درس خارج فقه آیت الله جوادی
90/12/17
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: خیارات
اختلاف حقوقي بايع و مشتري در خيار عيب راجع به فسخ و عدم فسخ دو مقام داشت: مقام اول آن جايي بود كه خيار همچنان باقي است زيرا عين تلف نشده؛ مقام ثاني جايي است كه خيار يعني حق الرد زائل شد چون عين تلف شد. سقوط حق الرد در صورت تلف عين، نه براي آن است كه خيار به عين تعلق ميگيرد كه اين سخن سخن صائب و درستي نيست خيار به عقد تعلق ميگيرد نه به عين؛ لذا با زوال عين همچنان خيار باقي است لكن به استناد مرسله جميلبندرّاج كه حضرت فرمود اگر عين باقي هست ميتواند رد كند و اگر عين تلف شد تغييري در عين پيدا شد فقط أرش ميگيرد[1] در خصوص خيار عيب اين حرف مطرح است كه اگر عين تلف شد حق الرد ساقط ميشود نه خيار عيب؛ زيرا خيار عيب يك ضلعش حق الرد بود يك ضلعش حق الأرش بود. پس بحث در دو مقام بود: مقام اول جايي بود كه عين و خيار و حق الرد و الفسخ باقي است؛ مقام ثاني جايي است كه در اثر تلف عين حق الرد و فسخ زائل شد. مقام اول دو صورت داشت مقام دوم هم همين دو صورت را دارد منتها آثارش شايد كمتر باشد. صورت اولي در مقام اول اين بود كه مشتري كه ميگويد من فسخ كردم غرضش اين نيست كه فقط ثمن را استرداد كند غرضش آن است كه از منافع ثمن در اين مدت استفاده كند يك، هزينهاي كه براي اين كالا مصرف كرده است از بايع بگيرد دو، مثلاً اگر اتومبيلي را با چند سكه خريد بعد معلوم شد اين اتومبيل هم معيب بود «وقع العقد علي المعيب» اين سه امر مورد اتفاقشان است كالا معيب بود عقد بر معيب واقع شد و خيار عيب هم مستقر شد اين شخص هم اين اتومبيل را هم با سكه خريد بعد از چند روز وضع سكه عوض شد وضع اتومبيل عوض شد اين شخص مشتري ميگويد من در يك هفته قبل فسخ كردم تا سكه خود را بگيرد و از منافع و ارزش افزوده او استفاده كند يك، هزينههايي كه در اين مدت براي اتومبيل كرده است از بايع دريافت كند دو، غرضش هم بهرهبرداري از منافع و درآمد آن ثمن است هم گرفتن هزينه اين كالا از بايع است اين صورت اولي، صورت دوم اين بود كه فقط غرضشان استرداد طرفين است يعني مشتري ميخواهد ثمن را بگيرد و مثمن را برگرداند خب در مقام اول يك بحث قضايي بود و يك بحث فقهي. بحث قضايياش روشن است كه مشتري مدعي فسخ است بايع منكر فسخ است مدعي بايد بيّنه اقامه كند بايع بايد سوگند ياد كند حكم حل ميشود ولي در اينجا يك مشكل ديگري است درست است كه همه جا اصل اولي اين است كه مدعي بايد بيّنه اقامه كند اما اينجا مدعي يك حجتي دارد كه باعث ميشود اگر بيّنه اقامه كرد ثبت المطلوب اگر بيّنه اقامه نكرد با سوگند محكمه را به سود خود پايان ميدهد و آن قاعده «من ملك شيئاً ملك الاقرار به»[2] يك، قاعده «اقرار العقلاء علي انفسهم جايز»[3] دو، كه اين دو قاعده باعث ميشود كه نوبت به بايع نرسد مشتري اگر بيّنه اقامه كرد كه ثبت المطلوب نشد با سوگند مسئله را حل ميكند. در صورت ثانيه كه غرض چون استرداد عين است حكم همين است منتها چون درصورت ثانيه، غرض ديگري ندارند امر بسيار سهل است براي اينكه عين باقي است حق الفسخ همچنان باقي است خب شما ميگوييد من فسخ كردم او ميگويد فسخ نكردي هم اكنون فسخ بكن؛ منتها در تمشي جد و عدم تمشي جد بحث بود كه راه حل ارائه شد و اگر جد او متمشي نباشد براي فصل خصومت ظاهراً ميگويد؛ فسخت، اين فسخت براي اينكه بايع راضي بشود كه برگرداند اين محذوري ندارد اين كار سهل است. «هذا تمام الكلام في المقام الاول» كه در اين روزها گذشت. اما راجع به مقام ثاني كه وارد شديم و هنوز به پايان نرسانديم اين است كه عين تلف شد خيار همچنان هست براي اينكه خيار به عقد تعلق ميگيرد نه به عين؛ منتها در جريان خيار عيب حق الرد ساقط است ميماند أرش، مشتري مدعي است كه من فسخ كردم بايع منكر است در اينجا فقط همان حكم قضايي است ديگر سخن از قاعده <من ملك> نيست قاعده <اقرار العقلاء> نيست. در مقام ثاني دو محور بايد مورد بحث قرار بگيرد: يكي اينكه مقام ثاني كاملاً از مقام اول جداست هيچ امتياز فقهي ندارد فقط برابر حكم قضا عمل ميشود؛ عنصر محوري ديگر راجع به أرش است كه درباره أرش چه تصميم بايد بگيريم چرا مقام ثاني هيچ فرقي با ساير موارد ندارد؟ براي اينكه در مقام اول ما ميگفتيم چون شخص يعني مشتري حق الخيار دارد بر اساس «من ملك شيئاً ملك الاقرار به»[4] يك قاعده و قاعده «اقرار العقلاء علي انفسهم»[5] دو قاعده به استناد اين دو قاعده دستش پر است، اينچنين نيست كه اگر نتوانست بيّنه اقامه كند فوراً بايع با سوگند مسئله را حل كند، خود مشتري سوگند ياد ميكند مسئله را به سود خود پايان ميبرد چون دست او پر بود براي اينكه دو تا قاعده داشت. اما در مقام ثاني هيچ كدام از اين دو قاعده نيست او الآن مالك چيزي نيست حق الرد تمام شد به تلف عين حق الرد چون تمام شد به تلف عين او «من ملك شيئاً ملك الاقرار به»[6] شامل حالش نميشود يك، و در جريان «اقرار العقلاء علي انفسهم»[7] هم اينجا جا ندارد دو، الآن اينجا اقرار بكند كه چه؟ اين اقرارش لغو است اقرار بكند كه من فسخ كردم خب چه اقرار بكند چه انكار بكند در اثر تلف عين حق الرد ساقط است پس اين اقرار سهمي ندارد آن مُقرُّ به با تلف از بين رفته است اين اقرار شما كالعدم است شما يعني مشتري اقرار كرده است كه من فسخ كردم بسيار خب عين كه تلف شده چه اقرار بكني چه انكار بكني حق فسخ نداري، الآن مالك چيزي نيستي، نه قاعده <من ملك>[8] شامل ميشود نه <اقرار العقلاء> اثر دارد حق الفسخ ساقط شده به تلف عين برابر مرسله جميل.[9] پس اقرارش كالعدم است. هيچ كدام از آن دو قاعده راه ندارد وقتي هيچ كدام از آن دو قاعده راه نداشت اين ميشود يك مدعي عادي مدعي عادي، بايد بيّنه اقامه كند نشد منكر سوگند ياد ميكند محكمه به سود او رأي ميدهد؛ نعم يك راه حلي بود كه در هر دو جا هست و آن اين است كه سوگندي ميتواند باعث فصل خصومت محكمه بشود كه كارساز باشد آن سوگند اگر فعل خود شخص باشد انسان به صورت بتّي سوگند ياد ميكند كه من اين كار را كردم يا نكردم اما سوگند به فعل ديگري كه بتّي ممكن نيست الآن مشتري مدعي است كه من فسخ كردم بيّنه ندارد حالا بنا شد بايع كه منكر است سوگند ياد كند اين چه سوگندي ياد ميكند ميتواند به صورت جدي سوگند ياد كند كه شما فسخ نكرديد؟ اينكه علم ندارد چيزي در دست بايع نيست مگر اصالة العدم، به استناد اين استصحاب كه او نميتواند سوگند بتّي ياد كند بگويد و الله سوگند، شما فسخ نكردي مقدورش نيست ناچار است قسم ياد كند كه من نميدانم شما فسخ كرديد خب عدم علم بايع كه مشكل را حل نميكند كه مشتري كه نميگويد كه شما ميداني كه مشتري كه مدعي علم بايع نيست ميگويد چه شما بداني چه نداني من كار خودم را انجام دادم من فسخ كردم شما قسم ياد ميكني كه نميداني خب ندان، چه بداني چه نداني، من مشتري بايد فسخ بكنم و كردم. اينجا اگر بايع كه منكر است بخواهد سوگند بتّي به عدم فسخ ياد كند مقدورش نيست. سوگند به عدم علم ياد كند مقدورش هست ولي بي اثر است؛ اينجا باز برميگردد اين حلف به مدعي يعني مشتري، مشتري يمين مردوده را با بت ايراد ميكند قسم ياد ميكند كه من فسخ كردهام باز محكمه به سود او حكم ميكند از اين جهت بين مقام ثاني و مقام اول فرقي نيست اما بخواهيم بر اساس <اقرار العقلاء>[10] يا قاعده <من ملك>[11] اينجا بگوييم يك خصوصيت فقهي دارد كه مقدم بر آن بحث قضاست اين تام نيست. پس مقام اول دو صورت داشت حكمش روشن شد مقام ثاني هم همين دو صورت را دارد حكمش روشن است در مقام اول، دو صورت مشخص است در مقام ثاني، دو صورت مشخص است كجا بايد سوگند ياد كنند چطور بايد سوگند ياد كنند هم مشخص شد ميماند مطلب آخر و آن جريان أرش است.
پرسش: اگر مشتري قبل از انقضاء زمان خيار فسخ كرده بودند.
پاسخ: بله الآن هم همين را ادعا ميكنند غير از اين هم نيست يعني ميگويد كه اين عين كه باقي بود من فسخ كردم حرف هم غير از اين نيست؛ منتها در مقام اول كه عين موجود است دو صورت داشت صورت اول اين است كه من يك هفته قبل فسخ كردم و غرضش آن دو منفعت بود منفعت ثمن و مثمن، اينها ثابت ميشود يا نميشود بحث خاص خود را دارد و اگر صورت دوم معيار بحث بود؛ يعني هيچ غرضي زائد ندارد مگر استرداد ثمن. عين موجود، حق فسخ موجود، ايشان ميگويد من يك هفته قبل فسخ كردم خب نتواند ثابت بكند همين الآن ميگويد فسخت، غرضش اين است كه پولش را بگيرد خب ميگيرد چون غرض زائدي كه ندارد غرض بهرهبرداري از منافع ثمن نيست غرض تحميل هزينه نگهداري اين كالا بر بايع نيست، غرض اين است كه پولش را بگيرد خب ميگيرد منتها مشكل فقهي بود اين بود كه كسي كه ميگويد من يك هفته قبل فسخ كردم الآن حقي ندارد تا جدش متمشي بشود بگويد فسخت، گفتند براي فصل خصومت، صورت فسخ هم كافي است كه دعوا حل بشود پس در مقام اول راه حل داشتيم اما در مقام ثاني چون عين نيست نميتوانيم بگوييم الآن فسخ بكن چون فرض در اين است كه عين الآن معدوم شد و اين مشتري ميگويد قبل از اينكه عين زائل بشود من فسخ كردم و الآن نميتوانم ثابت بكنم.
پرسش: ...
پاسخ: آن وقتي كه مالك بود كه اقرار نداشت الآن كه اقرار دارد كه مالك چيزي نيست آن وقتي كه مالك بود بله ميتوانست ولي بايع ميگويد كه تو آن كار را نكردي، الآن كه داري حرف ميزني مالك چيزي نيستي «من ملك شيئاً ملك الاقرار به»[12] نه «من كان مالكاً انقضي عنه المبدأ الآن له الاقرار».
حالا اگر فسخ شد بنا شد عوضين برگردد راه هم غير از اين نيست ثمن خودش را ميگيرد و بدل مثمن را ميدهد مثلي بود مثل قيمي بود قيمت، فروشنده در همان مغازهاي كه نشسته بودند يك عده زيادي بودند كه از آن خريدار سؤال كردند كه فسخ كردي؟ نكردي؟ ميكني يا نميكني؟ ميگفت نه مال من است چه فسخ بكنم همه شنيدند اين فروشنده ميگويد كه اين آقايان شاهدند كه شما فسخ نكردي اگر يك وقتي دستش خالي بود فقط به استصحاب عدم خواست بسنده كند مشكل جدي دارد همه موارد همين طور است در هر موردي كه انسان بخواهد به فعل ديگري سوگند ياد كند اگر شواهدي داشت دارد، ندارد مقدورش نيست.
پرسش: دوباره از فروشنده بيّنه ميخواهيد.
پاسخ: نه اينكه بيّنه بخواهيم به استناد آن بيّنه ميتواند سوگند بتّي ياد كند از او سوگند ميطلبند دست او خالي است يا خودش بايد علم داشته باشد يا شواهد فراواني داشته باشد كه اطمينان آور باشد اگر نه خودش علم داشت نه شواهدي داشت دستش خالي بود فقط به استناد اصالة العدم خواست سوگند ياد كند سوگند بتّي مقدور او نيست، همه جا همين طور است اختصاصي به مسئله بايع و مشتري مقام ما ندارد. <بقي امرٌ آخر و هو جريان أرش> در جريان أرش، قد يقال به اين كه تعارض اقرارين چرا؟ برخيها بر اينند كه خريدار كه كالاي معيب به دست او آمد الآن كه نتوانست فسخ خود را ثابت كند لااقل بايد أرش بگيرد تا از هر دو حق محروم نشود فسخ را كه نتوانست ثابت بكند اگر فسخ ثابت بشود به يكي از راههاي گذشته ثمن برميگردد؛ اما اگر نتوانست فسخ را ثابت كند از أرش هم محروم بشود از هر دو حق محروم شده، پس أرش دارد؛ لكن گفته ميشود كه اين از باب تزاحم حقوقي است تعارض اقرارين است يا تزاحم اقرارين است چطور شما ميتوانيد فتوا بدهيد به اينكه او مستحق أرش است زيرا خودش كه مدعي فسخ است معنايش اين است كه من حق أرش ندارم چون خودش ادعا ميكند من فسخ كردم، كسي كه مدعي فسخ است به منزله اعتراف به عدم استحقاق أرش است بايع كه ميگويد شما فسخ نكردي، اعتراف دارد كه شما مستحق أرش هستيد اينجا كدام مقدم است؟ چه راه حلي داريد؟ يك نكتهاي در فرمايشات مرحوم آخوند هست كه در كلمات شيخنا الاستاد هم بود مرحوم آخوند فرمايشش اين است كه بايع كه ميگويد شما فسخ نكردي معنايش اعتراف به أرش نيست او شايد اصلاً مسئله را نداند[13] يا بر فرض بداند توجه نداشته باشد شما ميخواهيد يك چيزي را بر او تحميل كنيد كه او يا نميداند يا توجه ندارد از كجا اين اقرار به أرش است؟ مسئله را ميداند شايد نداند آيا به موقع توجه داشت؟ شايد نداشت شما ميگوييد او چون فسخ را انكار كرده است. پس أرش را اقرار دارد، اين چه لزومي است اين اشكال در فرمايشات مرحوم آخوند[14] هم هست پس بايع منكر فسخ است بس نه اينكه فسخ را انكار بكند و أرش را اقرار دارد مشتري كه مدعي فسخ است ميگويد من فسخ كردهام الآن شايد غافل از اين أرش باشد يا آن وقت غافل از أرش بوده شما از كجا ثابت ميكنيد كه اين به هر دو نكته توجه داشت و دارد اقرار به فسخ اعتراف به عدم استحقاق أرش است اين يك، ثانياً شما بين لازم مُقَّرُ به با لازم اقرار داريد خلط ميكنيد آيا سقوط أرش، لازمه اقرار است يا لازمه ثبوت سقوط فسخ، اگر فسخ نباشد أرش هست، نه اگر كسي اقرار به فسخ كرد أرش نيست. ببينيد اگر فسخ بود أرش نيست بله اين را ما قبول داريم چرا؟ چون در نصوص فرمودند يا أرش يا رد، اگر رد بود ديگر أرش نيست اين نص است يعني چه؟ يعني سقوط أرش، فرع بر ثبوت فسخ است اين را ما قبول داريم اما در كدام دليل آمده كه سقوط أرش لازمه اقرار به فسخ است بله لازمه آن مُقَّرُ به است مشكل شما اين است كه بين اقرار و مُقَّرُ به خلط كرديد اگر فسخ باشد أرش نيست بله ما هم قبول داريم اما اقرار به فسخ باعث سقوط أرش است؟ مگر اين لازمه اقرار است يا لازمه مقر به است او البته شايد نتواند دعوا كند ولي در واقع بينه و بين الله أرش ساقط است؟ دليل بر سقوط أرش نيست او يك اقراري ميكند هنوز به مقصد نرسيده ثابت هم نشده اگر فسخ باشد أرش نيست، نه اگر اقرار به فسخ بود ديگر أرش نيست. بنابراين اينكه گفته شد تزاحم اقرارين است هيچ كدام تزاحمي در كار نيست. اولاً اشكال اين است كه فروشنده انكار فسخ ميكند انكار فسخ مستلزم اقرار به أرش نيست اين يك، خريدار اقرار به فسخ دارد نه اعتراف به عدم أرش اين دو تا. بنابراين اگر كسي بگويد او مستحق أرش است جمعاً بين الحقين، يك راه معتدلانهاي ارائه كرده گرچه هنوز ثابت نشده هنوز بحث ادامه دارد ولي نميشود گفت كه لازمه اقرار به فسخ عدم أرش است، لازمه انكار فسخ، سقوط أرش است اين اشكال وارد نيست اين سخن تام نيست. حالا تتمهاش ـ انشاءالله ـ براي روز شنبه؛ ولي امروز چون چهارشنبه است يك مقدار بعضي از احاديث نوراني اهل بيت(عليهم السلام) را ذكر بكنيم يكي از اسماء روز قيامت القاب روز قيامت يا مطالبي كه در روز قيامت مطرح است همان حسرت است ميگويند يوم الحسره[15] ، ميگويند بسياري از مردم در قيامت متحسرند افسوس ميخورند اما بدان، معلوم است كه حسرتشان براي چيست در روايات اهل بيت(عليهم السلام) هست كه مؤمنان و اهل بهشت آنها هم حسرت ميخورند بدان حسرت ميخورند فواضحٌ؛ براي اينكه بيراهه رفتند خوبان حسرت ميخورند براي اينكه چرا بهتر راه حق را طي نكردند كاملتر نشدند كه در قيامت به درجات بالاتري برسند لذا همه حسرت دارند مگر اوحدي از اهل ايمان، اين هم در روايات ما هست اين هم معنايش روشن است. اما در تطبيق كه ما جزء كدام گروهيم چه كار بكنيم كه كمتر حسرت دامنگير ما بشود اين است كه برخي از ماها يا خيلي از ماها بر اساس اينكه بهترين فضيلت تقواست آن در دستورات اخلاقي همه هست در روايات هم هست كه «التُقَي رئيس الاطلاق»[16] سعي ميكنيم كه روي تقوا زياد كار بكنيم البته كار خوبي است نمازهاي واجب و مستحب را بخوانديم خيرات را انجام بدهيم خدمات را انجام بدهيم و مشكلات خودمان را حل كنيم مشكلات جامعه را حل كنيم همه اينها خير و نور است، همه اينها را هم لله انجام بدهيم همه اينها هم خير است. اما اينهايي كه گرفتار حسرتند در حقيقت چند گروهند كه وقتي باز بشود معلوم ميشود كه ماها در كجا قرار داريم. اگر يك مقصدي باشد مقصودي در آن مقصد قرار داشته باشد و راه مشخصي هم داشته باشد اين راه بسيار دلپذير و دلنواز و پربركت باشد روندههاي اين راه، بعضيها آن مقصد و مقصود را فراموش ميكنند مشغول گشت و گذار در همين پاركها و در راههاي زيبا هستند اينها كسانياند كه خب سوء عاقبت دارند خسران دنيا و آخرت دارند اينها حسرتشان مشخص است گروهي هستند كه مقصد يادشان است مقصود يادشان است دارند ميروند ولي آهسته آهسته ميروند تمام سعي و تلاششان اين است كه ببينند چند تا راه هست كه به مقصد برسند خب بالأخره ولو صد تا راه ولو هزار تا راه شما همين راهي كه رفتي همين راه را ادامه بده شما چه كار داريد هزار تا راه هست، عمرش را صرف ميكند براي اينكه فلان جا هم راه هست فلان جا هم راه هست فلان جا هم راه هست اين در راه ميماند. شما حالا حساب كرديد كه عدد وصول الي الله عددشان به عدد انفاس است حالا بيا اين را شماره بكن فلان راه هم هست فلان جا هم راه هست فلان راه هم هست، سرگرم بيان راههاي الي الله است اين وظيفه ما نيست مقصد يادمان هست مقصود يادمان هست ما داريم راه را بررسي ميكنيم كار خوبي است ولي اين باعث ميشود كه ما خودمان كند برويم اين هم يك حسرت است. حسرت ديگر اين است كه ما حالا مقصد يادمان است مقصود يادمان است در صدد اين نيستيم كه ببينيم چند تا راه داريم ميخواهيم اين زاد و توشه را بيشتر فراهم كنيم هر چه دستمان رسيد ميگيريم براي اينكه زاد ميخواهيم تهيه كنيم هر چه دستمان رسيد از زاد و توشه از اين غذاها و خوراكيها ميگيريم. پس بعضيها مقصد و مقصود يادشان رفته خسر الدنيا و الآخره هستند؛ بعضيها مقصد و مقصود يادشان است ولي منتها دارند راهها را شناسايي ميكنند كه چندين راه است براي مقصد، شما ده تا راه را به هزار تا راه رساندي اما وقتت را در راه شناسي صرف كردي نه در پيمودن راه لنگان لنگان دارد ميرود اما گفته در اينجا هزار تا راه است خب بله وقت را چرا در اين صرف كردي؟ گروه سوم كسانياند كه ميگويند مسافر زاد و توشه ميخواهد دستش هر چه رسيده دارد انجام ميدهد فراهم ميكند مثل كسي كه دارد ميرود مشهد يك كاميون ميوه و غذا و نان ميبرد يك كارتن براي شما كافي است يك كاميون براي چه ميبري؟ البته اين كاميون ميبري به افراد ميدهي ثواب هم دارد درجات هم بالا ميرود ولي با يك كارتون هم ميشود رفت مشهد، مشهد را درياب، مقصد را درياب، امامت را درياب، ولايت را درياب؛ مدام غذا جمع ميكني براي چيست؟ ما موظفيم برابر ﴿تزودوا فاِنَّ خير الزاد التقوي﴾[17] تقوا داشته باشيم يك نماز واجبي است يك نماز مستحبي است يك واجباتي است يك محرماتي است به ما گفتند آن را بكن ميگوييم چشم، اين را نكن ميگوييم چشم. اما قسمت مهم وقت را صرف بكنيم به كارهاي واجب و مستحب؛ اينها زاد است اينها كه مقصد نيست بله كسي كه هزار تا ركعت نماز خوانده هزار روز روزه گرفته هزار تا كار خير كرده به او هزار تا غرفه ميدهند به ديگري كمتر ميدهند اين هست؛ اما اين مقصد نيست اين لقاء الله كه ميگويند چيز ديگر است اين بهشت ميخواهد هزار تا كار خير كرده خب هزار تا غرفه به او ميدهند هزار تا درخت به او ميدهند هزار تا نهر و چشمه به او ميدهند ديگر ﴿عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ﴾[18] كه اين را نميبرند. اين ميبيند يك عدهاي خاص از يك جايي برميگردند اين حسرت ميخورد من كه عمرم را براي اين واجب و مستحب صرف كردم درباره معرفت خدا، مرحوم كليني از وجود مبارك معصوم(عليهم السلام) نقل كرد «اعرفوا الله بالله»[19] ما در آن زمينه كه اصلاً كار نكرديم اين خدايي كه به ما از هر چيزي نزديكتر است ما ميگوييم كار را بايد قربة اليه انجام بدهيم از اين نزديكتر كه فرض ندارد اين قرب يعني چه؟ ما كجاييم ميخواهيم كجا برويم اين جان كندن ميخواهد كه آدم اين را بفهمد شما مگر نميخواهيد قربة الي الله بكنيد اين قرب كه نه زماني است نه زميني، قرب معنوي است. قرب معنوي هم كه حاصل است چطور شما دوريد و او نزديك است فرض دارد كه يك چيزي به ما نزديكتر از خدا باشد اينكه فرض ندارد ما كجاييم. اينكه ميگويند بهشت ثمنش جنت است؛ چون دو تا روايت است هر دو در اين غرر و درر هست در جوامع روايي ديگر هم هست بدانيد « ان أبدانكم ليس لها ثمنٌ الّا الجنه فلا تبيعوها بغيرها»[20] اين يك، همين مضمون درباره نفوس و ارواح هم هست دو، يعني اين تن شما به اندازه بهشت ميارزد كمتر از بهشت نفروشيد رفتيد جهنم مغبونيد رفتيد در اعراف، مغبونيد اين بدنتان به اندازه بهشت ميارزد كدام بهشت ﴿جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾[21] «ان ابدانكم ليس لها ثمنٌ الّا الجنه فلا تبيعوها بغيرها»[22] كدام جنت؟ ﴿عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ﴾[23] اين جانتان به اندازه ﴿فَادْخُلي في عِبادي ٭ وَ ادْخُلي جَنَّتي﴾[24] ميارزد اين بدنتان به اندازه ﴿جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾[25] ميارزد آن كسي كه داراي جنت اللقاء است يقنياً اين ﴿جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾ را داراست اما آنهايي كه اين ﴿جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾ دارا هستند كه همه اينها به جنت النعيم نميرسند. بنابراين اين گروه هم در قيامت حسرت ميخورند كه عجب ما همهاش به فكر زاد بوديم. چقدر اين كتاب شيرين است فرمود:﴿تزودوا فإنّ خير الزاد التقوي﴾[26] تقوا زاد راه است شما در تحصيل اين زاد كوشيديد چه وقت به مقصد رسيديد. درباره ابي ذر(رضوان الله عليه) رسيده است درباره خيلي از صحابه بزرگوار رسيده است كه «كانت اكثر عبادة ابي ذر خصلتين التفكر الاعتبار»[27] اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه فرمود: «كان لي فيما مضي أخ في اللّه، و كان يعظمه في عيني صغر الدّنيا في عينه»[28] وقتي ميگويند فلان كس به اينجا رسيد فلان كس به آنجا رسيد، اين تكان نميخورد حالا چه شد يك وظيفهاي است يك مسئوليتي است دو روز اين، دو روز، آن اين نگران اين و آن نيست بالأخره يك نظامي است يك دنيايي است دو روز اين اداره ميكند دو روز آن، اين حواسش جاي ديگر است. اين بيان نوراني حضرت امير اين است كه بعضيها كه آن مقصد شناس و مقصود جو هستند به نظر خيليها ميگويند اينها قاطي كردند ما در تعبيرات رايج ميبينيم بعضيها به يكديگر ميگويند ميگويند اين قاطي كرده، حضرت فرمود كه عدهاي ميگويند «لقد خولطوا و لقد خالطهم امرٌ عظيم»[29] حواسشان جاي ديگر است ميگويند اينكه از هر موجودي به ما نزديكتر است ما ميخواهيم به او متقرب بشويم اين يعني چه؟ اين سؤال مفهومي هم براي خيليها مطرح نيست چه رسد به راه حلش. اينكه در قرآن دارد كه ما همه آيات نور و حق و حسن و زيباست، ولي شما بهترينش را بگيريد ﴿وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ﴾[30] بله ميوههاي فراواني داريم شما آن بهترين را بگيريد رايگان هم هست چرا همين كه دم دستتان است آن را ميگيريد ما خانههاي فراواني داريم به شما گفتيم بياييد بنشينيد چرا فقط اين دم دستي را گرفتيد ﴿وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ﴾[31] آن بهترينش را بگيريد درباره اباذر(رضوان الله عليه)[32] و امثال اباذر اين روايت ميفرمايد كه اكثر عبادت آنها فكر بود اين كلمه <اكثر عبادتي التفكر> را شما در اين دستگاهها كه فعلاً هست مراجعه كنيد ببينيد كه بسياري از ائمه(عليهم السلام) ما را به اين سفارش كردند در بيانات نوراني امام رضا(سلام الله عليه) هست كه «ليست العبادة كثرة الصلاة و الصيام العبادة التفكر في امر الله»[33] خب حالا ما الآن فكر زاديم كسي به ما ميگويد آقا اين مقدار زاد كافي است آن مقصد را درياب وگرنه اين حسرت هست بايد خيلي فرق باشد بين حوزه و بين كساني كه در فضاي مسجد و حسينيه اهل بهشتند بهشتي هم هستند كار خير هم ميكنند يقيناً محبوب خدا و پيغمبر هستند آنها ﴿جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾[34] انشاءالله جاي دارند اما اينها بايد ﴿في جَنّاتٍ وَ نَهَرٍ ٭ في مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ﴾[35] جا داشته باشند اين مال اوحدي است اينها هستند كه حسرت نميبينند كه اميدواريم خداي سبحان آن توفيق را به همگان مرحمت كند كه ما مقصد را بشناسيم مقصود را بشناسيم زاد و راحله را به اندازه لازم تهيه كنيم و اكثر عبادات ما هم معرفت خداي سبحان و محبت او باشد.
«والحمد لله رب العالمين»