< فهرست دروس

درس خارج اصول آیت‌الله مجتبی تهرانی

مقدمات- فی الوضع

89/07/18

بسم الله الرحمن الرحیم

 استعمال حروف در کثیرین
 مروری بر مباحث گذشته
 بحث راجع به وضع حروف بود و گفته شد که حروف بر دو قسم هستند؛ حاکیّات و موجدات. در هر دو قسم، ممکن است مستعمل‌فیه به سبب متعلقش، تکثّر پیدا کند؛ مثلاً گاهی گفته می‌شود: زید فی الدّار؛ و گاهی گفته می‌شود: کلّ عالم فی الدّار. در مثال اول «زید» بر واحد شخصی دلالت دارد ولی در جمله دوم «عالم» بر هر انسانی که متلبس به مبدا، یعنی علم باشد دلالت دارد. لفظ «دار» هم در هر دو مثال، ظرف است و دلالت بر مکان معلوم دارد. اما لفظ «فی» در مثال اول، معنای ربط و انتساب واحد، به دار است درحالی که در مثال دوم، به معنای حصول روابط بین هر یک از افراد حاضر در دار است، یعنی «فی» کل فرد از آن عام را به دار منسوب کرده است. این اختلاف در معنای «فی» به جهت اختلاف در متعلق آن است که یکی متعلق به وحدت، یعنی زید، است و دیگری متعلق به کثرت، یعنی عالم‌ها، است.
  • کلی منطبق بر افراد
 در جلسه گذشته این نکته را عرض کردم که این اختلاف به جهت نفس رابطه مستقله نیست. یعنی «فی» بر طبیعت رابطه، دلالت ندارد؛ بر خلاف «انسان» که بر طبیعت ماهیت، دلالت داشته و دارای افراد است. اما حروف این‌طور نیستند. چون ما گفتیم که موضوعٌ‌له معانی حرفیه، ماهیات نبوده، بلکه اینها موجودات انگلی و وابسته‌ای هستند که حتی از نظر تعقل نیز مستقل نمی‌باشند. پس اگر حرف، در جایی به وحدت تعلق گرفته و در جایی دیگر به کثرت تعلق گرفته باشد، به این جهت نیست که معنای حرف، نفس رابطه مستقله بوده و دلالت بر نفس رابطه دارد و رابطه هم دارای افراد است. چون حرف از نظر اصل دلالت، تابع طرفین است، لذا از نظر کیفیت دلالت نیز، تابع آنها است.
 من تصریح می‌کنم که مراد ما از کیفیت دلالت، این است که اگر مستعمل‌فیه واحد باشد، حکایت آن از واحد است و اگر متکثر باشد، حکایت از آن نیز به تکثّر متعلّقش، تکثر پیدا می‌کند. چون نمی‌شود که معنا در اصل دلالت، تابع باشد، اما از نظر کیفیت، مستقل باشد. پس حروف در چهار مرحله غیرمستقل هستند؛ چه وجود خارجی، چه وجود ذهنی، چه دلالت لفظی و چه کیفیت دلالت. حروف در هر چهار مرحله غیرمستقل هستند. با توجه به این‌که موضوع‌له حروف، خاص است، استعمال لفظ در «کلی منطبق بر کثیرین» نیست؛ چون حروف جامع حقیقی کلی، ندارند که نسبت‌شان با افراد، مثل نسبت طبیعی به مصادیقش شود.
  • استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد
 بعضی‌ها گفته‌اند: استعمال حروف در اینجا، از قبیل استعمال لفظ واحد در اکثر از معنای واحد باشد، ولی این‌طور هم نیست. زیرا بعضی این استعمال را جایز نمی‌دانند. ما بعداً به این بحث خواهیم رسید که آیا استعمال لفظ واحد در معانی متعدد، مانند این‌که لفظ «عین» در یک استعمال هم دال بر عین جاریه باشد و هم دال بر عین باکیه، جائز است یا نه؟
 کسانی که این استعمال را جایز نمی‌دانند، می‌گویند: اگر تکثر در دلالت و استعمال استقلالی باشد، استعمال لفظ واحد در اکثر از معنای واحد، جایز نیست. یعنی اگر استعمال و دلالت، هر دو استقلالی بوده و تبعی نباشد، جایز نیست که ما یک لفظ را در استعمال واحد برای افاده دو معنای متفاوت به کار بریم. لذا در اینجا که واحد، دلالت و حکایت از کثیر می‌کند، خارج از آن بحث است. چون دلالت حروف، دلالت استقلالی نیست، بلکه دلالت تبعی است. حکایت تبعی و دلالت غیراستقلالی هم از قبیل حکایت واحد از کثیر است، نه حکایت مستقل و از افراد متعدد. پس دلالت حروف از قبیل «کلی متعلّق به کثیرین» هم نیست.
  • قول مرحوم آخوند
 حال به سراغ فرمایش آخوند خراسانی در کفایه می‌رویم. ایشان بعد از بیان اقسام وضع، می‌فرمایند: چنین توهم شده که وضع حروف و آنچه از اسماء که ملحق به حروف هستند، عام بوده و موضوع له آنها نیز عام است، کما این‌که توهم شده که با وجود آن‌که موضوع‌له‌ حروف عام است، مستعمل‌فیه خاص است. ایشان دو نظریه را مطرح می‌کنند و سپس هر دو نظر را ردّ می‌کنند؛
 اول؛ نظریه‌ای که می‌گوید: وضع حروف عام، موضع‌له خاص و مستعمل‌فیه خاص است.
 دوم؛ نظریه‌ای که می‌گوید: وضع در حروف عام، موضوع‌له عام ولی مستعمل‌فیه خاص است.
 ایشان هر دو نظریه را ردّ کرده و می‌فرمایند: درحروف و اسماء ملحق به حروف، وضع عام، موضوع‌له عام و مستعمل‌فیه عام است؛ گرچه که ایشان در آخر بحث، نظریه دوم یعنی وضع عام، موضوع‌له عام و مستعمل‌فیه خاص را می‌پذیرند. ایشان در ابتدا مستعمل‌فیه را عام می‌دانند، ولی نتیجه بحثشان این می‌شود که مستعمل‌فیه خاص است. حالا من فرمایشات ایشان را نقل می‌کنم.
 ایشان می‌فرمایند: تحقیق برحسب نظر دقیق، این است که مستعمل‌فیه و موضوع‌له در حروف، مانند حال و ویژگی‌های اسماء است. ایشان چهار مطلب را عنوان می‌کنند که من این مطالب را دسته‌بندی شده ارائه می‌کنم.
 اول؛ ایشان می‌فرمایند: «اگر خصوصیت متوهّمه موجب شود که معنای متخصّص به آن، جزئی خارجی شود، واضح است که مستعمل‌فیه کثیراً ما کلّی خواهد بود» [1] مراد ایشان از خصوصیت متوهّمه، عدم استقلال معنای حرفی و انگلی بودن آن است. ایشان می‌گویند: اگر عدم استقلال حروف، موجب جزئی خارجی شدن معنای متخصّص به آن شود، موجب می‌شود که مستعمل‌فیه حروف، کثیراً ما کلی باشد که من بعداً مثالهای آن را خواهم گفت.
 دوم؛ خصوصیت متوهمه موجب این می‌شود که معنای متخصّص به آن، جزئی ذهنی شود. ایشان در مطلب اول گفتند: عدم استقلال موجب جزئی خارجیه شدن معنا می‌شود، ولی در قسم دوم می‌گویند: وابسته بودن، موجب معنای جزئی ذهنی می‌شود. چون معنای حرفی، حالت برای معنای آخر بوده و از خصوصیات قائم به آن است؛ مثل «عرَض» که در خارج، در موضوع دیگر تحقق می‌یابد. معنای حرفی هم در ذهن، در مفهوم دیگر پدید می‌آید، لذا معنایش جزئی ذهنی است. [2]
  این حرف‌ها همه درست است، باید ببینیم که نتیجه‌گیری چه می‌شود. آقایان هم در تعریف معنای حرفی گفته‌اند: «ما دلّ علی فی معنا غیره»
 ایشان می‌فرمایند که معنا، به این لحاظ، لامحاله جزئی می‌شود. به طوری که اگر یک لاحظ، دو بار یک معنای حرفی را لحاظ کند، لحاظ دوم مباین لحاظ اول است. هر دو موجود ذهنی، جدای از یکدیگر درست شده و با هم تفاوت دارند. این حرف هم درست است که لحاظ اول، یک موجود است و لحاظ دوم، موجود دیگر است، ولی این لحاظ در مستعمل‌فیه اخذ نشده است.
 ایشان تماماً به دنبال این هستند که بگویند: مستعمل‌فیه عام است! تمام بحثشان روی مستعمل‌فیه متمرکز شده است و می‌خواهند بگویند که مستعمل‌فیه «خاص» نیست. ما روی این نکته حرف داریم. مرحوم آخوند در ادامه می‌فرمایند: این لحاظ با آن‌که جزئی است ولی در مستعمل‌فیه اخذ نشده است؛ چرا که اگر این‌طور بود، لاحظ باید در حین استعمال، به چیز دیگری لحاظ پیدا کند که به ملحوظش تعلّق گرفته است. یعنی اگر این لحاظ در مستعمل‌فیه اخذ شده باشد، لاحظ باید در حین استعمال، آن معنایی را تصور کند که به ملحوظ آن لحاظ تعلّق دارد، چون هر چه که در مستعمل‌فیه اخذ شده است، باید در استعمال الفاظ، لحاظ شود. اما شما می‌بینید که این‌طور نیست. و هو کما تری.
 سوم؛ لازمه حرف ایشان این است که معنای ملحوظ، به خارجیات صدق نکند. چون معنای ملحوظ، مقید به ذهن است و وقتی چیزی لحاظ شود و به ذهن بیاید، دیگر بر خارج صدق نمی‌کند و صدق کلی عقلی، بر خارجیات امتناع دارد. [3] موطن ملحوظات، ذهن است و موطن خارجیات، خارج است، لذا معنای ملحوظه که مقید به لحاظ ذهنی است، به خارج صدق نمی‌کند.
 چهارم؛ لحاظ معنا در حروف حالۀً لغیره و مثل لحاظ فی نفسه در اسماء است. ما درباره تعریف حروف گفتیم: ما دلّ علی معنا فی غیره، این که ایشان می‌فرماید: «حالۀً لغیره» یعنی «فی غیره» و غیر مستقل. ایشان می‌فرمایند: این لحاظ حالتا لغیره که در حروف است، مانند لحاظ فی نفسه در اسماء می‌باشد. چون لحاظ در اسماء، فی نفسه است و لحاظ در حروف، لغیره است. یعنی همان‌طور که «لحاظ فی نفسه» در مستعمل‌فیه اسماء، معتبر نیست، لحاظ لغیره هم در مستعمل‌فیه حروف، معتبر نیست. همان‌طور که شما وقتی می‌خواهید اسمی را استعمال کنید، لحاظ فی نفسه نمی‌کنید، همان‌طور هم در استعمال حروف، لحاظ لغیره نمی‌کنید.
 ایشان این‌طور نتیجه‌گیری می‌فرمایند که کلمه «من» و کلمه «ابتدا» یکی هستند و هیچ فرقی در وضع، موضوع‌له و مستعمل‌فیه با یکدیگر ندارند. همانطور که لحاظ فی نفسه یعنی مستقل بودن، در لفظ ابتداء معتبر نیست، در کلمه من هم، لحاظ لغیره یعنی آلت بودن، معتبر نیست. یعنی همان‌طور که لحاظ فی نفسه، موجب جزئی شده کلمه «ابتدا» نمی‌شود، لحاظ لغیره نیز موجب جزئی شدن و آلی بودن «من» نمی‌شود. [4] من بعداً می‌گویم که فرمایش ایشان بر چه مبنایی است.
 اشکال و پاسخ آخوند به قول خود
 به این حرف می‌توان اشکال کرد. إن قلت؛ چه فرقی بین کلمه «من» و کلمه «ابتداء» وجود دارد؟ شما هر دوی آنها را مثل هم گرفتید و گفتید: وضع هر دو عام، موضوع‌له‌شان عام و مستعمل‌فیه‌شان هم عام است و یک معنا دارند؛ پس اینها چه فرقی با هم دارند؟ آیا مثل انسان و بشر از الفاظ مترادف هستند؟
 جواب اشکال این است: قلت؛ درست است که اسم و حرف در وضع، موضوع و مستعمل‌فیه با هم مشترک هستند، اما با هم فرق دارند و هر کدام یک وضع مخصوص به خود را دارند. اسم برای این وضع شده است که از آن یک معنا «بما هو هو فی نفسه» اراده شود، حال آن‌که حرف برای این وضع شده است که از آن معنا «بما هو حالۀ فی غیره» اراده شود. بنابراین اختلاف در وضع، موجب عدم جواز استعمال یکی در جای دیگری می‌شود؛ اگر چه که در معنای موضوع‌له با هم اتفاق دارند. [5]
 اینها معنایشان یکی است، ولی یکی برای این وضع شده که معنا را فی نفسه اراده کنیم و دیگری برای این وضع شده که معنا را به عنوان آلتی برای غیر اراده کنیم. لذا هر وقت که معنا را فی نفسه اراده کردیم، اسم را می‌آوریم و هر وقت خواستیم حالۀ فی غیره را برسانیم، حرف را به کار می‌گیریم. بنابراین، هر چند که معنای موضوع‌له اینها با هم اتفاق دارد، اما اختلاف در وضع، موجب عدم جواز استعمال یکی در دیگری است.
 از طرفی هم این معنا را دانستیم که نحوه اراده معنا، از خصوصیات و مقوّمات معنا نیست. یعنی لازم نیست که ما به هنگام استعمال، اراده استقلالی کنیم یا حالۀً فی غیره را اراده نمائیم، چون اینها از خصوصیات و مقوّمات معنا نیستند و در موضوع‌له داخل نمی‌باشند. پس فرق همانی است که گفتیم، یعنی فرق در اختلاف وضع است.
 اشکالات وارده به نظر آخوند
 این مطالب بسیار پراکنده است. لذا من ریشه بحث را بیان می‌کنم تا بفهیم که چرا ایشان این حرف‌ها را زده‌اند. لذا من حرف‌های ایشان را مجزا و فهرست‌وار می‌گویم. ایشان در ابتدا می‌گویند: خصوصیت متوهّمه و انگلی بودن، موجب نمی‌شود که معنای متخصص به آن خصوصیت، جزئی خارجی ‌شود. چون کثیراً ما مستعمل فیه کلی است.
 به این مثال‌ها توجه کنید: «کل عالم فی الدّار» و «زید فی الدار» معنای فی در این دو جمله، متفاوت بوده و تفاوتش هم روشن است. اما در «سر من البصرۀ الی الکوفه» و «سرتُ من البصرۀ الی الکوفه» کلی بودن معنای «من» نیاز به توضیح دارد. در عبارت اول، مبداء سیر با «من» مشخص شده است، اما چون ایشان می‌خواهد مفاد من را کلی کند، می‌گوید: بصره دارای اجزاء بوده و دارای عرض عریض است. لذا شخص ساری می‌تواند هر جزیی از این عرض را برای سیرش انتخاب کند. بنابراین مستعمل‌فیه «من»، کلّی ابتدائیت است که منطبق بر هر جزء مبداء از شهر بصره می‌شود. پس مستعمل‌فیه «من» در اینجا عام بوده و خاص نیست.
 ما در ابتدای بحث گفتیم که تکثّر، تابع متعلق است نه این‌که با تکثر طرفین حرف، معنای حرفی، کلی ‌شود. معنای حرفی کلی نشده و موضوع‌له آن عام نمی‌شود که منطبق بر کثیرین گردد. بلکه این، حکایت واحد از کثیر است، نه انطباق کلی طبیعی بر کثیرین. اینها دو چیز مجزا است.
 ایشان تأکید فراوانی روی مستعمل‌فیه دارند، چون یک پیش فرض دارند که همه این حرفها براساس آن است، که وضع حروف عام و موضوع‌له آنها عام است و بعد از آن به دنبال این است که بگوید مستعمل‌فیه‌ حروف، خاص است. ایشان این مطلب را مسلم گرفته و برایش هم دلیلی نیاورده است. حال آن‌که بحث ما در مورد وضع است نه مستعمل‌فیه حروف. «ثبّت الارض ثمّ انقش!» شما اول باید اثبات کنید که وضع حروف عام است، بعد به سراغ مستعمل فیه بروید. ولی ایشان بدون اثبات این مطلب به سراغ کلی بودن مستعمل‌فیه رفته است.
 برای همین است که ایشان در ادامه می‌فرمایند: خصوصیت متوهمه موجب می‌شود که معنای متخصّص به آن، جزئی ذهنی شود، لازمه این حرف آن است که معنای ملحوظ، به خارجیات صدق نکند و... ایشان اول می‌گویند: معنای حرفی در ذهن جزیی شده و در خارج هم جزیی می‌شود، ولی در ادامه می‌گویند: لحاظ لاحظ، موجب جزئیت نمی‌شود! عجیب اینجا است که ایشان این تعریف حروف را قبول کرده است که «ما دلّ علی معنا فی غیره»؛ یعنی پذیرفته‌اند که معنای حرفی این است با این حال چنین حرفی را می‌زنند.
 ایشان در مطلب سوم می‌فرمایند: لازمه این‌که لحاظ لاحظ، در استعمال ملحوظ گردد این است که معنای ملحوظه دیگر صدق بر خارجیّات نکند. چون کلی طبیعی بر خارج صدق نمی‌کند. در اینجا هم بحث را روی استعمال بردند.
 در مطلب چهارم هم می‌گویند: چه فرقی بین لحاظ فی غیره در حروف و فی نفسه در اسماء است؟! هیچکدام در مستعمل‌فیه معتبر نیست. باز هم حرفشان پیرامون استعمال است نه وضع. با آن‌که اصلاً بحث این نیست.
 ما گفتیم موجودات بر سه قسم هستند: از نظر تعقل و تحقق، وابسته هستند یا نه. بعد گفتیم «معنای حرفی» در چهارمرحله خارجی، تعقلی، دلالی و کیفیت دلالت، غیرمستقل است. لذا اینها از نظر ماهوی با اسماء مختلف هستند و اختلافشان فقط مربوط به لحاظ لاحظ نیست. اصلاً بحث لحاظ در اینجا مطرح نیست، بلکه بحث از واقعیات یعنی تحقق خارجی معنای حرفی است. اینکه ایشان این اختلاف ماهوی را قبول ندارند، باید دلیل بیاورند. صرف ادعا که کاری از پیش نمی‌برد. هرچه هم که دلیل آورده‌اند، در مورد مستعمل‌فیه و لحاظ لاحظ است نه وضع.
 عدم دخالت اراده در استعمال
 اما این‌که در آخر بحث فرمودند: اسم و حرف با هم مرادف نشده‌اند و فرقشان در این است که واضع اسماء را برای اراده معنا «بما هو هو فی نفسه» وضع کرده و حروف را برای اراده «بما هو حاله فی غیره» وضع کرده است؛ به این معنا است که گویی واضع ریش گرو گذاشته است که هر وقت متکلّمی خواست معنا را بما هو هو فی نفسه اراده کند، اسم را به‌کار ببرد و هر وقت خواست که معنا را بما هو حالۀٌ فی غیره به‌کار ببرد، حرف را استخدام کند! ایشان تصریح داشت که این لحاظ خارج از معنا است، پس باید التزام به این ویژگی و رعایت فرق‌ها، به درخواست و خواهش واضع باشد.
 سوالی که مطرح است این است که اگر کسی از این شرط، تخلف کرد، تالی فاسدش چیست؟ چون اگر معنایشان یکی است و از نظر وضع و موضوع‌له و مستعمل‌فیه، هیچ فرقی با هم ندارند و فقط واضح خواسته است که مستعملین لحاظ معنا را رعایت کنند، هر کسی می‌تواند به این شرط عمل نکند و اینها را به جای هم استفاده کند.
 ما اگر دیدیم که استفاده جابه‌جای اینها معنا نمی‌دهد، می‌فهمیم که این مربوط به وضع است. یعنی اگر «من» را جای «ابتدا» و یا «ابتدا» را به جای «من» به‌کار بردیم و دیدیم که معنای درستی نمی‌دهد، می‌فهمیم که معنای اینها، دو چیز مجزا است. اگر معنایشان واحد بود، استعمال‌شان هم به جای یکدیگر درست بود.
 اشکال دیگر به این حرف این است که آیا اراده مستعمل می‌تواند در دلالت دخالت داشته باشد؟ یعنی اگر ما لفظی را بدون اراده معنای آن، به‌کار ببریم، یعنی معنایش را اراده نکنیم و لفظی را به زبان بیاوریم، آیا آن لفظ بر آن معنا دلالت نمی‌کند؟
 اراده هیچ دخالتی در دلالت لفظ بر معنا ندارد. همین که لفظ برای معنا وضع شد، هر وقت استعمال شود، معنا را به ذهن می‌رساند، چه قائل معنا را اراده کرده باشد و چه اراده نکرده باشد. لذا کسی که در خواب حرف می‌زند نیز الفاظش بر معانی خود دلالت دارد، در حالی‌که نائم هیچ اراده‌ای ندارد. لذا این حرف‌ها تمام نیست. اقوال مرحوم آقای نائینی را بعداً بحث می‌کنیم.


[1] . کفایۀ‌الأصول، صص 11؛ (و التحقيق حسب ما يؤدي إليه النظر الدقيق أن حال المستعمل فيه و الموضوع له فيها حالهما في الأسماء و ذلك لأن الخصوصية المتوهمة إن كانت هي الموجبة لكون المعنى المتخصص بها جزئيا خارجيا فمن الواضح أن كثيرا ما لا يكون المستعمل فيه فيها كذلك بل كلياً)
[2] . همان؛ (... و لذا التجأ بعض الفحول إلى جعله جزئيا إضافيا و هو كما ترى و إن كانت هي الموجبة لكونه جزئيا ذهنيا حيث إنه لا يكاد يكون المعنى حرفيا إلا إذا لوحظ حالة لمعنى آخر و من خصوصياته القائمة به و يكون حاله كحال العرض)
[3] . همان؛ (... كما لا يكون في الخارج إلا في الموضوع كذلك هو لا يكون في الذهن إلا في مفهوم آخر و لذا قيل في تعريفه بأنه ما دل على معنى في غيره فالمعنى و إن كان لا محالة يصير جزئيا بهذا اللحاظ بحيث يباينه إذا لوحظ ثانيا كما لوحظ أولا و لو كان اللاحظ واحدا إلا أن هذا اللحاظ لا يكاد يكون مأخوذا في المستعمل فيه و إلا فلا بد من لحاظ آخر متعلق بما هو ملحوظ بهذا اللحاظ بداهة أن التصور المستعمل فيه مما لا بد منه في استعمال الألفاظ و هو كما ترى مع أنه يلزم أن لا يصدق على الخارجيات لامتناع صدق الكلي العقلي عليها حيث لا موطن له إلا الذهن)
[4] . همان؛ (بالجملة ليس المعنى في كلمة من و لفظ الابتداء مثلا إلا الابتداء فكما لا يعتبر في معناه لحاظه في نفسه و مستقلا كذلك لا يعتبر في معناها لحاظه في غيرها و آلة و كما لا يكون لحاظه فيه موجبا لجزئيته فليكن كذلك فيها)
[5] . کفایۀ‌الأصول، ص 12؛ (إن قلت على هذا لم يبق فرق بين الاسم و الحرف في المعنى و لزم كون مثل كلمة من و لفظ الابتداء مترادفين صح استعمال كل منهما في موضع الآخر و هكذا سائر الحروف مع الأسماء الموضوعة لمعانيها و هو باطل بالضرورة كما هو واضح. قلت: الفرق بينهما إنما هو في اختصاص كل منهما بوضع حيث [إنه‌] وضع الاسم ليراد منه معناه بما هو هو و في نفسه و الحرف ليراد منه معناه لا كذلك بل بما هو حالة لغيره كما مرت الإشارة إليه غير مرة فالاختلاف بين الاسم و الحرف في الوضع يكون موجبا لعدم جواز استعمال أحدهما في موضع الآخر و إن اتفقا فيما له الوضع و قد عرفت بما لا مزيد عليه أن نحو إرادة المعنى لا يكاد يمكن أن يكون من خصوصياته و مقوماته)

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo