و تميز المعدوم الصرف ممتنع ضرورة» بنابراين «فله نحو من الوجود» پس بايد براي اين معدومات يا اين ممتنعات يک نحوي از وجود باشد و چون «و إذ ليس في الخارج فرضا و بيانا فهو في الذهن» حتي نمي‌شود فرض کرد اجتماع نقضين را در خارج. فرضش هم محال است چون تصور شيء و لاشيء که اينها باهم باشند محال است. بنابراين مي‌فرمايند که چون اينها فرضشان که در خارج نيستند فرضش هم نيست «إن ليس في الخارج فرضا و بيانا» بنابراين «و هو في الذهن» هستند. اين يک دليلي که براي وجود ذهني ذکر مي‌کنند.

اما عده‌اي ديگر در مقابل آمدند گفتند که نه، اين دليل دليل تامي نيست. چرا؟ اين را مي‌گويند که دليل معارض. ببينيد يک وقت است که منع صغروي مي‌کنند يا منع کبروي مي‌کنند. مي‌گويند اينکه شما مي‌گوييد تصور مي‌کنيد ما قبول نداريم يا اينکه مي‌گوييد اينها از همديگر ممتاز هستند ما اين را قبول نمي‌کنيم بعد مي‌گوييد در خارج نيست ما قبول نمي‌کنيم اين صغري و اين کبري. ما يک سلسله اموري را تصور مي‌کنيم اين امور در خارج نيستند پس در ذهن هستند. مي‌گويند اينها را که اگر ما اين‌جوري ورد کنيم مي‌شود منع. چون مي‌گويند سه راه براي رد يک مسئله است رد يک استدلال است؛ يا راه منع است يا راه نقض است يا راه معارضه. اين سه راه وجود دارد در منطق اين را بيان کردند. يا راه منع است يعني منع صغري يا منع کبري يا منع نتيجه. يا راه نقض است مي‌گويند اگر اين برهان باشد بايد در آنجا درست باشد و چون در آنجا درست نيست پس اينجا هم درست نخواهد بود. راه نقض. راه معارضه هم مثل همين‌جا که الآن است. مي‌گويند علم چيست؟ علم عبارت است از اينکه صورتي از اشياء در نزد ذهن حاضر باشند. اين است. صورتي از اشياء در نزد ذهن. اين را که در خارج وجود ندارد. اگر در خارج وجود نداشته باشند پس چه‌جوري در ذهن هستند؟ يا با خارج مطابقت ندارند که اصلاً تصورشان درست نيست. يا اگر بخواهد مطابقت داشته باشند بايد مطابق در خارج باشد که در خارج وجود ندارد. پس بنابراين ما وجود ذهني نداريم. اين را اصطلاحاً مي‌گويند که راه معارضه است که با اين طريق دارند با اين مسئله معارضه مي‌کنند.

«و اعترض عليه» اعتراض شده است که اين اعتراض نه اعتراض اينکه بگوييم ما قبول نداريم اين‌جور نيست. نه، بر مبناي معارضه بر مبناي اينکه يک دليل هم‌عرض دارند ذکر مي‌کنند «و اعترض عليه» چه؟ «بأنه لا يجوز أن يحصل العلم بالمعدوم» شما مي‌گوييم معدومات ممکنه، يا معدومات ممتنعه. اصلاً علم به معدوم امکان ندارد علم عبارت است از يک حقيقت ذات اضافه. مضاف‌اليه‌اش کدام است. «لا يجوز أن يحصل العلم بالمعدوم» چرا؟ «لأن العلم كما مر عبارة عن الصور الحاصلة عن الشي‌ء» علم عبارت است از صورت حاصله از شيء «فصورة المعدوم إما أن تكون مطابقة له» معدوم «فيجب أن يكون للمعدوم و خصوصا الممتنع ذات خارجية تطابقها صورته الذهنية» اگر ما بخواهيم بگوييم که علم هست و علم هم عبارت است از صورت آن شيء خارجي در ذهن، لازمه‌اش اين است که در خارج باشد معدومات که در خارج وجود ندارند. «فصورة المعدوم إما أن تكون مطابقة له» معدوم «فيجب أن يكون للمعدوم و خصوصا الممتنع ذات خارجية تطابقها صورته الذهنية» ببينيد شما مي‌فرماييد که علم عبارت است از صورتي است که مطابق با واقع و مطابَق باشد اگر اين را مي‌گوييد لازمه‌اش اين است که مطابَق در خارج وجود داشته باشد. تا مطابقت صورت بپذيرد. با اينکه ما مطابَقي در خارج نداريم شما چگونه مي‌توانيد صورتي از آن امر معدوم در ذهن داشته باشيد.

پرسش: ...

پاسخ: نه، حالا اجازه بدهيد اين فرمايش شما در مقام ثالث است که جواب مسئله است. اجازه بدهيد جواب را از جناب صدر المتألهين ملاحظه بفرماييد بعد ببينيم چگونه مي‌شود. حتي در ارتباط با آن مسئله که مي‌فرماييد مُظهر هم باشد بالاخره شما ثايد يک چيزي را در خارج ببينيد بعد براساس تمهيد نفس، نفس ارتقاء پيدا بکند به آن صورت علمي برسد بعد از او بخواهد انشاء بکند. در خارج که چيزي وجود ندارد بنام اجتماع نقيضين. تا نفس در سايه ارتباط با او يک تمهيدي براي او حاصل بشود و اين کار انجام بشود.

پرسش: ...

پاسخ: نه، حالا مَظهر بودن يک بحثي است ولي به هر حال در مقام مُظهريت بايد يک مرحله‌اي از او را در يعني نفس ببيند و بتواند در مرحله مادون انشاء بکند در آنجا هم اگر باشد شما بفرماييد که مثلاً وجود را مي‌بيند از آن وجود رفع الوجود انتزاع مي‌کند بعد عدم را مي‌گيرد بعد عدم، اين لازمه‌اش اين است که در حقيقت براي عدم هم يک صورتي را چون آن مي‌گويد عدم بايد حکم داشته باشد بايد مطابَق داشته باشد شما مي‌گوييد که اين عدم بالاخره چه موقعيتي دارد؟ آيا براي او

پرسش: ...

پاسخ: نه، اين بحث علم را صورت مي‌خواهند بدانند. اگر علم صورت است اين محذور است. پس اعتراض چيست «و اعترض عليه بأنه لا يجوز» فلان «فصورة المعدوم إما أن تكون» اين صورت «مطابِقة له» معدوم. لازمه‌اش اين است که «فيجب أن يكون للمعدوم و خصوصا الممتنع ذات خارجية تطابِقها» اين ذات خارجيت را «صورته الذهنية» در حالي که اينجا ويرگول نمي‌خواهد در حالي که «و المعدوم لا ذات له» معدومي ذاتي ندارد تا مطابقت و مطابَق و مطابِق و اينها داشته باشد اين يک. يا اينکه بفرماييد نه، اصلاً «أو لا تكون مطابقة له» براي اين صورت مطابَقي وجود ندارد اگر اين حرف را بزنيد «أو لا تکون مطابَقة له» بنابراين «فلا يحصل لنا العلم بالمعدوم» پس ما علمي نداريم چون علم عبارت شد از چه؟ صورت حاصله از اشياء لدي النفس و ما الآن اينجا مطابَقي نداريم تا بخواهد در ذهن بيايد. «إذ العلم عبارة عن صورة مطابقة للمعلوم» اين مقام ثاني بحث که عرض کرديم دليلي در عرض دليل اول ذکر شده است که معارضه از آن ياد مي‌کنيم.

اما جواب: جوابش را ملاحظه بفرماييد از خارج عرض کنيم. مي‌فرمايند که بله، نسبت به اشياء موجوده مي‌توانيم ما چنين بگوييم که حالا البته براساس سخن ابتدايي که «العلم صورة حاصلة من الأشياء لدي النفس» خيلي خوب. اما آيا تمام تعريف علم به همين است؟ اين تعريف جامع افراد علم هست؟ يا مي‌تواند علم به گونه ديگري هم در نزد نفس حاصل بشود؟ و اين نوع ديگري که الآن دارد حاصل مي‌شود از اين باب است که چه؟ که اصلاً نفس نسبت به يک سلسله از اموري مي‌تواند اينها را بشناسد اصلاً خود آن صورتي که نفس اينها را مي‌شناسد خود آن صورت که در نزد نفس حاصل است مي‌شود در حقيقت حيثيت علمي و علم را ما به آن هم مي‌گوييم علم.

«و أجيب عنه بأن المراد بحصول الصورة ليس أنه يحصل في الذهن شبح و مثال له محاكاة عن الأمر العيني مغاير له بالحقيقة» آن چيزي که شما در ابتدا تصور مي‌کنيد که علم عبارت است از صورتي شبحي مثالي از شيء خارجي که از آن شيء خارجي بخواهد حکايت بکند، نه، اين‌گونه نيست. اين تمام صورت‌هاي علمي نيست. «و أجيب عنه بأن المراد» اينجا که ما در باب معدومات در باب ممتنعات مي‌گوييم صورتي حاصل مي‌شود مراد «بحصول الصورة ليس أنه يحصل في الذهن» يعني اين علم در ذهن حاصل مي‌شود «أنه يحصل في الذهن شبح» يک «و مثال له» يعني مثالي براي آن شيء خارجي «محاكاة عن الأمر العيني مغاير له بالحقيقة» که اين شبح و مثال دارد از آن حقيقت عيني حکايت مي‌کند و مثال و نمونه‌اي براي اوست و دارد او را نشان مي‌دهد. نه، مرادمان از وجود ذهني اين نيست. چيست؟ «بل المراد بالصورة الذهنية» در مورد معدومات و ممتنعات و اينها «هو» مراد «حقيقة المعلوم من حيث ظهورها الظلي الذي لا يترتب به عليها أثرها المقصود منها» اينجا که ما مي‌گوييم صورت در ذهن حاصل مي‌شود و امتياز هم حاصل مي‌شود مرادمان از اين وجود ذهني امر شبحي يا مثالي نسبت به امر خارج که حيثيت حکايي داشته باشد نيست بلکه مراد از آن عبارت است از حقيقت معلوم «من حيث ظهورها الظلي» اجتماع نقيضين يک ظهور ظلي دارد آن حقيقت که ندارد آن که وجود عيني که ندارد. يک ظهور ظلي در نفس دارد. ما همين که مي‌توانيم اجتماع نقيضين را تصور بکنيم اين عتصور اجتماعي نقيضين يک ظهور ظلي است اجتماع ضدين يک ظهور ظلي است يعني ما براي او يک حقيقتي فرض مي‌کنيم و براي آن حقيقت يک ظهور ظلي ايجاد مي‌کنيم به ذهن.

پرسش: ...

پاسخ: بله اين ظل، ذي‌ظلش همان چيزي است که ما تعقل مي‌کنيم تصور مي‌کنيم از آن موجودي که تصور مي‌کنيم اين در حقيقت يک ظلي ايجاد مي‌شود مثلاً ما همان‌طور که بيان شد اجتماع نقيضين را مي‌خواهيم تصور کنيم مي‌گوييم که بود و نبود. اين دو تا مفهوم را ما کنار هم قرار مي‌دهيم و مي‌گوييم آيا اين دو مي‌تواند اجتماع داشته باشند يا نه؟ بعد مي‌گوييم نه. اين تصوري که ما الآن ايجاد کرديم اين حقيقتي ندارد ولي آن متصور ما که موجود شده است در حقيقت ظهور ظلي است. اين به لحاظ ماهيتش است نه به لحاظ وجودش. اين ماهيت وجود پيدا مي‌کند.

«بل المراد بالصورة الذهنية هو حقيقة المعلوم من يحث ظهورها الظلي» که اين ظهور ظلي «الذي لا يترتب به» به اين ظل «عليها» بر آن حقيقت «اثرها المقصود منها» بنابراين نتيجه: «فالعلم بالمعدوم لا يكون إلا بأن يحصل في ذهننا مفهوم لا يكون ثابتا في الخارج» يک مقداري شايد ما داريم با تکلف جلو مي‌رويم اگر ما آمديم علم را گفتيم «العلم هو صورة حاصلة من الأشياء لدي النفس» اين را به عنوان کبراي کلي پذيرفتيم در مورد «ما نحن فيه» ما چنين چيزي نداريم. چون صورت حاصله از شيء ما نداريم شيئي در خارج وجود ندارد بنام اجتماع نقيضين يا شريک الباري. پس اين هيچ. بنابراين مرادمان از وجود ذهني همين تصور يا ظهور ظلي است که نسبت به اين داريم لذا مي‌گويند اينها در حد مفهوم‌اند نه در حد ماهيت به معناي اينکه شيئي در خارج وجود دارد و آن ماهيت را مي‌آوريم در ذهن و صورت حاصله.

بنابراين اين «فالعلم» نتيجه است «فالعلم بالمعدوم لا يکون الا بان يحصل في ذهننا مفهوم» که «لا يکون» اين مفهوم «ثابتا في الخارج» بنابراين آنچه که آقاي معترض گفته يا مطابقت دارد يا مطابقت ندارد، اگر مطابقت نداشته باشد که علم نيست و اگر مطابقت داشته باشد که بايد آن معدوم در خارج وجود داشته باشد از اين نوع نيست. اين سنخ وجود ذهني از اين باب نيست بنابراين «فلا يجري‌ الترديد» همين ترديدي که گفته بود يا در خارج مطابَق دارد يا ندارد. اگر ندارد که صورت حاصله از شيء و علم نيست. اگر دارد پس بايد براي اين حقائق در خارج يک وجودي ما قائل شويم اين هر دو باطل است. مي‌فرمايند که بنابراين «فلا يجري الترديد» اين ترديد ... است يا هست مطابَقش يا نيست. اگر نباشد که علم حاصل نمي‌شود چون علم حکايت است. اگر باشد لازمه‌اش اين است که براي معدومات وجودي قائل شويم «فلا يجري الترديد أن هذه الصورة مطابقة للمعدوم أو لا[1] » که اين ترديد همين‌ جا است. بنابراين «و لا يلزم شي‌ء من المحذورين» اين دو تا محذور پيش نمي‌آيد اين دو تا محذور پيش نمي‌ايد نه محذور اول که بگوييم شيء در خارج نيست تا علم به او حاصل بشود. نه محذور دوم که براي معدومات ما بخواهيم در خارج يک شيئي را يک حقيقتي را اثبات کنيم. «و لا يلزم شيء من المحذورين إذ المسمى بالصورة هو بعينه المعدوم في الخارج» صورتي که ما اينجا داريم تصور مي‌کنيم اين در خارج اصلاً چنين جايگاهي ندارد و اين عبارت از يک مفهوم ذهني که براساس تراوشات ذهن اين خلق شده است. اجتماع نقييضن اين‌طور است جوهر فرد اين‌گونه است و امثال ذلک.

البته اينها نياز به توضيح بعدي دارد که «هذا على رأي المحققين» که إن‌شاءالله درباره رأي محققين هم صبحت خواهد شد. «و أما على قول من ذهب إلى أن الحاصل في الذهن شبح المعلوم لا حقيقته فيقال» پس محققين مي‌گويند که اين قضيه وجود ذهني نسبت به معدومات و ممتنعات از باب متعارف در باب علم نيست که بگوييم العلم صورة حاصل لدي الأشياء في الخارج. نه، اين نيست بلکه اصلاً حقيقت وجود ذهني نسبت به اين معدومات و ممکنات به گونه‌اي ديگر است که از او به عنوان يک سلسله مفاهيمي که در ذهن يک ظهوري پيدا مي‌کنند و ظهور ظلي دارند ياد مي‌شود. اين را بايد بيشتر ما روي آن کار بکنيم ببينيم که اين چه اتفاقي دارد مي‌افتد در ذهن که ذهن بتواند چنين تصوري را داشته باشد. ما از اينکه چنين قضيه‌اي داريم هيچ بحثي نيست لذا اين بزرگواران يعني مستشکلين نيامدند از راه منع وارد بشوند که ما مقدمه أولي را نفي مي‌کنيم يا منع مي‌کنيم يا مقدمه ثاني را. اين درست مي‌کنند که ما اجتماع نقيضين را تصور مي‌کنيم. شريک الباري را تصور مي‌کنيم و مي‌گوييم که شريک الباري غير از اجتماع نقيضين است اينها را نمي‌توانيم انکار کنيم. لذا نيامدند از راه منع وارد بشوند که ما مقدمات شما را قبول نداريم نه! کاملاً اين برهاني که اينها ذکر کردند اين برهان سرجايش محفوظ است که چه؟ ما يک سري معدومات بلکه ممتنعات را تصور کنيم و تصور اينها حتي به گونه‌اي است که امتياز بين اينها هم ايجاد مي‌شود و چون امتياز در معدومات نيست الا به عرض وجود، پس بايد براي وجودي ما اول فرض بکنيم.

اين دليل به جاي خودش تمام است اما آن معارضه بايد عرض کنم که بحث اينکه اگر ادله‌اي تام بود مثلاً اين دليل تام است ولي ما براي اثبات وجود ذهني، صرفاً ادله تام کافي نيست بلکه بايد ادله نافين هم نفي بشود. لذا عرض کرديم در بحث آن قوت و غناي حکمت متعاليه که اخيراً جلسه‌اي بود گفتيم نه تنها مرحوم صدر المتألهين براهين عديده‌اي را براي اثبات اصالت وجود ايجاد کرد همه براهيني که ديگران در جهت اثبات مثلاً اعتبار اصالت ماهيت يا صيروت و امثال ذلک آنها را هم نقل مي‌کند و جواب مي‌دهد.

«و اما قول من ذهب» نه براساس تحقيق رأي تحقيق، رأي متوسطي که مشائين مي‌گويند «علي قول من ذهب» که «إلي ان الحاصل في الذهن» آنچه که در ذهن حاصل مي‌شود از شريک الباري از اجتماع نقضين «شبح المعلوم لا حقيقة المعلوم فيقال» اين‌طور گفته مي‌شود «العلم بالشي‌ء عبارة عن حصول شبح و مثال في الذهن» آنچه که شريک الباري يا اجتماع نقضين يا نظاير آن را تصور مي‌فرماييد اين از خارج از امر خارجي گرفته نشده است بلکه شبيه و مثال آن حقيقت خارجي است. مثلاً ما باري تعالي را تصور مي‌کنيم واجب الوجود را تصور مي‌کنيم و بعد شريک الباري را به تبع او تصور مي‌کنيم. شريک الباري يک شبحي است يک مثالي است از آن باري تعالي. «فإن كان له مطابَق» اگر براي اين شبح و مثال يک مطابَقي در ذهن بود «فهو العلم بالموجود و إلا فهو العلم بالمعدوم» پس علم است فرقي نمي‌کند يا به موجود است يا به معدوم است. بنابراين «فصورة المعدوم غير مطابقة له بالفعل» صورت معدوم با آن معدوم مطابقت بالفعل ندارد گرچه مطابقت بالقوه مي‌توانيم برايش فرض کنيم. چرا؟ «إذ لا ذات له» معدوم «عينية» شريک الباري نداريم يا اجتماع نقيضين نداريم «و لا مطابق له» مطابَقي هم براي اين علم نيست «إلا بحسب التقدير بمعنى» يعني به حسب فرض ما آمديم فرض کرديم ما اصل اثبات باري را داشتيم اين اثبات باري. بعد فرض مي‌کنيم که اين باري دو تا باشد اين به حسب تقدير است.

اين به حسب تقدير کجا حاصل مي‌شود؟ اينکه در خارج ما معلوم نداريم در خارج فقط يک معلوم داريم آن هم باري تعالي است شريک الباري که در خارج وجود ندارد اينجا صورت مطابقه با موجود نيست بلکه با معدوم است اما اين معدوم از کجا گرفته شده؟ از کنار او گرفته شده است. «فلا مطابق له الا بحسب التقدير بمعني أنه لو كان له وجود» تقدير يعني چه؟ دارد فرض را مطرح مي‌کند؟ يعني اگر براي شريک الباري يا اگر براي اجتماع نقيضين وجودي باشد «يطابقه هذه الصورة» اين صوت مطابقت مي‌کند با آن چيزي که اگر بخواهد وجود داشته باشد. بنابراين «و العلم بالمعدوم» اينجا «عبارة عن حصول شبح لا يكون له مطابق بالفعل هكذا قيل» اين‌گونه عده‌اي در مقام جواب گفتند.

پس بنابراين دليل اول را تام مي‌دانند اين اعتراض را هم ناتمام مي‌دانند چرا؟ چون مي‌گويند گاهي اوقات به موجود است و گاهي اوقات به معدوم است نه عدم. آن معدوم را از کجا مي‌گيريم؟ از موجود مي‌گيريم مي‌گوييم باري موجود است شريک الباري موجود نيست و ما از آن چيزي که موجود نيست صورتي در ذهن داريم. اين صورت مطابقتي با خارجش ندارد که براي خارج او مي‌خواهيم مطابَق داشته باشيم پس بنابراين علم اينجا چه شد؟ «عبارة عن حصول شبح» يک «لا يکون له» اين شبح «مطابَق بالفعل هکذا قيل». حالا اين سخن تام است يا نه؟ إن‌شاءالله در جلسات بعد.


[1] . إذ لا اثنينية حتى يكون هنا مطابق و مطابق لكن لا يخفى أن هذا الجواب- بالحقيقة إنكار الوجود الذهني لقوله إن الصورة حقيقة المعلوم بحيث لا مطابق و لا مطابق- و مراد القوم من أن الأشياء تحصل بأنفسها في الذهن انحفاظ الماهية مع مغايرة الوجودين و يتحقق حينئذ المطابقة و يجري الترديد و قول المجيب من حيث ظهورها الظلي أراد به محض إضافة النفس إلى حقيقة المعلوم إذ لو أراد وجودا آخر و لماهيته أيضا حصص في الوجودات فلم لا يجري الترديد فالحق في الجواب من الاعتراض أن يقال مطابق كل شي‌ء بحسبه و فرده لا بد أن لا ينافي طبيعته فتحقق مطابق المعدوم و ذاته الخارجية أن لا يتحقق ذات خارجية وجودية كما أن مفهومه الذهني و صورته الظلية أيضا نفي الشي‌ء- و ليس مثل صور ذهنية آخر فالاشتباه إنما وقع من حصر المطابق في الوجودي، س ره‌.
logo