1403/08/08
بسم الله الرحمن الرحیم
رحيق مختوم//الحکمة المتعالية
موضوع: الحکمة المتعالية // رحيق مختوم
«تفصيل مقال لتوضيح حال:» بحث در فصل بيست و دوم از اين منهج ثاني پيرامون کيفيت حضور ماهيت و وجود در خارج است. بعد از اينکه روشن شد در فصل بيست و يکم که مغايرت مفهومي بين ماهيت و وجود در ذهن است و ادلهاي هم که اقامه شده بود بيش از اين دلالت نداشت که اينها دو مفهوماند که مغاير يکديگرند در ذهن، به نحوه وجود اين دو در خارج پرداختند. قول حق را که مطابق براساس حکمت متعاليه بر اصالت وجود هست را بيان کردند و در نهايت روشن شد که اين دو به نحو عينيت در خارج موجودند نه مغايرت و نه اتحاد، بلکه به نحو وحدت و عينيتاند. در حقيقت برگشت وجوب به گزاره «الحجر موجودٌ» به «وجود الحجر» است. آن حقيقتي که در خارج هست همان حقيقت، شجر است يا حجر است و همان حقيقت هم وجود است چيزي جز وجود و ماهيت به عنوان يک حقيقت نيست.
ماهيت يک مفهومي است که در کنار اين حقيقت خارجي وجود دارد و ذهن او را از آن حقيقت خارجي انتزاع ميکند. اين قول حق بود و يک «وهم و فهم» را هم ايشان در اين رابطه داشتند که عرض کرديم در اينگونه مسائل جهت نتقيحي و توضيحي است اما به هر حال اقوال و انظار و آراء مختلفي در باب نحوه وجود و ماهيت در خارج هست که کيفيت وجود اين دو در خارج چگونه است؟ آيا «علي نحو الاختلاف» يعني تفرّق است؟ يا «علي نحو الإتحاد» است؟ يا «علي نحو العينية و الوحدة» است؟ که نظرات مختلفي است و عمده نظرات هم براساس مباني مختلف است که حالا اگر کسي قائل به اصالت ماهيت شد يک گونه حرف ميزند اگر قائل به تباين در وجودات شد به گونه ديگري سخن ميگويد. اگر قائل به اشتراک لفظي وجود شد به گونه سوم سخن ميگويد. اگر قائل به اشتراک معنوي وجود شد به گونه چهارم يا حتي در ارتباط با بحث وجود واجب و وجود ممکن که بحث امروز ما بيشتر به اين قول مربوط است به اين رأي مربوط است که نظر مشائين است در باب واجب و در باب ممکن که آيا نحوه وجود واجب با ماهيت واجبي چگونه است؟ و نحوه وجود ممکن با ماهيت ممکني به چه نحوهاي است؟
اين يک توضيحات مفصلتري را در اينجا ملاحظه ميفرماييد که دارند بيان ميکنند. به هر حال همانطور که مستحضر هستيد آقايان مشائين براساس آنچه را که از آنها اظهار شده نظرشان در باب وجود به اين صورت شده است که وجود و ماهيت در خارج مغايرت وجودي دارند اما در باب وجود واجب عينيت دارند و در ممکن تفرّق و اختلاف دارند. اينها را الآن دارند بررسي ميکنند به عنوان اين قول چهارم و نظر مشايين که در باب واجب چگونه ميانديشند و در باب ممکن چگونه ميانديشند؟
رسيديم به اين توجيه مذهب مشايين و اينکه در باب واجب چگونه سخن ميگويند؟ ميفرمايند که آقايان مشائين معتقدند که «و وجود الواجب عين ذاته» يعني ماهيت واجب حالا ماهيت مجهول الکنه بگوييم يا بگوييم هر چه که هست اين عين ماهيت اوست آنگونه که مشايين در باب وجود واجبي تصور دارند. همانطوري که در باب وجود ممکن متفاوت ميانديشند حالا ميخوانيم. پس اول اجازه بفرماييد ببينيم که اينها در باب وجود واجب چهجوري فکر ميکنند که به هر حال الآن ميگوند که «الواجب موجود» اين دو تا مفهوم را در باب واجب هم دارند. «الواجب موجود» اين به لحاظ مفهومي اينها باهم مغايرند عيب ندارد مفهوم وجود در واجب با مفهوم واجب در واجب الوجود متفاوت است. اين تغاير مفهومي که بجاي خود. اما در خارج آيا اين دو «علي نحو العينيه» است يا «علي نحو الإتحاد» است «أو علي نحو التفرّق» است؟
در باب واجب ميگويند چون واجب يک نوع ويژگياي دارد که از هر نوع ترکيب و تکثر و تعدد و امثال ذلک مصون و منزه است بايد ما جوري حرف بزنيم که با آن حقيقت و ذات سازگار باشد. اولاً مستحضر باشيد که اگر شما در باب وجود و ماهيت يکجور انديشيد و راجع به وجود يک نوع نظري داشتيد اين در باب واجب و ممکن ندارد. اينجور نيست که مثلاً بگوييم حالا در واجب زيادتي نيست عينيت است در ممکن است زيادتي هست. اصلاً اين سخن پذيرفتني نيست اما آنها محذورات ديگري دارند که مجبور ميشوند اين محذورات را بپذيرند. يعني چه که ما بگوييم در واجب وجود عين است و در ممکن وجود عين است در خارج؟ اين حرفها را ندارد. شما يک گزاره داريد که شما که نيامديد براساس اصالت وجود قضيه فرعيت را تبديل کنيد به قضيه کان تامه و هليت بسيطه. گفتيد که گزاره «الواجب موجود» با «الممکن موجود» يک نوع گزارهاي است فقط الآن اينجا اين «فقط»ي که ميگويد اصلاً قابل قبول نيست؛ فقط چون در واجب موقعيت وجودي واجب به گونه ديگري است ما اين گزاره را بايد با يک نحوه مسامحهاي داشته باشيم که ميگوييم در اينجا عينيت است در آنجا غيريت. اين معنا ندارد. اصلاً اصل اين سخن پذيرفتني نيست. ولي شما اين را داشته باشيد اينها را ملاحظه بفرماييد بعد ببينيم در مقام تبيين، همانطوري که فرمودند: «تفصيل مقال لتوضيح حال:» که اين را چگونه دارند توضيح ميدهند؟
ميگويند اين سخن آقايان مشايين است «و وجود الواجب عين ذاته» اين يک. «يعني إنّ حقيقته» يعني حقيقت واجب، آن چيزي که واجب بدان واجب است حقيقت واجب «وجود خاص» همان وجود خاصي است که «قائم بذاته» واجب. ببينيد الآن چهجوري دارد تفسير ميشود؟ شما فرض بفرماييد که مثلاً جوهر. ما ميگوييم جوهر قائم به ذات است و عرض قائم به جوهر است. واجب که ماهيت جوهري يا عرضي که ندارد. واجب فقط هستي است إنّيت محض است. اين إنّيت چه نحوه إنّيتي است؟ إنّيتي است که به ذات خود قائم است. ميخواهند چه بگويند؟
اين را خدا حفظ کند حضرت استاد شرح دادند حتماً آقايان باز بفرماييد و ببينيد که اين تحليلي که حاج آقا از اين قول کردهاند چقدر زيبا و در عين حالا رسا و شافي و وافي است. ميگويند اولاً ما به حقيقت واجب معتقديم بسيار خوب! اين حقيقت در واجب جز وجودش نيست. ماهيت حقيقت ندارد بسيار خوب! چون آنجا إنّيت محضه است. اين وجود، وجودي است که به ذات خودش قائم است، نه اينکه مثل ممکنات به ماهيت قائم باشد که ميگوييم «الشجر موجود» که اين وجود به قائم است به قيام شجر. اين هم مطلب بعدي. «يعني إن حقيقة الواجب» حقيقت واجب چيست؟ ماهيتش نيست. وجودي است که اين وجود مختص به واجب است «وجود خاص بالواجب قائم بذاته» اين وجود هم بذاته قائم است. شما اين قيام ذاتي وجود را مثل ماهيت جوهري ندانيد ماهيت نيست در مقابل عرض. نه! اين وجودي است که اين وجود در واجب بذات خود قائم است يک وجود خاص است.
همين آقاياني که در باب ممکنات ميگويند اين وجوداتشان عارض بر ماهيت است در اينجا ميگويند که نه، اين وجودي است که بذات خودش قائم است. «يعني إنّ حقيقة الواجب وجود خاص قائم بذاته» هيچ چيزي هم با آن نيست «من دون اعتبار معنيً آخر فيه غير حيثيّة الوجود» فقط و فقط وجود است و لاغير. إنّيت محضه است. «ماهيته إنّيته» آنجا اصلاً ماهيت وجود ندارد در باب واجب ما فقط و فقط وجود خاصي داريم که به ذات خودش قائم است و هيچ چيزي با او نيست.
و اين نه حقيقت تقييدي دارد و نه حيثيت تعليليه دارد و فقط مفهوم وجود از او انتزاع ميشود «بلا اعتبار انتسابه» اين وجود واجبي «إلي فاعل يوجده أو محلٍّ يقوم به ولو في العقل» اينها ببينيد در ارتباط با واجب آمدند احکام واجب را بررسي کردند و ديدند که در باب واجب ما نميتوانيم هيچ نوع سخني بگوييم که اين سخن با احتياج و امکان و نقص و اينها معاذالله همراه باشد. ما از اين وجود چه سخني بايد بگوييم؟ وقتي ما احکام وجود واجب را اينجوري فهميديم که واجب است حيثيت تقييديه ندارد حيثيت تعليليه ندارد در محل نيست فاعل ندارد يک چنين ترکيب در او راه ندارد کثرت در آن راه ندارد نقص و فتور و ضعف در او ندارد چه بگوييم به اين؟ فقط و فقط ميتوانيم بگوييم وجود خاص است. ماهيت ندارد هيچ معناي ديگري با او نيست هيچ حيثيتي او را همراهي نميکند نه به فاعل مرتبط است نه به قابل مرتبط است هيچ.
«بلا اعتبار انتسابه الي فاعل يوجده أو محلّ يقوم به ولو في العقل» ولو در عقل ما تصور کنيم معاذالله براي واجب يک محلي است که اين واجب، چون وجود شد وجود بالاخره بايد يک چيزي داشته باشيم. وقتي ميگوييم «الواجب موجودٌ» بايد يک محلي داشته باشيم که اين وجود را بر او حمل بکنيم. نه، در عقل هم چنين چيزي وجود ندارد. حتي در عقل هم شما بخواهيد گزارهاي درست بکنيد بگوييد «الواجب موجود» فقط و فقط يک وجود خالص ناب داريم هيچ چيز ديگري با او نيست.
«و هو عندهم» يعني اين واجب در نزد اين آقايان مشايين «مخالف لوجودات الممكنات بالحقيقة» در باب ممکنات گفتند که حقيقت ممکنات ماهياتشان است و وجودات عارض بر آنها هستند. وقتي ميگوييم «الحجر موجود» حجر حقيقتش همان ماهيت حجر است وجود هم عارض بر اوست. اين سخن را در باب ممکنات دارند ميگويند ولي در باب واجب نه. همه حيثيات را سلب کردند همه امور ديگر و مفهومي را از او جدا کردند فقط يک وجود خاص قائم به ذات درست کردند ولاغير. چرا؟ چون هر چيزي بخواهند اينجا اضافه بکنند با مسائل احکام واجب درگير هستند، چون هر چه اضافه بشود حيثيت تقييدي درگير ميکند حيثيت تعليلي درگير ميکند زيادتي وجود درگير ميکند هر چه بخواهد اضافه بکنند لذا گفتند فقط و فقط ما يک وجود خاص، خاص نه يعني حتي در مقابل عام هم نيست يعني يک وجود مختص است يک وجود ويژه است. يک وجود ويژهاي است قائم به ذات است ماهيت ندارد حيثيت تقييدي و تعليلي ندارد به هيچ چيزي منسوب نيست به فاعل منسوب نيست به قابل منسوب نيست يک وجود اين چناني است.
ما ميگوييم آقايان بزرگوار! شما در باب ممکنات چه ميگوييد؟ وقتي ميگوييد «الحجر موجود»! ميگويند نه، آنجا مسئله فرق ميکند. آنجا شما ميتوانيد براي وجود هر نوع نقصي را بياوريد هر نوع ضعفي را بياوريد. «و هو عنده مخالف لوجودات الممکنات بالحقيقة، و إن کان مشاركاً لها في كونه معروضاً للوجود المطلق» فقط يک نقطه اشتراک بين ممکنات و واجب وجود دارد و آن چيست؟ اين است که مفهوم عام وجود نه خاص، بر هر دوي اينها اطلاق ميشود. هم ميتوانيم بگوييم «الحجر موجود» هم ميگوييم «الواجب موجود». پس اينها در يک نقطه باهم مشارکت دارند و آن عروض مفهوم عام و مطلق وجود است بر اين هر دو. «و إن کان مشارکا» اسم کان «واجب» است «و إن کان الواجب مشارکا للممکنات في کون الواجب معروضاً للوجود المطلق» همانطوري که ممکنات معروض وجود مطلقاند اين هم معروض وجود مطلق است.
«و يعبّرون عنه بالوجود البحت» از اين وجودي که الآن عرض کرديم وجود محض است تعبير ميکنند به وجود بحت. آن وجود خاص را ميگويند وجود بحت يا «و الوجود بشرط لا» بشرط لاي از هر نوع حيثيت، هر نوع امر مغايري که بخواهد با او باشد. يعني چه وجود بحث و بشرط لا؟ «بمعني أنّه لا يقوم بالماهيّة» اينجور نيست که وقتي ميگوييم «وجود واجب» بر ماهيت واجب قائم است مثلاً. «كما في وجود الممكنات».
«و قالوا:» اينجا دارند استدلالهايشان را بيان ميکنند. ميگويند شما چرا اينجور در باب واجب داريد سخت ميگيريد؟ ميگويد هر جور ما بخواهيم در باب واجب سخن بگوييم واجب را با نقص و ترکيب و کثرت روبرو کرديم. چون ما از آن طرف ميدنيم که واجب منزه از هر نوع غيريت و کثرت و ترکيب و فلان است، پس اينجا بايد جوري حرف بزنيم که با آنجا درگير نشود. مثلاً اگر بگوييم وجود واجب مثل وجود ممکنات با ماهيت است، اگر اينجور باشد لازمهاش اين است که واجب مرکّب از وجود و ماهيت باشد.
بعد شما بفرماييد که خيلي خوب، ما يکياش را اصيل ميدانيم. ميگوييم آن دومياش چيست؟ اينکه بدون دومي يافت نميشود. پس بنابراين حتماً بايد اين نزاهت اتفاق بيافتد؛ يعني اينکه هر چه وجود غير واجب است از آن جدا بشود. اينجا استدلالي است که اينها در اين باب دارند ميکنند. پس بنابراين اگر گفتند وجود واجب يک وجود بحت و بشرط لا است استدلالشان اين است «و قالوا لو کان».
پرسش: ...
پاسخ: بله. «لو کان وجود الواجب ذا ماهية» اگر بنا باشد که وجود وجاب ذا ماهيت باشد «فإمّا أن يكون الواجب هو المجموع» اين واجب يا مجموع از وجود و ماهيت است اينجا «فلزم تركّبه ولو عقلاً» عيب ندارد. در وعاء عقل شما داريد تصور ميکنيد وجود و ماهيت را. پس بفرماييد که در خارج هم اينها عين هماند، ولي در عقل که ترکيب هست. اين يک. «أو يكون» نه بفرماييد که واجب مرکب از اينها نيست «أو يکون الواجب أحدهما» لازمهاش چيست؟ «فلزم احتياجه» لازم است احتياج واجب «ضرورة احتياج الماهيّة في تحقّقها إلي الوجود» در ممکنات هم ميگوييد يکياش اصيل است آن دومي؟ ميگوييد خيلي خوب، پس شما که يکياش را به عنوان، اين يکي حالا اگر وجود باشد بسيار خوب وجود. آن ماهيت چکار بايد بکند؟ همراهياش چقدر بايد همراهي بکند؟ بايد همراه باشد. اگر نميشود که نميشود. يا بگوييد ماهيت، باز هم بايد وجود همراه باشد. «أو يکون أحدهما فلزم احتياج الواجب» چطور؟ نضرورة احتياج الماهية في تحقّقها إلي الوجود» اگر بگوييم که وجود اصلي است احتياج دارد ماهيت واجب در تحققش به وجود. اگر بگوييد ماهيت اصيل اس «و احتياج الوجود» يعني وجود واجب «لعروضه» واجب «إلي الماهيّة ولو عقلاً».
همه اينها براي اين است که ما يک سلسله احکامي را براي وجود واجبي تثبيت کرديم که اين به ما اجازه نميدهد که ما در باب واجب چنين گزارهاي را بسازيم ترکيبي وجود داشته باشد تعددي وجود داشته باشد تعلقي وجود داشته باشد به فاعلي به محلي و امثال ذلک.
بعد ميفرمايند که اگر به آنها اعتراض بکنيم بگوييم که آقا! شما مگر نميگوييد وجود خاص؟ شما اول فرموديد که واجب عبارت است از وجود خاص. وجود خاص يعني چه؟ ما خاص بدون عام که نداريم. اين سخن يک سخن خيلي مفيدي است گرچه اينجا حق با آقايان مشايين هست اينجا سخنشان حق است و البته اين سخن مشايين نيست اين سخني است که اهل حکمت ميگويند، ولي سخن سخن حقي است.
پرسش: ...
پاسخ: الآن ما در باب واجب سخن ميگوييم در باب واجب که اينجوري حرف نميزنند.
پرسش: من از واجب که نميخواهم بگويم.
پاسخ: الآن در بحث واجب هستيم اجازه بفرماييد.
پرسش: ...
پاسخ: اين سخن سخني است که شايد قبل از اينکه شما تشريف بياوريد عرض کرديم و آن اين است که عقلية الأحکام که لا تخصص. شما يک سخن بگوييد در باب رابطه وجود و ماهيت. اگر آنجا گفتيد، در باب واجب و ممکن يکسان بايد حرف بزنيد. ولي الآن ايشان شما حساب بفرماييد اصلاً گويا ممکنات وجود ندارند. ما فقط در باب واجب ميخواهيم اين گزاره را داشته باشيم؟ چگونه ميشود؟
پرسش: ...
پاسخ: اعتراضي که اينجا انجام دادند گفتند چيست؟ گفتند شما مگر نميگوييم که وجود واجب يا حقيقت واجب عبارت است از وجود خاص؟ ما مگر خاص بدون عام داريم؟ خاص از افراد يا مصاديق عام است آن عام چيست؟ آن عامي که وجود واجب وجود خاص است. اينجا يک سخن مطلب حقي است که شنيدني است و يک گزاره فلسفي خوبي است و آن اين است که ما يک وقت ميگوييم که عام و مرادمان از عام اين است که افرادي برايش هست. مثلاً ميگوييم «الانسان عامٌ» اين انسان که عام است افرادي دارد زيد و عمرو اينها خاصاند و آن انسان هم عام است. مثلاً ميگوييم «أکرم العلما» اين علما عام است زيد و عمرو و بکر که از عالمان هستند اينها افرادند و خاصاند.
در اينجا مسئله روشن است که هر خاصي بدون عام نميشود. اگر علما نباشد زيد و عمرو و اينها از افراد او محسوب نميشوند. يک وقت ميگوييم عام و مرادمان از عام يک مفهوم کلي است هيچ گونه فرد و مصداقي برايش نيست. مثلاً وقتي ميگوييم که الماهية خود اين کلمه ماهيت يک مفهوم است اين ماهيت وقتي ميگوييم مثلاً عرض، عرض نُه تا مقوله است کمّ و کيف و أين و وضع و امثال ذلک. ولي اين عنوان عرض نه به عنوان ماهيت بر آن صادق است بلکه به عنوان يک مفهوم صادق است. ماهيت يا جوهر است يا عرض. عرض نُه تا مقوله دارد جنس هم پنج تا فرد دارد. اين پنج عقل و نفس و ماده و صورت و جسم که از افراد جوهر هستند اينها که به عنوان فرد نيستند اين مفهوم جوهر اين ماهيت جوهر «علي نحو المفهوم» بر اينها صادق است. حالا اگر ما در ارتباط با جوهر چون يک تأمل و بحثي در آن وجود دارد. در باب جوهر حرف نزنيم، در باب عرض که ميگوييم. اين عرض مفهوم است نه يک ماهيت که اينها افراد او باشند.
پس ما دو جور عام داريم؛ يک جور عام داريم که داراي افرادند مثل الانسان، مثل علما و مثل شجر و امثلال ذلک. يک عام داريم که فقط در حد مفهوم است. بنابراين در باب واجب وقتي ميگوييم که «الواجب موجودٌ» نه يعني واجب فردي از آن مفهوم است که آن مفهوم «علي نحو المصداق» بخواهد اين مفهوم بر او صادق باشد که بشود مثلاً فردي از افراد او. نه، يک مفهوم عامي است که بر واجب و ممکن و امثال ذلک «علي نحو السواء» بر آن حمل ميشود هيچ چيزي به عنوان فردي ندارد.
اين جواب چيست؟ جواب آن اعتراض است. يک بار اعتراض را چون فاصله شده عرض کنيم. اعتراض به چيست؟ اعتراض به اين است که شما آقايان مشايين در باب واجب معتقديد که واجب وجود خاص است. ما ميگوييم وجود خاص هر کجا باشد زير سايه يک عامي بايد باشد. ما ميگوييم اين اشکال است. اگر عام هست ما سؤال ميکنيم اگر واجب يک وجود خاص است آن عامّش چيست؟ اين اعتراض است.
جواب: ما دو جور عام دارم يک عامّ مفهومي يک عام ماهوي. عام مفهومي يک عامي است که افراد ندارد فقط اين مفهوم از او انتزاع ميشود و بر آن حمل ميشود همين. اينها افرادش نيستند. بلکه اينها مصداقش هستند. فرق است بين مصداق و فرد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اين مفهوم وجود. اين مفهوم وجود را ببينيد. مگر نميگوييد که واجب وجود خاص است؟ اين معترض اينجوري ميگويد که اگر وجود خاص است خاص بدون عام که يافت نميشود. عامّش کدام است؟ اين اعتراض است. جوابي که ميدهيم ميگوييم که ما دو نوع عام داريم يک عامّي است که آن عام افراد دارد فرمايش شما درست است در صورتي که اين مفهوم وجود افراد داشته باشد. در «ما نحن فيه» فرد ندارد مصداق دارد. مصداق يعني چه؟ يعني مفهوم از آن انتزاع ميشود و بر او حمل ميشود بدون اينکه فرد داشته باشد.
«و حين اعترض عليهم» همين که اعتراض شده بر اين آقايان مشايين «بأنّ الوجود الخاصّ أيضاً يحتاج إلي الوجود المطلق» چطور؟ اين به صورت قاعده کلي است اين دليلش است. قاعده کلي: «ضرورة امتناع تحقّق الخاص بدون العام» خاص که بدون عام نميشود مثلاً زيد باشد بدون الانسان. يا زيد به عنوان عالم باشد بدون العلماء، اين نميشود. اين جواب جواب قابل توجهي است که يک گزاره فلسفي است که ما دو نوع عام داريم يک عامّي که «علي نحو الأفراد» بر مصاديقش حمل ميشود يک وقت به عنوان مصداق.
«أجابوا: بأنّه» واجب «وجودٌ خاصّ متحقّق بنفسه لا بالفاعل، قائم بذاته لا بالماهيّة، غني في التحقق عن الوجود المطلق وغيره من العوارض والأسباب» اينها احکامي است که براي واجب است.
پرسش: خود حضرت عالي فرموديد که اصلاً وجود خاص منظور آن خاص اصطلاحي نيست. يعني وجود ويژه، وجود متفاوت.
پاسخ: بله ولي به هر حال اين وجود ويژه آيا مفهوم عام نسبت به او چگونه است؟ اين مفهوم عام وجود نسبت به او چگونه است
پرسش: يعني آن اشکال پابرجا بود؟
پاسخ: تا يک حدي بله. «غني في التحقق عن الوجود المطلق و غني عن غيره من العوارض و الأسباب». حالا اين ويژگيهاي اين وجود خاص اما «و وقوع الوجود المطلق» يعني مفهوم عام وجود «و وقوع الوجود المطلق عليها» حقيقت واجب «وقوع لازم وجود خارجي غير مقوم» يعني چه؟ يعني ما يک مفهومي ميگيريم اين لازم هست اما لازم وجود خارجياش است نه مقومش باشد.
نگاه کنيد مثلاً شما از انسان در خارج حيوانيت را انتزاع ميکنيد. حيوان مقوّمش است ناطق مقوّمش است. ولي وقتي وجود را يعني مفهوم وجود را از وجود زيد انتزاع ميکنيد اين در حقيقت زيد که وجود ندارد. در حقيقت زيد يا جنس است يا فصل که اين دو تا مقومش هستند. اين مفهوم را ميگويند «لازمٌ» و در داخلش نيست. «لازم وجود خارجي» لازم ذات نيست. لازم حقيقت نيست که به عنوان مقوم باشد.
اين «و وقوع الوجود المطلق» يعني مفهوم وجود. وقتي ميگوييم «الواجب موجودٌ». «و وقوع الوجود المطلق عليها» يعني حقيقت واجب اين «وقوع لازم وجود خارجي» که غير مقوم است. حالا ميخواهد نمونه مثال بزند. «كما أنّ كون الشيء أخصّ من مطلق الماهيّة لا يوجب احتياجه إليها» اگر شما يک چيزي را که از مطلق ماهيت مثلاً بگوييد که ماهيت تقسيم ميشود به جوهر و عرض. اين مفهوم ماهت است اينکه حقيقت ماهيت نيست تا جنس و فصل داشته باشد. خود کلمه الماهيه خود کلمه عرض و امثال ذلک خود کلمه جوهر و اينها مفهوماند اينها ماهيت که نيستند که دنبال مقوماتش باشيم.
«کما أنّ کون الشيء أخصّ من مطلق الماهية» اگر يک چيزي اخص از مطلق ماهيت شد مثل فرض کنيد کمّ و کيف و أين و وضع، اينها اخصاند اين «لا يوجب احتياجه» موجب نميشود که احتياج اين شيء اخص «اليها» ماهيت. «و كيف و المطلق اعتباري محض» مضافاً به اينکه مطلق اصلاً اعتباري است. منظور از اين اعتباري يعني چه؟ يعني جزء حقيقت نيست. مثلاً وقتي ما ميگوييم که الماهية الجوهر العرض اينها مفهوماند به عنوان يک مقوم ذاتيه محسوب نميشوند. «کيف و المطلق اعتباري محض و الوجودات عندهم» مشايين «حقائق متخالفة متكثرة بأنفسها لا بمجرد عارض الإضافة إلي الماهيّات لتكون متماثلة الحقيقة» يک شاهد خوبي هم دارند از خود مشايي نقل ميکنند.
ببينيد ميگويند که مفهوم وجود الآن آقايان مشايين مگر وجودات را متباينات به تمام ذات نميدانند؟ خيلي خوب، متباين ميدانند و قائل به تباين هستند قائل به تشکيک که نيستند. قائل به تباين يعني چه؟ يعني وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء، وجود فلان. اين همه وجودات همه اينها متکثر هستند. مفهوم عام وجود چهجوري است؟ مفهوم عام وجود به عنوان يک لازم وجود خارجي است و هيچ نحوه ارتباطي با ذات اينها ندارد فقط مفهوم وجود بر او عارض ميشود تمام شد و رفت. در باب انسان وقتي شما ميگوييد انسان حيوانيت و نطق با او وجود دارد. ذاتياتش است ولي وقتي ميگوييد وجود هيچ کدام از اينها به عنوان ذاتيات چيزي در آنها وجود ندارد.
«و الوجودات عندهم» مشايين «حقائق متخالفة متکثرة بأنفسها لا بمجرد العارض الإضافة الي الماهيات لتکون متماثلة» ببينيد الآن وقتي که انسان را شما بر زيد عمرو بکر خالد حمل ميکنيد اينها همهشان متماثلاند چرا؟ چون در نوع يکي هستند. متماثل يعني دو تا فردي که در نوع باهم مشترک باشند متماثلاند. ما نميتوانيم بگوييم که وجودات در نزد مشايين اينها متماثلاند. نه، اينها متبايناند. اگر وجود بر اينها اطلاق داشت «علي نحو الماهية» پس اينها بايد باهم مثل هم ميبودند. در حالي که مثل هم نيستند و در يک حد مفهوم فقط مشترکاند. «و الوجودات عندهم» مشايين «حقائق متخافلة متکثرة بأنفسها لا بمجرد عارض الإضافة إلي الماهيات» اگر نحوه عروضش مثل عروض اضافه به ماهيت باشد «لتکون المتماثلة الحقيقة» پس اين وجودات بايد مثل هم ميبودند در حالي که اينها متباين هستند. «و لا بالفصول».
پرسش: ...
پاسخ: بله. «و لا بالفصول» لا بمجرد عارض الاضافة و لا بالفصول، يعني نه به عنوان يک ماهيت اينها دخيلاند نه به عنوان فصل «ليكون الوجود المطلق جنساً لها» به هيچ وجهي اينها نه افرادند براي نوع. نه انواعاند براي جنس. ما وجودات متکثرهاي که داريم اين وجودات متکثره نه انواع يک جنس عالياند که اينها متجانس باشند نه افراد يک نوع واحدند که متماثل باشند. نه متماثلاند نه متجانس. هيچ. پس چه هستند؟ وجودات متباينهاند. اين مفهوم وجود يک مفهوم اعتباري بر آنها حمل ميشود. «لا بالفصول ليکون الوجود المطلق جنساً لها، إلاّ أنّه» پس شما بفرماييد اينها اگر «علي نحو التنجانس» نيستند «علي نحو التماثل نيستند چهجوري است؟ چهجوري اين مفهوم عام است آنها خاصاند «الا أنّه لما لم يكن لكلّ وجود إسم خاصّ» ما چون نميتوانيم بگوييم وجود شجر يک اسم برايش بگذاريم، وجود حجر را يک اسم برايش بگذاريم وجود سماء يک اسم برايش بگذاريم وجود ارض يک اسم برايش بگذاريم اينها اسم ندارند، يک مفهوم عام گرفتيم. «الا أنّه لم يکن لکلّ وجود اسم خاصّ كما في أقسام الشيء» شما نگاه کنيد «هذا شيء، هذا شيء، هذا شيء، هذا شيء، فرش شيء، ميز شيء، صندلي شيء، ليوان شيء» همه شيء هستند يک مفهوم عام است. مفهوم وجود هم اينگونه است.
«الا انّه لما لم يکن لکل وجود اسم خاص کما في أقسام الشيء توهّم» اينجور توهم شده است که «أنَّ تكثر الوجودات إنّما هو بمجرّد الإضافة إلي الماهيّات المعروضة لها، وليس كذلك» باز برميگرديم به آن اشکال خودمان. اشکال چيست؟ اشکال اين است که اگر واجب وجود خاص است عامّ کجاست؟ الآن ميگويند که شما نگاه کنيد اين افراد اين همه اشياء، همه شيء هستند. اگر شما ميگوييد به اين شيء، عامّش کجاست؟ ميتوانيد بگوييد اگر زيد فرد است عامّش کجاست؟ ميگوييم انسان است. بگوييد اگر عالم است عامّش کجاست؟ ميگوييم العلماء. اما شيء، اين شيء ميتوانيم بگوييم مثلاً اين فرش هم شيء است اين ميز هم شيء است آيا اگر اين دو تا به عنوان دو تا فرد از يک نوع باشند يا دو تا نوع از يک جنس باشند کلمه شيء بايد جنس باشد يا نوع باشد در حالي که اينجور نيست پس بنابراين يک مفهوم عامّي است که فقط دارد اضافه ميشود بدون هيچ. «کما في أقسام الشيء توهم» اين توهم شده است که «أنّ تکثر الوجودات إنّما هو بمجرد الإضافة الي الماهيات المعروضة لها و ليس کذلک» اين توهم توهم باطلي است و رابطه بين عام و خاص در اينجا با عام و خاص در موارد ديگر فرق ميکند.