< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/28

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: المنهج الثانی/ فصل 13/

 

با عنوان «تبصرة تذكّرية:» نکته‌اي را افاده فرمودند که نکته‌اي است در حکمت متعاليه به عنوان يک نظر نهايي که آنچه که مجعول است از ناحيه جاعل عبارت است از وجود و ديگر جهاتي که به عنوان امکان، حدوث، قِدَم و نظاير آن برشمرده مي‌شود همه و همه اينها امور بالعرض هستند آنکه بالذات مجعول است جز وجود چيز ديگري نيست. البته ايشان مي‌فرمايند که براساس آنچه که ما بيان داشتيم «و بهذا شديد الوضوح فيما عليه سلوکنا» آقايان حتماً بايد هر وقت چنين عباراتي را ملاحظه مي‌فرمايند توجه باشند که اينها بر مبناي حکمت متعاليه دارد گذر مي‌شود.

تاکنون اين مباحث گذشت که آيا ماهيت مجعول است و يا حتي مفهوم وجود مجعول است يا صيرورت و اتصاف مجعول است يا ماهيت مجعول است و نظاير اينها گذشت و هيچ کدام شأنيت آن را ندارند که بالذات مجعول باشند آنکه بالذات مجعول است جز وجود چيز ديگري نيست و نکته‌اي که در حکمت متعاليه بر آن تأکيد شده و در حقيقت به عنوان ابداعات حکمت متعاليه هم شناخته مي‌شود اين است که درست است ممکن است که در نظر مشائين هم بگويند که وجود مجعول است و يا ديگران هم بگويند، اما اين مجعوليت خيلي عميق‌تر و دامنه‌دارتر است زيرا اين مجعوليت اختصاصي به اين ندارد که حالا يک موجودي يک ماهيتي دارد يک وجودي از ناحيه جاعل جعل مي‌شود بلکه اين مجعوليت در حد مقوّميت است يعني واجب سبحانه و تعالي مقوّم است و موجودات متوقّم به اويند.

ببينيد براي اينکه يک مقدار معنا روشن‌تر بشود ما مثلاً در مقام تقرّر ماهوي چه مي‌گوييم؟ مي‌گوييم که اگر يک چيزي داراي جنس و فصل باشد اين جنس و فصل به او ذات مي‌دهد به او تقرر ماهوي مي‌دهد و بدون جنس و فصل يک ماهيت اصلاً ماهيت نيست. در مقام تقوّم وجودي هم همين است يعني اگر آن قوام وجودي از ناحيه مقوّم نيايد اين اصلاً هيچ چيزي نيست. به همان صورتي که ما در تقرّر ماهوي به جنس و فصل مي‌انديشيم در تقرّر وجودي هم به مقوّميت مي‌انديشيم.

اين خاصيتش چيست؟ خيلي اين واژه کار کرده در حکمت و شايد از اين واژه اين «حي قيوم» اين واژه شريف «حي قيوم» حي به خود ذات باري سبحانه و تعالي برمي‌گردد. قيوميت واجب اين است که او مقوم است شايد اين عنوان تقوم موجودات به واجب و مقوميت واجب را از همين «حي قيوم» گرفتند.

مراد چيست؟ در اينکه خداي عالم مقوم عالم است و موجودات و معاليل و مجعولات متقوم به اويند چيست؟ مراد اين است که اصلاً بدون اين قوام‌بخشي از ناحيه واجب اينها اصلاً نيستند. نه يک ذاتي هست و اين ذات وابسته است، بلکه اين قوام داشتن اين موجودات و مجعولات و ممکنات، همه و همه در حقيقت در سايه وجودي است که از ناحيه واجب سبحانه و تعالي ايجاد مي‌شود و همه قوام وجودي اشياء و معلولات اين هستند. آن وقت، وقتي اين وجود آمد همه بند و بيل‌ها و آنهايي که به تبع وجود مي‌آيند از ماهيت از امکان از اتصاف از حدوث از قدم هرچه که بخواهد باشد همه و همه به تبع وجود مي‌آيد نه اينکه ما حدوث را علت حاجت بدانيم قدم را علت حاجت بدانيم امکان را و ساير امور را. اينجا الآن ايشان مي‌فرمايند که «و هذا شديد الوضوح فيما عليه سلوکنا» مسلک ما را شما شناختيد و براساس مسلک ما رفتيد جلو، مي‌فهميد که معلولات و ممکنات در سرمايه وجودي‌شان همان تقوم وجود واجب است و واجب سبحانه و تعالي مقوم است و مراد از اين تقوم و مقوميت اين است که اينها در هويتشان و در اصل هستي و تحققشان نيازمند به يک ارتباط هستند و بدون اين ارتباط هيچ نيستند. اگر گفته مي‌شود که «کل روابط» يا اينها متقوم‌اند اينها عبارت‌هاي نهايي است که در حکمت متعاليه زاده شده است اين امکانات فلسفي است ما تا الآن مي‌گفتيم مجعول‌اند الآن مي‌گوييم متقوم‌اند تا الآن مي‌گفتيم خدا جاعل است الآن مي‌گوييم خدا مقوم است. خيلي اين معاني و الفاظ و عبارت‌هايي که نوپديد است در فهم معناي حکمت خيلي به ما کمک مي‌کند.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين غير شما مثل شما حکم وجودي دارند.

 

پرسش: ...

پاسخ: غير شما افراد ديگري مي‌آيند اين افراد ديگر به لحاظ وجودي متقوم‌اند. چون همه اينها به اسم قيوم حق مي‌آيند. مگر نيست؟ مگر همه اينها به اسم قيوميت حق زاده نمي‌شوند؟ پس خدا مي‌شود مقوم و اينها مي‌شوند متقوم.

 

«و هذا» يعني اين مطلب اگر در حکمت مشاء و ديگر موارد وضوح داشت اينجا شديد الوضوح است براساس اينکه ساير امور اعم از ماهيت، اتصاف، حدوث، بقاء و امثال ذلک اينها از مجعولات بالتبع و بالعرض هستند در مسلک ما که مسلک حکمت متعاليه است اين معنا شديد الوضوح است.

«و هذا شديد الوضوح فيما عليه سلوكنا من كون» مسلک ما چيست؟ اين «من» بيان «فيما عليه سلوکنا» است. «من کون استناد الممكن إلي الجاعل من جهة وجوده الذي يتقوّم بوجود فاعله لا من جهة ماهيّته» اگر ما به ماهيات معتقد باشيم که ماهيت وجود دارد، جاعل چکار مي‌کند؟ جاعل در ظرف ماهيت، وجود عطا مي‌کند حالا براساس نگرش مشائي و امثال ذلک. اين اصلاً با متقوم بودن خيلي فرق مي‌کند. يعني يک موجودي يک ذاتي دارد

 

پرسش: ...

پاسخ: اين ذات برايش وجود جعل مي‌شود و جاعل يک وجودي را در ذات اينها قرار مي‌دهد. اين‌طوري است و لکن براساس اين تحليل حکمت متعاليه، ذاتي براي اشياء نيست. اشياء فقط واجب بالغيرند نه اينکه ممکن بالذات باشند و واجب بالغير. فقط و فقط واجب بالغير هستند. وقتي واجب بالغير شدند از ناحيه واجب آنچه که مي‌آيد قوام وجودي است و لاغير. پس ماهيت هيچ دخلي ندارد. کي پس ماهيت؟ مي‌گويند وقتي که وجود اعطاء شد از اين وجود ما ماهيت را انتزاع مي‌کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: «من كون استناد الممكن إلي الجاعل من جهة وجوده الذي يتقوّم بوجود فاعله» که اين وجود ممکنات متقوم‌اند به وجود فاعلشان «لا من جهة ماهيّته» نه اينکه از جهت ماهيتش باشد. خود نفس وجود مرتبط است. اين کلمه «لا من جهة ماهيته» دارد نفي مي‌کند هر چيزي که در حقيقت غير از وجود را ما بخواهيم مجعول بدانيم. «فنفس الوجود» يعني خود وجود «مرتبط إلي الفاعل» بعد ارتباطش را هم توضيح مي‌دهند ارتباطش نه از باب ذاتي است که ارتباط دارد بلکه نفس الإرتباط است و عين الربط است. «فنفس الوجود مرتبط الي الفاعل و ارتباطه إلي الفاعل مقوّم له»، اين فاعل مقوم براي اين موجود است اين ممکن است. «أي لا يتصوّر بدونه» اينها خيلي عبارت. يعني اصلاً بدون وجود همان‌طوري که اگر ما جنس و فصل را نداشته باشيم در باب ماهيت نمي‌توانيم ماهيت را تصور بکنيم، تصور يک ماهيت به تصور جنس است و فصل. اگر اين جنس و فصل نباشد و ذاتيات نباشد ماهيت تصور نمي‌شود اين وجودي که عين الربط است اگر عين الربط او لحاظ نشود اصلاً تصور نمي‌شود.

اينجا چه برداشت فوق العاده‌اي مي‌شود و آن اين است که اگر ما به اصطلاح هيچ وجودي را نمي‌توانيم بشناسيم مگر اينکه او را در سايه جاعل و فاعلش بشناسيم يعني اول بايد آن جاعل و فاعل را بشناسيم بعد اين ممکن را بشناسيم. مثلاً اگر کسي بخواهد پرتو خورشيد را بشناسيد اين پرتو که بدون خورشيد معنا ندارد. اينکه در احاديث و روايات ما آمده است که شما هيچ چيزي را نمي‌شناسيد مگر اينکه قبلش حينش بعدش علتش را بشناسيد همين جاست. اين فلسفه دارد اين خدمت را مي‌کند.

شما در روايات که مي‌بينيد اين است که روايات شريف ما اين را مي‌گويد که هيچ چيزي شناخته نمي‌شود مگر اينکه قبلش خدا شناخته بشود. همان که تعبير لطيف «أ و لم يکف بربّک أنّه علي کل شيء» نه «بکل شيء»! «علي کل شيء شهيد» يعني قبل از هر چيزي او حاضر است و بر هر چيزي.

ما براي اينکه اشياء را بشناسيم و شناخت نسبت به آنها پيدا بکنيم بايد اول او را بشناسيم حالا او را در حد تفصيل نه. در حد کُنه نه. در حد اجمال ما اجمالاً مي‌دانيم که خورشيد هست که اين پرتوش هست وگرنه نمي‌شود. اين نظر مي‌گويد که اصلاً لا يتصور بدون اين وجود. ما ممکن را نمي‌توانيم بشناسيم مگر اينکه اين نوع از وجود را بشناسيم. «أي فنفس الوجود مرتبط إلي الفاعل و ارتباطه الي الفاعل مقوم له أي لا يتصور» اين ممکن بدون اين فاعل «و إلّا لم يكن الوجود هذا الوجود»، اگر شما اين ارتباط را نشناسيد اين وجود ديگر اين وجود نخواهد بود.

اين عين اين سخن در جانب علت هم هست مي‌فرمايند که علت و جاعل به وجودش شناخته مي‌شود. الآن جاعل غني است ما براي اينکه اين جاعل را بشناسيم نمي‌گوييم «ذات ثبت له الغناء» عين الغناء است. مي‌گويند همان‌طوري که در طرف فاعل ما «ذات ثبت له الغناء» نداريم بلکه «ذات هي عين الغناء» داريم در جانب ممکن هم ما «ذات ثبت له الوجود» نداريم بلکه «ذات هي عين الفقر» يا «عين الوجود» است.

«و إلا لم يکن الوجود هذا الوجود كما أنّ الوجود الغير المتعلّق بشي‌ء هو بنفسه كذلك»، يعني واجب سبحانه و تعالي که متعلق به شيئي نيست نفسا اين‌طوري است ذاتاً اين است که متعلق نيست. اين ممکنات ذاتاً متعلق‌اند. ذاتاً يعني هويتاً متعلق‌اند او ذاتاً غير متعلق است. «فلو عرض له» حدوث. از اين به بعد هر چه که به اصطلاح به اين ماهيت مي‌چسبد همه اينها بالعرض به جاعل منسوب‌اند. «فلو عرض له» اين تعبير را نگاه کنيد «فلو عرض» يعني اگر عارض بشود براي اين ممکن چه؟ «التعلّق بالغير لم يكن الوجود ذلك الوجود» اگر بخواهد براي واجب سبحانه و تعالي تعلق بالغير معاذالله شکل بگيرد آن وجود ديگر وجود واجبي نخواهد بود.

«فالافتقار للوجود التعلّقي ثابت أبداً حين الحدوث و حين الاستمرار و البقاء جميعاً»، ملاحظه بفرماييد چقدر ما اين يک حرف تبعات سنگيني دارد! ببينيد چون اينها خيلي‌ها مي‌گفتند که ممکنات در مقام حدوث محتاج‌اند در مقام بقاء محتاج نيستند. وقتي جاعل اينها را جعل کرد عالم را آفريد تمام شد و در مقام بقاء محتاج نيستند حالا چقدر علماء تلاش بکنند که برايش اثبات بکنند. مي‌گويند در اين بيان و در اين تقرير و تقريب با اين تقريب کسي نمي‌تواند بگويد که حدوثاً محتاج هستند بقائاً محتاج نيستند استمراراً محتاج نيستند نه! اين موجود ممکن شناخته نمي‌شود مگر در سايه عين الربطي. فقط و فقط او متقوم است و واجب مقوم است و زماني اين ممکن شناخته مي‌شود که آن مقوّميت باشد و اين عين تقوّميت برايش باشد. حدوث باشد استمرار باشد بقاء باشد يکسان خواهد بود. اگر اين تقريب را ما بياوريم آن مسائل کلاً حل خواهد شد.

«فالافتقار للوجود التعلّقي» اين افتقار و نيازمندي به وجود واجبي «ثابت أبداً» ابداً يعني چه؟ يعني «حين الحدوث» يک «و حين الاستمرار» دو «و حين البقاء» سه «جميعاً» در همه حالات اين ممکن به واجب وابسته است و بدون اين وابستگي اصلاً تصور نمي‌شود. بنابراين «فحاجته في البقاء كحاجته في الحدوث بلا تفاوت» همان‌طوري که در حدوث محتاج است در بقاء.

آقايان ملاحظه بفرماييد، آقايان متکلمين که مي‌گويند ممکن محتاج است به علت، علت حاجت را چه مي‌دانند؟ حدوث. مي‌گويند وجود بعد العدم علت احتياج است. ما مي‌گوييم اين حالا وجود پيدا کرد، بعدش چيست؟ استمرارش چيست؟ بقائش چيست؟ مي‌گويند نه، نيازي ندارد. اينها چون علت احتياج را حدوث مي‌دانند. حالا حادث شده، بعداً چه؟ مي‌گويند نيازي نيست. اين سخن چقدر عالمانه است که اين افتقار را در درون او برده به گونه‌اي که اصلاً بدون او همان‌طور که فرمودند «لا يتصور بدونه» اصلاً بدون اين وجود تصور نمي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: «فالافتقار للوجود التعلّقي» شما مثل اينکه به اين آقايان تعهد ندادي! اينها به قول ايشان تکمله است.

 

پرسش: ...

پاسخ: ماشاءالله. «ثابت أبداً حين الحدوث و حين الاستمرار و البقاء جميعاً، فحاجته في البقاء كحاجته في الحدوث بلا تفاوت لا بمعني أنّ كونه بعد العدم أثر الفاعل أو كونه بعد كون سابق أثره»، ببينيد اصلاً عنوان اثر را بگذاريد کنار. نه اينکه بگوييم که ممکنات عبارتند از وجودات بعد از عدم که حدوث باشد که اين وجود بعد العدم اثرش است. يا وجود بعد الوجود که بقاء باشد اثر اوست اين حرف‌ها چيست؟ جمع کنيد اين بساط را. اين بساط فکري را در باب نظام ارتباط بين جهان و عالم و ماسوي الله با خالق جمع کنيد کلاً. کل اينها تقرر وجودي‌شان در سايه علت است و علت مقوّم اينها خواهد بود. بنابراين «فحاجته في البقاء کحاجته في الحدوث بلا تفاوت لا بمعني أنّ کونه بعد العدم» يعني حدوث «أثر الفاعل» باشد. دو: «أو کونه بعد کون سابق أثره» که بقاء باشد. «بل هما» يعني حدوث و بقاء «لازمان لنفس الوجود بلا جعل و تأثير كما مرّ»، حدوث که نقشي ندارد بقاء که نقشي ندارد اين حدوث و بقاء شأن يک موجودند. موجود بود مي‌گوييم حادث. بعد از عدم بود مي‌گوييم حادث. بعد از وجودش هم ادامه داشت مي‌گوييم بقاء. همين! اما اصل موجوديت مهم است که از ناحيه جاعل آمده است.

 

«بل هما لازمان لنفس الوجود بلا جعل و تأثير كما مرّ، إنّما المجعول و أثر الجاعل نفس الوجود» بنابراين آنچه که از ناحيه جاعل جعل شده است خود وجود است «لا تصييره ذا اللوازم الّتي من جملتها كونه غير أزلي»، «لا تصييره لا اللوازم» يعني اتصاف نيست. صيرورت نيست. آنکه مجعول است فقط و فقط وجودش است. بله، اين ذا لوازم است يک سلسله لوازمي دارد. حدوث از لوازمش است. بقاء از لوازمش است. امکان از لوازمش است اينها لوازم وجودند اينها مجعول بالعرض‌اند. «لا تصييره ذا اللوازم التي من جملتها» آن لوازم «کونه» ممکن «غير أزلي» بنابراين نتيجه: «فليس للحقّ إلّا إفاضة نور الوجود علي الأشياء» يک «و إدامتها و حفظها و إبقاء ما يحتمل البقاء قدر ما يحتمل» يک موجودي مثلاً يک روزه است يک موجودي صد سال است يک موجودي هزار سال است به «قدر ما يحتمل» اين وجود را در حقيقت خدا به او افاضه مي‌کند. اين عبارت‌ها بايد با دقت بيشتري لحاظ بشود.

«و ليس للحق إلا إفاضة نور الوجود علي الأشياء و إدامتها» نور الوجود «علي الأشياء و حفظها و ابقاء ما يحتمل البقاء قد رما يحتمل و يسع له بحسب هويته، و أما النقائص و القصورات فهي لها» اشياء «من ذاتها» اگر قصوري هست اين قصور مال اشياء است از ناحيه ذاتشان است يعني هويتشان است. اين هويت يک روزه است مثلاً يک پشه يکساعت حياتش است. يک موجودي هم مثلاً صد سال است يک موجودي بيشتر که اينها از ناحيه ذات اشياء و هويت اشياء وجود را دريافت مي‌کنند پس از ناحيه واجب آن نور وجود ايجاد مي‌شود و اينها به مقدار ظرفيتشان در حقيقت اين را تحمل مي‌کنند.

«مثال ذلك علي وجه بعيد فيضان نور الشمس علي الأجسام القابلة، بلا منع و بخل»، چرا مي‌گويند بعيد؟ چون آن يکي معقول است اين يکي محسوس است و بين معقول و محسوس بُعد فراواني فاصله است. «مثال ذلک علي وجه بعيد فيضان نور الشمس علي الأجسام القابلة بلا منع و بخل» نه منع است و نه بخل. بخل يعني کمي باشد. منع يعني اصلاً نباشد. «بلا منع و بخل» حق سبحانه و تعالي نسبت به هر موجودي به اندازه ظرفيت او به او حيات مي‌دهد. «فلو حجب بعض الأجسام عن ورود شعاعها» اين نور «عليه لكان من جهته لا من جهتها» اگر احياناً محجوب مي‌شوند بعضي از اجسام از اينکه شعاع آن نور شمس بر او بتابد از جهت خودشان است اين قابليتشان را از دست مي‌دهند پشت پرده قرار مي‌گيرند و امثال ذلک. «لا من جهة نور الشمس».

«فالذات الأحديّة لاتزال تضي‌ء هياكل الممكنات»، ذات باري سبحانه و تعالي همواره «لا تزال» يعني هميشه و همواره هيالک ممکنات را به نور وجود روشن مي‌کند «و تخرجها من ظلمة ليل العدم إلي نور نهار الوجود بحيث لو فرض الوهم أنّه تعالي يمسك عنها إفاضة الوجود لحظة لعادت إلي ظلمة ذاتها الأزليّة»، اينکه جناب شبستري ظاهراً «چو نازي کنند فرو ريزد قالب‌ها» چون اگر خداي عالم به قول جناب شبستري يک ناز بکند همه هستي از هم فرو مي‌ريزد اين همين است. اين بزرگان در حقيقت از حکما اين معنا را مي‌گيرند.

ايشان مي‌فرمايد حالا به هر دليلي اگر خورشيد بخواهد بخل بورزد يا دلش نخواهد نور بپاشاند ما احدي را روشن نمي‌بينيم همه در تاريکي هستند. به لحاظ وجود هم همه در حالت عدم مي‌روند. موجودات در وقتي که نور هست هستند ولي روشن نيستند ولي وجودات به لحاظ علت و فاعلشان اصلاً نيستند معدوم‌اند اينها عدم‌اند آنها هستند ولي نوراني نيستند.

«فالذات الأحديّة لاتزال تضي‌ء هياكل الممكنات، و تخرجها» اين ذات احديت خارج مي‌کند هيالک ممکنات را «من ظلمة ليل العدم إلي نور نهار الوجود بحيث لو فرض الوهم» اگر فرض کنيم وهم، وهم اين‌جور تخيل بکند که خدا بخواهد بخل بورزد ناز بکند «چو نازي کند فرو ريزند قالب‌ها» اين است «لو فرض الوهم أنّه تعالي يمسك عنها إفاضة الوجود» امساک بکند از ذات خودش افاضه وجود را «لحظة لعادت» اين اشياء و اين هياکل ممکنات «إلي ظلمة ذاتها الأزليّة، فسبحان القوي القدير الحكيم الذي يمسك السموات و الأرض أن تزولا و لئن زالتا إن أمسكهما من أحد من بعده[1] »؛ اين همان‌طور که ملاحظه فرموديد از سوره مبارکه «فاطر» آيه 41 گرفته شده است تيمّناً اين را بخوانيم خوب است. اين آيه اين است که «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم ﴿إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ إِنَّهُ كانَ حَليماً غَفُورا﴾، اگر اينها زائل شدند احدي نمي‌تواند اين دو آسمان و زمين را جمع بکند. اگر مثلاً بنا شد که خداي عالم معاذلله براساس فرض واهم بخل بورزد اينها ديگر وجود ندارند. اين هم آيه 41 سوره مبارکه «فاطر» گاهي وقت‌ها يک حکيمي مفسر مي‌شود اين جاها مي‌تواند خوب معنا بکند.

ديگران که تفسير مي‌کنند واقعاً تفسير خالق و مخلوق مي‌کنند ولي حکيم که تفسير مي‌کند، تفسير واجب و ممکن مي‌کند که اينها در اصل هستي افتقار دارند و محتاج‌اند.

«و ما أشدّ سخافة وهم من[2] يري أنّ حاجة العالم إلي قيّوم السموات و الأرض و من فيهما و ما عليهما»، چقدر اينها سخيف مي‌انديشند! توهم سخيفانه دارند! هم توهم و وهم ياد مي‌کند و هم سخيف که بگويد ممکنات در اصل حدوثشان به واجب محتاج‌اند اما در بقاء و استمرار نيازي ندارند، چقدر اينها سخيف‌اند در اين تفهّم. «و ما أشدّ سخافة وهم من يري أنّ حاجة العالم إلي قيّوم السموات و الأرض و من فيهما و ما عليهما، في حال الحدوث لا في حال البقاء، حتّي صرّح بعض من هؤلاء القائلين بهذا القول جهلاً و عناداً:» حتي بعضي معاذالله اين تعابير را داشتند. ببينيد اين انديشه کلامي مي‌شود. ينکه در نظرات آقايان متکلمين پر است در اين کتاب‌هايشان. ايشان علت احتياج را حدوث مي‌دانند، چون ماهيت را مي‌شناسند ماهيت را اصل مي‌دانند بعد مي‌گويند خيلي خوب، در اين ماهيت در کاسه ماهيت خدا وجود را ريخته است تمام شد. اين ديگر هست. تا نخواهد هست. اين احتياجش کي است؟ مي‌گويد همين هنگام حدوث است. اين ظرف است اين مظروف وجود «حيث الحدوث» ريخته شد. تمام شد و رفت. بعدش چيست؟ هيچ! نيازي ندارند. حاجتي برايشان نيست. مي‌گويند چقدر اين وهم سخيف است که احتياج ممکن به واجب را در حد حدوث مي‌دانند و بقيه را در حقيقت نه.

«و ما أشدّ سخافة وهم من يري أنّ حاجة العالم إلي قيّوم السموات و الأرض و من فيهما و ما عليهما، في حال الحدوث لا في حال البقاء، حتّي صرّح بعض من هؤلاء القائلين» تصريح کردند گفتند چه؟ «بهذا القول جهلاً و عناداً:» جهلاً بالاخره نمي‌دانند. جهل بسيط است. اما «عناداً» يعني چه؟ يعني معاذالله خدا نکند که انسان به عناد برسد که اين عناد ريشه‌اش در انگيزه است و آن جهل ريشه‌اش در انديشه است. بعضي هر دو بُعد منفي را دارند «جهلاً و عناداً» که حق سبحانه و تعالي فرمود «ظلوم جهول» همين است. اين «ظلوم و جهول» يعني هم به لحاظ انديشه و هم به لحاظ انگيزه اينها در خطا و اشتباه هستند.

«إنَّ الباري لو جاز عدمه لما ضرّ عدمه وجود العالم» اگر آمد مثلاً معاذالله خداي عالم معاذالله مثلاً معدوم شد عالمش هست، چرا؟ چون اين عالم در مقام حدوث نياز داشت خدا وجودش را داد و تمام شد. آن واجب بود بود نبود نبود! چقدر اين حرف جهل است! «حتي صرّح» تصريح کردند «بعض من هؤلاء القائلين بهذا القول جهلاً و عناداً:» به کدام قول؟ به اين قول است که «إنَّ الباري لو جاز» اگر فرض کنيم «عدمه» عدم باري را «لما ضرّ عدمه» عدم الباري «وجود العالم بعده» بعد از عالم. يعني بعد از اينکه عالم را ايجاد کرد ديگر به عالم ضرري نخواهد رساند. چرا؟ «لتحقّق الحدوث بإحداثه» حدوث عالم به احداثش از ناحيه واجب انجام شد است. «و هذا غاية الجهل و الفساد في الاعتقاد» اينجاست که ما اين جلسه‌اي که در جمع بحث علوم عقلي داشتيم در اين جلسه‌اي که شب پنج‌شنبه بود حالا آقايان اگر فرصت کردند لطفاً حتماً ملاحظه کنند ملاحظات دوستان هم براي ما مهم است. در آنجا گفته شد که اين سه علم لااقل يعني علم فلسفه علم کلام علم حکمت خصوصاً در دوران حکمت متعاليه باهم رشد کردند. باهم به کمال رسيدند و صدر المتألهين واقعاً اين هر سه علم را راهبري کرد. دست کلام را گرفت با کلام را تعاندي برخود نکرد با کلام تعاطي کرد تعامل کرد کلام را به صحنه آورد عرفان را به صحنه آورد خودش را در هر دو صحنه نشان داد.

اين خيلي کار بزرگي است انصافاً الآن شما نگاه کنيد اتفاقي در اين علوم نمي‌افتد چرا؟ چون اين دستگاه آن قدر وسيع است که کلام را از يک سو و عرفان را از سوي ديگر. اين ويژگي تعاملي باعث رشد شده است تا زماني که ما به کلام بگوييم آنجا بايست خودمان هم اينجا، او يک سنگ بياندازد و ما هم يک سنگي بياندازيم يعني حکمت يک سنگي بياندازد و اشکال بکند او هم همين‌طور، نه! اشکال کرد اما پيشنهاد داد راه نشان داد. اين سخني که تو داري مي‌گوييد حدوث معنايش اين است، افتقار موجودات را در مقام ذات چکار مي‌خواهي بکني؟ و اين‌گونه از مسائل.

 

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد اگر کسي قائل به حدوث است ولو ملتزم به لوازم نباشد اين بر آن بار مي‌شود سخن اين است. وقتي هم به او مي‌گويند، مي‌گويد باشد، چکار کنيم؟ همين است! چرا؟ چون يک معيار دارد، معيار حدوث است. علت احتياج ممکن به واجب حدوثش است. اگر حدوث شد اين مي‌شود حتي اگر معاذالله واجب معدوم هم بشود باز اين عالم وجود دارد، بله هست. لذا فرمودند: «حتي صرّح» که تصريح کردند «حتّي صرّح بعض من هؤلاء القائلين بهذا القول جهلاً و عناداً: إنَّ الباري لو جاز عدمه لما ضرّ عدمه وجود العالم بعده لتحقّق الحدوث بإحداثه. و هذا غاية الجهل و الفساد في الاعتقاد. علي أنّ كلّ علّة ذاتيّة فهي مع معلولها وجوداً و دواماً كما سنذكره في مباحث العلّة و المعلول» مضاف بر آنچه که الآن ما گفتيم بياييم و رابطه عليت را تحليل کنيم.

 

ما تا اينجا آنچه که گفتيم بحث جعل را داشتيم بحث عليت را هنوز نکرديم. ما وقتي بحث عليت که رسيديم رابطه علت و معلول را بيان مي‌کنيم الآن مگر جهان معلول حق نيست مگر خدا علت جهان نيست؟ شما اگر علت و معلول را به لحاظ وجودشناسي و هستي‌شناسي تحليل بکنيد مي‌بينيد که امکان ندارد که علت نباشد و معلول باشد. «في وجوب وجود المعلول عند وجود علته التامه» تا زماني که علت تامه وجود دارد معلول وجود دارد. اين رابطه دارد چه چيزي را تعيين مي‌کند؟ دارد تعيين مي‌کند که امکان ندارد که معلول باشد و علت نباشد. ممکنات باشند و هياکل باشند ولي واجب وجود نداشته باشد. اين «علي» يعني مضاف بر آنچه که در رابطه جعل ملاحظه فرموديد در رابطه با عليت هم اين را ملاحظه خواهيد کرد که

 

پرسش: ...

پاسخ: الآن کماکان. يعني در مقام ذات او بود و در مقام ذات، مگر ذات علت نيست؟ در مرتبه ذات که کسي نيست. او يکي بود يکي نبود. حالا البته اين آقايان عرفا يک تفسيري دارند حاج آقا آن را بيان کردند. «علي أنّ كلّ علّة ذاتيّة» هر علتي که ذات و هويت به اشياء مي‌دهد «فهي» اين علت «مع معلولها وجوداً» يعني خبر است. «فهي مع معلولها» يعني اين علت با معلولش است «وجوداً و دواماً» وجوداً و عدماً اگر معلول نبود علت هم نيست اگر علت نبود معلول هم نيست. «كما سنذكره في مباحث العلّة و المعلول».


[1] ـ اقتباس من آية 41 سورة فاطر 35.
[2] ـ راجع شرح حكمة الاشراق: ص417 ـ 416 والتعليقات: ص177 ـ 176 وكذا التلويحات: ص43.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo