« فهرست دروس
درس خارج فقه آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

1403/07/14

بسم الله الرحمن الرحیم

/عناصر محوری قضاوت/کتاب القضاء

موضوع: کتاب القضاء/عناصر محوری قضاوت/

تاکنون روشن شد که جريان قضا يک امر تعبدي نيست بلکه امضائي است نظير قوانين تجاري ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[1] و بحث‌هايي که مربوط به اجاره و عاريه و اينهاست. در مسائل مالي، احکام چهارگانه يعني عين، منفعت، انتفاع و حق، قبل از اسلام بود، بعد از(همزمان با) اسلام هم هست، بعد از اسلام بين مسلمين است، بين غير مسلمين است؛ گاهي عين جابجا مي‌شود، مي‌شود بيع، گاهي منفعت جابجا مي‌شود، مي‌شود اجاره، گاهي انتفاع جابجا مي‌شود - که فرقي جوهري بين عقد عاريه و عقد اجاره است - مي‌شود عقد عاريه، گاهي حق جابجا مي‌شود، مثل حق تأليف، حق کشف، حق کشف دارو، اين امور چهارگانه قبل از اسلام بود، بعد از اسلام هم هست. اسلام چيز تازه‌اي در اين زمينه نياورده است، ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ هم يک امر امضائي است.

دستگاه قضا يک چيزي نيست که اسلام آورده باشد. مسئله طرح دعوا، مدعي يک طرف، منکر يک طرف، دليلي که مدعي اقامه مي‌کند وظيفه‌اي که منکر دارد، نحوه اجرا، اينها همه قبل از اسلام بود بعد از اسلام هم هست. بعد از اسلام بين مسلمين هم هست، بين غير مسلمين هم هست. يک سلسله جزئياتي را اسلام آورده مثل اينکه قسم به چه چيزي باشد؟ آنها به حق معتقد نيستند گاهي به پرچم قسم مي‌خورند گاهي به سرزمينشان قسم مي‌خورند و امثال ذلک. اينجا قسم بايد به ذات اقدس الهي باشد، گرچه قسمِ خدا مختار و مختَر است خدا از انجير گرفته تا قرآن به همه‌اش قسم خورده، به ﴿وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ﴾ قسم خورده، به قرآن قسم خورده است. سرّش اين است: ما که قسم مي‌خوريم، دستمان از دليل کوتاه است، ولي قسم قرآن قسم نيست، قسم قرآن به بينه است. او به دليل قسم مي‌خورد. از انجير گرفته تا قرآن همه‌اش حجت خداست. هم ﴿وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ﴾ مخلوق هستند و شاهد وجود خالق‌ هستند، هم قرآن مخلوق است و شاهد نبوت آورنده اوست. او به خود دليل قسم مي‌خورد مثل اينکه کسي در فضاي باز ايستاده، ديگري در اتاق تاريک نشسته، او مي‌گويد: قسم به اين آفتاب الآن روز است، او به بينه قسم خورد نه به چيزي ديگر. يک وقت مي‌گويد قسم به فلان که الآن روز است، اين قسم است، اما يک وقتي اگر بگويد قسم به اين آفتاب الآن روز است، به خود دليل قسم خورده است.

ذات اقدس اله در سوره «يس» به خود دليل قسم مي‌خورد. مي‌فرمايد: قسم به اين قرآن، تو پيغمبري: ﴿يس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ ٭ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ﴾[2] اين قسم به بينه است نه در قِبال بينه. به دليل و به خود معجزه و به حجت الهي قسم خورد، به خود دليل قسم خورده است. حالا در جريان تين و زيتون خيلي روشن نيست که تقرير مي‌خواهد، چون همه اينها مخلوق‌ هستند و هيچ چيزي نيستند مگر اينکه همه مسبّح حق‌ هستند: ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾[3] همه شاهد هستند همه مسبّح‌ هستند، همه ذاکر هستند، همه تکبيرگو هستند. در حقيقت به ما مي‌گويد: من به چيزي ماوراي بينه قسم نمي‌خورم، من به خود دليل قسم مي‌خورم منتها حالا شما از استدلال خبري نداريد. در محاکم عادي که قسم در مقابل بينه است. اين از ديرزمان بوده و اسلام چيز جديدي نياورده است. حالا اينکه قسم بايد به الله و اين‌گونه از اسامي مقدس الهي باشد حرفي ديگر است، وگرنه چيز ديگري را به محکمه نياورده است. مي‌ماند بعضي از حقوق که ما حق الله داريم، حق الناس هم داريم، اينها جزء ره‌آورد و تعبديات الهي است که اگر کسي – معاذالله - شرب خمري کرد، اين محکمه چه وظيفه‌اي دارد؟ و اگر کسي مال مردم را خورد، چه وظيفه‌اي دارد؟ حق الله چيست؟ حق الناس چيست؟ فرق ثبوت و اثبات در حق الله چيست؟ در حق الناس چيست؟ آيا علم قاضي در حق الله و حق الناس يکسان حجت است يا هيچ جا حجت نيست يا تفصيل است؟ در مسئله حکم «علي الغائب» آيا بين حق الله و حق الناس فرق است يا فرق نيست؟ اينها فروقي است که بعض از آنها گذشته و بعضی هم ممکن است بيايد.

مسئله «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ»،[4] آيا مطلق است يا مخصوص حق الله است؟ در حق الناس که نمي‌شود گفت: «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ»، کسي مال مردم را برده، يا چشم کسي را کور کرده، بگوييم: صرف شبهه کافي است براي دَرء حد! فرق بين حق الله و حق الناس، حکم الله و حکم الناس در مسئه حدود، در مسئله ديات، در مسئله خمس و زکات و امثال ذلک، اينها فروقي است که اسلام آورده، در غير اسلام اين حرف‌ها نيست. اما خطوط کلي قضا، بينه، دعوا، اقرار، انکار و امثال ذلک، اينها امضائيات است.

مطلب بعدي آن است که طرفين دعوا تا به عنوان اهل دعوا در محکمه هستند، حرف اول را قاضي مي‌زند اما اگر در بين اين محاکمه، صلح و صفايي برقرار شد خودشان مصالحه کنند، قاضي هيچ حق ندارد. اينها طبق شواهدي که اقامه کردند برايشان ثابت شد که دعواي مدعي درست است و چون آن آقا يادش رفته بود دعوا شد، خودشان بلند مي‌شوند اصلاح مي‌کنند. در اينجا قاضي هيچ حقي ندارد که آقا، بنشينيدتا من دعوا را تمام کنم و حکم ‌کنم، نه! دعوا مادامي دعواست که اينها خصومت داشته باشند. اما وقتي به صلح و صفا رسيد کلاً قاضي بي‌سمَت است. اينها بگويند که ما خودمان اصلاح مي‌کنيم، طبق شواهد و گفتماني که در محکمه پيدا شد براي ما ثابت شد که حق با مدعي است، يا حق با منکر است. بنابراين تا دعواست حرف اول را محکمه مي‌زند، وقتي دعوا به صلح و صفا ختم شد قاضي هيچ سمتي ندارد و حق ندارد بگويد اينجا باشيد چون من پرونده تشکيل دادم بايد تا آخر باشيد و امثال ذلک، اينها نيست. بنابراين تا دعواست محکمه حق دارد قاضي حق دارد. وقتي دعوا به صلح و صفا ختم شد، کار با خود طرفين است و باهم اصلاح مي‌کنند.

بله، اين مسئله «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ» اين ره‌آورد اسلام است و لاغير. و اينکه علم قاضي نسبت به دعوا حجت است يا نه؟ نسبت به حق الناس است، آيا نسبت به حق الله هم هست يا نه؟ قاضی مي‌داند که او در فلان قسمت مثلاً – معاذالله - شرب خمري کرده، اين آيا موظف است که حد جاري کند يا نه، هر شبهه‌اي که او آورد قاضی بايد بپذيرد؟ آيا علم قاضي نسبت به حق الله و حق الناس يکسان است؟ نه. آيا «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ» نسبت به حق الله و حق الناس يکسان است؟ نه. اينها را اسلام آورده است. اولاً «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ» را اسلام آورده، ساير امور را اسلام آورده، فرق بين حق الله و حق الناس را در اينکه علم قاضي حجت است را اسلام آورده، اين امور را البته اسلام آورده است.

پرسش: ... ولی قاضی برای آن جايگاه ...

پاسخ: نه، حق ندارد. اصلاً حکومتش دعواست .... آن ديگه شأن زائد است. جايگاه او را دعواي مدعي تعيين مي‌کند. حالا آمدند صلح کردند، دعوايي ندارند، او بايد خدا را شاکر باشد که صلحي شده است. او ديگر نبايد بگويد من تا آخر اين دعوا را بايد ادامه بدهم! آنها وقتي صلح کردند او بايد خدا را شاکر باشد؛ لذا اولين وظيفه‌اي که قاضي دارد اين است که دعوت به صلح و آرامش بکند که شما باهم صلح کنيد. اگر دعوت او اثر کرد که بلند مي‌شوند مي‌روند. اين‌طور نيست حالا که آمديد تا آخر بايد اينجا باشيد، نه! براي چه باشند.

پرسش: اين حق باشد يا فصل خصومت ... صلح کردند باز قاضي ... چه قضا احقاق حق باشد چه فصل خصومت.

پاسخ: غرض اين است که اگر اينها صلح نکردند، همان فصل خصومت به وسيله قضا انجام مي‌گيرد. قاضي طبق بينه و يمين حکم مي‌کند و اگر کمبودي بود علم قاضي اثر دارد منتها «في حق الناس لا في حق الله» او حکم مي‌کند که مي‌شود حَکَم، و اگر آنها در اجرا مشکل داشتند خود قاضي از اين به بعد حکم مي‌کند يا زندان مي‌برد يا غير زندان، او مي‌شود حاکم؛ لذا در مقبوله اول سخن از حَکم است بعد سخن از حاکم. وقتي بخواهد داوري کند مي‌شود حَکم. وقتي داوري کرد مي‌خواهد زندان ببرد مي‌شود حاکم، لذا در ذيل همان مقبوله و همچنين آن مشهوره، در يکي از اين‌دو، يا هر دردو از حَکَم به حاکم مي‌رسد «فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيکُم حَاکِماً»[5] نه «جعلته حَکَما». حَکم در صدر قضيه است به او رجوع کنيد برای اينکه او حَکم است. حُکم مي‌کند به اينکه حق با کيست. حالا اجرائش اگر خودشان تصالح کردند که بسيار خوب، فرض کنيد مدعي‌عليه اقرار کرده، چون مدعي‌عليه اقرار کرده: «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ عَلَي أَنْفُسِهِمْ جَائِزٌ»[6] نافذ است و هر کس هم مي‌تواند برابر اقرار عمل بکند، ولي مادامي که در محکمه هستند و دعوا برقرار است حاکم موظف است که از اقرارکننده بگيرد و به مدعي بپردازد، اما اگر نه، سخن از صلح و صفا شد و مي‌خواهند اصلاح کنند، قاضي حقي ندارد دخالت بکند.

پرسش: اگر حق الله باشد که قاضی بايد اعمال حکم کند؟

پاسخ: بله، اگر حق الله بود و فرقي بود بين حق الله و حق الناس، آنجايي که «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ» راه ندارد، آنجا بله قاضي موظف است، اما آنجا که «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ» راه دارد گرچه در حق الله نيست، در حق الناس هست و امثال ذلک بايد اجرا کند. غرض اين است که فرق است بين حق الله و حق الناس هم در مسئله «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ» هم در مسئله حکم قاضي به علم خودش. آيا قاضي وقتي که مي‌داند که فلان شخص در فلان محفل شراب خورده است موظف است يا نه، چون عالم هست، به علم خود مي‌تواند در حق الله عمل بکند يا نه؟ نه، و اما اگر خودش مي‌داند که فلان شخص مال کسي را گرفته، به علم خودش در حق الناس مي‌تواند عمل بکند يا نه؟ آري. غرض اين است که فرق است بين حق الله و حق الناس، هم در مسئله مال هم در مسئله حد.

پرسش: وجه انصراف «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ» به حق الله چيست

پاسخ: چون در حق الله، خداي سبحان احق است که عفو کند صبر کند ستّار باشد، خيلي از موارد است که گفتند ستاري را خدا دوست دارد، دنبال عيب مردم نرويد، يک چيزي را گرفتيد بپوشانيد و امثال ذلک، اما در مسئله حق الناس فرمود نه، اگر کسي به او ظلم شده است، خداي سبحان غيبت را در مسئله حق الناس جاري کرده ﴿لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاَّ مَنْ ظُلِمَ﴾[7] . در مسئله غيبت گفتند مي‌تواند اين را علني بگويد به من ظلم شده است اين غيبت هم هست، اما چون مظلوم است حق دارد. در اين‌گونه از موارد، حق الناس توسعه دارد.

پرسش: اگر برای کسی قصاص ثابت شد ... شبهه بود

پاسخ: ثابت شد يعني ثابت شد. شبهه بود «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ».

پرسش: حق الناس است ديگر؟

پاسخ: نه، دو تا حرف است. حدود است نه قصاص. حدود يعني حدود! قصاص يعني قصاص! اگر حدود حرف مي‌زنيد قصاصي فکر نکنيد. اگر قصاص حرف مي‌زنيد حدودي فکر نکنيد. «ادْرَءُوا الْحُدُودَ بِالشُّبُهَاتِ»، نه «ادرءوا القصاص بالشبهات».

به هر تقدير، اينها خطوط کلي است که بيان شده است. عمده آن است که در محکمه قضا شيء تازه‌اي در اسلام نيست الا مسئله قسم و امثال ذلک.

در مسئله کساني که مال را به يک امين مي‌دهند، به يک کسي مي‌دهند به يک کارگري مي‌دهند که اين تيکه را درست کند يا اين لباس را درست کند يا اين وسيله نقليه مثلاً اين اتومبيل خراب شد درست کند، بعد يک خسارتي هم وارد مي‌کنند، آيا اين خسارت‌ها را ضامن هستند يا نه؟ اين در نصوص ما و در روايات ما هست که اگر اين شخص امين است و مواظب است و متخصص است و مي‌دانيد که او امينانه اين اتومبيل را دارد درست مي‌کند يا اين وسيله نقليه شما را درست مي‌کند، يک وقتي حالا آسيبي مي‌بيند او ضامن نيست؛ اما اگر نه، به تخصص او ـ علمي ـ و به امانت او ـ ديني ـ اطميناني نداريد، اين اتومبيل را داديد او درست بکند، چهار جايش را خراب کرده يا اين وسيله را داديد او درست بکند جايي را خراب کرده، لباسي داديد او بشويد، يک جايش را خراب کرده، بله مي‌توانيد به محکمه مراجعه کنيد و از او پس بگيريد.

فرق است بين آن جايي که اين شخصي که اجير است ضامن است و بين جايي که ضامن نيست؛ اگر متخصص بود علماً و امين بود عملاً شما مي‌توانيد صرف نظر کنيد يا بايد صرف نظر کنيد براي اينکه اين در متن کار کمال احتياط را کرده ولي لازمه اين کار يک خسارتي است اما اگر نه مورد اطمينان شما نيست مي‌توانيد او را به محکمه ببريد و سوگند بدهيد. حالا اين روايات را که قبلاً هم شايد به آن اشاره شده - مي‌فرمايد به اينکه استحلاف کنيد يعني ببريد در محکمه سوگند بدهيد – می‌خوانيم.

جلد نوزدهم وسائل رواياتش از صفحه 141 شروع مي‌شود تا صفحه 145 و 146. در صفحه 146 آنجا از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) است که فرمود: «لَا يُضَمَّنُ الصَّائِغُ وَ لَا الْقَصَّارُ وَ لَا الْحَائِكُ إِلَّا أَنْ يَكُونُوا مُتَّهَمِينَ» قصار يعني رختشور و لباس‌شور. حائک بافنده است. فرمود اينهاي که کارهاي يدي انجام مي‌دهند و وسيله نقليه شما را درست مي‌کنند، اگر ضرري به مال شما رسيد ضامن نيستند مگر اينکه متهم باشند. چون متخصص نبود ضرر وارد شد يا عجله کرد اين خطر و ضرر وارد شد آن‌گاه اگر متهم باشند آن وقت اين «فَيُخَوِّفُ بِالْبَيِّنَةِ» او را تهديد بکنيد «وَ يَسْتَحْلِفُ» او را به محکمه ببريد تا سوگند ياد کند «لَعَلَّهُ يَسْتَخْرِجُ مِنْهُ شَيْئاً» شايد اين آقايي که مالباخته است يک چيزي گيرش بيايد، چون اين شخص متهم است، نه تخصص علمي داشت و نه تعهّد ديني. اين دو اصل در همه موارد لازم است.

از همان روز اول انقلاب بحث بود که آيا تخصص مقدم است يا تعهد؟ اين آيات نوراني الهي خوانده مي‌شد که قرآن کريم دو نمونه را ذکر کرد که کشور را اين دو اصل اداره مي‌کند؛ چه انسان بخواهد وزارت را به عهده بگيرد و چه بخواهد چوپاني بيابان را به عهده بگيرد. دو نمونه را خدا در قرآن ذکر مي‌کند؛ يکي عالي‌ترين شغل، يکي نازل‌ترين شغل «و بينهما متوسط».

عالي‌ترين شغل يعنی وزارت اقتصاد مصر که کشور پهناوري بود را وجود مبارک يوسف(سلام الله عليه) وقتي به عهده گرفت که هفت سال قطحي داشت. اقتصاد مهم است، يک؛ سالي که قحطي بيايد مهم‌تر مي‌شود، دو. در اين زمان و زمين که اقتصاد مهم است قحطي هفت‌ساله آمده، وجود مبارک يوسف مي‌فرمايد که ﴿اجْعَلْني‌ عَلى‌ خَزائِنِ الْأَرْضِ﴾ - مصر از کشورهاي مهم بود - مرا وزير اقتصاد بکنيد، چرا؟ ﴿اجْعَلْني‌ عَلى‌ خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ﴾[8] ، مي‌فهمم کشور را بايد چه‌طور اداره کرد، دست من هم پاک است. اين دو چيز است که کشور را اداره مي‌کند. اگر کسي عليم باشد و حفيظ نباشد يا حفيظ باشد و عليم نباشد، چه رسد به اينکه هيچ کدام نباشد، وضع همين است. ﴿اجْعَلْني‌ عَلى‌ خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ﴾، اين کتاب بوسيدني نيست؟!

اين عالي‌ترين شغل است. نازل‌ترين شغل، شغل چوپاني بيابان است، از اين پايين‌تر ما شغلي نداريم. وجود مبارک موساي کليم(سلام الله عليه) قبل از اينکه به مقام شامخ نبوت برسد، بعد از آن حادثه‌اي که در مصر پيش آمد و کشتاري شد و امثال ذلک، از آنجا فرار کرد و گريخت و آمد به مدين. داستان آن چاه مدين و آب دادن و امثال ذلک اينها که گذشت، ديد که يک رمه گوسفندي است که اينها را دو تا دخترخانم دارند اداره مي‌کنند. او کمک کرد و به گوسفندهاي آنها آب داد. آنها رفتند به پدر بزرگوارشان که وجود مبارک شعيب(سلام الله عليه) بود گفتند يک چوپاني رسيده يک جواني رسيده به گوسفندان ما آب داده و با اين کارش معلوم مي‌شود هم قدرت بدني دارد و هم خوب مي‌تواند اداره کند، براي اينکه از اين کارش معلوم مي‌شد که خوب مي‌تواند تأمين کند. ﴿اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمينُ﴾[9] ، بهترين چوپان کسي است که امين باشد بهترين چوپان کسی است که نيرومند باشد. بهترين چوپان چوپاني است که پاک باشد و بلد باشد. شما از چوپاني شغلی پايين‌تر که نداريد، از وزارت هم که شغل بالاتر نداريد. اين دو نبش را قرآن ذکر مي‌کند کشور را ﴿الْقَوِيُّ الْأَمينُ﴾، اداره می‌کند اين کتاب بوسيدني نيست. ﴿يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمينُ﴾، اينها که نمي‌دانستند وجود مبارک موساي پيغمبر مي‌شود و امثال ذلک. در روايت‌های اين قسمت‌ها هم فرمودند به اينکه اگر مستأجري حالا اتومبيلي داديد درست بکند، مي‌دانيد که او متخصص است و آشناست و پاک هم هست، حالا يک جايي دستش خورده به چيزی و يک کمي آسيب ديده، شما چه دعوايي داريد؟ اما اگر از تخصص او خبري نداريد، نمي‌دانيد متخصص است يا نه؟ براي شما ثابت نشد که او کاربلد است، از اينکه او احتياط مي‌کند هم خبري نداريد، بله، در اينجا مي‌توانيد استحلاف کنيد. ببريد محکمه، او سوگند ياد کند.

اين روايات باب 29 که چند تا روايت هم هست فرمود اگر امين باشد ﴿مَا عَلَي الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ﴾.[10] يک آدم امين که ضامن نيست. يک آدمي که علمش را دارد احتياط هم مي‌کند، خودِ صاحب مال هم اگر بود اين پارچه گاهي آسيب مي‌ديد. او در کمال امانت و در کمال درايت، دارد اين لباس را مي‌شويد، حالا يک وقتي اين آسيب ديد، او چه ضمانتي دارد؟! يا اين تومبيل را دارد اصلاح مي‌کند، اين دو صفت اگر در او بود، او ضامن نيست. اگر اين دو صفت در او نبود، بر شما ثابت نشد؟ استحلاف مي‌کنيد، او را به محکمه مي‌بريد. چندتا روايت در اين زمينه است تنها روايت يازدهم نيست.

وجود مبارک امام صادق مي‌فرمايد که «كَانَ عَلِيٌّ ع يُضَمِّنُ الْقَصَّارَ وَ الصَّائِغَ يَحْتَاطُ بِهِ»[11] حضرت امير موقعی که حکومت داشت کسانی که لباس‌هاي مردم را مي‌شويند، لباسشويي مي‌کنند يا کساني که صائغ‌ هستند و صياغتي دارند جوشکاري دارند کارهاي جزئي دارند صنعتگري دارند، را ضامن مي‌دانست مگر اينکه اينها با احتياط کار بکنند، اگر با احتياط بودند و امانت اينها ثابت مي‌شد ﴿مَا عَلَي الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ﴾.

روايات فراواني هم در اين زمينه است.

ما فکر ‌کرديم که چون تعطيلي زياد است در روز چهارشنبه هم فقه بخوانيم. حالا إن‌شاءالله اگر فرصت شد ما چهارشنبه يک بخشي را فقه مي‌خوانيم، يک بخش آخرش را يک حديث نوراني می‌خوانيم چون تعطيلي متأسفانه زياد است که شايد بحث ما تا پايان سال تمام نشود. يک مختصري اشاره مي‌کنيم تا بعد مراجعه ‌کنيد که ما روز چهارشنبه چه روايتي را خوانديم.

حالا اگر در محکمه ثابت شد که اين مدعي طلب دارد و آن منکر بدهکار است. حالا که ثابت شد، ديگر نبايد مماطله بکنند. معطل کردن مماطله کردن شرعاً حرام است مگر اينکه «إلا أن تکون ذو عسرة» باشد که اگر کسي به او مهلت بدهد ثواب دارد اما اگر ذو عسره نباشد و عالماً عامداً حق مردم را نمي‌دهد، آنجا «ليّ الواحد يحلّ عقوبته». اين در جلد هجدهم وسائل، صفحه 333 باب هشت از ابواب دين و قرض آمده است. مربوط به کتاب قضا نيست. روايات فراواني دارد که جايز نيست کسي که بدهکار است مال مردم را عالماً عامداً ندهد.

در باب هشت، در روايت اول وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) مي‌فرمايد که پيامبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) فرمود: «الدَّيْنُ ثَلَاثَةٌ رَجُلٌ كَانَ لَهُ فَأَنْظَرَ» مردم در داد و ستد ديني و قرضي سه قسمت‌اند بعضي‌ها هستند که وقتي قرضي دادند «كَانَ لَهُ فَأَنْظَرَ وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ أَعْطَى» اگر بدهکار است زود مي‌پردازد. اگر طلبکار است مهلت مي‌دهد «رَجُلٌ كَانَ لَهُ» طلبکار بود «فَأَنْظَرَ» «نَظَرَ» يعني منتظر مي‌ماند تا آن شخص بپردازد. «وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ» اگر بدهکار است و ديگر معطل نمي‌کند «أَعْطَى وَ لَمْ يَمْطُلْ فَذَاكَ لَهُ وَ لَا عَلَيْهِ» چنين آدمي تجارت و کسب، به سود اوست. او آسيب نمي‌بيند براي اينکه آن جايي که بايد گذشت بکند گذشت مي‌کند، آن جايي که حق خودش است صبر مي‌کند. «فَذَاكَ لَهُ وَ لَا عَلَيْهِ» خوشا به حال يک چنين تاجري و چنين کاسبي، خير مي‌بيند آسيبي هم نمي‌بيند. «وَ رَجُلٌ إِذَا كَانَ لَهُ اسْتَوْفَى وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ أَوْفَى» يک کسي است که اگر بدهکار است سر موعد مي‌پردازد اگر طلبکار است سر موعد مي‌گيرد. او نفعي نمي‌برد، اين متوسط است. چون نه مهلت می‌دهد و نه منتظر می‌ماند ثواب نمی‌برد «إذا كَانَ لَهُ» فوراً مي‌گيرد «وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ» فوراً مي‌پردازد. او «فَذَاكَ لَهُ وَ لَا عَلَيْهِ» يک کار عادي مي‌کند، آن هم مباح است اين هم مباح است. اما «وَ رَجُلٌ إِذَا كَانَ لَهُ» قسم سوم: يک کسي اگر طلبي داشته باشد «اسْتَوْفَى» خوب و مرتب و زود مي‌گيرد «وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ يمْطُلُ» مدام مماطله مي‌کند اين «فَذَاكَ عَلَيْهِ وَ لَا لَهُ» يک چنين کسي اين تجارت عليه اوست. از اين روايات کم نيست.

روايت سوم اين است که «وَ مِنْ أَلْفَاظِ رَسُولِ اللَّهِ ص» فرمود: «مَطْلُ الْغَنِيِّ ظُلْمٌ»[12] ، يعني کسي دارد و عالماً و عامداً نمي‌پردازد و معطل مي‌کند. مَطل يعني معطل کردن.

روايت چهارم اين باب که از وجود مبارک امام رضا «عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيٍّ ع» است اين که است که فرمود: «قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَيُّ الْوَاجِدِ» اين در فرمايشات مرحوم ميرزاي صاحب قوانين است. «لَيُّ الْوَاجِدِ بِالدَّيْنِ يُحِلُّ عِرْضَهُ وَ عُقُوبَتَهُ مَا لَمْ يَكُنْ دَيْنُهُ فِيمَا يَكْرَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ»[13] اگر کسي بدهکار است و دارد و نمي‌پردازد، او بدهکار است، يک؛ واجد هم هست، دو؛ اين لَيّ اجوف واوي است «لَوَي» است. گاهي واوي ضميمه اين واو مي‌شود دو تا مي‌شود، مي‌شود ﴿لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ﴾[14] ، يعني سرپيچي کرده. گاهي يائي ضميمه اين واو مي‌شود هر دو را تبديل به ياء مي‌کند، مي‌شود «لَيّ». اين لَيّ آمدن ياء است، يک؛ دو تا ياء مشدد مي‌شود، دو؛ اين «لَوي» که اجوف واوي است مي‌شود «ليّ». «لَيُّ الْوَاجِدِ بِالدَّيْنِ يُحِلُّ عِرْضَهُ وَ عُقُوبَتَهُ». اين ﴿لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ﴾، ﴿لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ﴾، هم همين است. در قرآن دارد که اينها سرپيچي مي‌کنند همين است. عرب که پرچم را مي‌گويد لواء، براي اينکه اين پارچه دور اين چوب مي‌پيچد. چون لواء و لَو پيچيدن است اين پرچم را مي‌گويند لواء. پس لواء بودنِ پرچم، ﴿لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ﴾ در قرآن، «لَيُّ الْوَاجِدِ»، اينها شباهتشان مشخص است. فرمود کسي دارد و حق مردم را نمي‌دهد «يُحِلُّ عِرْضَهُ وَ عُقُوبَتَهُ». حالا اين در خصوص دين نيست. يک کسي قدرت دارد تبليغ بکند، احکام را بگويد، ولي ساکت است، اين کسي که ساکت است و در جاي خوشحالي، مردم را خوشحال نمي‌کند و در جاي اندوه به مردم دلداري نمي‌دهد، اين هم «ليّ الواجد» است. شما که بلد هستي و مي‌داني که جريان ديروز جريان فخر يک ملتي است. يک ملتي که در برابر آن خطر با زن و بچه و همه مي‌آيند به ميدان، اين فخر نيست؟ اين يهودي که بارها به عرضتان رسيد ما ملتي مثل اينها نداريم. اين همه ملل با پيغمبر رابطه داشتند حالا يا قبول يا نکول؛ اما يک کسي بيايد صريحاً بنام پيغمبر سند جعل بکند، بجز يهود کسی نيست و قرآن کريم هم درباره ملل ديگر اين‌طور حرف نزد، فرمود: ﴿لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي‌ خائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾[15] فرمود پيغمبر! اينها با ديگران فرق دارند. هر روز نقشه مي‌کشند تو مواظب باش ﴿لا تَزالُ﴾، اين آيه مربوط به همين يهودي‌ها است ﴿لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي‌ خائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾.

يک وقتي هم به عرضتان رسيد اين حرف حرف علمي است اما از صاحب جواهر برنمي‌آيد، چون کار کار تحقيق تاريخي است کار فقهي نيست؛ اما صاحب جواهر خدا حشرش را با انبياء و اولياء بکند، يک فقيه جامع الشرايطي بود. کمتر فقيهي مثل ايشان مي‌آيد. ايشان هم بحث‌هاي خبري داشت هم بحث‌های تاريخي داشت و امثال ذلک. اين روايت را ايشان در جواهر نقل مي‌کند. در جواهر در بحث جهاد مي‌گويد که خليفه عباسي يک وقتي از همين يهودي‌هاي خيبر جزيه خواست. اينها گفتند ما از خود پيغمبر سند داريم که پيغمبر – معاذالله - يهودي‌هاي خيبر را از پرداخت جزيه معاف کرد. خليفه عباسي گفت اگر از پيغمبر سندي داريد امضائي داريد ما قبول داريم. رفتند سند آوردند ديدند بله، چون دفتري‌هاي وجود مبارک حضرت دو قسمت بودند: بعضي‌ها مثل حضرت امير(سلام الله عليه) کاتبان وحي بودند. بعضي هم نامه‌هاي حضرت را که حضرت براي عمّالش مرقوم مي‌فرمودند يا براي حکام کشورهاي ديگر مرقوم مي‌فرمودند آنها را مي‌نوشتند. حضرت وحي را به هر کسي نمي‌داد. وجود مبارک حضرت امير و خصصين از اصحاب حضرت اينها مأمور کتابت وحي بودند و همه آنها مشخص بودند و جمعيتشان هم زياد نبود. کاتبشان اسمشان مشخص بود امضايشان مشخص بود شاهدان دفتر هم مشخص بود. ديدند يک نامه‌اي است که وجود مبارک پيغمبر – معاذالله - يهودي‌هاي خيبر را از پرداخت جزيه معاف کرد. خط هم بنام يکي از نويسندگان دفتر حضرت است که اين نامه‌ها را مي‌نوشت. امضاء هم به امضاي بعضي از مسلمان‌هاي صدر اسلام است. اين نامه را وقتي دادند به اين خليفه، خليفه هم باور کرد و از پرداخت جزيه اينها را معاف کرد، ولي محققان آن عصر آمدند بررسي کردند که آيا درست است يا نه؟ مي‌دانستند که يهود يعني يهود! اينکه خدا فرمود اينها هر روز نقشه مي‌کشند همين است ﴿لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي‌ خائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾. بررسي کردند ديدند اين کسي که امضا کرده و اين نامه به خط اوست بله اين آقا را مي‌شناسند، ولي اين آقا در زمان فتح خيبر نبود، قبل از فتح خيبر مُرد. اين آقاي دومي هم که گواهي کرد اين در زمان فتح خيبر و امثال فتح خيبر در مکه کافر بود، بعد از فتح مکه مسلمان شد. اين در آن وقت در زمان فتح خيبر اصلاً نبودند. بساط اين نامه به هم خورد و خليفه بالاخره از آنها جزيه گرفت[16] . اين مردم هستند که به نام پيغمبر نامه جعل مي‌کنند. اين است که خدا فرمود: ﴿لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي‌ خائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾.

يک چنين خائني که بارها به عرضتان رسيد، بعضي از فيلم‌ها که نشان مي‌دهند که اگر گرگي يک گوسفندي را بگيرد ببيند اين مادر هست ديدند که تقريباً رها مي‌کند. اگر اين گوسفند مادر هست او را رها مي‌کند. اينها کودک‌کشي کارشان اين است. اين قومي که اين ايران مقتدر الهي شيعه علوي با اين وعده صادق اول و دوم او را خفه کرده است، مردم زن و مرد گفتند فردا مي‌رويم هر چه شد! اين مردم لائق حق‌شناسي نيستند؟! با زن و بچه و مرد شر کت کردند، بعضي از دوستان از شهرهاي ديگر هم سعي کردند خودشان را برسانند، شرکت در آن نماز جمعه‌ با شکوه لائق قدرداني نيست؟!

اگر کسي «السَّاکِتُ عَنِ الْحَقِّ شَيْطانٌ أَخْرَسٌ»[17] است، گرچه اين روايت نيست ولي مضمون روايات است، اينجا اگر کسي بگويد که حق براي کسي ثابت شد ولي حرف نمي‌زند، از اين مردم نبايد تشکر کرد؟ نبايد دعا کرد؟! نبايد به اين مردم خدمت کرد؟ نبايد به اين مردم وزيري داد که دو صفت داشته باشد، کارمندي داشته باشند که دو صفت داشته باشد: القوي، الأمين؟ ما که مسئوليتي نداريم دعا مي‌کنيم که خدايا به ذات اقدست قسم، به اين ملت خير و صلاح و فلاح عزت دنيا و آخرت مرحمت بفرما! آنها که مسئوليتي دارند موظف‌اند که پاک باشند نه اهل اختلاس و دبشي باشند نه حرفهای ديگر. پاک باشند مشکل مردم را حل کنند. اين مردم حق‌شناسي ندارند؟!

خدا غريق رحمت کند فردوسي را! آن روزي که نام مبارک حضرت امير جُرم بود گفت:

که من شهر علمم عليّم دَر ست      درست اين سخن قول پيغمبرست[18]

از فردوسي مي‌خريدند وگرنه که نمي‌گذاشتند. همين فردوسي مي‌گويد که وقتي اين جمعيت علوي شدند و حکايتي کردند و علي را پسنديدند گفت:

قضا گفت گير و قدر گفت ده     فلک گفت احسنت ملک گفت زه[19]

ما هم بايد بگوييم نسبت به نماز ديروز فلک گفت احسنت، ملک گفت زه، قضا گفت گير و قدر گفت ده، به برکت صلوات بر شهدا و ارباب شهدا.


[16] جواهر الکلام، ج21، ص235.
[17] فقه السنّة، ج2، ص611؛ تهذيب شرح نهج البلاغة لإبن أبي الحديد المعتزلي (الشريفي، عبدالهادي)، ج2، ص376؛ شرح نهج البلاغه مغنيه، ج4، ص227؛ منابع اهل سنت: كشف الأسرار شرح أصول البزدوي (البخاري، علاء الدين)، ج3، ص231؛ الدرر السنية في الأجوبة النجدية (مجموعة من المؤلفين)، ج8، ص78.
[18] شاهنامه فردوسي، بخش7، گفتار اندر ستايش پيغمبر.
[19] شاهنامه فردوسی، بخش15، داستان کاموس کشانی.
logo