< فهرست دروس

درس خارج اصول آیت‌الله مجتبی تهرانی

مقدمات- فی الوضع

89/07/24

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوعٌ‌له اسماء اشاره، موصولات و ضمائر

موضوع له اسماء اشاره و ضمائر غائب

 آقایان در مباحث الفاظ ذیل بحث وضع مطلبی را مطرح می‌فرمایند که الفاظ اشاره مثل هذا و... برای چه وضع شده‌اند؟ نظری که بین علما مشهور است، این است که الفاظ اشاره برای نفس مشارالیه وضع شده اند. مثلاً «هذا» برای «مفرد مذکر» وضع شده است. در باب ضمائر هم این بحث مطرح شده است که مثلاً «هو» برای «مفرد مذکر غائب» وضع شده و هم برای «جمع مذکر غائب» وضع شده است. مفاد اسماء اشاره و ضمائر، «معانی اسمیه مستقله» است یعنی لفظ «هذا» برای نفس مشارالیه و مفرد مذکر وضع شده است و ضمیر «هو» و برای مفرد غائب وضع شده است. این نظر مشهور است.

بررسی نظر مرحوم آقای بروجردی

 در اینجا مرحوم آقای بروجردی مطلبی دیگری دارند و می فرمایند: هر دو دسته اسماء اشاره و ضمائر، برای «نفس اشاره» وضع شده اند؛ یعنی «آلت ایجاد اشاره» هستند. الفاظ اشاره، آلت اشاره به حاضر بوده و ضمائر، بعضی شان آلت اشاره به غائب هستند. «هذا» برای ایجاد اشاره به حاضر وضع شده و «هو» برای ایجاد اشاره به غائب وضع شده است.

نتیجه این حرف این است که مشارالیه، داخل در معنای این اسامی نیست، بلکه تمام موضوع آنها، فقط اشاره و احضار مشارالیه در ذهن سامع است. یعنی متکلم با این الفاظ، مشارٌالیه را در ذهن شنونده احضار می کند. البته اختلاف معانی حاضر شده به حسب اختلاف متعلق این اسامی است.

 ایشان در ادامه تنظیر می‌فرمایند که این مسأله مثل احضار کردن شخص اخرس است که به سبب «اشاره» مشارالیه را در ذهن بیننده حاضر می کند، بدون آن که مشارالیه دخالت در موضوع له داشته باشد. بنابراین اشاره به حاضر، متوقف بر حضور حقیقی یا حکمی مشارالیه است؛ منظور از «حقیقتاً» جایی است که مشارٌالیه یکی از «موجودات خارجی» باشد و منظور از «حکماً» این است که مشارٌالیه یکی از «معانی» باشد. کما این که اشاره به غائب، محتاج این است که مشارالیه قبلاً معهود یا مذکور باشد؛ «معهود بودن» یعنی حقیقی باشد و مذکور بودن یعنی قبلاً به صورت نوشته یا گفتار بوده باشد و اشاره به آن گفتار یا نوشتار گذشته شود. اگر این صورت ها نباشد، اشاره به شیئ امکان ندارد. لذا تمام این الفاظ از حروف محسوب می شوند و مفاهیم آنها حرفی است، از این جهت که نه مفهوماً مستقل هستند و نه وجوداً یعنی نفس اشاره.[1] چون نفس اشاره، مانند معنای حرفی وابسته به طرفین است.

 ما در گذشته گفتیم که معانی حرفیه، معنایی انگلی داشته و وابسته به طرفین هستند، در اشاره هم معانی به همین شکل هستند؛ اموری وابسته به مشیر و مشارالیه. این اسامی چون بر نفس اشاره دلالت می کنند و نفس اشاره هم معنایی است وابسته به مشیر و مشارالیه، پس این اسامی، معنای حرفی دارند.

 بهترین دلیل هم برای این مطلب، عرف است. یعنی عرف بین احضار کردن موضوع با اشاره به انگشت و ذکر کردن اسم اشاره مناسب با آن، فرق نمی گذارد.

 پس نتیجه این می شود که تمام الفاظ اشاره و ضمائر غائب، آلاتی برای ایجاد اشاره هستند و هیچ فرقی بین آنها نیست. لذا مشارالیه قهراً با استعمال این اسامی در ذهن مخاطب احضار می شود، بدون این که این حاضر شدن اشیاء مختلف، برخلاف وضع آنها باشد.

 ایشان برای این مطلب که الفاظ اشاره، آلت اشاره هستند، شاهد می آورند که برای همین است که گفته اند:

 بِا«ذا» لِمُفرَدٍ مُذکّرٍ أشِر [2]

 این یعنی الفاظ اشاره برای «اشاره» وضع شده اند، نه برای دلالت بر مشارالیه.

إن قلت؛ برخی آقایان اشکال کرده اند که الفاظ اشاره در جملات تامّه، مخبر عنها واقع می شوند، مثلاً می توان گفت: «هذا قائم» و الفاظ ضمائر غائب نیز همین طور هستند، مثل «هو قائم». یعنی اسم اشاره و ضمیر غائب می توانند مخبرعنه باشد. در باب مخبرعنه، یک مسأله این است که مخبرعنه باید معنای اسمیه باشد، یعنی معنای حرفی نمی تواند مخبر عنه قرار بگیرد. چون مفاد معنای حرفی در تعقل غیرمستقل است، نمی تواند مخبرعنه قرار بگیرد. لذا مخبرعنه باید از معانی اسمیه باشد تا مستقلاً تعقل شود. بنابراین ما نمی توانیم بگوییم که مفاد اسامی اشاره و ضمائر غائب، معنای حرفی است. زیرا اگر مفادشان معنای حرفی بود، نمی توانستند مخبرعنه قرار بگیرند؛ در حالی که اینها مخبرعنه قرار می گیرند. پس معنای آنها معنای اسمی است نه حرفی.

قلت؛ ما در جواب می گوییم که مخبرعنه در این موارد، کلمات و الفاظ نیستند، بلکه مخبرعنه، در حقیقت آن چیزی است که با این الفاظ به آنها اشاره می شود. در اینجا «لفظ» مخبرعنه نیست. مثلاً در جایی که می گوییم: «زید قائم» لفظ زید از محکوم علیه حکایت می کند، به نحو حکایت لفظ از معنای موضوع له آن؛ اما در جمله «هذا قائم» یا «هو قائم» الفاظ اشاره و ضمیر، خود محکوم علیه را احضار می کند و آنها مخبرعنه واقع می شوند. الفاظ دیگر، تنها از محکوم علیه حکایت می کنند ولی این الفاظ، خود آنها را احضار می کنند.[3]

[4]

جهت اشکال؛ اشتباه کسانی که این اشکال را وارد کرده اند برای این است که گمان کرده اند، محکوم علیه در این جملات، الفاظ است؛ حال آن که در جمله «هذا قائم» یا «هو قائم» خود محکوم علیه در ذهن شنونده احضار می شود و همان شیئ حاضر شده مخبر عنه خواهد بود، مثل جایی که انسان به وسیله اشاره کردن با انگشت معنایی را احضار می کند. این الفاظ هم برای احضار خود محکوم علیه که مشارالیه است، وضع شده اند. لذا دلالت آنها بر محکوم علیه از قبیل دلالت لفظ بر معنا نیست. گاهی «لفظ» بر معنا دلالت می کند و گاهی «اشاره» بر معنا دلالت می کند و در این حالت دوم محکوم علیه، خود مشارالیه است نه لفظ اشاره. این اشاره چه با الفاظ باشد و چه با حرکت دست باشد، فرقی نمی کند و مشارٌالیه را احضار می کند. محکوم علیه هم در اینجا شخص مشارٌالیه است، نه الفاظی که دارای معانی حرفیه هستند.

موضوع له موصولات

 موصولات دو دسته اند: یک دسته «الّذی، الّتی و...» هستند و یک دسته «ما، من، ایّ و ...» هستند. دسته اوّل، الفاظی هستند که برای نفس اشاره وضع شده اند اما اشاره به معنای مبهمی که آن معنای مبهم به صفتی که بعد از آن آمده و از آن رفع ابهام می کند، محقّق می شود؛ مثلاً «... الذی کذا». اینها هم الفاظی برای اشاره هستند، اما اشاره به معنای مبهمی که بعد از آن یک صفت آمده و از آن رفع ابهام می کند.

 لذا مرحوم آخوند می فرمایند:[5] فرقی میان الفاظ موصولات و الفاظ اشاره نیست جز این که مشارالیه در اسماء اشاره و ضمائر، غیرمبهم است و در موصولات مبهم است. بنابراین اگر گفته شود که موصولات برای ایجاد اشاره به مبهم وضع شده اند، درست است و همین معنا نیز به ذهن متبادر می شود. نتیجه این است که این قبیل از موصولات نیز، معنای حرفی داشته و متضمّن معنای حرفی هستند. الذی و التی دلالت بر اشاره دارند ولی این اشاره، به یک معنای مبهم است؛ درحالی که در اسماء اشاره یا ضمائر، اشاره به یک معنای غیر مبهم است. هر دو تا اشاره هستند و هر دو، معنای حرفی هستند.

 اما من، ما، ایّ و دیگر موصولات عام، برای عناوین مبهمه وضع شده اند نه اشاره به معنای مبهم. قهراً معنای آنها اسمی است. پس موضوع له در موصولات متفاوت است؛ برای موصولات خاص، مثل: الذی و التی، معنای حرفیه هستند و برای موصولات عام، مانند: من و ما، معانی اسمیه است.

موضوعٌ له ضمائر خطاب و متکلّم

 اما موضوعٌ له ضمائر خطاب و متکلم، مثل انا، انت و... چیست؟ در باب ضمائر خطاب و متکلّم، باید بگوییم که اینها برای اشاره کردن وضع نشده اند؛ چه ضمائر متصله و چه ضمائر منفصله. بلکه ضمائر متکلم مانند: انا و نحن، برای نفس متکلّم به هویت معیّنه اش وضع شده اند. همان طور که ضمائر خطاب متصله برای مخاطب به هویت شخصیه اش وضع شده اند.

جمع بندی بحث

 اگر بخواهیم بحث را به نحو اختصار جمع بندی کنیم، می گوییم:

 اسم هایی که معنایشان از سنخ معانی حرفیه است، وضعشان مانند حروف، عام و موضوع له شان نیز خاص است. مثلاً اسم اشاره که متقوّم به مشیر و مشارالیه است و هیچ گاه بذاتها و به طورمستقل، نه تعقّل می شوند و نه در خارج تحقّق می یابد، متضمّن معانی حرفیه هستند و وضع آن عام و موضوع له آن نیز خاص خواهد بود.

البته نباید بحث گذشته را فراموش کرد که وقتی می گوییم: «وضع عام است» به این معنای نیست که وضع طبیعت بوده و موضوع له فرد است. چون اینها مستقل در تعقّل نیستند و نسبت اینها با معانی شان، نسبت طبیعت و فرد نیست. بنابراین باید برای اینها نیز یک جامع انتزاعی در نظر بگیریم و با آن جامع انتزاعی به این مصادیق خارجی اشاره کنیم.

 پس همان طور که در معانی حرفیه گفتیم، در اینجا هم این تعبیر ما، یک نوع مسامحه وجود دارد. چون وقتی ما در اینجا می گوییم که وضع عام و موضوع له خاص است، مرادمان معنایی که در تقسیم بندی اسماء گفتیم نیست. این تقسیم بندی به یک معنا، با آن تقسیم بندی اجنبی است. چون وضع طبیعت و موضوع له طبیعت، وضع طبیعت و موضوع له فرد و ... در اینجا مانند حروف درست نیست. بلکه ما باید یک مفهومی را از این الفاظ انتزاع کنیم و نسبت آن مفهوم با معنا را بسنجیم. قبلاً گفتیم که بین «مفهوم» و «ماهیت و طبیعت» فرق وجود دارد.

 ما در باب این اسامی هم که دارای معنای حرفی هستند، ابتدا یک مفهوم انتزاع کرده و سپس با آن مفهوم به معنا اشاره می کنیم. الفاظی مثل الذی و التی یا هذا و ... از نظر معانی مثل حروف هستند. لذا مثل آنها وضعشان عام و موضوع له شان خاص است. یعنی ما یک مفهوم انتزاعی را برای اشاره به موجودات خارجیه وسیله قرار می دهیم. پس این که می گوییم: وضع در اسامی ای که در بر دارنده معانی حرفیه هستند، عام بوده و موضوع له آنها خاص است، با توجه به این نکته صحیح است.

 اما الفاظی که در بردارنده معانی اسمیه هستند، مانند: ضمائر متکلم و خطاب یا موصولات عام، با آن که مفادشان معانی مسقل اسمیه هستند، ولی از نظر حکمی با دیگر الفاظ اشاره متّحد هستند؛ یعنی وضع آنها نیز عام بوده و موضوعٌ له شان خاص است. چون آنچه که از این الفاظ به ذهن سامع متبادر می شود، همان هویّت شخصیه خارجیه است؛ مانند این که متکلّم بگوید: زید یا خالد. لذا این الفاظ هر چند که دارای معانی اسمیه هستند ولی برای دلالت بر مفهوم متکلّم یا مخاطب وضع نشده اند؛ بلکه برای هویت شخصی خارجیه متکلم و مخاطب وضع شده اند. دقت کنید!

 اگر بگویید مفهوم متکلّم و مفهوم مخاطب، دارای مصادیق و افراد می شود ولی اگر «انا» و «انت» را استعمال کنیم دیگر متعدد نیست، ما در جواب می گوییم: این تعدّد در مفهوم برای آن است که وضع در این الفاظ عام است ولی چون موضوع له آنها هویّت شخصیه خارجیه است لذا موضوع له خاص می شود و در استعمال از تعدّد خبری نیست.

بررسی ثمره این مباحث

 اما چرا آقایان در علم اصول در مورد «معانی الفاظ»، «وضع»، «هیئات» و ... بحث کرده اند؟ این مباحث در اصول چه ثمره ای دارد؟ اصلاً چرا آقایان در این بحث اختلاف کردند و مرحوم آخوند خراسانی فرمود که وضع در حروف عام و موضوع له عام و مستعمل فیه هم عام است، از آن طرف عده دیگری گفتند که وضع عام و موضوع له عام و مستعمل فیه خاص است و کسانی قائل به نظر سومی شدند؟ ثمره این منازعات در بحث اصولی چیست؟

 آقایان ثمراتی را مطرح کرده اند و گفته اند که اینها نسبت به علم اصول و فقه مقدمه هستند. در جلسه بعد بنده چهار ثمره از مرحوم آقا ضیاء نقل می کنم. انشاءالله

[1] . نهايةالأصول، ص25؛ (المعنى الّذي كان عمل اللفظ فيه عملا إيجاديا، بحيث جعل آلة لإيجاده، فهو أيضا على نوعين: الأول ما لا يكون معنى فانيا مندكا في غيره، و هذا مثل الطلب الموجد بمثل «اضرب» مثلا، أو «أطلب منك الضرب» أو «تضرب» إذا استعملا بقصد الإنشاء، و مثل جميع مضامين العقود و الإيقاعات الموجدة بسبب صيغها في عالم الاعتبار. الثاني ما يكون فانيا في غيره، فيكون الموجد بسبب اللفظ معنى اندكاكيا، و هذا مثل حقيقة الإشارة التي توجد بأسماء الإشارة و الضمائر و الموصولات، فان التحقيق كون جميع المبهمات من واد واحد، و قد وضعت لأن توجد بها الإشارة فيكون الموضوع له فيها نفس حيثية الإشارة، التي هي معنى اندكاكي و امتداد موهوم متوسط بين المشير و المشار إليه، و يكون عمل اللفظ فيها عملا إنشائيا، فقولك «هذا» بمنزلة توجيه الإصبع، الّذي توجد به الإشارة، و يكون آلة لإيجادها.)

[2] . الفیه ابن مالک

[3] . نهايةالأصول، ص26؛ (و ما قيل: من كون كلمة «هذا» موضوعة للمفرد المذكر المشار إليه فاسد جدا، بداهة عدم وضعها لمفهوم المشار إليه، و لم يوضع لذات المشار إليه الخارجي الواقع في طرف الامتداد الموهوم أيضا، إذ ليس لنا - مع قطع النّظر عن كلمة «هذا» - إشارة في البين، حتى يصير المفرد المذكر مشارا إليه، و يستعمل فيه كلمة «هذا».

[4] و بالجملة: لفظة «هذا» مثلا وضعت لنفس الإشارة، و يكون عمل اللفظ فيها عملا إيجاديا، و لم توضع للمشار إليه، كما قيل. و قد أشار إلى ما ذكرنا في الألفية حيث قال: بذا لمفرد مذكر أشر» إلى آخر ما قال. نعم لما كانت حقيقة الإشارة أمرا اندكاكيا فانيا في المشار إليه، فلا محالة ينتقل الذهن من كلمة «هذا» إلى المشار إليه، و يترتب على هذا اللفظ أحكام اللفظ الموضوع للمشار إليه، فيجعل مبتدأ مثلا، و تحمل عليه أحكام المشار إليه، فيقال: «هذا قائم» كما يقال: «زيد قائم»)

[5] . كفايةالأصول، صص 12 و 13؛ (ثم إنه قد انقدح مما حققناه أنه يمكن أن يقال إن المستعمل فيه في مثل أسماء الإشارة و الضمائر أيضا عام و أن تشخصه إنما نشأ من قبل طور استعمالها حيث إن أسماء الإشارة وضعت ليشار بها إلى معانيها و كذا بعض الضمائر و بعضها ليخاطب به المعنى و الإشارة و التخاطب يستدعيان التشخص كما لا يخفى فدعوى أن المستعمل فيه في مثل [هذا] أو هو أو إياك إنما هو المفرد المذكر و تشخصه إنما جاء من قبل الإشارة أو التخاطب بهذه الألفاظ إليه فإن الإشارة أو التخاطب لا يكاد يكون إلا إلى الشخص أو معه غير مجازفة.)

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo