1402/10/12
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه؛ امر اول: تعریف استصحاب/أصالة الاستصحاب /الأصول العملية
موضوع: الأصول العملية/أصالة الاستصحاب /مقدمه؛ امر اول: تعریف استصحاب
خلاصه مناقشه هفتم محقق اصفهانی(قدسسره)
اصل بحث: محقق اصفهانی(قدسسره) در این مناقشه، به اشکال بر تعریف استصحاب بر اساس تعبیر «ابقاء ما کان» میپردازد و دو فرض را بررسی میکند:
فرض اول: ابقاء منسوب به شارع
• اگر ابقاء به شارع نسبت داده شود و علت ابقاء، استمرار واقعی حکم باشد، نتیجه آن استمرار حکم واقعی است و حکم ظاهری جعل نشده است.
• اما اگر علت ابقاء، صرفاً وجود سابق باشد (یعنی شارع فقط به خاطر اینکه قبلاً این حکم بوده، آن را ابقاء کند)، در این صورت، حکم ظاهری جعل میشود.
• محقق اصفهانی(قدسسره) میفرماید تعبیر «ابقاء ما کان» هیچ اشعاری به این ندارد که علت ابقاء، وجود سابق است، بلکه صرفاً متعلَّق ابقاء را بیان میکند، نه علت آن؛ برخلاف آنچه شیخ انصاری و محقق عراقی گفتهاند.
فرض دوم: ابقاء عملی از ناحیه مکلف
و إن كان المراد الإبقاء العملي من المكلّف، فهو یدلّ على جعل الحكم الظاهري، إذ لو كان الحكم الواقعي مستمراً حقیقةً لمیكن العمل به إبقاء عملیاً للحكم السابق، بل عمل بالحكم الموجود حقیقة في الزمان اللّاحق، إلّا أنّه لایدلّ على اعتبار الیقین في موضوع الاستصحاب، كما لایدلّ على كون الحكم الاستصحابي الظاهري من الأصول العملیة لعدم أخذ الشكّ فیه.
أمّا الأوّل [أي عدم الدلالة على اعتبار الیقین في موضوع الاستصحاب]: فلأنّ الیقین بثبوت الحكم سابقاً و إن كان منجّزاً لحكمه، لكنّه غیر محقّق لموضوعه، فدلالته على اعتبار الیقین في تنجّز الحكم الاستصحابي غیر دلالته على اعتباره [أي اعتبار الیقین] في تحقّق موضوعه [أي موضوع الاستصحاب] فمن الممكن أنّ ما ثبت، یجب إبقاؤه واقعاً. غایة الأمر أنّه لاینجّز هذا إلّا بعد الالتفات إلى موضوعه و حكمه.
و أمّا الثاني [أي عدم الدلالة على أنّ الحكم الاستصحابي الظاهري من الأصول العملیة لعدم أخذ الشكّ فیه] فلأنّ لازم الإبقاء العملي و إن كان عدم الیقین بالحكم في الزمان الثاني، إلّا أنّ هذا لازم أعمّ للحكم الظاهري على طبق الأمارة أو على وفق الأصل و إنّما الفارق بأخذ الشكّ في موضوعه [كما في الأصول العملیة] و عدمه [كما في الأمارات][1] .
و اگر مراد از «ابقاء ما کان» ابقاء عملی باشد که از سوی مکلف صورت میگیرد، این تعبیر دلالت بر جعل حکم ظاهری دارد؛ چرا که اگر حکم واقعی حقیقتاً استمرار داشت، عمل مکلف به آن، ابقاء عملی حکم سابق محسوب نمیشد، بلکه عمل به همان حکم واقعی موجود در زمان لاحق بود. بنابراین، وقتی سخن از ابقاء عملی به میان میآید، معنایش این است که حکم واقعی استمرار ندارد و آنچه در کار است، یک حکم ظاهری است که مکلف بر اساس آن عمل میکند.
اما محقق اصفهانی(قدسسره) در اینجا دو اشکال اساسی را مطرح میفرماید:
اشکال اول: این تعبیر دلالتی بر اعتبار یقین در موضوع استصحاب ندارد. توضیح اینکه: یقین به ثبوت حکم سابق، هرچند منجّز آن حکم است، اما تحقق موضوع استصحاب را اثبات نمیکند. به عبارت دیگر، یقین در اینجا صرفاً به عنوان احراز ما کان مطرح است، اما این که یقین به عنوان جزء موضوع استصحاب أخذ شده باشد، از این تعبیر استفاده نمیشود. پس دلالت این تعبیر بر اعتبار یقین در تنجّز حکم استصحابی است، نه بر اعتبار یقین در تحقق موضوع استصحاب.
اشکال دوم: این تعبیر دلالتی بر أخذ شک در موضوع استصحاب ندارد و لذا نمیتوان به روشنی استصحاب را از اصول عملیه دانست. توضیح اینکه: لازمه ابقاء عملی این است که در زمان دوم، یقین به حکم وجود ندارد و شک حاصل است. اما این شک، به عنوان جزء موضوع استصحاب أخذ نشده است، بلکه صرفاً ظرف تحقق ابقاء عملی است. در حالی که در اصول عملیه، شک به عنوان جزء موضوع أخذ میشود، اما در اینجا چنین نیست. بنابراین، این تعبیر با اماره بودن نیز سازگار است، چرا که در امارات نیز شک وجود دارد، اما به عنوان ظرف، نه به عنوان جزء موضوع.
پس اگر ابقاء عملی مکلف را مبنا قرار دهیم، با دو مشکل مواجه میشویم:
۱. یقین به عنوان جزء موضوع استصحاب أخذ نشده است.
۲. شک نیز به عنوان جزء موضوع أخذ نشده است.
بلکه صرفاً لازمه ابقاء ما کان این است که یک یقینی نسبت به گذشته وجود داشته باشد و اکنون در ظرف شک، ابقاء صورت گیرد، اما هیچکدام از این دو (یقین و شک) در موضوع استصحاب به طور صریح أخذ نشدهاند.
این دقتها نشان میدهد که تعریف استصحاب بر اساس ابقاء عملی مکلف، از جهت اصولی با اشکالات جدی مواجه است و نمیتواند به طور کامل مبنای حجیت استصحاب قرار گیرد.
ملاحظات استاد بر اشکال هفتم محقق اصفهانی(قدسسره)
در بررسی مناقشه هفتم محقق اصفهانی(قدسسره) بر تعریف استصحاب، لازم است ابتدا به یک نکته اساسی توجه کنیم:
در تعریف استصحاب، آنچه اهمیت دارد وجود یقین سابق و تحقق شک فعلی است، نه اینکه حتماً این دو عنوان به صورت لفظی در موضوع استصحاب أخذ شده باشند. مقصود ما از اعتبار یقین در استصحاب این نیست که لفظ «یقین» در موضوع ذکر شود، بلکه کافی است که در مقام عمل، یک یقین سابق نسبت به حکم وجود داشته باشد؛ خواه این یقین وجدانی باشد یا تعبدی. همچنین در مورد شک نیز، آنچه مهم است تحقق شک فعلی است، نه لزوماً أخذ لفظی آن در موضوع. بنابراین، تعریف استصحاب باید به گونهای باشد که این دو رکن را ولو به نحو تحقق خارجی، دربر بگیرد، هرچند در موضوع به صورت لفظی أخذ نشده باشند.
با این مقدمه، میتوان اشکالات وارد بر مناقشه محقق اصفهانی(قدسسره) را به صورت زیر جمعبندی کرد:
اولاً: اگر ابقاء ما کان را به شارع نسبت دهیم، تعریف استصحاب به این صورت، هم با جعل حکم واقعی و هم با جعل حکم ظاهری سازگار است. چرا که ممکن است شارع به خاطر اهتمام به ملاکات و اغراض واقعی، حکم سابق را ابقاء کند و این ابقاء، گاه استمرار حکم واقعی است و گاه به لحاظ وجود سابق، حکم ظاهری جعل میشود. پس تعبیر «ابقاء ما کان» عنوان جامعی است که هر دو مسلک را شامل میشود و اختصاصی به یکی ندارد. بنابراین، اشکال محقق اصفهانی(قدسسره) که این تعریف فقط با حکم واقعی سازگار است، وارد نیست.
ثانیاً: در فرضی که ابقاء عملی از ناحیه مکلف باشد، محقق اصفهانی(قدسسره) اشکال میکند که یقین در موضوع استصحاب أخذ نشده است. در پاسخ باید گفت: هرچند لفظ یقین در موضوع نیامده، اما تحقق استصحاب متوقف بر احراز حکم شرعی فعلی سابق است و این احراز، بدون تحقق یقین ممکن نیست؛ چه یقین وجدانی باشد و چه تعبدی. بنابراین، وجود یقین سابق برای جریان استصحاب کافی است و نیازی به أخذ لفظی آن در موضوع نیست. پس این اشکال نیز وارد نیست.
ثالثاً: محقق اصفهانی(قدسسره) اشکال میکند که چون شک در موضوع استصحاب أخذ نشده، استصحاب از اصول عملیه محسوب نمیشود. در پاسخ باید گفت: اتفاقاً این ویژگی موجب جامعیت تعریف استصحاب میشود؛ چراکه هم با مبنای اماریت سازگار است و هم با مبنای اصل عملی بودن. اگر استصحاب را اماره بدانیم، شک صرفاً ظرف جریان است، و اگر اصل عملی باشد، شک در موضوع أخذ میشود. پس تعریف استصحاب به گونهای است که هر دو مبنا را دربرمیگیرد و منحصر به اصل عملی نیست. بنابراین، این اشکال نیز قابل دفع است.
پس در مجموع، تعریف استصحاب به «ابقاء ما کان» تعریفی جامع و قابل قبول است که هم با مبنای اماریت و هم با مبنای اصل عملی بودن سازگار است و اشکالات محقق اصفهانی(قدسسره) در این زمینه قابل دفع میباشد. آنچه در استصحاب معتبر است، تحقق یقین سابق و شک فعلی است، نه لزوماً أخذ لفظی این دو عنوان در موضوع. ([2] )
مختار در تعریف استصحاب بر مبنای اصل عملی
در مقام بیان تعریف صحیح استصحاب بر اساس اصل عملی، آنچه مختار و برگزیده است، همان است که محقق نائینی(قدسسره) در فوائد الأصول بیان فرمودهاند. ایشان میفرماید:
الأولى في تعریفه هو أن یقال: إنّ الاستصحاب عبارة عن عدم انتقاض الیقین السابق المتعلّق بالحكم أو الموضوع من حیث الأثر و الجري العملي، بالشكّ في بقاء متعلّق الیقین.[3]
استصحاب عبارت است از اینکه یقین سابق، که متعلّق به حکم یا موضوعی بوده، از حیث اثر و جری عملی، به واسطه شک در بقای متعلَّق یقین، نقض نشود. به عبارت دیگر، مکلف نباید یقین سابق خود را به صرف شک در بقاء، کنار بگذارد و باید همان یقین را در عمل حفظ کند.
و این تعریف از آنچه در أجود التقریرات[4] آمده است، از دو جهت متمایز است:
۱. اشتمال بر هر دو رکن استصحاب (یقین و شک)
در این تعریف، هم یقین سابق و هم شک فعلی به صراحت ذکر شده است. این مزیت مهمی است؛ چراکه صاحب کفایه(قدسسره) در تعلیقه بر رسائل[5] شیخ انصاری(قدسسره) اشکال کرده بود که تعریف شیخ(قدسسره)، ارکان استصحاب (یقین و شک) را تصریح نکرده است. اما در تعریف محقق نائینی(قدسسره)، هر دو رکن به روشنی آمده است و این اشکال وارد نیست.
تعریف استصحاب به عنوان فعل مکلف
مزیت دوم این تعریف آن است که استصحاب را به عنوان فعل مکلف معرفی میکند، نه فعل شارع. یعنی شارع به مکلف دستور داده است که یقین سابق خود را به صرف شک نقض نکند. پس استصحاب، عمل مکلف است؛ خواه مجتهد باشد یا مقلد. شارع فقط امر به این کار کرده است، اما تحقق استصحاب به دست خود مکلف است. این مطلب مطابق با روایات صحیح نیز هست که در آنها تعبیر «لا تنقض الیقین بالشك» آمده است.
در نتیجه، اگر کسی در طهارت لباس خود یقین داشت و اکنون شک کرده است که نجس شده یا نه، خود او باید استصحاب کند و لازم نیست به مجتهد مراجعه کند. این نکته در شبهات موضوعیه و حتی در برخی شبهات حکمیه نیز جاری است و برخی از بزرگان، فتوا به جریان استصحاب در شبهات حکمیه را نیز جایز دانستهاند.
اما اینکه استصحاب را به عنوان حکم شارع تعریف کنیم و بگوییم شارع خودش استصحاب میکند، صحیح نیست؛ زیرا هم خلاف عرف است و هم خلاف ظاهر روایات. شارع امر به استصحاب کرده و مکلف را از نقض یقین به شک نهی نموده است، اما خود استصحاب، فعل مکلف است. البته لازمه این امر شارع، حکم شارع به بقای حکم یا موضوع است، اما تحقق استصحاب به دست مکلف است.
پس تعریف مختار در استصحاب این است: استصحاب عبارت است از عدم نقض یقین سابق به شک فعلی، از حیث اثر و جری عملی، و این فعل مکلف است که شارع به آن امر نموده است.
این تعریف هم ارکان استصحاب را دارد و هم با ظاهر روایات و سیره عرفی و فقهی سازگار است.
مناقشه در تعریف استصحاب به حکم شارع به عدم نقض یقین به شک
لایخفی أنّ الاستصحاب لو كان عبارة عن حكم الشارع بعدم انتقاض الیقین السابق بالشك اللاحق، لكان حمل الحجّیة علیه من قبیل حمل الحجّیة على المفهوم و لیس كحمل الحجّیة على الخبر الواحد فتأمل جیداً.[6]
در اینجا یک اشکال مهم بر تعریف استصحاب مطرح شده است که لازم است به دقت به آن توجه کنیم. اشکال این است که اگر ما استصحاب را اینگونه تعریف کنیم که «حکم شارع به عدم انتقاض یقین سابق به شک لاحق»، یعنی شارع فرموده است: «یقین سابق خود را به صرف شک لاحق نقض نکن»، در این صورت، خودِ این عدم نقض یقین به شک، همان استصحاب خواهد بود.
حال اگر بخواهیم بگوییم این عدم نقض یقین به شک، حجت است، در واقع حجیت را بر یک امر مفهومی حمل کردهایم، نه بر یک امر خارجی و عینی. به عبارت دیگر، این حمل حجیت، مانند حمل حجیت بر خبر واحد نیست. در خبر واحد، ما یک خبر خارجی داریم و میگوییم این خبر، حجت است؛ یعنی این خبر را میتوان در مقام عمل به عنوان دلیل معتبر قرار داد. اما اگر استصحاب را به معنای حکم شارع به عدم نقض یقین به شک بگیریم، در واقع حجیت را بر یک مفهوم کلی و معنای انتزاعی حمل کردهایم، نه بر یک مصداق خارجی.
برای روشنتر شدن مطلب، توجه کنید: در خبر واحد، ما یک روایت یا خبری داریم که میگوییم این روایت حجت است؛ یعنی میتوان به آن عمل کرد و بر اساس آن فتوا داد. اما اگر بگوییم استصحاب عبارت است از «حکم شارع به عدم نقض یقین به شک»، و بعد بگوییم این حکم شارع حجت است، در واقع حجیت را بر خودِ این مفهوم کلی (یعنی عدم نقض یقین به شک) حمل کردهایم، نه بر یک امر خارجی که بتواند در مقام عمل مستقیماً مورد استناد قرار گیرد.
به تعبیر دیگر، این اشکال میگوید: شما به جای آنکه حجیت را بر یک امر خارجی و قابل تطبیق در خارج (مثل خبر واحد) حمل کنید، آن را بر یک معنای ذهنی و مفهومی حمل کردهاید. این کار از نظر اصولی چندان صحیح نیست و نوعی ضعف در تعریف به شمار میآید؛ چرا که حجیت باید بر چیزی حمل شود که بتواند در مقام عمل، نقش دلیل و حجت را ایفا کند، نه صرفاً بر یک مفهوم انتزاعی و ذهنی.
در نتیجه، این اشکال میگوید: اگر استصحاب را به این صورت تعریف کنیم، حمل حجیت بر آن، مانند حمل حجیت بر مفهوم است، نه مانند حمل حجیت بر خبر واحد که یک امر خارجی و عینی است و میتواند مستقیماً در مقام عمل مورد استناد قرار گیرد.
پاسخ به اشکال حمل حجیت بر مفهوم در تعریف استصحاب
در پاسخ به اشکالی که مطرح شد ـ مبنی بر اینکه اگر استصحاب را به معنای حکم شارع به عدم نقض یقین به شک بگیریم، حمل حجیت بر آن از قبیل حمل حجیت بر مفهوم است ـ باید توجه داشت که بحث حجیت در استصحاب دو مقام دارد:
مقام اول: حجیت ادله استصحاب (مانند روایات)
در این مقام، آنچه متصف به حجیت میشود، خود روایات و ادلهای است که دلالت بر حجیت استصحاب دارند. یعنی وقتی میگوییم «استصحاب حجت است»، در واقع به این معناست که این روایات و نصوص شرعی که دلالت بر اعتبار استصحاب دارند، خودشان حجتاند و میتوان به آنها استناد کرد. پس در این جهت، موصوف به حجیت، خود ادله و اخبار هستند، نه استصحاب به معنای خاص.
مقام دوم: حجیت استصحاب به عنوان دلیل بر حکم شرعی
در این مقام، استصحاب به عنوان یک دلیل عملی برای اثبات حکم شرعی مطرح میشود. اینجا نیز، اگرچه در تعبیرات عرفی گفته میشود «استصحاب حجت است»، اما در حقیقت آنچه بالدقة متصف به حجیت میشود، همان یقین تعبدی است که از استصحاب حاصل میشود. یعنی مفاد استصحاب این است که مکلف بر اساس یقین سابق خود، جری عملی کند و تعبداً بقای آن را بپذیرد. پس در واقع، یقین تعبدی به بقای حکم یا موضوع، حجت است، نه صرفاً عنوان «عدم نقض یقین به شک».
به بیان دیگر، وقتی شما استصحاب را جاری میکنید، آنچه در مقام عمل برای شما حجت است، همان یقین تعبدی به بقای حکم سابق است. ابقاء عملی شما نسبت به حکم سابق، متوقف بر این یقین تعبدی است و همین یقین تعبدی است که در واقع حجت بر حکم شرعی قرار میگیرد.
بنابراین، هم ادله حجیت استصحاب (مانند روایات) و هم خود یقین تعبدی حاصل از استصحاب، متصف به حجیت میشوند. البته در تعبیرات فقهی و اصولی، گاهی به تسامح گفته میشود «استصحاب حجت است»، اما در واقع، آنچه بالدقة حجت است، همان یقین تعبدی به بقای حکم یا موضوع است.
در نتیجه، این اشکال که حمل حجیت بر استصحاب از قبیل حمل حجیت بر مفهوم است، اشکال مهمی نیست و با این توضیح، روشن میشود که تعریف استصحاب به این صورت، تعریف قابل قبولی است و مشکلی در مقام عمل ایجاد نمیکند.[7]
امر دوم: آیا استصحاب مسألهای اصولی است یا قاعدهای فقهی؟
در این بخش، به یکی از مباحث مهم و اختلافی میان اصولیان و فقها میپردازیم و آن این است که:
آیا استصحاب یک مسأله اصولی است که باید در علم اصول مورد بحث قرار گیرد، یا قاعدهای فقهی است که جایگاه آن در علم فقه است؟
در این زمینه، میان بزرگان اختلاف نظر وجود دارد:
۱. نظر مشهور (مسأله اصولی بودن استصحاب): اکثر اصولیان بر این باورند که استصحاب یک مسأله اصولی است و باید در علم اصول مورد بحث و بررسی قرار گیرد. دلیل این گروه آن است که استصحاب، از ابزارهای استنباط حکم شرعی برای مجتهد است و نقش کلیدی در فرآیند اجتهاد دارد.
۲. نظر برخی اعلام (قاعده فقهی بودن استصحاب): در مقابل، برخی از بزرگان مانند مرحوم محقق خوئی(قدسسره) استصحاب را قاعدهای فقهی دانستهاند. به نظر ایشان، استصحاب بیشتر جنبه تطبیقی دارد و در مقام عمل، مکلف خودش باید آن را اجرا کند، بهویژه در شبهات موضوعیه. بنابراین، جایگاه آن در علم فقه است، نه اصول.
۳. نظر تفصیلی (تفکیک میان شبهات حکمیه و موضوعیه): برخی دیگر از اعلام، مانند محقق نائینی(قدسسره)، قائل به تفصیل شدهاند و ضابطهای برای تمایز میان مسأله اصولی و قاعده فقهی ارائه دادهاند. بر اساس این نظر:
اگر استصحاب در شبهات حکمیه جاری شود (یعنی در مواردی که شک در حکم شرعی است)، استصحاب از مسائل علم اصول خواهد بود؛ زیرا مجتهد باید با استفاده از آن، حکم شرعی را استنباط کند.
اما اگر استصحاب در شبهات موضوعیه جاری شود (یعنی در مواردی که شک در تحقق یک موضوع خارجی است، مانند شک در نجاست یا طهارت لباس)، استصحاب قاعدهای فقهی خواهد بود؛ زیرا مکلف خودش باید آن را تطبیق و اجرا کند.
پس، بر اساس این تفصیل، استصحاب در شبهات حکمیه مسألهای اصولی است و در شبهات موضوعیه قاعدهای فقهی محسوب میشود. این ضابطه و تفصیل، همان است که محقق نائینی(قدسسره) نیز بر آن تأکید کردهاند و در ادامه، به بیان دقیقتر ضابطه ایشان خواهیم پرداخت.[8]
نظریه محقق نائینی(قدسسره) درباره ضابطه مسأله اصولیه و قاعده فقهیه
مرحوم محقق نائینی(قدسسره) پیش از ورود به بحث استصحاب، ضابطهای برای تمایز میان مسأله اصولیه و قاعده فقهیه بیان میکند که فهم آن برای تعیین جایگاه استصحاب بسیار مهم است.
ایشان میفرماید:
إنّ المسائل الأصولیة عبارة عن الكبریات التي تقع في طریق استنباط الأحكام الكلّیة الشرعیة و بذلك تمتاز عن مسائل سائر العلوم و عن القواعد الفقهیة، فبقولنا: "الكبریات" تخرج مسائل سائر العلوم و بقولنا: "الأحكام الكلّیة" تخرج القواعد الفقهیة؛ أمّا الأوّل فلأنّ ... و أمّا الثاني فلأنّ القاعدة الفقهیة و إن كانت تقع كبری لقیاس الاستنباط، إلّا أنّ النتیجة فیها إنّما تكون حكماً جزئیاً یتعلّق بعمل آحاد المكلّفین بلا واسطة، أي لایحتاج في تعلّقه بالعمل إلى مؤونة أخری كما هو الشأن في نتیجة المسألة الأصولیة، فإنّها [أي المسألة الأصولیة] لا تعلّق لها بعمل الآحاد ابتداءً إلّا بعد تطبیق النتیجة على الموارد الخاصّة الجزئیة، فإنّ الحكم الكلّي بما هو كلّي لایرتبط بكلّ مكلّف و لایتعلّق بعمله إلّا بتوسّط انطباقه علیه خارجاً ... .
مسائل اصولیه عبارتاند از کبریاتی که در مسیر استنباط احکام کلیه شرعیه قرار میگیرند. یعنی آنچه در علم اصول مورد بحث است، قواعد و ضوابط کلیای است که مجتهد با استفاده از آنها میتواند احکام کلی شرعی را استنباط کند. این کبریات، پایه و اساس قیاس استنباطی مجتهد هستند؛ به این معنا که مجتهد ابتدا یک قاعده کلی (کبری) را از علم اصول میگیرد و سپس با تطبیق آن بر یک موضوع خاص (صغری)، حکم شرعی را استنباط میکند.
توضیح ضابطه:
۱. با گفتن «کبریات»، مسائل سایر علوم خارج میشوند: یعنی آنچه در علم اصول مطرح میشود، باید در قالب یک قاعده کلی (کبری) باشد که قابلیت تطبیق بر موارد متعدد را داشته باشد. مسائل موضوعی و صغریات که مربوط به تشخیص مصادیق و موضوعات خارجی هستند، جزو مسائل اصولی نیستند.
۲. با گفتن «احکام کلیه»، قواعد فقهیه خارج میشوند: قواعد فقهیه نیز هرچند ممکن است به عنوان کبری در قیاس استنباط قرار بگیرند، اما نتیجه آنها حکمی جزئی است که مستقیماً به عمل مکلف مربوط میشود و نیاز به تطبیق و واسطه دیگری ندارد. به عبارت دیگر، قاعده فقهیه یک ضابطه عملی است که مکلف میتواند مستقیماً آن را در مورد خودش اجرا کند و نتیجه آن، حکمی جزئی و شخصی است؛ مثلاً در مورد طهارت یا نجاست لباس خودش.
مثال برای روشن شدن تفاوت:
مسأله اصولیه: مثلاً قاعده «الظن حجّة فی الشریعة» یا «الاستصحاب حجّة فی الشك فی بقاء الحکم» یک قاعده اصولی است؛ یعنی مجتهد این کبری را از علم اصول میگیرد و در فرآیند استنباط حکم شرعی کلی به کار میبرد. مثلاً اگر در بقاء وجوب نماز جمعه شک کند، با استفاده از این کبری اصولی، حکم کلی را استنباط میکند.
قاعده فقهیه: اما اگر مکلفی شک کند که لباسش نجس شده یا نه، قاعده فقهیه استصحاب به او میگوید: «اگر قبلاً یقین به طهارت داشتی و الآن شک داری، حکم به طهارت کن.» اینجا نتیجه قاعده، یک حکم جزئی و شخصی است که مستقیماً به عمل مکلف مربوط میشود و نیازی به استنباط حکم کلی ندارد.
پس ضابطهای که محقق نائینی(قدسسره) بیان میکند این است که: اگر قاعدهای، کبریای باشد که نتیجهاش حکم کلی است و نیاز به تطبیق بر موارد خاص دارد، مسأله اصولیه است و جایگاهش در علم اصول است.
اما اگر قاعدهای، کبریای باشد که نتیجهاش حکم جزئی و عملی برای مکلف است و مستقیماً قابل اجراست، قاعده فقهیه است و جایگاهش در علم فقه است.
ایشان در ادامه اشاره میکنند که آیا میتوان به یک کبرای کلی اصولی برای مقلد فتوا داد یا نه؟ که این خود محل اختلاف میان بزرگان است و بحث آن به جلسات آینده موکول میشود.