< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/03

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 12

 

«فنقول: أليس وجوب صفة مّا و امتناعها بالقياس إلي الذات يغنيان الذات عن الافتقار إلي الغير»، فصل سيزدهم هستيم و در فصل سيزدهم بحث خيلي روشني مطرح است و جناب صدر المتألهين به جهت روشني بحث و اينکه جاي سؤال و مسائل چنداني وجود ندارد ولي ديگران دارند به اصطلاح عمداً مانع‌تراشي مي‌کنند و حرف‌هاي ناصوابي مي‌زنند باعث واقعاً نگراني و ناراحتي جناب صدر المتألهين شدند همين نسبت‌هايي که ما ديروز خوانديم اين لغتت را که «کان أمرهم فرطا و تجشّموا في إنکارهم سبيل الحق شططا و تفرّقوا في سلوک الباطل فرقا» که ديروز خوانديم اين عبارت‌ها نشان از ناراحتي جناب صدر المتألهين است.

يعني چه؟ چرا ناراحت مي‌شوند؟ اگر يک مسائل علمي باشد آدم نگران نيست که به هر حال فهمش دشوار بوده طرف اشکال کرده سؤال بوده شبهه بوده مثلاً. اما سخن ايشان در اين فصل اين است که ما يک مطلب خيلي خيلي روشني داريم حتي ايشان مثال مي‌زند يک تقسيم بر يک نصف دو است، اين يک که نصف دو است جاي ابهام دارد؟ «ما نحن فيه» هم در همين حد است. چطور؟ مسئله ما چيست؟ مسئله اين است که ما آمديم و گفتيم که ممکن به لحاظ ذات نه وجود برايش ضرورت دارد و نه عدم و ذاتاً نه اقتضاء دارد و نه اولويت دارد و نه هيچ.

اينجا سؤال است: حالا که چنين وضعيتي داريم ممکن با چنين حکمي و چنين وضعيتي روبرو هست آيا علت احتياج ممکن به علت چيست؟ اين سؤال روشني است مرتّب شما بخواهي سنگ‌اندازي کني مانع ايجاد بکنيد فلان بکنيد اين يعني چه؟ حدوث را تماماً، يا حدوث را شطراً، يا حدوث را شرطاً، اينها يعني چه اصلاً؟ اين چه ربطي دارد؟ نگراني و ناراحتي جناب صدر المتألهين اين است که يک مطلب خيلي روشن در حد اينکه يک نصف دو است اين جاي بحث دارد؟ اينکه عبارت‌هايي که ديروز ملاحظه فرموديد حتي عبارت‌هايشان اين بود که دقت کنيد: «و منهم يتعهّب للجال» يعني خودش را آماده کرده براي جدال و مجادله «بالقطع» چرا؟ «في ضرورة الحکم الفطري المرکوز في نفوس الصبيان» در ارتباط با يک قضيه‌اي که يک گزاره‌اي که اين گزاره حتي در نفوس صبيان بلکه بالاتر «بل المفطور في طباع البهمية من الحيوان» اين حد واقعاً جاي ناراحتي دارد. اينها آمدند تشکيک کردند در امري که به تعبير ايشان مفطور است در نفوس صبيان. بلکه در طبيعت بهيمه هم هست.

يک شکلي در منطق است در اصول اقليدس هست که مي‌گويند شکل حماري. شکل حماري يعني چه؟ يعني اگر يک علفي را آدم اينجا بگذارد يک حماري را بگذارد و بين اين علف و آن حمار يک خط مثلاً سه متري بکشند يک خط دَه متري، آيا حمار از کدام خط مي‌رود؟ از روي خط سه متري مي‌رود. اين را مي‌گويند شکل حماري. در اين حد مسئله است. اينجا در طبيعت نفوس بچه‌ها و صبيان حتي در طبيعت بهائم هم اين مسئله که چه؟ که اگر يک امري مساوي بين دو تا وجود و عدم بود، اين بدون علت نمي‌تواند به سمت وجود و عدم برود. چرا داريد دعوا مي‌کنيد؟ چرا حرف مي‌زنيد؟ چرا داريد مجادله مي‌کنيد؟ نگراني صدر المتألهين اين است که ما يک گزاره فطري که مفطور است و مرکوز است در نفوس صبيان بلکه در طبايع بهائم هم اين وجود دارد اينها دارند اهل جدل اين هستند آقايان. خدا نکند که انسان اهل جدل باشد. «و کان الانسان اکثر شيء جدلا»؛ انسان اهل جدال است. خدا نکند که ما وارد يک مجادله بشويم مخصوصاً در مسائل سياسي اجتماعي، اگر کسي گرفتار مجادله بشود واي به بحالش.

اين عبارت را ديروز هم خوانديد که الموجب لتنفّره عن صوب الخشب و العيدان و الصوت و الصولجان» صولجان را من به لحاظ لغت يعني چوبدستي و عصا که در لغت اين‌جوري آمده است. «لتنفّره عن صوت الخشب و العيدان و الصوت و الصولجان و کلامهم» دقت کنيد آقايان. و کلام اين آقايان متکلمين در اين رابطه «کله غير قابل» اصلاً قابل اين نيست که آدم عمرش را فنا بکند «غير قابل لتضييع العمر بالتهجين» تهجين يعني چه آقايان؟ تهجين يعني پست و ناخالص و فرومايه. يک سخن فرومايه آدم عمرش را تلف مي‌کند؟ ممکن است بر يک امر متعارفي عمرش را آدم تلف بکند و يک سرگرمي باشد ولي يک امر فرومايه و پست و «تعطيل النفس بالتوهين» که انسان نفس خودش را به واسطه توهين کردن تعطيل بکند.

اما چه کنيم؟ همين که شما مي‌فرماييد چه کنيم که «لکن نفوس الناس و جمهور المتعلّمين متوجّهة نحوه طائعة إليه»

 

پرسش: ...

پاسخ: مخصوصاً طلبه‌ها و متعلّمين و اينهايي که در اين فضاهاي درس هستند اما قوّت علمي ندارند بعضي چهره‌ها برايشان آن قدر بزرگ و خيلي چيز است که خودشان را مقهور آن چهره‌ها مي‌کنند و تابع آنها مي‌شوند خيلي اين نگراني اين است الآن جناب آقاي رسولي فرمودند که اين همين است «لکن النفوس الناس و جمهور المتعلّمين متوجهة نحوه طائعة اليه» اين حکيم دغدغه اين حرف‌ها را دارد شما فقط مي‌خواهيد مشکل خودتان حل بشود اما ايشان مي‌خواهد مشکل يک جامعه علمي حل بشود که در جامعه علمي اين شبهات و سؤالات وجود دارد. از اينجا تا آخر بحث تبيين همين نکته بديهي و روشن و اينکه چرا داريد مجادله مي‌کنيد؟ چرا داريد بحث مي‌کنيد؟ يک امر روشني است. آن امر مفتور و مرکوز «في نفوس الصبيان بل في طبايع البهائم» چيست؟ اين است که اگر يک امري در حد استواء قرار گرفت متساوي النسبة به اين و آن طرف بود براي هر کدام از طرفين که بخواهد يک علت مي‌خواهد. اين طبيعي است اين جاي بحث ندارد. اگر يک امري بود که گرايش داشت از درونش گرايش داشت حالا يا گرايش به تمام داشت که ضرورت باشد يا فلان، بله. اما اگر يک مطلبي را شما خوانديد اين همه ما راجع به امکان سخن گفتيم که امکان سلب ضرورتين است نه به سمت وجود نه به، رجحاني ندارد ترجيحي ندارد يک چنين امري بخواهد به سمت وجود يا عدم بغلطد حتماً علت مي‌خواهد. اينکه ديگر بحثي ندارد.

 

«فنقول» حالا وارد استدلال مي‌شوند. «أليس وجوب صفة مّا»، يک؛ «و امتناعها» امتناع آن «صفة مّا»، «بالقياس إلي الذات يغنيان الذات عن الافتقار إلي الغير»، مگر نه اين است که اگر يک ذاتي گرايش به وجوب داشت خيلي خوب، ديگر نيازي به غير ندارد. يا گرايش به عدم داشت به امتناع داشت، ديگر نيازي به غير ندارد. اما يک حالت استواء داشت نه گرايش به وجوب، نه گرايش به امتناع، لازمه‌اش چيست؟ بايد از ناحيه‌اي بيرون بيايد. «فنقول: أليس وجوب صفة مّا» که وجوب است يا مقابلش «أ ليس وجوب صفة مّا و أليس امتناعها بالقياس إلي الذات» وقتي وجود وجوب داشت يا امتناع داشت «يغنيان» يعني اين گرايش به سمت وجوب يا به سمت عدم «يغنيان الذات عن الافتقار إلي الغير»، بين‌نياز مي‌کنند ذات را از افتقار به غير، چرا؟ چون ذات

 

پرسش: ...

پاسخ: شريک البارئ براي اينکه ممتنع بشود نيازي به علت ندارد. واجب الوجوب براي اينکه وجود پيدا بکند نيازي به علت ندارد. «و يحيلان استنادها إليه بحسب تلك الصفة»، يعني بخاطر آن صفتي که دارند حالا صفت وجوب يا صفت امتناع، اين صفت‌ها اين دو تا صفت احاله مي‌کنند حول مي‌دهند به سمت آن وجوب يا عدم «و يحيلان استناد» اين صفت را «إليه» به آن وجوب به آن شيء «بحسب تلک الصفة» اگر صفتش وجوب بود وجوب. اگر صفتش امتناع بود امتناع.

 

پرسش: ...

پاسخ: نيازي به غير نيست «فلو فرض كون الحدوث مأخوذاً في علّة الحاجة[1] شرطاً كان أو شطراً»، اگر فرض بفرماييد که حدوث أخذ شده باشد در علت حاجت. بياييم بگوييم که آقا، علت حاجت ممکن به علتش چيست؟ شما بگوييد حدوث حالا يا شرطش جزء باشد يا شرط باشد يا تمامش فرقي نمي‌کند. «فلو فرض کون الحدوث مأخوذا في علة الحاجة شرطاً کان أو شطراً كان إنّما يعتبر و يؤخذ فيما هو ممكن للذات، لا واجب أو ممتنع»، اگر آمديم چنين مطلبي را گفتيم يعني اينکه ذات نه واجب است و نه ممتنع. اگر ذات واجب بود ما علت حاجت نمي‌خواستيم. اگر ذات ممتنع بود ما علت حاجت نمي‌خواستيم. اگر حدوث را شما شطر يا شرط دانستيد نشان اين است که آن گرايش ذاتي ندارد. «فلو فرض کون الحدوث مأخوذا في علة الحاجة» حالا «شرطاً کان أو شطراً»، «فلو فرض»، «کان إنّما يعتبر و يؤخذ فيما هو ممکن للذات» يعني اين براي چيزي که ممکن بالذات است «لا واجب أو ممتنع» آنکه وجوب دارد يا امتناع دارد که چنين امري را نياز ندارد که بگوييم حدوث علتش است.

خيلي خوب! حالا

 

پرسش: ...

پاسخ: داخل باشد جزء است خارج باشد شرط است. داخل باشد شطر است خارج باشد شرط. ايشان مي‌خواهد بفرمايد چه؟ مي‌خواهد بفرمايد که لزوماً هر چه شما ببينيد پس ما چند تا امر داريم يک: يک شيئي صفت وجوب دارد مثل واجب الوجوب امرش روشن است يک چيزي صفت امتناع دارد مثل شريک البارئ، اين هم مشخص است. يکي است که مشخص نيست يعني صفت وجوب. مشخص نيست يعني صفت وجوب و صفت امتناع ندارد. خيلي خوب! شما اگر بخواهيد وجوب را شرط بدانيد يا شطر بدانيد اين الا و لابد بايد يک امر ممکني باشد. ممکن باشد. پس بنابراين ما حدوث را زياد و کم نکنيم، حدوث را دخالت ندهيم آن چيزي که باعث شده است او محتاج به علت باشد همان امکان اوست.

 

بنابراين اگر حدوث را هم قائل باشيد، باز هم بايد منتهي بشود به يک امر ممکن. «فلو فرض کون الحدوث مأخوذاً في علة الحاجة» حالا اين مأخذاً «شطراً أو شرطاً» فرقي نمي‌کند «کان» اين حدوث «إنّما يعبر و يؤخذ في ما هو ممکن للذات لا واجب أو ممتنع» اين ويژگي حدوث بايد براي يک امر ممکن بالذات باشد نه واجب نه ممتنع. پس بنابراين «فقد رجع الأمر أخيراً إلي الإمكان» پس نهايتاً بايد به امکان برگردد «وحده و هو الخلف» اين خلاف فرض است، چون شما مي‌خواهيد بگوييد حدوث است در حالي که حدوث را منتهي کرديد به امکان و گفتيد واجب که حکمش مشخص است ممتنع که حکمش مشخص است آنکه علت احتياج است يعني احتياج دارد، ممکن است. پس بنابراين شما حدوث را منتهي کرديد به امکان. در حالي که اين خلاف فرض است شما مي‌خواهيد بگوييد که حدوث علت حاجت است.

 

اين يک تقرير است. يک تقرير ديگر «و بسبيل آخر:» چه مي‌گوييم؟ همين که ديروز اين را از خارج عرض بکنيم ببينيد حدوث يعني چه؟ حدوث يعني وجود بعد العدم. اين وجود اين صفت حدوث که کيفيت نسبت است اين حدوث اگر بخواهد اتفاق بيافتد چه‌جور بايد بشود؟ بايد که شيء قبلاً موجود بشود و قبل از وجود ايجاد پيدا بکند و قبل از ايجاد وجوب پيدا بکند و قبل از وجوب ايجاب پيدا بکند بعد حادث بشود. پس حدوث چند مرتبه مؤخر از شيء است.

اين را ملاحظه بفرماييد حدوث يعني چه؟ نسبتي است که بين يک ذات و وجود قرار گرفته است يعني وجود بعد العدم. اين صفت را حفظ کنيد اين حدوث اين کي حاصل مي‌شود؟ يک: وجود بايد باشد. درست است؟ بايد وجود باشد که. اين وجود کي تحقق پيدا مي‌کند؟ وقتي که ايجاب ايجاد بشود از ناحيه علت. اين ايجاد کي حاصل مي‌شود؟ وقتي که شيء واجب بشود. «الشيء ما لم يجب لم يوجد» ايجاب کي حاصل مي‌شود؟ وقتي که شيء ممکن باشد.

پس بنابراين امکان مي‌شود قبل، حدوث مي‌شود بعد. اين راه ديگري است براي اثبات اينکه علت احتياج نمي‌تواند حدوث باشد بلکه علت احتياج امکان است. «و بسبيل آخر:» تقرير ديگر «الحدوث كيفية نسبة الوجود»، که اين کيفيت يعني وجود بعد العدم «المتأخّرة عنها»، که اين کيفيت متأخر از اين نسبت است وقتي شما نسبت را بررسي کرديد نسبت وجود و ماهيت را بررسي کرديد مي‌گوييد که اين به اصطلاح حدوث دارد مي‌گوييد حدوث وجود بعد العدم است. «الحدوث کيفية نسبة الوجود» که اين کيفيت متأخر است «عنها» از آن نسبت. «المتأخّرة» اين کيفيت «عن الوجود» کيفيت متأخر از وجود است، دو؛ سه: وجود «المتأخّر» اين جوود «عن الإيجاد» آن دو تا را بيان نکردند از وجوب و ايجاب اينها را بيان نکردند. «المتأخّر عن الحاجة المتأخّرة عن الإمكان»، ببينيد چند مرحله عقب است؟ امکان قبل است حدوث بعد است.

حدوث کي حاصل مي‌شود؟ مي‌گويند حدوث عبارت است از وجود بعد العدم. پس اين وجود اين يک کيفيت نسبتي است که بعد از وجود مي‌شود. وجود هم بعد از ايجاد است. ايجاد هم قبل از ايجاد هم احتياج هست و بايد امکان داشته باشد اينجاست که امکان چند مرحله جلوتر است. «الحدوث کيفية نسبة الوجود، يک؛ «المتأخرة عنها» که اين حدوث کيفيتي است که متأخر از آن نسبت است. «المتأخرة» که اين کيفيت متأخر است از وجود، چون وجود بعد از عدم است المتأخر وجودي که از متأخر از ايجاد است ايجادي که متأخر از حاجت است حاجتي که متأخر از امکان است. مي‌خواهد چه بگويد؟ «فإذا كان الحدوث هو علّة الحاجة بأحد الوجهين» وجود و عدم «كان سابقاً علي نفسه بدرجات» اگر ما بخواهيم حدوث را علت حاجت بدانيم يلزم که يک امري به چند درجه قبل از خودش موجود باشد به چند درجه. «کان سابقاً علي نفسه بدرجات».

حالا ممکن است يک نفر بيايد چه بگويد؟ يک نفر بيايد بگويد که آقا، امکان هم همين‌طور است. شما مي‌گوييد که شيء چون ممکن است ممکن وصف چيست؟ وصف وجود است. ممکن هم وصف وجود است. اگر حدوث وصف وجوب است، امکان هم وصف وجود است. جوابي که مي‌فرمايند اين است که شما خلط بين ذهن و عين کرديد. در ذهن، بله ما مي‌توانيم بياييم بگوييم که اين شيء در ذهن يک موجودي دارد يک ماهيتي دارد اين ماهيت نسبت به اين وجود حالت امکان دارد. اين در ذهن است. اما حدوث امر ذهني نيست امر خارجي است. شما بگوييد اين حادث است يعني چه؟ يعني قبلاً نبود الآن ايجاد شده است. پس حدوث بالنسبة به عين است امکان بالنسبة به ذهن است بنابراين اين اشکال متوجه ما نخواهد بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: دقت نمي‌کنيد؟ ببينيد سخن اين است که ما دو تا وصف داريم هر دو مال وجودند. وجود هم ممکن است وجود هم حادث است. ولي سخن اين است که حادث بودن فرع بر وجود عيني و خارجي است اما امکان فرع بر وجود ذهني است ما بگوييم اين وجود ممکن است يعني چه؟ يعني وقتي نسبت اين وجود را با اين ماهيت و اين ماهيت را با وجود در ذهن در عقل مي‌سنجيم مي‌گوييم اين ممکن است.

 

پرسش: در مفارقات اين کلمه ظني را درست است بگوييم؟

پاسخ: حدوث زماني که نه.

 

پرسش: ...

پاسخ: آره چون در مرتبه ذات مسبوق به عدم‌اند. مثل الآن واجب سبحانه و تعالي چيست؟ اين وصف را نمي‌توانيم بگوييم چرا؟ چون مسبوق به عدم در مرتبه ذات هم نيست. «کان الله و لم يکن معه شيء» هيچ وقت نبوده که معاذالله ذات الهي نباشد. ولي در مرتبه ذات مفارقات و مجردات نبود.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين به لحاظ وجودش است ما مي‌گوييم مرتبه ذات. مي‌گوييم در مرتبه ذات اشياء اين‌جوري است. «و ليس[2] لأحد أن يعارض بمثله» بياييد بگوييد که آقا، شما مي‌گوييد که حدوث متأخر است امکان هم متأخر است «و ليس لأحد أن يعارض بمثله علي نفي علِّية الإمكان» چرا؟ که بگوييم امکان هم علت حاجت نيست چرا؟ «من جهة أنّه» امکان «كيفية نسبة الوجود»؛ امکان هم مثل حدوث کيفيت نسبت وجود است. پس بنابراين همان محذوري که در ارتباط با حدوث ذکر کرديم که متأخر است بنفسه چند مرتبه، اين هم همين‌طور است. جوابي که مي‌دهند مي‌گويند نه، اين باهم فرق مي‌کند «ليس لأحد» نيست براي چنين کسي که چنين اشکالي بکند و معارضه و اعتراضي بکند چرا؟ «لأنّ الإمكان حالة تعرض» اين حالت «لنسبة مفهوم الوجود إلي الماهيّة بحسب الذات في لحاظ العقل»، در ذهن وقتي ما ماهيتي را بررسي کرديم و نسبت به وجود سنجيديم مي‌گوييم که اين ماهيت ممکنه است در ذهن. الآن خارج را که کاري نداريم ولي حدوث نسبت به خارج است. حدوث يعني «وجود الشيء» در خارج «بعد عدمه».

«لأن الإمکان حالة تعرض لنسبة مفهوم الوجود إلي الماهية بحسب الذات في لحاظ العقل و ليس مما يعرض في الواقع لنسبة خارجيّة»، قضيه امکان وصف ماهيت به لحاظ خارج نيست بلکه به لحاظ ذهن است. «و ليس مما يعرض في الواقع لنسبة خارجية فإنّما يلزم تأخّره» امکان «عن مفهومي الوجود و الماهيّة بحسب أخذها من حيث هي لا عن فعليّة النسبة في ظرف الوجود» پس يک وقت است که شما به لحاظ عين نگاه مي‌کنيد به لحاظ عين وجود بعد العدم مي‌شود حدوث. يک وقت به لحاظ ذهن لحاظ مي‌کنيد ذهن مي‌گويد که چه؟ ذهن مي‌گويد ماهيت شجر وقتي با وجود سنجيده مي‌شود اين ماهيت ممکنه است. وصف امکان اينجا حاصل مي‌شود اين در ذهن است هنوز به خارج نداريم.

پس بنابراين امکان وصفي است يا کيفيت نسبت يک ذات با وجود در ذهن است. ولي حدوث چيست؟ حدوث يعني شيء خارج شده، محقق شده است به لحاظ خارج است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، کاري نداريم. آنکه تأخر دارد تأخر خارجي است. «فإنّما يلزم تأخره» امکان «عن مفهومي الوجود و الماهية» چرا تأخر دارد؟ «بحسب أخذها» اين ماهيت «من حيث هي لا عن فعلية النسبة في ظرف الوجود» وقتي شما ماهيت «من حيث هي هي» را ملاحظه مي‌کنيد مي‌گوييد ماهيت «من حيث هي هي» نسبت به وجود وصف امکان دارد اين ماهيت «من حيث هي هي» کجاست؟ در ذهن است. در ظرف عقل است. ولي حدوث شيء خارج محقق شده است. پس بنابراين «فإنّما يلزم تأخرّه» امکان «عن مفهومي الوجود و الماهية بحسب أخذها» ماهية «من حيث هي» اينجا ويرگول «لا عن فعلية النسبة في ظرف الوجود» ما از طرف فعليت نسبت در ظرف وجود بحث نمي‌کنيم.

 

«و أمّا الحدوث فهو وصف الشي‌ء بحسب حال الخارج بالفعل»، اضافه بفرماييد «و أما الإمکان بحسب وصف الشيء بحسب الذهن في العقل». «و أمّا الحدوث فهو وصف الشي‌ء بحسب حال الخارج بالفعل. و لا يوصف به الماهية و لا الوجود إلّا حين الموجوديّة»، کي آقا ما مي‌توانيد وصف حدوثيت را بياوريم؟ حادث شده؟ وقتي شيء موجود شده باشد. «و لا يوصف» وصف نمي‌وشد به» به حدوث «الماهية و لا الوجود» نه ماهيت و نه وجود، نه شجر و نه وجود شجر «إلّا حين الموجودية لا في نفسها»، نه اينکه ماهيت «من حيث هي هي» حدوث دارد؟ ندارد. ماهيت «من حيث هي هي» که حدوث ندارد. حدوثش زماني مي‌آيد که وقتي او را به لحاظ وجود خارجي ديديم. «و لا ريب في تأخّره عن الجعل و الإيجاد» شکي نيست که متأخر است اين آقاي حدوث از جعل و ايجاد.

پس حدوث متأخر است اما امکان متأخر نيست. شما مي‌خواهيد بگوييد که علت احتياج ممکن به واجب چيست؟ بگوييد حدوث است اين حدوث که متأخر است. اگر بفرماييد امکان است امکان متأخر نيست چون در عقل متأخر است.

«و أمّا[3] » اينجا وارد مجادله دارند مي‌شوند مي‌گويد چرا داريد اين کار را بحث مي‌کنيد؟ چرا اين‌جوري بحث مي‌کنيد؟ چرا يک امر روشن و بديهي را داريد با آن مخالفت مي‌کنيد؟ «و أمّا قول من ينكر بداهة القضية المفطورة:» سخن کساني که با يک گزاره فطري يقيني دارند مبارزه مي‌کنند سخن اينها چيست؟ «و أمّا قول من ينکر بداهة القضية المفطورة:» چگونه انکار مي‌کنند «بأنّا» بيان آن انکار است «بأنّا متي عرضنا قولكم «الطرفان» خيلي خوب اين را از خارج عرض بکنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نخير. يک نفري بيايد بگويد که آقا، ما دو جور قضيه داريم يک قضيه داريم که خيلي خيلي روشن و شفاف است مثل يک نصف دو است. يک قضيه هم داريم که ترجّح بدون مرجّح جايز نيست. ترجّح بدون مرجّح محال است اين هم يقيني است. يک نصف دو است اين هم يقيني است. اينها در حد هم که نيستند. بنابراين اگر ما داريم بحث مي‌کنيم راجع به يک امري بحث مي‌کنيم که يقيني نيست. يا يقيني بودنش کمرنگ است مثلاً «و أمّا قول من ينكر بداهة القضية المفطورة:» قضيه مفطوره چيست؟ که ترجّح بدون مرجّح محال است. مي‌گويد که «بأنّا متي عرضنا قولكم» اگر ما بياييم حرف شما را به حق عرضه بکنيم بگوييم که شما مي‌گوييد چه؟ شما مي‌گوييد «الطرفان لمّا استويا بالنسبة إلي الذات في رفع الضرورة عنهما فامتنع الترجيح إلّا بمنفصل» شما يک مطلبي داريد مي‌گوييد. مي‌گوييد چه؟ مي‌گوييد اگر يک مطلبي باشد يک امري باشد که نسبت به وجود و عدم رجحاني ندارد هيچ اقتضائي ندارد اين موجود اگر بخواهد يافت بشود علت مي‌خواهد. يعني ترجيح بلامرجّح محال است. اين ترجيح بلامرجّح را که ما به عقل عرضه مي‌کنيم عقل اين را در حد يک نصف دو است نمي‌داند آن يک نصف دو را در حقيقت بديهي و يقيني مي‌داند اما اين را بديهي و يقيني نمي‌داند.

 

«و أمّا قول من ينكر بداهة القضية المفطورة:» اينها بيايند بگويند که «بأنّا متي عرضنا» وقتي ما عرضه مي‌کنيم «قولكم» قول شما را. اين قول در پرانتز گذاشته شده است نگاه کنيد «علي العقل» اين قول شما را بر عقل عرضه مي‌کنيم سخن شما چيست؟ اين است که «الطرفان» يعني وجود و عدم «لمّا استويا» وقتي که مساوي شدند «بالنسبة إلي الذات في رفع الضرورة عنهما» که نه وجود ضرورت دارد و نه عدم «فامتنع الترجيح» ترجيح ممتنع است «إلّا بمنفصل» مگر اينکه يک مرجّحي از خارج بيايد. اين سخن شماست. اين سخن شما را وقتي عرضه مي‌کنيم «عرضنا علي العقل» در مقابل «مع قولنا الواحد نصف الإثنين» يک نصف دو است «وجدنا الأخيرة فوق الأولي» مي‌بينيم که اين يک نصف دو يقيني است روشن است هيچ نيازي به اما آن قول اول که قول شماست که ترجّح بلامرجّح محال است يقيني به آن صورت نيست. «مع قولنا الواحد نصف الاثنين، وجدنا الأخيرة» يعني اين قول دوم که الواحد نصف الإثنين است «فوق الأُولي» اولي يقيني است اما اين دومي خيلي ... «في القوّة و الظهور» ...

«و التفاوت إنّما يستقيم إذا تطرّق الاحتمال بوجه مّا إلي الأُولي بالنسبة إلي الأخيرة، و قيام احتمال النقيض، ينقض اليقين التام». اين بنده خداها چه مي‌گويند؟ مي‌گويند که آقا، شما يک حرفي داريد اين حرف را وقتي ما به عقل عرضه مي‌کنيم مي‌بينيم يک احتمالي در آن وجود دارد اما آن دومي که يک نصف دو است هيچ احتمالي در آن نمي‌دهيم احتمال خطا در آن نمي‌دهيم. چون اين احتمال هست اين احتمال يقين ما را ضعيف مي‌کند. اما در آن اوّلي احتمال نيست. يک نصف دو است اين احتمال نمي‌دهيم که نصف دو نباشد. اما ترجيح بلامرجّح محال است و حتماً بايد يک منفصلي اين را از حالت استواء در بياورد اين را يک احتمال خطا مي‌دهيم. احتمال خلاف در آن مي‌دهيم و لذا اين دو تا باهم فرق مي‌کنند.

«و أمّا قول من ينكر» انکار بکند بگويد اين بديهي نيست مثل يک نصف دو است مثل اين نيست. «من ينکر بداهة القضية المفطورة:» بگويد چه؟ بگويد «بأنّا متي عرضنا» ما وقتي عرضه مي‌کنيم «قولكم» قول شما را. قول شما چيست؟ «الطرفان» يعني وجود و عدم «لمّا استويا بالنسبة إلي الذات» وقتي نسبت به ذات يکسان شدند «في رفع الضرورة عنهما» نه ضرورت وجود دارد نه ضرورت عدم «فامتنع الترجيح إلّا بمنفصل» ترجيح ممتنع است مگر اينکه يک منفصلي وجود داشته باشد. اگر اين را بر عقل عرضه بکنيم «علي العقل»، يک؛ از طرف ديگر «مع قولنا الواحد نصف الاثنين»، اين را هم عرضه بکنيم «وجدنا الأخيرة» مي‌يابيم که اين دومي که يعني يک نصف دو است «فوق الأُولي في القوّة و الظهور»، در قوّت و ظهور اين يقين قوي‌تر از قبلي است. چرا؟ چرا اين‌دو تا با اينکه هر دو يقيني هستند يکي در قوّت و ظهور قوي‌تر است؟ چرا؟ براي اينکه ما در آن اوّلي يک احتمالي مي‌دهيم که شايد از ناحيه منفصل نه، از ناحيه خود ذات باشد. اما اينجا اين احتمال را نمي‌دهيم. «و التفاوت إنّما يستقيم إذا تطرّق الاحتمال بوجه مّا إلي الأُولي بالنسبة إلي الأخيرة، و قيام احتمال النقيض، ينقض اليقين التام» همين که شما يک احتمال مي‌گويند «إذا جاء الإحتمال بطل الإستدلال». شما مي‌گوييد اين مطلب يقيني است يک نصف دو است يقيني است هيچ ما احتمال خلاف نمي‌دهيم. يک نصف دو است احتمال خلاف نمي‌دهيم پس بنابراين يقينش نقض نمي‌شود اما اينکه شما بگوييد اگر يک امري متساوي النسبة به وجود و عدم بود اگر بخواهد وجود يا عدم پيدا بکند از راه منفصلي بايد تأمين بشود اين جاي احتمال دارد يک احتمال خطايي را اجازه بدهيد که ما بدهيم در حقيقت.

«و التفاوت إنّما يستقيم إذا تطرّق الاحتمال بوجه مّا» احتمال هر کجا که باشد «إلي الأُولي بالنسبة إلي الأخيرة»، که نسبت به اخير احتمالي ندارد ولي دارد. «و قيام احتمال النقيض، ينقض اليقين التام» همين که شما يک احتمال بدهيد که اين هست اين نقيض ما را برطرف مي‌کند.


[1] ـ راجع القبسات: ص313.
[2] ـ سيأتي منه (قدس سره) في مرحلة الحدوث والقدم: ج3، ص276 و 277 ما هو الحري بالتحقيق من أنّ مناط الحاجة ليس هو الإمكان الماهوي كما انّه ليس هو الحدوث بل هو الإمكان الفقري الذي هو وصف ذاتي للوجود بما هو وجود غير واجب.
[3] ـ علي محاذاة المباحث المشرقية: ج1، ص128 ـ 125 نقلاً ونقداً مع ما للمصنّف من الابتكار، وراجع نقد المحصّل: ص115.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo