< فهرست دروس

درس مهدویت استاد طبسی

92/09/10

بسم الله الرحمن الرحیم


مقدمه
بحث ما راجع به روایت بشر نخاس بود. مضمون روا یت این است که امام هادی علیهم السلام، بشرنخاس را به اطراف بغداد فرستاد که کنیزی را خریداری کند که آن کنیز، حضرت نرجس مادر امام زمان می‌باشد. در جلسه قبل، قسمتی از روایت را خواندیم و اکنون باقی روایت را بیان می‌نماییم. البته بعد ازآن، منابع و سند روایت را ذکرکرده و سپس به بحث دلالی می‌پردازیم و بعد هم اشکالاتی را که ممکن است از طرف دیگران، به این روایت وارد شود بیان داشته و جواب می‌دهیم. اشکالات از قبیل معارضاتی در روایت، مثل اینکه: ظاهر روایت این است که مادر امام زمان × «امه» و «مَسبّیه» است و جزء کنیزهایی (اماء) بودند که به عراق آورده شدند، سپس امام هادی شخصی را جهت خرید آن کنیز می‌فرستد. هر چند بعضی مدعی هستند که حضرت نرجس، کنیزی در خانه حکیمه (دختر امام جواد × ) بود و روایاتی را هم بر این مدعا، می‌آورند و ما می‌گوییم و جواب می‌دهیم که روایات دیگری هم است که در آن «ابن امه» است.
ادامه روایت:
« أَنَا مُلَيْكَةُ بِنْتُ يَشُوعَا بْنِ قَيْصَرَ مَلِكِ الرُّومِ وَ أُمِّي مِنْ وُلْدِ الْحَوَارِيِّينَ تُنْسَبُ إِلَى وَصِيِّ الْمَسِيحِ شَمْعُونَ أُنَبِّئُكَ الْعَجَبَ الْعَجِيبَ إِنَّ جَدِّي قَيْصَرَ أَرَادَ أَنْ يُزَوِّجَنِي مِنِ ابْنِ أَخِيهِ وَ أَنَا مِنْ بَنَاتِ ثَلَاثَ عَشْرَةَ سَنَةً فَجَمَعَ فِي قَصْرِهِ‌ مِنْ نَسْلِ الْحَوَارِيِّينَ وَ مِنَ الْقِسِّيسِينَ وَ الرُّهْبَانِ ثَلَاثَمِائَةِ رَجُلٍ وَ مِنْ ذَوِي الْأَخْطَارِ سَبْعَمِائَةِ رَجُلٍ وَ جَمَعَ مِنْ أُمَرَاءِ الْأَجْنَادِ وَ قُوَّادِ الْعَسَاكِرِ وَ نُقَبَاءِ الْجُيُوشِ وَ مُلُوكِ الْعَشَائِرِ أَرْبَعَةَ آلَافٍ وَ أَبْرَزَ مِنْ بَهْوِ مُلْكِهِ عَرْشاً مَسُوغاً مِنْ أَصْنَافِ الْجَوَاهِرِ إِلَى صَحْنِ الْقَصْرِ فَرَفَعَهُ فَوْقَ أَرْبَعِينَ مِرْقَاةً فَلَمَّا صَعِدَ ابْنُ أَخِيهِ وَ أَحْدَقَتْ بِهِ الصُّلْبَانُ وَ قَامَتِ الْأَسَاقِفَةُ عُكَّفاً وَ نُشِرَتْ أَسْفَارُ الْإِنْجِيلِ تَسَافَلَتِ الصُّلْبَانُ‌ مِنَ الْأَعَالِي فَلَصِقَتْ بِالْأَرْضِ‌ وَ تَقَوَّضَتِ الْأَعْمِدَةُ فَانْهَارَتْ إِلَى الْقَرَارِ وَ خَرَّ الصَّاعِدُ مِنَ الْعَرْشِ مَغْشِيّاً عَلَيْهِ فَتَغَيَّرَتْ أَلْوَانُ الْأَسَاقِفَةِ وَ ارْتَعَدَتْ فَرَائِصُهُمْ فَقَالَ كَبِيرُهُمْ لِجَدِّي أَيُّهَا الْمَلِكُ أَعْفِنَا مِنْ مُلَاقَاةِ هَذِهِ النُّحُوسِ الدَّالَّةِ عَلَى زَوَالِ هَذَا الدِّينِ الْمَسِيحِيِّ وَ الْمَذْهَبِ الْمَلِكَانِيِ»
من مليكه دختر يشوعا فرزند قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان حواريون يعنى شمعون وصىّ مسيح است و براى تو داستان شگفتى نقل مى‌كنم. همانا، جدّم قيصر روم مى‌خواست مرا در سنّ سيزده سالگى به عقد برادرزاده‌اش در آورد، لذا در كاخش محفلى از افراد زير تشكيل داد: از اولاد حواريون و كشيشان و رهبانان سيصد تن، از رجال و بزرگان هفتصد تن، از اميران لشكرى و كشورى و اميران عشائر چهار هزار تن و تخت زيبايى كه با انواع جواهر آراسته شده بود در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاى چهل سكّو قرار داد و چون برادرزاده‌اش بر بالاى آن رفت و صليب ها افراشته شد و كشيش ها به دعا ايستادند و انجيل ها را گشودند، ناگهان صليب ها به‌ زمين سرنگون شد و ستون ها فرو ريخت و به سمت ميهمانان جارى گرديد و آن كه بر بالاى تخت رفته بود، بيهوش بر زمين افتاد و رنگ از روى كشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات اين نحسها كه دلالت بر زوال دين مسيحى و مذهب ملكانى دارد معاف كن!
فَتَطَيَّرَ جَدِّي مِنْ ذَلِكَ تَطَيُّراً شَدِيداً وَ قَالَ لِلْأَسَاقِفَةِ أَقِيمُوا هَذِهِ الْأَعْمِدَةَ وَ ارْفَعُوا الصُّلْبَانَ وَ أَحْضِرُوا أَخَا هَذَا الْمُدْبَرِ الْعَاثِرِ الْمَنْكُوسِ جَدُّهُ لِأُزَوِّجَ مِنْهُ هَذِهِ الصَّبِيَّةَ فَيُدْفَعَ نُحُوسُهُ عَنْكُمْ بِسُعُودِهِ فَلَمَّا فَعَلُوا ذَلِكَ حَدَثَ عَلَى الثَّانِي مَا حَدَثَ عَلَى الْأَوَّلِ وَ تَفَرَّقَ النَّاسُ وَ قَامَ جَدِّي قَيْصَرُ مُغْتَمّاً وَ دَخَلَ قَصْرَهُ وَ أُرْخِيَتِ السُّتُورُ
جدّم از اين حادثه فال بد زد و به كشيشها گفت: اين ستونها را برپا سازيد و صليبها را برافرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او درآورم و نحوست او را به سعادت آن ديگرى دفع سازم و چون دوباره مجلس جشن برپا كردند همان پيشامد اوّل براى دومى نيز تكرار شد و مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر اندوهناك گرديد و به داخل كاخ خود درآمد و پرده‌ها افكنده شد.[1]
فَأُرِيتُ فِي تِلْكَ اللَّيْلَةِ كَأَنَّ الْمَسِيحَ وَ الشَّمْعُونَ وَ عِدَّةً مِنَ الْحَوَارِيِّينَ قَدِ اجْتَمَعُوا فِي قَصْرِ جَدِّي وَ نَصَبُوا فِيهِ مِنْبَراً يُبَارِي السَّمَاءَ عُلُوّاًوَ ارْتِفَاعاً فِي الْمَوْضِعِ الَّذِي كَانَ جَدِّي نَصَبَ فِيهِ عَرْشَهُ فَدَخَلَ عَلَيْهِمْ مُحَمَّدٌ ص مَعَ فِتْيَةٍ وَ عِدَّةٍ مِنْ بَنِيهِ‌ فَيَقُومُ إِلَيْهِ الْمَسِيحُ فَيَعْتَنِقُهُ فَيَقُولُ يَا رُوحَ اللَّهِ إِنِّي جِئْتُكَ خَاطِباً مِنْ وَصِيِّكَ شَمْعُونَ فَتَاتَهُ مُلَيْكَةَ لِابْنِي هَذَا وَ أَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ صَاحِبِ هَذَا الْكِتَابِ فَنَظَرَ الْمَسِيحُ إِلَى شَمْعُونَ فَقَالَ لَهُ قَدْ أَتَاكَ الشَّرَفُ فَصِلْ رَحِمَكَ بِرَحِمِ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ قَدْ فَعَلْتُ فَصَعِدَ ذَلِكَ الْمِنْبَرَ وَ خَطَبَ مُحَمَّدٌ ص وَ زَوَّجَنِي وَ شَهِدَ الْمَسِيحُ ع وَ شَهِدَ بَنُو مُحَمَّدٍ ص وَ الْحَوَارِيُّونَ فَلَمَّا اسْتَيْقَظْتُ مِنْ نَوْمِي أَشْفَقْتُ أَنْ أَقُصَّ هَذِهِ الرُّؤْيَا عَلَى أَبِي وَ جَدِّي مَخَافَةَ الْقَتْلِ فَكُنْتُ أُسِرُّهَا فِي نَفْسِي وَ لَا أُبْدِيهَا لَهُمْ وَ ضَرَبَ صَدْرِي بِمَحَبَّةِ أَبِي مُحَمَّدٍ حَتَّى امْتَنَعْتُ مِنَ الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ وَ ضَعُفَتْ نَفْسِي وَ دَقَّ شَخْصِي وَ مَرِضْتُ مَرَضاً شَدِيداً
آن شب در خواب ديدم كه مسيح و شمعون و جمعى از حواريون در كاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعى كه جدّم تخت را قرار داده بود، منبرى نصب كردند كه از بلندى سر به آسمان مى‌كشيد و محمّد | به همراه جوانان و شمارى از فرزندانش وارد شدند مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد، آنگاه محمّد | به او گفت: اى روح اللَّه! من آمده‌ام تا از وصىّ تو شمعون دخترش مليكا را براى اين پسرم (امام حسن عسگری)خواستگارى كنم و با دست خود اشاره به ابو محمّد صاحب اين نامه كرد. مسيح به شمعون نگريست و گفت: شرافت، نزد تو آمده است. با رسول خدا | خويشاوندى كن. گفت: چنين كردم، آنگاه محمّد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به محضر پسرش درآورد و مسيح × و فرزندان محمّد | و حواريون همه گواه بودند. چون از خواب بيدار شدم، ترسيدم اگر اين رؤيا را براى پدر و جدّم بازگو كنم مرا بكشند، لذا، آن را در دلم، نهان ساخته و براى آنها بازگو نكردم، در حالیکه، قلبم از عشق ابو محمّد لبريز شد به گونه ای كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر شدم و سخت بيمار گرديدم و در شهرهاى روم طبيبى نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وى نخواهد.
«فَمَا بَقِيَ مِنْ مَدَائِنِ الرُّومِ طَبِيبٌ إِلَّا أَحْضَرَهُ جَدِّي وَ سَأَلَهُ عَنْ دَوَائِي فَلَمَّا بَرَّحَ بِهِ الْيَأْسُ‌ قَالَ يَا قُرَّةَ عَيْنِي فَهَلْ تَخْطُرُ بِبَالِكَ شَهْوَةٌ فَأُزَوِّدَكِهَا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا فَقُلْتُ يَا جَدِّي أَرَى أَبْوَابَ الْفَرَجِ عَلَيَّ مُغْلَقَةً فَلَوْ كَشَفْتَ الْعَذَابَ‌عَمَّنْ فِي سِجْنِكَ مِنْ أُسَارَى الْمُسْلِمِينَ وَ فَكَكْتَ عَنْهُمُ الْأَغْلَالَ وَ تَصَدَّقْتَ عَلَيْهِمْ وَ مَنَنْتَهُمْ بِالْخَلَاصِ لَرَجَوْتُ أَنْ يَهَبَ الْمَسِيحُ وَ أُمُّهُ لِي عَافِيَةً وَ شِفَاءً فَلَمَّا فَعَلَ ذَلِكَ جَدِّي تَجَلَّدْتُ فِي إِظْهَارِ الصِّحَّةِ فِي بَدَنِي وَ تَنَاوَلْتُ يَسِيراً مِنَ الطَّعَامِ فَسَرَّ بِذَلِكَ جَدِّي وَ أَقْبَلَ عَلَى إِكْرَامِ الْأُسَارَى [وَ] إِعْزَازِهِمْ »
و چون جدم از درمان من، نااميد شد به من گفت: اى نور چشم! آيا آرزويى در اين دنيا دارى تا آن را برآورده كنم؟ گفتم: اى پدربزرگ! همه درها به رويم بسته شده است، اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلمانى كه در زندان هستند بر مى‌داشتى و آنها را آزاد مى‌كردى، اميدوار بودم كه مسيح و مادرش شفا و عافيت را‌ به من ارزانى كنند، و چون پدربزرگم چنين كرد اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكى غذا خوردم پدر بزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت.
فَرَأَيْتُ أَيْضاً بَعْدَ أَرْبَعِ لَيَالٍ كَأَنَّ سَيِّدَةَ النِّسَاءِ قَدْ زَارَتْنِي وَ مَعَهَا مَرْيَمُ بِنْتُ عِمْرَانَ وَ أَلْفُ وَصِيفَةٍ مِنْ وَصَائِفِ الْجِنَانِ فَتَقُولُ لِي مَرْيَمُ هَذِهِ سَيِّدَةُ النِّسَاءِ أُمُّ زَوْجِكِ أَبِي مُحَمَّدٍ ع فَأَتَعَلَّقُ بِهَا وَ أَبْكِي وَ أَشْكُو إِلَيْهَا امْتِنَاعَ أَبِي مُحَمَّدٍ مِنْ زِيَارَتِي فَقَالَتْ لِي سَيِّدَةُ النِّسَاءِ ع إِنَّ ابْنِي أَبَا مُحَمَّدٍ لَا يَزُورُكِ وَ أَنْتِ مُشْرِكَةٌ بِاللَّهِ وَ عَلَى مَذْهَبِ النَّصَارَى‌ وَ هَذِهِ أُخْتِي مَرْيَمُ تَبَرَّأَ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى مِنْ دِينِكِ فَإِنْ مِلْتِ إِلَى رِضَا اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ رِضَا الْمَسِيحِ وَ مَرْيَمَ عَنْكِ وَ زِيَارَةِ أَبِي مُحَمَّدٍ إِيَّاكِ فَتَقُولِي: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ أَبِي مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ
و نيز پس از چهار شب ديگر سيّدة النّساء را در خواب ديدم كه به همراهى مريم و هزار خدمتكار بهشتى، از من ديدار كردند و مريم به من گفت: اين سيّدة النّساء مادر شوهرت ابو محمّد است، من خودم را به او انداختم و گريستم و گلايه كردم كه ابو محمّد به ديدارم نمى‌آيد. سيّدة النّساء فرمود:[ ببینید چقدر مؤدب هست همیشه، تعبیر به سیده النساء می‌کند ] تا تو مشرك و به دين نصارى باشى فرزندم ابو محمّد به ديدار تو نمى‌آيد و اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند تبرّى مى‌جويد و اگر تمايل به رضاى خداى تعالى و رضاى مسيح و مريم دارى و دوست دارى كه ابو محمّد تو را ديدار كند پس بگو: «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ أَبِي مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ »
فَلَمَّا تَكَلَّمْتُ بِهَذِهِ الْكَلِمَةِ ضَمَّتْنِي سَيِّدَةُ النِّسَاءِ إِلَى صَدْرِهَا فَطَيَّبَتْ لِي نَفْسِي وَ قَالَتِ الْآنَ تَوَقَّعِي زِيَارَةَ أَبِي مُحَمَّدٍ إِيَّاكِ فَإِنِّي مُنْفِذُهُ إِلَيْكِ فَانْتَبَهْتُ وَ أَنَا أَقُولُ وَا شَوْقَاهْ إِلَى لِقَاءِ أَبِي مُحَمَّدٍ فَلَمَّا كَانَتِ اللَّيْلَةُ الْقَابِلَةُ جَاءَنِي أَبُو مُحَمَّدٍ ع فِي مَنَامِي فَرَأَيْتُهُ‌ كَأَنِّي أَقُولُ لَهُ جَفَوْتَنِي يَا حَبِيبِي بَعْدَ أَنْ شَغَلْتَ قَلْبِي بِجَوَامِعِ حُبِّكَ قَالَ مَا كَانَ تَأْخِيرِي عَنْكِ إِلَّا لِشِرْكِكِ وَ إِذْ قَدْ أَسْلَمْتِ فَإِنِّي زَائِرُكِ فِي كُلِّ لَيْلَةٍ إِلَى أَنْ يَجْمَعَ اللَّهُ شَمْلَنَا فِي الْعَيَانِ فَمَا قَطَعَ عَنِّي زِيَارَتَهُ بَعْدَ ذَلِكَ إِلَى هَذِهِ الْغَايَةِ
و چون اين كلمات را گفتم: سيّدة النّساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال نمود و فرمود: اكنون در انتظار ديدار ابو محمّد باش كه او را نزد تو روانه مى‌سازم. سپس از خواب بيدار شدم و مى‌گفتم: وا شوقاه به ديدار ابو محمّد! (چقدر مشتاق به دیدار اوهستم) و چون فردا شب فرا رسيد، ابو محمّد در خواب به ديدارم آمد و گويا به او گفتم: اى حبيب من! بعد از آنكه همه دل مرا به عشق خود مبتلا كردى، در حقّ من جفا نمودى! و او فرمود: تأخير من براى شرك تو بود، حال كه اسلام آوردى هر شب به ديدار تو مى‌آيم تا آنكه خداوند وصال عيانى (بیداری) را ميسر گرداند و از آن زمان تاكنون، هرگز ديدار او از من قطع نشده است.
قَالَ بِشْرٌ فَقُلْتُ لَهَا وَ كَيْفَ وَقَعْتِ فِي الْأَسْرِ فَقَالَتْ أَخْبَرَنِي أَبُو مُحَمَّدٍ لَيْلَةً مِنَ اللَّيَالِي أَنَّ جَدَّكِ سَيُسَرِّبُ‌ جُيُوشاً إِلَى قِتَالِ الْمُسْلِمِينَ يَوْمَ كَذَا ثُمَّ يَتْبَعُهُمْ فَعَلَيْكِ بِاللَّحَاقِ بِهِمْ مُتَنَكِّرَةً فِي زِيِّ الْخَدَمِ مَعَ عِدَّةٍ مِنَ الْوَصَائِفِ مِنْ طَرِيقِ كَذَا فَفَعَلْتُ فَوَقَعَتْ عَلَيْنَا طَلَائِعُ الْمُسْلِمِينَ حَتَّى كَانَ مِنْ أَمْرِي مَا رَأَيْتَ وَ مَا شَاهَدْتَ وَ مَا شَعَرَ أَحَدٌ بِي بِأَنِّي ابْنَةُ مَلِكِ الرُّومِ إِلَى هَذِهِ الْغَايَةِ سِوَاكَ وَ ذَلِكَ بِاطِّلَاعِي إِيَّاكَ عَلَيْهِ وَ قَدْ سَأَلَنِي الشَّيْخُ الَّذِي وَقَعْتُ إِلَيْهِ فِي سَهْمِ الْغَنِيمَةِ عَنِ اسْمِي فَأَنْكَرْتُهُ وَ قُلْتُ نَرْجِسُ فَقَالَ‌اسْمُ الْجَوَارِي
بشر گويد: به او گفتم: چگونه در ميان اسيران درآمدى و او گفت: يك شب ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشكرى به جنگ مسلمانان مى‌فرستد و خود هم به دنبال آنها مى‌رود و بر توست كه در لباس خدمتگزاران درآيى و بطور ناشناس از فلان راه بروى و من نيز چنان كردم و طلايه‌داران (پیش قراول) سپاه اسلام بر سر ما آمدند [ متن را ببینید، بعضی شبهات می‌کنند که اصلا جنگی نبوده در حالیکه این ها، مقدمه جنگ است] و كارم بدان جا رسيد كه مشاهده كردى و هيچ كس جز تو نمى‌داند كه من دختر پادشاه رومم كه خود به اطّلاع تو رسانيدم. و آن مردى كه من در سهم غنيمت او افتادم نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: اين نام كنيزان است.
«فَقُلْتُ الْعَجَبُ أَنَّكِ رُومِيَّةٌ وَ لِسَانُكِ عَرَبِيٌّ قَالَتْ بَلَغَ مِنْ وُلُوعِ جَدِّي وَ حَمْلِهِ إِيَّايَ عَلَى تَعَلُّمِ الْآدَابِ‌ أَنْ أَوْعَزَ إِلَيَّ امْرَأَةَ تَرْجُمَانٍ لَهُ فِي الِاخْتِلَافِ إِلَيَّ فَكَانَتْ تَقْصِدُنِي صَبَاحاً وَ مَسَاءً وَ تُفِيدُنِي الْعَرَبِيَّةَ حَتَّى اسْتَمَرَّ عَلَيْهَا لِسَانِي وَ اسْتَقَامَ »
گفتم: شگفتا تو رومى هستى امّا به زبان عربى سخن مى‌گويى! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود و زن مترجمى را بر من گماشت و هر صبح و شامى به نزد من مى‌آمد و به من عربى آموخت تا آنكه زبانم بر آن عادت كرد.
قَالَ بِشْرٌ فَلَمَّا انْكَفَأْتُ بِهَا إِلَى سُرَّ مَنْ رَأَى‌ دَخَلْتُ عَلَى مَوْلَانَا أَبِي الْحَسَنِ الْعَسْكَرِيِّ ع‌ فَقَالَ لَهَا كَيْفَ أَرَاكِ اللَّهُ عِزَّ الْإِسْلَامِ وَ ذُلَّ النَّصْرَانِيَّةِ وَ شَرَفَ أَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ ص قَالَتْ كَيْفَ أَصِفُ لَكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنِّي قَالَ فَإِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُكْرِمَكِ فَأَيُّمَا أَحَبُّ إِلَيْكِ عَشَرَةُ آلَافِ دِرْهَمٍ أَمْ بُشْرَى لَكِ فِيهَا شَرَفُ الْأَبَدِ قَالَتْ بَلِ الْبُشْرَى‌ قَالَ ع فَأَبْشِرِي بِوَلَدٍ يَمْلِكُ الدُّنْيَا شَرْقاً وَ غَرْباً وَ يَمْلَأُ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً قَالَتْ مِمَّنْ قَالَ ع مِمَّنْ خَطَبَكِ رَسُولُ اللَّهِ ص لَهُ مِنْ لَيْلَةِ كَذَا مِنْ شَهْرِ كَذَا مِنْ سَنَةِ كَذَا بِالرُّومِيَّةِ قَالَتْ مِنَ الْمَسِيحِ وَ وَصِيِّهِ قَالَ فَمِمَّنْ زَوَّجَكِ الْمَسِيحُ وَ وَصِيُّهُ قَالَتْ مِنِ ابْنِكَ أَبِي مُحَمَّدٍ قَالَ فَهَلْ تَعْرِفِينَهُ قَالَتْ وَ هَلْ خَلَوْتُ لَيْلَةً مِنْ زِيَارَتِهِ إِيَّايَ مُنْذُ اللَّيْلَةِ الَّتِي أَسْلَمْتُ فِيهَا عَلَى يَدِ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ أُمِّهِ‌»
بشر گويد: چون او را به «سرّمن‌راى» رسانيدم و بر مولايمان امام هادى × وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانيّت و شرافت اهل بيت محمّد | را به تو نماياند؟ گفت: اى فرزند رسول خدا! چيزى را كه شما بهتر مى‌دانيد چگونه بيان كنم؟ فرمود:[حالا که به منزل ما آمده ای] من مى‌خواهم تو را اكرام كنم، كدام را بيشتر دوست مى‌دارى، ده هزار درهم؟ يا بشارتى كه در آن شرافت ابدى است؟ [چقدر ایشان بامعرفت و مؤدب بود]گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندى كه شرق و غرب عالم را مالك شود و زمين را پر از عدل و داد نمايد همچنان كه پر از ظلم و جور شده باشد! گفت: از چه كسى؟ فرمود: از كسى كه رسول خدا | در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومى، تو را براى او خواستگارى كرد، گفت:از مسيح و جانشين او؟ فرمود: پس مسيح و وصىّ او، تو را به چه كسى تزويج كردند؟ گفت: به پسر شما ابو محمّد! فرمود: آيا او را مى‌شناسى؟ گفت: از آن شب‌كه به دست مادرش سيّدة النّساء [این بار چهارم است که این لقب را می‌ گوید] اسلام آورده‌ام شبى نيست كه او را نبينم.
فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ ع يَا كَافُورُ ادْعُ لِي أُخْتِي حَكِيمَةَ فَلَمَّا دَخَلَتْ عَلَيْهِ قَالَ ع لَهَا هَا هِيَهْ فَاعْتَنَقَتْهَا طَوِيلًا وَ سُرَّتْ بِهَا كَثِيراً فَقَالَ لَهَا مَوْلَانَا يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ أَخْرِجِيهَا إِلَى مَنْزِلِكِ وَ عَلِّمِيهَا الْفَرَائِضَ وَ السُّنَنَ فَإِنَّهَا زَوْجَةُ أَبِي مُحَمَّدٍ وَ أُمُّ الْقَائِمِ ع
امام هادى × فرمود: اى كافور! خواهرم حكيمه را فراخوان، و چون حكيمه آمد، فرمود: هشدار كه اوست، حكيمه او را زمانى طولانى در آغوش كشيد و به ديدار او مسرور شد، بعد از آن مولاى ما فرمود: اى دختر رسول خدا، او را به منزل خود ببر و فرائض و سنن را به وى بياموز كه او زوجه ابو محمّد و مادر قائم × است.»
این شبهاتی که بعضی می‌گویند که حضرت نرجس از اول کنیز حکیمه بوده، منشأ آن همین است که روایت را کامل ندیده اند.
إن شاء الله در جلسه بعد، باقی مطالب را بیان می‌کنیم.



[1]مرحوم آقای عمری [ ایشان خیلی به شیعه خدمت کرد و60 سال زندان بود] رهبر شیعیان عربستان می گوید : مرا کنار بقیع آوردند که گردن بزدند . کرسی ها را جهت اینکارآوردند، ابتدا رفیقم را گردن زدند و سپس نوبت من شد؛ گفتم خدایا من از مر گ نمی ترسم ولی نگران شیعه هستم، همین که مرا بالا ی کرسی ها بردند و جلاد آماده کشتن من شد، ناگهان، صندلی ها واژگون شد. کرسی را دوباره آماده کردند ولی دوباره هم، فرو ریخت، مرا به ریاض بردند، در آن جا هم چنین حادثه ای تکرار شد، ان شاء الله اگر چنین حادثه ای به زوال نصارا، اشاره دارد، این پیشامدهم، به زوال وهابیت، اشاره داشته باشد. الان تاریخ مصرف این حزب وهابیت تمام شده است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo