< فهرست دروس

دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/09/08

بسم الله الرحمن الرحیم

 كجايي فرهنگ
 يكي ديگر از مباحث بسيار مهم فلسفه‌ي فرهنگ، «كجايي فرهنگ» است. جايگاه فرهنگ در ميان مقولات سخت‌افزاري و نرم‌افزاري حيات انسان و نسبت و مناسباتي كه فرهنگ با آن مقولات دارد، كجايي فرهنگ ناميده مي‌شود.
 چون اين مبحث به دسته‌بندي همه‌ي علوم و دست‌كم علوم انساني مرتبط مي‌شود، از اهميت خاصي برخوردار است. در عرصه‌هاي گوناگون و ابعاد و وجوه مختلفي كه زندگي و مناسبات انساني دارد، نظرات و الگوهاي گوناگوني ارائه شده است، يكي از آنها الگوي پارسونز است كه در جلسات گذشته و در بحث نقد نظريه‌ي فرهنگ پارسونز به آن اشاره كرديم. اين الگو از اشكالات مختلفي رنج مي‌برد كه جاي نقد دارد و مع‌الاسف به عنوان يك الگوي پذيرفته‌شده در بين دانشگاهيان ما متداول شده و بر اين اساس نيز در حوزه‌ي علوم انساني و مناسبات، نوع مباحث صورت‌بندي مي‌شود.
 در اين الگو، مناسبات در قالب عرصه‌هاي چهارگانه‌اي تنظيم شده است. براساس اين الگو مناسبات، به حوزه‌هاي «اقتصادي»، «سياسي»، «اجتماعي» و «فرهنگي» تقسيم مي‌شود و اين درحالي است كه اين تقسيم اشكالات زيادي دارد. اولين اشكال آن عبارت است از اينكه اين تقسيم، مطلقاً سكولار است و درنتيجه براي معنويت، عبدويت و دين در اين تقسيم هيچ جايگاهي پيش‌بيني نشده است و همه چيز در مناسبات بن انسان‌ها خلاصه شده است و نسبت انسان‌ها با يكديگر در قالب اين چهار قلمرو مبناي تقسيم قرار گرفته و نسبت انسان با حق‌تعالي مغفول نهاده شده است.
 همچنين اين الگو فاقد منطق است. معلوم نيست به چه دليل بايد مجموعه‌ي مناسبات را به چهار حوزه تقسيم كنيم. به تعبير ديگر اين اقسام چهارگانه فاقد مقسَم واحد هستند؛ يعني مشخص نيست كه چرا بايد «فرهنگ» در عرض «اقتصاد»، «سياست» و يا «اجتماع» قرار گيرد. در اين تقسيم‌بندي اجتماع و فرهنگ در پيوند با يكديگر هستند، آنچنان كه گاه تصور مي‌شود فرهنگ بخشي از اجتماع و يا صورت جامعه است، و گاه نيز تصور مي‌شود كه اجتماع با فرهنگ پديد مي‌آيد و با فرهنگ است كه اجتماع هويت و جامعه معني پيدا مي‌كند. بنابراين بايد عنصر مشتركي وجود داشته باشد كه اين چهار حوزه‌ي اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي به آن ارجاع شوند. آن مقسَم و عنصر مشترك چيست؟
 وانگهي اين چهار قسم هم‌افق نيستند، بسا عده‌اي مجموعه‌ي علوم انساني را علوم فرهنگي ناميده‌اند. البته هرچند اين تعبير خيلي دقيق نيست اما چندان هم بي‌راه نيست، و مطلبي نزديك به واقع است. اين چهار قسم حداقل، هم‌افق نيست، و برخي از اينها از بعضي ديگر به جهاتي جدا هستند. بين اين چهار قسم نسبت تباين برقرار نيست و اينگونه نيست كه بتوان گفت اين چهار عنصر از يكديگر كاملاً جدا هستند و در مقابل هم قرار دارند و هريك قسمي در قبال ديگري‌اند. لهذا اين تقسيم فاقد منطق است و مقسَم واحد ندارند، و اين عناصر و حوزه‌ها با يكديگر هم‌افق نيستند.
 اشكال سومي كه بر اين تقسيم وارد مي‌شود بر جامعيت آن است. مگر عرصه‌هاي حيات به همين چهار حوزه محدود مي‌شود؟ مقولات بسياري وجود دارد كه از اهميت فوق‌العاده‌اي برخوردارند و بسا اهميت آنها از برخي از اين حوزه‌هاي چهارگانه بيشتر هم باشد. اگر ما در اينجا بحث اقتصاد را مطرح مي‌كنيم، چرا نبايد مسئله‌ي مديريت را نيز مطرح كنيم؟ چرا حقوق و يا اخلاق را مطرح نكنيم. در كنار مقولاتي همانند فرهنگ ممكن است علم و معرفت هم مطرح باشد. بسياري حوزه‌ها وجود دارد كه از اهميت خاصي برخوردارند و در اين تقسيم مغفول نهاده شده‌اند. امروز حوزه‌ي محيط زيست مورد توجه بشر قرار گرفته و در زيرعنوان اين موضوع مباحث زيادي توليد شده است. انسان با خلقت الهي و يا به تعبير سكولار آن محيط زيست و طبيعت بايد چه رابطه‌اي برقرار كند؟ آيا رابطه‌ي انسان با خدا كم‌بهاتر از رابطه‌ي انسان با انسان است؟ آيا رابطه‌ي انسان با طبيعت، خلقت و محيط زيست كم‌بهاتر از رابطه‌ي انسان با انسان است.
 اشكال چهارمي كه بر اين تقسيم‌بندي وارد مي‌شود نيز عدم مانعيت آن است. بسا بتوان گفت كه مناسبات فرهنگي چون فراگيرتر است و فرابخشي است، و به يك معنا فراتر از حوزه‌هاي مناسباتي است، نمي‌تواند در اين تقسيمات قرار گيرد. شما نمي‌توانيد چيزي را پيدا كنيد كه فرهنگي نباشد. مي‌توان هر چيزي را با لحاظ انضمامي در نظر گرفت و آن را در زمره‌ي فرهنگ و تحت تأثير آن قلمداد كرد. درواقع فرهنگ بايد از اين تقسيم‌بندي خارج شود و بهتر است كه حوزه‌هاي مناسباتي را تعريف كنيم و از فرهنگ به مثابه يك چتر استفاده كنيم كه مي‌تواند معطوف به همه‌ي اين حوزه‌هاي مناسباتي بشود.
 اين مسئله آنجايي كه سخن از مهندسي فرهنگي به ميان مي‌آوريم، معنا مي‌دهد. مهندسي فرهنگي در همه‌ي مناسبات و شئون قابل طرح است، يعني مي‌توان به همه چيز هندسه‌ي فرهنگي داد؛ اما اينگونه نيست كه همه چيز صورت مديريتي و يا اجتماعي پيدا كند. وقتي شما با محيط زيست مواجه مي‌شود بحث از مناسبات اجتماعي قابل طرح نيست، يعني ساير مقولات مثل فرهنگ نيستند كه چونان چتر باشند و به نحوي از انحاء بتوانند در حوزه‌ي ديگر حضور پيدا كنند. درخصوص ارائه‌ي الگوي مختار، دست‌كم دو الگوي بديل داريم كه در ادامه توضيح خواهيم داد.
 در مسئله‌ي كجايي فرهنگ، يعني تعيين جايگاه فرهنگ در ميان مقولات، عرصه‌ها و عناصر سخت‌افزاري و نرم‌افزاري حيات آدمي مباحث متعددي قابل طرح است. مطابق روال گذشته اولين مبحث، بررسي واژگان كليدي و در كنار آن، دسته‌بندي اين مقولات است، چگونه اين مقولات را دسته‌بندي كنيم و عرصه‌ها و حوزه‌هاي مناسبات را تقسيم‌بندي كنيم و جايگاه فرهنگ را در آن عرصه‌ها و حوزه‌هاي مناسباتي تعيين كنيم.
 مفهوم‌شناسي از اين جهت مهم است كه از عناصري كه بناست جايگاه فرهنگ را در ميان آنها مشخص كنيم و همچنين نسبت و مناسبات فرهنگ را با آنها تعيين نماييم، تلقي‌هاي بسيار متنوعي وجود دارد و اگر دقيقاً مشخص نكنيم كه مراد ما از هريك از اين عناصر چيست، بحث كردن از نسبت فرهنگ با هريك از آنها بحثي بي‌فرجام است. ما بايد مشخص كنيم كه مرادمان از «فرهنگ»، «تمدن»، «دين»، «هنر»، «اقتصاد»، «جامعه» و ديگر عناصر سخت و نرمي كه حيات و مناسبات انساني را تنظيم مي‌كنند، چيست تا پس از آن بتوانيم مشخص كنيم كه فرهنگ با ديگر عناصر و براي مثال «تمدن» چه نسبتي دارد. آيا تمدن وجه سخت‌افزاري حيات و فرهنگ وجه نرم‌افزاري حيات است؟ يا تمدن و فرهنگ دو مقوله‌ي جدا از هم هستند و يا دو وجه از يك مقوله‌اند و تمدن وجه سخت و فرهنگ وجه نرم آن واقعيت است. تا مشخص نكنيم كه منظور ما از «فرهنگ» و «تمدن» چيست نمي‌توانيم اين دو را با هم بسنجيم، زيرا ممكن است در يك تعبير، فرهنگ جزء تمدن باشد و در تعبيري ديگر اين رابطه برعكس باشد. كما اينكه برخي از مشاهير فيلسوفان اجتماع و فرهنگ غربي تنها از تمدن بحث مي‌كردند و فرهنگ را همان تمدن مي‌انگاشتند.
 بنابراين سخن‌گفتن از نسبت فرهنگ و تمدن، با توجه به اين اختلاف نظر‌ها كه برخي اين دو را يكي انگاشته‌اند، برخي فرهنگ را جزء تمدن و برخي ديگر تمدن را جزء فرهنگ پنداشته‌اند و گروهي ديگر معتقد به عدم ارتباط بين اين دو هستند، و به اين ترتيب فرض‌هاي متعددي در اين خصوص وجود دارد، بايد ابتدا مشخص كنيم كه منظور ما از فرهنگ و تمدن چيست و اين نكته مي‌تواند بسيار تعيين‌كننده باشد.
 مطلب ديگر نيز بحث تقسيم است كه بايد تقسيم درستي از اين عناصر ارائه شود. بايد مشخص كنيم كه الگوي تقسيم عرصه‌هاي مناسباتي چيست و چگونه بايد اين عرصه‌ها را تقسيم و طبقه‌بندي كنيم. مطالبي از قبيل «دين»، «اخلاق»، «فلسفه»، «علم»، «هنر»، «تاريخ»، «زبان»، «ادبيات»، ابرارزش‌هايي مانند «عدالت»، «تقوا»، «آزادگي»، «آزادي»، «آداب و رسوم» و عناصر سختي مثل «تمدن»، «فناوري»، «اقتصاد»، «اقليم»، «قدرت»، «جامعه»، «انقلاب» و... با يكديگر هم‌عرض و هم‌افق نيستند و برخي از اينها در ذيل بعضي ديگر تعريف مي‌شوند، لهذا اگر الگوي مناسبي براي تقسيم نداشته باشيم ممكن است فرهنگ را با يك كلي مقايسه كنيم و بعد از آن با جزئي آن كلي نيز مقايسه كنيم. اين درحالي است كه اگر به يك الگوي مشخص دست پيدا كنيم، مقايسه اين عناصر با يكديگر دقيق‌تر شده و از تداخل در بحث جلوگيري مي‌شود.
 
 الگوهاي پيشنهادي جايگزين الگوي پارسونز
 الگوي اول عبارت است از اينكه، براساس متعلَق مواجهه‌ي جوانحي و جوارحي آدمي اين حوزه‌ها را تقسيم كنيم. در اين تقسيم‌بندي انسان را محور قرار مي‌دهيم. انسان با مقولات و عناصر مختلفي مواجه مي‌شود، برخورد و مواجهه‌ي انسان نيز با اين مقولات يا جوانحي (دروني) و يا جوارحي (بيروني) است.
 انسان با مقولات بسياري مواجه است و آن مقولات متعلَق افعال جوانحي و يا افعال جوارحي و اعضاي خارجي انسان است. اين افعال جوانحي و جوارحي داراي احكامي هستند كه اين احكام يا الزامي و حقوقي هستند و يا شايدي، ارزشي و اخلاقي هستند. به اين ترتيب بسته به متعلق‌هايي كه افعال جوارحي و يا جوانحي انسان به آنها تعلق مي‌گيرد و انسان در آنها تصرف مي‌كند و با آنها ارتباط برقرار مي‌كند و همچنين مناسباتي بين انسان و آنها برقرار مي‌شود، حوزه‌ها و نظام‌هاي مختلفي تعريف مي‌شود. به اين ترتيب اشكال جامعيت حل مي‌شود. همچنين اشكال مانعيت نيز رخ نمي‌دهد زيرا مبناي مناسب و ملاك واحدي را پيشنهاد مي‌كنيم، كه به اين ترتيب مسائل مهم و اساسي حيات انسان از اين دايره بيرون نمي‌ماند. مسائلي همچون «عبوديت»، «معرفت»، «تماس با حقيقت»، و... همگي در اين چارچوب قرار مي‌گيرند و به اين ترتيب مواجهه‌ي آدمي با حقيقت، يكي از عرصه‌هاي مناسباتي بسيار مهم انسان با عالم بيرون است.
 مواجهه‌ي با حقيقت نظام خاصي را ايجاد مي‌كند كه شامل نظام علمي، معرفتي و پژوهشي مي‌شود، يعني حوزه‌ي پژوهش و يا معرفت را نمي‌توان از مدار مناسبات انساني خارج كرد.
 مواجهه‌ي ما با مبدع، مواجهه‌ي ما به عنوان عبد با رب، حوزه‌ي ديگري به نام حوزه‌ي عبادت است، كه در پي آن نظام عبادي روشن مي‌شود.
 مواجهه‌ي انسان با نفس و يا نفوس ديگران، كه حوزه‌ي تربيت را شكل مي‌دهد.
 مواجهه‌ي انسان با خلقت و يا به تعبير رايج محيط‌زيست و طبيعت حوزه‌ي بسيار مهمي است.
 مواجهه‌ي انسان با عواطف. مواجهه‌ي عاطفي انسان با ديگر آحاد انساني قلمروي اجتماعي را مي‌سازد و مناسبات اجتماعي مربوط به قلمروي عواطف مي‌شود.
 مواجهه‌ي انسان با منابع انساني حوزه‌ي مديريت را پديد مي‌آورد.
 مواجهه‌ي انسان با قدرت، حوزه‌ي سياست را ايجاد مي‌كند.
 مواجهه‌ي انسان با مال، حوزه‌ي اقتصاد را پديد مي‌آورد.
 مواجهه‌ي انسان با خصومات، حوزه‌ي قضا را توليد مي‌كند.
 به اين ترتيب مي‌توان براساس انواع متعلَق‌هاي مواجهه و انواع مواجهات و احكامي كه مواجهات آدمي در برخورد با اين متعلق‌ها دارند، حوزه‌ها و قلمروهايي را تعريف مي‌كنيم و درنتيجه يك طيف منطقي، جامع و مانع پديد مي‌آيد.
 اين الگو يك الگوي كاملاً ابداعي است كه ما در پژوهشگاه آن را مبناي تدوين دانشنامه‌ي حكمت نبوي قرار داديم.
 الگوي دوم از حديثي منسوب به امام صادق(ع) اخذ شده است كه يك الگوي چهارضلعي است. اين الگو را مكرر از علامه جعفري شنيده‌ايم، و البته مشخص نيست كه علامه جعفري اين تقسيم چهارضلعي و مدل چهارگانه‌انگاري مناسبات را از همين حديث امام صادق(ع) گرفته‌اند و يا خود ايشان به اين تقسيم رسيده‌اند، زيرا در جايي نديده‌ايم كه اين تقسيم‌بندي را به روايت امام صادق(ع) مستند كند. امام صادق(ع) مي‌فرمايند تعاملات اصلي انساني چهار تعامل است، «التعامل مع الله»، «التعامل مع النفس»، «التعامل مع الناس» و «التعامل مع الدنيا». مرحوم استاد جعفري رابطه‌ي با خدا، رابطه‌ي با خود، رابطه با ديگر انسان‌ها و رابطه با طبيعت را مطرح مي‌كردند كه اين تقسيم‌بندي عيناً در حديث امام صادق(ع) آمده است.
 در اين الگو مي‌توان بر اين چهار ضلع اكتفا كرد و ساير اضلاع را هم در ذيل همين چهار حوزه و قلمرو گنجانيد، اما اگر سند اين حديث صحيح باشد، طبعاً ما بايد به سراغ اين موضوع برويم كه چگونه مي‌توان ساير مناسبات را در ذيل اين چهار قلمرو دسته‌بندي كرد. اما اگر در سند حديث ترديد كنيم، اين جرئت را پيدا مي‌كنيم كه يك ضلع پنجمي به اين اضلاع چهارگانه اضافه كنيم. توضيح اينكه ما يك رابطه با خالق داريم، يك رابطه با خود داريم، يك رابطه با خلق خدا داريم، يك رابطه با خلقت الهي داريم و براساس تفكر شيعي يك رابطه با خليفه‌ي خدا داريم. انسان‌ها رابطه‌ي خاصي با خليفه‌ي الهي دارند كه اين رابطه كمتر از رابطه‌ي آدمي با ديگر انسان و يا با خود و طبيعت و محيط زيست نيست. در چارچوب رابطه‌ي آدمي با خليفه‌ي الهي است كه مسائل سياسي معني‌دار مي‌شود و با طرح مسئله‌ي ولايت و حكومت، چارچوب نظام سياسي مشخص مي‌شود كه اين رابطه را نمي‌توان مغفول گذاشت. لهذا ممكن است حوزه‌ها و مناسبات را پنجگانه قلمداد كنيم و براساس رابطه‌ي انسان با خالق، خود، خلق خدا، خلقت الهي و خليفه‌ي الهي روابط را تنظيم كنيم.
 مجموعه‌ي اين قلمروها و مقولات مي‌توانند به دو گروه كلي‌تر تقسيم شوند. دسته‌اي از اينها را مي‌توان عناصر و عرصه‌هاي نرم‌افزاري حيات تلقي كرد، مقولاتي مانند اخلاق، فلسفه، علم، هنر، زبان، ابرارزش‌ها و... عناصر نرم حيات انساني هستند و دسته‌ي دوم عناصر سخت، همانند تمدن، فناوري، اقتصاد، اقليم، قدرت و.... هستند. به اين ترتيب مجموعه‌ي اين عرصه‌ها و عناصر به دو دسته‌ي كلي تقسيم مي‌شود. و البته اگر اين مقولات را براساس احكام معطوف به آنها دسته‌بندي كنيم به سه دسته تقسيم مي‌شوند، يعني تقسيم از لحاظ «هست‌ها و نيست‌ها»، «بايدها و نبايدها» و «شايدها و نشايدها». تقسيم دوم، براساس قضايايي است كه به وسيله‌ي آنها درباره‌ي اين مقولات سخن مي‌گوييم و نه براساس خود مقولات.
 
 تعريف اصطلاحات كليدي
 اگر اين مقولات و قلمروها را به دو دسته‌ي سخت‌افزاري و نرم‌افزاري تقسيم كنيم، تعريف مجموعه‌ي اينها به اين صورت خواهد بود:
 عناصر نرم‌افزاري: به مقولاتي اطلاق مي‌شوند كه جهان جوانحي و ذهني آدميان را پديد مي‌آورند، مقولاتي كه جهان انفسي انسان را مي‌سازند.
 عناصر سخت‌افزاري: به مقولاتي اطلاق مي‌شوند كه جهان جوارحي و عيني و آفاقي و بيروني آدمي را تشكيل مي‌دهند.
 اگر بخواهيم عناصر و عرصه‌ها را تك‌تك و به تفصيل تعريف كنيم، زمان زيادي مي‌برد. مي‌توان گفت كه براساس تقسيمي كه عرضه كرديم تقسيمي نيز به صورت في‌الجمله به دست آمد. مثلاً آنگاه كه هرگونه مواجهه‌ي جوانحي و جوارحي انساني را با «مال» بحث مي‌كنيم، اقتصاد به وجود مي‌آيد، به نحوي از اقتصاد تعريفي ارائه كرده‌ايم. همچنين مواجهه‌ي انسان با منابع، تعريف مديريت را به دست مي‌دهد. و به اين ترتيب مي‌توان از بخش تعاريف عبور كرد.
 
 بحث ديگري كه در خصوص كجايي و جايگاه فرهنگ قابل طرح است، اين نكته‌ي پراهميت است كه ما از مقولاتي مانند تمدن، هنر، دين، قدرت، فناوري و... دو تلقي داريم. اين مقولات را مي‌توان در دو حالت لحاظ كرد، و مقوله‌ي فرهنگ را تنها در يكي از اين حالات مي‌توان با اين مقولات مقايسه كرد. قبلاً گفتيم كه بعضي به صورت علي‌الاطلاق اعتقاد دارند كه «دين» جزء فرهنگ است، همچنين «هنر»، «علم»، و.... گفتيم يكي از اشكالاتي كه اين تلقي دارد عبارت است از اينكه «دين» و مقولاتي از اين قبيل آنگاه كه به شرط شيء و انضمامي ديده شوند و به تعبير روان‌تر آنگاه كه دين در زندگي انسان رسوب كرده باشد و به مثابه عادت درآمده باشد و جزء عناصر و ارزش‌ها و عوامل رسوب‌كرده‌ي پايدارشده‌ي تثبيت‌شده قرار گرفته باشد جزء فرهنگ مي‌شود اما مطلق دين جزء فرهنگ نيست. مثلاً پيامبر اكرم در سال چهلم عام‌الفيل، ديني آورد، تا پنج و يا حتي ده سال بعد هم دين او جزء فرهنگ نشده است. در آن ظرف تاريخي، دين و فرهنگ از يكديگر جدا هستند. يعني جامعه‌ي عرب مكه فرهنگي دارد و در عين حال در همين شهر و سرزمين ديني به نام دين اسلام ظهور كرده است. اين دين هنوز جزء فرهنگ آن جامعه نشده است و به همين جهت است كه پيامبر را برنمي‌تابند، آنچنان كه فضا براي تنفس پيامبر در اين شهر تنگ مي‌شود و فشار رواني و فرهنگي به صورت مانع خودنمايي مي‌كند و پيامبر نمي‌تواند فعاليت كند و ناچار به ترك اين شهر مي‌شود. بنابراين ديني كه در اين شهر نازل شده هنوز جزء فرهنگ آن شهر نشده است و ايشان به مدينه هجرت مي‌كنند و در مدينه است كه دين اسلام رفته‌رفته جزء فرهنگ مردم مي‌شود. بنابراين لزوماً اينگونه نيست كه دين جزء فرهنگ قلمداد شود و نمي‌توان گفت دين در هر ظرفي جزء فرهنگ است.
 براي دين مي‌توان دو حالت فرض كرد، حالت غيرانضمامي بشرط لا، يعني هنوز دين جزء فرهنگ نشده است كه دين بما هو دين جزء فرهنگ نيست. حالت انضمامي يعني بشرط شيء كه واقعاً دين جزء ابواب‌جمعي مناسبات و روابط، تفكر، ذهنيت و عنيت يك جامعه درآمده باشد كه در اينجا دين جزء فرهنگ است. اين تفكيك را مي‌توان نسبت به نوع اين مقولات فرض كرد. فناوري نيز همين‌گونه است، اگر يك فناوري پيشرفته وارد يك جامعه‌ي بدوي بشود، اين فناوري در آن جامعه هنوز رايج و دارج نشده و مردم به آن عادت ندارند و با آن انس ندارند، بنابراين چنين فناوريي بر فرهنگ مردم تأثير نمي‌گذارد. ولي بعد از گذشت مدتي كه شمار قابل اعتنايي از مردم با آن فناوري سروكار پيدا مي‌كنند و ابزار زندگي آنها مي‌شود، ممكن است بتوان گفت كه فناوري در اين حالت جزء فرهنگ آن جامعه شده است. بنابراين در حالتي كه عناصر نرم و سخت مناسبات انساني به صورت انضمامي لحاظ شده باشند، يك نوع فرض به وجود مي‌آيد و در حالت غيرانضمامي فرض ديگري داريم. محل بحث ما زماني است كه به صورت غيرانضمامي لحاظ شوند، يعني هنگامي كه ما مي‌گوييم نسبت هنر و فرهنگ چيست، هنر را جداي از فرهنگ و به صورت غيرانضمامي قلمداد مي‌كنيم. هنگامي كه از نسبت دين با فرهنگ صحبت مي‌كنيم دين را در حالتي مي‌بينيم كه جزء فرهنگ نيست. والا اگر دين را در حالت انضمامي و بشرط شيء لحاظ كنيم و دين جزء فرهنگ باشد كه ديگر نيازي به نسبت‌سنجي نيست و اين بحث به بخش «سازه‌شناسي فرهنگ» منتقل مي‌شود كه در گذشته بحث كرديم. در بحث سازه‌شناسي فرهنگ توضيح داديم كه مجموعه‌اي از مقولات و عناصر هستند كه پيشيني و پسيني هستند و با فرهنگ نسبت دارند، همچنين از بن‌فرهنگ‌ها و فرافرهنگ‌ها صحبت كرديم.
 البته در اينجا بايد تذكر دهيم كه بحث «سازه‌شناسي فرهنگ» با بحث «كجايي فرهنگ» تفاوت دارند، زيرا ممكن است اين سئوال پيش آيد كه اين مباحث در جاي ديگري نيز مطرح شده است. مبحث «سازه‌شناسي فرهنگ» و بحث از مؤلفه‌ها و اجزاء و عناصر آن، مبحث درون‌فرهنگي است، اما مبحث «كجايي فرهنگ» يك مبحث برون‌فرهنگي است و نسبت فرهنگ را با بيرون از خود بررسي مي‌كند. عرصه‌ها و عناصر و مقولات در اين‌جا به صورت غيرانضمامي و بشرط لا بررسي مي‌شوند.
 توجه به اين نكته نيز ضرورت دارد كه در هر حال وجه نرم‌افزاري حيات انسان و جنبه‌هاي انفسي، ذهني و نرم بر وجه سخت‌افزاري تأثيرگذار هستند و درنتيجه تقدم خواهند داشت ولهذا ممكن است ميزان تأثير ـ تأثر اين دو دسته، با فرهنگ كاملاً متفاوت باشد و نمي‌توان گفت كه عناصر و مقولات سخت همان نسبتي را با فرهنگ دارند كه عناصر نرم دارند و فرهنگ به همان اندازه از عناصر سخت مانند فناوري تأثير مي‌پذيرد كه از دين. در اينجا مي‌توان گفت كه عناصر نرم حتي بر وجه سخت حيات آدمي نيز تأثير مي‌گذارند. والسلام
 
 
 پرسش و پاسخ
 آقاي بنيانيان: .... بين آن خطي بكشيد، اين كشيدن خط قابل تأمل است. مثلاً اسم فناوري را سخت مي‌گذاريم، درحالي كه فناوري تلفيقي است از يك تفكر نرم كه عينيت پيدا مي‌كند و اجسام را در خدمت رفع نيازها قرار مي‌دهد. بنابراين نمي‌توان به اين صورت خط كشيد. يك قسمت فناوري مقولات تفكري و انديشه‌اي است و قسمت ديگر آن سخت‌افزاري است. اين در صورتي است كه هر انديشه و تفكري را به راحتي نمي‌توان وارد سخت‌افزار كرد و اول بايد ديد كه آيا اين انديشه را در اين ماده سخت مي‌توان تبديل به يك عامل رفع نياز كرد؟ منظورم اين است كه نرم و سخت را به اين راحتي نمي‌توان مشخص كرد. مثلاً بحث اقتصاد را كه شما اسم سخت را روي آن گذاشتيد داراي مفاهيم نرم است كه مربوط به مناسبات اقتصادي جامعه است و بخش كمي از آن را مي‌توان به سخت تلقي كرد. قدرت هم به همين‌گونه است.
 بحث ديگري كه درخصوص رابطة سخت به نرم و نرم به سخت است، كه در آن نكته‌اي وجود دارد؛ اگر مديريتي باشد كه دين را بر طبيعت حاكميت ببخشد، نتيجه‌گيري شما درست خواهد بود كه بخش تأثيرگذاري نرم به سخت بسيار زياد است، اما اگر چنين مديريتي نباشد و ما بيشتر تحت تأثير نيازهاي جسمي خود قرار بگيريم و مديريت الهي در روابط موجود نباشد مي‌توان عكس اين نظر را مدعي شد يعني نيازهاي مادي است كه بخش نرم‌افزاري و يا دين را تحت تأثير خود قرار مي‌دهد و يا دين را براي ارضاء نيازهاي خودمان تفسير مي‌كنيم كه در اين خصوص مثال‌هاي زيادي مي‌توان زد. مثلاً دين مسيحيت را به استخدام گرفتند و تعبير و تفسير كردند كه بتوانند دنياي مادي خودشان را تفسير كنند. البته در اسلام روحانيت ديني مقاومت كرد و نگذاشت چنين اتفاقي بيافتد، ولي در مسيحيت روحاني مقاوم وجود نداشت. بنابراين اين خطر ما را هم تهديد مي‌كند. ما تكنولوژي‌هاي غرب را وارد روابط خودمان مي‌كنيم و پديده‌هاي جديد پيش مي‌آيد. براي مثال ما به صورت منفعلانه پذيرش حضور را زن را در روابط اجتماعي باز كرديم، و حالا با معضلات اين پذيرش روبرو شده‌ايم و حال راجع به اينكه حجاب واجب است يا نه دچار شك و ترديد شده‌ايم. در مورد همين حجاب چهل يا پنجاه راه حل ريز نوشته‌ايم كه جواب هم نمي‌دهند. ما سرچشمه حضور زن در جامعه را كه اشتغال و تحصيل است باز كرده‌ايم كه همة مسائل را تحت تأثير خودش قرار مي‌دهد، حال با راه‌هايي فرعي مي‌خواهيم جلوي آن استراتژي را باز كنيم. بنابراين بحث كلان راجع به الگوگيري از غرب و تحت انفعال قرار گرفتن درخصوص حقوق انساني اين معضلات را دارد. در جامعه ما اين معضلات جاري شده است و الان خيلي جاها مي‌توان ديد كه دين تفسير مي‌شود براي اينكه يك سياست غلط را اتخاذ كرده‌ايم و چون آن سياست غلط را اتخاذ كرده‌ايم دنبال مجتهدي مي‌گرديم كه به گونه‌اي تفسير كند. الان در بحث‌هاي مهندسي مي‌گويند حوصلة عوض كردن ساختار را نداريم و نبايد ساختار را عوض كنيم. حال سئوال مي‌شود كه چرا اسم اين كار را مهندسي فرهنگي مي‌گذاريد، به جاي آن مديريت فرهنگي بگوييد. مثلاً مي‌گويند در جلسة شوراي عالي انقلاب فرهنگي اين تغيير ساختارها را نمي‌پذيرند. درحالي كه در مهندسي فرهنگي تغيير ساختار و حتي تغيير قانون اساسي نيز ممكن است ضرورت پيدا كند.
 استاد رشاد: درست است كه موضوع خط‌كشي بين نرم‌افزار و سخت‌افزار ساده نيست، اما شدني است. فرق است بين اينكه ما اين دو را از هم تفكيك كنيم و دو مقولة متفاوت بيانگاريم با اين مسئله كه بگوييم اين دو با هم دادوستد مي‌كنند، تأثير و تأثر بر هم دارند و يا بگوييم هركدام از اين عناصري كه سخت يا نرم قلمداد مي‌كنيم، پيشينه، پسينه و پشتوانة ديگري هم دارد. براي مثال در پشت هر تكنولوژي يك ايدئولوژي نهفته است. اين مسئله با تفكيك فرق مي‌كند، يعني ايرادي ندارد كه اين تفكيك صورت گيرد و بگوييم فناوري سخت است، اما كدام فناوري است كه از يك ايدئولوژي برنخاسته باشد و يا تحت تأثير يك ايدئولوژي نباشد و يا حتي فناوري بر ايدئولوژي تأثير نگذاشته باشد؟
 ما گفتيم كه عناصر و عرصه‌هايي كه جهان ذهني و جوانحي و نفسي انسان را مي‌سازد، نرم مي‌ناميم و آن عناصر و عرصه‌هايي كه جهان عيني و جوارحي را مي‌سازد، سخت مي‌نماميم. يعني تفكيك ممكن است، منتها نبايد تصور شود كه بين اينها اختلاط است، بلكه خود اين عناصر با هم متفاوت هستند، ولي براي مثال عناصر نرم با عناصر سخت رابطه دارند، هر عنصر سختي تحت تأثير يك عنصر نرم ديگر است، براي مثال پشت تكنولوژي حتماً يك ايدئولوژي هست و ايدئولوژي‌ها هستند كه نوع تكنولوژي را مي‌سازند. هم در سرشت تكنولوژي تأثير مي‌گذارند و هم در ويژگي‌هاي آن. براي مثال ايدئولوژيي كه خشن و خشونت‌طلب است، بيشتر به توليد سلاح ميل دارد، و ايدئولوژي ديگر اينگونه نيست و ممكن است چيز ديگري توليد كند. يعني همان ايدئولوژي شبه‌ناخودآگاه روي مردم و نخبگان تأثير مي‌گذارد كه بروند و تكنولوژي ديگري در حوزه‌اي ديگر توليد كنند.
 همچنين در صفت و خصلت تكنولوژي‌ها نيز تأثير مي‌گذارد. قبلاً گفته‌ايم كه مثلاً تكنولوژي بلوك شرق سابق كه ماركسيست بودند زمخت است ولي تكنولوژي بلوك غرب ظريف‌تر است. براي مثال تكنولوژي ژاپني‌ها ظريف است، چون اصولاً مردمي عاطفي و ظريف هستند. يعني همين‌كه مردم ژاپن، مردمي طبعاً ظريف و عاطفي هستند، بيشتر به سراغ تكنولوژي‌هاي ريزتر رفته‌اند و اصولاً به تكنولوژي‌هاي سخت روي‌آور نشده‌اند. بنابراين اينكه مي‌گوييم بين اين عناصر رابطه است به اين معنا نيست كه اينها يكي هستند.
 نكتة دوم كه فرموديد اگر روابط مديريت نشود و خصوصاً مديريت قدسي اعمال نشود ممكن است نسبت برعكس شود، يعني ما مي‌گوييم دين بر فناوري تأثير مي‌گذارد، در اينجا برعكس شود، و يا دين بر علم تأثير مي‌گذارد و در اينجا برعكس شود. در جواب عرض مي‌كنم كه ما در همه جا منكر اين نكته نيستيم كه ممكن است همانطور كه عنصري بر عنصر ديگر تأثيرگذار است، تأثيرپذير هم باشد و درنتيجه يك رابطة تأثير و تأثر و دو رويه و دوسويه بين اين عناصر برقرار باشد. در اينجا مهم اين است كه بدانيم كدام مقدم هستند، يعني كداميك به لحاظ زماني، رتبي و كمي و كيفي تأثير بيشتري مي‌گذارند. مي‌خواهيم ببينيم دين بر فرهنگ بيشتر تأثير مي‌گذارد و يا دين از فرهنگ بيشتر تأثير مي‌پذيرد. در اينجا مي‌گوييم غلبه با دين است و دين تأثير بيشتري بر فرهنگ مي‌گذارد و در اينجا وجه غالب را مبناي اين قضاوت و صدور اين قضايا قرار مي‌دهيم.
 علاوه بر اين نكته، در عالم غرب مدرنيته بر دين تأثير نگذاشت، بلكه بر فهم دين و رفتار ديني تأثير گذاشت. دين در نفس‌الامر همان است كه حضرت مسيح آورده است و اينگونه نيست كه بگوييم فناوري مدرن و فرهنگ مدرنيته دين مسيح را عوض كرد. دين مسيح، دين مسيح است، و مدرنيته فهم مردم غرب را از دين مسيح تغيير داد و مسيحيت مدرن توليد شد. همچنين علاوه بر دين‌فهمي مردم غرب، دين‌ورزي و رفتار ديني آنها را نيز تحت تأثير قرار دارد، ولي اين غير از آن است كه بگوييم خود دين آنگاه كه به صورت انضمامي لحاظ مي‌شود و دين نفس‌الامري چه تأثيري بر فرهنگ دارد.
 علاوه بر اين در ذيل مطلب دوم شما نكتة سومي مطرح مي‌شود كه همان نظرية ماكس وبر است كه او نيز مي‌گويد اقتصاد سرمايه‌داري تحت تأثير مسيحيت موجود به وجود آمد و مسيحيت موجود سرمايه‌داري را آفريد. ليبراليسم مولد مسيحيت موجود است. اگر در اقتصاد سرمايه‌داري اصالت سود حاكم است، ناشي از يك سلسله آموزه‌هايي است كه در عهدين وجود دارد. اگر در جامعة غربي، حتي ليبراليسم جنسي مشاهده مي‌شود تحت تأثير برخي مطالب ناصوابي است كه متن عهدين تحريف‌شده آمده و بعضي نسبت‌هاي نارواي جنسي به انبياء داده شده است و روابط جنسي بازي كه گاهي در عهدين توصيف مي‌شود. اين مي‌تواند بر پيدايش فرهنگ اينچنيني در مناسبات جنسي و اخلاق جنسي تأثيرگذار باشد.
 بنابراين حتي در جوامع ليبرال هم نظريه‌هاي بسيار مهم و كمابيش صائبي همانند نظرية ماكس وبر را داريم كه برعكس اين را مي‌گويد و مي‌گويد همين دين بر فرهنگ، اقتصاد و مناسبات ما تأثير گذاشته است. اما در عين حال اگر بگوييم فهم از دين تحت تأثير فرهنگ، فناوري و وجه سخت مناسبات و حيات انساني قرار مي‌گيرد، حرف درستي است، منتها ما در اينجا فرض مي‌كنيم كه اگر معرفت ديني هست، معرفت ديني صائب و يا اكثراً اطمينان‌بخش و نوعاً صائب محل بحث است و نسبت چنين معرفت دينيي با فرهنگ محل بحث است و اين مسئله در كشور ما اتفاق افتاده است.
 اگر معرفت حضرت امام را حتي تماماً و صددرصد صائب ندانيم، قطعاً غالباً صائب هست و اگر حتي تصور كنيم كه غالباً صائب هم نيست، و قليلاً صائب است، بالاخره معرفتي كه امام از دين داشت همه چيز را تحت تأثير قرار داد. بنابراين اين مطلب در همان لاية ثانوي دين و معرفت ديني هم صادق است كه مي‌تواند تأثير بگذارد، به اين دليل كه معرفت وجه نرم است.
 آقاي بنيانيان: نكته‌اي كه اينجا به ذهن من رسيد اين است كه ناچاراً بايد خلاصه‌اي از فرهنگ را اشاره كنيد. خيلي مهم است كه ما هستة مركزي فرهنگ را كه شامل اعتقادات پايه‌اي (بينش) است به كنش برسانيم و اين را هستة مركزي بدانيم و اگر چيزي به كنش نيامده جزء فرهنگ تلقي نكنيم تا در ادامه بتوانيم اين بحث‌ها را بر آن بار كنيم. يعني فرهنگ را تمام‌شدن چهارلاية بينش، منش و كشش و كنش بدانيم، منتها اسم آن فرهنگ باشد و تا موقعي كه فقط در بينش است فرهنگ تلقي نكنيم.
 استاد رشاد: بينش اگر رسوب كند و منشأ‌ رفتار شود جزء فرهنگ مي‌شود. انسان مسلمان الان اينگونه است كه عقايد در باطن او آنچنان رسوب كرده است كه از حركات و سكنات او به صورت ناخودآگاه صادر مي‌شود. فرد سالمندي از بستگان ما چند سال پيش مرحوم شد كه مدتي در اغماء بود. چون خيلي اهل نماز و ذكر و التزامات اينگونه بود، تمام دوره‌اي كه در كما بود، به رغم اينكه اطرافيان خود را نمي‌شناخت، همواره در حال ذكر بود. خوب براي او ديگر دين جزء فرهنگ او نيست، بلكه چيزي عميق‌تر از فرهنگ شده است.
 لهذا اگر دين به اين صورت وارد متن وجود و هويت آدمي شود و هويت‌ساز شود جزء فرهنگ است، حتي اگر لاية بينشي دين باشد.
 سئوال: فرموديد دين بما هو دين مي‌تواند زيرمجموعة فرهنگ نباشد و در اين خصوص جامعة مكه را مثال زديد. آيا اين به معنا است كه جامعة مكه ديندار نيست و يا اينكه دين چندالاهي و غيرالاهي دارد.
 استاد رشاد: من دين پيامبر اعظم(ص) را عرض كردم. البته دين شرك‌آلود و يا يهوديت و مسيحيت موجود در آنجا جزء فرهنگ آنها شده بود، منتها مسيحيت و يهوديت تحريف‌شده‌اي كه با ظلم و ستم همراه بود. يهوديان و مسيحيان نيز در آن زمان دختران خود را زنده‌به‌گور مي‌كردند و اينگونه نبود كه تنها مشركان اين عمل را انجام بدهند. قرآن هم اينگونه نفرموده كه مشركان مكه دختران خود را زنده‌به‌گور مي‌كردند و در هيچ روايتي نيز اينگونه نيامده است، بلكه يهوديان و مسيحيان مكه كه اقليت هم قلمداد نمي‌شدند اين رفتارها را انجام مي‌دهند. بنابراين دين مسيحي و يهودي تحريف‌شده، رسوب‌شده و موجود در آن شهر جزء فرهنگ مردمان مكه بوده است.
 به اين ترتيب اينگونه نيست كه بگوييم دين همواره جزء فرهنگ است، بلكه بايد بگوييم كه كدام دين جزء كدام فرهنگ است. درنتيجه مي‌توان فرض كرد ديني در جامعه‌اي باشد ولي هنوز جزء فرهنگ نشده باشد، ولي رفته‌رفته آن دين فرهنگ مي‌سازد. ضمن اينكه حرف اساسي من اين است كه اصلاً هيچ‌گاه دين جزء فرهنگ نيست، و عملاً اينگونه نيست كه بگوييم تمام يك دين جزء فرهنگ مي‌شود (البته ممكن است روزي در عهد فرج چنين اتفاقي بيافتد). چون انسان معصوم نيست لااقل به خطا با دين مخالفت مي‌كند و اعمال او در تعارض با دين قرار مي‌گيرد و درنتيجه باز هم فاصله‌اي با دين خواهد داشت. انسان معصوم است كه فرهنگ او همان دين اوست و دين او همان فرهنگ اوست.
 بنابراين به اين صورت نيست كه بگوييم دين جزء فرهنگ است، بلكه پاره‌هايي از دين داخل فرهنگ و جزء فرهنگ مي‌شود. حال در جامعه‌اي كه ديني‌تر است پاره‌هاي بيشتري از دين جزء فرهنگ آن جامعه است و بخشي از تعاليم يك دين به رغم اينكه چندصد سال هم در آن جامعه بوده هنوز جزء فرهنگ نيست و مردم در مقابل آن مقاومت مي‌كنند و ملتزم به آن نيستند.
 بنابراين اولاً اينگونه نيست كه هر ديني در هر جامعه‌اي به محض حضور جزء فرهنگ مي‌شود و ثانياً دين بما هو دين (تا زماني كه دين است) و همة دين در عمل اتفاق نمي‌افتد كه جزء يك فرهنگ بشود. البته ما اين عقيده را داريم و ممكن است اين اتفاق در عصر فرج بيافتد و انشاءالله بيافتد. والا در عهد حضور پيامبر اعظم كه باني اين دين بوده‌اند تعارضات اجتماعي بود و خلجان‌ها و نوسان‌هاي عقيدتي، ديني و رفتاري بوده است.
 آقاي چقماقي: آيا اين مفهوم به تعريف شما از دين برنمي‌گردد؟ تلقي من اين است كه تعريف خاصي از دين مد نظر شماست كه متناسب با آن تعريف مي‌فرماييد دين نمي‌تواند جزء فرهنگ باشد. اما پرسش دوستان ناظر به اين است كه آيا اساساً مي‌توانيم بگوييم كه فرهنگي فاقد عنصر دين هست؟ مثلاً علامه طباطبايي در تعريف فرهنگ مي‌فرمايند راه و روشي كه براي زندگي انسان ارسال شده است، حال اين راه و روش ممكن است انساني ارسال شده باشد يا الهي. حالا اگر دين الهي را به صورت تحريف شده در نظر بگيريم به نظر من چيزي غير از دين الهي است. اين دين درعين حال راه و روشي براي زندگي انسان است، اما شايد اجزايي از دين الهي را داشته باشد و اجزايي هم نداشته باشد، اما به هر حال دين است. آيا مي‌توانيم به صورت مطلق بگوييم فرهنگي فاقد عنصر دين است؟ يعني وقتي مي‌خواهيم مطلق نگاه كنيم، مطلق فرهنگ با مطلق دين را در نظر مي‌گيريم.
 استاد رشاد: مطلب دوم كه بگوييم فرهنگي مطلقاً تهي از عناصر ديني باشد در همين جلسات بحث كرده‌ايم و ما هم چنين چيزي را قبول نداريم و حتي مثال به جوامع ضدديني و سكولار و الحادي زديم و گفتيم اينها نتوانستند دين را به صورت مطلق از فرهنگ خود خارج كنند و چنين چيزي امكان ندارد.
 در خصوص موضوع تعريف دين كه ما با چه تعريفي مي‌گوييم دين جزء فرهنگ است يا نيست و اينكه در هر حال اگر ما دين را به يك تعريف پذيرفتيم در آن صورت اديان محرف چه حكمي پيدا مي‌كنند و يا آيا نمي‌توان بين معرفت ديني و خود دين تفكيك قائل شد، كه مطلب ديگري است.
 مرحوم علامه طباطبايي در مقام تعريف فني دين نبوده‌اند چون ايشان يك فيلسوف است و تعابيري كه از ايشان نقل شده به اين صورت نبوده كه قصد ارائة تعريفي جامع و مانع و قابل دفاع را داشته باشند. گاهي انسان در حال نوشتن از يك حقيقت تعبيري مي‌كند كه قصد او از آن تعبير، تعريف نيست. من تصور مي‌كنم ايشان درصدد ارائه تعريف نبوده‌اند والا در آن صورت بخش عمده‌اي از دين از اين تعريف خارج مي‌ماند و علامه طباطبايي كسي نيست كه بگوييم از اين مسئله غافل است.
 ثانياً ما عرض كرديم كه ممكن است يك دين در جامعه‌اي باشد ولي جزء فرهنگ نباشد و يا حتي يك دين بسيار طولاني در جامعه‌اي زيسته باشد اما همة آن جزء فرهنگ نشده باشد. در اينجا منكر اين نيستيم كه دين غالباً بر فرهنگ تأثير مي‌گذارد و منكر اين نيستيم كه في‌الجمله در همة فرهنگ‌ها عناصر ديني حضور دارند.
 البته ممكن است تعاريف نيز تأثير داشته باشد و ما نمي‌توانيم همه را ملزم به اين كنيم كه به تعريف ما معتقد باشند و با هم تعريف مطالب را ببينيد ولي ممكن است آنقدر تأثير نداشته باشد. مثلاً اگر كسي تعريف دين را به حد همين تعاريف معمول در نظر بگيرد كه مثلاً دين عقيده به امر قدسي است، و يا يك تعريف حداكثري از دين داشته باشد، در اصل نسبت دين و فرهنگ في‌الجمله تأثير نمي‌كند. البته ميزان تأثير و تأثر تفاوت مي‌كند ولي اصل تأثير و تأثر منتفي نيست. فرض كنيد در جامعه‌اي فردي گفت كه دين همان التزام به امر قدسي است ولي آن امر قدسي تعين‌پذير نيست، و چنين ديني وارد جامعة توحيدي شد كه باز هم براي او امر قدسي است ولي متعين است، در آن جامعه اين دين هنوز جزء فرهنگ نشده است، به رغم اينكه تعريف دين در آن جامعه حداقلي و كاملاً متفاوت با تعريف ماست. كما اينكه تعريف حداكثري بنده هم اگر ملاك قرار گيرد باز هم چنين امكاني وجود دارد. اسلام با همان جامعيتي كه با تعريف من سازگار است در جامعه‌اي آمده ولي هنوز جزء فرهنگ نشده است. منتها وقتي دين حداقلي با مصداق بوديسم و دين حداكثري با مصداق اسلام كه من تعريف مي‌كنم اگر بخواهند در فرهنگ تأثير بگذارند ميزان تأثيرگذاري آنها متفاوت است. يعني بوديسم چون تعاليم و آموزه‌هاي رفتاري ندارد، در فرهنگ تأثير كمي مي‌گذارد، چون ابزار و آموزه در اين زمينه كم دارد. تا اسلامي كه براي حركات و سكنات جزئي انسان نيز تعليم دارد. اگر اسلام در جامعه باشد تأثير عميق‌تر و وسيع‌تري بر فرهنگ مي‌گذارد.
 نادعلي: آيا اين درست است كه تقسيم‌بنديي كه حديث امام صادق(ع) گرفتيم يك عنوان از يك دسته را كه التعامل مع الناس است خارج كنيم و در شمار بقيه قرار بدهيم، به خاطر اهميت آن؟ و بعد چرا قدرت را مقولة نرم در نظر نگرفتيم.
 استاد رشاد: من عرض كردم اگر سند حديث اطمينان‌بخش و درست باشد در اين تقسيم نبايد خدشه كنيم و گفتم راه دارد كه مناسبات ديگر و از جمله مناسبت با خليفة الهي را هم در ذيل همين تقسيم چهارضلعي بگنجانيم و به خصوص رابطة با خليفه الله براي اينكه خليفة الهي در ذيل حق‌تعالي تعريف مي‌شود، اصلاً رابطه و احياناً اطاعت از خليفه الهي اطاعت الهي است و در چهارچوب محور اول قرار مي‌گيرد. بنابراين راه حل دارد. البته اين حديث سند محكمي ندارد و روات آن مشخص نيست، و درنتيجه ممكن است در سند خدشه كنند. در اين صورت مي‌توانيم از اين چارچوب تخطي كنيم، منتها شايد بتوان با بيان روايت قضيه را حل كرد چون تعبير روايت اين است: «اصول التعامل اربعه» يعني تعاملات اصلي و پايه‌هاي تعامل و درنتيجه اين كليات است و ساير تعاملات و مناسبات ذيل اينها قرار مي‌گيرد و قابل حل است.
 درخصوص قدرت نيز گفتيم كه مقولات نرم بيشتر مقولاتي هستند كه ذهني و جوانحي‌اند و قدرت نهايتاً بروز و برونداد جوارحي و رفتاري دارد و عيني است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo