< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/07/29

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ جلد اول/ اسفار اربعه

 

«قاعدة إشراقية:» مستحضر هستيد که بحث در فصل نهم از منهج ثاني پيرامون استحاله امکان بالغير است. از نُه وجهي که بيان شد در ارتباط با مواد ثلاث که بالذات و بالغير و بالقياس الي الغير بود، تنها يک وجهش که امکان بالغير بود مستحيل است وگرنه ساير جهات مشخص شد که امکان‌پذير است و شواهد و نمونه‌ها بيان شده است.

اما اين فصل که در صدد بيان استحاله بالغير است بسياري از مباحث امکان هم در اينجا راه پيدا کرده که ملاحظه فرموديد احکامي که براي امکان هست معناي امکان و آيا ثبوتي بودن يا سلبي بودن امکان و همچنين آيا اينکه امکان در خارج وجود دارد يا در ذهن وجود دارد و بسياري از اين مسائل که الحمدلله ملاحظه شد.

يکي از مباحثي که اکنون اينجا دارند مطرح مي‌کنند که اين مستقيماً مربوط به بحث استحاله امکان بالغير نيست گرچه جهتي دارد که مربوط به اصل امکان هست ولي مربوط به استحاله امکان بالغير نيست. اين سخني است که جناب حکيم سهروردي تحت عنوان يک قاعده‌اي مطرح کردند که اين قاعده گرچه در مقام کبراي کلي صحيح است اما در مقام تطبيق و صغري بسيار دچار مشکل هست و اين‌طور نيست که جناب حکيم سهروردي براساس اين کبراي کلي مواردي را که ذکر کردند اين موارد تحت آن کبراي کلي بخواهد مندرج باشد.

کبراي کلي را قبلاً ملاحظه فرموديد و اين هست که مي‌فرمايند که اگر تحقق يک امري در خارج مستلزم تکرر نوعش باشد آن امر در خارج مستحيل است به عبارت ديگر هر چيزي که بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند اگر به يک نوعي محالي روبرو باشد حالا اين محالش يا اجتماع نقيضين است يا اجتماع ضدّين است يا مستلزم تکرر نوع است هر چه که باشد هر چيزي که در خارج تحققش مستلزم يک محالي باشد آن شيء خودش هم محال مي‌شود هر چه که مي‌خواهد باشد. اين قاعده کلي است. اما در مقام تطبيق جناب حکيم سهروردي آمدند مواردي را مثل اصل وجود اصل وحدت اصل وجوب اصل امکان و اينها را تحت اين قاعده بردند و گفتند که براساس اين قاعده اينها نبايد در خارج راه پيدا بکنند چرا؟ که اگر وجود بخواهد در خارج راه پيدا بکند بالاخره اين وجود موجود بايد باشد، اگر بخواهد وجود موجود باشد پس يک وجودي ديگري بايد او را همراهي بکند تا او موجود بشود و همين‌طور و همين‌طور، اين يک سلسله نامتناهي پيش مي‌آيد. حتي اگر اين سلسله نامتناهي را هم شما يکي فرض کنيد کل سلسله نامتناهي را هم يکي فرض کنيد، بالاخره اين سلسله بايد وجود داشته باشد يا نه؟ اگر بخواهد آن سلسله هم وجود داشته باشد يلزم اينکه وجودي براي سلسله باشد يک سلسله‌اي ديگر پيش مي‌آيد و همين‌طور و همين‌طور.

بنابراين اين قاعده که به عنوان قاعده اشراقي ياد مي‌کنند، اين قاعده اشراقي را يعني حکيم سهروردي بيان فرموده‌اند و مال حکمة الاشراق به اصطلاح هست و آن اصطلاح فني اشراق که گاهي اوقات يک نگرش‌هاي روحاني و به اصطلاح رباني روي مسئله هست نيست، چون بسياري از موارد هست که جناب صدر المتألهين عنوان اشراقٌ يا اشراقٌ و امثال ذلک دارند مي‌دهند يا گاهي وقت‌ها «حکمةٌ عرشية» اين قاعده اشراقيه مراد آن اشراق مصطلحي که عبارت است از يک فضايي برتر از نگرش‌هاي تحصيلي و بحثي ندارد بلکه اينجا مراد خود قاعده‌اي است که از جناب حکيم سهروردي صاحب کتاب حکمة الاشراق در حقيقت آمده است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، قائل به وجود در خارج نيست. قائل است به وجود در ذهن اعتباري مي‌داند. ماهيت را اصيل.

 

پرسش: ...

پاسخ: مي‌گويد من ماهيت هستم. ماهيت موجوده هستم.

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا اين مواردي است که به عنوان نقض بايد به ايشان وارد بشود که اين اجازه بدهيد که اول اين قاعده کليتش گفته بشود، يک؛ تطبيق اين قاعده بر مواردي که جناب حکيم سهروردي بيان داشتند از وحدت و وجود و وجوب و امکان، دو؛ بعد وارد تحت عنوان «بحث و تنقيحٌ» که عنوان بعدي هست جواب اين مطلب را مي‌گويند. پس ما الآن در مقام اول قاعده اشراقي جناب حکيم سهروردي را به لحاظ کبراي کلي، يک؛ به لحاظ انطباقش با مواردي که ايشان که اتفاقاً همه اين موارد هم در خارج وجود دارد. وحدت در خارج وجود دارد. وجود در خارج وجود دارد. امکان در خارج ولو به نحو رابط وجود دارد و همين‌طور موارد ديگري که ياد مي‌کنند.

 

بنابراين مقام اول ما تاحدودي مباحثش را قبلاً گذرانديم الآن إن‌شاءالله بخوانيم به اميد خدا.

«قاعدة اشراقية: قد وضع شيخ الإشراقيين» چون ايشان صاحب مکتب و مذهب‌اند و اين است. «قد وضع شيخ الإشراقيين قاعدة» که اين قاعده چنين نتيجه‌اي مي‌دهد «لكون الإمكان و أشباهه أوصافا عقلية لا صورة لها في الأعيان» اينها يک سلسله امور انتزاعي و اعتباري و ذهني‌اند و هرگز براي آنها در خارج تحققي نيست. «بأن كل طبيعة عامة يقتضي» اين قاعده چيست؟ اين «بأن» بيان قاعده است که «کل طبيعة» هر طبيعتي که هر ماهيتي که ماهيت عام. ما چون مسائل جزئي را که در فلسفه بحث نمي‌کنيم. فلسفه از احکام کلي وجود بحث مي‌کند ما با قطع نظر حالا اين شجر آيا امکانش در خارج هست آن حجر آيا امکانش در خارج هست اينکه بحث فلسفي نيست. بحث فلسفي يک بحث عامي است که در حقيقت دارد همه موارد را شامل مي‌شود لذا فرمودند «بأن کل طبيعة عامة يقتضي نوعه» که اقتضاء مي‌کند نوعش «إذا كانت له» براي آن نوع «صورة خارجية أن يتكرر متسلسلا مترادفا يتولد منه في الوجود سلاسل متولدة معا إلى لا نهاية كالوجوب و الوجود و الإمكان و الوحدة لا تكون موجودة في الأعيان» پس بنابراين اين قاعده ماست که هر چيزي که اگر بخواهد در خارج يافت بشود موجب يک تسلسل و سلسله‌اي بي‌نهايت مي‌شود و حتي آن سلسله بي‌نهايت را هم ما اگر بخواهيم يک وجودي برايش قرار بدهيم آن وجود هم باز يک سلسله بي‌نهايتي پيدا مي‌کند چنين امري در خارج محال است و فقط در ذهن بايد باشد. در ذهن هم مي‌فرمايند که تسلسل هست ولي تسلسل «لا يقفي» است آنجا منتهي مي‌شود به يک جايي که آدم خسته مي‌شود و دست برمي‌دارد. وگرنه در ذهن هم اين سلسله وجود دارد.

پرسش: ...

پاسخ: اينها که معتقد نيستند وجود هست. اينها مي‌گويند ماهيت است حالا يا منسوب الي الوجود است يا وجود به آن اضافه شده ولي آنکه اصيل است ماهيت است، وجود ندارد. وجود فقط در ذهن است. اينها ره يک چالش‌هايي رسيده‌اند الآن همين مسئله را شما بفرماييد اگر وجود در خارج موجود باشد اين وجود موجود هست يا نه؟ اگر وجود موجود است پس «ثبت له الوجود».

پرسش: ...

پاسخ: خدا را قاطي نکنيد بگذاريد که خودش حل بکند. ما متأسفانه هر وقت مانديم خدا را وسط مي‌آوريم. نه، بگذاريد کنار. اصلاً معاذالله فرض کنيم که نيست ما هستيم و اين مسئله. الآن از شما سؤال کردند که «الوجود موجود» مي‌گويد «الشجر موجود» يعني چه؟ يعني «ذاتٌ ثبت له الوجود» موجود هم يعني «ذات ثبت له الوجود» وجود يعني ذاتي است که «ثبت له الوجود» پس «للوجود وجود» ما آن وجودي که

پرسش: ...

پاسخ: موجود مگر چيست؟ موجود مگر «ثبت له الوجود» نيست؟ قاعده فرعيت پيش مي‌آيد. اگر موجود مشتق هست يا نيست؟ موجود مشتق است مشتق مبدأ مي‌خواهد. اينها بايد باهم دو تا باشند. همان جواب‌هاي عمده‌اي که مي‌گفتند اينجا از باب هليت بسيطه است کان تامه است اين است در حقيقت.

پرسش: ...

پاسخ: حالا همين ببينيد همين که مي‌فرماييد بالذات موجود است جوابش همين است ولي اين را بايد تحليل فلسفي بکنيم که بالذات موجود است يعني چه؟

پس «بأن کل طبيعة عامة يقتضي نوعها إذا کانت له صورة خارجية أن يتكرر متسلسلا مترادفا يتولد منه في الوجود سلاسل متولدة معا إلى لا نهاية كالوجوب و الوجود و الإمكان و الوحدة لا تكون موجودة في الأعيان» اگر تحقق يک امري در خارج به چنين تسلسلي بيانجامد اين الا و لابد فقط در ذهن بايد باشد در خارج نبايد باشد. فرق خارج و ذهن در اين است که در خارج تسلسل محال پيش مي‌آيد و در ذهن تسلسل غير محال پيش مي‌آيد. تسلسل لا يقفي است و هر وقت ذهن خسته شد دست برمي‌دارد. اما در خارج بايد وجود باشد «و للوجود وجود و للوجود وجود».

پرسش: ...

پاسخ: اين همشهري شما قبول نکرد اين فرمايش شما را. الآن ذهني که خسته نشود کدام ذهن است؟

پرسش: ...

پاسخ: انسان مگر مادي نيست؟ اينکه بخواهد فکر بکند بايد از مغزش مدد بگيرد مغز مادي است مغز خسته مي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: نمي‌تواند بگويد که ذهن صبر کند من يک هفت هشت ساعت بخوابم بعداً دوباره بلند شوم! «فكما أنه إذا كانت للوجود» ايشان وجود را به عنوان يک مصداق بارزي دارند ذکر مي‌کنند که وجود از مصاديق بارز اين قاعده است مي‌فرمايند همان‌طوري که وجود اين‌گونه است که اگر بخواهد در خارج باشد «و للوجود وجود و للوجود وجود» براي امکان هم همين‌طور است. اگر امکان بخواهد در خارج موجود باشد، وحدت بخواهد در خارج موجود باشد آيا اين وحدت، وحدت مي‌خواهد يا نمي‌خواهد؟ اين وحدت واحد است يا نيست؟ واحد است. پس «للوحدة وحدة و للوحدة وحدة» و هکذا و يتسلسل. امکان هم همين است. آيا امکان در خارج وجود دارد؟ بله. اگر وجود دارد خود همين امکاني که در خارج وجود دارد آيا امکان دارد؟ فهکذا و يتسلسل.

بنابراين ايشان وجود را به عنوان مصداق بارز مي‌گيرند موارد ديگر مثل امکان مثل وحدت مثل وجوب را تمثيل مي‌کنند تشبيه مي‌کنند به وجود. «فکما أنه إذا کانت للوجود صورة عينية وراء الماهية الموجودة» اگر ما فرض کنيم به صورت قياس استثنايي مي‌گويند اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد يلزم تسلسل نوعش تکرر نوعش. و التالي باطل فالمقدم مثله.

«فکما أنه إذا کانت للوجود صورة عينية وراء الماهية الموجودة كان له وجود عيني و لوجوده وجود أيضا إلى لا نهاية له» بعد مي‌گويند يک سلسله نامتناهي مي‌گويند بسيار خوب يک سلسله نامتناهي، اين سلسله نامتناهي وجود دارد يا ندارد؟ پس براي آن سلسله هم وجود است. «ثم لمجموع‌[1] السلسلة وجود آخر يتسلسل مرة ثانية إلى لا نهاية أخرى و هكذا و لا يكون للوجود الأصل حصول إلا بحصولها جميعا» هرگز يک وجود نمي‌تواند تحقق پيدا بکند مگر اينکه سلسله بي‌نهايت آن تحقق پيدا بکند و اين هم مسلسل است و محال است «و لا يکون للوجود الأصل حصول إلا بحصولها جميعا».

پس ما در ارتباط با وجود به چنين نتيجه‌اي رسيديم که وجود اگر بخواهد در خارج يافت بشود مستلزم تکرر نوعش مي‌شود. ديگر موارد چيست؟ مثل همين هستند «فكذلك الوحدة إذا كانت في الأعيان وراء الماهية» اگر وحدت هم بخواهد غير از ماهيت، مثلاً مي‌گوييم يک شجر، اين يک شجر در خارج وجود دارد؟ شجر که در خارج وجود دارد اين «يک» هم در خارج وجود دارد؟ بله. اگر «يک» وجود دارد پس لازمه‌اش اين است که خود اين يکي که وجود دارد وجود داشته باشد «و للوحدة وحدة و کذا و کذا» اين وحدت بايد وحدت داشته باشد.

پرسش: ...

پاسخ: نه، ببينيد بحث اين است که ما وقتي بحث فلسفي مي‌کنيم بايد به جوري بحث بکنيم که برهان بر آن اقامه بکنيم. آيا وجود در خارج موجود هست يا نيست. يکي مي‌گويد نيست مثل جناب حکيم سهروردي. مي‌گوييم دليل شما چيست؟ مي‌گويد دليل ما اين است که اگر وجود بخواهد در خارج يافت بشود تسلسل پيش مي‌آيد. اين تسلسل که به ديوانگي لازم نيست بکشد همين که انسان تصور کند تسلسل را که در خارج اگر بخواهد وجود راه پيدا بکند تسلسل پيش مي‌دهد همين کافي است.

پرسش: ...

پاسخ: منظور اين است که تسلسل را ما بايد تصور بکنيم يا نکنيم؟ مگر شما نمي‌گوييد تسلسل محال است؟

پرسش: اين در ذهن است.

پاسخ: تسلسل در ذهن محال است؟ تسلسل در ذهن اگر محال بود که شما حکم ثبوتي نمي‌کرديد مي‌گوييد «التسلسل محال» اين حکم ثبوتي نيست؟

«فكذلك الوحدة إذا كانت في الأعيان وراء الماهية كان للماهية دون الوحدة وحدة و للوحدة دونها وحدة أخرى و للوجود وحدة و للوحدة وجود و تعود اللانهاية مترادفة متضاعفة» اين قصه مدام ادامه پيدا مي‌کند و متضاعف بود و تسلسل است. اين در ارتباط با مورد دوم و نمونه دوم که وحدت بود. پس همان‌طور که وجود در خارج مستلزم تکرر نوع است وحدت هم همين‌طور است.

«و كذلك في الإمكان و الوجوب» اين امکان و وجوب هم دو تا نمونه ديگري هستند که تحت اين قاعده به زعم حکيم سهروردي مندرج‌اند که «ـ و يتولد سلسلة أخرى على التضاعف من الإمكان و الوجود فللإمكان وجود و لوجوده إمكان إذ لو وجب لم يكن عارضا» اگر بجايي برسد که اين امکان تبديل بشود به وجوب، عارض نخواهد بود عين مي‌شود. «إذ لو وجب» اين امکان «لم يکن عارضا و وراء تلك السلاسل سلاسل إلى لا نهاية في التضاعف بين الإمكان و الوجوب بالغير» ما امکان بالغير که نداريم اين بحث هم در مقام استحاله امکان بالغير نيست اين را جناب حکيم ملاصدرا از يک جايي وامدار شدند و وام گرفتند که تنقيح کنند بحث امکان را لذا فرمودند «بحث و تنقيح» که ما بايد اين فضا را روشن کنيم که قاعده اشراقي که جناب حکيم سهروردي گفتند در عين حالي که کبراي کلي بسيار درست و صحيح است اما در مقام تطبيق و انطباق مواردي که ايشان ذکر مي‌کنند از وجوب و وحدت و امکان و وجود اينها هيچ کدام از موارد مصاديق آن قاعده محسوب نمي‌شوند.

«و وراء تلک السلاسل إلي لا نهاية في التضاعف بين الإمکان و الوجوب بالغير». «لا نهاية في التضاعف» اين هيچ نهايتي نيست در اينکه مدام مکرر اضافه مي‌شود مضاعف مي‌شود مضاعف مي‌شود و به جهت تسلسل مي‌رسد. «بين الإمکان و الوجوب بالغير» از يک طرف «و بين الوجود و الوجوب» از يک طرف ديگر، چون الآن اين دو تايي که ذکر کردند يکي راجع به امکان بود و ديگري راجع به وجوب اينها نمونه‌هاي ديگري هستند که جناب صدر المتألهين از فرمايش جناب آقاي سهروردي دارند بيان مي‌کنند. همان‌طوري که وجوب چنين تسلسلي را به همراه دارد وجوب بالغير هم همين‌طور، وجود هم همين‌طور.

«لا نهاية في التضاعف بين الإمکان و الوجوب بالغير» اينها در حقيقت وجوب بالغير يعني چه؟ آن وجوب بالذات خودش اتفاقاً از موارد مورد نقض ماست که جواب مي‌خواهيم بدهيم هيچ! آن را بگذاريم کنار. وجوب بالغير آيا در خارج موجود است يا نه؟ مي‌گويد وجوب بالغير اگر بخواهد در خارج موجود باشد، مستلزم تکرر نوع خواهد بود. «بين الإمکان و الوجوب بالغير و بين الوجود و الوجوب و بين الوحدة و الوجوب» و همين‌طور.

نتيجه چيست؟ کبراي کلي را گفتيم در مقام تطبيق به صغراهاي متعدد هم اشاره کرديم نتيجه: «فإذن كل مفهوم هذه سبيله» هر مفهومي که چنين اتفاقي برايش بيافتد اتفاق چيست؟ اين است که در خارج اگر تحقق پيدا بکند مستلزم تکرر نوع خواهد بود. «فإذن کل مفهوم هذه سبيله فإنه لا يكون له صورة في الأعيان ـ» چنين امري در خارج صورتي براي او نخواهد بود. فرد و مصداقي ندارد. «و لا هو بحسب الأعيان شي‌ء وراء الماهية» در خارج ببينيد در ذهن هست در خارج ما وراء ماهيت چيزي بنام وجود، وحدت، وجوب، امکان نداريم. «و لا هو بحسب الأعيان شيء وراء الماهية» البته اين چهار تا نيست هر چيزي که «هذه سبيله» اين راهش باشد که وجودش در خارج مستلزم تکرر نوع باشد اين‌طور پيش مي‌آيد. «فإذن هذه الأمور طبائع انتزاعية و اعتبارات ذهنية لا يحاذي بها شي‌ء في الخارج» اين چقدر حکمت را چند سال عقب انداخته است. به هر حال همچنان اين راه براي عده‌اي باز است و براساس همين راه متأسفانه اينها را در خارج موجود نمي‌دانند ولي يک حکيمي مثل جناب ملاصدرا مي‌آيد و مسئله بالذات و بالعرض را ياد مي‌کند و مي‌گويد شجر موجود است بالعرض. وجود موجود است بالذات. براي «للوجود وجود» ما نداريم. «فإذن كل مفهوم هذه سبيله فإنه لا يكون له صورة في الأعيان- و لا هو بحسب الأعيان شي‌ء وراء الماهية فإذن هذه الأمور طبائع انتزاعية و اعتبارات ذهنية لا يحاذي بها شي‌ء في الخارج و لا مبلغ لها متعين في الذهن يقف عنده و يتخصص به من التكرر في الحصول لدى العقول».

«و لا مبلغ لها» يعني پاياني هم ندارد که بگوييم اينجا محل تعينش است و تمام مي‌شود «و لا مبلغ لها متعين في الذهن يقف عنده و يتخصص به من التكرر في الحصول لدى العقول» و تخصص پيدا مي‌کند به آن از تکرر در حصول در نزد عقل، عقل مي‌يابد که اين بلاانقطاع اين تسلسل براي او وجود دارد و اين اختصاصي به يک امر و تعيني به يک محل و مکاني ندارد. مي‌فرمايد که «و لا مبلغ لها» سلسله «متعين في الذهن يقف» اين سلسله «عنده» آن حد ذهني «و يتخصص به من التكرر في الحصول لدى العقول» که تخصص پيدا بکند به همان حد از تکرر در نزد عقل که بگوييم در همين حد کفايت مي‌کند و بالاتر از اين نيست.

اين در حقيقت اصل قاعده اشراقيه و اشکالي که در وجود امکان در خارج است. ما يک وقت است که مي‌گوييم امکان بالغير مستحيل است يک وقتي مي‌گوييم اصل امکان در خارج امکان ندارد. فرق مي‌کند! ما بحثمان در فصل نهم «في استحالة الإمکان بالغير» بود. اما آنچه را که جناب صدر المتألهين از حکيم سهروردي نقل کرده‌اند در ارتباط با اصل امکان است. کاري به امکان بالغير و امکان بالقياس و امکان بالذات نداريم.

در مقام جواب فرمودند که سه نوع جواب را جناب صدر المتألهين براي اين اشکال دارند آماده مي‌کنند که مورد اول جواب نقضي روشني است. جواب نقضي که دارند اين است که بسيار خوب ما حرف شما را بخواهيم بگوييم جواب نقضي است جواب حلّي نيست جواب حلّي را بعداً مي‌فرمايند. در مقام جواب نقضي مي‌فرمايند که بسيار خوب اگر وجود در خارج تحقق ندارد پس يعني محال است تحققش در خارج فرقي بين ممکن و واجب که نداريم.

پرسش: ...

پاسخ: قاعده «عقلية الاحکام لا تخصص» احکام عقلي که تخصيص‌بردار نيست اگر به اصطلاح يعني وجود در خارج مستحيل است پس لازم اين است که در واجب سبحانه و تعالي که همه متفق‌اند اين عين الوجود است ماهيتي هم آنجا وجود ندارد او هم نبايد تحقق داشته باشد. اين جواب نقضي است. حالا خيلي‌ها در حقيقت در اين‌گونه از موارد خودشان را به اين زدند که در باب واجب مسئله استثنا شده و تخصيص خورده در حالي که «عقلية الاحکام» که تخصيص‌بردار نيست بنابراين اين جواب نقضي را اول ما داشته باشيم بعد وارد جواب حلي بشويم.

پرسش: ...

پاسخ: «بحث و تنقيح و مما تزلزل به هذه القاعدة أمور» آنچه که مايه تنزلزل اين قاعده است اموري است. آقايان، ملاحظه بفرماييد اين تزلزل، تزلزل در مقام تطبيق است و الا به آن قاعده هيچ تزلزلي وارد نمي‌شود. آن قاعده که ناظر به کليت امري هست اين سر جاي خودش محفوظ است اين را حتي جناب ملاصدرا هم قبول دارد هر چيزي که تحققش در خارج مستلزم يک نوع محالي است حالا اين محال مثل اجتماع نقيضين است مي‌گوييم اجتماع نقيضين اگر در خارج باشد چرا اشکال دارد؟ مي‌گويد اجتماع نقيضين در خارج محال است پس در خارج اجتماع نقيضين وجود ندارد.

پرسش: ...

پاسخ: «منها» يعني «مما تزلزل به هذه القاعدة» اين «منها» به آن «مما تزلزل» مي‌خورد آنچه که مايه تزلزل اين قاعده است اموري است که «منها» از آن جمله از امور يک: «كون الواجب عند القائلين بصحتها و استحكامها» همه کساني که قائل به اين قاعده هستند مثل خود حکيم سهروردي، قائل‌اند که اين قاعده بسيار مستحکم و صحيح است حتي خود همين‌ها که «عند القائلين» به صحت اين قاعده و استحکام اين قاعده «کون الواجب وجودا صرفا و وجوبا بحتا قائما بذاته واجبا بنفسه فضلا عن كونه في الأعيان» واجب سبحانه و تعالي وجود بحت است صرف است. براي ماهيات، يک وجودي در اعيان درست و صادر مي‌شود ولي واجب سبحانه و تعالي که وجود درست‌شدني ندارد. خودش يک وجود بحت است يک وجود صرف است. فرق است بين وجود واجب و وجود ممکن. وجود ممکن مجعول است ولي وجود واجب بالذات است.

جوابي که جناب ملاصدرا به عنوان يک جواب نقضي مي‌گويند مي‌فرمايند که اين قاعده گرچه صحيح است اما در نزد قائلين به صحت و استحکام اين قاعده، خود همان‌هايي که اين قاعده را قبول دارند و مستحکم مي‌دانند وجوب واجب را وجود بحت مي‌دانند وجود صرف مي‌دانند نه وجودي که در اعيان است. نه او فراتر از آن است که در اعيان بخواهد يافت بشود مثل ساير وجودات و ماهيات.

«منها کون الواجب عند القائلين بصحتها و استحکامها وجودا» واجب يک وجود صرفي است و وجوب بحت است هم وجود است هم وجوب است. ايشان مي‌گويد که از مواردي که مستلزم تکرر نوع است هم وجود است هم وجوب است. در مقام جواب مي‌گويند اينجا شما نگاه کنيد دو تا از مواردي که شما گفتيد کاملاً نقض شده، واجب هم واجب است که وجوبش در خارج است واجب که وجودش در ذهن که نيست. وجودش در خارج است همان‌طوري که وجودش در خارج است، وجوبش هم در خارج است. «وجوداً صرفا و وجوبا بحتا قائماً بذاته واجبا بنفسه» اينجا ويرگول «فضلاً عن کونه في الأعيان» چه برسد بخواهيم بگوييم که اين در اعيان هست.

پس «کون الواجب عند القائلين» به فلان «فقد ناقضوا أنفسهم في باب الوجود و كونه عندهم اعتباريا محضا» اينها با اين سخني که يعني با پذيرش اينکه واجب سبحانه و تعالي در خارج موجود است و وجوبش هم در خارج هست اينها «ناقضوا» يعني نقض کردند خودشان را. حرف خودشان را. قاعده عقلي درست کردند و قاعده عقلي هم که استنابردار و تخصيص‌بردار نيست اما اينها در ارتباط با واجب سخن خودشان را نقض کردند.

پرسش: ...

پاسخ: نقض اين‌جوري است که اگر شما چنين مطلبي را قبول داشته باشيد پس در اين باب هم بايد قبول داشته باشد. چون اينجا قبول نداريد پس قاعده شما نقض است.

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد الآن نقض را داريم بيان مي‌کنيم. الآن در مقام کبراي کلي که درست است. در مقام تطبيق ما داريم نقض مي‌کنيم. شما در مقام تطبيق وجود را از موارد اين قاعده ذکر کرديد. ما مي‌گوييم اگر وجود در مقام تطبيق بخواد تحقق پيدا کند تحت آ« کبري قرار مي‌گيرد، پس اينجا وجو واجب را شما چه مي‌گوييد؟ در اينجا ما داريم نقض مي‌کنيم. شما وجود را از جمله مصاديق کبراي کلي قرار داديد ما الآن داريم اينجا اين وجود را نقض مي‌کنيم مي‌گوييم در عين حالي که وجود هست تحت آن کبراي کلي واقع نمي‌شود.

«فقد ناقضوا أنفسهم في باب الوجود» و اينکه گفتند «و کون الوجود عندهم اعتباريا محضا لا صورة له في العين» اينها گفتند که وجود چيست؟ اعتباري محض است. اعتباري محض است يعني چه؟ يعني «لا صورة له في العين» چون اين‌گونه است پس بنابراين ما هيچ وجودي نبايد در خارج داشته باشيم. مي‌گوييم وجود واجب را نظر شما چيست؟ «و ذات الباري تعالى عندهم صورة الصور و أصل الحقائق» «صورة الصور» يعني چه؟ يعني وجود همه وجودات اوست او منشأ و مبدأ همه وجودات است. حالا اينجا براساس اين صورت چون آنجا فرموده بودند که صورتي در خارج ندارد، اين مراد از صورت اينجا وجود بود اينجا هم همين است. الآن وجود الوجودات واجب است اينکه وجود وجودات است در خارج هست، هيچ محذوري پيدا نمي‌شود چرا که شما معتقديد که واجب سبحانه و تعالي برهان توحيد با او هست و تکرري هم برايش نيست. «و للواجب واجب» که نمي‌توانيم بگوييم! «و للواجب واجب» که نمي‌توانيم معنا کنيم. در ذهن ممکن است که آدم بخواهد تصوراتي داشته باشد ولو تصورات ناوارد اما بالاخره تصور است مي‌شود آدم داشته باشد.

بنابراين پس کبراي کلي آقايان، قاطعانه حرف درستي است که هر چيزي که وجودش در خارج مستلزم تکرر نوعش مي‌شود چنين امري مستحيل است و در خارج وجود ندارد. اين کبراي کلي است. در مقام خارج و تطبيق مي‌خواهيد چکار بکنيد؟ بگوييد که وجوب، وحدت، وجود، امکان اينها در حقيقت در خارج نيستند طبق آن قاعده. ما مي‌گوييم نه، اين مواردي که شما گفتيد تحت آن قاعده مندرج نيستند از جمله مسئله وجودش. وجود که در خارج اگر بخواهد وجودش مستحيل باشد پس وجود واجب هم بايد در خارج وجودش مستحيل باشد.

بنابراين ايشان مي‌فرمايد که «فقد ناقضوا» حالا در اين کتاب حاج آقا ارجاع دادند که کتاب خودشان بوده در صفحه 43 آن جلد اول مي‌شود. «فقد ناقضوا انفسهم في باب الوجود» در باب وجود اينها نقض کردند خودشان را «و کون» و اينکه وجود در نزد آنها اعتباري محض است که «لا صورة له في العين» اين را نقض کردند در حالي که واو حاليه است آن ويرگول نباشد بهتر است. در حالي که «و ذات البارئ تعالي عندهم صورة الصورة و اصل الحقائق» همه وجودات به او ختم مي‌شود و او مبدأ همه وجودات است.


[1] . هذا بناء على مذهب هذا الشيخ المتأله أن كل مجموع موجود على حدة، س ره‌.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo