« فهرست دروس
درس خارج فقه آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

1403/11/15

بسم الله الرحمن الرحیم

 مسئله هفتم و باقی مانده مسئله ششم/ مسائل قضا/کتاب القضاء

 

موضوع: کتاب القضاء/ مسائل قضا/ مسئله هفتم و باقی مانده مسئله ششم

 

جريان سيد الشهداء و صحنه کربلا تنها بحث مقتل و عزاداري و اينها نيست يک بحث کلامي سنگيني دارد و آنها هم کربلا را با همين حيله‌هاي ديني اراده کردند. آن روز به عرضتان رسيد که جلسه عبيدالله ملعون و مصاحبه‌اش با زينب کبري(سلام الله عليها) يک مبحث عميق علمي است؛ حداقلش مثل همين مسئله درس خارج است. حواستان جمع باشد اين روضه نيست. تمام اعتراض‌ها و سؤال‌ها و گفتگوهاي آن جلسه مسئله کلامي بود. اين ملعون يعني عبيدالله اصلاً نگفت که ما در سياست پيروز شديم ما در جنگ پيروز شديم! فقط مسئله خدا؛ ديدي خدا با برادرت چه کرد؟ اين يعني چه؟ بعد زينب کبري فهميد که مسئله سياسي نيست مسئله نظامي نيست مسئله جهادي نيست مسئله اجتماعي نيست مسئله کلامي است، گفت: «مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلا»[1] . هم آن سؤال علمي يعني علمي است، هم اين جواب. بعد گفت آن پسر کيست؟ گفت: علي بن الحسين است. گفت: علي بن الحسين را که خدا در کربلا کشت! گفت: او را شما کشتيد. اصرار عبيدالله ملعون اين است که خدا اين کارها را کرد و دفاع زينب کبري(سلام الله عليها) اين است که شما انجام داديد. اين مسئله سياسي نيست. تمام دسيسه‌هاي اموي آن روز ظهور کرده است. اين معاويه ملعون ساليان متمادي زحمت کشيده ثابت کرده که در بين اين مکتب‌ها تفويض مشکل اينها را حل نمي‌کند امر بين الأمرين[2] [3] که اهل بيت اصرار دارند مشکل اينها را حل نمي‌کند فقط جبر مشکل اينها را حل مي‌کند. جبر يعني تمام کارها را خدا انجام داده است و ما هيچ کاره‌اي هستيم. حالا در شام و اينها کم‌کم مسئله عوض شد اما در کوفه نقشه معاويه گرفت و عبيدالله ملعون اصرار دارد بگويد که اين کار کار خدا بود و ما سمتي نداشتيم «كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللَّهِ بِأَخِيكِ» فرمود: نه، خدا نکشت شما کشتيد «مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلا» و معاويه ساليان متمادي براي اينکه حکمراني‌اش به هوس باشد هر چه مي‌خواهد انجام بدهد و تمام جنايت‌ها را به عهده قضا و قدر بگذارد تلاش و کوشش کرد مسئله جبر را تشويق کرد ترغيب کرد تدريس کرد و امثال ذلک، تفويضي‌ها را از بين برد؛ بني العباس هم ديدند اين راه راه خوبي است معتزله که طرفدار اعتزال و تفويض بودند اينها را قتل عام کردند اشاعره که طرفدار جبر بودند اينها را پروراندند و در دستگاه‌ها آوردند. تمام روحانيون دستگاه عباسي همين اشاعره‌ هستند و آن بيچاره‌هاي معتزله، آنها که مي‌گفتند انسان آزاد است همه را قتل عام کردند و از طرفي هم اين عمر سعد که آخوندزاده بود و پدرش هم آخوند بود و روحاني بود و يک چهره با قداستي داشت او را آوردند پيش‌نماز کردند تا پنج وقت نماز جدا بخواند که هم نماز بخوانند هم آن مستحبات رعايت بشود. بين ظهر و عصر فاصله بگذارند بين نماز مغرب و عشاء فاصله بگذارند افضل است. اين نماز پنج وقت را همين عمر سعد ملعون به جماعت در کربلا مي‌خواند. آخوندزاده بود صبغه ديني داشت و به عنوان اينکه چهره مذهبي است او را آوردند که نماز پنج وقت را به جماعت بخواند آن هم با فاصله - براي اينکه فاصله گذاشتن افضل است - با اين حيله کربلا را به بار آوردند و زينب کبري(صلوات الله و سلامه عليها) فهميد صريحاً گفت که کار کار شماست نه کار خدا ولي آنچه خدا انجام مي‌دهد و دستور مي‌دهد «مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلا».

آقايان اين است که بايد مسئله روضه را مسئله کلامي بدانيم البته اشک و مصيبت و ناله، توسل به اينها مخصوصاً نسبت به وجود مبارک قمر بني‌هاشم، صدها اثر دارد. اين شمر ملعون عصر تاسوعا مي‌گفت: «أين بنو أختنا»[4] يعني همشيره‌زاده‌هاي ما کجا هستند؟ چون وجود مبارک قمر بني‌هاشم از قبيله بني‌کلاب بود آن ملعون هم از قبيله بني‌کلاب بود. گفت اينها خواهرزاده‌هاي ما هستند «أين بنو أختنا» يعني ابوالفضل و برادرهايش کجا هستند؟ «أين بنو أختنا، أين بنو أختنا»! وجود مبارک قمر بني‌هاشم چون شنيد، بي‌اعتنايي کرد. وجود مبارک سيد الشهداء فرمود تو را صدا مي‌زند برو ببين چه مي‌گويد؟ وگرنه حضرت اصلاً حاضر نبود حرف او را بشنود.

عصر عاشوراست گفت همين الآن بايد جمع کنيد چون اين ملعون آمده کار را يکسره بکند. وجود مبارک قمر بني‌هاشم او را لعنت کرد يک حرفي زد گفت: «لعنت الله عليک و علي أبيک» پسر پيغمبر يک شبي، عصري يا شبي در امان نيست؟! بالاخره آمد و وجود مبارک حضرت سيد الشهداء به او فرمود برو يک امشبي را مهلت بگير. غرض اين است که «أين بنو أختنا، أين بنو أختنا» که شمر ملعون گفت به اين مناسبت بود که ايشان هم از قبيله بني کلاب بودند آن ملعون هم از قبيله بني کلاب بود و شب عاشورا که تقريباً قدغن محض بود تنها يک نفر دور خيمه سيد الشهداء دور مي‌زد هيچ کس جرأت نمي‌کرد که آن شب پاس بدهد. تنها کسي که دور خيمه مطهر سيد الشهداء پاس مي‌داد و مي‌گشت قمر بني‌هاشم بود. اگر مي‌گويند توسل به اين آقا اثر دارد واقعاً وسيله خوبي است. آن روز فقط خطر بود هيچ چيزي نبود جز خطر. اينها که بعضي در رکوع بودند بعضي در سجده بودند بعضي زمزمه داشتند اما کسي که آن شهامت را داشته باشد تا آخر، اطراف خيمه سيد الشهداء پاس بدهد همين وجود مبارک قمر بني‌هاشم بود.

به هر تقدير توسل به اينها عرض ادب به پيشگاه اينها دست به دامن اينها زدن، هم نظام را حفظ مي‌کند هم کشور را حفظ مي‌کند هم حوزه را حفظ مي‌کند هم دانشگاه را حفظ مي‌کند و هم همه حاجت‌هاي شخصي ما را برآورده مي‌کند.

 

ادامه درس فقه:

اما مسئله فقهي: اين مسئله هفتم دو تا فرع داشت که فرع اول گفته شد فرع دوم هم شبيه آن است که اين را بازگو مي‌کنيم بعد مي‌رسيم به آن مسائلي که قبلاً مربوط به مسئله ششم بود. مسئله ششم يک مقداري از نظر اينکه ما را تشويق کردند به علم و اينها يک دستور و نظم چهار ضلعي خوبي دارد که تکرارش هم باز خوب است.

مسئله هفتم اين است «السابعة لو مات» يک «و لا وارث له» يک تاجري بميرد و وارث نداشته باشد، دو - آن قيدي هم که بايد مرحوم محقق اضافه مي‌کرد و متأسفانه ذکر نکرد و مرحوم صاحب جواهر اضافه کرد و حتماً بايد باشد - عنصر سوم اين است که اين مرحوم در دفتر رسمي خودش نوشته که من از فلان شخص اين قدر طلب دارم. چهارم: «و ظهر له شاهد بدين» يک کسي آمده شهادت داد که اين تاجري که مُرد از فلان شخص - از عمرو - طلب دارد؛ در چنين صورتي مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) در مبسوط يک فرمايشي فرمودند «قيل يحبس حتى يحلف» اين عمرو را به زندان مي‌برند تا بالاخره يا اقرار کند يا سوگند ياد کند. چرا؟ براي اينکه يا بينه است يا اقرار است يا سوگند. اينجا فقط او بايد سوگند ياد کند. حلف مردود که در اينجا راه ندارد براي اينکه مدعي مرده است، نمي‌شود گفت سوگند را مدعي‌عليه به مدعي برگرداند. حلف مردود برای جايي است که او زنده باشد لذا فرمود که حلف مردود ممکن نيست. اين فرع اول بود که حکمش در بحث ديروز روشن شد.

فرع دوم همين مسئله هفتم اين است: «و كذا لو ادعى الوصي أن الميت أوصى للفقراء» يک کسي مُرد وصيت کرد و وصي دارد، حالا در وصيت‌نامه چه نوشت، آن وصيت‌نامه پيش ورثه نيست تا آنها بگويند در وصيت‌نامه چنين چيزي هست يا نيست. فقط آنها مي‌گويند وصي مي‌گويد که اين شخصي که مُرد و مرا وصي خود قرار داد گفت فلان مبلغ را به فقرا بدهيد، بچه اين متوفي مي‌گويد به اينکه ما سندي از او نوشته‌اي از او نداريم در دفتر تجاري او چيزی نديديم، اين چيزها را نشنيديم يا به ما چيزي نگفته. آن وقت ادعا از طرف وصي است انکار از طرف وارث است. مي‌فرمايد در اينجا هم «و کذا لو ادعي الوصي أن الميت أوصي للفقراء و شهد واحد» يک شاهدي هم گفت بله، من هم مي‌دانم که اين متوفي وصيت کرد که يک مقداري مال به فقراء بدهند. «فأنكر الوارث» در اين فرع هم اگر وارث نمي‌پذيرد او را به زندان مي‌برند تا احد الأمرين را يعني يا اقرار يا حلف را داشته باشد.

اين دو تا فرعي است زير مسئله هفتم که مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) در مبسوط بيان فرمودند و مرحوم محقق موافق نيستند لذا محقق مي‌فرمايد «و في الموضعين إشكال لأن السجن عقوبة» يک «لم يثبت موجبها»[5] دو. اين فقط ادعا است محکمه و قاضي که حکم نکرده ثابت هم که نشده، چرا او را به زندان ببريم ؟ اين خلاصه نقد مرحوم محقق است اينها هم خلاصه فرمايش شيخ طوسي.

اما «و الذي ينبغي أن يقال» همان بحث ديروز است که اينها بين حَکم و حاکم فرق نگذاشتند؛ دستگاه قضا دو تا کار دارد يکي اينکه مدعي خصوصي دارد که اينجا يا سوگند است يا بينه است و امثال ذلک. يا مدعي خصوصي در اينجا ندارد مدعي عموم دارد مدعي العموم است؛ فضا آلوده مي‌شود آب آلوده مي‌شود يا اين شخص وصيت کرده که سهم فقراء اين مقدار است در اينجا حاکم دخالت مي‌کند نه حَکم. اين قاضي اگر رشد علمي داشته باشد هم سمت حَکميت دارد هم سمت حاکميت. اين حديث نوراني که در اولش اين بود که «فَلْيَرْضَوْا بِهِ حَكَماً» بعد در ذيل فرمود «قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِماً»[6] يعني آنجا که مدعي العموم است اين شخص حاکم است ما او را نصب مي‌کنيم اگر حَکم است و قاضي است ما او را نصب مي‌کنيم. آنجا که طرفين دعوا دارند، حَکميت و قاضي است ما نصب کرديم. آنجا که مدعي عموم است و طرف دعوا ندارد و بالاخره بايد مسئله ثابت بشود، ما او را حاکم قرار داديم. لذا در بعضي از نصوص «الحکومة» دارد در آن روايت شريف در اولش اين بود که «فَلْيَرْضَوْا بِهِ حَكَماً» و در ذيلش «قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِماً» دارد.

پس بنابراين حق با مرحوم شيخ طوسي است و حق با مرحوم صاحب جواهر است. اينها تتمه دو تا فرعي است که مربوط به مسئله هفتم بود.

پرسش: اگر شاهد قسم را ادا کرد ... بايد يمين مدعی ضميمه بشود در اينجا وصی مدعی است

پاسخ: نه، وصي چه سمتي دارد؟ وصي مي‌گويد، او مي‌خواهد ندهد ندهد. من شنيدم. وصي بيچاره چرا قسم بخورد؟ قبلاً «الحلف» گذشت که بر وصي واجب نيست سوگند بخورد، ايو چرا قبر خودش را تنگ بکند؟ اين شخص(وارث) قسم بخورد حل مي‌شود. شمايي که مي‌گويي نبود، يک قسم بخور. اين وارث يک قسم بخورد حل مي‌شود. او که انکار مي‌کند مدعي‌عليه است منکر است، اگر دو تا شاهد بود مسئله حل مي‌شد، چون يک شاهد است از اين طرف حل نمي‌شود. مي‌ماند الإقرار و اليمين. اين الإقرار و اليمين برای اين آقازاده است شما که مي‌گويي بدهکار نيستيم، پس قسم بخور.

خلاصه، اين دو تا فرع مسئله هفتم با همه خصوصيات علمي‌اش گذشت. اما در خصوص مسئله ششم کل خصوصيات علمي و فتوايي قبلاً گذشت؛ منتها يک سلسله همراهاني دارد که آنها خيلي نوراني و پربرکت است. مسئله ششم که قيودش گذشت اين بود «السادسة لو ادعى صاحب النصاب إبداله في أثناء الحول قبل قوله و لا يمين و كذا لو خَرِصَ عليه» به يک ضبط «أو خُرِصَ» به ضبطي ديگر «فادعى النقصان و كذا لو ادعى الذمي الإسلام قبل الحول أما لو ادعى الصغير الحربي الإنبات لعلاج لا بسن ليتخلص عن القتل فيه تردد»[7] مسئله ششم اين است که حکومت اسلامي خصوصيت‌هاي مالي‌اش را از زکات و از خمس و اينها مي‌گيرد ﴿خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ﴾[8] که قبلاً هم به عرضان رسيد ضمير «هي» در اين «تطهر» مؤنث غائب است نه خطاب باشد چون اگر خطاب باشد بايد مجزوم باشد چون جواب امر است ﴿خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ﴾ خود صدقه مطهر است مثل آب است، آدم را پاک مي‌کند ﴿صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ﴾ نه «تُطَهِّرْهُمْ»! يک عده‌اي از طرف حکومت مي‌روند و زکوات را جمع مي‌کنند.

اينها که مي‌آيند درباره کسي که گندم دارد جو دارد و امثال ذلک، تخمين مي‌زنند يا چند تا گاو و گوسفند دارد تخمين مي‌زنند خَرص يعني تخمين. يا اين مقدار انگور دارد تخمين مي‌زنند. بعد آن شخص مدعي است که زکات بايد از مالی باشد که در طول سال مانده ادعا می‌کند که مثلاً پنج تا از گوسفندان من يا مُردند و پنج تا ديگر تهيه کردم يا فروخته شدند اينها را تازه خريدم پس همه اين چهل تا گوسفند يا پنجاه تا گوسفند، همه‌شان باقي نيستند من اينها را تبديل کردم آنهايي که قبلاً بودند آنها يا مُردند يا فروختم و اينها را من تازه تهيه کردم، حلول حول نشده است. اگر آن شخصي که مؤدي زکات است يا مؤدي خمس است چنين ادعايي بکند چه بايد کرد؟ يا اگر ضبط «خُرِص» است اين يک نوع بيماري است که شخص بگويد آفت زده و اين مقدار انگور يا اين مقدار خرما را ما به دست نياورديم يا اين مقدار جو به دست نياورديم و به نصاب نرسيد. اين دو قسم. يا کسي که بايد جزيه بدهد بگويد که من قبل از اين حول، اسلام آوردم لذا الآن يهودي نيستم تا جزيه بدهم. يا کسي که در جنگ اسير شده و نابالغ است لذا او را نمي‌کشند، يک اماره‌اي دارد که آيا بالغ است يا نه؟ اگر انبات شعر خشن بشود علامت بلوغ است؛ اين جواني که در جنگ بود و اسير شد براي اينکه ثابت کند من بالغ نيستم لذا از کشتن محفوظ بماند، گفت اين شعر خشني که مي‌بينيد در اثر داروها و اينها به وجود آمده است، نه طبيعي. ديگر آن اماره نيست.

اگر در اين‌گونه از موارد چنين ادعايي بکنند حکمشان چيست؟ کجا قبول مي‌شود و کجا نکول مي‌شود؟ اين احکامش هم در مسئله ششم گذشت. چيزي از نظر حکم فقهي نمانده است. آنجايي که شاهدي داريم قبول می‌شود آنجا که اماره کاذب است رد مي‌شود و امثال ذلک. عمده آن است که در اين قسمت‌ها براي اينکه هيچ اشتباهي نه براي قاضي پيش بيايد نه براي طرفين دعوا پيش بيايد نه براي شاهدان و برگزارکنندگان محکمه، چند طايفه از روايات درباره خصوص مسئله قضا و حاکميت و حکميت و اينها وارد شده است.

اينکه وجود مبارک پيامبر آمده است معلم کتاب و حکمت است مفروغ عنه است. خداي سبحان آن حضرت را به عنوان ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾[9] [10] مبعوث کرد اين سرجايش محفوظ است. اين مطلب همه جا هست اختصاصي به باب قضا ندارد، اما «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ» اين بخش‌ها را در کتاب قضا ذکر مي‌کنند که عالم‌شدن و آشناشدن به احکام الهي واجب است. پس اول قرآن آمده که فرمود: ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾ در بخش دوم فرمودند «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ» اين بخش دوم. در بخش سوم فرمودند همان مقداري که درس خوانديد به همان مقدار ادعا بکنيد «أَنْ لَا يَجُوزَ مَنْطِقُكَ عِلْمَكَ» يعني بيش از مقدار سواد خودت حرف نزن. اين يک طايفه از نصوص است که بيش از اندازه درس خودت حرف نزن. اين يک طايفه ثالثه است. طايفه چهارم هم اين است که اگر درس خواندي به صرف اينکه حرف‌هاي ديگران را ياد گرفتيد کتاب را خوب فهميديد اکتفا نکنيد «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيعُ» مجتهد بشويد. شما بايد استخراج کنيد. آن قواعد کليه را آن اصول اوليه را آن برنامه‌هاي روايي را و اصول را ما مي‌گوييم، ما يعني ائمه، فرمودند وظيفه ما تک تک شما را تربيت کردن نيست. ما مثلاً صحيحه زراره داريم يا صحيحه محمد بن مسلم داريم يا فلان داريم که اين اصول را مي‌گوييم «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيعُ» حتماً بايد مجتهد بشويد. البته اين مجتهد شدن واجب کفايي است اگر کسي در خودش استعداد مي‌بيند اين وظيفه او است، اگر در منطقه‌اي زندگي مي‌کند که مجتهد نيست اين وظيفه او است. حالا اين چهار طايفه را ملاحظه بفرماييد که ائمه(عليهم السلام) چگونه تفصيل فرمودند؟ در وسائل جلد بيست و هفتم اين چهار طايفه است منتها آياتش را ما نمي‌خوانيم براي اينکه خود قرآن کريم فراوان دارد؛ در جلد بيست و هفتم اين روايت را مرحوم کليني نقل کردند و مرحوم شيخ طوسي بخشي‌اش را نقل کرد مرحوم صدوق(رضوان الله عليهم اجمعين) نقل کردند. باب چهارم روايت پانزدهم اين است که وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) فرمود: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ»[11] .

روايت شانزدهم: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ أَلَا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ بُغَاةَ الْعِلْمِ»[12] ؛ طلبه‌ها را خدا دوست دارد. کساني که در راه تحصيل علوم ديني‌ هستند محبوب خدا هستند. از اين بهتر؟! کم مقامي نيست کسي محبوب خدا باشد. آدم تمام تلاش و کوشش اين است که خودش بشود دوست خدا، چه رسد به اينکه خدا دوست آدم باشد. خدا دوست خودش را رها نمي‌کند. فرمود کساني که دنبال علوم الهي مي‌روند خدا اينها را دوست دارد «يُحِبُّ بُغَاةَ الْعِلْمِ».

روايت هجدهم اين باب است که «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ أَلَا وَ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ بُغَاةَ الْعِلْمِ»[13] .

روايت بيستم اين باب اين است که «اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَ لَوْ بِالصِّينِ- فَإِنَّ طَلَبَ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ»[14] .

روايت بيست و دوم اين است که «قَالَ النَّبِيُّ ص مَنْ تَعَلَّمَ بَاباً مِنَ الْعِلْمِ (عَمَّنْ يَثِقُ بِهِ)» از يک استادي که مورد اطمينان او است «كَانَ أَفْضَلَ مِنْ أَنْ يُصَلِّيَ أَلْفَ رَكْعَةٍ»[15] نمازهاي مستحبي چيز بسيار خيلي خوب است اما اين واجب است. اين افضل از هزار رکعت نماز مستحبي است.

روايت بيست و سوم اين باب وجود مبارک پيامبر فرمود: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ أَلَا وَ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ بُغَاةَ الْعِلْمِ»[16] طلبه‌ها را خداي سبحان دوست دارد. حالا يک قدري گراني است يک قدري فلان است بالاخره براي او(خدا) که گران نيست. فرمود هيچ کسي نگفت يا الله که صدا را نشنود، حالا باز شدن راه ده‌ها راه دارد: هم مسئولين را کمک مي‌کند هم مردم را کمک مي‌کند هم خودِ راه را باز مي‌کند، راه بسته را باز مي‌کند. درست است مشکلات هست اما اين راه دعا که بسته نيست «أَلَا وَ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ بُغَاةَ الْعِلْمِ»..

روايت بيست و چهارم هم اين است که وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) فرمود: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ فِي كُلِّ حَالٍ»[17] حالا يک وقتي گراني است يک وقتي ارزاني است، اما فرمود «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ فِي كُلِّ حَالٍ».

روايت سي‌ام اين است: «إِنَّ مِنْ حَقِيقَةِ الْإِيمَانِ أَنْ لَا يَجُوزَ مَنْطِقُكَ عِلْمَكَ»[18] ؛ به اندازه سوادتان حرف بزنيد. اين حرف‌ها بوسيدني نيست؟ زراره از امام صادق(سلام الله عليه) نقل می‌کند که حقيقت ايمان در اين است که انسان به مقدار سوادش حرف بزند «إِنَّ مِنْ حَقِيقَةِ الْإِيمَانِ أَنْ لَا يَجُوزَ مَنْطِقُكَ عِلْمَكَ». تجاوز نکند، بيش از مقدار سوادش حرف نزند.

آن وقت اين مسئله که بايد انسان مجتهد بشود در باب شش صفحه 61 روايت 51 اين است: «إِنَّمَا عَلَيْنَا أَنْ نُلْقِيَ إِلَيْكُمُ‌ الْأُصُولَ وَ عَلَيْكُمْ أَنْ تُفَرِّعُوا»؛ شما بايد اجتهاد کنيد، ما که مسئله‌گوي شما نيستيم. ما آمديم اصول و قواعد کليه را براي شما بگوييم.

روايت 52 اين است که «مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ» از وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) نقل مي‌کند که «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ» ما ائمه وظيفه‌مان است که قواعد را بگوييم ما که مسئله‌گوي شما نيستيم «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيعُ»[19] شما بايد اجتهاد کنيد.

پس اگر کسي درس خواند مثلاً به اندازه‌اي که حرف‌هاي ديگران را فهميد اين بين راه است. يک وقت است که مزاجش يا مشکلاتش نمیگذارد مجتهد بشود اين حرف‌ ديگری است، ولي تا آنجا که ممکن است «تا سر رود به سر رو و و تا پا بپا بپو»[20] به ما گفتند شما بايد مجتهد بشويد تا مشکل جامعه را حل کنيد. حالا روايات فراوان ديگري است که بعد مطالعه مي‌فرماييد.


[20] ديوان اشعار حکيم سبزواری، غزل شماره 152.
logo