1403/09/20
بسم الله الرحمن الرحیم
رحيق مختوم// الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم
در بحث وجود ذهني مرحوم صدر المتألهين فرمودند براي اثبات وجود ذهني لازم است يک سلسله مقدماتي بيان بشود که در مقام اين مقدمات بوديم. مقدمه اول اين بود که هر ممکني مرکّب است از وجود و ماهيت «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» و لکن اين مسئله هست که ماهيت دون آن است که مجعول واقع بشود و جعل به آن تعلق بگيرد بلکه آن چه که اولاً و بالذات مجعول واقع ميشود عبارت است از وجود و البته ثانياً و بالعرض ماهيت بالعرض او در خارج يا در ذهن موجود است.
بنابراين مقدمه دوم يا سخن ديگر اين است که اگر گفتيم «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» اينها در عرض هم نيستند بلکه يکي اصيل است و ديگري اعتباري است. اصيل است يعني مبدأ اثر است يعني تحقق بالذات دارد منشأ اثر است و اعتباري است يعني از آن به ذهن ميآيد ما از آن وجود يک مفهومي را يا يک ماهيتي را به ذهن ميبريم چون هر اعتباري در مقابل اصيلش هست وقتي گفتيم وجود اصيل است يعني متحقق بالذات است وقتي گفتيم ماهيت اعتباري است يعني متحقق بالعرض و المجاز است.
بعد از اين دو بيان، بيان سومي که اينجا ايشان مطرح ميکنند که بحث امروز ما اينجا آغاز ميشود بحث تشکيک است. اين حقيقت وجود که ما از او به عنوان امر اصيل ياد ميکنيم و متحقق بالذات است، اين يک حقيقت واحده ذو مراتب است مشککه است. در هر مرتبهاي يک حکمي دارد. مرتبهاي ناقص است مرتبهاي کامل است مرتبهاي اکمل است مرتبهاي ضعيف است مرتبهاي قوي است مرتبهاي اشد است و همينطور. ما هر تفاوتي که در خارج ميبينيم اولاً و بالذات اين تفاوت مال وجود است و ثانياً و بالعرض اين تفاوت مال ماهيت است البته ماهيت تفاوتي ندارد ماهيات همهشان در حقيقت در خصوص يک نوع معناي واحدي دارند وقتي ما گفتيم شجر عبارت است از جسم نامي، اين جسم نامي يک ماهيتي است که شامل همه انواع و افراد و اشخاص درخت ميشود. درخت ماهيتة يک چيز است و لکن وجوداً برخيها کاملترند برخي ناقصاند برخي ناقصترند و همينطور. اين هم مطلبي ديگر که مجموع اين بحثها را الآن به عنوان مقدمه أولي دارند ذکر ميکنند.
پرسش: ... اين بالعرض حظي از وجود ندارد؟
پاسخ: نه، بالعرض يعني مجاز است. يعني ما در ذهن آورديم. اين بالعرض را داريم تحليل ميکنيم که آيا اگر در خارج يافت بشود ميشود بالتبع. مثلاً ميگويند حالا مثالي که ميزنند اين لوکوموتيو اولاً و بالذات خودش ميرود و اين واگنها به تبع ميآيند. ماهيت اينجوري نيست که بالتبع باشد.
پرسش: يعني وقتي از بالتبع رد شد، ميشود بالعرض و المجاز.
پاسخ: يعني ديگر اينجوري شما ملاک بدانيد ممکن است يک عنوان ديگري هم ما در اين وسط بياوريم. آنکه هيچ حيثيتي هيچ يعني هيچ که «ما شمّت رائحة الوجود» هيچ حيثيتي از وجود نه در ذهن دارد نه در خارج، بلکه بالعرض وجود ديده ميشود به او ميگويند ماهيت.
پرسش: ...
پاسخ: نه، بالعرض و المجاز که ميگويند همين است. ما که مجاز را کنارش عمداً ذکر ميکنيم يعني عرضيت در اينجا يک امري است که به تبع آن نه، بلکه از او دارد در ذهن لذا ميگويند ماهيات ظهورات اشياء هستند ظهوراتشان در اذهان. ماهيات ظهورات اشياء هستند در اذهان. پس اين دو بخش را هم بخوانيم بعد وارد مقدمه ثاني ميشويم. «و الوجود» از اينکه بحث امروز ما است ناظر به تشکيک است همانطوري که گفتيم وجود اصيل است وجود هم مشکک است. «و الوجود قد مرت الإشارة إلى أنه» وجود «مما يتفاوت شدة و ضعفا و كمالا و نقصا» ما تفاوتهايي که در وجود ميبينيم نوع تفاوتش با نوع تفاوتي که در ماهيات ميبينيم متفاوت است. در ماهيات تفاوتشان به جنس و فصل است. در موجودات تفاوتشان به مراتب است. انقص و ناقص و کامل و أکمل. ضعيف و قوي و شديد و أشد. نوع تفاوت در وجود به نقص و کمال برميگردد و در ماهيت به جنس و فصل برميگردد.
پرسش: ...
پاسخ: آنجا عرضي هم همينطور است چون وجود است وجود مثلاً فرض کنيد درخت پرتقال يا انار اينها انواع مختلفي هستند يک نوع در مثلاً خود همين انار يا پرتقال به لحاظ وجودي قوّت و ضعفي دارد که در همين يک نوع، که اين باز برميگردد به تشکيک عرضي. چراکه ما اصل داريم يک برهان داريم که آن چيزي که متحقق بالذات است وجود است اين وجود در اين مرحله اينجوري است در آن مرحله آنگونه است. ما اگر منشأ ديگري داشتيم براي اينکه به اصطلاح چيزي را متحقق بالذات بدانيم بله. چيزي در خارج جز وجود و ماهيت نيست و وجود اصيل است متحقق بالذات است منشأ و مبدأ اثر است و ماهيت بالعرض و المجاز است.
«و الوجود قد مرت الإشارة» وجود قبلاً اشاره شد که «إلى أنه» وجود «مما يتفاوت شدة و ضعفا و كمالا و نقصا و كلما كان الوجود أقوى و أكمل كانت الآثار المرتبة عليه أكثر» اينها آقايان همه به مباحث تشکيک برميگردد تشکيک را خوب بايد إنشاءالله فرا بگيريم. «کانت الأثار المرتبة عليه أکثر» ملاحظه بفرماييد «إذ الوجود بذاته مبدأ للأثر» يعني وجود منشأ اثر است وجود متحقق بالذات است همواره وقتي ما از وجود سخن ميگوييم بايد موقعيت ماهيت را مشخص بکنيم که الآن ايشان بعد از اصالت وجود و تشکيک دارند موقعيت ماهيت را هم مشخص ميکنند.
ميفرمايند که «فقد يكون لماهية واحدة» مثل شجر و حجر «و مفهوم واحد» مثل وحدت و کثرت، امتناع و وجوب و امکان، که آنها مفهوماند آنها هم ماهيت هستند «أنحاء من الوجود و الظهور» وحدت مستحضريد که مفهوم است ولي اين وحدت انواعي دارد وحدت نوعي، وحدت جنسي، وحدت فردي، وحدت عددي، وحدت شخصي، اينها همه وحدتاند. ماهيت هم همينطور انواعي دارد. «أنحاء من الوجود و الظهور» افرادي دارد مثلاً ميگوييم ماهيت انسان يک فردش عربي است يک فردش تازي است يک فردش فارسي است يک فردش افغاني است يک فردش پاکستاني است يکي سفيد است يکي سياه است يکي بلندقد است يکي کوتاهقد است يکي مرد است اينها همه و همه همانطور که فرمودند انحائي از وجود و ظهور هستند که براي ماهيت واجب وجود دارند.
«فقد يكون لماهية واحدة و مفهوم واحد أنحاء من الوجود و الظهور و أطوار من الكون و الحصول بعضها» بعضي از اين ماهيات «أقوى من بعض» اين أقوائيت از کجا ميآيد؟ از ناحيه وجود براي ماهيت ميآيد. ما اگر مثلاً سفيدتر ميگوييم هست سفيدتري اين بالعرض سفيدتر است و الا بالذات به وجود برميگردد و وجود چون سفيدتر است اين همه سفيدتر نشان داده ميشود. «و يترتب على بعضها من الآثار و الخواص ما لا يترتب على غيره» ما اين افرادي که ميبينيم اين افراد بعضيهايشان آثاري دارند منشأ اثري هستند و بعضيشان آثار کمتري دارند و بعضيشان هيچ اثري ندارند هستند ولي هيچ اثري ندارند ميخواهند بروند به سمت اينکه وجود ذهني را اثبات بکنند. ميگويند شما انسان داريد يک انساني داريد که در حد فرد عقلاني است. يک انساني هم داريد مثل زيد و عمرو. يک ماهيت انسان را هم در ذهنتان داريد اين ذهن هم يک وجودي پيدا کرده است. الآن وجود ماهيت انسان در ذهن پيدا شده. آن ضعيفتر از همه، بعد متوسط، بعد قوي.
«يترتب علي بعض» اين ماهيات «من الآثار و الخواص «ما لا يترتب علي غيره. فكما أن الجوهر معنى واحد و ماهية واحدة» ما جوهر داريم جوهر يعني چه؟ جوهر ماهيتي است که «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» اين جوهر يک وقت يک جوهر عقلاني محض است مفارق است مثل مجردات عاليه، مفارقات و مبدئات. اينها چه چيزهايي هستند؟ اينها جوهرند. يعني «لا في موضوع»اند. پس ما يک جوهري پيدا کرديم که «لا في موضوع» است اين يک. يک جوهري پيدا ميکنيم که اين جوهر «في محل» است محل دارد ماده دارد حرکت دارد سکون دارد. اين مسائل را دارد. آن اوّلي نه محل داشت نه مادهاي نه موضوعي هيچ چيزي، مفارقاتاند. نه حرکتي نه سکوني. اما اين دوّمي مثل جوهر فرض کنيد جسم، مثل شجر که اين شجر جوهر است. اين شجر درست است که در موضوع نيست، اما در موطن و محل که هست. در محل وجود دارد. موطن يعني ماده ميخواهد الآن شجر صورت محضه که نيست شجر خارجي، در حقيقت ماده دارد. پس در محلي و موطني بنام ماده قرار ميگيرد. حرکت دارد سکون دارد حيز دارد متي دارد و بسياري از مسائل ديگر.
پس بنابراين يک جوهر اينچناني است. يک جوهر ديگري هم داريم که ميآيد در ذهن و هيچ کدام از اينها را ندارد. نه مبدأ مجرد است نه مکوّن مادي، بلکه در ذهن آمده. الآن انساني که در ذهن هست را شما تعريف بفرماييد انسان ذهني. ميگوييم «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» همان تعريفي که براي انسان خارجي داريم ميگوييم براي انسان ذهني هم همينجور تعريف ميکنيم. پس در تعريف انسان هم ميگوييم «جوهر» پس ايشان الآن ميفرمايد که جوهر سه مرتبه پيدا کرد عقلي نفسي و ذهني که در ذهن پيدا شده است. «فكما أن الجوهر معنى واحد و ماهية واحدة يوجد» اين جوهر «تارة مستقلا بنفسه مفارقا عن المادة متبرئا عن الكون و الفساد و التغير فعالا ثابتا، كالعقول المفارقة على مراتبها» همه عقول مفارقه علي مراتبها اين چنيناند يعني چه هستند؟ يعني لا يتغيرند يا يتحرکاند کون و فساد برنميدارند و ماده ندارند مفارق از ماده هستند و امثال ذلک. اين يک نوع جوهر که مبدئات هستند. اما نوع دوم «و يوجد» فاعل «يوجد» جوهر است. «يوجد الجوهر تارة أخرى مفتقرا إلى المادة مقترنا بها» ماده «منفعلا عن غيره متحركا و ساكنا و كائنا و فاسدا كالصور النوعية على تفاوت طبقاتها» همانطوري که در عالم عقل، عقول داراي مراتباند در عالم نفس صور هم داراي مراتب هستند اما اينها همه اين ويژگيها را دارند يعني اگر آن بالايي يعني عقل مفارق بود اين مقارن است اگر آن متبرّع از ماده بود اين همراه با ماده است. اگر او لا يتحرک و لا يتغير بود اين يتحرک و يتغير است در عين حال هر دو جوهر هستند.
«علي تفاوت طبقاتها في الضعف و الفقر» اين هم نوع دوم از جوهر. «فيوجد» نوع سوم. «فيوجد» جوهر «طورا آخر»
پرسش: ...
پاسخ: بله «فيوجد طورا آخر وجودا أضعف من ذينك الصنفين» يک نوع ديگري از جوهر ما داريم که اين ضعيفتر از آن دو نوع اول است که مفارق بودند و مقارن. مفارق از ماده و مقارن با ماده. «فيوجد طورا آخر وجودا أضعف من ذينک الصنفين ـ حيث لا يكون فاعلا و لا منفعلا و لا ثابتا و لا متحركا و لا ساكنا كالصور التي يتوهمها الإنسان[1] من حيث كونها كذلك[2] ».
پرسش: ...
پاسخ: ذان منصوب است ذين مجرور است يعني از اين دو تا. ميفرمايند نوع سوم اين است که چه؟ که ضعيفتر از اين دو است. شما يک انساني را در ذهن ميآوريد اين انسان نه مقارن با ماده است نه مفارق است بلکه از همه اينها ضعيفتر است اين ميشود وجود ذهني. «يتوهمها» ذهن او را تصور ميکند. شما همين انسان را تعريف بفرماييد همين انساني که در ذهن است. ميگوييد «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإرادة ناطق» آيا اين جوهريتي که شما از انسان ذهني داريد ياد ميکنيد با آن جوهريتي که از شجر و حجر ياد ميکنيد با آن جوهريتي که از موجود مفارق داريد ذکر ميکنيد يکسان است؟ اين فرق ميکند. يکي اکمل است يکي کامل است يکي ناقص است و همينطور. اين مقدمه است هنوز به اثبات وجود ذهني نرسيديم. فقط دارند تمهيداتي را براي ذهن ميدهند تا بخواهند ادله وجود ذهني را ذکر بکنند.
پرسش: ...
پاسخ: صور نوعيه ميگوييم خودشان فرمودند.
پرسش: جوهر نفسي است.
پاسخ: بله جوهر نفسي را از اينها به صور نوعيه ياد کردند نوشتند «کالصور النوعيه علي تفاوت مراتبها».
پرسش: جوهر نوعي هم پس ميتوانيم بگوييم؟
پاسخ: جوهر نوعي يعني چه؟ جوهر ميتوانيم بگوييم.
پرسش: ...
پاسخ: با عالم مفارقات آن هم نوعي است. الآن رمودند «علي تفاوت مراتب عقل» آنجا هم باز انواع مختلفي دارد همانطوري که در ذهن انواعي دارد آنجا هم همينطور آنجا هم همينطور. اين مقدمه أولي بود.
اما مقدمه ثانيه: «و الثانية هي أن الله تعالى قد خلق النفس الإنسانية» اين خيلي از مسائل بسيار شريفي است که إنشاءالله در بعدها اين مسئله دارد خودش را نشان ميدهد و يکي از مباحثي که إنشاءالله در بحث نفس ملاحظه خواهيد فرمود اين مطلب است از اينجا شما آغاز اين بحث را ملاحظه بفرماييد. ديروز يک عبارتي بود که آيا وجود ذهني ذهن براي او مظهر است يا نفس براي او مُظهر است. عدهاي که نوع حکماء هستند مشهور حکماء هستند ميگويند نفس مَظهر براي اين صور ذهنيه است يعني چه؟ يعني صور ذهنيه در اين نفس منعکس ميشود اما جناب صدر المتألهين قدرت نفس را چون شناختهاند ميفرمايند که نفس در حقيقت مُظهِر اينگونه از صور است و آنچه را که در ذهن به عنوان صورت ذهنيه ميآيد اين مثل عکسي نيست که از خارج داريم ميگيريم و در لوح نفس بخواهد قرار بگيرد. نه، نفس وقتي ارتباط با خارج گرفت قدرت اين را پيدا ميکند که مثل او را در صحنه نفس انشاء و ايجاد بکند. اين بدايت کار است البته اين برهان براي آن هست. چراکه اگر ما يک امر مادي در خارج داشتيم نفس هم مادي بود ميتوانستيم که مثل عکس است که در حقيقت يک صورتي در خارج وجود دارد مثل صورت مرآتيه ميآيد. الآن مرآت عادي است شيشه و جيوه است و امثال ذلک. ميتوانيم بگوييم اين صورتي که صورت عاکس است منعکس شده و اين عکس اين هست. ميتوانيم بگويم اين عکس است. ولي نفس که يک حقيقت مادي نيست که مثل آينه بگوييم اگر چيزي در خارج بود اين در نفس ميتابد آنگونه که مشائين و اينها فکر کردند. چون اينجا نفس مجرد است نميتواند آن فعل و انفعالاتي که در خارج به صورت عکس و عاکس و مرآت و امثال ذلک هست را داشته باشد چيست؟ اين بايد خودش قدرت ايجادش را داشته باشد. اين فهم صدرايي اينجاست.
ديشب که يک جلسهاي بود و جناب آقاي صحرايي هم تشريف دارند در جلسه ديشب تحت عنوان قوّت و غناي حکمت متعاليه، جلسه ششم يا هفتم ما آنجا بحثي داشتيم اين است که گفتيم حکمت متعاليه قدرت توليد دارد مولّد است. يکي از جهاتي که يک مکتب ميتواند يک مکتب غنياي باشد بينياز از غير باشد آن غنايي است که در خود آن مکتب نهفته است. وقتي مکتب را ما در باب نفس اينگونه معنا کرديم اين غنا پيدا ميکند که چنين حرف بزرگي را بزند. الآن حاج آقا حتماً آقايان بحث حاج آقا را در شرح ملاحظه بفرماييد. ميفرمايد که درست است که در اين حد يعني حدي که نفس مُظهر باشد براي وجود ذهني اين اشکالي ندارد ولي اگر بخواهد ادعا بکنيد که نفس ميتواند در خارج هم اين صورت را انشاء و ايجاد بکند اين ميشود کرامت، اين ميشود اعجاز، اين ميشود کار ولي الله اين يک عارف خاص ميخواهد عارف واصلي است که ميتواند آنچه را که به جهت قوّت نفس و شدّتي که پيدا کرده يک حقيقتي را در خارج ايجاد بکند. اين سخني که بزرگان از اهل معرفت ميگويند که «العارف يخلق بهمّته» به اينجا مربوط ميشود. اين «يخلق» فاعلش کجاست؟ «العارف يخلق» فاعلش عارف است. عارف از آن جهت که داراي نفس شديده و نفس قوي است چنين کاري انجام ميدهد. حضرت آقا اينجا دارند اصرار ميکنند که مبدا فکر کنيد که اين مال نوع افراد است که ميتوانند در خارج ايجاد بکنند اين مال اولياي الهي است که صاحب مقام کرامتاند و اين کار را انجام ميدهند. چون اولياي الهي، آقايان اين بحثها اينجا که خوب مطرح بشود در زيارت جامعه جوا ميدهد. «بکم فتح الله و بک يختم» را اين جاها بايد ما فهم کنيم که وقتي نفس انساني کامل و انسان ولي به چنين جايگاهي ميرسد که ميتواند مثال حق سبحانه و تعالي باشد. مثل نه، مثال حق باشد همانطوري که حق ايجاد ميکند او هم ايجاد ميکند به اذن الله. حضرت عيسي(عليه السلام) وقتي صاحب چنين نفسي شد مظهر محيي و مميت ميشود انشاء ميکند و مرده را زنده ميکند. اين انشاء و ايجاد است به اذن الله سبحانه و تعالي.
اين مقدمه دوم بسيار مقدمه شريفي است «هي ان الله تعالي قد خلق النفس الإنسانية بحيث يكون لها» نفس انسانية «اقتدار- على إيجاد صور الأشياء المجردة و المادية» در ذهنوز نه. حالا اين گام بسيار بزرگي را الآن جناب صدر المتألهين برداشته و به تعبير حضرت استاد در همين کتاب ميفرمايند که اينها مباحثي است که به بحث نفس برميگردد ولي اينجا يک اشارهاي دارد. اين کتابي است که ايشان مينويسد. ميگويند نفس اقتدار دارد نه تنها قدرت. اقتدار يعني فراتر از قدرت است چون ميتواند صورت مجرده ايجاد کند فرشته بيافريند نه تنها شجر و حجر، فرشته بيافريند. خداي عالم چه شد در ارتباط با خلق آدم؟ فرمود که خدا به تراب گفت «کن فيکون» اين تراب شد انسان. همين تراب شد انسان. اين ماده بود اراده الهي از ناحيه صورت انشاء شد و اين تبديل به انسان شد. حالا يک وقت است که ما ميگوييم اين خاک بايد تبديل به غذا بشود بعد تبديل به نطفه بشود بعد علقه بعد انسان. اين مراحل طي ميشود آن انسان مثل عصاي موسي که اژدعا ميشود. مثل دريا که باز ميشود مثل شتر صالح که از کوه در ميآيد اينها که خلاف عقل و خلاف برهان نيست بلکه عين برهان است و لکن قدرت الهي با آن وجود دارد.
اين را دقت کنيد «بحيث يکون للنفس الإنساني اقتدار علي ايجاد صور الأشياء المجردة و المادِّية» چطور اينجوري است؟ «لأنها» نفس «من سنخ الملكوت و عالم القدرة و السطوة و الملكوتيون لهم اقتدار» اينجور استدلال ميکنند ملکوتيها اقتدار بر ايجاد مجرد و مادي دارند. نفس هم حقيقت ملکوتي است پس نفس هم ميتواند اين کار را انجام بدهد. اين اول صغري را گفتند بعد کبري را. کبري اين است که «الملکوتيون لهم اقتدار على إبداع الصور العقلية القائمة بذواتها» مجردات مفارق «و تكوين» يعني اقتدار علي ابداع و علي تکوين «الصور الكونية القائمة بالمواد» هم ميتواند موجود مجرد ايجاد کند هم ميتواند موجود مادي ايجاد کند.
«و كل صورة صادرة عن الفاعل» حالا يک مطلب ديگر. اينها مطالب فوق العادهاي است که در جلد هشتم است. ميفرمايند که بسيار خوب پس نفس ميتواند ايجاد بکند. يعني چه؟ يعني نفس علت براي ايجاد اين امور مجرده و ماديه است. ما الآن سؤال ميکنيم آيا اين معلول در نزد علتش هست يا نيست؟ اين معلولي که الآن اين علت يعني نفس او را ايجاد کرده در نزد نفس حاضر هست يا نيست؟ در سه موطن ميگويند وجود دارد يکي اينکه براي خودش حاضر است معلول در نزد خودش حاضر است؛ يک. دو: معلول در نزد موضوعش حاضر است. سه: در نزد علتش حاضر است. و حضور معلول در نزد علت اين اقوي است از حضور خود معلول در حضور خودش و حضور معلول در موضوعش. اين نکتهاي است که الآن ميفرمايند.
پس نکته اول چه بود؟ نکته اول اين بود که نفس اقتدار بر ايجاد و انشاء صور مجرده و ماديه دارد، اين يک بحث. بحث دوم اين است که اين صور مجرده و ماديه در نزد علتشان حاضر هستند.
پرسش: ...
پاسخ: اينها در بحث نفس مطرح است اينها قواي نفساني است. حالا البته اين به علم حضوري هم همينطور است. الآن شما بخواهيد مثلاً فرض يک کتابخانهاي يا بيمارستاني ايجاد کنيد.
پرسش: ...
پاسخ: نفس خلق ميکند آن مال قدرت نفس است. حالا اينجا هم ملاحظه بفرماييد الآن ايشان ميخواهد بگويد که الآن نفس خلق ميکند در صحنه ذهن اين صورت ذهنيه را وجود ذهني را. الآن اين حد را که قبول داريم. ما ميگوييم ما وقتي شجر خارجي را ديديم قطعاً از باب عکس نيست چرا؟ چون عکس فعل و فاعل مادي است ولي از چيست؟ اين است که نفس ميتواند مثل او را در ذهن خودش ايجاد بکند. اين قدرت که هست. اين قدرت را إنشاءالله در بحث قويتر و اقواي ميرسد به اينکه نفس ميتواند موجود مجرد و مادي خلق کند.
«و کل صورة صادرة عن الفاعل فلها» براي آن صورت «حصول له» فاعل است. «بل حصولها» آن صورت «في نفسها نفس حصولها لفاعلها» يعني اگر بخواهيد بگوييد که آيا اين صورت در نزد خودش حاضر است ميگوييم بله نه تنها حاضر است همان حضورش نزد علت حضور خودش را دارد. ببينيد آقايان، علت ميخواهد معلول را ايجاد بکند اين معلول را در دستش دارد يا ندارد؟ دارد. اين معلولم در نزد علت حضرش بيشتر از حضور خودش در نزد خودش باشد است. «بل حصولها» اين صورت «في نفسها نفس حصولها» اين صورت «لفاعلها» اين صورت است. «و ليس من شرط حصول شيء لشيء أن يكون حالا فيه وصفا له[3] بل ربما يكون» ميگويند اگر چيزي بخواهد حاصل باشد لازم است که حالّ در چيزي باشد. مثلاً فرض کنيد اين سفيدي حالّ در ديوار شده در جسم ديوار شد يا وصف ديوار شده، براي اين ديوار اين سفيدي الآن حاصل است حالا از باب اينکه صنعت است. مثلاً خضرويت درخت براي درخت حاصل است اين حصول از چه جايي است؟ ميگويند چون اين سبزي به عنوان يک وصف آمده در موصوفي بنام درخت نشسته، موصوف وصف خودش را خبر دارد. آيا اين مهم است يا آن موجوديتي که معلول براي علت خودش دارد شرط علم اين نيست که يک چيزي حتماً وصف باشد يا حال باشد بلکه همين که در نزد علتش هست اين بالاترين حضور است.
«و ليس من شرط حصول شيء لشيء أن يکون حالا» اين شيء فيه» شيء «وصفا له بل ربما يکون الشيء حاصلا لشيء من دون قيامه به بنحو الحلول و الوصفية» الآن ملاحظه بفرماييد اين سفيدي از باب تشبيه معقول به محسوس. تشبيه نه تمثيل. سفيدي مال ديوار است. ديوار از آن جهت که اين سفيدي به عنوان وصف آمده در کنارش قرار گرفته، به اين سفيدي آگاه است. اما خود سفيدي براي خود سفيدي که حاضر است اين نيازي به چيز ديگري نيست. اين اتفاقاً حضورش اقواي از آن حضور است. «بل ربّما يکون الشيء حاصلاً لشيء من دون قيامه به بنحو الحلول و الوصفية» که مرحوم صدر المتألهين يا ديگران اين را به عنوان قيام صدوري ميگويند. ما يک قيام حلولي داريم يک قيام صدوري. قيام حلولي مثل همين خضرويت درخت براي درخت است. اين خضرويت حلول کرده در درخت. يا اين سفيدي حلول کرده در ديوار. ولي يک وقت است که اين قيام صدوري است نه حلولي. قيام صدوري يعني چه؟ يعني معلول به علت قائم است از جهت اينکه علت مقوّم وجود اوست و او متقوّم به وجود علت است.
«بل ربما يکون الشيء حاصلا لشيء».
پرسش: ...
پاسخ: بله به وجود معلول. «ل ربما يکون الشيء حاصلا لشيء من دون قيامه به بنحو الحلول و الوصفية» اضافه بفرماييد بنحو الصدور و القيامية يعني قائميه. «كما أن صور جميع الموجودات» اين بهترين نمونه است صور همه موجودا ارض و سماء، عرش و فرش، قلم و کرسي و لوح و امثال ذلک «حاصلة للباري حصولا أشد من حصولها لنفسها» يک «أو لقابلها» دو. که عرض کرديم ما سه نوع حصول داريم حصول نفس براي خودش. هر چيزي براي خودش. حصولش براي موضوع و قابلش. حصولش براي فاعلش. اين حصول براي فاعل و علت، اقواي از حصول شيء براي خودش و حصول شيء براي قابلش است.
پرسش: ...
پاسخ: يعني ذات معلول را ميفرماييد؟
پرسش: نه، ذات علت.
پاسخ: در مرتبه ذات است در مقام فعل هم هست. در مرتبه ذات آنها تعيني ندارند اما در مقام فعل تعين دارند و از ناحيه فاعل، چون حق سبحانه و تعالي در مقام فاعليت يک اسم فاعليت و مبدأيت دارد کار ميکند نه اسم ذات. «کما ستعلم في مباحث العلم و ليس قيامها به تعالى قياما حلوليا ناعتيا» بل قياما ثبوتيا مقوّميا.
«و الحمد لله رب العالمين».
پرسش: ...
پاسخ: بله نزد خودش حاضر است.
پرسش: ...
پاسخ: عاقل مجرد است. ببينيد انسان مادي است ولي وقتي به مرحله عقل رسيد ديگر بدنش کاري نميکند بدنش کارهاي نيست مثل معراج پيغمبر را ميگويند اين بدن کارهاي نيست همراه است ولي يک امر بالعرض است. وقتي انسان به مرحله عقل رسيد عاقل شد ديگر در مرحله عقل سير ميکند و محکوم به احکام عقلي است.
پرسش: ...
پاسخ: يعني ميرسد به آن مرحله. ببينيد نفس مراحلي دارد مرحله عاليه نفس را اصطلاحاً عقل ميگويند. نفس وقتي به مرحله عقل رسيد در آن مرحله جوهر البته نياز به ماده هم ندارد در آن مرحله. مفارق هم هست.
پرسش: فرموديد نفس در نزد موضوع خودش هم حاضر است. صدر المتألهين ميفرمايد در نزد فاعلش.
پاسخ: سه موطن است.
پرسش: فاعل همان موضوع است؟
پاسخ: نه، موضوع قابل است. الآن مثلاً ملاحظه بفرماييد نفس ما در بدن ما هست بدن ما قابل است ماده است، اين يک. نفس در نزد خود حاصل است، دو؛ در نزد فاعلش که واجب باشد در نزد او هم حاصل است.
پرسش: ...
پاسخ: براي موجود مجرد و ماده البته نسبت به قوي بودن است. نفس اگر ضعيف باشد صورتي را در ذهن ايجاد ميکند اما متوسط باشد در حد مکونات، قوي باشد در حد مجردات ايجاد ميکند.