89/10/25
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله سي وپنجم/نفی ترکیب در واجب الوجود
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
نفی ترکیب در واجبالوجود (خاصیت دوم و سوم)
در صفحه ۶۱، سطر پانزدهم، مصنف میفرماید:
« قال: و يستحيل صدق الذاتي على المركب.».[1]
(یعنی وجوب ذاتی محال است که بر مرکب صدق کند و مرکب گفته شود که واجب بالذات است. مرکب نمیتواند واجب باشد، مرکب باید ممکن باشد، زیرا محتاج است).
بحثمان در خواص واجب بود. اولین خاصیت را ذکر کردیم که واجب ذاتی با واجب بالغیر جمع نمیشود؛ یک موجود نمیتواند هم واجب ذاتی باشد هم واجب بالغیر. این توضیحش گذشت.
حالا میخواهیم خاصیت دوم را ذکر کنیم. خاصیت دوم این است که واجب ذاتی نمیتواند مرکب باشد. زیرا که ترکیب باعث احتیاج است (یعنی هر مرکبی محتاج است) و احتیاج با وجوب سازگار نیست. پس واجب ذاتی نمیتواند مرکب باشد، زیرا نمیتواند محتاج باشد.
قبلاً گفتیم که اگر شیء مرکب باشد، دارای اجزا میشود و به این اجزایش محتاج میشود؛ به طوری که اگر بخواهد تحقق پیدا کند، باید این اجزا هم محقق بشوند تا این مرکب بعد از تحقق اجزا محقق بشود. هر مرکبی محتاج است به اجزایش. و چون احتیاج با وجوب سازگار نیست، پس مرکبی که محتاج است نمیتواند واجب باشد. بنابراین واجب بالذات مرکب نیست. مطلب آسان است، خیلی توضیح نمیخواهد، همین اندازه فکر میکنم کافی است.
تطبیق با متن کتاب
صفحه ۶۱، سطر پانزدهم:
« قال: و يستحيل صدق الذاتي على المركب ».
(یعنی وجوب با وجوب ذاتی محال است که وجوب ذاتی بر مرکب صدق کند و به مرکب گفته شود که واجب بالذات است. مرکب نمیتواند واجب بالذات باشد، مرکب باید ممکن باشد، زیرا محتاج است).
« أقول: هذه خاصية ثانية للواجب الذاتي و هو أنه يستحيل أن يكون مركبا فلا يمكن صدق الوجوب الذاتي على المركب ».
(یعنی واجب بالذات. و آن خاصیت این است که یستحیل ان یکون واجباً مرکباً؛ که وجوب ذاتی بر مرکب صدق کند).
« لأن كل مركب يفتقر إلى أجزائه على ما يأتي ».
(به این دلیل که هر مرکبی - چنانچه بعداً میآید - احتیاج به اجزا دارد. پس هر مرکبی محتاج است. این مقدمه اول).
«وَ کُلُّ مُفتَقِرٍ مُمکِنٌ».
(این هم مقدمه دوم).
نتیجه میشود که اگر واجب مرکب باشد:
« فالواجب لذاته ممكن لذاته هذا خلف. ».
(اگر واجب مرکب باشد، این نتیجه به دست میآید که آنی که واجب لذاته است، ممکن لذاته است).
«وَ هذا خُلفٌ».
(این خلف است؛ یعنی خلف فرض است. شما اگر چیزی را واجب لذاته فرض کنید، دیگر نمیتوانید حکم کنید به امکان لذاتش، و الا مخالفت کردید. چون واجب لذات با ممکن بالذات جمع نمیشود. اگر شما فرض کردید ممکن بالذات، بعد حکم کردید که ممکن بالذات است خلف فرض کردید، یعنی فرض وجوب بالذات را از بین بردید).
خب پس اینطور شد: کل مرکب محتاج، و کل محتاج ممکن؛ پس اگر مرکب واجب باشد، لازم میآید در عین واجب بودن ممکن باشد. و این خلف فرض است (هم خلف فرض است هم خلف واقع، چون اجتماع نقیضین است، اجتماع متنافیین است). اگر واجب است، پس تساوی طرفین ندارد؛ و اگر تساوی طرفین دارد (ممکن است)، پس واجب نیست. شما میگویید هم واجب است (یعنی تساوی طرفین ندارد) هم ممکن است (یعنی تساوی طرفین دارد؛ تساوی طرفین یعنی تساوی وجود و عدم). این میشود تناقض که هم تساوی طرفین را داشته باشد هم نداشته باشد.
این مسئله تمام شد و ثابت شد که واجب بالذات باید مرکب نباشد؛ زیرا که اگر مرکب باشد محتاج میشود.
تحلیل ترکیب از اجزای واجب
بعضیها گفتند که اگر واجب بالذات مرکب باشد از دو جزء که آن دو جزء هم واجباند، محذور احتیاج لازم نمیآید. چون خودِ مرکب که واجب است محتاج نیست، اجزایش هم واجباند و محتاج نیستند؛ پس اصلاً در چنین مرکبی احتیاج وجود ندارد. اگر احتیاج وجود ندارد، میتواند واجب باشد.
پس اینکه گفتم واجب نمیتواند مرکب باشد، اختصاص دادند به آنجایی که مرکب از دو ممکن باشد (یا مرکب از یک ممکن و یک واجب باشد). حالا اگر مرکب از دو واجب شد (یعنی دو جزء واجب بودند)، میتواند مرکب باشد.
پس باید در مسئله تفصیل داد بین آنجا که اجزا واجب باشند و آنجایی که اجزا واجب نباشند. آنجایی که اجزا واجباند بگوییم واجب میتواند مرکب باشد، آنجایی که اجزا ممکناند بگوییم مرکب نمیتواند مرکب باشد [واجب باشد].
حالا اگر ما بخواهیم در آنجایی که اجزا واجباند ترکیب را نفی کنیم، ناچاریم از طریق دیگری وارد بشویم؛ نمیتوانیم از طریق احتیاج وارد بشویم. چون در این صورتی که اجزا واجباند، احتیاجی حاصل نیست (همه واجباند، احتیاج حاصل نیست). در اینجا برای نفی ترکیب باید از راه دیگری وارد بشویم.
و آن راه این است که بگوییم اگر اجزا واجب باشند، لازم میآید تعدد واجب. اینجا سه جزء واجباند، آن مرکب هم واجب است، مجموعاً میشود سه تا واجب. و ما تعدد واجب را باطل میدانیم، قائل به توحید هستیم. پس ترکیب واجب از اجزای واجبه نیست (باطل است).
این کسی که این حرف را زده گفته: پس معلوم میشود که این مسئلهای که ما در آن بحث میکنیم مبتنی بر توحید است. یعنی اگر بخواهیم به طور کامل ترکیب را نفی کنیم، باید ابتدا توحید را اثبات کنیم تا بعداً وارد بشویم بگوییم ترکیب واجب مطلقاً ممتنع است: از اجزای امکانی ممتنع است به خاطر احتیاج، از اجزای واجب ممتنع است به خاطر توحید.
پس باید توحید را ما قبل از این بحث ثابت کنیم تا بعد بتوانیم به طور مطلق هر جزء را از واجبتعالی نفی کنیم. و الا اگر توحید را نداشته باشیم و ثابت نکرده باشیم، فقط میتوانیم اجزای ممکنه را از واجبتعالی نفی کنیم، دیگر نمیتوانیم اجزای واجبه را نفی کنیم. در حالی که ما به طور مطلق میخواهیم اجزا را نفی کنیم، پس باید مسئله را مبتنی کنیم بر توحید.
بنابراین بعضیها اینچنین گفتند: این مسئله مبتنی بر توحید است؛ زیرا که اجزای واجبه در صورتی نفی میشوند که ما توحید را قبول کنیم. اجزای ممکنه هم روشن نفی میشوند، زیرا که در صورتی که اجزا ممکنه باشند احتیاج لازم میشود و احتیاج با وجود نمیسازد. این حرف آنها است.
ولی مرحوم علامه میفرماید حرف درستی نیست. چه اجزا واجب باشد چه اجزا ممکن باشند، مرکب (اجزا) محتاج است. ما نخواستیم بگوییم ترکیب نیست زیرا اجزا محتاجاند، تا شما بگویید آنجایی که اجزا واجباند محتاج نیستند پس ترکیب مانع ندارد. ما گفتیم هر جا ترکیب هست، مرکب محتاج است. حالا چه اجزا واجب باشد (مرکب به این اجزای واجبه احتیاج دارد)، چه اجزا ممکن باشد (مرکب به اجزای ممکنه احتیاج دارند).
اگر ما میگفتیم مشکل ترکیب احتیاجِ اجزاست، شما میگفتید آنجا که اجزا واجباند احتیاج ندارند، پس ترکیب مشکلی ندارد. ولی ما این را نگفتیم؛ ما گفتیم مشکل ترکیب احتیاجِ آن مرکب است. حالا چه اجزا واجب باشند چه اجزا ممکن، مرکب محتاج است.
پس میتوانیم از طریق احتیاج ترکیب را نفی کنیم، هیچ احتیاجی به توحید هم نداریم. بر فرض قائل به توحید نشده باشیم و قبول کنیم که اجزای واجب داریم، باز هم مرکب محتاج است و نمیتواند واجب باشد، بلکه باید ممکن باشد.
پس مطلب را دو مرتبه تکرار میکنم (البته نه با توضیح، فقط به صورت فهرست):
بعضیها گفتند این مسئله (نفی ترکیب) مبتنی است بر اثبات توحید. زیرا که در جایی که اجزای مرکب ممکن باشد، میتوانیم از طریق امکان نفی کنیم (از طریق احتیاج نفی ترکیب کنیم؛ این مرکب محتاج میشود و محتاج نمیتواند واجب باشد، پس واجب نمیتواند مرکب باشد). اما در صورتی که اجزا واجب باشند، از طریق احتیاج نمیتوانیم نفی ترکیب کنیم، بلکه باید از طریق توحید نفی ترکیب کنیم. پس از این جهت این مسئله مبتنی میشود بر مسئله توحید.
جواب دادیم نه، این مسئله به توحید ربطی ندارد. چه ما توحید را قبول کنیم چه توحید را قبول نکنیم، مرکب محتاج است؛ چه مرکب از اجزای ممکنه باشد، چه مرکب از اجزای واجبه باشد، چه مرکب از اجزای ممکن و واجب باشد، علی ای حال محتاج است. وقتی محتاج شد - چه ما به توحید معتقد باشیم چه به توحید معتقد نباشیم - علی ای حال اگر ما واجب را مرکب بدانیم، او را محتاج قرار دادیم؛ و محتاج بودن واجب به معنی ممکن بودن واجب است. پس محذور اجتماع وجوب و امکان دوباره پیش میآید، بدون اینکه ما لازم باشد توحید را اثبات کنیم.
« قال بعض المتأخرين هذه المسألة ».
(یعنی مسئله نفی ترکیب واجب).
« تتوقف على الوحدانية ».
(یعنی بر توحید، بر اثبات توحید).
« لأنه لو قال قائل يجوز أن يكون كل واحد من أجزاء المركب واجبا لذاته و يكون المجموع مستغنيا عن الغير ».
(زیرا اگر قائلی بگوید جایز است که هر یک از اجزای مرکب واجب لذاته باشد و در نتیجه مجموع و مرکب واجب باشد).
« أجبنا بأن الواجب لذاته يستحيل أن يكون متعددا. ».
(بنابراین جواب میدهیم و نفی ترکیب میکنیم، نه از باب امکان نه از باب احتیاج، بلکه از این باب که واجب واحد است و مستحیل است که متعدد باشد. اگر ما بخواهیم در این فرضی که اجزای مرکب واجباند نفی ترکیب کنیم، از طریق احتیاج نمیتوانیم نفی ترکیب کنیم؛ از طریق اینکه واجب واحد است باید نفی ترکیب کنیم و بگوییم اجزا واجب نیستند. و اگر این کار را کردیم، معلوم میشود مسئله را از طریق توحید اثبات کردیم، پس این مسئله مبتنی بر توحید میشود).
[پرسش و پاسخ کلاسی]
سؤال: بله، نه کاری به... نداشته...
پاسخ: «وَ الحَقُّ لا افتِقارَ».
مرحوم [علامه] میفرماید که شان چنین است که احتیاجی نیست در این مسئله (یعنی در مسئله نفی ترکیب) احتیاجی نداریم به وحدانیت و توحید. حتی اگر توحید هم قبول نکنیم، میتوانیم بگوییم که واجب مرکب نیست.
« و الحق أنه لا افتقار في هذه المسألة إلى الوحدانية. ».[2]
(هذا المرکب یعنی مرکبی که هر دو جزءش واجبالوجود است).
« لأن هذا المركب يستحيل أن يكون واجبا ».
(این مرکب محال است که واجب باشد. همانطور که مرکب از اجزای ممکنه محال است واجب باشد، مرکب از اجزای واجبه هم محال است که واجب باشد).
«لِافتِقارِهِ إِلَی أَجزائِهِ».
(چون باز هم این مرکب محتاج به اجزایش است. همانطور که مرکب از ممکن احتیاج به اجزا دارد، مرکب از واجب هم احتیاج به اجزا دارد. پس احتیاج در هر دو هست).
« الواجبة ».
(و اگر ما واجب را غیرمحتاج میدانیم، باید غیرمرکب بدانیم. حالا چه قائل به تعدد واجب بشویم چه قائل به توحید بشویم. آن وقت میگوییم که این مرکب از اجزای واجبه محتاج است).
« و كل مفتقر ممكن فيكون المركب ممكنا ».
(باز میکنیم این که را که کل مفتقر ممکن، نتیجه میگیریم که مرکب ممکن است).
«فَلا یَکُونُ واجِباً».
(اگر ممکن است، پس واجب نیست).
«وَ هذا لا یَتَوَقَّفُ عَلَی الوَحدانِیَّةِ».
(و توجه کردید که اینچنین استدلالی متوقف بر توحید نیست، بلکه متوقف بر این است که واجب نمیتواند محتاج باشد و مرکب محتاج است مطلقاً (چه مرکب از اجزای ممکنه باشد، چه مرکب از اجزای واجبه باشد).
خاصیت سوم: واجب جزء مرکب نیست
خاصیت سوم برای واجبالوجود این است که نمیتواند جزء یک مرکب قرار بگیرد.
خاصیت دوم این بود که خودش نمیتواند مرکب باشد و صاحب اجزا باشد. خاصیت سوم این است که نمیتواند جزء یک مرکب دیگر قرار بگیرد که خودش بسیط باشد، ولی یک جزء هم ضمیمه بشود و با این ضمیمه یک مجموعهای را تشکیل بدهد (حالا آن مجموعه میخواهد ممکن باشد، میخواهد واجب باشد، محتاج باشد، غیرمحتاج باشد، کار به آن نداریم). این واجب که بسیط است محتاج نیست، ولی جزء (یعنی ضمیمه) شده به یک جزء دیگر و مرکبی را درست کرده. آیا این جایز است؟
میفرماید این هم جایز نیست. چرا جایز نیست؟ چون هر ترکیبی دو قسم است: یا ترکیب حسی است یا ترکیب عقلی. و در نتیجه مرکب هم یا مرکب حسی است یا مرکب عقلی.
ترکیب حسی، ترکیب از دو جزء حسی است (یعنی جزء مادی است؛ با هم ترکیب میشوند، ترکیب حسی درست میشود و مجموعش هم میشود مرکب حسی).
ترکیب عقلی، ترکیب از جنس و فصل است. ترکیب ماهیت از جنس و فصل ترکیب عقلی است (یعنی خودِ ماهیت در خارج اجزا ندارد، وقتی در ذهن میآوریم، در عقل میآوریم، تحلیلش میکنیم به دوجزء، یکی نوع و دیگری فصل. پس این تأثیر ترکیب عقلی است؛ یعنی ماهیت در عقل مرکب است، در خارج مرکب نیست).
پس ترکیب دو [قسم است]: ترکیب عقلی و ترکیب حسی.
در ترکیب حسی، آن دو تا ماده وقتی میخواهند ترکیب بشوند، در هم فعل و انفعال دارند، تغییر و تأثر میگذارند و در نتیجه «مزاجی» را به وجود میآورند.
مزاج یعنی کیفیت متوسط. مثلاً فرض کنید که خاک را با آب مخلوط کنید؛ خاک خشک است، آب تر است. این دو تا در هم تأثیر میگذارند؛ رطوبت آب بر اثر خشکی این خاک کم میشود، خشکی خاک هم بر اثر رطوبت آب کم میشود، یک خشکی و تریِ متوسط درست میشود. یعنی آن کیفیت یبوست و کیفیت رطوبت از آن شدت میافتند، یک حالت متوسط پیدا میکند. این متوسط را میگوییم مزاج. مزاج یعنی کیفیت متوسط که از امتزاج کیفیتهای شدید حاصل میشود.
آتش و هوا را (که یکی برودت دارد یکی حرارت دارد) و آب و خاک (یبوست و رطوبت دارند) مخلوط میکنند. (البته آب را من گفتم رطوبت، به جایش نیستمی گذارند برودت. هوا را من گفتم برودت، به جایش میگذارند رطوبت. فرق نمیکند). حالا این چهار تا عنصر کیفیت حرارت و برودت و یبوست و رطوبت دارند (که چهار تا کیفیت متضادند و در شدت این کیفیتها در هر کدام به شدت موجود است؛ مثلاً در آتش کیفیت حرارت شدید موجود است، در خاک کیفیت یبوست شدید موجود است، در آن دو تای دیگر...).
وقتی این عناصر واقعاً ترکیب میشوند، این کیفیتها فعل و انفعال میکنند، از این شدت میافتند، یک حالت متوسط پیدا میکنند. این حالت متوسط اصطلاحاً میگویند مزاج. پس مزاج کیفیت متوسط بین این چهار کیفیت است.
در هر مرکب حسی مزاج حاصل میشود.زیرا که عناصر با هم ترکیب میشوند و فعل و انفعال میکنند، کیفیتهای شدیدشان به یک کیفیت متوسط مبدل میشود. پس در هر ترکیب حسی مزاجی وجود دارد، و مزاج همانطور که توجه کردید با انفعال درست میشود. پس در هر مرکب حسی انفعال هست.
حالا اگر واجب بخواهد جزء مرکبی قرار بگیرد (یعنی با جزء دیگر ضمیمه شود)، باید با آن جزء دیگر فعل و انفعال داشته باشد تا از این فعل و انفعال مزاجی حاصل بشود. انفعال یعنی تأثر. تأثر در واجبتعالی ممتنع است.پس اینکه جزء یک مرکب محسوس قرار بگیرد ممکن نیست. در ترکیب حسی واجبتعالی نتوانست دخالت کند؛ چون دخالت کردن واجب در ترکیب حسی و جزء مرکب حسی واقع شدن، یعنی منفعل شدن و متأثر شدن؛ و واجبتعالی منفعل نمیشود، متأثر نمیشود. پس جزء مرکب حسی قرار نمیگیرد.
این بحث درباره مرکب حسی بود و بیان اینکه واجبتعالی جزء چنین مرکبی قرار نمیگیرد.
اما ترکیب عقلی؛ ترکیب عقلی برای واجب تعالی نیست. چون همانطور که قبلاً گفتیم واجب صرف الوجود است (این را قبلاً بیان کردیم) و قبلاً هم بیان کردیم که وجود جنس و فصل ندارد. پس نمیشود وجود را در ذهن تحلیل کرد به جنس و فصل. قهراً وجود مرکب ذهنی و مرکب عقلی هم نیست. هر که صدق وجود مرکب ذهنی و مرکب عقلی نیست.
این مطلب دوم با استمداد از مطالب گذشته روشن میشود که مطالب گذشته این بود که اولاً واجبتعالی وجود است، ماهیت نیست، فقط وجود است. اگر ماهیت بود جنس و فصل پیدا میشد، اما وجود است. و قبلاً گفتیم که مطلب دوم هم داشتیم که وجود جنس و فصل ندارد.
پس نتیجه میگیریم که واجبتعالی چون وجود است جنس و فصل ندارد، اگر که جنس و فصل نداشت نمیتواند مرکب عقلی باشد.
و همچنین این را هم اضافه کنید: واجبتعالی جنس نیست (یعنی وجود جنس نیست)، پس نمیتواند جزء مرکب قرار بگیرد؛ فصل هم نیست، پس نمیتواند جزء دیگر مرکب قرار بگیرد. پس نه مرکب عقلی شد چون جنس و فصلی نداشت.
این البته مورد بحث ما نیست، حرف درستی است ولی این مورد بحث ما نیست. ما نمیخواهیم بگوییم خدا مرکب عقلی نیست، ما میخواهیم بگوییم خدا جزء مرکب نیست. این الان مورد بحث ماست. مرکب عقلی نیست بحث قبلی ما بود، خاصیت دوم بود. پس اینکه میگوییم خدا مرکب عقلی نیست زیرا وجود است و وجود جنس و فصل ندارد، حرف درستی است ولی این خاصیت دوم بود.
خاصیت سوم این است که خداوند جزء مرکب نیست (یعنی جزء مرکب عقلی نیست). مرکب عقلی مرکب از جنس و فصل است. خدا اگر بخواهد جزء مرکب عقلی باشد، باید یا جنس باشد یا فصل باشد. و قبلاً گفتیم وجود نه جنس است نه فصل. خداوند وجود است اولاً، و وجود جنس یا فصل نیست ثانیاً. پس خداوند جنس یا فصل نیست. وقتی جنس یا فصل نشد، ممکن نیست که جزء مرکب عقلی قرار بگیرد. چون جزء مرکب عقلی جزء فصل است.
تطبیق با متن کتاب
« قال: و لا يكون الذاتي جزءا من غيره. ».
(یعنی وجوب ذاتی جزء غیر خودش هم نمیشود؛ یعنی جزء برای مرکب نمیشود، همینطور که مرکب نشد جزء مرکب هم نمیشود).
« أقول: هذه خاصية ثالثة للواجب ظاهرة ».
(این خاصیت سوم واجب است).
« هي أن الواجب لذاته لا يتركب عنه غيره و هو ظاهر ».
(و این خاصیت ظاهر است، خیلی هم احتیاجی به بیان ندارد).
«أی لا یَتَرَکَّبُ مِنهُ وَ مِن غَیرِهِ شَیءٌ».
(آن خاصیت این است که واجب لذاته لا یترکب از این واجب و غیر واجب؛ یعنی جزء دیگری به این واجب ضمیمه شود تا با واجب مرکبی را درست کند).
خاصیت قبلی این بود که واجب مرکب نیست، خاصیت دوم است الان این است که جزء مرکب هم نیست.
«وَ ظاهِرٌ أَنَّهُ لا یَکُونُ جُزءاً».
(و ظاهراً اینکه واجب جزء قرار نمیگیرد، یا از او و غیر او مرکبی ساخته نمیشود، مسئله ظاهر است).
« لأن التركب إما حسي ».
(زیرا که ترکیب یا حسی است).
« و هو إنما يكون بانفعال ».
(و این ترکیب حسی انما - یعنی با ادات حصر است - فقط در صورتی است که انفعال حاصل شود).
«کَالمِزاجِ».
(که مزاج توضیح دادم که مزاج با انفعال درست میشود. و مزاج در جایی است که ممتزج حسی باشد؛ یعنی مرکب ممتزج یعنی مرکب حسی باشد. پس هر جا که ترکب حسی است مزاج هست، و هر جا مزاج هست انفعال هست. هر جا ترکیب حسی هست انفعال هست، و در واجبتعالی انفعال نیست. پس ترکیب حسی نیست؛ یعنی ممکن نیست که واجب یک جزء برای یک مرکب حسی قرار بگیرد، وارد بشود).
«أو عَقلِیٌّ».
(یا ترکیب عقلی است).
« كتركب الماهية من الأجناس و الفصول ».
(مثل ترکب ماهیت از جنس و فصل).
« و الكل ظاهر الاستحالة. ».
(تمام این ترکیبات در مورد واجبتعالی ظاهر الاستحاله است).
(ترکیب حسی ظاهر الاستحاله است به بیانی که گفته شد، چون مستلزم انفعال است).
(و ترکیب عقلی هم ظاهر الاستحاله است، زیرا که وجود جنس و فصل نیست).
عینیت وجود و وجوب با ذات واجب
المسألة السادسة و الثلاثون في أن وجود واجب الوجود و وجوبه نفس حقيقته
این مسئله مشتمل بر دو مسئله است. همانطور که توجه کردید، وجود واجبتعالی عین ذاتش است، زائد بر ذاتش نیست. اینچنین نیست که خدا شیئی باشد صاحبِ وجود؛ چنانچه ما انسانی هستیم (موجود انسانی هستیم) دارای وجود، که وجود ما زائد بر ذات ماست (زائد بر انسانیت ماست). زائد بر انسانیت یعنی مغایر با انسانیت ماست؛ آن چیزی است، این چیزی [است] و در نتیجه ما مرکب میشویم از ماهیت و وجود.
میخواهیم بیان کنیم که وجود در واجب زائد بر ذاتش نیست، بلکه همان ذاتش است. اینطور نیست که خداوند ذاتی داشته باشد و این ذات به وجودی که زائد بر این ذات است موجود باشد که مرکب شود از وجود و ماهیت. میخواهیم این را ثابت کنیم که نمیشود، بلکه خداوند صرف الوجود است، ذاتش فقط وجود است. این یک مطلب.
مطلب دیگر اینکه میخواهیم ثابت کنیم وجوب خداوند عین ذاتش است، آن هم زائد بر ذات نیست.
وجوب یعنی نسبت الوجود. قبلاً داشتیم دیگر؛ نسبت الوجود به شیء، این نسبت یا امکانی است یا وجوبی است یا ممتنع. وجود را اگر بخواهید به شیء نسبت بدهید، یا این نسبت وجودی است (که آن شیء این وجود را حتماً دارد)، یا آن نسبت امکانی است (که آن شیء میتواند این وجود را داشته باشد)، یا نسبت امتناعی است (که آن شیء نمیتواند وجود داشته باشد). پس وجوب نحوه نسبت است (وجوب یکی از انحای نسبت وجود به شیء هست).
میخواهیم بیان کنیم که این وجوب (که نحوه نسبت است) باز عین ذات خداست.
اما درباره واجب تعالی که آیا ما قبلاً داشتیم وجوب یعنی وجود مؤکد (وجود شدید). خب اگر ما ثابت کردیم که وجود عین ذات واجبتعالی است، به راحتی میتوانیم اثبات کنیم که وجوب که هم همان وجود شدید است و وجود مؤکد، آن هم عین ذات خداست، چیزی نیست.
این دو مسئله را ما الان پیش داریم:
۱. یکی اینکه اثبات کنیم وجود خدا زائد بر ذاتش نیست، بلکه عین ذاتش است.
۲. دوم اینکه اثبات کنیم وجوب خدا عین ذاتش است و زائد بر ذاتش نیست.
حالا عنوان را توجه کنید:
«المسألة السادسة و الثلاثون: فِی أَنَّ وُجُودَ واجِبِ الوُجُودِ نَفسُ حَقِیقَتِهِ».
(دوباره ان وجوب واجب الوجود نفس حقیقته، دو مطلب در عنوان آمده: یکی اینکه وجود واجبالوجود، دوم اینکه وجوبش نفس و حقیقتش است، عین ذاتش است، زائد بر ذاتش نیست، مغایر با ذاتش نیست تا او مرکب شود از ماهیت و وجود، یا مرکب شود از ماهیت و وجوب).
قال: و لا يزيد وجوده و نسبته عليه و إلا لكان ممكنا.
(دو تا مطلب تو عبارت خواجه هست: یکی وجود خدا زائد بر خدا نیست، یکی نسبت الوجود (که همان وجوب است) زائد بر خدا نیست. پس لا یزید وجود خدا و نسبت این وجود (که وجوب است) لا یزید علیه تعالی).
«وَ إِلّا».
(و الا یعنی اگر وجود یا وجوب زائد بر ذات باشد).
«لَکانَ مُمکِناً».
(واجبتعالی ممکن میشود. چون مرکب میشود دیگر؛ مرکب میشود من ذات و الوجود (یا من ذات و الوجوب). ترکیب هم که شد، مرکب هم که شد میشود ممکن، به بیانی که قبلاً گفتیم. چون ممکن نیست، پس مرکب نیست، پس وجودش زائد بر خودش نیست یا وجوبش زائد بر خودش نیست).
توجه کردید این خودش دلیل بود، ولی مرحوم علامه دلیل را کاملتر بیان میکند، مفصلتر بیان میکند که وقتی میرسیم عرض میکنم.
أقول: هذه المسألة تشتمل على بحثين (البحث الأول) في أن وجود واجب الوجود لذاته (قید لذاته قید واجب است. وجود چیزی که واجبالوجود لذاته است).
«نَفسُ حَقِیقَتِهِ».
(نفس حقیقتش است. این مدعا).
«وَ تَقرِیرُهُ».
(حالا میخواهد استدلال کند. و تقریر او - تقریر هم برای تبیین میآید هم برای تثبیت میآید، اینجا به معنای تثبیت است - اثبات این مطلب به این صورت است).
« لو كان وجود واجب الوجود لذاته زائدا على حقيقته ».
(اگر وجود زائد بر ذات باشد، باید عارض باشد. معنای زیادت همین است. یا باید شیء عین حقیقت باشد یا جزء حقیقت باشد یا عارض بر حقیقت باشد. غیر از این سه تا که نداریم. شیء را که شما ملاحظه میکنید با یک حقیقتی میسنجید، یا میبینید عین همان حقیقت است یا جزء همان حقیقت است یا عارض بر آن حقیقت است. اگر عین باشد زائد نیست، اگر جزء باشد زائد نیست. زائد بودن یعنی عارض بودن. پس اگر وجود زائد بر ماهیت باشد، یعنی عارض است. عارض یعنی صفت است. هر عارضی اینطور است دیگر؛ هر عارضی نسبت به معروض صفت است. چه بگویید عارض و معروض، چه بگویید صفت و موصوف، فرق نمیکند. پس اگر وجود زائد باشد، عارض است یا به تعبیر دیگر صفت است. این یک مقدمه که اگر وجود زائد بود صفت است. بنابراین اگر برای خدا هم وجود زائد بود که صفت است).
«لَکانَ صِفَةً».
(مقدمه دوم: هر صفتی برای موصوف ممکن است. صفت برای موصوف ممکن است. چرا؟ چون غیر موصوف است. اگر موصوف را شما ممکن بگیرید، واجب بگیرید، صفت چون مقایسه میشود ممکن است. هر صفتی ممکن است، صفت واجب نیست. چرا؟ چرا ممکن است؟ چون متکی به موصوف است، محتاج به موصوف است. موصوف میتواند مستقل باشد، محتاج نباشد؛ ولی صفت باید متکی باشد، باید محتاج باشد. اصلا شان صفت بودن احتیاج به موصوف و اتکای به موصوف است. بنابراین هر صفتی متکی است و هر متکی محتاج است و هر محتاج ممکن است. پس هر صفتی ممکن است. بنابراین صفت ممکن است).
«فَیَکُونُ مُمکِناً».
(اگر ممکن است، مؤثر میخواهد، علت میخواهد. علتش چیست؟).
توجه کردید چطوری پیش آمدیم؟ گفتیم اگر وجود زائد باشد، حتماً عارض خواهد بود، حتماً صفت خواهد بود (این یک مقدمه). و بعد بیان کردیم هر صفتی محتاج است، پس ممکن است (چون متکی است؛ هر صفتی متکی است، پس محتاج است، پس ممکن است). نتیجه گرفتیم پس هر صفتی... پس اگر واجبتعالی صفت داشته باشد، این صفتش ممکن است. بعد میگوییم هر ممکنی احتیاج به مؤثر دارد. پس وجود خداوند اگر صفت باشد و در نتیجه ممکن باشد، احتیاج به مؤثر دارد.
حالا مؤثرش چیست؟ این علت چیست؟
۱. یا خودِ خدا مؤثر در وجودش است (یعنی ذاتش مؤثر در وجودش است). چون ذاتی دارد که وجود زائد بر ذات است (وجود صفت ذات است). خودِ این یک فرض این است که خودِ ذات مؤثر در این وجود باشد، خودش به خودش وجود بدهد.
۲. دوم اینکه نه، خودِ ذات مؤثر نباشد، غیر (یک موجود بیرونی که غیر از این ذات است) مؤثر باشد.
این دو حالت تصور میشود، حالت دیگر ما نداریم. این وجود در صورتی که عین ذات باشد، خب احتیاجی به مؤثر ندارد؛ ولی اگر صفت باشد، با توجه به اینکه صفت ممکن است، احتیاج به مؤثر پیدا میکند. مؤثرش غیر از این نیست: یا خودِ این ذات است یا غیر ذات است. دیگر فرض سومی ما نداریم.
اگر مؤثر غیر ذات باشد (این را مرحوم علامه آخر ذکر میکند، ولی من چون کوتاه است اول ذکرش میکنم که راحت میشویم کنارش میگذاریم):
اگر مؤثر در وجود واجب غیر واجبتعالی باشد، لازم میآید که واجبتعالی از غیر متأثر بشود و در نتیجه ممکن باشد.آن وقت لازم میآید که واجب بالذات ممکن بالذات باشد. و این همانطور که قبلاً گفتیم خلف است، هم اجتماع نقیضین است. پس نمیتوانیم بگوییم مؤثر در وجود واجب غیر است، و الا لازم است که واجبتعالی محتاج به غیر باشد در وجودش. در وجودش محتاج به غیر باشد، و واجب در هیچ چیزی محتاج به غیر نیست.
خب پس این صورت اول تمام شد.
صورت دوم این است که خودِ ذات واجب مؤثر در وجودش باشد. خب در اینجا دیگر غیر دخالت نکرده و واجب محتاج به غیر نمیشود، خودش میشود. ولی اینجا سؤال میشود که ذات واجب در حالی که موجود بود تأثیر گذاشت (حالا خودش وجود داد) یا در حالی که معدوم بود؟
حالت ایدهآل نیست دیگر این؛ یا موجود بوده به خودش وجود داده، یا معدوم بوده به خودش وجود داده. (البته یک حالت سومی هم فرض میشود در اینجا که نه موجود بوده نه معدوم. آن حالت سوم را الان در اینجا مطرح نمیکنیم، حدود دو سه [صفحه بعد] مطرحش میکنیم، اعتراضی است که بر استدلال خواجه شده، آن اعتراض را بعداً میگوییم).
خواجه میگوید ماهیت اگر موجود باشد و مؤثر در وجود باشد اشکال دارد، اگر معدوم باشد مؤثر در وجود باشد اشکال دارد. اشکالش را بیان میکند، دلیل تمام میشود. بعد مستشکل یک اشکالی (چند سال بعد فکر میکنیم) میگوید ماهیت میتواند نه موجود باشد نه معدوم باشد، مؤثر در وجود باشد. چون آن را بعداً بیان میکنیم و رد میکنیم، پس آن فرض را فعلاً نادیده بگیرید، چون بعداً میخواهد مطرح بشود.
الان دو تا فرض ما داریم مطرح میکنیم (به فرض سوم کاری نداریم):
فرض اول این است که ماهیت (ماهیت خدا) موجود باشد و با داشتن وجوب تأثیر بگذارد در وجود.
فرض دوم این است که ماهیت خدا معدوم باشد و با معدوم بودن تأثیر بگذارد.
این فرض دوم ولو دوم است، ولی چون کوتاه است باز جلوتر مطرحش میکنم. محذورش این است که معدوم نمیتواند موجد باشد. ماهیتی که معدوم است نمیتواند وجود را ایجاد کند، نمیتواند وجود را به خودش ببخشد؛ چون معدوم هیچ کاری از آن برنمیآید، هیچ تأثیری از آن ساخته نیست. پس نمیتواند وجود را به خودش بدهد. این هم روشن شد.
بنابراین دو تا فرض روشن شد:
۱. یکی اینکه غیر وجود به خدا بدهد، روشن شد که نمیشود.
۲. یکی اینکه خودِ ماهیت خدا وجود به خودش بدهد در حالی که این ماهیت معدوم است، باز هم روشن شد که نمیشود.
فقط یک فرض ماند و آن اینکه این ماهیت وجود را به خودش بدهد در حالی که موجود است. در این فرض این سؤال پیش میآید که وجودی که این ماهیت به خودش میدهد، همین وجودی است که قبلاً دارد؟ (چون باید موجود باشد دیگر؛ ماهیت موجود است و وجود را برای خودش ایجاد میکند).
حالا میگوییم آن وجودی که ایجاد میکند برای خودش، همین وجودی است که دارد یا یک وجود دیگر است؟ به تعبیر دیگر، این وجودی که دارد همان وجودی است که ایجاد میکند، یا یک وجود دیگری است؟
تعبیر عوض کرد، مطلب عوض نشد. یک بار از اینور مطلب را حساب کرد، یک بار از آنور. یک بار گفتم این وجودی که به خودش میدهد همان وجودی است که دارد یا غیر آن وجودی است که دارد؟ یک بار گفتم آن وجودی که دارد همان وجودی است که به خودش میدهد یا غیر آن است؟ عبارت عوض شد، مطلب یکی است.
خب شما یکی از دو را میتوانید انتخاب کنید: یکی بگویید همان وجودی که دارد به خودش میدهد، یکی اینکه بگویید نه، وجود دیگری را به خودش میدهد.
اگر همان وجودی را که دارد به خودش میدهد، معنای کلام این است: این ماهیت وجودی را که دارد افاضه میکند به خودش. پس وجودی را دارد و همان وجود را افاضه میکند. وجود را قبل از افاضه دارد، و همانی را که قبل از افاضه دارد به خودش افاضه میکند. یعنی همانی که قبلاً حاصل میشود، بعداً همین وجود [حاصل میشود].
یک وجود برای این ماهیت حاصل است و ماهیت با این وجود خودِ همین وجود را صادر میکند. این وجود را دارد و همین را صادر میکند. داشتن قبل از صادر کردن است. پس همین وجود را قبلاً دارد، همین وجودی را که قبلاً دارد بعداً قرار میدهد. وجودی که قبل است میشود بعد؛ ما هو المتقدم میشود متأخر، ما هو المتأثر میشود متقدم.
و این دور است. معنایش این است که همین وجود در خودش تحصیل کند، همین وجودی که هست در خودش تحصیل کند و خود را به وجود بیاورد. ذات میخواهد (ذات موجود میخواهد) همین وجودی که دارد به وجود بیاورد. لازمهاش این است که خودِ این وجود خودش را به وجود بیاورد. این میشود تقدم شیء بر نفسش.
اما اگر بگویید نه، این وجودی که دارد غیر از آن وجودی است که افاضه میکند. ما میگوییم خب وجودی دارد، بعد وجودی را به خودش افاضه میکند. لازم میآید یک شیء دو وجود داشته باشد. و این هم باطل است.
حالا بعضیها در اینجا گفتند لازم میآید که وجودها بینهایت داشته باشد، تسلسل لازم میآید. چون آن وجود دومی که به خودش افاضه میکند، باز منشأ میشود برای وجود دیگری. یا منشأ نمیشود که چون اینجا مطرح نشده ما مطرحش نمیکنیم.
فقط آنچه را که مطرح شده عرض میکنم که لازم میآید این ماهیت و این ذات دو وجود داشته باشد: یکی وجودی که قبلاً داشته، یکی هم وجودی که به توسط همین وجودی که داشته صادر کرده. این وجود دومی که صادر کرده برای خودش است (حالا کسی که نداده، برای خودش است مثلاً). حالا این لازم میآید یک شیء دو وجود داشته باشد.
توجه کنید؛ آنجا که ماهیت (ماهیت موجوده) بخواهد تأثیر بگذارد در وجود خودش، اگر آن وجودی که مؤثر است با وجودی که متأثر است و صادر است یکی باشد (به عبارت دیگر مصدر و صادر یکی باشد)، لازم میآید تقدم شیء بر نفسش.
اما اگر مصدر و صادر (یعنی مؤثر و متأثر) دو تا باشد، اجتماع دو وجود در یک ماهیت میشود. و هر دو باطل است؛ هم دور باطل است، هم اینکه یک ماهیت به دو وجود موجود باشد باطل است. هم اینکه ماهیت موجوده خداوند در وجودش تأثیری بگذارد باطل است.
تمام فرضها منتفی شد:
آنجایی که غیر بخواهد وجود به واجب بدهد، باطل شد.
آنجایی که خودِ واجب در حالی که معدوم است بخواهد به خودش وجود دهد، باطل شد.
آنجایی هم که خودِ واجب در حالی که موجود است بخواهد به خودش وجود دهد (چه آن وجودی که به خودش میدهد همین وجودی باشد که داراست، یا غیر از این باشد)، این هم باطل شد.
پس تمام فرضهایی که در مسئله بود باطل شد. ظاهراً باید گفت کسی وجود را به خدا نمیدهد؛ نه دیگری، نه خودش. پس وجود وصف نیست که مؤثر بخواهد و معطی بخواهد. وقتی وصف نبود، زائد نیست، بلکه عین ذات است. پس وجود واجب عین ذاتش است نه زائد بر آن.
[پرسش و پاسخ کلاسی]
سؤال: این ضرورت داشت بیاید برای رسیدگی از موقع...
پاسخ: یعنی چی؟ ما وقتی داریم همه اقسام را میکنیم، باید به این قسمت بپردازیم. منظورتان چیست؟ منظورتان این است که ضرورتش یعنی همین، یعنی به طرف سؤالتان یک چیزی است؟ ضرورت داشت این را مطرح کنیم یا به خاطر استیفای اقسام داریم مطرح میکنیم؟
خب به خاطر استیفای اقسام ضرورت دارد که بحث کنیم
سوال: نظر یکی برای... میخواهیم بگوییم که لازمه وجود این است که اصلاً یک افاضه صورت گرفته باشد.
پاسخ: خب بله دیگر، اول وقت کردیم. اول گفتیم این وجود صفت است و صفت ممکن است و ممکن احتیاج به مؤثر دارد، احتیاج به مفیض دارد. ممکن احتیاج به مفید دارد. حالا مفیدش غیر است یا خداست؟ پس واجب ما برای این ممکن مفید درست کنیم. حالا بعد بحث میکنیم که مفیدش غیر است یا مفیدش خود است. هر کدام باشد اشکال [دارد].
اگر وجود زائد بر ذات واجب باشد، واجب صاحب ماهیت میشود. اگر وجود زائد باشد. اگر وجود عین ذات باشد نه، واجب صاحب ماهیت نمیشود. اما اگر وجود زائد بر ماهیت باشد، خب بالاخره زائد بر ذات باشد، لازم است یک چیزی غیر وجود باشد. چیزی که غیر وجود است ماهیت است. پس خدا دارای ماهیت میشود. وجود یا بفرمایید دارای ماهیت میشود وجود. تعبیر به ماهیت بر این صورت درست است. آنجایی ما تعبیر به ماهیت نمیکنیم که وجود را عین ذات واجب بدانیم، دیگر تعبیر ماهیت نمیکنیم مگر ماهیت بالمعنی الاعم. ولی در صورتی که ما وجود را زائد بر ذات واجبتعالی قرار بدهیم، تعبیر ماهیت میکنیم که خدا فقط وجود ندارد، ذاتی دارد که وجود صفت آن ذات است یا وجود عارض بر آن ذات است، و آن ذات میشود همین ماهیت. پس اشکالی ندارد.
«وَ تَقرِیرُهُ».
(تقریر قول تثبیت این مطلب این است که اینچنین بگوییم).
« لو كان وجود واجب الوجود لذاته زائدا على حقيقته ».
(اگر وجود... اگر وجود واجبالوجود لذاته - قید لذاته قید واجب است - اگر وجود واجبالوجود لذاته زائد بر حقیقت واجب باشد).
«لَکانَ صِفَةً لَها».
(لکان این وجود صفت لها - یعنی صفت حقیقت. ما توضیح دادم که هر جا زیادت هست کیفیت هست، زیادت یعنی عروض، عروض بودن یعنی صفت بودن).
«فَیَکُونُ مُمکِناً».
(اگر صفت باشد فیکون ممکناً. عرض کردم چون صفت متکی است، متکی محتاج است و محتاج ممکن است. پس صفت هم باید ممکن باشد).
« فيفتقر إلى علة ».
(اگر ممکن بود، فیفتقر الی علة. چون هر ممکنی احتیاج به علت دارد. ممکن نمیتواند خود به خود موجود بشود یا معدوم بشود؛ برای موجود شدن یا برای معدوم شدن احتیاج به علت دارد).
«فَتِلکَ العِلَّةُ».
(بحث میکنیم این علت چیست؟ اقسامی تحصیلش میکنیم).
«إِمّا أَن تَکُونَ نَفسَ حَقِیقَةِ الواجِبِ تَعالی».
(یا نفس حقیقت واجبتعالی است).
«أو شَیئاً خارِجاً عَن حَقِیقَتِهِ».
(یا شیئی خارج از حقیقتش است. این دو فرض. و فرض دوم که شیء خارج از حقیقت باشد، دیگر تقسیم نمیشود، به همین صورت یک فرضی باقی میماند. فرض اول که معطی و مفیض خودِ حقیقت باشد، تقسیم میشود به اقسامی: یکی اینکه این حقیقت موجود باشد معطی باشد، یکی اینکه این حقیقت معدوم باشد معطی باشد. یک فرض سومی عرض کردم هست که در اشکال مطرح میشود، اینجا مطرح نشده است).
و القسمان باطلان
باطل بودن اینکه علت و مفیض نفس حقیقت خدا باشد باطل است، خارج از حقیقت خدا باشد باطل است. هر دو باطلاند. اگر هر دو باطل شد، پس اینکه وجود خدا علت میخواهد (یعنی صفت باشد، یعنی زائد باشد) باطل است.
«أَمَّا الأَوَّلُ».
(یعنی اینکه معطی وجود و مفیض وجود به خداوند خودِ حقیقت خدا باشد. این باطل است).
«فَلِأَنَّ تِلکَ الحَقِیقَةَ».
(زیرا تلک حقیقة).
« إما أن تؤثر فيه ».
(یا اثر میگذارد در وجود).
«وَ هِیَ مَوجُودَةٌ».
(در حالی که این حقیقت موجود است).
« أو تؤثر فيه و هي معدومة فإن أثرت فيه و هي موجودة ».
(یا اثر میگذارد در وجود در حالی که این حقیقت معدوم است. یعنی یا ماهیت موجوده خدا دارد تأثیر میگذارد در وجودش، یا ماهیت معدومه خدا دارد تأثیر میگذارد در وجودش).
«فَإِن کانَت مَوجُودَةً».
(و این اکثر آن حقیقت شیء در وجود در حالی که آن حقیقت موجود است. باز دو حالت پیش میآید: یا موجود است به همان وجودی که صادر میکند، یا موجود است به وجود دیگر).
« فإن كانت موجودة بهذا الوجود ».
(این حقیقت به همین وجودی که دارد صادر میکند).
« لزم تقدم الشيء على نفسه و هو محال ».
(این وجودی که دارد صادر میکند، قبلاً وجود باشد دیگر (چون همین را میگوییم: وجود دارد و صادر میکند). همین وجودی که دارد دارد صادر میکند. پس این وجودی که دارد باید قبلاً باشد تا بتواند صادر کند. چی را صادر کند؟ خودش را. پس چون قبلاً هست میشود مصدر، چون صادر میکند میشود بعداً. لازم میآید که این شیء مصدر باشد (یعنی این وجود هم مصدر باشد هم صادر). ولی مصدر قبل است، صادر بعد است. بنابراین لازم میآید یک شیء هم قبل باشد هم بعد باشد. به تعبیر ایشان لازم میآید که شیء بر خودش مقدم باشد، چون چیزی هم قبل است هم بعد است، یعنی چیزی بر خودش مقدم است. لزم تقدم الشیء علی نفسه و هذا محال).
« و إن كان بغير هذا الوجود ».
(و ان کانت آن حقیقت به غیر الوجود که دارد افاضه میکند. عاد البحث الیه؛ بحث به این وجودی که دارد افاضه میکند برمیگردد که این وجودی که افاضه میکند عین همان وجودی است که دارد. بله، این وجودی که دارد افاضه میکند عین خودشه یا زائد بر خودش است؟ اگر عین باشد که ثابت است. اگر زائد باشد، به این میگوییم وصف است، وصف ممکن است، محتاج به علت است. علتش یا غیر است یا خودش هست. دوباره حرفها اجرا میشود).
«عادَ البَحثُ إِلَیهِ».
(برمیگردد از بحث همین وجود دوم که آیا این وجود دوم عین ذات است یا زائد و ذو اضافه؟ اگر گفتی عین که مطلوب حاصل است. اگر گفتی زائد، تمام حرفها دوباره میآید).
« و يلزم وجود الماهية مرتين».
(چون یک وجود میآید، یک ماهیت دو بار وجود بگیرد: یک بار همان یک وجود (همان وجودی که اول دارد)، یک وجود دیگر هم که خودش دارد به خودش استفاده میکند. و این دو وجود با هم فرق دارند. از دو وجود در یک موقعیت جمع میشود).
«وَ الجَمِیعُ باطِلٌ».
(تقدم الان باطل است که قبلاً گفتیم اینکه بحث دو مرتبه برگردد و تکرار شود باطل است. اینکه ماهیت دو مرتبه وجود شود موجود شود باطل است. والجمیع را من اشاره به هر سه چیز: هم تقدم شیء علی نفسه باطل است، هم عود بحث الی الوجود (که دو مرتبه بحث تکرار بشود که به تسلسل منتهی میشود) باطل است، هم اینکه یک ماهیت دو بار موجود بشود باطل است. ولی چون تقدم شیء علی نفسه را گفت و محال بود، این و الجمیع را دیگر ناظر به او قرار نمیدهیم، ناظر به این دو تا قرار میدهیم: بحث علی الوجود و همچنین وجود مغایر باطل است. و از دو چیز میتوان تعبیر به جمیع کرد (از دو سه چیز میتوان تعبیر به جمیع کرد)، لازم نیست حتماً سه چیز باشد تا تعبیر به جمیع کند).
خب تا اینجا فرضی را مطرح کردیم که حقیقت واجب در حالی که موجود است تأثیر بگذارد در وجودش. که این توجه کردید دو فرض: واجب است یا همان وجود که دارد صادر میکند، یا غیرش را صادر میکند که هر دو را باطل کردیم.
حالا رسیدیم به این فرد دیگر که ماهیت و حقیقت واجب در حالی که معدوم است وجود (حضور وجود) را به خودش افاضه کند. این هم باز چون معدوم نمیتواند مؤثر باشد، معدوم نمیتواند مفید و مصدر باشد.
«و إن أثرت فيه و هي معدومة ».
(و اگر از این حقیقت شیء در وجود در حالی که این حقیقت معدوم است).
«كان المعدوم مؤثرا في الموجود ».
(لازمش این است که معدوم مؤثر در موجود باشد).
«و هو باطل بالضرورة.».
«وَ أَمَّا الثّانی».
(یک فرد دیگر باقی مانده بود و آن فرض این بود که غیر این وجود را عطا کند. که حالا این فرض را مطرح کرده بودیم که خودِ این حقیقت وجود را میخواهد عطا کند (حالا یا در حالی که این حقیقت موجود است یا در حالی که این حقیقت معدوم است). الان میخواهیم فرض دیگر مطرح کنیم که نه خودِ این حقیقت، بلکه حقیقت دیگری مفید وجود به واجبتعالی باشد؛ یعنی غیر در واجبتعالی تأثیر بگذارد. این هم باطل است).
«فَباطِلٌ».
(باطل است).
«لِأَنَّهُ».
(زیرا که واجب تعالی اگر از غیر تأثیر پیدا کند میشود ممکن. گذشته یک اشکال دیگر هم هست؛ آن که وقتی واجب میخواهد موجود بشود، اصلاً موجود دیگری موجود نیست، او بعداً همه موجودات را موجود میکند. آن وقتی که خداوند دارد وجود میگیرد (که البته همین دارد وجود میگیرد حرف غلطی است، موجود بوده)، آن وقتی که خداوند این وجود را پیدا کرده، غیری نبوده که بخواهد آن غیر به واجبتعالی وجود عطا کند.
البته این استدلال استدلال درستی است، ولی متوقف بر این است که ما توحید را ثابت کنیم. و چون هنوز بحث را در توحید نکردیم، بنابراین از این استدلال استفاده نمیکنیم. وقتی هم استفاده کنیم باید حواله کنیم به بحث توحید، بگوییم در آنجا ثابت میکنیم که توحید هست. خود مرحوم علامه از این دلیل استفاده نکرده. چرا؟ چون این دلیل عرض کردم مبتنی بر توحید است و توحید هنوز بحثش نیامده).
«وَ أَمَّا الثّانی».
(که غیر در واجبتعالی اثر بگذارد و این وجود را ببخشد).
«فَباطِلٌ».
(این هم باطل است. گفتیم قسماً باطلان: اما اول باطل است به بیانی که گفتیم، اما الثانی باطل است).
«فَإِنَّهُ یَلزَمُ مِنهُ».
(یعنی از چنین تأثیری که تأثیر غیر است).
«افتِقارُ واجِبِ الوُجُودِ فِی وُجُودِهِ إِلَی غَیرِهِ».
(لازم میآید افتقار واجبالوجود در وجودش الی غیره. که وجود دیگر مهمترین صفت است؛ او در هیچ صفتش محتاج نیست، چه برسد در وجود که مهمترین صفت است. لازم است که واجبالوجود محتاج باشد الی غیره).
«فَیَکُونُ مُمکِناً».
(آن وقت نتیجهاش این است که یکون ممکناً).
«وَ هُوَ مُحالٌ».
(و این هم محال است که واجب بشود ممکن؛ واجب در حالی که واجب است ممکن باشد، این محال است).
«وَ هذا بُرهانٌ قاطِعٌ».
(و هذا یعنی این دلیلی که از «تَقرِیرُهُ» شروع کردیم، از «تَقرِیرُهُ أَنَّهُ لَو کانَ...» شروع کردیم، دلیلی است قاطع و جزمی).
«عَلی هذَا المَطلُوبِ».
(هذا المطلوب یعنی اینکه وجود خدا زائد بر ذاتش نیست، بلکه عین ذاتش است. این دلیلی که آوردیم دلیل قاطعی است که این مطلوب را به صورت قطع و جزم اثبات میکند).
عینیت وجوب با ذات واجب
بحث اول تمام شد.
«البَحثُ الثّانی».
(بحث اول این بود که وجود واجب زائد بر ذاتش نیست، عین ذات است. بحث دوم بر این است که وجوب نفس حقیقت واجبتعالی است، این هم زائد بر ذات نیست).
«« و قد تقدم بيان ذلك فيما سلف. ».
(فقط در بیان ذلک مثل هم در صورتی که وجوب را نسبت بگیریم، هم در صورتی که وجوب را تأکد وجود بگیریم، باید بگوییم عین ذات است.
در صورتی که نسبت بگیریم، نسبت زائد نیست.
در صورتی که وجوب را تأکد وجود میگیریم، خب میتوانیم بگوییم عین ذات است. چون وجوب یعنی وجود شدید. خب وجود شدید یا وجود قوی خودِ ذات است، آن وقت وجود هم که همان تأکد است (همان وجود شدید است)، آن هم عین [ذات است]. این که روشن است، مشکلی ندارد.
آنجایی که وجوب نسبت باشد، آنجا چطوری میگویید عین ذات است؟ ولی خداوند نسبت [نیست]. اگر بگویید این وجود (وجوبی که نسبت هست) عین ذات است، لازمهاش این است که واجب نسبت باشد.
جواب این است که وقتی وجوب عین ذات شد، در واقع نسبتی در کار نیست. وقتی عینیت داریم نسبت نیست؛ نسبت بین دو چیز است. وقتی ما ماهیت را نفی کردیم و خداوند را فقط وجود دانستیم، دیگر وجود به چیز دیگر نسبت داده نمیشود، چون چیزی نداریم که به هم نسبت بدهیم.
بنابراین وجوب که در اینجا اسمش نسبت است، اسمش نسبت است ولی واقعاً نسبت نیست. ما الان داریم میگوییم وجود واجب عین ذاتش است. یعنی دو چیز نیست (یکی ماهیت یکی وجود) که ما وجود را به ماهیت نسبت بدهیم و نسبت بین شیئین درست بشود. اصلاً دو چیزی نداریم که نسبت درست بشود.
در واجبتعالی وجود نسبت نیست، در واجبتعالی وجوب نسبت نیست؛ بلکه وجوب عبارت است از همان تأکد وجود و تأکدوجود، همانطور که قبلاً گفتیم).
« البحث الثاني في أن الوجوب نفس حقيقته ».
(پس بحث ثانی در این است که وجوب نفس حقیقت واجبتعالی است).
« و قد تقدم بيان ذلك فيما سلف. ».
(و پس فقط در بیان ذلک دیگر احتیاجی به تکرار ندارد).
پس ثابت شد که هم وجود واجب عین ذاتش است و زائد بر ذاتش نیست، هم وجوب واجب عین ذاتش است و زائد بر ذاتش نیست.