< فهرست دروس

دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/03/03

بسم الله الرحمن الرحیم

 ارائه‌ي تعريف مختار از «فرهنگ»
 ارزيابي واژگان تعريف مختار
 در جلسات گذشته تعدادي از تعاريف فيلسوفان و انديشه‌ورزان ايراني و غربي در زمينه‌ي فرهنگ بررسي شد. اختصاص دادن اين تعداد جلسه به تعريف فرهنگ از آن‌رو بود كه اگر تعريف دقيق باشد، در برگيرنده‌ي همه‌ي ابعاد و لايه‌هاي نظريه‌ي يك فرد هست و تحليل تعريف و نقد آن به معناي تحليل نظريه‌ي آن فرد و نقد نظريه‌ي او خواهد بود. البته پيش از بررسي اين تعريف‌ها، تعريف مختار از فرهنگ مطرح گرديد و توضيحاتي هم درباره‌ي آن بيان شد، اما بعد از گذشت يك سال و مرور تعريف ديگران، در تعريف اوليه اندك تصرفاتي شد. برخي از اين تصرفات در عبارات است و برخي نيز تغييرات محتوايي و مضموني تأثيرگذار بر ماهيت و ساختار تعريف است.
 از آنجا كه در آغاز بنا بود بعد از مرور و نقد تعاريف ديگران، بار ديگر تعريف مختار ارزيابي و نقد شود تا در پايان تعريف نهايي به دست آيد ـ و به اين ترتيب به گونه‌اي فشرده‌ي نظريه‌ي فرهنگ از ديدگاه خودمان مطرح شود ـ در ادامه نخست عبارت تعريف مختار را بيان مي‌كنم و سپس توضيحاتي در ذيل آن خواهم داد.
 
 تعريف مختار
 فرهنگ عبارت است از: «طيف گسترده‌اي از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌هايِ سازوارِ انسان‌پيِ جامعه‌زادِ هنجارشده‌ي بطيء‌التطورِ معناپرداز و جهت‌بخشِ ذهن و زندگي، كه چونان طبيعت ثانوي و هويت جمعي طيفي از آدميان در بازه‌ي زماني و بستر زميني معيني صورت مي‌بندد».
 همچنين از دو تعبير ديگر هم براي تعريف فرهنگ استفاده شده بود كه براساس يكي از آنها فرهنگ عبارت است از:‌ »زيست‌جهانِ جمعيِ گروهي از آدميان در زمان و زمين معين». در تعبير ديگر مطالعه‌ي فرهنگ «انسان‌شناسي انضمامي» شمرده شد؛ يعني اگر انسان در ظروف تاريخي، اجتماعي و اقليمي مطالعه شود، انسان‌شناسي فرهنگي انجام شده يا فرهنگ آن جمع انساني مطالعه گرديده‌ است. به عبارت ديگر انسان‌شناسي بشرط شيء مطالعه‌ي فرهنگ و فرهنگ‌پژوهي قلمداد مي‌شود؛ و البته انسان‌شناسي و علوم انساني، اولاً و بالذات بايد بشرط لا باشد؛ يعني ظروف و قيود را نبايد پيرامون انسان بما هو انسان آورد و انسان را مطالعه كرد. انسان حقيقي و انسان فطرت‌جوهر، انساني است كه از آن‌رو كه انسان است مد نظر است و انسان‌شناسي هم آن‌گاه كه انسان بما هو انسان را مطالعه مي‌كند، دقيق، علمي و الهي خواهد بود.
 در اين تعريف حدود بيست واژه و تعبير در كنار هم قرار گرفته‌اند. هريك از اين واژه‌ها حاكي از وجه، نكته و قيدي درباره‌ي فرهنگ است و در مجموع هريك از اين واژگان و تعابير، جزئي از نظريه‌ي فرهنگ مورد نظر ما را بيان مي‌كند و عهده‌دار تبيين آن است. بنابراين براي مرور و تحليل اين تعريف بايد جزءبه‌جزء كلماتي كه در آن به كار رفته است، بررسي شود.
 
 بررسي اجزاي تعريف مختار
 1. طيف: اين واژه به چيدمان رنگين‌كماني مجموعه‌ي مؤلفه‌ها و لايه‌هاي تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ اشاره مي‌كند؛ از اين‌رو اين مقوله به سامانه‌اي هرم ـ شبكه‌سان مي‌ماند كه از مؤلفه‌هاي افقي و عناصر عمودي و ـ به لحاظ ارزش و رتبه‌ ـ ناهم‌ترازي تشكيل شده است.
 در تعريف گفته‌ شد «طيف گسترده» تا به چيدمان رنگين‌كماني مجموعه‌ي مؤلفه‌ها و لايه‌هاي تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ اشاره شود و نشان دهد كه فرهنگ از مجموعه‌اي از مؤلفه‌ها و لايه‌ها تشكيل مي‌شود كه بر هم چيده شده‌ و فرهنگ را تشكيل داده‌اند. اين چينش يك چينش رنگين‌كماني است؛ يعني لايه‌لايه است، و زيرين و رويين دارد، از تنوع و كثرت و كم‌رنگي و پررنگي و همچنين رنگارنگي برخوردار است و در عين حال يك طيف وسيع را تشكيل مي‌دهد. به سخن ديگر مجموعه‌ي عناصر و مؤلفه‌هاي فرهنگ يكسان و يك‌دست و از يك جنس نيستند و حتي يك‌رنگ و هم‌رنگ نيستند. كلمه‌ي «طيف» براي بيان اين سرشت فرهنگ به كار رفت.
 مجموعه‌ي مؤلفه‌هاي فرهنگ در يك چينش با هم مرتبط هستند و آن چينش دو صورت دارد؛ يعني در دو نوع رابطه بين مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ برقرار شده است: 1. رابطه‌ي عرضي و افقي؛ 2. رابطه‌ي طولي يا عمودي. ساحات و مؤلفه‌هاي اصلي فرهنگ «بينش‌ها»، «منش‌ها»، «كشش‌ها» و «كنش‌ها» هستند كه با در كنار هم قرار گرفتن آنها فرهنگ تشكيل مي‌شود. اين چهار ساحت در عين حال كه با يكديگر نسبت افقي دارند، هم بر يكديگر مترتب‌اند و با هم نسبت عمودي دارند و هم هريك از آنها از عناصر فراواني تشكيل ‌شد‌ه‌اند كه آن عناصر بر هم مترتب هستند و با يكديگر نسبت عمودي دارند.
 به سخن واضح‌تر بينش‌ها، زيرساختي‌تر، به لحاظ ارزشمندي ارزشمندتر، و به لحاظ رتبي مقدم‌ترند. پس از آن «منش‌ها»، خوي‌ها، صفات و اخلاق قرار مي‌گيرند كه متأثر از بينش‌اند و فرهنگ اخلاقي معنا مي‌شوند. پس از اينها، كشش‌ها، علايق و سلايق قرار مي‌گيرند. اين ساحت از مؤلفه‌ها از بينش و منشي تأثير مي‌پذيرند كه در ضمير ماست و جزئي از فرهنگ ما شمرده مي‌شود كه به صورت خوي در درون است و به صورت عمل اخلاقي در بيرون بروز مي‌كند. بعد از آن رفتار و عمل جسماني و جوارحي ما قرار مي‌گيرند. البته بايد گفت كه فقط اعمال جزئي از فرهنگ شمرده مي‌شوند كه به صورت رسم، عادت و عرف درآمده باشند.
 به اين ترتيب با گنجاندن واژه‌ي «طيف» در تعريف، هم به هندسه‌ي معرفتي و هم هندسه و ساختار صوري فرهنگ اشاره شد و روشن گرديد كه فرهنگ، به لحاظ معرفتي و به لحاظ سامانه‌ي صوري و ساختاري چينش و چيدماني دارد.
 2. گسترده‌اي از: اين وصف كه در عبارت «طيف گسترده‌اي از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها...» براي «طيف» آورده شده است، اين موضوع را روشن ساخته كه آن طيف گسترده است و آنچه فرهنگ را تشكيل مي‌دهد مجموعه‌ي وسيعي است. با اين وصف برخلاف نظرياتي كه چهار يا پنج نكته‌ي ضميري، فكري يا عادات و رفتار يا آموزه‌ها را در كنار هم قرار مي‌دهند و فرهنگ را تشكيل شده از آنها مي‌دانند، فرهنگ در برگيرنده‌ي دايره‌اي گسترده و وسيع معرفي مي‌شود. در واقع هنگامي‌كه مجموعه‌ي انباشته و گسترده‌اي در كنار هم قرار مي‌گيرند، مي‌توان به آنها فرهنگ گفت و به صرف چند مؤلفه‌ي محدود و چند عنصر (چنان‌كه از بعضي تعاريف برمي‌آمد) فرهنگ پديد نمي‌آيد و صرف انباشت مقداري هرچند اندك از جنس مؤلفه‌هاي چهارگانه‌ي فرهنگ، در ذهن و زندگي گروهي از انسان‌ها، آنها را سزاوار اطلاق فرهنگ نمي‌سازد. فرهنگ به مجموعه‌ي معتنابهي از اين مقولات گفته مي‌شود.
 3. بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها: اين چهار واژه به مؤلفه‌ها و ساحات فرهنگ اشاره مي‌كنند و به صورت متوالي كنار هم قرار گرفته‌اند تا ساحات و سطوح كلي فرهنگ را نشان دهند. در توضيح بايد گفت كه فرهنگ تك‌ساحتي نيست، بلكه چهار ساحت دارد: 1. ساحت بينشي، كه گويي از جنس جهان‌بيني است؛ 2. ساحت منشي، در اين ساحت فرهنگ به اخلاق نزديك مي‌شود. بخشي از فرهنگ از جنس اخلاق، يعني خوي و ملكه‌هاي رسوب‌شده، ضميري‌شده و دروني‌شده، است؛ 3. ساحت علايق و سلايق، صاحبان فرهنگ‌هاي متفاوت از نظر علايق و سلايق با هم متفاوت‌اند و در فرهنگ‌هاي متفاوت به بعضي از امور تمايل وجود دارد و به بعضي ديگر گرايش و كشش وجود ندارد؛ 4. ساحت كنش و رفتار، رفتارها هم جزئي از فرهنگ قلمداد مي‌شوند.
 اين ترتيب، از لحاظ اهميت و اقدميت، از تقدم و تأخر رتبي ـ ارزشي مؤلفه‌ها حكايت مي‌كند. به سخن ديگر اين چهار مقوله، مؤلفه‌هاي فرهنگ هستند كه از يك سوي ساحات و ابعاد فرهنگ را مشخص مي‌كنند و از سوي ديگر، سطوح كلي و لايه‌هاي فرهنگ را معين مي‌سازد و در عين حال هريك از اينها از عناصري تشكيل مي‌شوند كه لايه‌لايه هستند و لايه‌هاي زيرين‌تر فرهنگ را در هر ساحت به وجود مي‌آورند.
 الف) بينش‌ها: مراد از بينش‌ها مجموعه‌ي باورداشت‌هاي جهان‌بيني‌وشي است كه بر ضمير اصحاب هر فرهنگ حاكم است. بخشي از فرهنگ از جنس جهان‌بيني است. مقوله‌ي بينش‌ها، برترين و زيرين‌ترين لايه‌ي طيف مؤلفه‌هاي فرهنگ را پديد مي‌آورد.
 ب) منش‌ها: خوي‌هاي ملكه‌شده‌اي كه به مثابه صفات درون‌جوشِ مشتركِ بين اصحاب يك فرهنگ، آثاري دارد و در عمل بروز مي‌كند، منش نام گرفته است. منش‌ها خودْ از بينش‌ها متأثرند، اما در عين حال همراه بينش، كشش‌ها و كنش‌ها را جهت مي‌دهند و به اين ترتيب كشش‌ها پديد مي‌آيند و كنش‌ها اتفاق مي‌افتند.
 ج) كشش‌ها: در تعاريف شايع، از مؤلفه‌ي علايق و سلايق كمتر ياد شده و اغلب اين نكته مغفول مانده است؛ درحالي‌كه خوشايندها و بدآيندها گاهي همانند يك چهارچوب و ضوابط نانوشته، عواطف اجتماعي را ساماندهي مي‌كنند و نوع خوراك، پوشاك و مسكن آدميان را در يك زيست‌بوم و بستر يك فرهنگ مشخص مي‌سازند. درحقيقت بخش عمده‌ي سبك زندگي، كه بخشي از فرهنگ قلمداد مي‌شود، مرهون مقوله‌ي كشش‌ها و علايق و سلايق است؛ زيرا علايق و سلايق‌اند كه سبك زندگي را پديد مي‌آورند. بنابراين سبك زندگي، كه در دنيا مطرح است و مسئله‌ي مهم ما در عرصه‌ي فرهنگ به شمار مي‌آيد، صورت تحقق‌يافته‌ي كشش‌ها و علايق و سلايق است.
 د) كنش‌ها: رفتارهايي هستند كه صورت رويّه پيدا كرده‌اند و در قالب مناسك، رسوم يا عادات مشترك متجلي مي‌شوند. به سخن ديگر همه‌ي رفتارها جزئي از فرهنگ نيستند، بلكه آنهايي كه عادت شده، عرف شده و به صورت رسوم و مناسك تجلي يافته باشند جزئي از فرهنگ مي‌شوند. اين موضوع شامل بينش، منش و كشش نيز است؛ يعني هر بينش، منش و كششي نيز جزئي از فرهنگ نيست. براي نمونه كشش فطري جزء فرهنگ نيست، اما آن‌گاه كه صورت منسوب به يك جامعه را پيدا مي‌كند جزء فرهنگ آن جامعه قلمداد مي‌شود.
 4. سازوار: اين مجموعه (بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها) لااقل به دو شرط، جزئي از فرهنگ مي‌شوند: 1. آن‌گاه كه چونان عادت، عرف، رويّه، صفت و باورها و رفتارهاي ملي ـ بومي شده باشند؛ 2. آن‌گاه كه هريك از اينها، بر مجموعه‌اي خورانده و به يك منظومه تبديل شده باشند؛ يعني تك‌تك اينها فرهنگ نيستند. براي مثال اگر در حوزه‌ي بينش، مقوله‌اي بينشي وجود داشته باشد كه هنوز با مجموعه، سازگار نشده است، جزئي از فرهنگ به شمار نمي‌آيد.
 براساس اين ديدگاه مجموعه‌ي طيف گسترده‌اي از سطوح و ساحات متنوع و متكثر كه يك فرهنگ را تشكيل مي‌دهند، زماني كه به جزئي از يك مجموعه بدل شده باشند، جزئي از آن فرهنگ شده‌اند و فرهنگ پديد آمده است. هر جزئي كه خُورند و فراخور يك مجموعه‌ي فرهنگ و نظام فرهنگي خاص نشده باشد، لاجرم يا دفع و حذف مي‌شود و به بدنه راه پيدا نمي‌كند يا با سابيدگي، ساختگي و پردازش خاص، سازگار و جذب مي‌شود. در نتيجه «فرهنگ مشوش» اصطلاح درستي نيست؛ زيرا يا چيزي جزئي از فرهنگ گرديده و بر بدنه و نظام خورانده شده است كه در اين صورت تشويشي وجود ندارد يا وارد بدنه نشده كه در اين صورت خارج است و اصلاً جزئي از فرهنگ نيست كه آن را مشوش بخوانيم. با اين نگرش، اصطلاح «فرهنگ مشوش» فهم نادرستي از فرهنگ قلمداد مي‌شود.
 5. انسان‌پي: فرهنگ انسان‌پي و انسان‌بنيان است. فرهنگ اصولاً مقوله‌اي انساني است. در برنامه‌اي تلويزيون كه درباره‌ي تحقيقي در مورد شيوه‌ي زندگي گروه‌هايي از حيوانات بود، بعضي از رفتارهاي آن حيوانات فرهنگ ناميده شد و با اصرار تلاش گرديد بعضي از حيوانات هم صاحب فرهنگ‌ معرفي شوند. اما با توجه به اينكه بعضي از حيوانات دو يا سه رفتار را از هم تقليد مي‌كنند و مي‌آموزند و بعد همان را تكرار مي‌كنند، نمي‌توان حيوانات را داراي فرهنگ دانست؛ زيرا چنين مدعايي از فهم ناصواب يا دست‌كم مسامحه‌آميز فرهنگ حكايت مي‌كند. فرهنگ بدون انسان متصور نيست و اصولاً مقوله‌اي كاملاً انساني است. انسان هم بدون فرهنگ ممكن نيست و نمي‌شود انسان‌هايي باشند كه فرهنگ نداشته‌ باشند، مگر آن‌گاه كه به صورت فردي زندگي مي‌كنند ـ كه اين حالت استثنايي است. حتي مي‌توان گفت كسي كه آگاهانه زندگي فردي و جدا از جامعه را برگزيده، در انسان‌بودن دچار كمبود و كاستي است. به عبارت ديگر چنين فردي نه‌تنها فاقد فرهنگ است، بلكه در انسان‌بودن خويش نيز داراي نقص است؛ زيرا انسان اصولاً طبيعت اجتماعي دارد (اجتماعي‌الطبع است) و مفطورالاجتماع است؛ يعني اصولاً اجتماعي خلق شده است و فطرتي اجتماعي دارد. اگر انساني به اجتماع تمايل ندارد، در فطرت او مشكلي به وجود آمده و غباري بر فطرت او نشسته است و گويي در انسانيت او نقصي وجود دارد.
 بنابراين فرهنگ انسان‌پي است و در عين حال در بستر جامعه پديد مي‌آيد، زيست مي‌كند و تطور پيدا مي‌كند و اين دو قيد با هم منافات ندارند. انسان حتماً اجتماعي‌الطبع است و فرهنگ نيز انساني و اجتماعي است.
 6. جامعه‌زاد: فرهنگ مقوله‌اي اجتماعي است و جوامع بشري زادگاه و زيستگاه آن هستند. بينش، منش، كشش و كنش فردي، فرهنگ نيست. به عبارت روشن‌تر نمي‌توان عادت خاص فردي را فرهنگ آن فرد دانست؛ زيرا فرهنگ مقوله‌اي اجتماعي است.
 7. هنجارشده: به معناي‌ آن است كه صرف اينكه فرد يا جمعي به يك بينش رسيده باشند و حتي منشي در ميان آنها تحقق يا رفتاري از آنها سر بزند، نمي‌توان گفت كه اين رفتارها فرهنگ است. آن‌گاه اينها فرهنگ شمرده مي‌شوند كه هنجار عمومي شده باشند و مقبول طبع عام شوند، و تا به اين حالت نرسند فرهنگ به شمار نمي‌آيد. در نظر گرفتن اين قيد ـ يعني هنجارشده ـ براي فرهنگ و مؤلفه‌هاي آن نشان مي‌دهد كه تا امري مقبول طبع جمع نشده باشد به فرهنگ بدل نشده است. بر اين اساس آموزه‌هاي ديني تا زماني كه در جامعه‌اي رسوب نكرده و تبديل به بينش تثبيت‌شده بين افراد آن جامعه نشده باشند، جزئي از فرهنگ نيستند. همچنين برخلاف آنچه تصور مي‌شود، مطلق اخلاق جزء فرهنگ نيست، بلكه اخلاق به‌شرط شيء، يعني به شرط اينكه در وجود يك جامعه هنجار شده و رسوب كرده باشد، جزئي از فرهنگ است؛ رفتارها و گرايش‌ها و دين نيز همين گونه‌اند؛ يعني هنگامي در دايره‌ي فرهنگ قرار مي‌گيرند كه در يك جامعه‌ي مشخص، به هنجار و طبع عام تبديل شده باشند.
 8. بطيءالتطور: فرهنگ ديرپا و ماندگار است؛ البته ابدي و ازلي نيست. با آنكه بعضي فرهنگ‌ها به صورت تشكيكي از مناشي خاصي از جمله «فطرت» اخذ مي‌شوند، و با اينكه فطرت در قياس با انسان، ازلي است، و هر آنچه فطري است جزء فرهنگ انسان به شمار نمي‌آيد. بنابراين ديرپايي، در اين تعريف، با ملاحظه‌ي عمر جوامع براي فرهنگ منظور شده است، نه عمر بشر و انسان بما هو انسان. فرهنگ ديرپاست و از ديگرسو «سخت‌ديگرشونده» است و به سادگي دگرگون نمي‌شود و اگر چيزي فرهنگ شد به سادگي از ميان نمي‌رود. عناصر فرهنگ گاه رسوبات قرون هستند كه در ذهن، زبان و زندگي افراد جامعه نشسته و متصلب شده‌اند.
 9. معناپرداز: از ويژگي‌ها و كاركردهاي فرهنگ اين است كه به ظواهر و مظاهر زندگي و افعال، كنش‌ها، منش‌ها و كشش‌ها معنا مي‌دهد، كارها را روا و روان مي‌كند و هنگامي كه بعضي رفتارها و اعمال جزء فرهنگ مي‌شوند، سختي‌هاي آنها ديده نمي‌شود و دشواري‌هايشان ناديده انگاشته مي‌شود و هزينه كردن براي آن‌ها بسيار سهل مي‌گردد؛ براي مثال گرچه مراسم عاشورا جزء مناسك ديني ايراني‌هاست، چون جزئي از فرهنگ‌شان هم به شمار مي‌آيد، آنها به صورت وجداني، خودجوش و درون‌جوش براي برگزاري اين مراسم به سادگي و سهولت هزينه مي‌كنند و سختي‌ها و مشكلاتش را تحمل مي‌كنند.
 10. جهت‌بخش بودن: كاركرد مهم ديگر فرهنگ جهت‌بخشي است. فرهنگ در دو ساحت از حيات انسان جهت‌بخش است: 1. ساحت ذهن و معرفت 2. ساحت زندگي، معيشت و رفتار انسان. فرهنگ خودآگاه و ناخودآگاه و حتي خواه‌ناخواه بر معرفت انسان تأثير مي‌گذارد. پذيرش اين موضوع به معناي تأييد ديدگاه‌هاي نئوكانتي‌ها نيست. نئوكانتي‌ها معتقدند معرفت هر كسي، در چهارچوب فرهنگي كه جامعه‌اش دارد شكل مي‌گيرد. گزينش دين هم تحت تأثير همين فرايند و عامل اتفاق مي‌افتد. به سخن ديگر فردي كه در جامعه‌اي زندگي مي‌كند تحت تأثير فرهنگ حاكم بر آن جامعه، ديني را مي‌پذيرد و به آن ايمان مي‌آورد. براساس اين ديدگاه اگر آن فرد در جامعه‌اي ديگر زندگي مي‌كرد، تحت تأثير فرهنگ مسلط بر آن جامعه، دين ديگري را مي‌پذيرفت. از سوي ديگر به نظر آنها چون معرفت تحت تأثير بسياري از عوامل شناخته‌شده و ناشناخته و مهارشدني و نامهارشدني تكون پيدا مي‌كند، دست يافتن به معرفت ناب هرگز ممكن نيست و هيچ‌گاه نمي‌توان به واقعيت امور پي برد.
 اين مدعا صحيح نيست؛ البته نادرست شمردن آن به معناي متأثر نبودن معرفت از عوامل پيرامعرفتي و پيراشناختي نيست؛ زيرا عناصر و عوامل فرهنگي، به مثابه عوامل معرفتي و غيرمعرفتي مؤثر بر معرفت، در شكل‌گيري معرفت يك جامعه سهيم‌اند و انسان در مقام معرفت و معيشت از پيرامون خويش تأثيرپذير است و در آن نمي‌توان ترديد كرد، اما اينكه فرد چه اندازه تأثير مي‌پذيرد و تا چه حد مي‌تواند از تأثيرپذيري دوري كند مسئله‌ي ديگر است. مسلم است كه تأثيرپذيري از پيرامون در حكم قضيه‌ي موجبه‌ي جزئيه است؛ يعني گاه بعضي از يافته‌هاي علمي، نظري و معرفتي آدمي از بعضي عوامل و عناصر پيراموني متأثراند، ولي اين به معناي آن نيست كه انسان در وضعيت جبرآلودي در معرفت مجبور است و معرفت تحت اراده‌ي آدم نيست. دست‌يافتن به معرفت ناب و كشف حقايق حتي تحت تأثير فرهنگ ممكن است.
  تأثيرپذيري معرفت آدمي از بعضي از عناصر همواره منفي نيست. براي مثال در حوزه‌ي معرفت ديني چه‌بسا تأثيرپذيري آدمي از پاره‌اي از عوامل در معرفت و فهم دين، به اراده‌ي الهي ديده شده باشد؛ يعني خداوند متعال به اين مسئله توجه نموده است كه انسان تحت تأثير عواملي و در فرايند و چهارچوبي، معرفت را به دست مي‌آورد و بنابراين معرفت ديني را در همان چهارچوبي كه بر او تحميل ‌كرده است منتقل مي‌كند. به سخن ديگر انسان از محدوديت‌هايي رنج مي‌برد و خدا هم دين خود را با توجه به اين محدوديت‌ها به او منتقل مي‌كند. اگر خداوند بدون لحاظ اين محدوديت‌ها و موانع با انسان ارتباط برقرار مي‌كرد و آن محدوديت‌ها مانع مي‌شدند و اجازه نمي‌دادند پيام الهي به انسان برسد، حكمت، عدالت الهي و رحمت الهي زير سؤال مي‌رفت؛ زيرا اين مسئله با حكمت خداوند سازگاري ندارد.
 بنابراين حتي در معرفت ديني و دست‌يافتن به فهم دين هم عناصر و عوامل مؤثر و حتي نوع محدود‌كننده‌ها و موانع لحاظ شده است؛ درنتيجه تأثر از موانع، محدوديت‌ها و عناصر و عوامل پيراموني همواره منفي قلمداد نمي‌شود، وانگهي بعضي از عوامل و عناصر مؤثر، مثبت‌اند. براي مثال ممكن است گفته شود كه پيش‌انگاشته‌ها (كه نوعاً جزء فرهنگ هستند) يا پيش‌داشته‌ها و پيش‌دانسته‌هاي آدمي بر فهم آدمي تأثير مي‌گذارند. حال اگر آدمي به اتكاي اراده‌ي خود و خودآگاهانه اين پيش‌انگاشته‌ها را تصحيح كند، پيش‌دانسته‌ها را درست برگزيند، در دانسته‌هاي پيشيني خود بازنگري كند و براساس آنها معرفت خود را بنا نمايد، مشكلي ايجاد نمي‌شود.
 بنابراين اگر عناصر پيراموني به صورت موجبه‌ي جزئيه در پاره‌اي از معرفت‌هاي آدمي مؤثرند اين به معناي مجبور بودن انسان در كسب معرفت خود نيست، بلكه او بايد اين تأثير و تأثر را مديريت كند؛ زيرا اگر مباني و پيش‌دانسته‌ها و عواملِ مؤثرِ مثبتِ صحيحي بر معرفت آدمي تأثير گذارند، مشكلي پديد نمي‌آيد. فرهنگ نيز گاه در تكون معرفت تأثير مثبت دارد. اگر فرهنگ صحيح، سالم و حقيقت‌بنيادي، بر جامعه‌ حاكم باشد و بر معرفت تأثير گذارد، به معرفت جهت درست مي‌دهد. همان‌گونه كه گفته شد، تأثير‌پذيري معرفت از فرهنگ يا هر چيز ديگري (مثلاً پيش‌فرض‌ها و پيش‌يافته‌ها) مطلقاً منفي و زيان‌آور نيست؛ اگر پيش‌يافته‌ها و پيش‌پذيرفته‌ها درست باشند، معرفت درستي به دست مي‌آيد، اما اگر ناصواب باشند، معرفت ناصواب حاصل مي‌شود.
 بنابراين جهت‌بخشي فرهنگ به ذهن و معرفت به معناي آزاد نبودن ذهن و دست‌نيافتني بودن معرفت نيست. سره‌گي و ناسره‌گي معرفت‌ها بسته به سره‌گي و ناسره‌گي و حقيقت‌بنياد بودن يا نبودن فرهنگ‌هاست. در هر حال اين موضوع انكارپذير نيست كه فرهنگ كمابيش بر فهم و معرفت آدمي تأثير مي‌گذارد، اما نه به صورت كلي كه انسان مجبور شود و دست‌بسته تحت تأثير عوامل فرهنگي و غيرمعرفتي مؤثر بر معرفت قرار گيرد.
 افزون بر ذهن و معرفت، زندگي انسان‌ها نيز به وسيله‌ي فرهنگ جهت مي‌يابد؛ يعني در بُعد عيني و بروني آدمي نيز فرهنگ همان كاركردي را دارد كه در حوزه‌ي ذهن و معرفت از آن برخوردار است به عبارت ديگر فرهنگ‌ها هستند كه به زندگي‌هاي جوامع و افراد سمت‌وسو مي‌دهند و سبك زندگي را فرهنگ پديد مي‌آورد. افرادي وارد بستر فرهنگي خاصي مي‌شوند و سبك زندگي آنها تغيير مي‌كند يا فرهنگ مسلط و متجاوزي كه مي‌خواهد خود را بر ملتي ديگر تحميل كند، مي‌كوشد بر سبك زندگي و معيشت آنها تأثير گذارد.
 ادامه‌ي واژگان در جلسه‌ي بعد بررسي خواهد شد.
 
 پرسش و پاسخ:
 آقاي ذوعلم: در تعريف مختار به نكات ظريف و دقيقي اشاره شد كه در بسياري از تعاريف به آنها توجه نشده بود. در اين عبارت فرهنگ، ناظر به فرهنگ موجود‌ ـ نه فرهنگ مطلوب ـ تعريف شد؛ بنابراين جهتِ تعريف، پسيني است. البته به نظر مي‌رسد بعضي از عبارات را مي‌توان حذف كرد. براي نمونه گفته شد كه «فرهنگ متعلق به طيفي از آدميان است» و چون آدميان در زمان و زمين خاصي زندگي مي‌كنند، مي‌توان «بازه‌ي زماني و بستر زماني معين» را حذف كرد.
 بحث «هويت جمعي و طبيعت ثانوي» نيز كه در اين تعريف آمد، هم‌پوشاني مفهومي دارد. طبيعت ثانوي ممكن است بيشتر جنبه‌ي فردي پيدا كند كه با بحث جمعي‌بودن فرهنگ در تضاد است.
 «جامعه‌زاد‌بودن» و «انسان‌پي‌بودن» به يك معنا و «بطي‌ءالتطور ‌بودن» و «معناپردازبودن» از ويژگي‌هاي فرهنگ هستند، اما آيا لازم است همه‌ي ويژگي‌ها را در تعريف فرهنگ آورد؛ چه بسا ويژگي‌هاي ديگري وجود داشته باشند كه اگر بخواهيم به آنها اشاره كنيم، تعريف بسيار مفصل شود.
 نكته‌ي ديگري كه جامعيت تعريف را نقض مي‌كند اين است كه بعضي از عناصر و اجزاي مسلم فرهنگ، مثل زبان و ادبيات، هنر، معماري، نمادها، ابزارها، ذيل «بينش‌ها»، «منش‌ها»، «كشش‌ها» و «كنش‌ها» قرار نمي‌گيرند و به نظر مي‌رسد به گونه‌اي آنها را هم بايد در تعريف آورد تا جامعيت آن نقض نشود.
 درباره‌ي «كشش‌ها» نيز بايد گفت كه بخشي از آنها از غرايز ناشي مي‌شوند و بخشي ديگر از فطرت، اما شكل و شيوه‌ي تحقق كشش‌ها «فرهنگ» مي‌شود. براي مثال ازدواج در نتيجه‌ي كشش جنسي، يعني كشش مشترك در همه‌ي انسان‌ها و جوامع است، اما شكل بروز و ظهور آن، كه آداب و رسوم ازدواج خوانده مي‌شود، فرهنگ مي‌شود. بنابراين كشش‌ها ذاتاً جزء فرهنگ نيستند، بلكه چگونگي تحقق آنها جزء فرهنگ به شمار مي‌آيد كه همان علايق و سلايق است.
 نكته‌ي ديگر آن است كه ارزش‌هاي جامعه، حتي اگر محقق نشده باشند، آيا جزء فرهنگ نيستند؛ براي مثال اگر در جامعه‌اي ايثار و شهادت ارزش تلقي شود، آيا مي‌توان گفت كه اين ارزش را جزء منش مي‌دانيم؟
 در تركيب «طيف گسترده»، واژه‌ي «گسترده» بسيار مبهم است. به نظر مي‌رسد در تعريف تلاش شد اين موضوع نشان داده شود كه همه‌ي بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها فرهنگ نيستند و فقط بخشي از آنها جزء فرهنگ به شمار مي‌آيند؛ به همين دليل از واژه‌ي «گسترده» استفاده شد، اما اين گسترده‌بودن حد خاصي را ترسيم نمي‌كند و بسا ممكن است تعريف را مبهم كند.
 «سازوار» هم به نظر مي‌رسد قيد فرهنگ فخيم، پيشرفته و متعالي است. آيا در فرهنگ‌هاي ابتدايي اين سازواري لحاظ مي‌شود؟ در پس عبارت سازوار بايد يك پيش‌فرض وجود داشته باشد كه اگر چگونه باشد آن را سازوار مي‌دانيم؟ ممكن است تلفيق يك رفتار اخلاقي خيلي زشت با يك نگرش خيلي خوب با هم سازوار نباشند، اما در فرهنگ جامعه‌اي تحقق پيدا كرده باشند؛ براي مثال ممكن است كساني كه نگاه مثبتي نسبت به ميهمان دارند، وقتي ميهمان وارد مي‌شود اول او را كتك بزنند و اين عمل را رسم خود بدانند. اين رفتار با آن نگرش سازوار نيست، ولي شكل گرفته و جا افتاده است.
 از اصطلاح «انسان‌پي‌بودن» نيز مي‌توان اين را برداشت كرد كه فرهنگ انسان‌بنيان است؛ يعني بنيان‌هاي فرهنگ را خود انسان‌ها شكل داده‌اند و اين با نقد تعاريف گذشته و نيز مناشي فطري و دين وحياني فرهنگ ـ كه فراانساني هستند ـ سازگار نيست. قيد «انساني» در عبارت «اجتماعي»، كه در تعريف براي فرهنگ در نظر گرفته شد، وجود دارد و نيازي به گنجاندن اين واژه نيست يا حداقل به آوردن تعبير ديگري نياز است. قيد «جامعه‌زادبودن» هم به همين صورت است.
 آقاي جمشيدي: درخصوص «بينش‌ها»، «كنش‌ها»، و «منش‌ها» اين پرسش به ذهن مي‌رسد كه آيا مراد از آنها مطلق اين كنش‌ها و منش‌هاست يا الگوهاي آنها و درواقع عمل به الگوي آنها؟
 در مورد نسبت اين تعريف با دين هم بايد پرسيد آيا اساساً امكان ارائه‌ي تعريف ديني از متن فرهنگ وجود دارد؛ يعني مفهوم فرهنگ امكان اتصاف به صفات ديني يا غيرديني را دارد؟ اگر پاسخ مثبت است، اين تعريف ديني است يا سكولار؟ مقومات ديني‌بودن اين تعريف چيست؛ يعني چه عناصري ديني‌بودن آن را تضمين مي‌كند؟
 افزون بر اين، تعريف مختار به رشته‌ي علمي يا حوزه‌ي معرفتي خاصي تعلق ندارد و ادبيات اين تعريف فقط فلسفي است يا كلامي يا جامعه‌شناختي؟ ممكن است گفته شود كه بينارشته‌اي بودن يك كمال است يا نقص. در هر حال شايد مشخص نباشد كه تعريف به چه حوزه‌ي معرفتي تعلق دارد و به نظر مي‌رسد علت آن باشد كه اصلاً خود فرهنگ مقوله‌اي بينارشته‌اي است.
 در مورد «كشش» نيز بايد به ترجيحات فرهنگي اشاره كرد، اما ترجيحات فرهنگي ظاهراً وقتي كه تحقق خارجي پيدا مي‌كنند جزء فرهنگ به شمار مي‌آيند نه پيش از آن؛ براي مثال اميال انساني را، صرف اينكه ميل هستند، شايد نتوان جزء فرهنگ قلمداد كرد.
 در نظر نخست شايد تصور شود كه صفت «انسان‌پي» برگرفته از مباحث وبر باشد يا شباهتي به آن داشته باشد، حال آنكه اين صفت نشان مي‌دهد فرهنگ برساخته‌ي انسان است. صفت «جامعه‌زاد» نيز كه شبيه ادبيات دوركيم است، فرهنگ را برساخته‌ي جامعه معرفي مي‌كند، اما پرسش آن است كه انسان‌پي‌بودن و جامعه‌زادبودن چگونه در كنار هم قرار مي‌گيرند؟ آيا فرهنگ برساخته‌ي انسان است يا برساخته‌ي جامعه يا در اينجا يك ديالكتيك وجود دارد؛ به اين مفهوم كه انسان فرهنگ را به وجود مي‌آورد و بعد فرهنگ كنش انسان را تعديل مي‌كند، مثل نظريه‌ي ساختاربندي گيدنز و همانند آن؟
 قيد «هنجارشده» نيز به معناي آن است كه مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ در جامعه رايج و شايع هستند. اما به نظر مي‌رسد مي‌توان اين معنا در عبارت «چونان طبيعت ثانوي و هويت جمعي طيفي از آدميان» به‌گونه‌اي گنجانده شده است و ديگر نيازي به تكرار آن نيست.
 آقاي جهرمي: به نظر من بايد منظر نقدها مشخص شود؛ آيا نقدهايي كه در اينجا مطرح مي‌شود، روش‌شناختي، ديني، فلسفي يا معرفت‌شناختي است؟ نكته‌ي ديگر اين‌ است كه به نظر من، واژگان گنجانده شده در اين تعريف هر دو وضع موجود و مطلوب را پوشش مي‌دهند؛ يعني اين تعريف هم پسيني است و هم پيشيني.
 آقاي خزائي: درخصوص عبارت «هنجارشده» اين اشكال مطرح است كه هنجارشده را چه كسي تشخيص مي‌دهد؟ يعني از كجا مي‌توان فهميد كه بحثي خرده‌فرهنگ است يا هنجار شده؟ آيا قانون و ضابطه‌ي خاصي دارد؟ اين در حالي است كه فرهنگ پديده‌اي ملموس و قابل اندازه‌گيري هم نيست.
 در مورد «زمان» و «زمين» هم همين بحث مطرح مي‌شود؛ آيا منظور از زمين مرز جغرافيايي است؟ اگر پاسخ منفي است، آيا يك شهر مد نظر است يا يك روستا حتي ممكن است در روستا هم مشاهده شود كه فرهنگ بالامحله و پايين‌محله با هم متفاوت است، و بنابراين تكليف اين‌گونه مرزبندي‌ها بايد در تعريف روشن شود.
 آقاي پاك‌نهاد: تعريف شما بدون ورود به انواع و اقسام فرهنگي است، درحالي‌كه نقدهايي كه مطرح مي‌شود ناظر به فرهنگ‌هاي خاص است.
 آقاي چقماقي: به نظر مي‌رسد كه هرچه مؤلفه‌ها و اجزاي تعريف بيشتر شود، پيچيدگي و ابهام آن افزايش پيدا مي‌كند. پرسش من به منظر كاركردگرايي اين تعريف بازمي‌گردد؛ براي مثال اين تعريف چگونه مي‌تواند فلسفه‌هاي مضاف را پوشش بدهد؛ مثلاً فرهنگ توحيدي، فرهنگ اسلامي، فرهنگ ديني يا عبارت‌هايي مانند فرهنگ عمومي، فرهنگ اقتصادي و...؟
 با توجه به تعريف يادشده، در مقام كاركردگرايي، تغيير فرهنگ چگونه امكان‌پذير مي‌شود؟
 سؤال: در نظر نخست درست است كه «بينش» بر «منش» انسان تأثيرگذار است و منش انسان هم ممكن است بر شدت و ضعف كشش‌هاي انسان تأثير گذارد و كنش‌هاي انسان را تعيين كند؛ يعني اينكه انسان چه كنش‌هايي از خود بروز ‌دهد، ولي در مراحل بعدي شايد مشخص شود كه بين اينها ترتب يك‌سويه نيست، بلكه نوعي ديالكتيك برقرار است؛ يعني در تك‌تك انسان‌ها، كنش قطعاً بر بينش تأثير مي‌گذارد. دستورات ديني ما هم اين نكته را كاملاً تأييد مي‌كند. اما اين واقعيت كه ديالكتيك يادشده در نهايت چگونه هويت انسان را شكل خواهد داد؟ در عالم آخرت معلوم خواهد شد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo