< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1400/09/10

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ جلد اول، اسفار اربعه / الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)

 

«فصل‌(1) في موضوعيته للعلم الإلهي و أولية ارتسامه في النفس‌» عرض کنم که بعد از اينکه مشخص شد در مرحله أولي در حقيقت مناهج متعددي مطرح است و منهج اول در باب احوال نفس وجود است که خود وجود از آن جهت که وجود است مورد بحث است ولذا تأکيد شده است نفس وجود اين يک قيد احترازي است که ساير تعينات را دارد از وجود جدا مي‌کند چون گرچه هر حقيقتي که در خارج موجود است يک نوع تعين موجود است حتي در باب واجب سبحانه و تعالي هم بالاخره با تعين واجبي موجود است گرچه تعين واجبي شايد در مقام ذهن يا در خارج تعيني براي او نيست ولي بالاخره وجود بدون تعين نمي‌تواند باشد و در حکمت لااقل به همين حد است يعني بالاخره موجودات وقتي تقسيم مي‌شوند مي‌گويند يا واجب است يا ممکن. اما آن لابشرط مقسمي که از هر نوع تعيني حتي تعين اطلاق هم آزاد است اين موضوع عرفان است که حالا إن‌شاءالله بايد به آن مباحث هم پرداخت ولي في الجمله الآن آنچه که مورد بحث است مي‌فرمايند که الآن ما در باب نفس وجود بحث مي‌کنيم حالا نفس وجود يعني چه؟ چرا اين قيد نفس را آورديد؟

ميفرمايند که چون همواره وجود با تعيناتي همراه است يا تعين طبيعي دارد يا تعين رياضي دارد و ساير اقسام ديگر و ما در اين فلسفه راجع به نفس وجود سخن مي‌گوييم. تأکيد کنيم که يک مقدار ذهن فلسفي را کنيم چون ما هر چه که در خارج مي‌بينيم يا شجر است حجر است عرض است سماء است پري است ملک است هر چه که مي‌بينيم بايد وجود که بدون تعين نيست در خارج. ولي ما مي‌خواهيم در اين علم الهي در اين علم عام از يک حقيقتي سخن بگوييم که اين حقيقت آزاد است تعلقي ندارد هيچ چيزي به او وابسته نيست و او هم به هيچ چيزي وابسته نيست نفس الوجود موضوع بحث ما است. نفس الوجود مگر داريم؟ ما اتفاقاً مي‌گوييم چون نفس الوجود داريم شجر و حجر داريم چون مطلق داريم مقيد داريم بدون مطلق که مقيد يافت نمي‌شود اين تعينات پرده‌هاي وجود هستند يک حقيقتي است بنام هستي اين هستي وقتي مي‌خواهد ظهور و تحقق خارجي داشته باشد بايد که ياد در کسوت شجر باشد يا حجر يا ارض يا سماء يا ملک يا فلک، بالاخره يک تعيني مي‌خواهد.

ولي ما الآن با آن تعينات کاري نداريم لذا مي‌گويند موضوع فلسفه موجود است به شرط «أن لا يکون طبيعيا أو رياضيا أو منطقيا أو اخلاقيا» از اين جهت هم بشرط لا مي‌گويند همان‌طور که از آن طرف مي‌گويند لا بشرط است و هيچ کدام از اين چيزها مدّ نظر نيست از اين طرف هم مي‌گويند اين هم هست يعني با اين لحاظ هم اگر ديده بشود به شرط اينکه «أن لا يکون طبيعيا و رياضيا و منطقيا أو أخلاقيا» و لذا اين وجود ليسيده و عاري و منزه از هر نوع امري که او را بخواهد بشکند و تعين به آن بدهد اين موضوع ما است.

لذا اين کلمه «في نفس الوجود» را يک مقدار ما ببينيم چون تا بحث از اين فارغ بشود از بحث فلسفي در مي‌آيد اين را دقت بفرماييد! تا از اين فارغ بشويم از موضوع دانش فلسفه در مي‌آييم و طبعاً البته اين هستي تقسمات اولي هم دارد و احکام عام اين تقسيمات يا اقسام هم وجود دارد اينها هم‌چنان در فضاي فلسفه دارد مطرح مي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: در خارج بدون اين نيست ولي فيلسوف مي‌تواند فلسفه را به ميدان بياورد و آن بخشي که به هستي محضر تعلق دارد و از اين تعينات آزاد است بله در خارج همان‌طور که فرموديد «الموجود إما واجب أو ممکن» ما موجودي که مشترک باشد که نداريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد حکيم نمي‌آيد بگويد که اينها چون يک ذهنيت واجب را دارند همه از همان درگاه مي‌خواهند وارد بحث بشوند ما الآن آن ذهن را مي‌خواهيم کنار بگذاريم ببينيد ما مي‌گوييم يک حقيقتي داريم که آن حقيقت وقتي تحليل مي‌شود به لحاظ وجودي مگر شما نمي‌گوييد خالق و خلق؟ يک چيزي بايد باشد که مقسمي باشد ولو امر انتزاعي فعلاً که خالق و خلق را از يکديگر بتواند جدا بکند شما وقتي مي‌گوييد «الموجود إما واجب أو ممکن» يک واجبي است و يک ممکني است اين چيزي که به عنوان مقسم ما وجود دارد و ما مقسم را اصل قرار مي‌دهيم و اقسام را مي‌گوييم اين مقسم چيست؟ بله، آنها در حقيقت احتراز مي‌کنند درست هم هست از اين جهت هرگز خلق و خالق هيچ گونه نسبت وجودي ندارد مخصوصاً در بحث تشکيک وقتي مطرح مي‌شود آن وجوبي که غناي محض عين ذات اوست اين وجودي که فقر محض عين ذات اوست اينها اصلاً کجا باهم هستند؟ هيچ وقت متکلم به اينجا نمي‌رسيد از نظر شناختي که واجب را اين‌جور تفسير بکند و ممکن را اين‌جور تفسير بکند؟ مي‌گويد بين واجب و ممکن بالاخره بايد فاصله باشد الآن حکيم مي‌گويد که فرمايش شما درست است ما با قطع نظر از خالقيت و مخلوقيت و با قطع نظر از واجب و ممکن، ما از آن هستي بحث مي‌کنيم که اين هر دو در آن مشترک‌اند بالاخره ممکن وجود دارد يا ندارد؟ دارد. واجب هم که وجود دارد پس ما بياييم اين تعين واجبي است و تعين ممکني را کنار بزنيم ببينيم خود آن موجود يا وجودي که مقسم واجب و ممکن است چه احکامي دارد؟ «في نفس الوجود» در رابطه صحبت کنيم.

 

بنابراين اگر ما از صرافت بحث مي‌کنيم يا از بساطت نگوييم ولي صرافت موضوعي است که اين‌جوري است ما از صرف الوجود مي‌خواهيم بحث کنيم که اتفاقا صرافت يکي از احکام عام وجود است که با تأمل در خود هستي براي ما اين به دست مي‌آيد.

 

پرسش: ...

پاسخ: الآن ما واجب نداريم اصلاً ... اين با اين ذهنيت پيش نرويم چون خود همين ذهنيتي که واجب صرف الوجود است کار را براي ما از اينکه ما بخواهيم راجع به اصل وجود حرف بزنيم سخت مي‌کند. ما واقعاً داريم تأکيد مي‌کنيم که ما بنا هست که اين قيد احترازي را داشته باشيم بگوييم «من غير أن يکون رياضيا أو طبيعيا أو منطقيا» تعمّد داريم که اين را بحث کنيم.

 

الآن ايشان مي‌فرمايد که درگاهي که براي ورود به اين بحث انتخاب کردند يک مقداري اين درگاه فضاي ذهني به ما مي‌دهد يک وقت مي‌گوييم که موضوع فلسفه مثلاً «الموجود من حيث هو موجود» است يا مي‌گوييم که وجود «بشرط أن لا يکون طبيعيا أو رياضياً» است که مشخص است يک وقت مي‌گوييم که نه، ما براي اينکه برسيم به اينکه فلسفه موضوعش موجود است يک ذهنيتي را مي‌خواهيم يا يک پيش‌ذهني را مي‌خواهيم ايجاد کنيم که وارد شويم به اين موضوعش.

مرحوم صدر المتألهين يک مدخلي را يک ذهنيتي را مي‌خواهد براي ما فراهم بکند که براساس اين ذهنيت ما به اين عنوان نفس الوجود برسيم خود همين مسئله نفس الوجود يعني چه؟ چرا؟ براي اينکه ما هر چه که در خارج داريم با تعين همراه است يک چيزي بنام نفس الوجود در عرض اينها که به راحتي به ذهن نمي‌آيد جناب صدر المتألهين دارد يک ذهنيتي را ايجاد مي‌کند که در فضاي اين ذهنيت ما متوجه مي‌شويم که مرادمان از نفس الوجود چيست؟ مي‌فرمايند که حتي معمولاً کتاب‌هايي فلسفي از مثال کم استفاده مي‌کنند ولي اينجا همين درگاه از مثال استفاده مي‌کنند براي اينکه مي‌خواهند اين نفس الوجود را براي ما تفهيم کنند.

مي‌فرمايند که شما براي انسان سه جور حکم داريد مي‌گوييد انسان يا واحد است يا کثير، يا کلي است يا جزئي و امثال ذلک اين يک نوع از احکامي است که بر انسان مترتب مي‌شود انسان يا واحد است يا کثير، يا کلي است يا جزئي و امثال ذلک.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين يک نوع است.

 

پرسش: ...

پاسخ: مفهوم ناظر به مصداق بگيريم يک مقدار ذهنمان بازتر مي‌ماند

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، آنجا هم زيد و بکر و عمرو را يکجا مي‌گذاريم يک شخص ديگر را آن طرف مي‌گذاريم مي‌گوييم اينها کثير هستند انسان کثير است انسان واحد است مي‌شود به لحاظ مصداقي هم رفت ولي معياري که الآن در اين فضا است مفهوم ناظر به مصداق است مثل خود مفهوم وجود است ما اگر در فلسفه بحث مي‌کنيم درست است که فلسفه يک بحث ذهني است و به اصطلاح مفهوم وجود بحث است ولي مفهومي که ناظر به مصداق است ما در فضاي ذهن خالي بدون حقيقت خارجي که بحث نمي‌کنيم ناظر به واقعيت بحث مي‌کنيم.

 

اين يک دسته از احکامي است که مترتب بر انسان مي‌شود. نوع ديگري از احکام که باز مترتب بر انسان مي‌شود مي‌گوييم که اين انسان بزرگ‌تر است آن انسان کوچک‌تر است آن انساني مساوي است که اين نوع از احکام هم بر انسان اطلاق مي‌شود اين هم نوعي ديگر است. نوع سومي که باز بر انسان به عنوان يک نوع ديگر از احکام بار مي‌شود اين است که مي‌گوييم اين انسان مثلاً جسمش بارد است يا حار است يا بالاخره قابل اشاره حسيه است حيز مي‌خواهد اينها احکامي است که براي انسان است.

انسان پس تاکنون بر اساس اين تحليل سه نوع حکم برداشت ما وقتي اين احکام را تحليل مي‌کنيم باز مي‌کنيم آيا اين احکام باهم فرق مي‌کنند؟ اينکه شما مي‌گوييد سه نوع، براي چيست؟ اينها احکامي هستند که مال وجود هستند چرا همه اينها را يک نوع ندانيم؟ همين را اگر باز کنيد مي‌رسيد به اينکه فلسفه دارد چکار مي‌کند؟ مي‌فرمايد که اين سه نوع حکمي که ما الآن داريم نگاه مي‌کنيم يک نوع از احکام بر انسان مترتّب مي‌شود اما زماني که انسان مقيد شد به قيد طبيعي. وقتي انسان داراي جسم شد انسان با حيثيت تقييديه جسميت يا حار است يا بارد يا داراي حيز است قابل اشاره حسيه است ابعاد ثلاثه دارد اين احکامي که براي انسان مي‌آيد اين دسته از احکام به جهت تعين و تقيد به قيد جسميت براي انسان مترتب مي‌شود والا جسميت را که از انسان برداريد انسان در وعاء ذهن يا مفهوم کلي انسان که جسم با او نيست نه حار است نه بارد، نه قابل اشاره حسيه است نه داراي ابعاد ثلاثه است و نه هيچ کدام از احکام. پس اين دسته از احکام که مترتب بر انسان مي‌شود براساس حيثيت تقيديه چون انسان مقيد شد به قيد طبيعيات و طبيعي اين احکام بر او مترتّب شده است.

نوع دومي که از احکام داشتيم شما گفتيد که اين انسان بزرگ‌تر است اين انسان مساوي است اين انسان کوچک‌تر است اين احکامي اين چناني همه و همه فرع بر چيست؟ فرع بر اين است که اين مقيد به قيد کمّيت باشد چون مقيد شد به قيد کمّيت مي‌توانيم بگوييم اين بزرگ‌تر است اين کوچک‌تر است اين مساوي است اين احکام اين‌چناني همه و همه فرع بر چيست؟ فرع بر اين است که اين مقيد به قيد کمّيت باشد چون مقيد شد به قيد کمّيت مي‌توانيم اين بزرگ‌تر است اين کوچک‌تر است اين مساوي است؛ يعني اين احکام براي انسان «بما هو انسان» نيامده بلکه انسان «بما هو صاحب کمٍّ» داراي بُعد کمّيت است آمده است.

پس اين نوع از احکام را هم ما مي‌پذيريم اما اين نوع از احکام براساس حيثيت تقيديه مترتب بر انسان شده است. ممکن است که حيثيت‌هاي ديگري هم وجود داشته باشد ولي آنکه که ما الآن داريم بحث مي‌کنيم مي‌خواهيم بگوييم انسان از آن جهت که انسان است نه از آن جهت که داراي کمّيت است تا بزرگ و کوچکي بشود نه از آن جهت که داراي حيثيت طبيعي است که سرد و گرم بشود انسان از آن جهت که انسان است اين احکام را بر مي‌تابد انسان يا کلي است يا جزئي است يا بالقوه است يا بالفعل است يا واحد است يا کثير است و همين‌طور. اين دسته از احکام ـ دقت بفرماييد! ـ براي انسان عارض مي‌شود به حيثيت اطلاقي يعني با قيد اينکه هيچ چيزي با او نباشد «من غير أن يکون طبيعيا أو رياضيا» اين حکم را برمي‌دارد. اين را دقت بفرماييد.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين را گفتيم که از باب مثال است تا به ممثل برسيم مثال ما الآن وقتي شد بايد بگويند که انسان «من حيث هو انسان» احکامي دارد انسان از آن حيثي که کمّيت دارد احکامي دارد انسان از آن جهت که مقيد به قيد جسميت است احکامي دارد، ما آن دو نوع را کار نداريم مقيد به قيد جسميت و مقيد به اينها را کاري نداريم، مي‌خواهيم ببينيم انسان از آن جهت که انسان است آيا حکم عامي دارد يا ندارد؟ انسان واحد است انسان کثير است و فلان.

 

پرسش: ...

پاسخ: انسان «بما هو انسان»؟ به لحاظ اينکه وجود پيدا مي‌کند.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اگر بفرماييد انسان «بما هو موجود» قيد به آن زديد ما مي‌خواهيم از مثال به ممثل برويم. مثال ذکر کردند مثال هم بايد تا آخر پيش برويم اين موضوع ما که مثال ما که انسان است انسان گاهي اوقات به حيثيت تقيدي کمّيت محکوم به احکامي است گاهي اوقات به حيثيت طبيعيت محکوم به احکامي است گاهي وقت هم بدون هيچ است. حالا آن احکامي که بدون حيثيت تقييديه حالا هر چه شد، بر انسان مترتب است آن وقت است که فضاي ذهني ما باز مي‌شود پس يک دانشي است که از انسان «بما هو انسان» بحث مي‌کند نه از آن جهت که قيد طبيعي دارد نه از آن جهت که قيد رياضي دارد حالا اجازه بدهيد مي‌رويم به ممثل خودمان. ممثل ما چيست؟ مي‌گويد وجود است. وجود چيست؟ وجود هم عين انسان است. مي‌تواند مقيد به قيد طبيعيت باشد وقتي شد «الموجود الجسماني إما حارّ أو بارد» نمي‌توانيد مستقيماً حار و بارد را بر الموجود حمل کنيد حتماً زماني حار و بارد بر موجود حمل مي‌شود که مقيد باشد. يا اگر خواستيد بگوييد يک موجودي قدّش دو متر است اين بزرگ‌تر از آن موجودي است که قدّش يک متري است اين قدر را شما بياوريد کمّيت را اضافه کنيد از جايگاه کمّيت بزرگي و کوچکي بر موجود حمل مي‌شود ولي ما الآن مي‌خواهيم برسيم به جايي که اين موجود را به حيثيت اطلاقي واگذار کنيم و بلکه به شرط لا ببينيم و ليسيده و عاري از هر نوع تعيني.

 

مي‌خواهيم راجع به اين حقيقت بحث کنيم آيا اين احکام کلّيت و جزئيت، وحدت و کثرت، بالقوه و بالفعل به کجاي هستي برمي‌گردد؟ بفرماييد از آن طرف ما نمي‌توانيم احکامي که با کمّيت همراه است را مستقيماً به موجود بزنيم بايد حيثيت تقييدي داشته باشد يا حارّ و بارد را نمي‌توانيم مستقيماً به موجود بزنيم بايد جسميت داشته باشد ولي وقتي که مي‌خواهيم بگوييم موجود کلي است يا جزئي است موجود بالقوه است يا بالفعل موجود واحد است يا کثير، هيچ تعيني نمي‌خواهد چون اين‌گونه است پس ما يک دانشي داريم چرا؟ چون موضوع پيدا کرديم محمول پيدا کرديم ما يک دانشي داريم که در آن داشن موضوعش «الموجود بما هو موجود» است «من غير أن يکون طبيعيا أو رياضيا» است و امثال ذلک.

پس فلسفه از اينجا تازه پيدا مي‌شود چون ما اين احکام را داريم و اين احکام سه‌گانه‌اي که ممکن است بيشتر هم باشد هر حکمي که بر هستي بدون حيثيت تقييدي عارض بشود اين مي‌شود آن حکم فلسفي و موضوعش هم موضوع فلسفي خواهد بود. اين مثالي که جناب صدر المتألهين زدند حالا برويم ببينيم تا به کجا مي‌رسيم؟

«فصل‌(1) في موضوعيته للعلم الإلهي» يک؛ مطلب دوم: «و أولية ارتسامه في النفس‌» که وجود يک حقيقتي است که در نفس مرتسم است به نحو اوّلي حتي بالاتر از بديهي. اينجا بديهي يا بالاتر از بديهي است. حقيقت هستي در نفس انساني مرتسم است به گونه‌اي که به صورت اوّلي است اوّلي يعني چه؟ يعني اصلاً برهان‌بردار نيست نه اينکه برهان دارد ولي ما لازم نيست داشته باشيم. نه، اصلاً برهان‌بردار نيست چرا؟ چون شما بخواهيد از وجود بگوييد که وجود هست يا نيست مي‌گويد که اثبات وجود انکار وجود ترديد وجود خودش در حوزه وجود است در حوزه واقعيت است شما مي‌خواهيد اثبات کنيد که وجود هست پس قبل از اينکه اثبات بکنيد به خود وجود پي برديد چرا؟ چون اثبات را رابطه قرار داديد براي اينکه وجود را اثبات کنيد يعني نظام علمي را يعني برهان مي‌خواهيد اقامه کنيد مي‌خواهيد بگوييد که مقدم تالي، صغري کبري نتيجه، اينها مي‌خواهد چکار بکند؟ اينها مي‌خواهد واقعيت يا وجود را اثبات بکند خودشان چه هستند؟ خودشان که وجودند پس شما نمي‌توانيد وجود را اثبات کنيد که حالا إن‌شاءالله مي‌رسيم در بحث بداهت تصديقي و بداهت تصوري يا اوّليت آن مي‌رسيم به اينجا. ولي اينکه فرمود «في أولية ارتسامه في النفس» يعني وجود در نفس به صورت اوّلي مرتسم است همين که مرحوم علامه طباطبايي در ابتداي اسفار مي‌گويد که واقعيت لاواقعيت نمي‌شود چرا؟ چون لاواقعيت واقعيت است يا نه؟ اگر لاواقعيت واقعيت است پس شما واقعيت را پذيرفتيد اگر لاواقعيت لاواقعيت نيست بلکه واقعيت است پس واقعيت هست. انکار واقعيت هم مي‌شود واقعيت، اثبات واقعيت هم واقعيت است ترديد هم آيا شما به ترديد معتقد هستيد؟ پس ترديد واقعيت دارد؟ پس شما قبل از اينکه راجع به واقعيت حرف بزنيد خود ترديد را در حوزه واقعيت ببينيد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بنابراين اين فرمايش مرحوم علامه که حالا حاج آقا خيلي اين بحث را پروراندند الحمدلله در همين جا هم هست که موضوع فلسفه شده الواقعية. اين گام معرفتي در حقيقت خيلي از شبهات را پشت سر مي‌گذارد مي‌گويد اگر موضوع فلسفه الموجود باشد پس آنهايي که قائل به اصالت ماهيت هستند پس بگوييم که اينها فلسفه ندارند؟ اين يک شبهه جدي است اگر شما موضوع فلسفه «الموجود بما هو موجود» است پس وجود را موضوع فلسفه مي‌خواهيد قرار بدهيد، پس آنهايي که قائل‌اند به اصالت ماهيت، پس فلسفه ندارند؟ اما اگر ما گفتيم که نه موضوع فلسفه موجود است و نه ماهيت، بلکه الواقعية است الواقعية را ما بررسي مي‌کنيم که آيا واقعيت وجود است يا ماهيت، اين بحث بعدي است.

 

پرسش: ...

پاسخ: ايشان مي‌گويد که ماهيت است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نور را ايشان مساوق با وجود مي‌داند در حکمت اشراق و عملاً هم به اين برمي‌گردد. ولي استدلال‌هايي که در حکمت اشراق ايشان مي‌آورد در مقابل وجود، پررنگ کرده اين مسئله را. مي‌گويد وجود اگر بخواهد در خارج موجود باشد لازم مي‌آورد که «و للوجود وجود و للوجود وجود» و تکرر نوعش مي‌آيد و محال است. اگر ما فقط آن فرمايش را بگيريم که وجود مساوق با نور است که تمام شد ولي عملاً ايشان آمده در مقابل اصالت وجود موضع گرفته و ماهيت را به عنوان حقيقتي که دارد اثبات مي‌کند صحبت کرد. درست است آن فرمايش هم درست است ولي ما بايد مطابق با خوانش‌هاي اصلي پيش برويم. اين هم قابل

 

پرسش: ... خود اين واقعيت هم مترتب بر وجود است پس موضوع همان وجود است.

پاسخ: نه، خود وجود واقعيت است. از آن طرف حساب کنيد. خود وجود آيا داراي واقعيت هست؟

 

پرسش: ... من از آن طرف مي‌گويد که واقعيت چه زماني واقعيت است؟ واقعيت زماني واقعيت است که بهره‌اي از هستي داشته باشد اگر بهره‌اي از هستي نداشته باشد واقعيت نيست. پس محور بحث روي وجود مي‌آيد. واقعيت را هم که شما بخواهيد قرار بدهيد باز واقعيت را بايد از خود وجود بگيريد. اگر بخواهيد وجود را از واقعيت بگيريد مي‌شود موضوع فلسفه واقعيت. بعد ما از واقعيت، وجود را بگيريم در حالي که از آن طرف ‌مي‌گوييم واقعيت زماني واقعيت است که تحقق داشته باشد اگر وجود و تحققي نداشته باشد واقعيتي نيست.

پاسخ: اصلاً خود همين که مي‌گوييم تحليل مفهومي، خود واقعيت در آن متضمن معناي وجود است همين است. يعني واقعيتي که ما از آن سخن مي‌گوييم يعني تحقق، يعني هستي، يعني وجود، يعني اين. اما آيا اين واقعيت به چه جلوه‌اي ظاهر مي‌شود؟ آيا در کسوت وجود ظاهر مي‌شود يا در کسوت ماهيت، آن بحثي است که بايد داشته باشيم.

 

«اعلم أن الإنسان قد ينعت بأنه واحد أو كثير» اين يک حکم «و بأنه» يعني اسنان «كلي أو جزئي»، اين دو؛ «و بأنه بالفعل أو بالقوة» اين سه. اين تعليقاتي که ذيل اين کتاب ملاحظه مي‌فرماييد تعليقاتي است که حضرت آقا در کتاب خودشان در اسفار آوردند و دوستان نسخه‌برداري يعني اسکن کردند و عکس‌برداري کردند تعليقات حاج آقا را هم ذيل اينها آوردند. اينهايي که هست اين دست‌خط‌هاي حاج آقا است که کنار متن نوشته شده است.

«و بأنه بالفعل أو بالقوة» پس سه تا حکم شده است وحدت و کثرت کلي و جزئي، بالفعل و بالقوه. اين يک نوع از احکامي است که بر انسان مترتب است موضوع اين حکم و اين دسته از احکام انسان است نوع دوم که موضوعش باز انسان است اما احکامي ديگر و متفاوت دارد. «و قد ينعت» اين انسان «بأنه مساو لشي‌ء أو أصغر منه أو أكبر» اين هم نوع دوم که اينها احکامي‌اند که بر انسان مترتب مي‌شوند. «و قد ينعت» اين انسان «بأنه متحرك أو ساكن و بأنه حار أو بارد أو غير ذلك» پس ما تاکنون سه قضيه داريم سه گزاره داريم که موضوع اين سه نوع گزاره ـ نه سه تا گزاره ـ سه نوع گزاره موضوعش انسان است.

آيا اين گزاره‌ها با هم متفاوت‌اند يا نه؟ بله متفاوت‌اند. تفاوتشان در چيست؟ مي‌گوييم يک دسته از اينها بر انسان حمل مي‌شوند چون انسان جسم است «حارٌ أو بارد» به لحاظ جسميت است يک دسته از اين احکام بر انسان بار مي‌شود از آن جهت که داراي کمّيت است اصغر است اکبر است مساوي است اما يک دسته از انسان به هيچ کدام از اين حيثيت‌هاي تقييدي مترتب نيست انسان از آن جهت که انسان است يا واحد است يا کثير، يا بالقوه است يا بالفعل، به لحاظ وجودش است.

حالا «ثم إنه لا يمكن أن يوصف الشي‌ء بما يجري مجرى أوسط هذه الأوصاف إلا من جهة أنه ذو كم» هر وقت شما «لا يوصف شيء» هر وقتي شما يک شيئي را متصف کرديد به وصف کمّيت و گفتيد که اين بزرگ‌تر است اين کوچک‌تر است اين مساوي است بدانيد که آن شيء را اول با کمّيت ديديد بدون کمّيت مساوي و به عبارت ديگر: اين احکام اولاً و بالذات براي انسان نيست بلکه اين احکام زماني بر انسان مترتّب است که انسان به قيد کميت باشد يعني ثانياً و بالعرض. اولاً و بالذات اينها عارض بر کمّيت مي‌شوند کمّ است که مساوي است يا اصغر است يا اکبر و چون انسان با اين کمّيت الآن عجين شده و مصداقاً انسان کمّيت پيدا کرده بنابراين اين احکام بر آن مترتّب مي‌شوند.

«ثم إننه لا يمکن أن يوصف الشيء بما يجري مجري أوسط هذه الأوصاف (أو اکبر أو اصغر» إلا من جهة أنه ذو کم»، اين يک؛ نوع دوم: «و لا يمكن أن يوصف بما يجري مجرى آخرها» يعني همان «حار أو بارد، متحرک أو ساکن»، «إلا من جهة أنه ذو مادة قابلة للتغيرات» چون قابليت تغيير دارند از اين جهت يا حارّ هستند يا بارد، يا ساکن‌اند يا متحرک. اين دسته از احکام بر انسان مترتب‌ است چون انسان مقيد شده به قيد جسميت.

اما اين سومي: «لكنه[1] ‌ لا يحتاج» شيء «في أن يكون واحدا أو كثيرا إلى أن يصير رياضيا‌ أو طبيعيا» شيء براي اينکه متصف بشود به اينکه واحد است يا کثير، يا بالقوه است يا بالفعل، يا کلي است يا جزئي، اين هيچ نيازمند به حيثيت طبيعي يا حيثيت رياضي نيست. «لا يحتاج في أن يکون واحدا أو کثيرا إلي أن يصير رياضيا أو طبيعيا بل لأنه موجود» چون هستي دارد چون وجود دارد به لحاظ اصل وجودش، وجود از آن جهت حالا از مثال دارند روي ممثل مي‌روند! چون ايشان مي‌خواست بگويد که موجود يعني سه نوع حکم برمي‌دارد يک سلسله احکامي است که بر موجود مترتب مي‌شود به قيد طبيعيت حار و بارد. ساکن و متحرک يک وقت احکامي بر موجود حمل مي‌شود به قيد اينکه اين قيد به اصطلاح قيد کمّيت دارد به لحاظ اينکه اين موجود قيد کمّيت دارد و يک سلسله احکامي است که بر موجود حمل مي‌شود به شرط اينکه اينها نباشند. نه تنها احتياج به اينها ندارد بلکه به قيد اينکه اينها نباشند چون اگر باشند و به اعتبار آنها حکم بخواهد روي اين موجود بيايد همان حکم طبيعي و رياضي مي‌شود.

«بل لأنه موجود هو صالح لأن يوصف بوحدة أو كثرة و ما ذكر معهما» آنچه که ذکر شده است با اين دو تا که کلي و جزئي باشد و بالفعل و بالقوه باشد. باز توضيح: «فإذن» دارند نتيجه مي‌گيرند «كما أن للأشياء التعليمية» رياضيات با کميت همراه بود دانشگاه رياضيات را مي‌گفتند دانش تعليمي که اينها را حتماً بايد فيلسوف قبلش بخواند «فإذن کما أن للأشياء التعليمية أوصافا و خواص يبحث عنها في الرياضيات من الهيئة و الهندسة و الحساب و الموسيقي و للأشياء الطبيعية أعراضا ذاتية يبحث عنها في الطبيعيات[2] ‌ بأقسامها كذلك للموجود[3] ‌ بما هو موجود عوارض ذاتية يبحث عنها في العلوم الإلهية» دارند کم‌کم باز مي‌کنند در را که وارد بحث موضوع خود فلسفه شوند. کاملاً الآن ذهن آماده شد که بپذيرد يک دانشي را به نام دانش فلسفه. آن چه دانشي است؟ آن دانشي است که خودش را از رياضيات و طبيعيات کَنده است. اين تجريد خيلي مهم است فلسفه اصلاً يعني تجريد. الآن ما تجريد مي‌کنيم چکار مي‌کنيم؟ مي‌گوييم هستي را شما از طبيعيات جدا کنيد. هستي را از رياضيات جدا کن. هستي را از هر قيد ديگري که به هستي تعين مي‌دهد جدا کن. خود هستي را موضوع بحث قرار بده، ما مي‌خواهيم در فلسفه از هستي سخن بگوييم از آن چيزي که قبل از هر تعيني جاي بحث و گفتگو دارد.

بله، ما معتقديم که هستي بدون تعينات يافت نمي‌شود که بالاخره ولو تعين واجبي باشد بالاخره يک نوع تعيني است هستي بدون تعين که تحقق ندارد مثل صرف است ما صرف الشيء که در خارج نداريم صرف شيريني، يک شيريني داشته باشيم که نه خرما باشد نه مويز باشد نه عسل باشد نه حلوا باشد نه هيچ! اين نمي‌شود. يک چيزي باشد که بگوييم شيريني داريد؟ يک چيزي باشد که شيريني فلسفي شيريني صرف است شيريني است که هيچ کدام از تعينات را نداشته باشد، آيا چنين چيزي داريم؟ يا گرمايي، حرارت درست است که قيد جسميت است اما حرارت صرف از نار جهنّم معاذالله گرفته تا حرارتي که براي شمع است همه اينها تعينات‌اند اما صرف الحرارة صرف البرودة صرف الحلاوة صرف الحموزه اينها صرافت‌ها تعينات ندارند و چون تعين ندارند در خارج موجود نيستند موجودي در خارج وجود دارد که با تعين همراه باشد حالا در باب عرفان اگر مي‌گويند که حق مطلقي که در حقيقت معادلش هيچ چيزي نيست آن اصلاً هيچ تعيني ندارد تعينه که لا تعينية که بحث‌هاي آنچناني دارد اين فقط جداست اين فقط عرفان مي‌تواند چنين موضوعي را بسازد که آن لابشرط مقسمي به اصطلاح مي‌شود موضوع او. وگرنه هر مطلبي که در خارج بخواهد تحقق پيدا بکند با تعين همراه است.

«فإذن کما أن للأشياء التعليمية أوصافا و خواص يبحث عنها في الرياضيات» دانش رياضي از چه چيزي بحث مي‌کند؟ از کمّيت بحث مي‌کند. شيء اگر به قيد کمّيت باشد در دانش رياضي، حالا رياضيات يا هندسه‌اند که کمّ متصل است يا حساب‌اند که کمّ منفصل است از آنها بحث مي‌کند. «فإذن کما أن للأشياء التعليمية أوصافا» اشياء تعليمي يعني چه؟ اشيائي که داراي کمّيت‌اند يا حالا کمّيت يا کمّيت متصله مثل خط و سطح و حجم که سه بُعدي است يا يک بُعدي است به نام خط يا دو بُعدي است به نام سطح يا سه بُعدي است به نام حجم. اينها را مي‌گويند اجسامي تعليمي. اوصاف و خواصي دارد که «يبحث عنه في الرياضيات من الهيئة و الهندسة و الحساب و الموسيقي و للأشياء الطبيعية أعراضا» اين موسيقي را اينجا آوردند جاي احتياط دارد کمي، براي اينکه معمولاً موسيقي به عنوان يک علم اينجا مطرح است در گذشته موسيقي يک علم بود که زير مجموعه رياضيات بود و جناب فارابي مهم‌ترين کتابش در باب موسيقي است.

 

پرسش: ...

پاسخ: کار عظيمي کرده بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: فيزيک در طبيعيات بحث مي‌شود. هيئت همان حيثيت‌هايي که مقداري و فضايي است. «و للأشياء الطبيعية أعراضا ذاتية يبحث عنها في الطبيعيات بأقسامها» براي اشياي طبيعي هم اعراض ذاتي است عرض ذاتي يکي از بحث‌ها و شيرين‌ترين بحث در فلسفه عرض ذاتي است چرا؟ براي اينکه ما از وجود فارغ مي‌شيم از موضوع فلسفه فارغ مي‌شويم درست است تمام شد. در فلسفه چون «يبحث فيه عن عوارضه الذاتية» ما در حقيقت با تأمل در وجود، اين خيلي مهم است با تأمل در وجود به احکام وجود و اقسام وجود مي‌رسيم. از هيچ جاي ديگر نمي‌گيريم مي‌شود عرض ذاتي. عرض ذاتي يعني چه؟ يعني مباحثي که بالذت حالا تعريف خواهد شد إن‌شاءالله بالذات بدون هيچ واسطه‌اي بر هستي حمل مي‌شود. حتي مثلاً واجب از احکامي است که عرض ذاتي وجود است واجب را بر وجود حمل مي‌کنيم به چه دليل؟ چرا؟ چون عرض ذاتي است يعني چه؟ يعني وقتي ما در هستي تأمل مي‌کنيم تأمل در هستي به ما مي‌گويد که اين هستي بايد واجب باشد.

استدلالي که مي‌کنند در برهاني که هست اين است که وجود يا واجب هست يا نه؟ اگر واجب شد که «ثبت المطلوب» اگر نشد به واجب نياز دارد اين برهان است. در براهيني که براي اثبات واجب مي‌آورند اين است که مي‌گويند وجود يا واجب است يا نه. اگر واجب شد که «ثبت المطلوب» اگر واجب نشد مي‌شود غير واجب. غير واجب که بدون واجب يافت نمي‌شود، چون آن غير واجب موجود بالغير است. اين را در برهان صديقين کتابش، ببخشيد تببين براهين اثبات وجود خدا اين بحث امکان و وجوب هست چون تقريرات مختلفي در بحث امکان و وجوب هست. مي‌گويند موجود يا واجب هست يا نه. براساس حصر عقلي. اگر واجب شد که «ثبت المطلوب». اگر نه، چون موجود ممکن است ممکن که بدون واجب يافت نمي‌شود. پس نيازمند به واجب است پس موجود پس ما واجب مي‌خواهيم.

اينها از اعراض ذاتي هستند از عرض ذاتي يعني چه؟ يعني ما با تحليل خود هستي به واجب مي‌رسيم از جاي ديگري کمک نگرفتيم. بله، اگر گفتيم که چون دور باطل است چون تسلسل باطل است از جاي ديگر کمک گرفتيم ولي سخن اين است حاج آقا در آنجا با همين تعبير دارند مي‌گويند که موجود يا واجب است يا نه. اگر واجب شد که «ثبت المطلوب» اگر واجب نشد، مي‌شود ممکن. اين ممکن که بدون واجب يافت نمي‌شود. پس اگر بخواهيد بگوييد موجود ممکن است شما حالا البته با يک تقريري است اگر گفتيد ممکن است چون ممکن جواب سؤال ما نشد چون ممکن که موجود نيست بدون واجب، جواب سؤال ما را بدهيد. تعبير حاج آقا اين است که جواب سؤال ما را بدهيد! شما اگر بگوييد که اين ممکن است آن ممکن، جواب نداديد. اين ممکن است و آن ممکن يعني بحث تسلسل و امثال ذلک است. اگر بگوييد که اين ممکن را آن ممکن ايجاد کرد، آن ممکن را هم آن ممکن ايجاد کرد، جواب سؤال ما نشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، آن بحث تسلسل بحث اثبات وجود خداست از راه ابطال دور و تسلسل. ما نمي‌خواهيم از راه برهان ابطال دور و تسلسل وارد شويم. مي‌گوييم ممکن واجب مي‌خواهد يا نمي‌خواهد؟ اگر بگوييد که ممکن را يک ممکن ديگر، مي‌گوييم ما که دست روي اين ممکن نگذاشتيم بگوييم اين ممکن چگونه است؟ ما مي‌گوييم «الممکن» محتاج به واجب هست يا نيست؟ ممکن يعني چه؟ يعني موجودي که وجود براي او ضرورت ندارد. اگر موجودي هست که وجود براي او ضرورت ندارد چگونه يافت شده است؟ نيازمند به يک موجود واجب بايد باشد. شما نگوييد اين ممکن به آن ممکن و الا «فتسلسل» يا دور است و تسلسل چون باطل است پس ما حتماً واجب مي‌خواهيم. اصلاً ما نيازي به اين حرف‌ها نداريم. اين تقرير نهايي که در بحث برهان امکان و وجوب هست اين است که در کتاب تبيين براهين حاج آقا آمده است.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين بزرگواران دارند در فضاي علم طبيعي حرف مي‌زنند ولي

 

پرسش: ...

پاسخ: مي‌گوييم همين آيا انرژي موجود است يا نيست؟ انرژي موجود است پس يعني در حقيقت يک تعيني از تعين وجودات است چون تعيني از تعينات وجودات است پس حتماً با قيد جسميت همراه است انرژي جسم است حالا جسم لطيف است بنابراين با قيد جسميت بر او بار مي‌شود ما قبل از قيد جسميت به خود انرژي داريم فکر مي‌کنيم مي‌گوييم اين موجودي که اکنون در تعين انرژيت دارد به سر مي‌برد اين به لحاظ هستي‌اش آيا هستي واجبي است يا هستي امکاني است که چون بحث تجريدي است آنها بحث‌هاي تجريدي کمتر دارند شايد به اينجا ...

 

پرسش: ...

پاسخ: اين فرمايش درست است يعني عملاً در فضاي فلسفه غرب براساس اين نوع نگرش دارد جلو مي‌رود که ما نگرش فلسفي نداريم. حالا که وقت تمام شد ادامه در جلسه بعد إن‌شاءالله.


[1] . إن قيل لا يمكن الاتصاف بالكثرة ما لم يصر رياضيا لأن القلة و الكثرة من خواص العدد و اتصاف الزمان بهما باعتبار عروض الكم المنفصل له بحسب تجزيته بالأيام و الساعات مثلا فالاتصاف بالكثرة كالاتصاف بالمساوات و اللامساوات- قلنا الاتصاف بالكثرة بعد أن يصير الشي‌ء معروضا للعدد و ليس العدد مطلقا موضوعا للرياضي بل له اعتباران كما سيأتي في آخر هذا الفصل و لهذا قال رياضيا على أن الكثرة لا وجود لها سوى الوجود الضعيف الذي للعدد لأن الوجود كما سيصرح به المصنف قدس سره مرارا مساوق للوحدة بل عينها، س ره.
[2] . و هي ثمانية إذ يبحث فيها عن الجسم الطبيعي بما هو واقع في التغير فأما مطلقا و هو المسمى بسماع الطبيعي و سمع الكيان أي الطبع من الكائن و بالجملة المراد به أول ما يسمع في الطبيعيات و يعنون مباديها في الزمان و المكان و النهاية و الحركة و السكون و غير ذلك و أما مقيدا بأنه بسيط أما مطلقا و هو المسمى بعلم السماء و العالم و يعرف فيه أحوال الأجسام البسيطة و الحكمة في صنعها و نضدها و غير ذلك أو من حيث يقع فيه الانقلاب و الاستحالة و هو علم الكون و الفساد و يعرف فيه كيفية التوليد و التوالد و كيفية اللطف الإلهي في انتفاع الأجسام الأرضية- من أشعة السماوات في نشوها و حياتها و استبقاء الأنواع مع فساد الأشخاص بالحركات السماوية و أما مقيدا بأنه يتركب إما بغير مزاج تام و هو علم الآثار العلوية و يبحث فيه عن كائنات الجو من السحب و الأمطار و الثلوج و الرعد و البرق و قوس و قزح و الهالة و غير ذلك أو مع مزاج تام بلا نمو و إدراك و هو علم المعادن أو مع نمو بلا إدراك و هو علم النبات أو معه بلا تعقل و هو علم الحيوان أو معه و هو علم النفس و لكل من الإلهي و الرياضي و الطبيعي فروع مذكورة في الكتب، س ره.
[3] . و المصنف ربما يعبر بالوجود و ربما يعبر بالموجود كلاهما بمعنى واحد لأن الموجود الحقيقي هو الوجود، ه ره‌.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo