< فهرست دروس

درس فقه استاد علی‌اکبر رشاد

97/07/22

بسم الله الرحمن الرحیم

الموضوع: فقه القضاء

 

درس هفتم: ﴿حدیث اخلاقی﴾

پرهیز از پیروی کردن از افراد متأثر از غنی و فقر

در پاسخ به درخواست کسی که از آن بزرگوار موعظه طلب کرد، حضرت افرادی را برمی شمارند که از لحاظ عمل و تلقی شایسته تبعیت نیستند. حضرت آن شخص را از ملحق شدن به گروه هایی برحذر می دارد ؛ «إِنِ اسْتَغْنَى بَطِرَ وَ فُتِنَ وَ إِنِ افْتَقَرَ قَنِطَ وَ وَهَن»[1] یک دسته انسان هایی هستند که وقتی بی نیاز می شوند و دنیا بر وفق مراد آنها می چرخد، طغیان می کنند. اما وقتی که فقیر و نیازمند می شوند مأیوس می شوند. می فرماید از این گروه نباش.

کسانی در جامعه هستند تا مختصر شرایط مساعدی فراهم می شود، از حدود خود تجاوز می کنند، اندک فشار معیشتی که به آنها وارد می شود، خود را می بازند. این افراد در واقع حقیقت خود را از یاد برده اند. انسان چه درغنا و چه در فقر انسان است. حقیقت انسان حقیقت انسانی داری فطرت خدا جو متعالی عدالت خواه حق طلب کمال خواه است. به اتکاء به فطرت الهی می تواند ارزش ها را طلب و تحصیل کند. اگر انسان خودش را فطرت الهی بداند و ارزش و غنای خود را در آن ببیند. فقر را در از دست رفتن استعدادهای متعالی که در فطرت انسان تعبیه شده ببیند. به فرا آمدن یک دسته امکانات عرضی و از دست رفتن آنها هرگز جا به جا نمی شود. در واقع نوعی خود فراموشی است که کسی با غنای مالی سر به طغیان بردارد و با ابتلای به فقر مالی دچار یأس شود. این شخص خودش را پول می داند. اگر پول بود، او هم هست و اگر پول نبود او هم نیست. برتری و فروتری را در پول می بیند. برای خود ارزش قائل نیست. ارزش را در پول و امکانات می بیند. عملا این فرد ارزشمندی خودش را انکار می کند. ارزش خود را در ارزش های عَرَضی که روزی هستند و روزی نیستند، می داند. از این گروه ها که از حقیقت الهی و واقعی خویش دور مانده اند نباش. «إِنِ اسْتَغْنَى بَطِرَ وَ فُتِنَ وَ إِنِ افْتَقَرَ قَنِطَ وَ وَهَن» اگر مستغنی شد عصیان می کند و اگر فقیر شود دچار قنوط می شود.

جایگاه قضاء

پیرامون مباحث مقدماتی فقه القضاء سخن می گفتیم. یکی از مباحثی که نوعا فقها در آغاز مبحث قضاء در کتاب قضاء و شهادات مطرح می کنند، بیان شأن قضاء و خطورت شأن قضائی است. با ذکر برخی آیات و روایات به آن اشاره ای می کنند. ما ضمن اشاره به مطالب فقهاء به مبنا و ماهیت امر قضاء اشاره می کنیم که کمتر مورد توجه است. در اهمیت و خطر ولایة القضا «الجهه الخامسه فی اهمیة ولایة القضاء و اذا خطرها به اعتبار» اینکه قضاء از شئون ولایه است از آن به ولایه القضاء تعبیر می شود. این اصطلاح قرارداد نیست. اهمیت این کار را می توان در چند نکته بیان کرد.

اصولا قضاء فرق فارق بین جامعه انسانی و غیر انسانی است، در جوامع غیر انسانی موجوداتی هستند که اجتماعی زندگی می کنند آنها چون فاقد اراده هستند به اتکا به فطرت طبیعی خودشان نظم دارند یک نطم طبیعی و غیر ارادی و تلقایی مثلادر زندگی موزچه و زنبور عسل ها حاکم است. در نتیجه در آنجا تخطی ارادی اتفاق نمی افتد، کسی را مرید قلمداد نمی کنند، در نتبجه اگر خلاف نظم حاکم چیزی از اجزا و عاهاد این چنین جامعه ای رخ داد، به شکایت و قضاوت و شهادت روی نمی آورند . آنجا عالم قصور است و عالم تقصیر نیست. اما اینکه عالما، عامدا و مریدا و با توجه به خطا بودن مثلا مورچه کاری را انجام دهد این طوز نیست. پس جا ندارد دادگاهی تشکیل شود و متخلف را بر کرسی محاکمه بنشانند و او بخواهد وکیل بگیرد و از خود دفاع کند. تنها جامعه انسانی است که از امر قضا برخوردار است. نظم در بعضی جوامع دیگر وجود دارد. سایر مزایایی که در حیات انسان وجود دارد ممکن است در جوامع غیر انسانی نیز وجود داشته باشد. مثلا چیزی شبیه حکومت در بین زنبور ها وجود دارد. ولی امر قضا به حیات انسانی و مجتمع بشری اختصاص دارد. چرا ؟ چون غرض از قضا عناصر مهمی مانند تحقق امن، حراست و صیانت از آزادی ها که دیگری به آن تجاوز نکند، استقرار قسط و عدالت و استیفاء حقوق است. این مقولات از ارزش های انسانی الهی هستند. در جامعه غیر انسانی عدالت، آزادی، حق و تکلیف معنا ندارد. پس فرق فارق بین جوامع انسانی و غیر انسانی که دارای نظم طبیعی است، همین قضاوت است. بدون قضا عملا مجتمع انسانی به یک جنگل حیوانات درنده و بلکه بدتر از آن تبدیل می شود. حیوانات درنده یک دسته ابزار های تعدی و تجاوز به طور طبیعی در اختیار دارند که محدودد است. آنها نمی توانند در تجاوز ابتکار در عمل به خرج دهند. اما در حیات بشری این امکان وجود دارد. یک نفر با سلاح غیر متعارف ممکن است معادل یک میلییارد نفر را از بین ببرد. و اگر قضا و جزا نباشد اصولا بشر از هر درنده خویی درنده تر خواهد شد.

قضاء یک شأن الهی

نکته دیگر اینکه شان قضا شان نبوی و ولوی است، عادی نیست. یک شان الهی است که به انسان های خاصی داده میشود. قضات نیابت می کنند از کسانی که حق تعالی این شان را به نحو ذاتی به آنها داده اند. انبیاء الهی و اوصیاء آنها هستند که حقیقتا قاضی اند. چرا که قضاوت شاخه ای از ولایت است. و اصالتا هیچ کسی بر دیگری ولایت ندارد. این اصل اولی است. هیچ یک از عاهاد بشر بما هم انسان هرگز بر دیگری ولایت ندارد. ولایت ذاتا از آن خدای متعال است. ایشان این ولایت را به غیر خویش تفویذ می نمایند. پس فقط کسانی دارای ولایت اند که خدای متعال به آنها ولایت داده است. قضاوت هم از ساخه های ولایت است پس فقط برای کسانی است که خدای متعال به آنها ولایت داده است. آنها همان انبیاء و اوصیاء ایشان اند. در نتیجه همان طور که خدای متعال شان نبوت و رسالت را به افراد خاصی احاله می فرماید، شان ولایت و شاخه های آن از جمله قضاوت که اهم شاخه های ولایت است را به افراد خاصی تفویذ می فرماید. لهذا این یکی از تبعات شان نبوت است.

همان طور که ابلاغ و تعلیم کتاب و حکمت از تبعات شان نبوت است. قضاوت هم از تبعات شان نبوت است. اولا و بالذات کسی حق قضاوت ندارد. زیرا کسی بر دیگری حق ولایت ندارد. فقط کسانی که خدای متعال یه آنها احاله کرده باشد این شون را ، دارای چنین شئونی می شوند، «ان القضاء و فصل الخصومات من شئون انبیاء و اوصیائهم کما قال سبحانه و تعالی ﴿«يَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لاَ تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ»﴾[2] ؛ ای داود، ما تو را در زمین خلیفه خود قرار دادیم. حال که خلیفه ما هستی فاحکم بین الناس بالحق بین مردم بر اساس حق قضاوت کن . یعنی این شان قضا از تبعات خلافت توست و آن هم بر اساس حق باید قضاوت کنی. مبادا بر اساس هوای خویش یا هوای غیر قضاوت کنی. فیضلک می تواند قرینه بر تبعیت از هوای دیگران باشد. زیرا نبی دچار هوی نیست. اگر تبعیت از هوی کنی ، دیگران تو را گمراه میکنند و فیضلک اتفاق می افتد. و خاتم سبحانه اشرف رسله بقوله ﴿« وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ »﴾[3] ؛ به پیامبر (ص) می فرماید بین مردم بر اساس ما انزل الله حکم کن. اینجا تصریح می فرماید ولا تتبع اهوائهم بر اساس خواهش و خواست و هوس دیگران قضاوت نکن. از هواهای نفسانی مردم تبعیت نکن. مراقب باش تا مردم تو را از آنچه خدای متعال به سوی تو نازل کرده ، گمراه نکنند. مضمون این دو آیه با هم مطابقت دارد.

روایتی هم که قبلا اشاره کردیم که حضرت امیر علیه السلام شریح را به قضاوت منصوب کرد. و قتی به کوفه رفت قضاوت می فرمود. در دکه القضا مستقر می شد. برای مواقعی که نمی رسید قاضی نصب کرد. به شریح فرمود: «يَا شُرَيْحُ‌ قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِساً لَا يَجْلِسُهُ إِلَّا نَبِيٌّ أَوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ أَوْ شَقِي»[4] یا وصی و یا وصی نبی بر آن مستقر است. اینها حق دارند. جز اینها هرکه باشد شقی است. معنی این که اگر کسی از طرف نبی و وصی که دارای ولایت اند مستقر شد. از طرف آنها عمل می کند والا شقی است.

وحی مبنای قضاوت

نکته سوم اینکه تصریح آیات و روایات بسیار مصدر قضاوت کتب آسمانی است. باید بر اساس وحی حکم شود. بر اساس حق یا ما انزل الله قضاوت شود. در آیه ﴿«إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا»﴾[5] انبیاء بنی اسرائیل بر اساس تورات قضاوت می کردند.

رضایت به قضاوت نبی (ص) شرط ایمان

نکته چهارم اینکه قضا آنقدر مهم است که تسلیم در مقابل قضاوت نبی و به تبع آن ولی و وصی نبی شرط ایمان شمرده شده است. اگر کسی از حکم رسول خدا در امر قضاوت سر باز زد،کافر است. «التسلیم لقضاء النبی و الولی هو من شروط الایمان و قال سبحانه: ﴿فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً »﴾ [6] هرگز و هرگز تا وقتی که تو را در مشاجرات به عنوان قاضی انتخاب نکنند، مومن به شمار نمی آیند. این چه ایمانی است که ادعای مسلمانی می کند و در مقام مخاصمه به طاغوت پناه می برد. به رسول خدا، وصی او و منصوب از طرف ایشان مراجعه نمی کند. مراجعه تنها هم کفایت نمی کند. (برخی شاید به امری معتقد نباشند ولی چون قانون است، می پذیرند. برخی ولایت فقیه را به عنوان یک امر فقهی و کلامی قبول ندارند. چون ولایت فقیه جزء قانون است قبول کرده اند. ارزش قضیه به نفس مساله نیست.بلکه به قانون بودن آن است. این که در ولایت فقیه بگوییم، معتقدیم خداوند نبی و ولی را به ولایت منصوب کرده است. آنها نیز فقها را به ولایت منصوب کرده اند. پس هم به لحاظ فقهی و هم کلامی موظفیم از ولایت تبعیت کنیم. برخی چنین اعتقادی ندارند. بلکه چون قانون است تبعیت می کنند.)

این که فقط قانونا به پیامبر (ص ) رجوع کنی، کفایت نمی کند. چون قضاوت کرده قانونا از او تبعیت کنی، ﴿ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ﴾ بلکه قلبا باید معتقد باشد آنچه پیامبر (ص) فرموده اند حق مطلق و تکلیف است. ولایت و قضاوت یک امر عقیدتی است یک امر قانونی نیست. مطابق عرف بشر تبدیل به قانون شده است. ارزش قضاوت به قانون بودن آن نیست، بلکه به خود عمل است. لذا می فرماید: ﴿فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ﴾ تورا حاکم قرار دهند، ﴿ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً﴾؛ تسلیم محض باید باشید. در نتیجه در امر قضا تسلیم در قبال نبی و ولی لازم است. وقتی فقیه از طرف نبی یا ولی، منصوب به قضاوت است، اگر کسی به ولی فقیه و یا منصوب از طرف ایشان برای قضاوت مراجعه کرد و قضاوتی صورت گرفت، باید رضایت قلبی به این قضاوت داشت. همان طور که اصل ولایت از نبی به ولی و از ولی به فقیه منتقل می شود. امر قضاوت هم همین طور است. پس باید قلبا و نه به خاطر قانونی بودن، به قضاوت ولی راضی بود.

قضاوت از شئون ولی امر

اصلا قضاوت از شئون ولی امر است اولا و غیر ولی امر نیابتا عهده دار این شان می شود. پس در نتیجه کسی بدون انتصاب از طرف ولی امر منصوب از جانب خدا، حق قضاوت ندارد. پس اگر قضاوت ها بر اساس قوانین وضعی باشد، مشخص نیست مشروع باشد. مثلا قاضی تحکیم دو طرف با هم تفاهم می کنند که هر چه او گفت قبول کنند. و بسا اگر قضاوت و قانونی منبعث از حکم الهی نباشد حد آن در سطح همان قاضی تحکیم باشد. چون افراد در جامعه چاره ای جز رجوع به قاضی تحکیم ندارند.

اصل قضاوت شعبه ای از شئون ولایت است. اضی اصلی ولی امر است. یکی از شروط ولایت، دارا بودن توان قضاوت است. لهذا در کلمات معصومین (ع) است. «اتَّقُوا الْحُكُومَةَ فَإِنَّ الْحُكُومَةَ إِنَّمَا هِيَ لِلْإِمَامِ الْعَالِمِ بِالْقَضَاءِ الْعَادِلِ فِي الْمُسْلِمِينَ لِنَبِيٍّ أَوْ وَصِيِّ نَبِي»[7] حکومت منحصرا برای امام عالم به قضاست. پس شان قضا بخشی از امر ولایت است.


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo