درس تفسیر آیتالله عبدالله جوادیآملی
77/12/01
بسم الله الرحمن الرحیم
آیه143/سوره اعراف/تفسیر
موضوع: تفسیر/سوره اعراف/آیه143
﴿وَلَمَّا جَاءَ مُوسَي لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسي صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِين﴾
معمولاً در بحثهاي قرآني روايات وارده ذيل هر آيه را هم لابد ملاحظه ميفرماييد رواياتي كه در تفسير شريف برهان ذيل اين آيه آمده است دلالت ميكند بر اينكه مقصود وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) از اين سؤال اين نبود كه خدايا خود را به من نشان بده بلكه منظور رساندن درخواست قوم خود بود چون بنياسرائيل به موساي كليم عرض كردند: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[1] يا چنين گفتند يا موسي: ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾[2] اين يك مطلب و موساي كليم(سلام الله عليه) هم از طرف ذات اقدس الهي اجازه يافت كه خواسته بنياسرايئل را در مناجات با خدا مطرح كند اين دو مطلب، پاسخي كه ذات اقدس الهي داد آن را هم به بنياسرائيل منتقل كند اين سه مطلب، پس درخواست رويت براي خودش نبود و پيشنهاد رويت را هم به اذن خدا از طرف مردم در مناجات ارائه كرد
پرسش ...
پاسخ: اين برابر روايتي است كه در تفسير برهان آمده است اما اگر منظور شهود و رويت قلبي باشد آن ديگر از طرف خودش بود نه از طرف قوم خب
مرحوم امين الاسلام در مجمعالبيان سه وجه براي سؤال موساي كليم ذكر ميكند يكي همين است كه اين را ميگويد معروف بين مفسرين اين است و اين هم اقوا است دوم اينكه منظور از اين رويت رويت قلبي و شهود باطني است و رويت بصري نيست تا مشكل داشته باشد و ديگر از طرف خودش هم بود نه از طرف قوم سوم رويت بصري منتها نه علي وجه التشبيه لكن اين وجه سوم را نفي ميكنند و ابطال ميكنند.
مطلب مهم اين است كه در جريان مواعده تنها موساي كليم(سلام الله عليه) وعده يافت كه به ميعاد الهي به ميقات الهي برود هارون در اين وعده سهيم نبود براي اينكه هارون جزء انبياي اولواالعزم نيست و صاحب شريعت نيست بلكه حافظ شريعت موساي كليم است انبياي اولواالعزم كه داراي كتاب و شريعتاند وجود مبارك نوح است و ابراهيم است و موسي هست و عيسي هست و وجود مبارك خاتم(عليهم آلاف التحية و الثناء) انبياي ديگر حافظ اين شرايعاند وجود مبارك هارون(سلام الله عليه) حافظ شريعت موسي بود جزء انبياي اولواالعزم نبود براي دريافت تورات وعدهاي نداشت لذا به ميعاد نرفته است اين يك مطلب، مطلب ديگر اينكه چون طرف وعده در اينجا شخص موساي كليم بود ولي وعده دهنده ذات اقدس الهي بود لازم نيست كه خدا بفرمايد و واعدت وعده دهنده خداست ولي طرف وعده شخص موساي كليم است گاهي خداوند از كار خودش به عنوان مفرد ياد ميكند گاهي تفخيماً و تعظيماً به متكلم مع الغير ياد ميكند گاهي مفرد ميآورد نظير اينكه فرمود ﴿وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ﴾ نفرمود «و كلمناه» گاهي جمع ميآورد مثل ﴿وَوَاعَدْنَا﴾[3] نظير ﴿انزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ﴾[4] ﴿أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِم﴾[5] با اينكه طرف خطاب شخص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است ولي ذات اقدس الهي ضمير را متكلم مع الغير ميآورد اين هم يا براي تفخيم و تعظيم و تجليل است يا براي آن است كه در آن كار فرشتگان مقرب هم دخيلاند اگر ذات اقدس الهي كاري را به صورت متكلم مع الغير ياد كرد اين هم محتمل است كه براي تجليل محض باشد و هيچ كدام از فرشتگان در آن كار دخيل نبودند و هم محتمل است كه چون كار با فرشتگان انجام ميگيرد آنها مدبّرات امرند به اذن خدا اين كارها را به عهده ميگيرند لذا ذات اقدس الهي به صورت متكلم مع الغير ياد كرده است در اينجا كه فرمود: ﴿وَوَاعَدْنَا﴾ اين هم دوتا احتمال هست ولي در جريان تكليم فرمود: ﴿وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ﴾ لكن صرف ضمير مفرد آوردن يا فعل مفرد آوردن نشانه بدون واسطه بودن نيست براي اينكه در همان بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «شوري» يعني آيهٴ 51 سورهٴ مباركهٴ «شوري» آنجا هم فعل مفرد است و به الله اسناد داده شد اما مع ذلك با بساطت هم هماهنگ است فرمود: ﴿وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾ كه همه اينها زير مجموعه تكليم الهي است اول فعل را مفرد آورد آنگاه اقسام سهگانه تكليم و كلام را هم بازگو فرمود پس ممكن است گاهي فعل مفرد باشد به ذات اقدس الهي اسناد پيدا كند مع ذلك واسطه در كار باشد سرّش اين است كه در موارد ديگر كه جريان توسيط توجيه ميشود كه ميگوييم اينها وسائطاند واسطهاند يا ميگوييم فلان شخص فاعل قريب است و فلان شخص فاعل بعيد يا او عامل قريب است عامل بعيد اين درباره غير ذات اقدس الهي توجيه دارد قرب و بعد توجيه دارد واسطه و ذيالواسطه توجيه دارد و مانند آن ولي درباره ذات اقدس الهي گرچه ممكن است بگوييم انسان يا فرشتگان يا علل و عوامل ديگر اينها فاعل قريباند و ذات اقدس الهي فاعل بعيد است اينها در طول هماند اينها مجاري فيضاند اينها واسطه در فيضاند اينها وسايل و ابزار و اسباباند و ذات اقدس الهي با اين وسايل كار ميكند اين با يك ديد است اين ديد درست است اما با ديد ديگري كه از اين اقوا و ادق است ميبينيم كه آن ذيالواسطه چون نامتناهي است به ما از اين وسائط نزديكتر است خب اگر چنانچه او ﴿يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ﴾[6] اگر او «اقرب الينا من حبل الوريد» اگر چنانچه ﴿وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنكُمْ وَلكِن لاَ تُبْصِرُونَ﴾[7] و مانند آن مطرح است و حقيقت ذات اقدس الهي متناهي است معنايش اين نيست ديگر ممكن نيست كه ما بگوييم فرشتگان رحمت واسطه در كارند بين ما و ذات اقدس الهي براي اينكه اين ديد دوم كه ديد عميقتر و دقيقتر است پيامش اين است كه خداوند به ما از اين وسائط نزديكهتر است و جلوتر كه ميآييم ميبينيم كه از ما از خود ما به ما نزديكتر است اين بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) در دعاي ابوحمزه ثمالي مشكل را حل ميكند در آن بخشهايي كه در عين حال كه توسل را شفاعت را همه اينها را اين دعاي ابوحمزه تثبيت ميكند تصديق ميكند امضا ميكند مع ذلك ميفرمايد خدايا تو يك راهي نزديك هم داري به ما نشان دادي يك راه ميانبري هم به ما نشان دادي و آن راه اين است كه شفاعت را گفتي هست وسيله را گفتي هست ابزار را هم گفتي هست ﴿وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ﴾[8] را گفتي هست نماز وسيله است توسل به اهلبيت وسيله است همه اينها را امضاء كردي اما تو به ما از همه اينها نزديكتري از نماز نزديكتري از ولايت نزديكتري «فيقضي لي حاجتي»[9] اين ـ معاذالله ـ كه نميخواهد مسئله شفاعت را اشكال بكند كه بگويد يك راهي هست كه بدون شفاعت اين حل ميشود اين چون آخر من يشفع ارحم الراحمين است «بغير شفيع فيقضي لي حاجتي» خب يك راه ميانبري هست منتها البته چون راهي سختي است طي آن راه دشوار است كمتر طي ميكنيم اين راهها اين راه ميانبر معمولاً در كتابهاي كلامي نيست در كتابهاي فلسفي نيست معمولاً كتابهاي كلامي فلسفي برابر نظام علّي و معلولي حركت ميكنند مشكلات عميق جبر و تفويض را يا چيزهاي ديگر را بخواهند حل بكنند همين فاعل قريب و بعيد حمل ميكنند مبادي قريب و بعيد حل ميكنند و مانند آن اما اين راهي كه قرآن نشان ميدهد معمولاً در فلسفه نيست چه اينكه معمولاً در كلام نيست چه اينكه معمولاً در علوم ديگر هم نيست غالب آن راههايي كه اينها طي ميكنند همان راه علل و معلول است و مبادي قريب و بعيد است و فاعل قريب و بعيد است و امثال ذلك خب بنابراين ذات اقدس الهي در عين حال كه به وسائط كار را اسناد ميدهد يا من وراء حجاب نسبت ميدهد مع ذلك فعل را مفرد ميآورد ضمير را هم مفرد ميآورد ميفرمايد اينها كلامالله است خدا دارد سخن ميگويد اينچنين نيست كه شجره طور ايمن يعني جانب ايمن طور اين به شنونده نزديكتر از ذات اقدس الهي باشد اينطور نيست خب لذا خداوند با موساي كليم در عين حال كه ممكن است من وراء شجر سخن بگويد من وراء حجاب سخن بگويد مع ذلك ميفرمايد ﴿وَقَرَّبْنَاهُ نَجِيّاً﴾[10] او نزد ما نزديك بود ما او را نزديك كرديم با او نجوا داشتيم اين نزد ما نجي است مناجات شده است نزد ما قريب است نزديك است
پرسش ...
پاسخ: ديگر خب قرب معنوي است حالا ذات اقدس الهي كه ﴿فَأَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾[11] است ﴿لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ﴾[12] است اگر ﴿فَأَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾ انسان بايد طوري باشد كه خودش از رهن زمان و زمين برهد تا متقرب بشود به كسي كه ﴿فَأَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾
پرسش ...
پاسخ: حال گيرنده دارد فيضي است كه از طرف مبدأ فاعلي افاضه ميشود همه اينها دخيل است.
مطلب بعدي آن است كه بنياسرائيل گرفتار اصالة المادة و الحس بودند يعني اين گروه از بنياسرائيل نه خواص آنها چون عدهاي از بنياسرائيل و اهل كتاب را قرآن به عظمت معرفي ميكند آنها را ميستايد ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللّهِ آنَاءَ اللّيْلِ وَهُمْ يَسْجُدُونَ﴾[13] خيلي با عظمت از.
پرسش ...
پاسخ: از همينها درباره همانها سخن ميگويد يا در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «صف» به ما مسلمانها خطاب ميكند كه ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنصَارَ اللَّهِ كَمَا قَالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنصَارِي إِلَي اللَّهِ﴾[14] به ما ميفرمايد اي مسلمانها شما مثل حواريين عيسي باشيد كه اينها حرف ما را شنيدند و مقاومت كردند و پيروز شدند خب.
از آنها به عظمت ياد ميكند آنهايي كه در عصر پيغمبر بودند با اينكه فاصله داشتند معذلك از آنها به عظمت ياد ميكند ولي خصيصين اصحاب موساي كليم بودند به طريق اولي همه بنياسرائيل اينچنين نبودند غالب آنها يا عده زيادي از آنها گرفتار اصالت الحس و الماده بودند اينهايي كه گرفتار اصالة الحساند در بحث شناختشناسي گرفتار حس و تجربهاند ميگويند چيزي كه به حس نيايد خواه حس مسلح خواه حس غير مسلح قابل اثبات نيست چيزي كه اثباتپذير نباشد ابطالپذير نباشد يعني در محدوده حس و تجربه اثبات و ابطال نپذيرد قابل باور نيست اينها منشأ فكرشان اين است كه هر موجودي مادي است وقتي هر موجودي مادي بود عكس نقيضش هم اين است كه اگر چيزي ماده نداشت موجود نيست وقتي موجود نشد ميشود پندار و وهم و افسانه و خيال لذا مسائل اديان و مذاهب و شرايع و ماوراء طبيعت را پندار و خيال و افسانه ميدانند ـ معاذالله ـ چرا؟ چون كل موجود مادي به گمان آنها اين يك اصل عكس نقيضش اين است كه ما ليس بمادي فليس بموجود اين دو اصل پس اگر يك چيزي به عنوان مجرد يا غيب باشد به گمان باطل اينها افسانه است دين كه آمد اولين كاري كه كرد فرمود موجود دو قسم است يا غيب است يا شهادت بعد ثابت كرد بعد مردان الهي را معرفي كرد كه اينها ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾[15] اينها به موجود غيب عالمند و خدا عالم غيب و شهادت است و ثابت كردند كه موجود منحصر در شهادت نيست بعضي از موجودها هستند كه غيباند بعضي از موجودات هستند كه مشهودند آن موجود غايب را بايد با ديد غايب ديد با عقل ديد با برهان فهميد يا با نقل قطعي پذيرفت آن موجود مشهود و محسوس را البته با حس حل ميكنند بعد از اينكه اصل اين مبنا را اصلاح كرد فرمود به اينكه الموجود علي قسمين مجرد و مادي و به تعبير قرآن كريم غيب است و شهادت آنگاه ذات اقدس الهي را اسماي الهي را وحي و نبوت و عصمت و اينها را جزء غيب دانست و درباره خدا هم فرمود: ﴿لَاتُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾[16] كه اين بحث در سورهٴ مباركهٴ «انعام» قبلاً مبسوطاً گذشت كه فرمود خداوند با چشم درك نميشود چشم خدا را درك نميكند آيه صد و سوم سورهٴ مباركهٴ «انعام» اين بود كه ﴿لَاتُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾ اين سه تا قضيهاي كه هست اينها همهشان ضرورياند يعني جهت اين سه تا قضيه ضروري است يعني اگر به يك منطقي بگوييد لا تدركه الابصار را موجهه كن جهت به آن بده ميگويد لا تدركه الابصار بالضروره و هو يدرك الابصار بالضروره و هو اللطيف الخبير بالضرروه اين قضيه چون قطعي است و مبرهن است وقتي محمول هم براي موضوع بالضروره ثابت است ضروري الثبوت است وقتي يك منطقي خواست به اين قضايا جهت بدهد كه اين قضيه بشود موجه جهت او ضرورت است ديگر امكان كه نيست نميتواند گفت كه «لا تدركه الابصار بالامكان» كه بشود قضيه ممكنه يا «و هو يدرك الابصار بالامكان» يا «و هو اللطيف الخبير بالامكان» خب.
پس آنهايي كه ميگفتند: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[17] بر اين اساس بود كه شناختشناسي آنها حس است و مبناي شناختشناسي آنها هم حصر موجود در عالم طبيعت بود كه چون كل موجود مادي بنابراين چيزي هم كه ماده ندارد موجود نيست قابل درك هم نيست برابر آن مبناي باطل شناختشناسي باطل هم داشتند به استناد شناختشناسي باطل ميگفتند كه ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾[18] يا ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾.
مطلب بعدي همانطوري كه قبلاً اشاره شد معلوم شد كه اينها موساي كليم را فقط براي مبارزه با فرعون ميخواستند كم نبودند كساني هم كه تفكر الحادي يا مادي يا اصالة الحس داشتند و امام راحل(رضوان الله عليه) را هم براي مبارزه با طاغوت ميخواستند لذا بعد از پيروزي انقلاب هنگام اراده استقرار نظام با امام درگير شدند بنياسرائيل موساي كليم را براي براندازي نظام فرعون ميخواستند نه براي تثبيت نظام الهي وگرنه نميگفتند ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾ اين همه مشكلات را ايجاد نميكردند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾.
مطلب بعدي اين است كه كلمه لن براي نفي اكيد است نه ابيد نفي مؤبّد نيست به دليل آن غايتي كه براي كلمه لن ذكر ميكنند اگر يك چيزي مفادش نفي مؤبّد باشد كه مغيّا نيست اگر كسي گفت «لن ابرح من الارض حتي ياذن لي ابي» پيداست كه لن براي نفي ابد نيست چون ابد كه غايت ندارد كه اگر گفته شد ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّي﴾[19] معلوم ميشود نفي اكيد است نه براي ابد خب گاهي ممكن است براهين ديگر اقامه بشود براي ابديت يك منفي لكن پيام لن اين نيست مگر كسي قرينهاي اقامه كند كه در آنجايي كه لن براي نفي موكّد است نه مؤبّد بالمجاز است آن بايد قرينه اقامه كند وگرنه چيزي كه مغيّا است حتي و تا برميدارد و غايت و حد دارد چنين چيزي ابدي نيست در همين تعبير هم كه گفته شد ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[20] آنها براي اين لن يك غايت ذكر كردند پس معلوم ميشود كه ولو آن كار باطل بود لكن به زعم اينها يك چيز محدود و غايتمندي است اما ذات اقدس الهي برابر با همان آيهٴ 103 سورهٴ مباركهٴ «انعام» كه فرمود: ﴿لَاتُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾ اينها قضيهشان ضرورت ازلي است لا تدركه الابصار بالضرورة الازليه اينچنين است.
مطلب ديگر آن است كه چون ضرورت ازلي است و غيب محض است و قابل درك هيچ بصري نيست اين اختصاصي به ملك و ملكوت ندارد چه ملكوت متصل چه منفصل چه مثال متصل چه منفصل چه مثال دنيا چه آخرت ذات اقدس الهي را نميشود با چشم ظاهري ديد چه در دنيا چه در برزخ چه در قيامت چه در خواب چه در بيداري چه اينكه خدا را هم نميشود شنيد آنچه كه محسوس است خواه به حس ظاهر خواه به حس باطن اين يا بايد مادي باشد يا مثال چيزي كه از نشئه طبيعت بالاتر است يك، از عالم مثال بالاتر است دو، چنين چيزي نه در دنيا نه در آخرت نه در خواب نه در بيداري محسوس به هيچ حسي نخواهد بود نه حس ظاهر نه حس باطن نه ميشود او را شنيد چون آن آهنگ و صوت نيست نه ميشود او را بوييد چون بو نيست نه در خواب نه در بيداري گاهي انسان در عالم رويا بوي خوبي به مشامش ميرسد اين بو كه از ملك نيامده اين از ملكوت برخواست گفت «سحر از بسترم بوي گل آيو» خب آنكه در عالم رويا در سحر بوي گل استشمام ميكند او را با شامه درون استشمام ميكند همان شامهاي كه ميگويد: ﴿إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ﴾[21] ولي يك چيزي كه مجرد محض است بو ندارد جهت هم ندارد نه آهنگ است تا بتوان او را شنيد چه در دنيا چه در آخرت چه در خواب چه در بيداري نه منظري دارد كه بتوان او را ديد چه در دنيا چه در آخرت چه در خواب چه در بيداري.
پرسش ...
پاسخ: ولي خب بالأخره از نشئه مثال هم كه بگذرد ديگر به هيچ وجه محسوس نيست نه حس ظاهر نه حس باطن ميماند معقول مثل معاني مجرد محض كه ما ميبينيم ما مثلاً يك شجر مادي داريم كه اين را با حس ظاهري ميشود ديد يك يك شجر صوري داريم كه ميشود در عالم رويا درخت را باغ را مانند آن را ديد يك مفهوم شجر داريم يعني شين و جيم و راء اين مفهوم را نه ميشود ديد نه ميشود شنيد اين فقط فهميدني است اين تازه لبه مجردات است مفهوم از آن جهت كه مفهوم است صدر و ذيل ندارد زير و رو ندارد تفسيمپذير نيست شاخ و برگ ندارد و لذا به هيچ حسي از حواس ظاهر يا باطن درنميآيد از اين مفهوم بالاتر هم مراحل ديگر هست خب وجود مبارك ذات اقدس الهي در كريمه ﴿لَاتُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾[22] ميفرمايد كه به هيچ وجه درك نميشود اما در همين تفسير شريف برهان اين قسمت هست مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در توحيد نقل كرد در نهجالبلاغه هم كه سائل ذعلب هست كه از وجود مبارك حضرت امير سؤال كردند كه آيا شما خدا را ديديد عبادت كردي يا نه؟ فرمود: «ما كنت اعبد ربا لم اره»[23] بعد هم فرمود: «لا تدركه الابصار بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقايق الايمان»[24] از آن مرحله بعد شهود باطني مطرح است اين شهود باطني خواسته همه انبيا و اولياست، خواسته است كه مقام رويت است شايد پارسال يا يكي دو سال قبل بود به يك مناسبتي اين روايات رويت در همين بحث خوانده شد مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) اين روايات رويت را در كتاب شريف توحيدشان نقل كردند اين توحيد از آن كتابهاي قيّم اماميه است البته سالها قبل از نهجالبلاغه نوشته شده و امتن از نهجالبلاغه هم هست در آنجا مرحوم صدوق ابن بابويه(رضوان الله عليه) روايات رويت را نقل ميكند بعد ميفرمايد كه اخبار روايتي كه رواها احمدبن محمدبن عيساي قمي كلها عندي صحيحة همهٴ آن روايت صحيح است ولي من خوفاً اين روايات را نقل نميكنم روايات رويت را فقط چندتا روايت را به عنوان نمونه نقل ميكنم و آن اين است كه ابي بصير ابي بصير معمولاً به اين انسانهاي نابينا ميگويند ابي بصير آنهايي كه بصير نيستند ميگويند ابو بصير مثل اينكه عزرائيل(سلام الله عليه) كه رسالت اماته دارد و فرشته مرگ است به او ميگويند ابو يحيي اين كنيه هست ديگر خب وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) در جواب سؤال ابو بصير كه سؤال كرد آيا ذات اقدس الهي را ميتوان در قيامت ديد؟ فرمود به اينكه ضمناً اشاره فرمود كه بله آري و قبل از قيامت هم ميبينند عرض كرد كجا؟ فرمود هنگام اخذ ميثاق ﴿وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَي﴾[25] آنجا ديدند بعد يك لحظه تأمل فرمود به ابي بصير كور اين كسي كه نابيناست ابي بصير مگر الآن خدا را نميبيني؟ بعد ابي بصير عرض كرد من اجازه دارم اين حديث را از طرف شما نقل كنم فرمود نه براي اينكه تو اين حديث را با اين وضع نقل كني از دو حال بيرون نيست يا مردم افراد ساده روح ـ معاذالله ـ اين حديث را به همين معني ظاهري ميگيرند يك محذور است يا ما را تخطئه ميكنند محذور ديگر قبول بكنند محذوري نكول داشته باشند محذوري اين را نقل نكن از آن جهت مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) اين روايت را در آن كتاب توحيد خودش نقل ميكند بعد ميفرمايد روايات رويت فراوان است «كلها عندي صحيحة» و اما من خوفاً نقل نميكنم براي اينكه اين وقتي به دست كسي اصالة الحسي بدهيد اين خيال ميكند ـ معاذالله ـ خدا را ميشود در خواب ديد يا در قيامت ديد حالا اگر در دنيا نديدند در قيامت ـ معاذالله ـ خدا را ميبينند اينطور كه نيست كه بنابراين آن شهود قلبي كه خواسته همه انبيا و اولياست يك امري است حق و لا ريب فيه و آن همان است كه وجود مبارك حضرت امير به آن رسيده است كه «ما كنت اعبد ربا لم اره»[26] و از آن پايينتر محال است لا تدركه الابصار چه ابصار ظاهري حس ظاهر چه حس باطن چه در خواب چه در بيداري چه در دنيا چه در برزخ چه در قيامت كبرا براي اينكه چيزي كه صورت ندارد جهت خاص ندارد ماده نيست جرم نيست قابل ديدن نيست خب بعضي از محتملات كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) هم آن احتمال را ازرائه كردند اين است كه وجود مبارك كليم خدا بعد از شنيدن آن كلام خدا از خدا تمنّي چنين مقامي را كرده است كه ﴿وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ﴾ توقع زياد هم نداشت فقط در حد نظر بود نه رويت عرض نكرد «ارني اراك» نشان بده تا ببينم عرض كرد نشان بده كه من اجازه داشته باشم نگاه بكنم ولو نبينم چون نظر غير از رويت است فاصله خيلي است گاهي ممكن است انسان نگاه كند و نبيند هم در ادبيات فارسي ما بين نگاه و ديدن فرق است هم بين عربي بين نظر و رويت فرق است اينكه مرحوم علامه در تجريد دارد كه مبادا به ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ ٭ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ﴾[27] استشهاد كنيد و بگوييد خدا قابل ديدن است ـ معاذالله ـ آن طوري كه اشعري فكر ميكرد ميگويد كه اصولاً نظر غير از رويت است به دليل اينكه شما در استهلال قمر ميگوييد «نظرت الي القمر و لم اره» من به طرف ماه نگاه كردم ولي نديدم پس ممكن است نظر باشد و رويت نباشد توقع موساي كليم هم خيلي بلند نبود يعني مجاز نبود آن توقع را داشته باشد در همين حد كه من بتوانم در مسير رويت قرار بگيرم طرزي خودت را نشان بده كه من نگاه بكنم حالا يا ببينم يا نبينم البته چنين نظري زمينه رويت هست به ما هم ذات اقدس الهي تشويق كرد شما نگاه كنيد كه شايد بينيد آنچه را كه خليل خدا ديد فرمود كه ﴿وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ﴾[28] ما ملكوت آسمان و زمين را نشان خليل خدا داديم ﴿وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ﴾ اما درباره ما فرمود كه ﴿أَوَ لَمْ يَنظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ﴾[29] خب تشويق است اين تحضيض است ترغيب است خب شما نگاه كنيد به ملكوت آسمان و زمين چنين ترغيبي زمينه رويت هست البته حالا كه تمام رويت حاصل نشود لااقل بخشي از رويت پديد ميآيد اگر چنانچه گفت «ارني انظر اليك» توقعش اين بود منتها مؤدّبانه تعبيرش به صورت نظر بود نه نظر محض البته نظر طريقي كه شايد به خواست خدا و به خواست خودت به رويت منتهي بشود آنگاه فرمود كه ﴿لَنْ تَرَانِي﴾ اين ﴿لَنْ تَرَانِي﴾ يعني اينچنين نيست كه من قبلاً ارائه ميكردم الآن ارائه نميكنم يا تفاوت [باشد] من هميشه خودم را ارائه ميكنم ولي تو نميبيني اين علي ميخواهد اين ديگر علي ميخواهد جاي تو نيست ﴿فَخُذْ مَاآتَيْتُكَ وَكُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ﴾[30] چون بعد از آن چهل روز بالأخره تورات نصيبش شده فرمود: ﴿فَخُذْ مَاآتَيْتُكَ وَكُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ﴾ تو مقامت همين است شاكر باش همين مقداري كه گرفتي سپاسگذار باش من چه چيزي را نشان بدهم تو بايد ببيني او عرض كرد ﴿أَرِنِي﴾ خدا نفرمود كه «لا اري نفسي» من نشان نميدهم كه فرمود تو نميبيني والا من چه چيزي را نشان بدهم اگر ﴿لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ﴾ هست اگر ﴿فَأَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾[31] است اگر او نور السماوات و الارض است چه چيزي را نشان بدهم تو بايد ببيني نميبيني نه اينكه اني لا اري حريم روايات محفوظ است البته ميدانيد اين روايات بسياري از اينها توان اثبات يك حكم فقهي را ندارند حالا شما ميخواهيد فتوا بدهيد كه فلان عمل مستحب است بدون استناد به روايت من بلغ خب دنبال يك روايت صحيح ميگرديد سندش صحيح دلالتش صحيح بدون معارض تا فتوا بدهيد كه فلان كار ناخن گرفتن روز پنج شنبه مستحب است بخشي از اين رويات توان آن حد را هم ندارند آنها آن دستمايه علمي را داشته باشند كه بتوانند آيه را درست معنا كنند و ارائه كنند كه نيست حداقل كاري كه ما بايد بكنيم اين است كه روايتي كه در فقه معتبر است در تفسير معتبر باشد اين حداقلش است اگر چنانچه راهي را كه امينالاسلام طي كرده است كه گفت جمهوري اين راه را رفتهاند راه قوي هم هست بگوييم سؤال موسي براي قوم خودش بود خب سؤال موسي براي قوم خود بود آن قومي كه اين همه معجزات را از او ديدند او را به رسالت نپذيرفتند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[32] اگر چنانچه اين قومي كه صريحاً به او گفتند كه ارنا الله جهره اين قومي كه گفتند: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾ حالا موساي كليم رفته باشد ـ معاذالله ـ خدا را ديده باشد بعد آمده باشد به قوم خود گفته باشد كه من ديدم آنها گفتند چه؟ آنها گفتند: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾ نه «تري الله جهرة» گفتند ما هرگز تو را قبول نداريم مگر اينكه خدا را به صورت باز ببينيم آن وقت موساي كليم رفته طور مناجات كرده بر فرض محال كه از طرف قوم گفته باشد و ديده باشد بر فرض محال اين بر فرض محال به ديدن تعلق ميگيرد آمده باشد به قوم گفته باشد كه من خدا را ديدم خب اين قوم ايمان ميآوردند؟ اين قومي كه اين همه معجزات را يد بيضائش را ديدند اين دست سمراء رنگ اين گندمي رنگ اين دست نه سياه بود نه سفيد همين دست ديدند نوراني شد سالها با اين دست سر و كار داشتند ديگر وقتي به قلب ميگذاشت و درميآورد همين دست سمراء ميشد بيضاء همين يك تكه چوبي كه سالها ديده بودند ميشد يك مار دوان خب اينها را ديدند و ايمان نياوردند گفتند اساس اصالة الحس تا ما معبودمان را نبينيم باور نميكنيم حالا اگر كسي نظير امين الاسلام آيه را اين چنين معنا كرد كه اين سؤال موسي از طرف قوم خود بود خب حالا از طرف قوم خود رفت و سؤال كرد بر فرض محال نتيجه گرفت قوم او قبول ميكردند؟ اينها گفتند كه تا نبينيم باورمان نميشود حالا موساي كليم رفت و آمد گفت من ديدم اينها باور ميكردند؟ يا نه اصلاً موساي كليم وقتي آمد حرف آنها را نزد حرف وقتي كه آمد مرتب ساكت بود وقتي كلام را شنيد لذت كلام او را وادار كرد كه متكلم را هم ببيند عرض كرد ﴿أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ﴾ فرمود ﴿قَالَ لَنْ تَرَانِي﴾ ذيل كريمه نشان ميدهد كه ﴿فَخُذْ مَاآتَيْتُكَ وَكُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ﴾[33] يعني براي تو همين قدر بس است تو بايد اين مقدار را بشنوي شنيدي آن مقدار را بفهمي فهميدي آن كريمهاي كه ﴿قَالَ يَا مُوسَي إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَي الْنَّاسِ بِرِسَالاَتِي وَبِكَلاَمِي فَخُذْ مَاآتَيْتُكَ وَكُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ﴾ تو حدي داري حد تو همين است بنابراين زمخشري هم در كشاف همين حرف را ميزند كه مرحوم امينالاسلام دارد مرحوم خواجه در متن تجريد هم همين حرف را ميزند كه زمخشري و امينالاسلام دارند فرمود و سؤال موسي از طرف قوم خود بود حالا سؤال موسي از طرف قوم خود بود بايد اينچنين عرض كند «رب ارهم ينظروا اليك» خواسته آنها را دارد ميگويد ديگر اگر خواسته آنها را دارد ميگويد پيشنهاد آنها را داد ميگويد بايد به خدا عرض كند «رب ارهم ينطروا اليك» يعني خودت را به اينها نشان بده تا اينها ببينند من كه ميدانم ديدني نيستي سؤال را بايد برابر خواسته سائلان ارائه كرد نه خود را به من نشان بده خب اگر به من نشان دادي من ديدم آنها مگر باور ميكنند پس نه خواسته آنها را دارد ميرساند نه بر فرض محال اگر چنين چيزي را كليم خدا ميديد و به آنها ميگفت آنها باور ميكردند تازه اول نزاع بود خب تو ديدي ما هم بايد ببينيم اين قومي كه گاهي ميگفتند ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾[34] گاهي ميگفتند: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾ گاهي آنچنان سفيهانه برخورد ميكردند كه وجود مبارك كليم خدا عرض كرد ﴿أَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ السُّفَهَاءُ مِنَّا إِنْ هِيَ إِلاّ فِتْنَتُكَ﴾[35] اينها آن گروه مگر باورشان ميشد كه موساي كليم ديد خب پس نه سؤال سؤال از طرف آنهاست براي اينكه عرض نكرد «رب ارهم ينطروا اليك» نه آنها باور ميكردند كه موساي كليم خدا را ديده است و خدا ديدني است ـ معاذالله ـ بنابراين آنچه كه مرحوم برهان نقل كرد يك وجهي در قبال وجوه ديگر ميتواند باشد و يك جهتي اما اينطور نيست كه امينالاسلام نقل كرد قويترين وجه اين باشد.
«و الحمد لله رب العالمين»