< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/02/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ فصل 17/

 

بحث در فصل هفدهم راجع به اينکه يکي از احکام ممکن بالذات اين است که ممکن بالذات براي اينکه دريافت وجود از ناحيه جاعل فائض داشته باشد، گاهي اوقات به يک امکان محتاج است و گاهي اوقات به دو امکان. اگر امکان ذاتي او کفايت در وجود و افاضه هستي براي او هست او جزء مبدئات است مجردات است و در حقيقت به وجود الهي موجود است. اما اگر امکان ذاتي کفايت نکرد در اينکه وجود را از ناحيه حق سبحانه و تعالي دريافت کند يک امکان ديگري بايد به او اضافه بشود و منضم بشود که براي او طبعاً دو تا امکان مي‌شود يک امکان ذاتي و يک امکان استعدادي.

هر کدام از اينها هم باز احکام خاص خودشان را دارند، اگر يک موجودي باشد که فقط امکان ذاتي او در تحقق او کافي باشد اين موجودي است که نوعش منحصر در فرد است فقط يک فرد بيشتر نخواهد داشت. اما آن موجودي که امکان ذاتي‌اش کفايت نمي‌کند و براي تحقق او لازم است که يک امکان ديگري بنام امکان استعدادي به او اضافه بشود، اين موجود داراي افراد بيشمار و نامتناهي مي‌تواند باشد و لذا حوادث زماني به جهت اينکه از دو امکان برخوردارند امکان ذاتي و امکان استعدادي، اين مسئله که برايشان هست که مي‌توانند افراد بيشمار و به تعبير ايشان غير متناهي داشته باشند و اتفاقاً از آن طرف هم فيض الهي جاري و مستمر است در مقام فاعليت حق سبحانه و تعالي تام است در مقام قابليت هر چه قابل مستعدتر و آماده‌تر بشود طبعاً تحقق آنها هم بيشتر مي‌شود و چون اين مسئله امکان استعدادي براساس تدرّج و تدريج و اينها هست وجودات و حوادث زماني مستمراً يافت مي‌شوند يکجا يافت نمي‌شوند.

مثلاً همان‌طور که ديروز مثال زديم اين يک دانه هسته خرما شده نخل باسق. اگر اين نخل باسق بخواهد تمام هسته‌هاي خرمايي که توليد کرده را دوباره به ميدان بياورد، اين بايد براساس تدريج باشد. هر کدام از اين هسته‌هاي خرما در يک مقطعي قرار مي‌گيرند و به هر حال امکانات طبيعي بايد بر آن اضافه بشود مستعد بشود و مسير تحقق يکي پس از ديگري اين درخت‌ها حاصل بشود. پس هم بي‌نهايت بودن اين موجودات و هم اينکه در حقيقت «علي نحو التدريج» هست يعني تمام مسائلي که در اين رابطه مطرح است در حقيقت با اين حکم مي‌آيد. پس يک وقت است که يک ممکني است که امکان ذاتي او در تحقق او کفايت مي‌کند اين مي‌شود مبدئات و مجردات اما اين موجود نوعش منحصر در فرد است بيش از يک فرد ندارد. اين احکامي است که به او مربوط است. اما اگر يک موجودي بود که گذشته از امکان ذاتي براي تحققش نيازمند به امکان استعدادي بود اين امکان استعدادي يعني مراحل يکي پس از ديگري بايد طي بشود شرايط بايد فراهم بشود موانع برطرف بشود مقتضي موجود بشود و امثال ذلک تا کم‌کم اين استعداد منضم شده به آن امکان ذاتي زمينه را براي حضور فيض الهي و وجود اين شيء فراهم بياورد.

نکته‌اي که بسيار مورد توجه جناب صدر المتألهين هست و ديروز هم اين جمله را ملاحظه فرموديد در بحث‌هاي امروز هم به نوعي دارد خودش را نشان مي‌دهد. ديروز ملاحظه فرموديد آن پاراگراف بالايي اين بود که «و بحسبه يمکن لماهية واحدة انحاء غير متناهية من الحصول و الکون لأجل استعدادات غير متناهية تلحق لقابل الغير المتناهي الإنفعال ينضم الي فاعل غير متناه التأثير فيستمر نزول البرکات و ينفتح باب الخيرات الي غير النهاية کما ستطلع علي کيفيته» که در بحث حدوث عالم اين پاراگراف، پاراگراف شريفي است.

همان‌طوري که ديروز عرض شد در حقيقت يک انفجار وجودي است. اگر ما فقط و فقط مبدئات را داشتيم، مبدئات به جهت اينکه امکان ذاتي آنها در تحقق آنها کافي است و امکان ديگري ندارند، يک فرد بيشتر نمي‌توانند داشته باشند چون هر ماهيتي يک امکان که بيشتر ندارد. هر ماهيتي يک امکان برايش نيست، اگر آن ماهيت امکانش کفايت مي‌کرد بر افاضه وجود، يک فرد بيشتر ندارد اما با اين عبارتي که الآن ملاحظه فرموديد، اين واقعاً گاهي وقت‌ها عبارت‌ها مثل نص هستند اين خيلي عبارت شريفي است. مي‌گويد چون اين امکان استعدادي به او اضافه مي‌شود بي‌نهايت فرد مي‌تواند داشته باشد همان‌طوري که از ناحيه فاعل هم بي‌نهايت امکان تأثير وجود دارد. بنابراين نظام هستي مستمر خواهد شد. اين را ديروز ملاحظه فرموديد.

دو تا مسئله اينجا پيش مي‌آيد که اين هر دو مسئله بايد به درستي تبيين بشود؛ يکي چالشي است که متکلمين در اين رابطه ايجاد کرده‌اند. يک چالش ديگري است که در فضاي حکمت مطرح است. چالشي که متکلمين در اين رابطه دارند مطرح مي‌کنند اين است که آنها براساس منابع وحياني يافتند که عالم حادث است و اين سخن چه بسا به اين امر تعريضي داشته باشد و تنشي ايجاد کند که چون افعال الهي در حقيقت نسبت به آن موجوداتي که امکان ذاتي آنها براي تحققشان کافي است مستلزم اين خواهد بود که اينها در ازل موجود باشند و قديم باشند، لازمه‌اش اين مي‌آيد که عالم حادث نباشد و قديم باشد يک چالش اينجاست که در چند جاي از اين کتاب‌هاي حِکمي اين چالش مطرح است و پاسخ‌هايش هم روشن است که سلطان اين بحث هم در مسائل حدوث و قدم عالم در آنجا بيشتر مسئله مطرح است اما اينجا يک تعريضي از ناحيه شبهه آمده است يک تعريضي هم از ناحيه جواب؛ يعني خيلي مختصر و کوتاه است.

لذا مي‌فرمايند که اين سختي که ما داريم و يک سخن برهاني است، نه يک انحرافي را در نظر محققين از اهل شريعت ايجاد مي‌کند، و نه يک انحرافي در فضاي محققين از اهل حکمت ايجاد مي‌کند. هم قدم عالم تثبيت مي‌شود به معناي اينکه چه موجودي قديم است؟ هم حدوث عالم که الآن دارند بيان مي‌کنند.

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا همين است قدم عالم براي موجوداتي که اينها امکان ذاتي‌شان براي تحققشان کافي است. اينکه مي‌گويند عالم حادث است، نسبت به موجوداتي متزمن‌اند زماني‌اند الآن دارند اين تفکيک را حاصل مي‌کنند بيان مي‌کنند مي‌گويند آن موجوداتي که حادث‌اند و زماني‌اند و مکاني‌اند و متدرّج‌اند اينها حادث‌اند هيچ شکي در اين نيست اما يک سلسله موجوداتي هستند که فرازماني‌اند. در زمان نيستند که ما بگوييم حادث زماني يا قديم زماني. آن مبدأ اصلاً در زمان نيست زمان يعني چه؟ زمان يعني مقدار حرکت. حرکت کجا تحقق پيدا مي‌کند؟ خروج «من القوة الي الفعل» اين خروج «من القوة الي الفعل» کجا تحقق پيدا مي‌کند؟ بايد ماده باشد و حرکت باشد. اين مخصوص عالم ماده است. عالم ماده بدون ترديد حادث است. پس ما مي‌فرمايند سخن ما اين است که آن وقتي که مي‌گوييم قديم است ناظر به مبدئات هستيم که آنها فراتر از زمان و مکان هستند. آن جايي که مي‌گوييم حادث هستند نسبت به امور زماني است اين را دارند بيان مي‌کنند.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، الآن موجوداتي که امکان ذاتي‌شان در تحققشان کافي است اگر يک موجودي باشد که امکان ذاتي در تحققش کافي است آيا اين بايد معطل بماند که فيض خدا تعطيل باشد؟ نمي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله. قديم زماني در مقابل حادث زماني است. اگر يک امري زماني بود ما مي‌توانيم به آن بگوييم که سابق عدم دارد يا ندارد؟ اگر سابقه عدم نداشت مي‌گوييم قديم زماني. اما اگر سابقه عدم داشت مي‌گوييم حادث زماني است. اين را مي‌گذاريم کنار، کاملاً بگذاريم کنار. يک سلسله موجودات و ممکناتي هستند که اينها امکان ذاتي آنها در تحقق آنها کفايت مي‌کند.

 

«و ليس في هذه الأحكام» اين مطالبي که ما الآن بيان کرديم «حيص عمّا ذهب إليه المحقّقون» حيص اينجا يعني انحراف و خروج از اعتدال. اين انحرافي در آنچه را که محققين از اهل شريعت بيان مي‌کنند نيست. «و ليس في هذه الأحكام حيص عمّا ذهب إليه المحقّقون من أهل الشريعة» که متکلمين هستند. عرض کرديم تفصيل عمده اين بحث را که جناب صدر المتألهين بتمامه و به استيفاء تام بيان فرموده‌اند در بحث حدوق قدم عالم است «الموجود إما حادث أو قديم» در آنجا اين بحث را مطرح کردند اين شبهه مطرح شده و پاسخ گفتند. گفتند که ما دو نوع موجود داريم يک موجودي هستند که زماني هستند يک موجودي هستند که فرازماني هستند. موجودت زماني الا و لابد حادث هستند هيچ ترديدي در اين نيست و موجودات عالم طبيعت چون همه‌شان زماني هستند بنابراين حادث هستند و حادث زماني هستند.

اما آن موجود که از زمان و مکان بيرون است اصلاً در محدوده زمان نيست، چون عرض کرديم که زمان مقدار حرکت است، يک؛ حرکت خروج از قوه به فعل است، دو؛ خروج از قوه به فعل نياز به موطن ماده دارد، سه؛ پس همه اين موجودات زماني در زمينه ماده هستند. «و ليس في هذه الأحكام حيص عمّا ذهب إليه المحقّقون من أهل الشريعة»، يک؛ «و لا حيد عمّا يراه المحقّقون من أهل الحكمة القويمة»، دو. نه به سخن حکيمان تنشي و تعريضي دارد و نه به سخن متکلمان و اهل شريعت. البته محققين از اهل شريعت و محققين از اهل حکمت. اين «إنّما الزيغ» اين انحراف و اين خروج از راه. زيغ يعني انحراف. «ربّنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا» يعني بعد از اينکه ما را در مسير هدايت قرار دادي، انحرافي و خروج از اعتدالي براي ما ايجاد نشود.

«إنّما الزيغ» يعني خروج از حد اعتدال «في الحكم بقدم المجعولات الزمانيّة» همين جا توقف بکنيم اين را توضيح بدهيم دوستاني که ذهنشان باز هست بازتر بشود. زيغ کجاست؟ انحراف کجاست؟ اينکه ما حکم بکنيم که امور زماني قديم‌اند. امور زماني ما قديم داخلشان نداريم، همه‌شان حادث هستند. کل امور زماني، آنهايي که در قلمرو زمان هستند. قلمرو زمان چه موجودي است؟ يک موجودي که داراي حرکت باشد. حرکت در کجا تحقق پيدا مي‌کند؟ در عالم ماده. پس بنابراين همه عالم ماده و همه موجوداتي که در آن هستند، زماني‌اند حادث‌اند و اگر ما بگوييم اينها قديم‌اند مشکل است. آقاي متکلم، اگر ما عالم طبيعت را قديم دانستيم اشکال بکن. محققين از اهل شريعت مي‌دانند که امر زماني نمي‌تواند قديم باشد لذا ما کل عالم حادث و طبيعيات را چون زماني هستند اينها را حادث زماني مي‌دانيم و نه قديم زماني.

ولي يک بحث ديگري است که ما اگر به موجوداتي نظر بياندازيم که اينها فرازماني‌اند در محدوده زمان نيستند، آن موجودات قديم‌اند به معناي قديم ذاتي ازلي نه. قديم ظلي‌اند نه قديم زماني. اين يک. «إنّما الزيغ في الحكم بقدم المجعولات الزمانيّة»، يک؛ «و إنما الزيغ في الحکم بلا نهاية القوي الإمكانيّة»، دو. ما مي‌گوييم مبدئات، اين مبدئات امکانشان که لامتناهي نيست لانهايتي که نيست. اينها اين ممکنات بايد لزوماً به واجب برگردند. زماني نيستند اما امکانشان هم نامتناهي نيست که بگوييم اينها مي‌شوند قديم. نه، امکان اين موجودات مبدأ همه‌شان محدود است و بايد منتهي بشود به واجب. پس در ارتباط با مبدئات مي‌گوييم امکانشان نامتناهي نيست نسبت به حوادث زماني مي‌گوييم زمانشان نامتناهي نيست که قديم زماني باشند. پس اين‌دو تا را ملاحظه بفرماييد، اين با نيش قلم است. اينجا بحث تفصيل مطلب نيست. عرض کرديم که تفصيل مطلب را بايد اشاره در بحث حدوق و قدم ملاحظه کنيم اينجا فقط با نيش قلم دارد اين دو تا انحراف را از بين مي‌برد.

اگر کسي بگويد که عالم طبيعت يک عالم قديم است، اين حرف بيهوده‌اي و لغوي زده است چون عالم طبيعت متدرّج است و براساس حرکت است زماني است و حادث است اين ترديدي در آن نيست. اگر کسي در ارتباط با مبدئات بگويد معاذالله قديم ذاتي‌اند آن هم حرف نامربوطي زده است، چرا؟ براي اينکه اينها محدود هستند و همه‌شان ممکن هستند. درست است که زماني نيستند اما ممکن‌اند و موجود ممکن تا به واجب ختم نشود يافت نمي‌شود. پس بنابراين اينها هم قديم نيستند. نه اينها قديم ذاتي‌اند نه آنها قديم زماني. اين را جدا بفرماييد.

«إنّما الزيغ في الحكم بقدم المجعولات الزمانيّة»، يک؛ «و لا نهاية القوي الإمكانيّة»، دو. عرض کرديم که خيلي مختصر است خيلي متني است ولي تمام حرف در همين دو جمله است. حالا يک توضيحات مختصري هم مي‌فرمايند: «فإنَّ الحوادث المتسابقة و إن لم يكن حدوثها إلّا بعد حركة و تغيّر و مادّة و زمان، و لكن الحوادث الإبداعيّة سواءاً» مي‌خواهند بگويند که موجودات زماني و حوادث زماني چه نوعي موجودي هستند؟ و موجوداتي که مبدء هستند چه نوع موجوداتي هستند؟

موجوداتي که زماني هستند مي‌گويند با حرکت، با تدريج، با امثال ذلک همراه هستند. ماده مي‌خواهند استعداد مي‌خواهند قوه دارند و امثال ذلک. اما حوادثي که از آنها به مبدئات ياد مي‌کنيم اين‌گونه از موجودات اينها زماني نيستند حرکت ندارند قوه ندارند فقط براساس امکان ذاتي تحقق يافته‌اند. «فإنَّ الحوادث المتسابقة» حوادثي که سابقه دارند اين حادثه مثلاً ديروز متوقف بر پريروز است، پريروز متوقف بر پيش از خودش است و همين‌طور. به اين حوادث مي‌گويند حوادث متسابقه که داراي سبقت و پيشينه‌اي دارند. «فإنّ الحوادث المتسابقة و إن لم يكن حدوثها إلّا بعد حركة و تغيّر و مادّة و زمان» همه اينها را دقت بفرمايد که اينها احکام يک موجود حادث زماني است. «و لكن الحوادث الإبداعيّة» يعني مبدعات نه مکوّنات. حالا خود مبدعات هم دو گونه هستند: «سواءاً تجرّدت عن الزمان» مثل فرشتگان و موجوداتي که در عالم عقل به سر مي‌برند. «و المكان أو اقترنت بهما» مثل ماده و صورت. اصل ماده و اصل صورت از مبدعات هستند و اينها قرين و مقارن با ماده‌اند. برخي از مبدعات داريم که اين قرانت با ماده را هم ندارد مثل مجردات عاليه و مفارقات و امثال ذلک. پس مبدعات يعني چه؟ يعني آن موجوداتي که امکان ذاتي آنها در تحقق آنها کفايت مي‌کند اينها دو دسته‌اند؛ يک دسته مقارن زمان و مکان‌اند گرچه خودشان زماني و مکاني نيستند. يک دسته هستند که اين مقارنت با زمان و مکان را هم ندارند مجردات عاليه هستند.

 

پرسش: ...

پاسخ: ماده و صورت الآن بحثش است. «و لكن الحوادث الإبداعيّة سواءاً تجرّدت عن الزمان و المكان» مجردات عاليه «أو اقترنت» اين مبدعات «بهما» به زمان و مکان، مثل ماده و صورت. که «لا علي ‌وجه الانفعال و التجدّد» مستحضر باشيد اصل ماده و اصل صورت از مبدعاتي هستند که اينها متأثر نيستند. ماده ثانيه متأثر است صورت ثانيه متأثر است اصل صورت و اصل ماده در حقيقت اينها منفعل نمي‌شوند تجدد پيدا نمي‌کنند «لا علي وجه الانفعال و التجدّد» اينها يعني مبدعات «لا يعتريها» يعني عارض نمي‌شود بر مبدعات چه چيزي؟ «المسبوقيّة بالزمان و المكان» مبدعات فوق زمان و مکان‌اند، چون در آنها حرکت وجود ندارد جسميت ندارد. آن موجودي که جسم است موطن مکاني مي‌خواهد. مکان چيست؟ مکان عبارت است از هيئت حاصله از متمکن با مکان. اين نسبت را مي‌گويند أين يا نسبت مکاني. يا زمان چيست؟ نسبت حاصله از متزمن با زمان را مي‌گويند متي. اينها کي حاصل مي‌شود؟ وقتي يک موجودي زماني باشد. اما يک موجودي که زماني نباشد اين احکام را ندارد.

 

«و لكن الحوادث الإبداعيّة» يعني مبدعات «سواءاً تجرّدت عن الزمان و المكان» مجردات عاليه «أو اقترنت» اين مبدعت «بهما» به زمان و مکان، مي‌شود ماده و صورت. البته مقترن هست ولي «لا علي ‌وجه الانفعال و التجدّد» براساس اين اقتران شما فکر نکنيد که اصل ماده و اصل صورت متجدد مي‌شود و منفعل مي‌شود. «لا يعتريها» يعني عارض نمي‌شود بر اين مبدعات چه چيزي؟ «المسبوقيّة بالزمان و المكان» آن چيزي که از قلمرو حرکت بيرون است از قلمره ماده و مُده بيرون است اين اصلاً زمان و مکان بر آن عارض نمي‌شود تا ما او را حادث بدانيم حالا حادث زماني يا قديم زماني بخواهيم بشماريم.

«لا يعتريها المسبوقية بالزمان و المکان» «بل هي» اين مجردات و مفارقات «فاعلة الحركات» بلکه اين مبدعات اعم از اينکه مقترن به ماده باشند يا مقترن به ماده نباشند اينها فاعل حرکت هستند آنها حرکت را ايجاد مي‌کنند. موجودات مجرده عاليه نسبت به موجودات پايين‌تر و عالم طبيعت، موجدند فاعل‌اند اينها که محکوم به آن نيستند. لذا خالق محکوم به خلق نيست به احکام خلق نيست. «بل هي» يعني اين مبدعات «فاعلة الحرکات سواءاً كانت متحرّكات أو مشوّقات» خواه اين مسئله آن فاعل متحرک باشد يا مشوق باشد. نسبت به عالم عقل مي‌گويند اينها مشوقات‌اند لذا عالم طبيعت مي‌گويند تشوق به عالم اله مي‌خواهند داشته باشند. چرا اين افلاک مي‌گردند؟ اين کواکب مي‌گردند؟ «شوقاً الي عالم الإله» تشوق و تشبّه به عالم اله آنها را به حرکت در مي‌آورد. بنابراين آنها محرّک اين‌گونه از موجودات هستند، نه اينکه متحرک باشند.

«بل هي فاعلة الحرکات» خواه «سواءا کانت» اين فاعل حرکات خودشان هم متحرک باشند يا نه متحرک نباشند، مشوق باشند مثل عقول. پس ما از حوادث سخن گفتيم، يک؛ از مبدعات سخن گفتيم، دو؛ مبدعات را هم به دو نوع تقسيم کرديم، سه؛ مي‌رسيم به بالاتر از مبدعات که مي‌شود جناب حق سبحانه و تعالي که الآن احکام حق را به لحاظ وجودي بيان مي‌کنند.

«و الباري تعالي فوق الجميع» جميع يعني چه؟ يعني هم حوادثي که از آنها به مکونات ياد مي‌کنيم هم حوادثي که از آنها به مبدعات ياد مي‌کنيم. مبدعات اعم از اينکه مبدعات مشوق باشند يا مبدعات مقارن با ماده باشند باري تعالي فوق همه اينهاست. حالا اين عبارات را يکسره مي‌خوانيم ببينيد که اين عبارت‌ها چقدر وقتي مي‌رسد به حوزه اله عبارت‌ها چقدر شريف مي‌شود.

«و الباري تعالي فوق الجميع، هو الأوّل بلا أوّل كان قبله، و الآخر بلا آخر كان بعده، و هو جلّ مجده فعل كلّه بلا قوّة، و وجوب كلّه بلا إمكان، و خير كلّه بلا شر، و تمام كلّه بلا نقص، و كمال كلّه بلا قصور، و غاية كله بلا انتظار، و وجود كلّه بلا ماهيّة» اينها احکام عالم اله است يعني واجب سبحانه تعالي. کل الخير، کل الکمال، کل الوجود، کل الوجوب همه و همه در حوزه اله جمع‌اند البته علي نحو البساطه. پس اينها احکام واجب سبحانه و تعالي بودند. تکرار نکنيم!

آن اولي که متخذ است از بيان مولي الموحدين علي بن ابيطالب در نهج البلاغه که يکي از خطبه‌هاي حضرت مصدَّر به اين عبارت است که «هو الأول بلا اول کان قبله و الآخر بلا آخر کان بعده» و عبارت‌هاي ديگر که خوانده شد.

اين موجود که با چنين ويژگي‌هايي هست که کل الکمال است کل الخير است کل الفعليه است کل الوجوب است کل التمام است با اين ويژگي‌ها و کل الغاية است که اصلاً «و غاية کله بلا انتظار» يعني چه؟ يعني واجب سبحانه و تعالي حالت منتظره ندارد. قوه‌اي معاذالله برايش نيست. قوه با نقص و امکان همراه است و واجب الوجود، واجب الوجود «من جيمع الجهاة» است «و غاية کله بلا انتظار» يعني چه؟ يعني يک حقيقتي است که غاية الغايات است. غاية الغايات که انتظاري برايش نيست. اگر يک موجودي غايت و نهايت نباشد مي‌خواهد به نهايت برسد قوه مي‌خواهد انتظار دارد. اما يک موجودي که نامتناهي است و غاية الغايت است اين انتظاري برايش نيست.

«و إنّما يفيض منه علي غيره من كلّ متغائرين أشرفهما» ما يک سلسله اموري داريم که اينها متقابل هم‌اند مثل علم و جهل، ضلالت و هدايت، خير و شر. حق سبحانه و تعالي به کدام يک از اين متقابلين نظر دارد؟ به خير يا شر؟ به علم يا جهل؟ به هدايت يا ضلالت؟ مي‌گويد هر کدام از اين متقابلين را که نگاه مي‌کنيد آن جانب اشرفش مورد توجه باري سبحانه و تعالي است. بعد اينجا آن جانب انقصش چيست؟ شر چيست؟ جهل چيست؟ ضلالت چيست؟ مي‌گويند اينها امور عدمي است که از امر وجودي انتزاع مي‌شود، اينها در خارج که وجود ندارند. جهل چيست؟ عدم العلم است. شر چيست؟ عدم الخير است. ضلالت چيست؟ عدم الهدايه است. اين عدم الهداية را ما انتزاع مي‌کنيم، والا وجود که ندارد. عدم الخير را ما انتزاع مي‌کنيم. شر چيست؟ شر عدم الخير است. الآن مثلاً اينجا روشنايي و تاريکي. تاريکي که امر وجودي نيست. روشنايي وجودي است. اين روشنايي که رفت تاريکي مي‌آيد. نه اينکه تاريکي وجود داشته باشد. رفع نور مي‌شود ظلمت. رفع علم مي‌شود جهل. رفع هدايت مي‌شود ضلالت. رفع خير مي‌شود شر. شر که امر وجودي نيست. خداي عالم در برابر اين متقابلين يعني خير و شر، علم و جهل، ضلالت و هدايت آن اشرف را نگاه مي‌کند آنکه جنبه وجودي دارد.

شر چيست؟ مي‌گويند شر يک امر عدمي است. عدم الخير مي‌شود شر. «و إنّما يفيض منه» يعني از باري تعالي «علي غيره من كلّ متغائرين أشرفهما. و المقابل الآخر» يعني شر چه؟ ضلالت چه؟ «و المقابل الآخَر» نه آخِر! «من اللوازم الغير المجعولة الواقعة في الممكنات لأجل مراتب قصوراتها عن البلوغ إلي الكمال الأتم الواجبي» چقدر اينها ارزشمند است. فهم اينها کار آساني نيست ولي واقعاً اينها را آدم بفهمد چه لذتي از هستي مي‌برد. نگاهش به هستي واقعاً متفاوت است. الآن نگرش هستي‌شناسانه‌اي اگر نباشد، خيلي‌ها چون اين نگرش را نداشتند گفتند که قائل به ثنويت شدند! که يک عده موجوداتي هستند که فاعلشان يزدان است. يک عده هم فاعلشان اهرمين است. اهرمين کيست؟ مبدأ شرور است. يزدان کيست؟ مبدأ خيرات است. اين قائل به ثنويت شد، ميلياردها ميلياردها انسان با اين مبتلا بودند و زندگي کردند و انتقال پيدا کردند و بعد مُردند. واي! با ثنويت مردند! يعني شرک مسلّم! گفتند شر امر وجودي است و مبدأ شر هم يک موجودي است بنام اهرمن. ايشان مي‌فرمايد که شر دون آن است که مجعول باشد. شر يک امر انتزاعي است.

مثلاً نگاه کنيد صحت در مقابل مرض. صحت يک امر وجودي است اين صحت که رفع شد، مرض مي‌آيد. مرض شر است درد شر است آن تناسب وجودي که باشد سالم که باشد درد ندارد. اين تناسب و اين انسجام و وحدت وجودي به هم بخورد درد حاصل مي‌شود. مي‌گويند شر يا در حد ليس تامه است يا ليس ناقصه. يا اصل وجود رفته شر. يا صحت رفته شر. هر چه که به عدم برمي‌گردد شر است و جريان خير الا ولابد يک امر وجودي است.

 

پرسش: ...

پاسخ: به معناي اينکه نه، دو تا حرف است؛ يک سلسله قوايي است وجود دارد مثل فرض کنيد شهوت، غضب. اينها وجود دارند. اينها بايد وجودي‌اند و اگر در مسير خير از آنها استفاده بشود شهوت در مسير خير غضب در مسير خير مي‌شود کمال. اينها آن جهل نيستند. اين در باب عقل نظري است، آن اشاره‌اي که شد در باب عقل عملي است. آن در حوزه عقل نظري الآن شما جهل داريد در مقابل علم، آيا همان‌طوري که علم امر وجودي است جهل هم يک امر وجودي است؟ مثلاً طرف مي‌گويد من مي‌دانم! من نمي‌دانم! اين نمي‌دانم رفع دانستن است. اين رفع که وجودي نيست. يا نور و ظلمت؛ ظلمت را مي‌گوييم که تاريک کن! تاريک کردن که وجودي نيست. همان نور را که خاموش بکني تاريک مي‌شود. آن هدايت که برطرف بشود ضلالت مي‌آيد. اينها عدم و ملکه‌اند، مثل عمي و بصر. مي‌گوييم اين آقا کور است! لذا مي‌گوييم «اين کور است» از باب معدولة المحمول است و الا کوري که کمال نيست که «است» باشد. کوري «رفع البصر» است.

 

بنابراين هم در سلب و ايجاب، هم در ملکه و عدم ملکه، مسائل عدمي کلاً در مقابل وجودند و آنکه از حق سبحانه و تعالي امکان هستي گرفتن دارد يک امر وجودي خواهد بود. يک بار ديگر: «و المقابل الآخر» که عرض کرديم اشرف نيستند «من اللوازم الغير المجعولة» جهل لازم علم است اما غير مجعول است. يعني وجود به آن تعلق نگرفته است. «الواقعة في الممكنات لأجل مراتب قصوراتها»

 

پرسش: اگر نيست چطور تلفظ مي‌آيد؟

پاسخ: الآن عدم تلفظ نمي‌شود؟ مي‌شود. آيا وجود دارد؟ بسيار خوب! ذهن اعم از وجود و خارج است. پس شما از عدم هم حرف نزنيد. «الواقعة في الممکنات لأجل مراتب قصوراتها عن البلوغ إلي الكمال الأتم الواجبي و لمخالطة أنوار وجوداتها الضعيفة بشوائب ظلمات الأعدام» مطالب دقيقي است إن‌شاءالله در جلسه بعد. فقط همين نکته را عرض کنيم که آن قدر شوب عدم در جهل در ضلالت در ظلمت وجود دارد که ديگه حيث وجودي برايش وجود ندارد. حالا نياز به توضيحات بيشتر دارد که إن‌شاءالله در جلسه بعد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo