« فهرست دروس
درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/09/21

بسم الله الرحمن الرحیم

 رحيق مختوم// الحکمة المتعالية

موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم

 

بحث در فصل اول از منهج ثالث راجع به وجود ذهني شد عرض شد که احکام هستي را به صورت کلي مي‌شود به سه قسم تقسيم کرد که گويا آنچه را که در گذشته گفته شده را تکرار نکنيم و وارد بحث امروز بشويم. بحث امروز از يک جهت در مقام اثبات وجود ذهني هستيم و براساس نگرش حکمت متعاليه که نفس مُظهر است و نه مَظهر، آنچه را که در صحنه نفس انساني ايجاد مي‌شود به عنوان وجود ذهني، به انشاء نفس است نه اينکه نفس يک آينه‌اي باشد که يک صورتي در او تابيده شده باشد. اين جهات عديده‌اي را از فلسفه به همراه دارد. يک جهت اين است که آنچه را که در گذشته فکر مي‌کردند که نفس به مثابه آينه است و در حقيقت آنچه را که در خارج مي‌بيند عکسي در آن نفس از خارج گرفته مي‌شود بلکه آنچه را که در نظر نهايي حکمت متعاليه مطرح است اين است که نفس با ديدن حقائق اشياء و ماهيات در خارج يک قوّت و يک توان تجردي براي او تحصيل و حاصل مي‌شود که براساس آن مي‌تواند در صحنه نفس اموري را ايجاد کند و اين امور در بدأ نظر عبارت است از وجود ذهني و به جهت ضعفي که در نشأه طبيعي نفس وجود دارد و فاصله چندان و واسطه فراواني که بين قوّت لايتناهاي الهي و قوّت نفس وجود دارد باعث مي‌شود که آنچه در صحنه نفس مي‌تابد يک عکسي باشد يک صحنه حاکي باشد که وجود ذهني را همان‌طوري که بيان فرمودند يک ظهور ظلي و وجود ذهني دارند مي‌نامند.

البته اگر اين واسطه‌ها کم بشود و نفس خودش را ارتقاء بدهد و واسطه‌ها را کم کند فاصله را کم بکند، جوار قرب پيدا بکند، مي‌تواند به اذن اللهي يک شأن الهي داشته باشد. شأن الهي اين است که ايجاد مي‌کند و لکن ايجاد الهي يک حقيقت عيني خارجي است و نفس در مرحله ضعيفه خودش آنچه را که ايجاد مي‌کند جز صورت اشياء و حقائق چيز ديگري نيست و با قوّتي که نفس در مسير قرب به جوار حق پيدا مي‌کند البته اين امکان براي او حاصل مي‌شود و آنچه را که در نزد اهل معرفت شناخته شده است که در اين بخش جناب صدر المتألهين سخن اهل معرفت را هم عيناً نقل مي‌کنند اين است که نفس با قوّتي که پيدا مي‌کند مي‌تواند امري را در خارج ايجاد کند به اذن الله «العارف يخلق بهمّته».

حالا اينها مباحثي است که چون در کتاب آمده و ما بايد بخوانيم عرض مي‌کنيم. ولي از بحث وجود ذهني جدا نشويم. وجود ذهني همان‌طور که بيان فرمودند يک ظهور ظلي است يعني يک وجودي ما در خارج داريم اين وجود متحقق بالذات است مبدأ و منشأ اثر است و تمام آثار وجود خارجي به برکت وجود او هست. همين وجود ضعيف شده و رقيق شده به وسيله نفس در وجود انساني انشاء مي‌شود و نفس مي‌تواند عين آن چيزي که در خارج هست را در ظرف ذهن ايجاد کند الا اينکه اين حاکي است آن محکي است اين صورت است آن حقيقت است.

يک تفاوتي اينجا وجود دارد بين وجودين و ماهيت طبيعي است که اين تفاوت بين نقص و کمال را ما در وجود مي‌بينيم وجود خارجي اين وجودي است که صاحب اثر است متحقق بالذات است منشأ آثار است اين در خارج است اين وقتي مي‌آيد در ذهن يک موجود ضعيف ظلي خواهد بود که هيچ خاصيتي از خاصيت‌هاي آن موجود خارجي را ندارد که حضرت استاد در بياناتشان از باب تمثيل مي‌گويند مثل سايه درخت براي درخت است همان‌طوري که سايه هيچ خاصيتي از خاصيت درخت را ندارد فقط حکايت مي‌کند اين وجود ذهني هم حکايت مي‌کند.

پس ما وجودين داريم خارجي و ذهني، يکي کامل و يکي ناقص. اما آن چيزي که در هر دو مشترک است و واحد است ماهيت واحده است. ماهيت شجر در خارج چيست؟ جسم نامي است. ماهيت انسان در خارج چيست؟ «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» اين ماهيت بعينه به ذهن مي‌آيد انسان ذهني را ما اگر بخواهيم به لحاظ ماهيت تحليل کنيم چه مي‌گوييم؟ مي‌گوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» آن چيزي که در صحنه نفس و ذهن هست عين همان چيزي است که در خارج است و اين عينيت به لحاظ ماهيت است. اگر گفتند «للشيء غير الکون في الأعيان کون بنفسه لدي الأذهان» براي اين است که اين دو تا ماهيت‌ها در حقيقت به تبع اين دو وجودها دو تا شدند وگرنه همان ماهيت خارجي بعينه به ذهن مي‌آيد اگر ماهيت ذهني به خارج برود، مي‌شود ماهيت خارجي و اگر ماهيت خارجي به ذهن بيايد مي‌شود ماهيت ذهني.

پرسش: ...

پاسخ: نگفتيم هر چيزي. بله، امري که مفهوم باشد مفهوم ببينيد ما سه تا چيز داريم؛ مفهوم فقط در ذهن است. وجود خارجي فقط در خارج است. ماهيت هم ذهن است هم خارج. و لکن وجود به جهت اينکه شدت و ضعف دارد شدتش در خارج ضعفش در نفس است. بنابراين اينکه گفتيم هر چيزي مفهوم ذهنيت عين ذات اوست و در خارج راه ندارد اين به لحاظ مفهوم است والا ماهيت هم در خارج است هم در ذهن. هر جا وجود باشد ماهيت با او هست. در ذهن باشد در خارج باشد فقط در خارج اين ماهيت به جهت وجودش منشأ اثر است در ذهن به جهت وجودش منشأ اثر نيست.

«و كل صورة حاصلة لموجود مجرد عن المادة بأي نحو كان فهي مناط عالمية ذلك المجرد بها سواء كانت» اين صورت «قائمة بذاته أو لا» يک مطلبي را بعد از اين مطلبي که الآن به آن ما تصريح کرديم و در گذشته مطرح و اشاره شد اين بود که پس بنابراين اين ذهن اين را ايجاد مي‌کند. به عبارت ديگر نفس اين را ايجاد مي‌کند در صحنه ذهن. الآن رابطه بين اين امر ايجاد شده يعني صورت ذهنيه که وجودش هست با نفس چيست؟ نفس آن را ايجاد کرده و الآن آن موجودي که ايجاد شده در ذهن انساني هست ما مي‌خواهيم رابطه بين آن نفس را با اين موجود ببينيم. يک قاعده کلي مي‌گويند. علم چيست؟ علم عبارت است از حصول صورت شيئي نزد شيء ديگر. اين علم است. کمّ و کيف‌ها را کاري نداشته باشيد فعلاً اين قاعده کلي است. علم عبارت است از صورت حاصله از شيئي لدي الشيء.

پرسش: لدي النفس.

پاسخ: حالا اجازه بدهيد گاهي وقت‌ها نفس عالم گاهي وقت‌ها عقل عالم است گاهي وقت‌ها الله عالم است. ما اينکه مي‌گوييم شيء، الآن نفس نفرماييد نفس يکي از مصاديق شيء است. پس علم چيست؟ «صورة حاصلة من الشيء لدي الشيء» اين «لدي الشيء» مي‌تواند سه صورت داشته باشد؛ يا لدي الفاعل است يا لدي القابل است يا لدي النفس است. نفس به خودش عالم است يا نه؟ خيلي خوب. پس صورت حاصله شيء لدي النفس يعني در نزد خودش. الآن ما به خودمان علم داريم. اين علمي که ما به خودمان داريم يعني چه؟ يعني صورت وجودي ما در نزد ما حاضر است پس ما عالميم به ذات خودمان. اين يک نوع از عالميت است. الآن دارند اول مي‌گويند کليت عالميت که علم عبارت است از صورت حاصله اشياء لدي الشيء، بعد اين عالم گاهي اوقات خود نفس است شيء در نزد خود حاضر است گاهي اوقات در نزد قابلش وجود دارد، گاهي اوقات در نزد فاعلش وجود دارد. پس عالم سه نحوه است يا فاعل است که به فعل خودش علم دارد، اين يک نوع. يا قابل است که به مقبول خودش علم دارد چون مقبول الآن حاصل است در نزد او، اين نوع دوم. سوم: اگر شيئي مثل عقل مثل نفس در نزد خود حاضر باشد اين هم علم است.

پس ما سه گونه عالميت يعني عالم داريم عالميت يعني حصول صورت شيء لدي الشيء. اين لدي الشيء اين شيئي که عالم است گاهي اوقات خود شيء است مثل نفس به خودش عالم است گاهي اوقات قابل شيء است مثل مثالي که ديروز عرض کرديم فرض کنيد ديوار و جسم و امثال ذلک، خضرويتي که همه اعراضي که براي جواهر حاضرند. و نوع برترش هم همين است که در نزد فاعل است. اين سه تا قسم را ملاحظه فرموديد الآن مي‌خواهند بفرمايند که وقتي يک صورتي را نفس انشاء مي‌کند در صحنه نفس در صحنه ذهن از آن ببريم، اين نوع عالميت فاعل است به فعل. علت هست به معلول. و اين نوع از عالميت اقواي از انواع ديگر است. شيء در نزد خودش چقدر حضور دارد؟ در نزد فاعلش اقوي و بيشتر است. شيء در نزد قابلش چقدر وجود دارد؟ در نزد فاعلش بيشتر.

پس بنابراين اينکه بيشتر مي‌گويند يعني شدت علمي. حضور علمي اينجا بيشتر است. وارد اين بحث مي‌شويم. «و كل صورة» اينجا داريم قاعده کلي را مي‌خوانيم تا بعد به صغري برسيم «و کل صورة حاصلة لموجود مجرد عن المادة بأي نحو كان» أي نحو اين حضور و اين حصول باشد «فهي» اين حصول و اين صورت حاصل است «مناط عالمية» اين مناط عالميت است. مناط عالم بودن چيست؟ اينکه صورتي در نزد شيئي حاصل باشد «فهي مناط عالمية ذلك المجرد بها» به آن صورت. «سواء كانت» اين صورت «قائمة بذاته» يک جوهري را مي‌خواهد درک بکند «أو لا» يک عرضي را مي‌خواهد درک بکند فرقي نمي‌کند. «و مناط عالمية الشي‌ء بالشي‌ء حصول صورة ذلك الشي‌ء له» مناط عالميت چيست؟ که ما در مقام تعريف علم مي‌گوييم علم يعني اگر يک شيئي بخواهد به يک شيئي ديگر علم پيدا بکند، يعني صورتي از آن شيء در نزد اين شيء که عالم است حضور داشته باشد. «و مناط عالمية الشيء بالشيء حصول صورة ذلک الشيء له، سواء كانت الصورة عين الشي‌ء» مثل آن جايي که نفس به خودش عالم است. صورت صورت نفس است عالم خود نفس است. نفس به خودش علم دارد و اين صورت نفس در نزد نفس حاضر است.

اين سه قسم را دارد بيان مي‌کند؛ يک: «سواء کانت الصورة عين الشيء العالم فيكون حصولها حصوله كعلم النفس بذاتها» يعني حصول آن صورت همان حصول اين نزد عالم است. فرقي نمي‌کند «کعلم النفس بذاته» نفس وقتي به خودش عالم است يعني خودش در نزد خودش حاضر است. يک وقت يک موجودي است که خودش در نزد خودش حاضر نيست محجوب است مثل موجودات مادي است مظلمات. غواسق به تعبير جناب سهروردي. اين غواسق محجوب‌اند حجاب دارند حجاب ماده اجازه حضور نمي‌دهد. وقت ياين حجاب ماده برطرف شد شيء مجرد شد مجرد در نزد خود حاضر است. اين يک.

«أو غيره» پس گاهي صورت شيء عين خود شيء است که عالم و معلوم عين هم‌اند «أو غيره» يا نه، عالم يک چيزي است معلوم چيزي ديگر است. «فيكون حصولها» حصول اين صورت «إما فيه» که به لحاظ قابل است «و ذلك إذا كان الشي‌ء قابلا لها» صورت. «و إما عنه و ذلك إذا كان فاعلا لها» پس ما عالميت را تعريف کرديم انواع عالم را هم بيان کرديم. عالميت همان‌طور که فرمودند مناط عالميت حصول صورت شيئي لدي الشيء است اين عالميت است. ما چند جور عالميت داريم؟ سه گونه داريم.

بنابراين «فالحصول للشي‌ء المجرد الذي هو عبارة عن العالمية» عالميت چه شد؟ دوباره برمي‌گردند مناط را مي‌گويند «فالحصول للشيء المجرد» چرا مي‌گويد للشيء المجرد؟ براي اينکه ماده که حصولي برايش نيست. الآن شما هزار تا سفيدي را روي ديوار بگذار، اينکه فايده‌اي ندارد. ولي يک خضرويت يک بو و يک رنگ بالاي درخت باشد درخت مي‌فهمد. جوهر است «و جوهرية لدينا واقعة إذ کانت الأعراض کلا تابعة» اصلاً اين عرض را خود جوهر توليد کرده است بنابراين بوي درخت چيست؟ بوي گل چيست؟ رنگش چيست؟ کمّ و کيفش چيست؟ همه اعراض‌اند در نزد قابل که جوهر است و موضوع که جوهر است حاضر است. البته اگر آن موضوع جوهر باشد مجرد باشد.

«إذا کان فاعلا لها فالحصول للشيء المجرد الذي هو عبارة عن العالمية» سه قسم است اينجا ويرگول مي‌خواهد «أعم من حصول نفسه» يک «أو الحصول فيه» قابل، دو. سه: «أو الحصول له».

پرسش: ...

پاسخ: آن هم يک نفسي دارد في الجمله. نفس نباتي دارد. حالا اين قاعده کلي را بيان فرمودند حالا مي‌خواهند تطبيق کنند مي‌گويند نفس هم عالم است هم به خودش عالم است هم به امور ديگري که لدي النفس حضور داشته باشند عالم است و اين عالميت بالنسبه آن چيزهايي که از بيرون آمده که علتش به معناي مُظهريت است يا خودش ايجاد کرده مُظهريت است اين عالميت از نوع اول است. از نوع اول يعني چه؟ يعني فاعل «له». نه «فيه» و نه «عنه». «من حصول نفسه».

«فللنفس الإنسانية في ذاتها عالم خاص بها من الجواهر و الأعراض» نفس عالميت يک عالمي دارد که جواهر و اعراض در آن نفس حضور دارند. «من الجواهر و الأعراض المفارقة و المادية» يعني چه؟ نفس هم جوهر مفارق و هم جوهر مقارن است. هم عرض مفارق هم عرض مقارن در نزد نفس هستند. نفس اينها را دارد ايجاد مي‌کند حتي. نفس دارد ايجاد مي‌کند. مثلاً فرض کنيد اين انسان. الإنسان، نه زيد. انسان به آن رسيده يعني رسيده به يک انسان معقول و فرد عقلاني رسيده. وقتي اين را رسيده، آنکه در خارج است آن که يک موجود خارجي است. اما آن موجود خارجي را به وجود قوّت خودش انشاء مي‌کند در نفس. آن موجود خارجي مفارق است. آن را درک کرده و در صحنه نفس خودش او را دارد ايجاد مي‌کند انشاء مي‌کند.

پس بنابراين اين منشأيي که از نفس آمده معلول اوست. آن حقيقت خارجي که مفارق است جوهر مفارق است که گاهي وقت‌ها او را يعني جوهر مفارق را درک مي‌کند گاهي اوقات عرض مفارق را درک مي‌کند گاهي اوقات يک جوهر مقارن را درک مي‌کند مثل شجر. گاهي اوقات عرض مقارن را درک مي‌کند مثل سبزي و خضرويت و امثال ذلک. «فللنفس الإنسانية في ذاتها عالم خاص بها» نفس انسانيه. «من الجواهر و الأعراض المفارقة و المادية» اينها چه هستند؟ مفارق و مقارن هستند. «و الأفلاك المتحركة و الساكنة» افلاک متحرک و ساکن براساس هيأت قديم. «و العناصر و المركبات و سائر الحقائق» ملاحظه بفرماييد «يشاهدها بنفس حصولاتها لها» اين را دقت کنيد اين جمله بعدي مهم است اين را فعلاً نمي‌خوانيم. توضيح مي‌دهيم ولي الآن مي‌خواهيم بگوييم که ايشان مي‌خواهد بگويد که نفس اينها را يعني جوهر مفارق عرض مفارق، جوهر مقارن عرض مقارن، افلاک متحرکه افلان ساکنه، عناصر و مرکّبات، همه اينها را نفس درک مي‌کند. وقتي درک کرد به معناي چيست؟ به معناي اينکه اينها را در خارج مي‌يابد ادراک مي‌کند در خارج ولي عين آنها را در ذهن مي‌تاباند «و يشاهدها بنفس حصولاتها لها» يعني مشاهده مي‌کند همه اينها را به نفس حصولات اين امور براي خود نفس. يعني در نزد نفس دارد. اينجا مي‌شد معلول او، فعل او، و فاعل همان نفس خواهد بود.

اينجا «بحصولات أخري»، «لا بحصولات أخرى و إلا يتسلسل» يک اشکال جدي بود که خيلي‌ها از زمان افلاطون و ارسطو و بعد شيخ الرئيس و بعد رسيد به جناب حکيم سهروردي همچنان اين اشکال هست که چه؟ که آيا ما مي‌گوييم اين صورت را درک مي‌کند، بعد اين صورتي که در خارج بوده درک کرده آن را مي‌آيد انشاء و ايجاد مي‌کند. مي‌گويد اينکه مي‌خواهد انشاء بکند آيا به چه وسيله‌اي انشاء مي‌کند؟ بالاخره بايد اين صورت را در نفسش داشته باشد و براساس او يک چيزي را ايجاد بکند. اين تسلسل چيست؟

پرسش: ...

پاسخ: احسنتم اين مي‌شود در حقيقت تسلسل. يک وقت است که مي‌گوييم اين از چيزي ديگر نمي‌گيرد. وقتي خارج را ديد براساس قوّتي که پيدا مي‌کند در نفس ايجاد مي‌کند و ديگر چيزي واسطه نيست. به امر ديگري نيست که بگوييم اين صورت را به آن صورت، آن صورت را با آن صورت که تسلسل پيش بيايد. نه. يک چيزي را در خارج درک کرده حالا يا به درک عقلاني مثل اينکه انسان معقول را درک کرده فرد عقلاني را درک کرده يا نه، انسان محسوس را درک کرده فرقي نمي‌کند. همان که درک کرده همان را در نفس خودش به صورت وجود ذهني انشاء مي‌کند اين واسطه نمي‌خورد. اگر ما يک چيزي را به واسطه چيزي ديگر بخواهيم درک بکنيم بگوييم اگر چيزي را حتماً به يک واسطه‌اي داشته باشد اين تسلسل مي‌شود ولي الان اين درکي که نفس نسبت به خودش يا نسبت به معلومات خودش دارد مستقيم است خودش ايجاد مي‌کند. چون مستقيم ايجاد مي‌کند «لا بحصول آخر» تا تسلسل پيش بيايد.

پرسش: ...

پاسخ: بله، يعني اتحاد عاقل و معقول پيش مي‌آيد. حالا

پرسش: ...

پاسخ: بله مناط عالميت حصول است ... لذا عالم و معلوم يکي هستند چرا؟ چون آن حصول عين معلوم است عين عالم است. بعد الآن اينجا راجع به مسئله مهمي دارند صحبت مي‌کنند که اينها عرض کرديم مباحثي است که به نفس برمي‌گردد ولي بسيار بحث‌هاي عمده‌اي است مي‌فرمايند که چه‌جوري است اين قصه؟ شما اين را براي ما شرح بدهيد که چه‌جور مي‌شود يک حقيقتي بيايد و يک امري را انشاء بکند و ايجاد بکند ولو در حد وجود ذهني؟ قدرت ايجاد و انشاء مگر براي حق سبحانه و تعالي منحصراً نيست؟

ايشان الآن مي‌فرمايد که نفس مثال حق است البته نه مثل حق. و چون خداي عالم نفس را مثال خودش ايجاد کرد ذاتاً وصفاً و فعلاً، همان‌طوري که خداي عالم بالذات مي‌تواند ايجاد بکند نفس بالعرض هم شأن الهي پيدا کرده و ايجاد مي‌کند. حتي مي‌تواند در خارج اين همه کرامت‌هايي که ما مي‌بينيم اين همه اعجازي که مي‌بينيم اين اعجازهايي که در ارتباط با انبياء وجود دارد همين است. در ظل اين هم گفته مي‌شود «العارف يخلق بهمّته».

پس اولاً و بالذات ايجاد و انشاء شأن الهي است و خداي عالم اين شأن را به برخي از حقائق عطا مي‌کند «و ذلک».

پرسش: ...

پاسخ: خيلي از حقائق را انشاء نمي‌کند.

پرسش: مي‌شود؟

پاسخ: بله نفس ايجاد نمي‌کند. اين تحليلش اين است «و ذلک لأن الباري تعالى خلاق الموجودات المبدعة و الكائنة» موجودات را به دو قسم تقسيم مي‌کنند سابقه نداشته باشد و سابقه داشته باشد. نداشته باشد مبدأ، داشته باشد مکوّن است. «المبدعة و الکائنة» اين يک قاعده. «و خلق النفس الإنسانية مثالا لذاته و صفاته و أفعاله» نفس را مثال خودش قرار داد در مقام ذات و صفات و فعل. «من عرف نفسه فقد عرف ربه». «فإنه تعالى منزه عن المثل» اما «لا عن المثال» بله «ليس کمثله شيء» اما «و لله المَثل الأعلي».

پرسش: مبدع سابقه ندارد. الآن مجردات از چيزي گرفته نشدند ولي مکونات از مثلاً الآن انسان مکوّن است از خاک گرفته شده است. «فخلق النفس مثالا له ذاتا و صفاتا و أفعالا»، «فأنه تعالي منزه عن المثل» اما «لا عن المثال» بنابراين «فخلق النفس مثالا له» نفس ذات الهي «ذاتا و صفاتا و أفعالا» چرا؟ «ليكون» تا باشد «معرفتها مرقاة» يعني عالم رقي و ترقي «لمعرفته» که انسان به معرفت الهي نزديک بشود. «فجعل ذاتها» قرار داده است خداي عالم ذاتش را «مجردة عن الأكوان» يعني از مکوّنات «و الأحياز» حيز ندارد همه احکامي که براي موجود مادي است مکوّن هست را مجرد ندارد. قابل ابعاد ثلاثه است قابل اشاره حسيه است کمّ دارد کيف دارد فلان دارد و هيچ کدام از اينها مجرد ندارد. «فجعل ذاتها» نفس را «مجرد عن الأکوان و الأحياز و الجهات و صيرها ذات قدرة و علم و إرادة و حياة و سمع و بصر» شما حساب نکنيد که اين بدنتان متشعب است شعبه شعبه است يک شعبه‌اش چشم است يک شعبه‌اش گوش است يک شعبه‌اش دست است يک شعبه‌اش پ است اينها را رهايش کنيد. آن نفس همه اينها را دارد بدون اينکه متشعب باشد. «و صيرها» قرار داده است اين نفس را «ذات قدرة و علم و إرادة و حياة و سمع و بصر و جعلها» قرار داده خداي عالم اين نفس را «ذات مملكة شبيهة بمملكة بارئها يخلق» اين نفس «ما يشاء و يختار لما يريد إلا أنها» البته ما يشاء به اذن الله. همان‌طور که در باب حضرت عيسي قدم به قدم «إذ تخلق الميت به اذن به اذن باذن» به جهت اين است اين‌جور نيست که کسي فکر کند که اين نفس ذاتاً مي‌تواند اين کار را بکند. آنکه در مقام امکان هست اصلش در مقام امکان است اين شؤوناتش به مراتب وابسته است.

پرسش: ...

پاسخ: نه تکويني نيست لذا عارف مي‌تواند به آنجا هم برسد. مگر پيغمبر کي بوده؟ پيغمبر يک انسان عادي بود «ما أنا بشر مثلکم» ولي خداي عالم اراده کرده اين قدرت نفس را قوي به او داده ارتقاء پيدا کرده و «علّمه شديد القوي» شده و شده شده شده، به قرب رسيده اينها را پيدا کرده. خود مرحوم صدر المتألهين در شواهد الربوبيه مشهد پنجم همين را مي‌گويد. مي‌گويد انبياي الهي وقتي اين سه حوزه طبع و نفس و عقل را قوي کرده‌اند از آن به بعد خدا مي‌کشد. يک کوشش داريم و يک کشش. کوشش به دست انسان‌هاست «يا ايها النفس المطمئنة» کشش «ارجعي إلي ربک راضية مرضية».

«إلا و أنها و إن كانت من سنخ الملكوت و عالم القدرة و معدن العظمة و السطوة فهي ضعيفة الوجود» نفس در مرحله مادون الآن نفس انسان‌هاي ضعيف اين همان نفس است هماني است که خداي عالم به عنوان لطيف رباني «خلقتک بيدي» و امثال ذلک اين همه «و أنشأناه خلقا آخر» و امثال ذلک اين نفس همان است ولي آمده پايين آمده پايين آمده پايين تا با خاک يکسان بشود بعد از اينجا بايد بيايد بالا چون آمده پايين مرتّب واسطه خورده ضعيف شده است. الآن شما يک عکسي را بخواهيد کپي کنيد همين که کپي کرديد ده درصد افت مي‌کند. اين کپي دوم ده درصد افت مي‌کند ده درصد ديگر و همين‌جوري تا برسد به اينکه در حد وجود ذهني ايجاد بکند. برو بالا «إقرأ و ارقأ» برو بالا وقتي رفتي بالا مي‌تواني حقيقت را انشاء کني. پس دقت کنيد مطلب اول اين است که نفس از مملکت بارئ است خداي عالم بارئ عالم اين نفس را مثال خودش قرار داد و اين مي‌توئاند شأن الهي را داشته باشد البته بالعرض ذاتاً وصفاً و فعلاً.

اين نفس پس الآن چرا نمي‌تواند اين کار را بکند؟ بخاطر اينکه واسطه‌هاي زياد شدند فاصله زياد شده است. اگر اين واسطه‌ها و فاصله‌ها کم بشود انسان مي‌تواند به اذن الله اين کارها را انجام بدهد. دقت کنيد! «تخلق» اين نفس «ما تشاء و تختار لما تريد» هر چه را که اراده بکند. «إلا أن النفس و إن کانت من سنخ الملکوت» گرچه نفس از سنخ ملکوت است «و عالم القدرة و معدن العظمة و السطوة» در عين حال «فهي» الآن اين نفس «ضعيفة الوجود و القوام‌ لكونها» چرا ضعيف شده؟ «واقعة في مراتب النزول ذات وسائط بينها و بين بارئها» چون اين نفس نگاه کنيد حالا ما نمي‌دانيم عوالمي که در پس پرده غيب هست چيست؟ حالا کلاً ما براساس شواهد وحياني مي‌گوييم مثلاً عالم جبروت است ملکوت است مُلک است و امثال ذلک. حالا مي‌فرمايد که از منطقه بارئش خارج شده است. چون در منطقه جبروت نيست ملکوت نيست به ملک و ناسوت رسيده اينجا ضعيف شده است. چون ضعيف شده قدرت ايجادش در حد وجود ذهني است. اگر بخواهد برود آن کارها را انجام بدهد بايد ارتقاء پيدا بکند. «لکونها واقعة في مراتب النزول ذات وسائط بينها» بين اين نفس «و بين بارئها».

 

logo