< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 13

 

بحث در فصل سيزدهم از منهج ثاني پيرامون علت احتياج ممکن به واجب است از خواص ممکن بالذات بحث مي‌کنيم. ممکن بالذات به جهت اينکه استواي نسبت به وجود و عدم دارند طبعاً براي اينکه از مرحله استواء خارج و به مرحله وجود يا عدم بروند نياز به مرجّحي دارند و اين امر به تعبير جناب صدر المألهين مفطور در اذهان است مرکوز در حتي نفوس صبيان است و مقابله اين امر روشن فطري يک مقدار به جدال بيشتر مي‌انجامد و مشابهت دارد تا به يک بحث علمي، اما به هر حال براي اينکه يک مسئله‌اي است که خصوصاً متکلمين در اين رابطه مطرح کرده‌اند جا دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: قصور يعني فقدان وجودي. فقدان وجودي يعني اينکه ببينيد اگر گفتيم که يک موجودي فقر عين ذات اوست همان‌طوري که در باب واجب سبحانه و تعالي «ثبت له الغنا» يعني «ذات هي عين الغنا» نه «ذات ثبت له الغنا»، در فقر ممکنات هم همين‌طور است فقر براي ممکنات از جهات وصف نيست که «ذات ثبت له الفقر» باشد «ذات هي عين الفقر» است اين قصور الوجودات است اين معناي قصور وجودات است.

 

در اين رابطه اين عنوان سيزدهم طراحي شده تحت عنوان علت احتياج ماهيات و وجودات به واجب که ماهيات به لحاظ امکانشان و وجودات به لحاظ قصوراتشان در حقيقت محتاج به علت هستند. يک نکته‌اي اينجا مطرح است که جناب صدر المتألهين با يک حساسيت بيشتري دارند با آن برخورد مي‌کنند و عبارت است از اينکه يک امر روشن مفطور في نفوس الصيبان حتي طبايع بهائم که به اين امر واقف هستند اين را مجادله کردن معنا ندارد.

يک سخني را احياناً اين بزرگان مطرح مي‌کنند البته عرض مي‌کرديم که سخن متکلمين معمولاً متکلمين اشاعره و معتزله سخنان سست و بي‌بنياني است ولي چون دغدغه الهياتي در آن هست جناب صدر المتألهين به آن مي‌پردازند و توجه به آن مي‌کنند گرچه معلوم است که جناب صدرا هم از اين پرداختن و تضييع عمر به تعبير ايشان نگران هستند، اما به هر حال پرداخت به اين مسائل براي اينکه دغدغه الهياتي براي کسي نماند به حق جناب صدر المتألهين دغدغه الهياتي دارد و مباحثي که در حوزه الهيات مطرح است را با جدّيت دنبال مي‌کند.

آيا علت احتياج ممکن به واجب چيست؟ حدوث است يا شرطيت حدوث است يا شرطيت حدوث است يا امکان است يا امري ديگر؟ که همه اين امور را دارد جناب صدر المتألهين مطرح مي‌کنند و در فصل سيزدهم همان‌طوري که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد فرمودند که علت احتياج ممکن به واجب، امکان ممکنات است به لحاظ ماهيت، قصورات وجودات است به لحاظ وجود که حالا إن‌شاءالله قصورات وجودات را که از آن بحث‌هاي شريف حکمت متعاليه است که «ذات هي عين الفقر» از مباحث بسيار عمده است وقتي ما در بحث اصالت وجود کاملاً ماهيت را برديم در انزوالي ذهني و حيثيت اعتباري بيشتر به آن نبخشيديم يک وجود ظلّي مجازي برايش ترسيم کرديم همه آن بارها مي‌آيد روي وجود، آن وقت وجود را تقويت مي‌کنيم. تقويت مي‌کنيم در جانب اله به لحاظ غنا. تقويت مي‌کنيم در جانب ممکنات به لحاظ فقر که اين قصه در حقيقت در حکمت متعاليه شکل گرفته است لذا عنوان را همان‌طور که در جلسه ديروز ملاحظه فرموديد «في أن العلة الحاجة الي العلة هي الامکان في الماهيات و القصور في الوجودات».

حالا ما فعلاً در بخش اول هستيم که علت احتياج ممکن به لحاظ ماهيات عبارت است از امکان، نه حدوث تماماً نه حدوث شرطاً نه حدوث شطراً و به هيچ وجه حدوث نقشي ندارد. تقرير دوم را ديروز ملاحظه فرموديد که اساساً حدوث چند مرحله بعد از وجود است. حدوث وصف وجود است به معناي اينکه وجود بعد العدم. وجود بعد العدم قبل از وجود ايجاد است. قبل از ايجاد، ايجاب است. قبل از ايجاب ماهيت است. قبل از امکان است. قبل از امکان، ماهيت است همه اينها بايد باشد تا بعد علت احتياج مشخص بشود. اينها همه را ديروز ملاحظه فرموديد.

اما يک سخني را در حقيقت يک سخن به اصطلاح عرضي است نه سخن ذاتي همين است که «و اما قول من ينکر بداية القضية» بعضي آمدند گفتند اينکه شما مي‌فرماييد ترجيح بلامرجّح ممتنع و محال است و اين را يک امر بديهي خواستيد تلقي بکنيد، اين بديهي نيست، چون در جايي که احتمال خلاف وجود دارد آن باعث مي‌شود که آن امر را ما يقيني و بديهي ندانيم. اين را جناب صدر المتألهين به آن متعرض مي‌شوند و مي‌فرمايند نسبت به مسئله بايد اين معنا را اين‌گونه ديد که چه؟

دو تا قضيه وجود دارد: يک قضيه اين است که آيا ترجيح بلامرجّح امکان دارد يا نه؟ يعني يک موجودي که در حد استواء است مي‌تواند بدون اينکه منفصلي و مرجّحي از بيرون به آن اضافه بشود از حالت استواء خارج بشود يا نه؟ اين را به تعبير ايشان بداهت عقلي يا ارتکازات ذهنيه به آن نظر دارد فتوا مي‌دهد به اينکه نه، ترجيح بلامرجّح محال است و اين از بديهيات را مرحوم صدر المتألهين مي‌شمارند. عده‌اي به اين فرمايش جناب صدر المتألهين اعتراض مي‌کنند که اين چگونه از بديهيات است يک نصف دو است از بديهيات است اما اينکه ترجيح بلامرجّح هم از بديهيات باشد جاي بحث و گفتگو دارد چون ترجيح بلامرجّح ممکن است که احتمالي در آن وجود داشته باشد.

بله، ترجيح بلامرجّح نه اينکه ممتنع باشد ممکن است که يک چيزي براي اين ممکن تراشيده بشود و نياز به مرجّح نداشته باشد. در جواب جناب صدر المتألهي مي‌فرمايند که بله، ما يک نصف دو است را خيلي شفاف و روشن مي‌دانيم در قضيه ترجيح بلامرجّح امتناع ترجيح بلامرجّح مي‌فرمايند که تصور طرفين ممکن است مشکل باشد اما حکمش بديهي است. شما فقط کافي است که طرفين را تصور بکنيد يعني يک موجودي باشد که حالت استواء داشته باشد نه وجود برايش رجحان داشته باشد و نه عدم. اين موجود اگر بخواهد به سمت وجود و يا عدم بيايد الا و لابد منفصل و مرجّح مي‌خواهد.

فرمايش جناب ملاصدرا اين است که شما داريد اين دو تا قضيه را مقابل هم قرار مي‌دهيد و مي‌گوييد قضيه استحاله ترجيح بلامرجّح مثل استحاله مثل بداهت قضيه استحاله ترجيح بلامرجّح مثل بداهت يک نصف او است. يک نصف دو، دو طرف تصور خيلي روشن و بديهي است در «ما نحن فيه» تصور طرفين بديهي است. ببخشيد، تصور طرفين دچار مسائل نظري است اما حکمش بديهي است. همان‌طوري که در قضيه يک نصف دو است شما بالبداهه حکم مي‌کنيم حکم بديهي است. در «ما نحن فيه» هم حکم بديهي است گرچه تصور دو طرف نياز به يک مقدار تأمل دارد. شما داريد حکم تصور طرفين را به حکم و قضيه داريد مي‌دهيد. نه، قضيه بديهي است و اگرچه طرفين تصورش نياز به مسائل نظري دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: حکمش بديهي است و لذا ما وقتي مي‌گوييم که ترجّح بلامرجّح ممتنع است بالبداهه، اين به جهت حکم نيست حکمش بديه ياست واقعاً. فقط کافي است که شما خوب تصور کنيد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، اگر مثلاً شما حالت استواء را توجه بکنيد مي‌فهميد که استواء وقتي هست ديگر نسبت به وجود و عدم بدون مرجّح و منفصل امکان‌پذير نيست.

 

اين عبارت ديروز را ملاحظه بفرماييد: «و اما قول من ينکر بداهة القضية المفطورة» اما سخن کسي که انکار مي‌کند بداهت قضيه مفطوره را چطور؟ مي‌گويد «بأنا متي عرضنا قولکم» وقتي ما عرضه مي‌کنيم قول شما را. قول شما چيست؟ اين است: «الطرفان لما استويا بالنسبة الي الذات في رفع الضرورة عنهما فامتنع الترجيح الا بمنفصل» شما اين را گفتيد. ما وقتي اين را عرضه مي‌کنيم «علي العقل» از يک طرف ديگر يک قول ديگر عرضه مي‌کنيم «مع قولنا الواحد نصف الاثنين وجدنا الأخيره را فوق الأولي» اين دومي را روشن‌تر از اولي مي‌بينيم «وجدنا الاخيرة» يعني يک نصف دوم است «فوق الأولي» مي‌بينيم. «فوق الأولي» در چه؟ در قوّت و ظهور. خيلي روشن است. يک نصف دو است خيلي روشن است. اما آن براي ما روشن نيست.

«و التفاوت» تفاوت بين اين دو قضيه بين اين دو قول «يک قول چيست؟ يک نصف دو است. يک قول ديگر چيست؟ که «الطرفان لمّا استويا» تفاوت «إنّما يستقيم إذا تطرّق الإحتمال بوجه مّا» اگر ما به يک وجهي احتمال بدهيم که اين رجحان اتفاق نيافتد پس بنابراين اين مثل دومي نخواهد بود و فرق مي‌کند. «و التفاوت إنّما يستقيم إذا تطرّق الاحتمال بوجه مّا الي الأولي بالنسبة الي الأخير» أخير يعني دومي که يک نصف دو است هيچ احتمال خلاف نمي‌دهيم اما در اولي احتمال خلاف مي‌دهيم. «و قيام احتمال النقيض ينقض التام» همين که احتمال آمد آن يقين تام ما از بين مي‌رود.

اين سخن مدعيان «اما قول». جواب: «فالظلم فيه ظاهر»؛ اين ظلم هم ظلم نظري است نه ظلم عملي، مثل «إن الشرک لظلم عظيم» اين شرک اين است که انسان براي حق سبحانه و تعالي در مقام نظر بيايد بگويد که معاذالله خدا واحد نيست احد نيست شريک دارد. «فالظلم فيه ظاهر» چرا؟ جوابي که از خارج عرض کرديم ملاحظه بفرماييد. جواب از خارج اين بود که ما اين دو تا قضيه را به لحاظ حکم بديهي مي‌دانيم گرچه به لحاظ تصور طرفين يکي روشن است يکي روشن نيست.

«إذ لم يعلم أنّ التفاوت في الفطريّات كثيراً ما يكون بحسب التفاوت في طرفي الحكم»، تفاوت در قضاياي فطرية القياس گاهي اوقات تفاوتشان چيست؟ از ناحيه طرفين حکم است نه خود حکم. «إذ لم يعلم أنّ التفاوت في الفطريات کثيراً ما يکون بحسب التفاوت في طرفي الحکم» در حالي که «و الحكم[1] في نفسه مما لا يتفاوت» حکم فرقي نمي‌کند. حکم اينکه بگوييم يک نصف دو است با اينکه ترجّح بلامرجّح ممتنع است يکي است. «علي أنّ الحكم الفطري و الحدسي كالاقتناصي مما يجوز فيه التفاوت»

يک نکته ديگر: افراد هم يکسان نيستند يک سطح نيستند استعدادها شرايط و فضا يک سطح نيست. ما به فطريت حکم که نظر داريم، يعني براي يک انسان متوسط. ولي گاهي اوقات افراد از متوسط ضعيف‌ترند براي اين دسته از افراد ممکن است که نظري به ذهن بيايد ولي امر بديهي است. مضافاً به اينکه آن تفاوت آن‌جوري است مضافاً «علي أنّ الحکم الفطري و الحدسي» قضايا فطرية القياس «کالاقتناصي» مثل کسبي. اقتناصي يعني کسبي «مما يجوز فيه التفاوت» آقا، مسائل نظري هم گاهي اوقات بسيار پيچيده است مسائل بديهي هم گاهي اوقات في الجمله پيچيده است. ما نمي‌خواهيم بگوييم اينها در يک سطح هستند يک نصف دو است هيچ در آن اختلالي نيست. بله، اما اين معنايش اين نيست که ديگر احکام بديهي بديهي نباشند.

«علي أنّ الحکم الفطري و الحدسي کالاقتناصي مما يجوز فيه التفاوت» تفاوت از کجاست؟ يک: «بالقياس إلي الأذهان» دو: «و الأزمنة» شما گاهي اوقات مثلاً قضايايي که قبلاً براي ما نظري بود از بس ما گفتيم و بحث کرديم و راجع به آن حرف زديم براي ما بديهي شده و روشن است. اصلاً دو دو تا چهار تا براي کسي که اولين بار مي‌شنود ولي براي کسي که چند بار شنيده به لحاظ زماني، اين خيلي روشن‌تر است. «مما يجوز فيه التفاوت بالقياس الي الأذهان» يک. «و بالقياس الي الأزمنة» دو.

بعد هم «و خصوصيات المفهومات و العقود»، گاهي اوقات مثل همين مثالي که زديم اين يک مثالي است که مي‌گوييم يک نصف دو است يک وقت هم مي‌گوييم ترجيح بلامرجّح ممتنع است اينها به لحظ خصوصيات تصورات فرق مي‌کند. «و خصوصيات المفهومات و العقود لتفاوت النفوس في استعداداتها الأوليّة غريزيةً»، همه استعدادها در يک سطح نيست. نفوس به لحاظ استعداد يک سطح نيستند. اين «لتفاوت» هم برمي‌گردد به بالا. «مما يجوز فيه التفاوت بالقياس الي الأذهان» يک «و بالقياس الأزمنه» دو «و بالقياس الي خصوصيات المفهومات و العقود لتفاوت النفوس في استعدادتها الأولية غريزية» ما وقتي غرايز افراد را کَند و کاو مي‌کنيم مي‌بينيم بعضي‌ها استعداد بيشتري دارند بعضي نه. «و استعداداتها الثانوية كسبيّةً» آن هم غريزية هم کسبية. آن غريزية قضاياي مفطوره يعني فطري است اين کسبيه هم اقتناصي است.

«فالسلائق العقليّة في إدراك نظم الحقائق و تأليفها، وزانها وزان السلائق الحسّية السمعية في وزن الألفاظ و تأليف الأصوات» شما نگاه کنيد براي اينکه يک شعري شعر باشد شعر مثلاً حافظي بشود، ديگران هم شعر مي‌گويند خوب است، ولي وقتي حافظ سخن مي‌گويد گويا تمام اين الفاظ و عبارات و مفاهيم و اصلاً در مشتش است. يک چيزي مي‌گويد که اصلاً براي اولين بار است ولي گويا اينکه همه. اين به جهت آن قوّتي که اين شخص دارد در استخدام الفاظ و عبارات و اصطلاحات و استعارات و امثال ذلک. وقتي مي‌خواهد تشبيه بکند فوق العاده است اين تشبيهاتش اصلاً گاهي اوقات آدم مي‌ماند اين قدر تشبيه به اين زيبايي! به اين زيبايي!

 

پرسش: ...

پاسخ: «فالسلائق العقلية في إدراک» سلائق عقلي براي کسي که حکيمانه بخواهد حرف بزند «في إدراک نظم الحقائق و تألفها» اين حقائق «وزانها» يعني وزان اين تأليف حقائق «وزان سلائق الحسية السمعية في وزن الألفاظ و تأليف الأصوات» شما مي‌خواهيد اينها را تأليف اصوات يعني چه؟ مي‌خواهيد يک نظم هماهنگي بياوريد که اصوات و صوت‌ها در پايان مثل اين آيات قرآني گاهي اوقات وقتي مخصوصاً سوره‌هاي پاياني آيات قرآن را وقتي نگاه مي‌کنيد اين‌جور نظم اين‌جور آهنگين صوت خيلي است. يا در برخي از دعاها مثل همين زيارات و زيارت جامعه، چقدر آهنگين است چقدر زيباست اينها براي اينکه اين الفاظ تحت قدرت اينهاست.

 

به تعبيري که از «إنّا أمراء الکلام» کلام در خدمت اينهاست اينها امير کلام هستند. امير کلام هست هر حرفي هر کلمه‌اي هر سخني را هر جا بخواهد استفاده مي‌کند و بکار مي‌گيرد.

 

پرسش: ...

پاسخ: «وزانها وزان السلائق الحسية السمعية» بحث مرتبط بفرماييد در خدمت شما هستيم. «في وزن الألفاظ و تأليف الأصوات» «و جهة الوحدة في العقليات كجهة الوحدة في السمعيات، و التخالف كالتخالف» از باب تشبيه معقول به محسوس يا محسوس به معقول شما مي‌فرمايد به لحاظ تأليف اوزان و اصوات چگونه مي‌گوييد؟ مي‌گوييد يک آدمي است يک استعداد فوق العاده شعر و ادبي دارد يک استعداد کمتري دارد اما در شعر بودن که حرفي نيست او هم همين‌طور است در مسائل عقلي يک نفر قوي‌تر است يک نفر بنابراين مسائل را بايد اين‌گونه ديد.

«و كلُّ من سَلِمَت ذائقة عقله من القصور و الاختلال أو من الأمراض النفسانيّة و الاعتلال الحاصل من مباشرة الجدال و المناقشة في القيل و القال، لم يَرْتَبْ في استحالة رجحان الشي‌ء علي مثله» مي‌فرمايد که اگر کسي ذائقه عقلي‌اش سالم باشد «کلّ من سلمت» هر کسي که سالم باشد ذائقه عقلي او از قصور و اختلال يا از امراض نفسانيه و اعتدال که اين امراض نفسانيه و اعتدال يعني در حقيقت معلول بودن و معلوم بودن ذهني «الحاصل» است «من مباشرة الجدال و المناقشة في القيل و القال» بعضي‌ها واقعاً حکيم نيستند در فضاي حکمت حرف و سخن دارند ولي بيشتر همان بحث‌هاي قيل و قالي و مجادله‌ها است اگر کسي اين دو تا ويژگي را داشته باشد:

 

يک: از مسائل نفساني و بحث‌هاي به تعبير ايشان اعتلالات و معلوليت نفساني منزه باشد.

دو: از آن طرف هم ذائقه عقلي اينها سالم باشد. چنين انساني هرگز شک نمي‌کند «لم يرتب في استحالة رجحان الشيء علي مثله».

نمي‌شود که دو تا شيء در حد استواء باشند يک دفعه يک طرف بخواهد بچلبد، اين نمي‌شود. «لم يرتب» شک نمي‌کند «في استحالة رجحان الشيء علي مثله من کل جهة الا بمنفصل» مي‌گويد رجحان ترجيح بلامرجّح محال است هر دليلي که بخواهيد بگوييد مگر اينکه مرجّح باشد. مگر اينکه منفصلي باشد «إلا بمنفصل».

 

پرسش: ...

پاسخ: يکي ذائقه عقلي درست داشته باشد هم به لحاظ عقل نظري هم به لحاظ عقل عملي. عقل عملي اين دومي است که چه؟ که اختلال «و كلُّ من سَلِمَت ذائقة عقله» کسي که سالم باشد ذائقه عقلي او «من القصور و الاختلال» اين يک. اين ناظر به عقل نظري. «أو سلمت من الأمراض النفسانيّة و الاعتلال الحاصل من مباشرة الجدال و المناقشة في القيل و القال»، اين کسي که اين دو تا ويژگي را داشته باشد «لم يَرْتَبْ» شک نمي‌کند که چه؟ که ترجيح بلامرجح ممتنع است «لم يرتب في استحالة» استحاله و ممتنع بودن «رجحان الشي‌ء علي مثله من كلِّ جهة إلّا بمنفصل» بل.

 

پرسش: ...

پاسخ: عقل عملي. دومي عقل عملي به مسائل نفسانيات برمي‌گردد اخلاقيات و خُلقيات نفساني که خداي ناکرده رذائل. رذائل گاهي وقت‌ها مثل همين جدال و قيل و قال و مراء و امثال ذلک است که مي‌گويند اهل مراء نباشيد «لا جدال في الحج» در حج نبايد مجادله کنيد يک نفري يک حرفي زد بحث نکن در حج. فکر خودت را مشغول نکن. اينها اين جدال‌کردن‌ها اين بخاطر نفسانيات انساني است مي‌خواهد خودش غلبه کند عمدتاً در جدال غلبه پيدا کردن شخص بر ديگري است پس «کل من سلمت ذائقة عقليه» يک، «من القصور و الاختلال و کل من سلمت من الامراض النفسانية و الاعتدال الحاصلة من مباشرة الجدال و المناقشة في القيل و القال» اين انسان «لم يرتب في استحالة رجحان الشيء علي مثله من کلّ جهة الا بمنفصل» مگر اينکه مرجّحي داشته باشد و منفصلي باشد.

«و من استحلّ ترجيح الشي‌ء بلا مرجّح»، کسي که مجاز بشمارد بگويد درست است که در حد استواء است اما من جائز مي‌دانم که بدون منفصلي بخواهد به سمت وجود يا عدم بگردد. «و من استحلّ» يعني درست بداند جايز بشمارد «ترجيح الشيء بلا مرجّح» اين انسان چيست؟ «يوشك أن يسلك سبيل الخروج عن الفطرة البشريّة لخباثة ذاتيّة وقعت من سوء قابليتها الأصلية، و عصيان جبلي اقترفت ذاته الخبيثة، في القرية الظالمة الهيولانية، و المدينة الفاسقة السفلية».

اينکه مي‌گوييد که خدايا، ما را از آن شهري که در قرآن هست که «من ظالم اهلها»

 

پرسش: ...

پاسخ: اين را مي‌گويند که اين قريه همين روستاي نفس وجود انسان است. اين روستاي نفس وجود انساني ظلمات فراواني دارد «اللهم اخرجنا من هذه القرية الظالم اهلها» اهل اين قريه اگر معاذالله خبائث باشند رذائل باشند يا به تعبير ايشان اعتلالاتي باشند که حاصل از مباشرت در جدال و قيل و قال باشد و امثال ذلک، اين مدينه مدينه تاريکي است. «اللهم اخرجنا من قرية ظالم اهلها» اهل را اينها از تفسير انفسي همين گرفتند گفتند آقا، ما در يک قريه‌اي زندگي مي‌کنيم که اهل اين قريه رذائل‌اند خبائث‌اند اعتلالات‌اند و جدال‌اند و مراء‌اند و امثال ذلک. اين را ما از دستش نجات بده. حالا ايشان مي‌فرمايد که اگر کسي چنين فکري بکند دچار يک ظلمات وهماني است. وهم ظلمت است، ريب ظلمت است، شک ظلمت است، همه اينها جنود جهل هستند. همه اينها جنود جهل هستند در حديث عقل و جهل آمده است.

 

«و من استحلّ» کسي که مجاز بشمارد چه چيزي را؟ «ترجيح الشي‌ء بلا مرجّح، يوشك» چه بسا نزديک است «أن يسلك سبيل الخروج عن الفطرة البشريّة» معلوم است که جناب صدر المتألهين اينجا ناراحت است. يعني چه که شما اين مسئله ترجيح بلامرجّح را شما بخواهيد اين قدر حرف در آن بزنيد. «لخباثة ذاتيّة وقعت من سوء قابليتها الأصلية، و عصيان جبلي اقترفت ذاته الخبيثة، في القرية الظالمة الهيولانية، و المدينة الفاسقة السفلية» که اينها در حقيقت همان به اصطلاح نفس وجود انساني هستند که اين‌جور آلوده هستند.

 

پرسش: ... چطور مي‌شود امري که هم فطري باشد هم حکمش بديهي باشد اما طرفين حکم تقريباً احتياج به تأمل داشته باشد؟ بعد از اينجا مي‌توانيم صدرا آمد گفت «کلّ من سلم» کسي که هم سالم باشد از لحاظ نظر، از اين طرف هم فطري باشد، از يک طرف هم حکمش بديهي باشد بعد دوباره طرفين قضيه احتياج به تأمل داشته باشد؟ اين چندان همچين!

پاسخ: هر کدام از اينها را شما قاطي کنار هم اين‌جوري جمع بکنيد همه آلوده باشد. نه، کاملاً ... اولاً ما دو تا قضيه داريم اينها را جدا بکنيم. دو تا قضيه ما داريم: يک قضيه روشن روشن، يک نصف دو است. يک قضيه اين است که ترجيح بلامرجّح محال است. اينها به لحاظ حکم بديهي‌اند به لحاظ حکم و تصديق بديهي هستند. هم يک نصف دو است بديهي است. هم ترجيح بلامرجّح محال است بديهي است. دشواري در چيست؟ چون آن آقايان گفتند که اين مثل آن نيست. گفتند اينکه مثل آن نيست اين دو تا قول که مثل هم نيست. يکي‌اش اين قدر روشن است که اصلاً احتمال خلاف در آن نمي‌رود يک نصف دو. يکي احتمال خلاف مي‌رود.

 

مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايد که شما اگر ذائقه سالمي داشته باشيد اهل جدال و مراء نباشيد فقط کافي است تصور درستي بکنيد. آقا، يک امري که در حال نصف است ببينيد اين تعبير ايشان را ملاحظه فرموديد اين تعبير ايشان اگر کسي اين را نگاه بکند «لم يرتب» اين «لم يرتب» به همين مي‌خورد.

ببينيد «و كلُّ من سَلِمَت» فلان «لم يَرْتَبْ» شک نمي‌کند که چه؟ «في استحالة رجحان الشي‌ء» خيلي خوب. پس بنابراين ما يک بديهي بودن حکم داريم يک نظري بودن تصورات داريم. دو تا طرفين به لحاظ تصور نظري‌اند چه ربطي به اين دارد که آيا حکم نظري است يا بديهي است؟ حکم بديهي است «لم يرتب» فقط کافي است که نفس سالم باشد هم به لحاظ ذائقه عقلي هم به لحاظ عدم جدال و مراء و امثال ذلک، راحت حکم مي‌کند به اين مسئله.

«ظلمات وهمية» صفحه 143 «ظلمات وهمية» ادامه اين بحث است. إن‌شاءالله دوستان هم فضاي شرحي که حضرت استاد دارند هم مي‌خوانيد که حتماً امر روشن بشود. «ظلمات وهمية: المستحلّون ترجيح أحد المتساويين بلا سبب، تشعَّبوا في القول:» اين همه مقدمه‌اي که جناب صدر المتألهين گذاشتند براي همين مطلب است گفت عده‌اي آمدند گفتند چه؟ مستعدند جايز شمردند جايز شمردند گفتند چه؟ گفتند که ممکن است يکي از دو مساوي بر ديگري ترجيح پيدا بکند بدون دليل. بدون منفصل بدون مرجّح.

«ظلمات وهمية: المستحلّون ترجيح أحد المتساويين بلا سبب، تشعَّبوا» ما سبب داريم مي‌گوييم چه؟ مي‌گوييم که اگر مرجّح باشد و منفصل باشد هيچ اشکال درست نمي‌شود. مي‌گوييم ترجيح بلامرجّح محال است اما ترجيح بامرجّح که محال نيست خيلي هم روشن و بديهي است که روشن است.

ما يک حالت استواء داريم اين حالت استواء را خوب تصور بفرماييد ممکن و ماهيت در حال استواء است اين در حال استواء بودن براي خروج از حالت استواء نيازمند به يک دليل بيروني است. اين مستحلّون خودشان چند گروه هستند: «تشعّبوا» شعبه شعبه شدند در اقوال. «في القول: ففرقة قالت:» يک فرقه‌اي از همين مستحلّون اين طور مي‌گويند «قالت: إنّ الله سبحانه خلق العالم في وقت بعينه دون سائر الأوقات، من دون مخصّص يتخصّص به ذلك الوقت» اين حرف را يک داستاني حاج آقا نقل مي‌کنند از خودشان که مرحوم آقاي علاء الدين سمناني آمده بودند قم و ديداري با علما داشتند و ايشان يک متکلم بود در حقيقت البته کتاب‌هاي حِکمي و اشارات و اينها را هم تدريس مي‌کرد ولي متکلم بود يک خاطره‌اي هست در آثار حاج آقا هم وجود دارد.

ايشان يک نوع متکلم بود در خصوص همين قضيه دچار مشکل بود. مي‌گفت که خداي عالم مي‌خواهد عالم را خلق بکند اين اختيارش هست مي‌خواهد امروز خلق بکند مي‌خواهد فردا خلق بکند مي‌خواهد پس‌فردا خلق بکند اين اختيار را دارد هر چه که مي‌خواهد خلق بکند. حضرت آقا به ايشان فرمودند که اينکه شما مي‌گوييد امروز و فردا و پس‌فردا اينها هنوز عالم است اما خدا هنوز عالم را نيافريده است. قبل از خلق عالم سخن است. شما مي‌گوييد اينجا مي‌خواهد بياندازد آنجا مي‌خواهد بياندازد، اينجا مي‌خواهد ايجاد کند آنجا مي‌خواهد ايجاد بکند اينجا و آنجا زماني است که عالم باشد فعلي باشد اما «کان الله و لم يکن معه شيء» وقت وجود ندارد وقت کجا هست؟ وقت بعد از اينکه عالم دنيا آمد و ماده پيدا شد و حرکت پيدا شد بعد تازه ما مي‌گوييم که زمان مقدار حرکت است. وقت کجاست؟ اينها عوامي فکر کردن است.

اين بزرگوار مي‌گفت که خداي عالم مي‌خواهد عالم را امروز خلق کند فردا خلق مي‌کند هر وقت خودش خواست. خدا که موجَب نيست خدا مختار است اين اختيار را در حد اختيار انسان معاذالله تنزل دادند. خدا داراي اختيار است بدون ترديد. اراده الهي فوق ارادات است هيچ ترديدي در اين نيست اما الإرادة ما هي؟ الإرادة کم هي؟ اراده ما با ده‌ها عامل بستگي دارد. نفس ما بخواهد مانع نباشد شرايطش باشد و بسياري از عوامل ديگر تا ما اراده بکنيم. اما حق سبحانه و تعالي فاعل تام است ذاتاً اراده او ذاتيه است. اينجا و آنجا ما نداريم. اين خاطره را حاج آقا بارها نقل فرمودند.

 

پرسش: زماني بود که خدا بود و کسي نبود. اصلاً زماني نبود!

پاسخ: خودتان مي‌فرماييد که زمان مقدار حرکت است. حرکت کي حاصل مي‌شود؟ وقتي که يک موجود مادي باشد. وقتي موجود مادي بود و استعداد بود خروج «من القوّة الي الفعل» مي‌شود حرکت. آن وقت است که زمان تازه پيدا مي‌شود. «و فرقة» اين تشعّبوا که گفتند يعني چند فرقه شدند. چند تا شعبه را فقط بخوانيم با توجه به زماني که داريم «و فرقة قالت إنّ الله سبحانه خلق العالم في وقت بعينه دون سائر الأوقات»، اينکه شما مي‌گوييد «خلق العالم في وقت» ما سؤال مي‌کنيم که وقت جزء عالم است يا نيست؟ اگر وقت جزء عالم است پس نمي‌توانيم بگوييم در يک وقتي عالم را آفريد! معنا ندارد. «من دون مخصّص يتخصّص به ذلك الوقت» هيچ مرجحي هم ندارد و در آن وقت آفريده شده است، يک.

 

«و فرقة زعمت» گمان کردند که «أنَّ الله سبحانه خصّص الأفعال بأحكام مخصوصة من الوجوب والحظر والحسن والقبح، من غير أن يكون في طبائع الأفعال ما يقتضي تلك الأحكام» آقا، خداي عالم آن خدايي است که اصلاً بدون اينکه به طبايع افعال نگاه بکند در حقيقت هر کاري که از آنها بخواهد اراده بکند انجام مي‌دهد. اينها فکر مي‌کنند که با اين کار، خدا را قوي کردند و قدرت به او بخشيدند! «و فرقة أنَّ الله سبحانه خصّص الأفعال بأحكام مخصوصة من الوجوب و الحظر و الحسن و القبح» اما «من غير أن يكون في طبائع الأفعال ما يقتضي تلك الأحكام. و كذلك الهارب من السبع إذا عنّ له طريقان متساويان من كلِّ الوجوه و الجائع المخيّر بين رغيفين متساويين كذلك يخصّص أحدهما بالاختيار من غير مرجّح» اين مثال‌هايي که قبلاً در کتاب‌ها داشتيم که مي‌گفتند «کرقيفي الجائع» يا «طريقي الهارب» اينجا از اين حرف‌هاست. يک نفر مي‌خواهد فرار بکند يک دفعه دو تا راه برايش باز مي‌شود يکي را به رجحاناً بلامرجّح انتخاب مي‌کند يکي را، يا دو تا نان جلوي انسان هست انسان يکي را انتخاب مي‌کند ترجيح بلامرجّح نمي‌خواهد اين رجحاني ندارد از بيرون. دو تا نان هست که اتفاقاً مي‌گفتند که «کرقيفي الجائع» يا «کطريقي الهارب» يک نفر دارد فرار مي‌کند دو تا راه جلويش باز شده است يکي را رفته اين شما که مي‌گوييد ترجيح بلامرجّح محال است محال که نيست. دو تا راه جلويش هست يکي را همين‌جور رفته است. مرجّح نمي‌خواهد. دو تا نان جلويش هست يکي‌اش را انتخاب کرده. مرجّح نمي‌خواهد. اينها يک عده‌اي اين‌طور فکر کردند.

«و كذلك الهارب من السبع» کسي که از يک حيوان درّنده‌اي دارد فرار مي‌کند «إذا عنّ له طريقان» اگر براي او باز شد دو تا راه «متساويان من كلِّ الوجوه» اين يک مثال. مثال ديگر: «و الجائع المخيّر بين رغيفين متساويين كذلك يخصّص» همين آقاي هارب يا جائع «أحدهما بالاختيار من غير مرجّح» مثال‌هايي که اين آقايان مي‌زدند مي‌گفتند ترجيح بلامرجّح محال نيست مي‌گفتند «کرقيفي الجائع و رقيفي الهارب» اين هم دسته دوم يا دسته سوم که اجازه بدهيد وقت گذشته است.


[1] ـ راجع الفصل العاشر من النمط الخامس من شرح الاشارات.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo