« فهرست دروس
درس خارج فقه آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

1403/09/12

بسم الله الرحمن الرحیم

/ عناصر محوری قضا/کتاب القضاء

 

موضوع: کتاب القضاء/ عناصر محوری قضا/

مرحوم محقق بعد از طرح اصل مسئله که در قضا دو عنصر محوري حاکم است: يکي بينه است و ديگري يمين، فرمودند اين حصر، حصر اضافي است. اين‌طور نيست که فقط بينه مشکل مدعي را حل کند يا سوگند فقط براي مدعي‌عليه باشد؛ بلکه گاهي ممکن است بينه باشد با يمين - حالا يک شاهد يا دو شاهد - گاهي بينه باشد با سوگند، گاهي بدون بينه، حلف مردوده را به عهده بگيرد و مشکلش را حل کند. عمده آن است که در فقه اين عنوان‌ها کاملاً از هم جداست: يکي بحث شهادت در باب قضا است که محدوده خاص دارد. دوم بحث شهادت در کتاب شهادت است که محدوده وسيع دارد؛ در آنجا احکام شهادت واجب شهادت مستحب مطرح است، دخالت شاهد در عقد يا ايقاع مطرح است. در جريان طلاق حتماً بايد شاهد باشد، شاهد آنجا حرفي ندارد، ظرف شهادت در مسئله طلاق، تحمل است نه اداء، او حق حرفي يا حکم حرفي يا وظيفه حرفي ندارد فقط بايد صحنه را ببيند که اگر يک وقتي لازم شد، نطق به مشهود خود داشته باشد. شهادت در مسئله طلاق براي تحمل است نه اداء. شهادت در مسئله قضاء براي ادا است نه تحمل، نه اينکه صحنه را ببيند آنچه که گذشته است را به ياد دارد آن را ادا کند، چه اينکه شهادت در مسئله قرض و بيع و امثال ذلک ﴿وَ اسْتَشْهِدُوا شَهيدَيْنِ مِنْ رِجالِكُمْ﴾[1] هم براي تحمل است نه اداء. پس فرق جوهري است بين شهادت در باب طلاق، شهادت در باب قرض با شهادت در باب قضاء. اين شهادت به معناي اداء است آن شهادت به معناي تحمل است.

مطلب ديگر آن است که يمين هم همين‌طور است. در کتاب قضاء، يمين يک خبر است انشاء نيست ولي يمين در باب کتاب يمين انشاء است؛ عقد يا ايقاع است، اين شخص سوگند ياد مي‌کند به نام مبارک الله که فلان کار را اگر مکروه يا حرام است انجام ندهد يا سوگند ياد بکند به نام مبارک الله که فلان کار را اگر واجب يا مستحب است انجام بدهد. سوگند در کتاب يمين انشاء است نه خبر، و تعهد است نسبت به آينده نه گذشته. سوگند در باب قضا خبر است نه انشاء، و نسبت به گذشته است نه آينده. اينها فرق‌هاي جوهري يمين در کتاب قضا با يمين در کتاب أيمان و نذر و عهد است. آنجا انشاء مي‌کند که فلان کار حرام يا مکروه را ترک کند اين انشاء است نسبت به آينده، يا فلان کار مستحب يا واجب را در آينده انجام بدهد. انشاء انجام کار يا ترک کار است نسبت به آينده. در مسئله قضا يمين إخبار است و نه انشاء، يک؛ در خصوص گذشته است، اين دو. پس اين فرق جوهري بين اينها است. در بعضي از امور مشترک هستند که سوگند به چه بايد باشد؟ فقط به الله بايد باشد و سوگند به کعبه و مسجد و قرآن و امثال ذلک منعقد نمي‌شود اينها جزء مشترکات بين اين دو کتاب است.

مطلب ديگر آن است که از مسلّمات کتاب قضا اين است که بينه برای مدعي است و يمين برای منکر است، اينها در طول هم‌ هستند و نه در عرض هم. گرچه به حسب ظاهر فرمود: «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر»[2] اما اين‌طور نيست که هر کس وارد محکمه شد اين يکي اگر با بينه آمد حرفش حجت باشد آن يکي اگر با يمين آمد حرفش حجت باشد. اين می‌شود تعارض حجتين، اين‌طور نيست. اينها در طول هم هستند. قبلاً هم به عرضتان رسيد که اين حديث نوراني در صدد بيان في الجمله است نه بالجمله؛ معنايش اين نيست که بينه و يمين در عرض هم هستند هر کدام با يک حجتي آمده است بلکه طبق روايات معتبر و صحيح بعدي - همان‌طوري که آيات «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»[3] [4] روايات هم همين‌طور است[5] - آمده است که اينها در طول هم‌ هستند نه در عرض هم. اول چون مدعي طرح دعوي کرده است او است که ادعاي طلب دارد، اگر بينه اقامه کرد، ثابت مي‌شود، اگر او بينه اقامه نکرد مدعي‌عليه سوگند ياد کرد، ادعای مدعی نفي مي‌شود، نه اينکه اين نفي و اثبات در عرض هم باشند و تعارض کنند و دعوي همچنان باقي باشد. اول از مدعي بينه طلب مي‌شود اگر بينه آورد که محکمه حکم مي‌کند کار تمام مي‌شود نوبت به حلف و سوگند مدعي‌عليه نمي‌رسد و اگر او بينه نداشت نوبت سوگند مدعي‌عليه مي‌شود اگر او سوگند ياد کرد محکمه حکم مي‌کند به برائت مدعي‌عليه و اگر سوگند ياد نکرد سوگند را به خود مدعي ارجاع داد و مدعي اين يمين مردوده را انشا کرد حق او ثابت مي‌شود محکمه حکم مي‌کند و تمام مي‌شود. اين‌طور نيست که در مقطعي از مقاطع ياد شده اينها در عرض هم باشند و تعارض کنند و دعوا همچنان باقي باشد؛ بلکه اينها در طول هم هستند.

مطلبي که باز يک روزي به عرضتان رسيد اين بود که رواياتي که بينه برای مدعي است و يمين برای منکر است و تفصيل قاطع شرکت است جمع نمي‌شود با اينکه مدعي هم بينه داشته باشد هم يمين، يا مدعي‌عليه هم يمين داشته باشد هم بينه؛ در بعضي از روايات دارد که مدعي اگر بينه اقامه کرد سوگند هم ياد کند اين حمل بر استحباب شد يا حمل بر تحکيم و محکم بودن مسئله شد که قاضي راحت باشد وگرنه به دو طايفه از روايات مي‌شود استناد کرد که اين حلف بر مدعي واجب نيست و همان بينه کافي است. طايفه أولي اين است که تفصيل قاطع شرکت است چندين روايت دارد؛ در طايفه أولي حضرت فرمود «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر»، اين تفصيل قاطع شرکت است يعني آنجا که بينه است يمين نيست آنجا که يمين است بينه نيست. طايفه دوم آن است که - از راه اينکه تفصيل قاطع شرکت است نيست - بالصراحه از امام(سلام الله عليه) سؤال مي‌کند که آيا وقتي مدعي بينه اقامه کرد حلف او هم لازم است «هَلْ عَلَيْهِ أَنْ يُسْتَحْلَفَ قَالَ(عليه السلام): لَا»[6] ؛ در باب هشت از ابواب کيفيت حکم اين روايات صريحاً آمده که از حضرت سؤال مي‌کنند که مدعي وقتي بينه آورد باز سوگند او هم لازم است؟ فرمود نه.

موارد استثنايي‌اش هم که طايفه ثالثه از روايات است آن هم آمده که اگر مدعي يک شاهد آورد براي تتميم دليل، حلف لازم است. يا اگر دعواي او نسبت به ميت بود چون ممکن است ميت ادا کرده باشد و ما اکنون به ميت دسترسي نداريم لذا در کنار بينه، حلف هم لازم است[7] . يا حلف مردوده که بحثش جدا است. در غير اين موارد، جمع بين يمين و بينه مطرح نيست. اينها تصريحي است که در روايات است.

مطلب ديگر اين است که اين شاهد که مي‌خواهد شهادت بدهد بايد علم داشته باشد شهادت بدهد حالا سند علم او هر کدام از اين موارد باشد؛ يا از او خريده است يا مي‌داند اين فرد وارث فلان شخص است اين شخص مُرد و اين فرد ورثه ارث برده يا در صحنه حاضر بود ديد که اين جنس را و اين کالا را از فلان شخص خريد از همين راه‌ها مي‌داند؛ يک وقت است که با اين راه‌ها براي او ثابت نشد مدت‌ها بود که اين عين در دست او بود، آيا به استناد يد مي‌تواند شهادت بدهد که اين ملک او است؟ يک وقت است محور دعوا اين است که آيا اين عين در دست اين شخص بود يا نبود؟ تا تتميم داوري به عهده قاضي باشد که از راه يد، ملکيت را ثابت کند؟ آن که مسلّم است مي‌تواند بگويد من در دست او ديدم، اما يک وقتي محور داوري اين است که اين شخص مي‌گويد اين کالا برای من است آن منکر هم انکار مي‌کند شاهد بايد شهادت بدهد که اين کالا برای او است آيا شاهد همين که ديده است و مي‌ديد اين کالا در دست او بود از آن استفاده مي‌کرد آيا به استناد يد مي‌تواند شهادت به ملکيت بدهد يا نه؟ اين در باب قضا مطرح است، حضرت فرمود بله مي‌تواند شهادت بدهد. يک کسي عرض کرد که حالا من در محکمه قضا چگونه شهادت بدهم که اين کالا برای او است؟ من فقط ديدم در دست او است! فرمود آيا مي‌تواني از او بخري؟ گفت بله من مي‌توانم از او بخرم. فرمود پس يد علامت ملکيت است. آن وقت حضرت استدلال مي‌کند: «لَوْ لَمْ يَجُزْ هَذَا لَمْ يَقُمْ لِلْمُسْلِمِينَ سُوقٌ» اگر يد دليل بر ملکيت نباشد اصلاً بازاري نمي‌ماند؛ هر کسي مي‌رود يک چيزي بخرد مي‌بيند اين آقا در مغازه نشسته است، او ذو اليد است. از حضرت سؤال مي‌کند که من در محکمه قضا اگر بخواهم شهادت به ملکليت بدهم مي‌توانم سندم را اين قرار بدهم که چون اين کالا در دست او بود او مالک است يا بايد شهادت بدهم که من در دست او ديدم؟ فرمود نه، مي‌تواني شهادت بدهي که ملک او است. عرض کرد چطور؟ فرمود مي‌تواني از او بخري يا نه؟ گفت بله من مي‌توانم بخرم. فرمود: پس دليل ملکيت است. آن‌گاه حضرت استدلال مي‌کند مي‌فرمايد به اينکه «لَوْ لَمْ يَجُزْ هَذَا لَمْ يَقُمْ لِلْمُسْلِمِينَ سُوقٌ»، اگر يد علامت ملکيت نباشد شما وقتي وارد بازار مسلمان‌ها شديد چگونه خريد می‌کنيد؟ اين همه داد و ستدهايي که روزانه انجام مي‌گيرد به استناد يد است.

پرسش: در سوق ذبيحه‌ای را که می‌خواهند در بازار بفروشند حکم به حليتش می‌کنند ... بينه مقدم است يا ...

پاسخ: در مسئله طهارت و اينها که يد علامت تذکيه است و به آن استدلال کردند که اگر اين چرم را اين پوست را شما در سوق مسلمين خريديد اين يد علامت طهارت است و اگر همين کفش را در بازار غير مسلمان‌ها خريديد اين علامت طهارت نيست. شما اصالت عدم تذکيه داريد اين يک اصل است، در بازار مسلمان‌ها اين کفش را مي‌خريد اين اماره است، اين اماره مقدم بر آن اصل است؛ لذا مي‌توانيد با آن نماز بخوانيد اگر با دست تَر به آن دست زديد پاک است. در اينجا حکم به طهارت مي‌شود براي اينکه اماره بر اصل مقدم است.

اين روايت را روايت دوم باب 25 از ابواب کيفيت حکم مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) «عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ وَ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْقَاسَانِيِّ جَمِيعاً عَنِ (الْقَاسِمِ بْنِ يَحْيَى) عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ عَنْ حَفْصِ بْنِ غِيَاثٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: قَالَ لَهُ رَجُلٌ إِذَا رَأَيْتُ شَيْئاً فِي يَدَيْ رَجُلٍ يَجُوزُ لِي أَنْ أَشْهَدَ أَنَّهُ لَهُ» به حضرت عرض کرد که اگر من وارد محکمه شدم در محکمه از من سؤال کردند که آيا اين کالا برای اين شخص است يا نه؟ من هم اين کالا را در دست اين شخص ديدم، مي‌توانم شهادت بدهم که اين کالا برای او و ملک او است يا نه؟ «قَالَ(عليه السلام) نَعَمْ. قَالَ الرَّجُلُ أَشْهَدُ أَنَّهُ فِي يَدِهِ وَ لَا أَشْهَدُ أَنَّهُ لَهُ» من مي‌توانم شهادت بدهم که من در دستش ديدم، چگونه شهادت بدهم که ملک او است؟ «أَشْهَدُ أَنَّهُ فِي يَدِهِ وَ لَا أَشْهَدُ أَنَّهُ لَهُ فَلَعَلَّهُ لِغَيْرِهِ» شايد اين کالا برای ديگري باشد؟ «فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام: أَ فَيَحِلُّ الشِّرَاءُ مِنْهُ» شما که در دست او ديدي مي‌تواني از او بخري يا نه؟ «قَالَ نَعَمْ» بله مي‌توانم از او بخرم «فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام: «فَلَعَلَّهُ لِغَيْرِهِ» چرا آنجا احتمال نمي‌دهيد شايد برای ديگري باشد؟! «فَمِنْ أَيْنَ جَازَ لَكَ أَنْ تَشْتَرِيَهُ وَ يَصِيرَ مِلْكاً لَكَ ثُمَّ تَقُولَ بَعْدَ الْمِلْكِ هُوَ لِي وَ تَحْلِفَ عَلَيْهِ» اگر شما چيزي را در دست يک کسي در بازار مسلمان‌ها ديدي از او مي‌تواني بخري يا نه؟ فرمود با اين دست، حکم به مالکيت مي‌کنی، يک؛ از او مي‌خري، دو؛ و اگر در محکمه قضا از تو بپرسند ادعا مي‌کني که اين برای من است، سه؛ پس همه حرف‌ها روي ملکيت است به استناد اين اماره است. «فَمِنْ أَيْنَ جَازَ لَكَ أَنْ تَشْتَرِيَهُ وَ يَصِيرَ مِلْكاً لَكَ ثُمَّ تَقُولَ بَعْدَ الْمِلْكِ هُوَ لِي وَ تَحْلِفَ عَلَيْهِ» و اگر نياز شد در محکمه سوگند هم ياد مي‌کني. شما به حسب استناد به يد اين کار را مي‌کنيد «وَ لَا يَجُوزُ أَنْ تَنْسُبَهُ إِلَى مَنْ صَارَ مِلْكُهُ مِنْ قِبَلِهِ إِلَيْكَ» شما هيچ وقت نمي‌توانيد بگوييد که اين کالا برای آن آقا است فقط چون در يد او بود به استناد يد او خريدي و اين ملک شما شد. اين را فرمود. آنها به وجود مبارک حضرت معرفت زيادي نداشتند، دوران بني‌العباس بود که «عليه من الرحمن ما يستحقون» اين صحنه تمام شد.

آن وقت وجود مبارک يک قاعده فقهي بيان مي‌کند: «ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع لَوْ لَمْ يَجُزْ هَذَا لَمْ يَقُمْ لِلْمُسْلِمِينَ سُوقٌ»[8] اگر يد علامت ملکيت نباشد که بازار مسلمان‌ها روي پايش نمي‌ايستد. ميليون‌ها مسلمان‌ هر روز مي‌رود از مغازه‌دار کالا مي‌خرند اينها که نمي‌دانند اين صاحب مغازه و شخصي که آنجا نشسته است مالک است يا نه؟ اگر يد اماره ملکيت نباشد که بازار مسلمين بسته است، اين يک امر قطعي است يد علامت ملکيت است.

اين جمله را امروز به عرضتان رسانديم چون فردا فاطميه است.

يک چيزي است که همه مسلمان‌ها مي‌دانند که يد علامت ملکيت است. اينها «عليهم من الرحمن ما يستحق» از ذو اليد بينه خواستند! اين يعني چه؟ کدام مسلمان است که از ذو اليد بينه بخواهد؟ به وجود مبارک فاطمه(سلام الله عليها) گفتند که شاهد بياور که اين فدک برای تو است. مدت‌ها اين فدک دست حضرت بود. شما از ذو اليد بينه مي‌خواهيد، با کدام فقه؟ نه شيعه اين حرف را مي‌زند نه سني اين حرف را مي‌زند نه مسلمان اين حرف را مي‌زند نه کافر اين حرف را مي‌زند، شما به چه دليل به بازار کافران مي‌رويد و خريد مي‌کنيد؟ اين يد يک چيزي است که مسلمان آن را اماره ملکيت مي‌داند کافر علامت ملکيت مي‌داند، آن وقت از وجود مبارک صديقه کبري(سلام الله عليها) که ذو اليد است، مدت‌ها اين فدک دست او بود بينه طلب کردند.

حضرت يک خطبه نوراني دارد تقريباً يک صفحه و خورده‌اي است، در آن خطبه سه سطر اول که «حمد» و اينها است عادي است از آن «أشهد» که سطر چهارم به بعد است دو تا کار عميق علمي کرد هر کس به اين دو تا کار عميق پي ببرد ما نسبت به او عرض ارادت مي‌کنيم همين. يک کار عميق منطقي کرد يک کار عميق فلسفي کرد که در همين يک جمله تمام شبهه فلاسفه ماديين را رد کرد.

يک بيان لطيفي مرحوم کليني دارد حشرش با اهل بيت(عليهم السلام). مستحضريد مرحوم کليني در کتاب شريف کافي کمتر فرمايش دارند نوعاً همان روايات را نقل مي‌کنند شرح روايات و اينها کمتر به عهده ايشان است. ايشان در نقل يکي از خطبه‌هاي نوراني حضرت امير چند جمله‌اي دارد - تقريباً قريب به يک صفحه فرمايش دارند - مي‌گويند که اگر جميع جن و انس جمع بشوند و در بيان اينها پيغمبري نباشد بخواهند يک خطبه‌اي مثل اين خطبه علي بن ابيطالب بخوانند مقدورشان نيست[9] . درباره خطبه‌هاي ديگر اين حرف‌ها را ندارند اين را حتماً مراجعه بکنيد در همين جلد اول کافي در وسط‌هاي اين جلد اول است مي‌فرمايد به اينکه اگر تمام جنس و انس جمع بشود، مي‌دانيد- معاذالله - کليني اهل غلو نيست.

حالا قبل از اينکه وارد بحث بشويم اين جمله را هم به عرضتان برسانيم، مرحوم کليني يک مقدمه پنج شش صفحه‌اي دارد که آن را هم حتماً ملاحظه بفرماييد. اين مقدمه پنج شش صفحه‌اي وقتي که به پايان رسيد آن خط آخر، آخرين خط مقدمه اين است که «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ»؛[10] فرمود قطب فرهنگي دين، عقل مردم است «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ»، عقل يک ملت قطب فرهنگي آن ملت است. احتجاج خدا در محور عقل است، ثواب خدا در مدار عقل است، عقاب خدا در مدار عقل است. اين بيان لطيف مرحوم کليني است، در خط آخر مقدمه پنج صفحه‌اي او است. کليني از أعقل اين بزرگواران است يک روايت ضعيفي يا امثال ذلک را نقل نمي‌کند بهاء نمي‌دهد. او خودش مي‌فهمد که مسلمان است، يک؛ مسلمان بايد در محور يک قطبي حرکت بکند، دو؛ قطب اسلامي مسلمين، عقل مردم است. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل. اين کليني که قطب فرهنگي يک ملت را عقل آن ملت مي‌داند مي‌گويد اگر تمام جن و انس جمع بشوند و پيغمبري در بين آنها نباشند بخواهند يک خطبه‌اي مانند اين خطبه علي بن ابيطالب بخوانند، نمي‌توانند. اينها را چه کسي قبول کرد؟ بزرگ‌ حکماي ما هم اين را قبول کردند و زانو زدند. بعد از صدر المتألهين در طي اين چهار پنج قرن که کسي نيامده است. مثل او هم نيامده است. اين صدر المتألهين در برابر اين فرمايش مرحوم کليني کاملاً خضوع مي‌کند و مي‌گويد حق با کليني است. او عمري را در همين علوم عقليه گذرانده است. بعد خودش يک چيزي را اضافه مي‌کند. مي‌گويد اينکه کليني فرمود درست است، اينکه فرمود جنس و انس جمع بشوند در بينشان پيغمبري نباشد درست است ولي بايد اين جمله را اضافه مي‌کرد که هر پيغمبري نمي‌تواند مثل علي حرف بزند، اگر در بين اينها پيغمبر اولوا العزم نباشد وگرنه پيغمبران ديگر مثل علي حرف نمي‌زنند. اين صريح حرف کليني است. اينها کساني هستند که مرتب با ابن سينا درگير هستند. آنجا ابن سينا اشتبا کرده آنجا فلان شخص اشتباه کرده با اين يَلان درگير هستند ارسطو اشتباه کرده افلاطون آنجا اشتباه کرده، مي‌گويد اين فرمايش کليني درست است ولي اين قيد را اگر مي‌آورد بهتر بود که اگر جن و انس جمع بشوند و در بين اينها پيغمبر اولوا العزم نباشد نمي‌توانند.

مي‌خواهم عرض کنم - اين بيان را شما حتماً ببينيد - کاري که وجود مبارک حضرت امير بعد از 25 سال خطبه‌اي خواند که در آن اين مضمون بود، صديقه کبري(سلام الله عليه) قبل از 25 سال همان مطلب را بيان کرده است. اينکه ما ضجه مي‌زنيم تنها براي غصب فدک و اينها نيست، او يک آدم معمولي نبود. به حضرت عرض کردند چرا در بين اين دو تا برادر حسن بيش از حسين گريه مي‌کند؟ براي چه؟ با اينکه او برادر بزرگ‌تر است! او چرا بيش از اين برادرش گريه مي‌کند؟ فرمود آن روز در کوچه حسين نبود، حسن بود؛ آن روز در کوچه حسين نبود حسن بود؛ لذا او بيشتر گريه مي‌کند. اين فاطمه است.

آن خطبه چيست؟ وجود مبارک حضرت امير عرض کرد خدايي را شکر مي‌کنيم که «خلق الاشياء لا من شيء». خود ذات اقدس الهی ازلي است، اشياء را هم از چيزي خلق نکرد «خلق الأشياء لا من شيء» اين به دو اصل منطقي و فلسفي اشاره دارد: اصل منطقي اين است که امّ القضايا مسئله تناقض است اصل تناقض هم در کافي کليني هست هم در توحيد صدوق مرحوم ابن بابويه قمي. ائمه(عليهم السلام) در استدلال‌هاي فلسفي و عقلي به اصل تناقض استدلال مي‌کردند. ملحدين مي‌گويند شما مي‌گوييد خدايي هست و عالم را خلق کرد عالم را از چه چيزي خلق کرد؟ عالم را اگر از چيزي خلق کرد «من شيء» خلق کرد پس قبلاً موادي بود و خدا آمده يک بنّايي کرده است خدا خالق کل نيست، اگر عالم را «من شيء» خلق کرد و اگر بگوييد «من شيء» نيست «من لا شيء» است «لا شيء» عدم است عدم را که نمي‌شود جمع کرد آسمان ساخت و حکم هم که از اين دو بيرون نيست. «من شيء» باشد محال، «من لا شيء» باشد محال، جمع نقيضين محال رفع نقيضن محال، شما دستتان خالي است. خدا عالم را از چه چيزي خلق کرد؟ اگر بگوييد عالم را «من شيء» خلق کرد پس قبلاً مواد بود خدا جمع و جور کرد و بنّايي کرد، نيافريد، اگر بگوييد «من لا شيء» خلق کرد «لا شيء» که چيزي نيست آدم اين عدم‌ها را جمع بکند آسمان درست بکند. اين شبهه‌اي بود که آن فلاسفه ماديين از ديرزمان داشتند عده‌اي را هم دور خودشان جمع کردند.

وجود مبارک حضرت امير در اين خطبه به اين شبهه جواب داد، 25 سال قبل از وجود مبارک حضرت، صديقه کبري(سلام الله عليها) به اين شبهه پاسخ داد. مرحوم کليني مي‌گويد به اينکه کاري که علي بن ابيطالب کرد هيچ کس نکرد و آن اين است که بديهي‌ترين اصل که اصل تناقض است را تبيين کرد فرمود شما اصل تناقض را درک نکردي، نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست؛ نقيض «کل شيء» عدم او است نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است. حالا که فهميدي، سؤال بکنيد که خدا از چه چيزي خلق کرد؟ مي‌گوييم خدا «لم يخلق من شيء» نه «من لا شيء».

«فهاهنا امور ثالثه»: «من شيء» نبود، «من لا شيء» که محال است، ولي نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است خدا عالم را از چه چيزی خلق کرد؟ مي‌گوييم نو آفريده است از چيزي خلق نکرد، جمع نقيضين هم نبود رفع نقيضين هم نبود. از چيزي خلق نکرد، بي‌چيز خلق کرده است اين ابداعي است. نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است نه «من لا شيء». «من لا شيء» که موجبه معدوله است می‌شود امر اثباتي؛ لذا در اين خطبه دارد که «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خلق الاشياء لَا مِنْ شَيْ‌ءٍ»[11] اين «لا من شيء» نقيض «من شيء» است. برای نقيض هر چيزي بايد يک نفي روي آن بياوريد؛ «من شيء» اصل است «لا من شيء» نقيض او است، نه اينکه نقيض «من شيء»، «من لا شيء» باشد چون که در اينجا هر دو موجبه هستند، اينکه نقيض نيست. اينکه بر بسياري از فلاسفه مادي پيچيده و پوشيده بود و شبهه بر‌اندازي کردند، وجود مبارک حضرت امير مسجّل کرد که «خلق الأشياء لا من شيء»، «من شيء» اصل است، «لا من شيء» نقيض او است و خدا از «لا من شيء» خلق کرد يعني ماده ندارد، ابداعي است بديع است نو است بي‌سابقه است. همين بيان لطيف نوراني را که هم اصل منطقي را ثابت کرد به همه اينها فهماند که نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است نه «من لا شيء»، کار منطقي است؛ هم اين کار فلسفي را که خدا از چه چيزي خلق کرد؟ کار خدا ابداعي است، مبدع ماده نمي‌خواهد، آن مکوّن است که ماده مي‌خواهد کار طبيعي است که ماده مي‌خواهد لذا فرمود «خلق الأشياء لا من شيء». اين دو مطلب نوراني - يک منطقي و يکي فلسفي - عريق و عميق در همين يک سطر خطبه نوراني فاطمه زهرا(سلام الله عليها) هم است که وقتي خواست بگويد فدک برای من است فرمود: «اِبْتَدَعَ الْاَشْياءَ لا مِنْ شَىْ‌ءٍ»[12] ؛ اين مي‌شود فاطمه.

حالا دختر پيغمبر بود و اينها همه سرجايش محفوظ، اما در اين حد بود؛ لذا در شأن حضرت دارد که اگر علي بن ابيطالب نبود فاطمه کفوي نداشت. اينطور بود. اين درس و بحثي نيست، اينها همان ورثه انبياء بودن و وارثه معنوي بودن و چنين چيزهايي است. در همين خطبه نوراني حضرت فاطمه(سلام الله عليها) - خطبه فدک - از سه سطر اول که گذشتيد به اين سطر مي‌رسيد. اينکه مرحوم کليني درباره حضرت امير آن جلال و شکوه را قائل بود، براي حضرت زهرا(سلام الله عليها) هم هست؛ ولي عمده اين است که برابر اين روايتي که از وجود امام صادق خوانديم اينها يک کاري کردند و حرفي زدند که نه مسلمان مي‌گويد نه کافر، اينها آمدند از ذو اليد بينه خواستند، حضرت در آن روز فرمود به اينکه چه‌طور بازار مي‌گردد؟ حالا يا مسلمان يا کافر، بالاخره وقتي کسي در مغازه نشسته است اين اماره ملکيت است. شما از اين آقا که شاهد نمي‌خواهيد. يد اماره ملکيت است.

بنابراين در صدر اسلام گذشت آنچه را که گذشت و اگر خداي ناکرده اهل بيت به اين وضع فداکاري نمي‌کردند چيزي از اسلام نمي‌ماند. اميدواريم ذات اقدس الهی نظام ما را هم که نظام اهل بيتي است در سايه ولايت اهل بيت تا روزي که صاحبش ظهور مي‌کند حفظ بکند إن‌شاءالله.

 


[5] جواهر الكلام، النجفي الجواهري، الشيخ محمد حسن، ج26، ص67. «أن کلامهم عليهم السلام جميعا بمنزلة کلام واحد، يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً».
logo