« فهرست دروس
درس خارج فقه آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

1403/09/20

بسم الله الرحمن الرحیم

قضا و شهادت

موضوع: قضا و شهادت

 

اين بيان نوراني که ذات اقدس الهی فرمود خداوند معلم کتاب و حکمت است و معلم اين قرآن کريم است[1] [2] ، به وسيله ائمه(عليهم السلام) ظهور فراواني دارد. در بحث ديروز اشاره شد به اينکه وجود مبارک امام صادق و امام رضا(عليهما السلام و عليهم اجمعين) فرمودند تکليف اصلي ‌ما بيان قواعد و اصول کلي است، ما که مسئله‌گوي فلان مسجد و فلان مکان نيستيم که براي تک تک افراد مسئله بگوييم؛ البته اگر از ما سؤال کردند يا لازم بود مي‌گوييم، اما کار اصلي ما داشتن حوزه علميه و پرورش زراره و سماعه و محمد بن مسلم و اينها است که قواعد کلي را به اينها تفهيم کنيم، اينها از اين روي اين قواعد استنباط کنند و به جامعه منتقل کنند: «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيع»[3] وگرنه امام(سلام الله عليه) چگونه میتواند تمام جزئيات اين مسائل را براي مردم بازگو کند؟ فرمود وظيفه اصلي ما بيان قواعد کلي فقه و اصول و امثال ذلک است؛ يعني کار اصلي ما کار حوزوي است. ارتباط مستقيم ائمه(عليهم السلام) با زراره‌ها و محمد بن مسلم‌ها و هشام بن حَکم‌ها و هشام بن سالم‌ها است، با توده مردم آن چنان پيوندي نداشتند چه اينکه دستگاه هم خيلي موافق نبود.

 

وجود مبارک حضرت به ابان فرمود من علاقمندم که شما به مسجد برويد و «أفت الناس»[4] همين ابان بن تغلب که وقتی به حضور امام صادق شرفياب مي‌شود حضرت به خدمتگزارش مي‌فرمود: «أَلْقِ الْوَسَادَةَ لأَبَان»[5] آن بالشت را برای آقا بگذار يا آن پتو را پهن کن. الآن فخر دنيا و آخرت ما اين است که به حضور امام برسيم. آنجا وقتي ابان بن تغلب وارد مي‌شد حضرت به خدمتگزارش مي‌فرمود آن بالشت را خدمت آقا بياور «أَلْقِ الْوَسَادَةَ لأَبَان». اين در حقيقت استاد حوزه علميه تربيت کردن، فقيه تربيت کردن مروّج کلي تربيت کردن است، براي اينها، هم گاهي خود قاعده را مي‌فرمايند - مثل استصحاب و امثال ذلک - گاهي کيفيت استفاده قواعد از آيات را ذکر مي‌کنند. وقتي در حضور حضرت کسي سؤال کرد که مقدار مسح در مسح سر چقدر است؟ فرمود مسح بعض سر کافي است. آن شخص عرض مي‌کند که در قرآن دارد که سر را مسح کنيد چرا شما اينطور مي‌فرماييد؟ فرمود «لمکان الباء» فرمود: ﴿وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ﴾[6] ، اين باء، باء تبعيض است[7] ، شما بايد بعضي از سر را مسح بکنيد، آن رِجل هم چون عطف بر مجرور است - محلّاً - بايد بعضي از پا را مسح بکنيد نه کل پا را. ما اين‌طور اصول را مي‌گوييم نه فروع را، کار اصلي ما اين است و «لمکان الباء»ي که به زراره و امثال زراره مي‌فرمايد و قواعد کليه تفسير را ذکر مي‌کند که قرآن متشابهاتي دارد محکماتي دارد، متشابهات را بايد به محکمات برگرداند. آنچه که از آيات استفاده مي‌شود اين است که کسي حق ندارد به خود متشابه «بما أنّه متشابه» عمل بکند؛ مثلاً ﴿جاءَ رَبُّكَ﴾[8] و کذا و کذا اينها جزء متشابهات است. کسي – معاذالله - همين ﴿جاءَ رَبُّكَ﴾ را به آمد و رفت خدا معنا بکند اينکه درست نيست؛ اما حالا تکليف متشابهات چيست، اين در روايات مشخص شد. فرمود اگر متشابهات هست اين را با محکمات معنا کنيد «القُرآن يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»[9] [10] فرمود به اينکه متشابهات را به وسيله محکمات بيان کنيد. اين کارها را انجام مي‌دادند متشابهات به وسيله محکمات، کلمه حرف جر در فلان جا به چه معنا است، اينها جزئياتي است که انجام مي‌دادند.

اما در جريان اينکه حق است يا تکليف، کاملاً روشن شد وقتي کسي وارد محکمه شد اصل طرح دعوا حق او است، ادامه دعوا حق او است، تبديل دعوا به صلح حق او است، مي‌توانند از محکمه بيرون بيايند، حق آنها است، اما وقتي که وارد محکمه شدند طرح دعوا کردند، حکم به دست حاکم شرع است که از او بينه بخواهد و از منکر حلف. در محدوده‌اي که مربوط به حاکم شرع است، به حکم شرعي است. محدوده‌اي که به خود مدعي مربوط است، حاکم شرع به او مي‌گويد که من حکم خدا را مي‌گويم، اين حکم دو شعبه است و تو مخير بين اين شعبتين هستي، يا بينه اقامه کن يا اگر بينه نداري يا نمي‌خواهي اقامه کني و احتياط مي‌کني، از مدعي‌عليه يمين طلب بکن؛ يا بينه، يا استحلاف. اين اصل جامع بينهما تکليف است، يک؛ انتخاب کل واحد از طرفين، حق است، دو؛ اينها همه گفته شد؛ يعني اين شخص مخير است انتخاب با او است يا خودش سوگند انشاء کند يا بينه اقامه بکند يا حالا مي‌بيند براي او سخت است، براي او دشوار است، بينه اقامه نمي‌کند استحلاف مي‌کند يعني طلب حلف مي‌کند مي‌گويد اگر اين مدعلي‌عليه سوگند ياد کرد من قبول دارم. انتخاب بين اقامه بينه يا استحلاف حق است جامع بينهما حکم است نه آن و نه اين، مي‌شود نکول و مي‌شود حرام؛ مگر اينکه اصل دعوا را فسخ کنند. بقاء و عدم بقاء حق او است. تبديل دعوا به تداعي حق او است. همه اينها که حقوق او است اگر هيچ کدام از اينها را رها نکرده آمده در محکمه شکايت مي‌کند، از آن به بعد حکم محکمه است يا بينه يا استحلاف. اين انتخابش حق است وقتي او ديد که اقامه بينه سخت است يا مثلاً محذورات ديگري دارد استحلاف مي‌کند مي‌گويد به اينکه مدعي‌عليه سوگند ياد کند من قبول دارم، انتخاب احد الطرفين حق است اما جامع بينهما حکم است؛ نمي‌تواند بگويد نه اين و نه آن، وگرنه حرف محکمه را قبول نداشته باشد مي‌شود نکول.

 

پس آنجا که مي‌شود نکول، در قبالش حکم است. آنجا که انتخاب است در کنارش حق است. اصل طرح دعوا حق است بينه اقامه کردن حق است استحلاف حق است جامع بينهما حکم است نه آن و نه اين مي‌شود نکول، او را مي‌گويند خلاف شرع کرده است. مادامي که دعوا ادامه دارد، حکم همين است؛ يک وقت است که باهم تصالح مي‌کنند حقّشان است، يا صرف نظر مي‌کند، حقشان است. پس مادامي که ادعا دارد، حق او است. مادامي که دعوا ادامه پيدا کرد از دعوا به تداعي منتهي شد طرفيني شد حق است. مادامي که مي‌توانند صلح بکنند و اصلاً دعوايي نداشته باشند، حق است. اما مادامي که در محکمه اصرار دارد که من طلب دارم او هم انکار دارد، از آن به بعد محکمه وارد مي‌شود مي‌گويد يا بينه يا حلف. اينکه از طرف حاکم شرع گفته مي‌شود حکم است اما انتخاب کل واحد، اين به حق آنها برمي‌گردد.

 

در بحث ديروز اشاره شد که ائمه(عليهم السلام) فرمودند: «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيع»، اين کار تاحدودي افاضه قانون و قاعده است و برايشان روشن است و اين بخش از آيات قرآن که شما به متشابهات تمسک نکنيد به متشابهات عمل نکنيد، اين هم دستور قرآن است و روشن است، اما راه‌حل چيست؟ آيا متشابهات فقط براي قرائت نازل شده است يا بايد به متشابهات هم عمل کرد؟ آن را ائمه(عليهم السلام) که قرآن ناطق‌ هستند کاملاً مشخص کردند که متشابهات مثل محکمات نازل شده است هم براي قرائت هم براي تفسير هم براي تعلّم و مانند آن. اما راه‌حل اين است که اين متشابهات را به محکمات برگردانيد. چه‌طور متشابه را به محکمات برگردانيم و چگونه محکمات مفسر متشابهات است اين درس امام صادق و امام باقر مي‌خواهد. اينها در درس‌هاي تفسيري‌شان مشخص مي‌کردند که کدام آيه محکم است و کدام آيه متشابه است! کدام آيه را به کجا بايد ارجاع داد! و کدام آيه مفسر است و کدام آيه تفسير مي‌شود. متشابهات بعد از ارجاع به محکمات، مي‌شود محکمات.

 

پس ارجاع متشابهات به محکمات، سايه‌افکن بودنِ محکمات نسبت به متشابهات، اين برنامه اصلي، برای ائمه(عليهم السلام) است شاگردانشان فرا مي‌گيرند ياد مي‌گيرند همين کار را مي‌کنند. از اين به بعد﴿جاءَ رَبُّكَ﴾ و امثال ذلک معناي خاص خودشان را پيدا مي‌کنند که او سبّوح است قدّوس است منزّه از مکان است غني «عن العالمين» است زمان ندارد زمين ندارد و امثال ذلک. آن وقت کل قرآن مي‌شود محکم.

 

پس اينکه فرمودند: «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ»، يک نمونه است. آنجايي که به زراره فرمودند که اگر ما مي‌گوييم مسح بعض سر کافي است «لمکان الباء»، اين نمونه است؛ يعني آنجا که شما مي‌بينيد حرف جر دارد مواظب باشيد با آن جايي که حرف جر ندارد خيلي فرق دارد. پس ارجاع متشابهات به محکمات هم يکي از نمونه‌ها است آن وقت کل قرآن مي‌شود محکم. کل قرآن که محکم شد بعد در فرمايشات خودشان هم فرمودند که بيانات ما هم مثل قرآن کريم است متشابه دارد محکم دارد. همان‌طوري که قرآن مفسر دارد روايات ما هم مبين دارد مفسّر دارد، يک کسي هم بايد باشد که اصول را استنباط بکند متشابهات را شناسايي کند ارجاع متشابهات به محکمات را انجام بدهد، اين‌طور نيست که همه روايات شفاف و روشن باشد، مثل رساله عمليه مسئله روشن باشد. فرمود فرمايشات ما ائمه(عليهم السلام) هم متشبهات دارد محکمات دارد. متشابهات را بايد به محکمات ارجاع کرد.

 

بنابراين اينکه در بعضي از روايات آمده است که بينه مقدم بر حلف است اين در آنجا قرينه داشت به اينکه اگر شفاف بود و نيازي به زحمت نداشت، اصلش بينه است. اما اگر کسي نه، نخواست بينه اقامه کند، آن وقت نوبت به حلف مي‌رسد.

 

رواياتي که در اين باب بود جلد 27، صفحه 229 باب يک از ابواب کيفيت حکم و احکام دعوا که اين اصلش خوانده شد ذيلش چون يک توضيحي لازم دارد بازگو مي‌شود. روايت اولش را که مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرد که «أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَكَا إِلَى رَبِّهِ» اين را ما تکرار مي‌کنيم براي اينکه حرفي که خودمان قبلاً خيلي مي‌گفتيم، الآن ديگر آن حرف را نمي‌گوييم. در خيلي از موارد مي‌گفتيم به اينکه اين امضاي بناي عقلاء است. مي‌گفتيم که ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[11] يک چيز ابداعي و ابتکاري نيست اين امضاي بناي عقلاء است. الآن فهميديم که خود عقلاء چيزي دستشان نبود. اين عقلاء همان‌هايي بودند که برادر مانده بود برادر خودش را چگونه دفن کند. اين عقلاء همان‌هايي بودند که انبياي قبلي(عليهم السلام) عرض مي‌کردند خدايا! ما چه‌طور مردم را اداره بکنيم؟ الآن با گذشت هزاران سال و امثال ذلک بله بشر خيلي روشن‌تر شد اما بشر اوّلي مانده بود که چگونه جسد را دفن کند! اين را ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ﴾[12] نشان مي‌دهد. اين‌طور نبود که بشر اوّلي تجربه کرده باشد مدرسه ديده باشد چيزي فهميده باشد. اين بشر را با چه چيزي اداره کنيم؟ فرمود با بينه، با حلف و امثال ذلک. کم‌کم اين قواعد را انبياء(عليهم السلام) از ذات اقدس الهی فرا گرفتند - اين ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾[13] از همان اول بود - تا اينکه خيلي از افراد چيزهايي فهميدند.

 

حالا ما که نسل‌هاي متأخريم وقتي در بين مردم اين قاعده بينه را مي‌بينيم سوگند را مي‌بينيم خيال مي‌کنيم اينها جزء ابداعات مردم است و اين بحث‌هايي که در اسلام آمده اين امضاي بنای عقلاء و قرارهاي عقلاء و امثال ذلک است ولی اينکه چندين روايت است که پيامبران اوليه عرض کردند خدايا! ما چگونه اداره بکنيم نشان می‌دهد که مردم نمی‌دانستند، در حالی که اگر اين قوانين بود، بينه بود و امثال ذلک بود که روشن بود.

 

اينجا «أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَكَا إِلَى رَبِّهِ فَقَالَ يَا رَبِّ كَيْفَ أَقْضِي فِيمَا لَمْ (أَرَ وَ لَمْ أَشْهَدْ)» من که در صحنه دعوا نبودم، شاهد نبودم، ناظر نبودم، با اينکه اينها علم غيب دارند. قبلاً هم به عرضتان رسيد در روايات ما آمده است که علم غيب سند فقهي نيست، چون وجود مبارک پيغمبر صريحاً اعلام کرد که من با اينکه مي‌بينم و مي‌دانم اين شخص دارد آتش را با خودش مي‌برد مأمور نيستم به غيب عمل بکنم، با حصر فرمود: «إِنَّمَا أَقْضِي‌ بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»[14] ؛ و اگر کسي در محکمه من آمد در اثر اينکه زبان‌بازي کرد و برهاني اقامه کرد و من به استناد بيان ظاهري او حکم کردم و مال را به او دادم، اين مال را حراماً دارد مي‌برد اين «فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ»[15] . من دارم مي‌بينم آتش دستش است دارد مي‌رود. اين کار را نکنيد.

 

يک وقت است گاهي براي معجزه و امثال ذلک به علم غيب حکم مي‌کنند و عمل مي‌کنند که در احکام قضاياي حضرت امير کم و بيش اينها هست. يک وقت است که نه، فرمود ما حافظ اسرار مردم هستيم. غيب داريم و شاهد هم هستيم اما اين براي صحنه قيامت است. علم غيب سند فقهي نيست که بارها به عرضتان رسيد اگر اين براي حوزه کاملاً باز بود مثل دو دو تا چهار تا، ما جريان شهيد جاويد و شهادت بعضي از سادات و اينها را نداشتيم. بخشي از علوم ائمه(عليهم السلام) در حوزه‌ها هست از بخش وسيعي از اين علوم غفلت داريم؛ يعني نگذاشتند ما بفهميم آن وقتي هم که دست ما باز بود خيلي به سراغش نرفتيم که ائمه(عليهم السلام) علم غيب دارند «مما لا ريب فيه». اين علم غيب سند فقهي نيست «مما لا ريب فيه» سند معجزه و علم کلام و اينها است چون علم غيب چيز ارزشمند و والايي است، اين «مما لا ريب فيه» است گاهي هم که خودشان تشخيص مي‌دهند از باب ضرورت صلاح در اين است که با علم غيب عمل بکنند اين هم «مما لا ريب فيه» است، اينکه گاهي مي‌فرمايد «لمکان الباء» يا فلان، از سنخ «مما لا ريب فيه» است ولي از علم غيب نيست.

 

در قرآن کريم مي‌فرمايد که آيات الهي بعضي محکمات است ﴿هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذينَ في‌ قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ﴾[16] اين متشابهات را چکار بکنيم؟ اين را ائمه که قرآن ناطق هستند فرمودند که متشابه را اول به محکمات برمي‌گردانيم، بعد از اينکه متشابهات به محکمات برگشتند مي‌شوند محکم، آن وقت عمل مي‌کنيم. اگر ﴿جاءَ رَبُّكَ﴾ و امثال ذلک آمده با اينکه ذات اقدس الهی «غني عن العالمين» است منزّه از مکان است منزّه از زمان است بدون زمان بود بدون مکان بود، قبل از زمان بود بعد از زمان هست، بعد از اينکه روشن شد آن وقت ﴿جاءَ﴾ يعني فيض او آمده، دستور او آمده، حکم او آمده. فرمود متشابهات را بايد به محکمات ارجاع داد بعد از اينکه متشابهات به محکمات برگشت يکدست محکم مي‌شود. ارجاع متشابهات به محکمات يعني متشابه را به برکت محکمات محکم کردن. پس در قرآن متشابه نيست. آن آيه تقسيم اوليه است. اينها را ائمه(عليهم السلام) دستور دادند که «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ» هم قواعد فقهي و اصولي و امثال ذلک را ذکر مي‌کنند، هم قواعد تفسيري را ذکر مي‌کنند، هم اگر علوم ديگري مطرح شد بيان مي‌کنند.

 

پرسش: ... چه مواردی است؟

پاسخ: اينها کم نبود خطوط کلي را فرمودند. بعد فرمود «هذا و أشبهه يستفهم منه» اينها را گفتند؛ البته بعضي از چيزها متأسفانه به ما نرسيده يا فرصت نکردند بگويند؛ مي‌گفتند وقتي وجود مبارک حضرت ظهور کرد بياناتي دارد که گويا انسان خيال مي‌کند که يک حرف تازه‌اي است. فرمود حضرت که ظهور کرد همان دين است همان حکم است همان قرآن است چيز تازه‌اي نيست منتها به ما نرسيده يا نگذاشتند به ما برسد.

 

خدا غريق رحمت کند سيدنا الاستاد را، اين روايت را زياد نقل مي‌کردند که وجود مبارک حضرت با يکي از اصحاب نشسته‌اند حضرت دارند بعضي از اين رموز آيات و حروف مقطع و اينها را براي او معنا مي‌کند. يکي دو تا جمله بيان فرمودند و بعد فرمودند صداي پاي مي‌آيد مثل اينکه کسي دارد مي‌آيد، جمع کنيد! همين که فهميدند يک کسي دارد مي‌آيد - از همان اموي و عباسي و اينها بود - حضرت فرمود اين را جمع کنيد مثل اينکه کس ديگري دارد مي‌آيد. اين‌طور بودند. اين‌طور نبود که وضع اينها خيلي شفاف و روشن باشد و حوزه علميه داشته باشند. اين‌طور که نبود؛ لذا اينکه دارد وقتي حضرت(سلام الله عليه) ظهور کرد - چون آنجا تقيه‌اي در کار نيست قدرت قاهره الهي است - خيلي‌ها فکر مي‌کنند که حضرت دين جديد آورده، قرآن تازه آورده است در حالي که همان دين است همان قرآن است منتها قبلاً بيان نشده بود الآن بيان شده است، قبلاً با تقيه بود، الآن بي‌تقيه است.

 

پرسش: ... اگر بينه مخالف با علم قاضی باشد ...

پاسخ: نه، قاضي به قاضي ديگر ارجاع مي‌دهد «کما تقدّم». در آنجا براي قاضي روشن است که اين حرفي که اين شخص مي‌زند برخلاف علمي است که خودش دارد، به قاضي ديگر ارجاع مي‌دهد، اين‌طور نيست که برخلاف علم خود عمل بکند. نه مي‌تواند به وفاق علم خود عمل کند چون برخلاف بينه است و نه مي‌تواند مطابق بينه عمل کند چون مخالف است. اينجا به قاضي ديگر ارجاع مي‌دهد «کما تقدم» يعني «کما تقدم».

 

پرسش: اگر قضاوت احقاق حق است چرا از علم غيب نمی‌توانند استفاده کنند؟

پاسخ: چون علم غيب حجت ما نيست. علم غيب برای عالم غيب است. ما اگر به آن عالم رفتيم به آن عالم عمل مي‌کنيم، به اين عالم که آمديم به اين عالم عمل مي‌کنيم، چون غيب مقدور ديگران نيست تا حجت اقامه بشود. چيزي که مقدور ديگران است در دسترس ديگران است مي‌شود حجت «بينه و بين الله». يک چيزي که مخصوص خود آن کسي است که در قله است و در دسترس ديگري نيست اين حجت الهي است براي يوم القيامه.

 

در روايت اول اين بود که «أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَكَا إِلَى رَبِّهِ فَقَالَ يَا رَبِّ كَيْفَ أَقْضِي فِيمَا لَمْ (أَرَ وَ لَمْ أَشْهَدْ)» من مي‌خواهم در يک صحنه‌اي که خودم نبودم و شاهد نبودم بين دو نفر حکم بکنم! «قَالَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِكِتَابِي» روي قوانيني که قرآن - کتاب الهی - گفته حکم بکن. بعد حالا اگر يک جايي اينها انکار کردند تکليف چيست؟ فرمود: «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي» اينها را به نام من سوگند بده «فَحَلِّفْهُمْ بِهِ» به نام من سوگند بده. اين براي اين است که دين در جامعه ظهور کند. خدا يک قيامتي را در دنيا ظاهر کرده است اين «فَحَلِّفْهُمْ بِهِ» نه يعني به نام من احترام بگذاريد و سوگند ياد کنيد، چون من کارساز هستم. يکي وقت است که کسي يک خلافي مي‌کند، يک وقتي به الله سوگند ياد مي‌کند و با اين دارد معصيت مي‌کند، من بساطش را جمع مي‌کنم. اين تبيين الهي است تکليف الهي است اجراي حدود الهي است. يک وقتي خودش دستور مي‌دهد: ﴿وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا﴾[17] ، يک وقتي خودش فرمود من خودم بساطش را جمع مي‌کنم. اين «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي»، حالا اين شخص قسم دروغ خورد، محکمه چرا به قسم او احترام مي‌گذارد؟ براي اينکه از اين به بعد خود ذات اقدس الهی کار را به عهده گرفته است؛ يعني نه تنها به نام من سوگند ياد کنيد مثل اينکه به پرچم سوگند ياد کرديد، به من هم واگذار کنيد من خودم حل مي‌کنم لذا اين رواياتي که «الْيَمِينُ الْكَاذِبَة تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‌»[18] يعني همين. چه کسي «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‌»؟ فرمود کار من است. «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي»، من بساطش را جمع مي‌کنم. اين در اسلام با دستور ذات اقدس الهی اجراي دين به وسيله محکمه است. اين روايات «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‌» کم نيست؛ يعني طولي نمي‌کشد که ما بساطش را جمع مي‌کنيم. شما مي‌خواهيد با زندان مسئله را حل کنيد ما بهتر از زندان داريم.

 

«وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي فَحَلِّفْهُمْ بِهِ» بعد فرمود: «وَ قَالَ هَذَا لِمَنْ لَمْ تَقُمْ لَهُ بَيِّنَةٌ» اين «لَمْ تَقُمْ لَهُ بَيِّنَةٌ» معنايش اين است که اين مدعی اختيار دارد يا حلف يا بينه؟ يا نه، اگر بينه باشد بينه مقدم است؟ بعضي خواستند بگويند از همان ابتدا اين شخص مخير است بين حلف و بين بينه يا شاهد مي‌آورد يا اينکه نه، سوگند طرف را قبول میکند. بعضی خواستند بگويند به اينکه اين حق است نه تکليف، براي اينکه دارد که اگر بينه نياورد معلوم مي‌شود که اگر بينه بياورد بينه است نخواست بينه بياورد حلف است، اما اينجا ندارد که «إذا لم يشأ البينه»، دارد: «لَمْ تَقُمْ لَهُ بَيِّنَةٌ»، شايد ناظر به اين باشد «کما هو الظاهر» که اگر بينه نداشته باشد نوبت حلف است. اگر بينه داشت آن وقت مي‌تواند بينه داشته باشد مي‌تواند حلف داشته باشد.

 

غرض اينکه اين صريح نيست در اينکه حلف در صورتي است که بينه نباشد يا نخواهد. اگر بينه دارد بايد بينه بياورد. اين ظاهرش است.

 

پرسش: ... لم لم نفی است

پاسخ: «لَمْ تَقُمْ لَهُ بَيِّنَةٌ»، «تَقُم» دارد. يک وقت است که «إذا لم يرد» يعني اراده او دخيل است، اما «إذا لم تقم له بينة» يعني «لم تکن له بينة». اگر بفرمايد که «إذا لم يرد البينة» معلوم مي‌شود تحت اراده او است، «لم يشأ البينة» تحت اراده او است، اما «لم له بينة» يعني شاهد ندارد. حالا که شاهد ندارد بايد حلف کند.

 

روايت دوم اين باب به اين وضوح نيست. دارد که «أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَكَا إِلَى رَبِّهِ الْقَضَاءَ فَقَالَ كَيْفَ أَقْضِي بِمَا لَمْ تَرَ عَيْنِي وَ لَمْ تَسْمَعْ أُذُنِي فَقَالَ اقْضِ بَيْنَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي يَحْلِفُونَ بِه‌»[19] اينجا «إذا لم تقم» ندارد، يا اين يا آن. اگر يا اين يا آن باشد، معلوم مي‌شود که اصلش تکليف است انتخابش حکم است. فرمود يا اين يا آن؛ اگر يا اين يا آن است معلوم مي‌شود که اختيار به دست مدعي است يا بينه اقامه مي‌کند يا استحلاف، اما «إذا لم تقم له بينه» يعني اگر بينه نداشت حلف است. اين با روايت اول خيلي فرق مي‌کند.

 

پرسش: منکر هم می تواند بينه اقامه کند؟

پاسخ: منکر بينه اقامه بکند بله، آن وقت مي‌شود تداعي که بحثش گذشت که چه موقع دعوا است و چه موقع صلح است و چه موقع تداعي است! گاهي هم صحنه برمي‌گردد. همه يعني همه! همه اين حرف‌ها گفته شد؛ يک وقت است صحنه برمي‌گردد مدعي مي‌شود منکر و منکر مي‌شود مدعي. آن وقتي که اين شخص مي‌گويد که من اين قدر فروختم طلب دارم، مي‌شود مدعي، او ميگويد طلب نداري. از آن وقتي که منکر برگشت گفت که من اينها را به شما تحويل دادم سند دارم شاهد دارم، از اين به بعد اين منکر مي‌شود مدعي، اين مدعي مي‌شود منکر. مي‌گويد من به تو دادم، او مي‌گويد ندادي. اينکه مي‌گويد من اين طلب تو را به تو دادم و مدعي مي‌گويد ندادي، صحنه برمي‌گردد اين مدعي مي‌شود منکر، آن منکر مي‌شود مدعي، چون الآن صحنه برگشت.

 

اول مدعي مي‌گفت من از تو طلب دارم منکر مي‌گفت طلب نداري. اينجا مدعي و منکر مشخص بود. در خلال محاوره و استدلال و گفتمان، منکر مي‌گويد که من شاهد دارم سند دارم که تحويل شما دادم و شما از من تحويل گرفتي، اين مدعی مي‌گويد طلب مرا ندادي. کلاً صحنه برمي‌گردد آن منکر مي‌شود مدعي و اين مدعي مي‌شود منکر. تا صحنه از طرف مدعي خواستن است و از طرف مدعي‌عليه انکار، اين مي‌شود مدعي او مي‌شود منکر. وقتي صحنه برگشت منکر مي‌گويد من تحويل شما دادم تو از من گرفتي، مدعي مي‌گويد به من ندادي، صحنه برمي‌گردد و مدعي‌عليه مي‌شود مدعي و اين مدعي اصلي مي‌شود منکر.

 

پرسش: ... ظاهرا قهری می شود

پاسخ: قهري نيست چيز شفاف و روشني است چه چيزي قهري است؟ اين شخص صريحاً ادعا مي‌کند او هم انکار مي‌کند. ادعا يعني ادعا! انکار يعني انکار! اين شخص مي‌گويد من دادم او مي‌گويد ندادي. اين به دلالت مطابقه مي‌شود مدعي او مي‌شود منکر، اين قهري نيست. اين فهم مي‌خواهد. وقتي صريحاً مي‌گويد من دادم، او هم مي‌گويد ندادي، اين مي‌شود مدعي او مي‌شود منکر.

 

بنابراين اگر صحنه همين است، مدعي بايد بينه اقامه کند منکر يمين. اين «إذا لم تقم له بينة» يک مقداري نشان مي‌دهد، در صورتي که بينه داشته باشد بينه مقدم است ولي از بعضي از نصوص برمي‌آيد که اگر براي او سخت است، حالا بينه دارد ولي سخت است يا نمي‌خواهد، به حلف بسنده مي‌کند نيازي به زحمت آوردن شهود و اينها ندارد، از اينجا معلوم مي‌شود که حق است.

 

پس اگر «إذا لم تقم له بينه» باشد، يعني اگر نداشته باشد، اما اگر لسان اين باشد که او نخواهد و اراده ندارد که اين زحمت را تحمل بکند، اين معلوم مي‌شود حق است و از بعضي از نصوص اين در مي‌آيد که اين حق است.


[4] رجال النجاشي، النجاشي، أبو العبّاس، ج1، ص10.. قال له أبو جعفر عليه‌السلام: إجلس في مسجد المدينة وأفت الناس، فإني أحب أن يرى في شيعتي مثلك
[5] ر.ک: رجال النجاشي، النجاشي، أبو العبّاس، ج1، ص11.. حدثنا أبان بن محمد بن أبان بن تغلب قال: سمعت أبي يقول‌: دخلت مع أبي إلى أبي عبد الله عليه السلام فلما بصر به أمر بوسادة فألقيت له و صافحه و اعتنقه و ساءله و رحب به
logo