1403/09/24
بسم الله الرحمن الرحیم
رحيق مختوم// الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم
در همين ابتداي بحث وجود ذهني در فصل اول بسيار معارف بلندي مطرح است که جناب صدر المتألهين به بياني عرفاني هم متوسل ميشوند و آنچه را که از جناب ابن عربي در فصوص آمده استفاده ميکنند تا سخنان خودشان را تأييد بگيرند و آن اين است که آيا نفس در مقام فهم مسائل يا علم به مسائل در جايگاه مَظهر است يا در جايگاه مُظهر؟ تا قبل از حکمت متعاليه معتقد بودند که نفس در جايگاه مَظهر است يعني آنچه را که در خارج وجود دارد در نفس انسان عالم منعکس ميشود شبيه انطباع است البته مادي نيست اما شبيه انطباع است و نفس در حقيقت مثل آينهاي است که يک صورتي در او ميتابد اما در حکمت متعاليه يک چرخش کامل نسبت به مباحث علم مطرح شده است و وجود ذهني يا وجود ظلي يا ظهور ظلي ظل خارج نيست ظل علم است. يعني نفس وقتي با يک حقيقتي در خارج ارتباط پيدا کرد يعني با اين شجر خارجي اين ارتقاء پيدا ميکند به شجر اصل الشجر الشجر. و لکن چون آن الشجر که فرد عقلاني است به درستي فهم نميشود ديده نميشود يک عکسي از آن وجود علمي که علم هست و حقيقت خارجي هست از آن به ذهن ميآيد که عکس هم نيست وقتي نفس آن را ديد در وجود خودش آن صورت را اظهار ميکند ايجاد ميکند که ميشود مُظهرش.
پس اصلاً سازوکار علم يک سازوکار بسيار پيچيدهاي دارد ميشود چون علم مجرد است وقتي مجرد شد بايد همه شؤون تجردي ديده بشود. اينجور نيست که ما ديدن يک شيء خارجي حالا شجر يا حجر يا موردي ديگر ما بگوييم از او يک عکسي به ذهن ميآيد و اين ميشود ظهور ظلي يا وجود ذهني و امثال ذلک، نه! اين به اين صورت نيست. ما اين بحثها را إنشاءالله در جلد سوم اسفار و جلد هشتم اسفار يعني در بحث نفس و در بحث علم به صورت تفصيلي خواهيم داشت.
پرسش: ...
پاسخ: جلد سوم يکي از مباحثش بحث علم است. در آنجا اين بحث مطرح است که اساساً سازوکار علم چيست؟ و وجود ذهني يا ظهور ظلي ظل خارج نيست ظل علم است ظل حقيقتي است که آن حقيقت عيني خارجي بنام علم به شجر است و لکن چون ما قدرت علم حضوري نداريم نميتوانيم با وجود اشياء در ارتباط باشيم آن وجود در نشأه کلي که فرد عقلاني و وجود سعي است اين يک بازتابي در ذهن دارد که ظلي را ميتاباند که آن ظل، ظل آن علم است و اين ميشود وجود ذهني يا ظهور ظلي و الا الآن شما وقتي که اين شجر را ديديد بعد اين شجر دوباره قطع شد همچنان صورت او در ذهن شما هست الآن مثلاً شما يک عکسي را در مقابل يک آينه نگه بداريد اين يک شخصي را در مقابل آينه نگه بداريد آينه منعکس ميکند ولي شخص که رفت ديگر منعکس نميکند.
بنابراين اينجور نيست که آن چيزي که ما از خارج داريم ميگيريم همين شيء خارجي باشد چرا؟ چون با رفتن اين، باز هم اين در ذهن هست. پس اين نشان ميدهد که يک حقيقت خارجي بنام الشجر وجود دارد که ما از آن الشجر خارجي که يک حقيقت مجرد هست يک صورتي را براي خومان داريم انشاء ميکنيم که نفس ما مُظهر آن حقيقت خارجي است ولي چون به تعبير اينها از دور ديده ميشود سايه است. اگر از نزديک برويم ببينيم اصل آن شجر حقيقي و کلي سعي و فرد عقلاني ديده ميشود. ولي چون ما با واسطه هستيم با فاصله زيادي داريم آن حقيقت شجر براي ما به اين صورت تجلي ميکند البته نفس مُظهر و متجلي اين حقيقت خواهد بود.
پرسش: منشأ اثر در علم آن حقيقت خارجي است. نقش اين چيست؟
پاسخ: اين نقش علت معده دارد. وقتي آدم نگاه ميکند به اصل الشجر پي ميبرد و لذا ميتواند کمکم الشجر را بفهمد الشجر کجاست؟ ما در خارج هر چه داريم «هذا الشجر»، «هذا الشجر»، «هذا الشجر» الشجر که نداريم. ولي وقتي اين را ديديم و اين و اقرانش را ديديم به الشجر پي ميبريم. آن وقت الشجر ميخواهد در نفس ما يک سايهاي مياندازد که در حقيقت بتواند از اين موجود خارجي حکايت بکند البته اين ظل آن است که حالا عرض ميکنيم اين سازوکار يک سازوکار پيچيدهاي است که خدا حفظ کند حاج آقا يک بحث بسيار مبسوطي را در اين رابطه دارند حتي سر درس اسفار ايشان هم جمع خاصي از همين اصحاب نشسته بودند فهمشان برايشان خيلي دشوار بود. اين تفاوت بين وجود ذهني و وجود علم، چون علم يک وجود خارجي است مثل عدالت.
ببينيد ما يک وقتي يک مفهومي از عدالت در ذهن داريم اين يک مفهوم است مفهوم عدالت است. اين مفهوم عدالت که عدالت نيست. يک حقيقتي است بنام عدالت که اگر کسي متصف به آن يا متخلق به آن وصف و خصلت عدالت بشود اين حقيقت عدالت از او ساطع و جاري است. و الا مفهوم عدالت را همه ما ميشناسيم همه ما مفهوم عدالت «وضع الشيء في موضعه» مفهوم ظلم هم عکس اين است «وضع الشيء في غير موضعه» وضع شيء در موضع ميشود عدل، وضع شيء در غير موضعش ميشود ظلم. تمام شد و رفت. به لحاظ مفهومي مسئله روشن است ولي به لحاظ حقيقت است که حقيقت عدالت يک شيء خارجي عيني است ولي جايش در نفس است. يک شجر داريم که خارجي است جايش خارج از نفس است يک عدالت داريم که خارجي است ولي جايش در نفس است. علم هم همينطور است.
پرسش: ...
پاسخ: ولي به عبارت پايان ... که ما وسائط داريم ...
پرسش: پس حقيقت نفس بايد اين را قبلاً يافته باشد ...
پاسخ: نه، وقتي که اين شجر را ديديم ... آن چيزي که ما الآن در خارج ديديم نفس با آن ارتباط برقرار ميکند اين ارتباط يک تهيأ و آمادگي و تمهيدي را ايجاد بکند که آدم با آن کلي سعي ارتباط برقرار کند. ولي چون ارتباط با آن کلي سعي خيلي دور است و با واسطه و فاصله است ظلي از او دريافت ميکند حالا تا برسيم به بحث علم. اين تتمه درس قبل را هم يک بار بخوانيم که بحث امروز چه ميشود.
«و كثرة الوسائط بين الشيء و ينبوع الوجود يوجب وهن قوته و ضعف وجوده» چون بين ما و آن حقيقت حالا فعلاً الآن ما چون هنوز بحث علم را نخوانديم بگوييم اين شيء خارجي بگوييم اين ظل خارج است. ولي بدانيد ظل خارج نيست. چون اگر ظل خارج باشد، با رفتن خارج ظلش هم بايد برود اين نيست. پس چه ميشود؟ پس ما يک ظهور ظلي داريم که اين ظهور ظلي را حالا فرض کنيد خارج چون واسطه ما با خارج زياد است طبعاً آنچه که از آن عکسبرداري ميشود ضعيف است مثل صورت مرآتيه با خود شيء خارجي. صورت مرآتيه چقدر ضعيف است؟ براي اينکه واسطه زياد است. يعني آن چيزي که آن در خارج هست با آن چيزي که اين هست خيلي فرق ميکند. اين در شيشه و جيوه است آن در عين خارجي است «فلهذا ما يترتب على النفس» يک «و يوجد عنها من الأفعال و الآثار الخاصة يكون في غاية ضعف الوجود[1] بل وجود ما يوجد عنها» نفس «بذاتها من الصور العقلية و الخيالية أظلال و أشباح للوجودات الخارجية الصادرة عن الباري تعالى» اين سازوکار خيلي عجيب است و به اين راحتي کسي نميتواند به اين برسد.
دقت کنيد که چه ميفرمايد؟ يک بار ديگر عبارت: «بل وجود ما يوجد عنها» نفس. آنچه که در قلمرو نفس مثل وجود ذهني دارد ايجاد ميشود چيست؟ «و الوجود ما يوجد عن النفس بذاتها» واسطهاي نيست مستقيماً نفس آن را ايجاد ميکند. اين «من الصور العقلية و الخيالية» آن صورت عقليه مثل الانسان يا صورت خياليه اين شجر خارجي «من الصور العقلية و الخيالية أظلال و أشباح للوجودات» آن چيزي که در خارج وجود دارد آن چيزي که در ذهن ميتابد اين اظلال است اشباح است از آنچه که در خارج است. حالا چرا اين قدر ضعيف است؟ چرا آن چيزي که در ذهن است نسبت به آن چيزي که در خارج است چرا ضعيف است؟ ميگويند اينها اشباح است شبح آنهاست ظلال آنهاست که «الخارجية الصادرة عن الباري تعالى».
پس ما يک چيزي صادر از باري تعالي داريم اين شجر و حجر خارجي است. يک چيزي صادر از نفس داريم اين وجود ذهني است. اين وجود ذهني از نفس ذات صادر شده آن وجود خارجي از الله صادر شده است و تفاوت هم براساس اين است که نفس از خداي عالم فاصله دارد. حالا اينجا الآن ميخواهند بفرمايند اگر اين فاصلهها کم شد کم شد کم شد رسيده به جوار ذات حق سبحانه و تعالي انشاء ميکند آنچه که او انشاء ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: ولي آنچه که آنجا هست علم علم ذهني نيست. علم يعني حقيقت خارجي است. وقتي خدا عالم است يعني همه هستي در نزد او حاضر است. عين هستي است. اصلاً در مقام فعل، علم خدا به اين شجر چيست؟ ميگويند وجود اين شجر است. وجود فعلياش عل حق سبحانه و تعالي است.
پرسش: ...
پاسخ: منبع وجود که خدا باشد. دقت کنيد! «و كثرة الوسائط بين الشيء و ينبوع الوجود» ينبوع يعني منبع يعني وجود. «و ينبوع الوجود» يعني آنچه که از وجود هستي و مطلق صادر ميشود اين است. «و إن كانت الماهية» حالا.
پس بنابراين اين دو تا مطلب يعني يک مطلب وجود علم يکي هم مطلب وجود ذهني، نفس براساس ارتباط با علم يک وجود ذهني در صحنه نفس ايجاد ميکند انشاء ميکند. حالا ما براساس اين چه ميگوييم؟ ميگوييم پس ماهيتي که براي شجر خارجي است و ماهيتي که براي شجر ذهني هست يکي است. از انسان وقتي ميخواهيم تعريف بکنيم اين زيد خارجي را که ميبينيم تعريفش ميکنيم ميگويم که «جوهرٌ جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» اين ماهيتش است. همين ماهيت را در ارتباط با انسان ذهني ميگوييم اين ماهيتي که شما تصور کرديد اين انسان ذهني ماهيتش چيست؟ ميگوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» حالا همين جا يک حرفي بزنيم در پرانتز از حرفهاي حضرت استاد خدا سلامتشان بدارد که چقدر بحثها را باز کردند.
ملاحظه بفرماييد ما فهممان از اشياء از طريق ماهيات است يعني ماهيات ظهورات اشياء هستند لدي الأذهان. ما به سراغ خارج که وقتي ميرويم چون با وجود خارجياش نميتوانيم ارتباط وجودي برقرار کنيم از آن يک عکسي ميگيريم اسمش را ميگذاريم «جسم نام» اسمش را ميگذاريم ناطق. اينها است. اينهايي که ما داريم ميفهميم يک سلسله مفاهيمي است که ما از اين وجودي که بسيار ضعيف داريم براي خودمان ميآوريم داريم. ولي آيا ماهيت اينها اين است. ماهيت انسان همين است که از آن بگوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک» اين چند تا مفهوم است. جوهر چرا ميگوييم؟ چون «لا في موضوع» است. جسم نامي چرا ميگوييم؟ چون رشد و نمو دارد. حساس چرا ميگوييم؟ چون با واسطه حس ادراک ميکند و همينطور. ولي واقعاً آن انساني که در خارج است اين است؟ ميخواهي آن انسان را بفهمي برو بالا. وقتي آن را فهميدي ميتواني بگويي که حتي فرشته هم نميتواند پيدا بکند که فرشته ميگويد براي چه داري اين را خلقش ميکني؟ اين «يفسد و يسفک» و فلان است؟ ميگويد «إنّي أعلم ما لا تعلمون» بيا پيش من بفهم که انسان چه موجودي است. وقتي فهميدي که انسان چيست اينجوري تعريف نميکني که «جوهر جسم نام حساس». اينکه حاج آقا فرمود که انسان حي متأله است رفته بالا اين را از منظر يک منطقي يا يک حکم عادي نگاه نميکند لذا اسمش را «حي متأله مائط» اما تازه اين است؟ نه. اين يک چيزي باز هم ذهني است. اين هم سايه است. آن انساني که حتي فرشتههاي مقرب هم ميگويند يعني چه تو داري چه خلقي ميکني؟ «نحن نسبّح لک و نقدّس لک» اين چيست که داري خلق ميکني؟ اين مگر افساد نميکند؟ مگر سفک دماء نميکند؟ «إنّي أعلم ما لا تعلمون» «إنّي جاعل في الأرض خليفه» آن چيزي که خدا به اين انسان داده و حقيقتش را ايجاد کرده را کسي نميتواند بفهمد.
تازه وقتي «علم آدم الاسماء کلها» شد خدا به آدم ميگويد که «فأنبئوني باسماء هؤلاء» به فرشتهها گزارش بده اينها نميتوانند بفهمند اينها علم به اين مقام را ندارند. اينها علم به مقام اسماء را ندارند تو اي انسان به جايي رسيدي که ميتواني همه اسماء را «علّم آدم الاسماء کلها» تو ميتواني همه اين اسماء را داشته باشي. بعد فرشتهها ميگويند که «لا اعلم الا ما علمتنا» ما علمي نداريم مگر تو آنچه به ما بياموزي. قضيه اين است ما از ماهيت انسان يک چيز ضعيف ضعيف ضعيف داريم دريافت ميکنيم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» مثل اينکه يک عکسي را آدم ببيند بگويد اين است. ولي آنکه در حقيقت از آن جايگاه ميبيند که اينجوري تعريف نميکند. خدا وقتي ميخواهد انسان را تعريف بکند يک تعريفي ميکند که فرشته هم متوجه نميشود که چيست؟ «إنّي جاعل في الأرض خليفة» داد همه فرشتهها را درآورد حالا ميگوييم اعتراض نکردند ولي بالاخره بله. تسليم بودن و سِلم بودن و ... «لا يعصون ما امر الله» اينها همه به جاي خودش محفوظ است ولي يک سؤال جدي براي همهشان مطرح شد مگر تو نميخواهي تقديس کنند تسبيح کنند تقبيح کنند ما که شب و روز «نحن نقدس لک و نسبح بحمدک» شب و روز داريم تسبيح و تقديس ميکنيم چطور شما اين را انتخاب کردي به عنوان خليفه؟ «إنّي أعلم ما لا تعلمون» اين «إنّي أعلم ما لا تعلمون» کجا باز شده؟ چيست؟ خداي عالم چه ديده که به فرشته ميگويد شما نميدانيد که چيست؟ فعلاً حرف نزنيد. بعد وقتي «و علّم آدم الأسماء کلها» بعد ميفرمايد که به اينها گزارش بده. گزارش بده يعني تازه يک ماهيتي از انسان براي آنها بگو. اين گزارش دادن يعني ماهيتش را گفتن. و الا وجودش را که تو نميتواني بفهمي. اگر ميتوانستي بفهمي که به تو ميدادم من. تو اگر ميتوانستي مقام اسماء الهي را بيابي همانگونه که آدم ميتواند بيابد به تو ميدادم من. تو که زودتر خلق شده بودي. مقام تو جايگاهي نيست که بتواني اينها را بفهمي.
بنابراين اين تعريف و سخني که ما در باب ماهيت انسان ميگوييم فکر نکنيد که اين ماهيت حقيقي انسان است. چون ماهيت بناست ظهورات اشياء لدي الأذهان باشد اين شيئي که شما در خارج زيد و عمرو را ميبينيد درست است ظهورات اشياء «جوهر جسم نام حساس» اما آن انساني که خداي عالم او را آفريد او چه موجودي است او که نميتواند جسم ناطق باشد اين حرفها چيست؟ حي متأله است در درگاه الهي صاحب مقام اسماء الهي است. اصلاً وجه است الله اينها چيزهايي نيست که بشود فهميد.
بنابراين اين نکتهاي است که در اينجا مطرح است خيلي نکته عميقي است همين اول بحث عرض کردم و نياز هست که ما مباحث علم را و مباحث نفس را إنشاءالله بيابيم تا بفهميم که اين حرفها يعني چه؟ و اين حرفها چيست؟
پرسش: ...
پاسخ: نه آنجا حقيقت است، چراکه آنجا اصلاً ظل وجود ندارد شبه وجود ندارد. وقتي خداي عالم دارد به آدم در آن مقام و مرتبه ميدهد اصلاً نفس نيست. شبه و ظلال و ظهور و اين حرفها وجود ندارد آنجا حقيقت است. «نحن اسماء الله» نه وجه الله. نه مظاهر و نه مجالي نه! نحن اسماء الله! اهل بيتي که مقام اصلي خلافت با آنها است اسماء الله هستند. نه مظاهر، مظاهر که در و ديوار هستند إنشاءالله من و شما هستيم. نه! حقيقت وجه الله، حقيقت اسم الله اينها هستند «نحن اسماء الله». «يا فاطر بحق فاطمه يا عالي بحق علي يا حميد بحق محمد صلي الله عليه و آله و سلم» اينها يعني چه؟ يعني اينها صاحب مقاماند در چهار مرتبه محمد احمد محمود حميد خدا پيغمبر را ميخواهي بشناسي به اسم حميد بشناس. اينجا که اينجا نيستند تنزل ميکند تنزل ميکند ميآيد به سمت محمد(صلوات الله عليه) اين قرآن است. مگر قرآن اين است؟ الآن قرآني که ما ميخواهيم از آن تعريف بکنيم همين قرآني است که در حد مفهوم يا ماهيت دريافت ميکنيم. 114 سوره و اين مقدار آيه و اينجوري است «بسم الله الرحمن الرحيم» يعني به نام خداوند بخشنده مهربان اين مفهوم است. ولي «بسم الله الرحمن الرحيم» کل قرآن است. چه شد؟ يعني چه؟ «بسم الله الرحمن الرحيم» که در نزد خداست کل قرآن است «بسم الله الرحمن الرحيم» سوره «و الناس» با سوره «و الفلق» فرق ميکند اينجا همه چيز مشهود است.
پرسش: ...
پاسخ: محال چيز هست الآن نگاه کنيد «اللهم إلا لبعض المتجردين عن جلباب البشرية» شما بايد از پوست بشر در بيايد از پوست بشر تا در نيامده باشيد اينها را نميفهميد متجرد هستند تجرد تام يافتهاند. «من أصحاب المعارج فافهم لشدة اتصالهم بعالم القدس» دقت کنيد اين حرفها «و محل الكرامة و كمال قوتهم يقدرون على إيجاد أمور موجودة في الخارج مترتبة عليها الآثار» بيبنيد ما الآن يک موجودي ايجاد ميکنيم در نفس خودمان مترتبة عليه الآثار نيست. موجود در خارج نيست اين موجود در ذهن است و وجود ذهني است. اينکه اين نيست. آنها ميتوانند يک کاري بکنند که چه؟ موجود کنند حقائق را در خارج. يک شجر بيافرينند شجر چيست؟ آسمان و زمين چيست؟ شمس و قمر بيافرينند اينجوري هستند. «و هذا الوجود للشيء الذي» اما اين وجود ذهني که «لا يترتب عليه الآثار و هو الصادر عن النفس بحسب هذا النحو من الظهور يسمى بالوجود الذهني و الظلي» آن چيزي که الآن در ذهن تابيده و ما از او عکس ميگيريم و شبح و ظلال او داريم اين در حقيقت اينجوري است.
بنابراين «و هذا الوجود» يعني اين وجود ذهني «للشيء الذي لا يترتب عليه الآثار و هو الصادر عن النفس بحسب هذا النحو من الظهور» که اين نحوه از ظهور را دار «يسمي بالوجود الذهني و الظلي» اما «و ذلك الآخَر» آخِر نه. «الآخَر المترتب عليه الآثار يسمى بالوجود الخارجي و العيني» اين حرفها خيلي حرفهاي عرشي است اينکه ميگويند معارف معارف، اينها معارف است. يک سلسله حرفهاي متوسط را اسمش را نميگذارند معارف. اينها معرفتهاي راستين و حقيقتي هستند.
حالا وقتي به اينجا رسيد جناب صدر المتألهين معمولاً جناب صدر المتألهين کمک نميگيرد. تأييد نميگيرد قدرت علمياش مبانياش بيانش همه چيزش درست است. فلذا اما در برخي از موارد مثل اينجا عين متن را ميآورد «و يؤيد ذلك ما قاله الشيخ الجليل محي الدين العربي الأندلسي قدس سره في كتاب فصوص الحكم» ميفرمايد که «بالوهم يخلق كل إنسان في قوة خياله ما لا وجود له إلا فيها[2] » ما يک مرحلهاي را ميفهميم همه انسانها ميفهمند همه انسانها در سايه قوه وهم و خيالشان ميتوانند يک چيزي را در نفسشان انشاء بکنند ايجاد بکنند اين يک چيز طبيعي است اين را ما همه ميفهميم. «بالوهم» يعني به قوّت وهم و خيال «يخلق کل إنسان في قوّة خياله ما لا وجود له إلا فيها» اين وجود در خارج که نيست. اين وجود ذهني که در خارج نيست فقط در ذهن ما است. مثلاً اگر فقط زيد اين درخت را ديده فقط در ذهن زيد است. در ذهن کسي ديگر نيست. اين چيزي است که ما ميفهميم.
حالا ايشان الآن دارد چون آن چيزي که در حقيقت دارد فاصله بين حکمت متعاليه را با ساير حکمتها مشخص ميکند و عرفان دارد اين را تأييد ميکند اين است که نفس مَظهر نيست نفس مُظهر است اين را نفس دارد ايجاد ميکند. حالا قبلاً اين را خواندند که چون نفس مثال الهي است نه مثل. ذاتاً وصفاً فعلاً در حقيقت براساس او دارد کار ميکند. اين تا اينجا درست اما
پرسش: ...
پاسخ: ... «و هذا هو الأمر العام لكل إنسان» همه انسانها ميتوانند اين کار را بکنند که در وجود خودشان در نفس خودشان چنين کاري را ايجاد کنند که اين ميشود وجود ذهني. اما از اينجا مهم است «و العارف يخلق بالهمة[3] ما يكون له وجود من خارج محل الهمة[4] » عارف خلق ميکند بالهمة يعني همت در اينجا از جايگاه عقل عملي بايد ديده بشود نه عقل نظري. البته عقل عملي که متأثر است از عقل نظري. در مرحله عالي اينجا يکي ميشود يعني شهود و اراده مثل هم هستند معرفت و اراده عين هماند مثل باري سبحانه و تعالي. اينجور نيست که خداي عالم با يک قوهاي فکر بکند معاذالله و با يک قوه ديگر اراده بکند. «علمه عينه» اين «إذا أراد شيئا أن يقول له کن فيکون» نه يعني حالا اين تفصيل آن واقعيت است و الا اينجور نيست که مثلاً خدا اول فکر بکند بعد نظرش بيايد بعد معاذالله بخواهد اراده بکند.
«و العارف يخلق بالهمة ما يكون له» چه چيزي را خلق ميکند؟ آنچه که ميباشد «له وجود من خارج محل الهمة» اين جمله خيلي دنيايي حرف داخلش است.
پرسش: همتي يعني چه؟
پاسخ: همت يعني آن چيزي است که مورد اهتمام است امر مهمي که به آن اهتمام داده ميشود يعني به آن توجه ميشود که عمل بشود به آن همت ميگويند.
پرسش: به چه دليل همت را فرمودند؟ بگويند «العارف يخلق». بالهمّة يعني چه؟
پاسخ: مثلاً ميگويند آقا، شما با قوّه باصره ميبينيد با قوّه سامعه ميشنويد با قوّه لامسه لمس ميکنيد عارف شؤون مختلفي ندارد آن شأني که ميتواند خلق بکند آن چه شأني است؟ اين همّتي است که دارد. همّت يعني آن منتهاي امري که مورد اهتمام و اهميت واقع ميشود.
پرسش: ... «کن فيکون» است بحث همّت نيست ... عارف هم همين است؟
پاسخ: عارف اين کار را ميکند. البته عارف ...
پرسش: بعد از واژه همت، کن فيکون ميشود؟
پاسخ: بله، لذا انسان به مقام «کن» ميرسد. اينکه ميگويند ما اتفاقاً در سوره مبارکه «واقعه» بحث ماست اين است که انسان به مقام «کن» ميرسد «عبدي اطعني حت أجعلک مثلي» که «بسم الله الرحمن الرحيم» تو مقام «کن» است وقتي تو هر چه را بخواهي انجام بشود ميگويد که «بسم الله». «بسم الله مجريها و مرسيها» حضرت نوح که ناخدا نبوده که ياد بگيرد همين که «بسم الله» ميگفته اين امواج را طي ميکرد «بسم الله» ميگفته ميايستاد «بسم الله مجريها و مرسيها» اين مقام «کن» است. اين طرف برو، اين توفان است.
پرسش: ...
پاسخ: محل همّت، نفس است در خارج ايجاد ميکند. درخت را در خارج ايجاد ميکند. حالا «و لكن لا يزال الهمة تحفظه و لا يئودها حفظ ما» نکته ديگر اين است که خدا حالا عارف اين را آفريده اين را خلقش کرده البته همه به اذن الله است. عارف اينجوري نيست که معاذالله مستقلاً بتواند کاري بکند. هر چه که هست اين است. اينها در حقيقت آن متجرد از جلباب بشريت اينها همان اولاي الهياند اين عارفان حتماً ملاحظه کنيد اين بحثهايي که حاج آقا دارند که حاج آقا اينها را به اولياي الهي منطبق ميکنند نه همين افرادي که معاذالله متوسط هستند. اينها خدا خيرشان بدهد در حد متوسط هستند اهل صحتشان متوسطاند اولياي الهي هستند ائمه اطهار(سلام الله عليهم اجمعين) هستند ما اگر شاهدي شوهدي از قرآن کريم در ارتباط با انبياء نداشتيم نميتوانستيم اينجور حرف بزنيم. در ارتباط با انبياء ميفرمايد که حضرت داود وقتي حرف ميزند به تعبير آيه کوه و در و دشت همه با او همناله ميشوند «و أوّ بي يا جبال معه» اين است همينجور عادي که نيست.
«و العارف يخلق بهمّته» و فلان. «و لكن لا يزال» حالا آمد و اين عارف يک چيزي را ايجاد و خلق کرد، چهجوري محفوظش ميکند؟ آيا معاذلله يک پاسباني مسئول ميکند که اين درخت را نگه دارد؟ يا نه، همين که در حفظش هست هست؟ الآن اين خوشيد و زمين حالا يکي از دوستان ما جناب آقاي ... چندي قبل آمده بودند مؤسسه، ايشان تخصصشان هم در نجوم هست، از ميليارد ميليارد ستارهاي دارند حرف ميزنند که اصلاً آدم تصورش را نميتواند بکند. چهجوري اينها را حفظ ميکند؟ اينها به هم نميخورند؟ با هم تماس ندارند؟ اصطکاکي ندارند سائيدگي ندارند؟ اين قضيه چيست؟ براي اينکه آن چيزي که باعث حفظ هست همان همت است همان هميت که ايجاد کرده و خلق کرده حفظ ميکند و ديگر لازم ندارد کسي مواظبتش بکند. الآن آسمان و زمين را فرمود «و لا يؤده حفظهما» چرا؟ چون اراده حفظ با علم باهم هستند و علم در متن ذات الهي هست علم دارد از ازل تا ابد مثلاً اين ستارهها بايد چهجوري باشند همين است. علم هست. همان علم حافظش است. علمي که درباره باري تعالي هست همانطوري که ايجاد کرده همان را حفظ ميکند اصطلکاکي ندارند چون آن علم حفظ ميکند.
الآن ميگويند که همان همتي که خلق کرده، همان همت حفظش ميکند نگران نباشيد «و لا يؤده حفظهما» حفظ آسمان و زمين مگر براي خدا سخت است؟ براي عارف هم نيست. حالا اگر عارفي باشد و مثلاً غافل بشود از اين معنا معلوم است که يک عارف سرپايي است يعني نزديک خيلي نيست. اما عارفي که حضرات را گذرانده حضرات خمس را گذرانده اين عارف ممکن است در يک حضرتي غفلت باشد مثلاً توجه نباشد، اما در حضرات ديگر حاضر است و چون حاض است همه اينها محفوظاند. حالا اين عبارتي که الآن داريم ميخوانيم.