< فهرست دروس

دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/01/23

بسم الله الرحمن الرحیم

 تعريف روشه از فرهنگ
 روشه يكي ديگر از انديشمندان غربي است كه در كتاب مقدمه‌اي بر جامعه‌شناسي عمومي [1] در بخش «كنش اجتماعي» بحث فرهنگ را مطرح كرده و تعريف خود را از آن بيان نموده است.
 در قسمتي از اين كتاب، تطورات واژة فرهنگ (كالچر) [2] در زبان‌هاي اروپايي بررسي شده است. در اين بخش اشاره شده است كه شايد براي نخستين بار اين واژه در زبان فرانسوي قرون وسطا مطرح شده و از آن به زبان آلماني راه پيدا كرده باشد. افزون بر اين موضوع، تطور و تحول معناي واژه‌ي فرهنگ در اين بخش از كتاب بررسي شده است.
 با مطالعه‌ي مطالب اين بخش از كتاب و مقايسه‌ي تطورات معناي واژه‌ي كالچر با تطورات معنايي واژة فرهنگ در زبان فارسي، كه در لغت‌نامه‌هاي معتبر همچون «دهخدا» بيان شده است، به مطابقت شگفت‌آور معنايي ميان آن دو پي مي‌بريم. در واقع بسياري از معناهايي كه در تاريخ زبان فارسي براي واژه‌ي فرهنگ به كار رفته، در كشورهاي اروپايي ذيل واژة كالچر مطرح شده است. از ميان اين معناها مي‌توان به «پرستش مذهبي»، «شخم زدن و بذر پاشيدن»، «تربيت درخت و كاشتن گياه» و… اشاره كرد كه هم در زبان‌هاي اروپايي و هم در زبان فارسي معناي اين واژه به شمار آمده‌اند؛ البته در زبان فارسي معاني ديگري نيز براي فرهنگ بيان شده است كه زبان اروپايي فاقد آنها هستند.
 روشه در اين كتاب اشاره كرده كه تعريف خود از فرهنگ را بر اساس تعاريف ديگران و به ويژه تيلور مطرح كرده است. وي با اين گفته در حقيقت نشان داده است كه تعريف خود را به طور كامل از ديگران برنگرفته، اما در بيان آن، از تيلور، دوركيم و انديشمندان ديگر الهام گرفته ‌است. گفته‌ي او چنين است: «ما با استفاده از تعریف تایلور و محققان دیگر، فرهنگ را این‌گونه تعریف می‌کنیم: فـرهنگ، مجموعه‌ی به‌هم‌پیوسته‌ای از شیوه‌های تفکر، احساس و عمل است که کم‌وبیش مشخص بوده و تعداد زیادی از افراد، آن را فرامی‌گیرند که بین آنها مشترک است و به دو شیوه‌ی عینی و نمادی به کار می‌رود تا این اشخاص را به جمع خاص و متمایزی مبدل سازد». [3]
 براساس اين تعريف مي‌توان گفت كه در نظر روشه، فرهنگ «مجموعه» و «منظومه»‌اي دستگاه‌وار و نظام‌واره است، كه از انسجام و پيوستگي و درهم‌تنيدگي برخوردار است. اين مجموعه شيوه و سبك است و ذات آن چيزهايي كه به عنوان مؤلفه‌هاي فرهنگ به شمار مي‌آيند، فرهنگ نيست. به سخن روشن‌تر تفكر، احساس و عمل، فرهنگ قلمداد نمي‌شوند، بلكه نوع خاصي از شيوه‌ي ‌بودن آنها فرهنگ را شكل مي‌دهد.
 اين نوع خاص از سبك تفكر، شيوة احساس و چگونگي عمل، آن‌گاه كه از سوي تعداد زيادي از افراد فراگرفته ‌شود، فرهنگ آن جمع به شمار مي‌آيد. اين نوع خاص از شيوه‌ها و سبك‌ها كم و بيش مشخص و متمايز از ساير گروه‌هاست و همين مسئله سبب تفاوت و تنوع فرهنگي مي‌شود. تأكيد بر تعداد زيادي از افراد نشان مي‌دهد كه از نگاه روشه، با پذيرش قرارداديِ سبكي خاص در حوزة تفكر، احساس و عمل، از سوي دو يا پنج فرد، فرهنگ پديد نمي‌آيد، بلكه جمع زيادي بايد به آن ملتزم باشند.
 موضوع ديگري كه از تعريف روشه مي‌توان درك كرد «فراگرفتني بودن فرهنگ» است. از نظر اين انديشمند غربي فرهنگ، «اكتسابي» است نه درون‌خيز، ذاتي و غريزي. در جاي ديگر هم روشه با مقايسه‌ي فرهنگ و غريزه و بيان تفاوت‌هاي آنها از اين ديدگاه خود پرده برمي‌دارد كه به وجود مناشي فطري و غريزي براي فرهنگ باور ندارد.
 اين انديشمند غربي، فرهنگ را هويت‌ساز مي‌داند و معتقد است وقتي مجموعة اين سبك‌ها توسط جمع زيادي فراگرفته ‌شود، همچون مختصه‌هاي مشترك بين آنها جلوه‌گر مي‌شود و به دو صورت عيني ـ حسي و نمادي ـ سمبليك، در حيات و روابط و مناسبات اين جمع متجلي مي‌گردد؛ و اين‌گونه است كه اين مجموعه افراد به يك جمعيت خاص تبديل مي‌شوند. تمايزيافتن اين گروه از جمع‌هاي ديگر بر اين دلالت دارد كه مجموعة اين جماعت از هويت واحدي برخوردار ‌شده‌اند؛ چون در مقايسه با جمعيت‌هاي ديگر، در حيات و روابطشان عناصر فرهنگي خاص تجلي و تبلور يافته است.
 روشه ادامه مي‌دهد: «این تعریف به ما امکان می‌دهد تا خصوصیات اساسی‌ای را که انسان‌شناسان و جامعه‌شناسان برای بازشناسی بر آن توافق دارند روشن کنیم». [4]
 با اين بيان، روشه تعريف خود را دربرگيرنده‌ي ويژگي‌هاي انسان‌شناسي و جامعه‌شناسي [5] و خصايصي دانسته است كه فرهنگ دارد و جامعه‌شناسان مي‌خواهند از آن سخن بگويند. به تعبير ديگر ايشان تعريف خود را تعريف به مؤلفه‌ها و مختصه‌هاي فرهنگ شمرده است. از همين‌روست كه در تعريف او از اوصاف و ويژگي‌هاي فرهنگ سخن گفته شده و چندان به احكام فرهنگ يا روش مطالعة آن و همچنين كاركردهايش اشاره نگرديده است.
 در جاي ديگر روشه اظهار كرده است: «مجموعة مفاهيمي كه در تشريح كنش اجتماعي بحث كرده‌ايم درحقيقت از عناصر مجزا و بريده‌بريدة واقعيت اجتماعي هستند؛ چون آنچه‌ با عنوان تشريح كنش اجتماعي گفتيم عبارت‌اند از عناصر بريده‌بريده‌اي كه واقعيت اجتماعي را تشكيل مي‌دهند؛ بنابراين گويي به تفصيل و به صورت تجزيه‌شده‌اي واقعيت اجتماعي را تبيين كرده‌ايم. اين عناصر گرچه مجزا و بريده‌ بريده‌اند، در اصل به هم متصل و در پيوند با هم هستند؛ حتي در هم تداخل دارند و به هم تنيده‌اند.»
 پس از طرح اين موضوع روشه به اين عناصر اشاره مي‌كند و مي‌گويد اين عناصر مثلث‌هايي را تشكيل مي‌دهند و اگر مجموع اين عناصر با هم ديده شوند، درواقع از مقولة فرهنگ سخن گفته‌ شده است. در اين تعريف، روشه در واقع در پي آن است كه مؤلفه‌ها يا اجزاي تشكيل‌دهندة فرهنگ را معرفي كند.
 در تعريف نخست، اين انديشمند از تفكر، احساس و عمل نام برد و شيوه‌هاي آنها را فرهنگ دانست، اما در بخش دوم صحبتش، مؤلفه‌هايي را مطرح ‌كرد كه روي‌هم‌رفته در ادبيات انسان‌شناسان و جامعه‌شناسان «فرهنگ» خوانده مي‌شوند. اين مؤلفه‌ها عبارت‌اند از نقش‌ها و مدل‌ها، مدل‌ها و مجازات‌ها، مدل‌ها و ارزش‌ها، نمادها و ارزش‌ها و مدل‌ها. اين عناصر با يكديگر اتصال، تداخل و وحدتي دارند و هنگامي كه انسان‌شناسان مي‌خواهند از همة آنها به صورت يكجا ياد كنند از واژة فرهنگ استفاده مي‌كنند؛ پس اين مؤلفه‌ها عبارت‌اند از فرهنگ.
 روشه بيان كرده است: «اما مفاهیمی که برای روشن کردن و تشریح کنش اجتماعی [در بخش پيشين کتاب] ارائه کردیم با عناصر مجزا و بریده‌بریدة "واقعیت اجتماعی" مطابقت می‌کند. بدیهی است این عناصر به یکدیگر متصل‌اند و در یکدیگر تداخل دارند. طبعاً در جست‌وجوی آن بودیم تا روابطي كه نقش‌ها و مدل‌ها، مدل‌ها و مجازات‌ها، مدل‌ها و ارزش‌ها، نمادها و ارزش‌ها و مدل‌ها را وحدت مي‌بخشد نشان دهيم و بدين‌سان از اينكه دربارة هريك تحليلي جداگانه به عمل آوريم خودداري كرديم. انسان‌شناسي و جامعه‌شناسي مفهومي را به كار گرفته‌اند كه تمامي اين عناصر را دربر دارد و آن مفهوم "فرهنگ" است. و بنابراين سخن از مفهومي است كه از مفاهيم ديگر جامع‌تر است، به نحوي كه با استفاده از آن به سطح جامعه‌شناسي كلان "واقعيت اجتماعي" مي‌رسيم» [6]
 اين بخش از بيان روشه هم به نوعي تبيين مؤلفه‌هاي فرهنگ است.
 
 ويژگي‌هاي فرهنگ از نظر روشه
 در ادامه اين انديشمند غربي خصوصيات ششگانه‌ي فرهنگ را برشمرده و چنين اظهار كرده است: «نخست توجه خواهید داشت که ما بیان خیلی صریح دورکیم را اقتباس کرده‌ایم و از شیوه‌های "تفکر"، "احساس" و "عمل" سخن می‌گوییم؛ این بیان بسیار ترکیبی‌تر و همچنین کلی‌تر از فهرست تایلور بوده و از "شیوة زندگی" که در تعاریف بسیار دیگری یافت می‌شود روشن‌تر است، و بر این نکته تأکید دارد که "مدل‌ها"، "ارزش‌ها" و "نمادها" که فرهنگ را تشکیل می‌دهند شامل "دانش‌ها"، "آراء" و "تفکرات"‌اند و دربرگیرندة تمام "اشکال بیان احساسات" و همچنین شامل مقرراتی هستند که بیانگر کنش‌هایی می‌باشند که به طور عینی قابل مشاهده‌اند، بنابراین فرهنگ شامل تمامی فعالیت‌های بشری اعم از معرفتی، عاطفی یا احساسی (مثلاً آنچه به معنای خاص کلمه شامل عمل کردن می‌شود) یا حتی «حسی ـ حرکتی» است. این تعریف مشخص می‌کند که فرهنگ عبارت است از کنش و بیش و قبل از هر چیز با دیگران دوام می‌یابد و با توجه به این کنش‌بودن می‌توان به وجود فرهنگ پی برد و حدود آن را معلوم کرد». [7]
 همين موضوع كه فرهنگ معطوف به رفتارهاي حركتي انسان‌ها هم مي‌شود، وابستگي تكون فرهنگ را به جمع نشان مي‌دهد و اين نكته را روشن مي‌سازد كه از نظر روشه نه تنها فرهنگ در بستر جامعه پديد مي‌آيد، بلكه دوام آن هم وابسته به حضور اجتماعي است.
 1. چندمؤلفه‌گي و چندتويگي:
 خصوصيت اول فرهنگ چندمؤلفه‌گي و چندتويگي فرهنگ است. اين مؤلفه‌ها و عناصر هم عبارت‌اند از: شيوه‌هاي تفكر، احساس، عمل و حتي ارزش‌ها، مدل‌ها، نمادها، كه دانش‌ها، آرا و تفكرات را هم در بر مي‌گيرند، و نيز انواع و اشكال بيان احساسات. اين بيان نشان مي‌دهد كه روشه دامنة فرهنگ را بسيار گسترده تصور كرده و خود نيز اعتراف نموده است كه فرهنگ تمامي فعاليت‌هاي بشري اعم از معرفتي، عاطفي يا احساسي، بلكه حسي‌ ـ حركتي را شامل مي‌شود.
 2. قابليت رسمي‌شدن
 «خصوصيت دوم آنکه، این شیوه‌های تفکر، احساس و عمل، می‌تواند کم و بیش رسمی شود، و شکل معین و خاصی به خود بگیرد. این شیوه‌ها در قوانین، شعائر، مراسم، تشریفات، شناخت علمی، فناوری و علوم دینی بسیار رسمی و مشخص هستند، اما در هنرها، آداب و رسوم و بعضی بخش‌های آداب معاشرت، به خصوص آنها که روابط شخصی متقابلی را توصیف می‌کنند و متضمن اشخاصی هستند که یکدیگر را از مدت‌ها قبل می‌شناسند و با یکدیگر مراوده دارند، با درجات متفاوت کمتر رسمی مشخص‌اند. هرقدر که شیوه‌های تفکر، احساس و عمل کمتر مشخص و رسمی باشد، تفسیر و انطباق شخصی ممکن و حتی مطلوب است.»
 خصيصة دومي كه روشه براي فرهنگ در نظر گرفته اين است كه بخش عمدة فرهنگ مي‌تواند كم‌وبيش رسمي شود. شايد مراد ايشان از رسمي‌شدن اين است كه فرهنگ به صورت آداب به‌رسميت شناخته شده و شبيه قانون تجلي مي‌يابد و هويتي شبه‌قانون پيدا مي‌كند كه همه‌ي افراد جامعه به آن ملتزم هستند. در اين حالت فرهنگ به صورت قواعد نوشته و نانوشته‌اي درمي‌آيد كه رعايت آنها از سوي اعضاي جامعه الزامي است. البته از نظر ايشان همه‌ي بخش‌هاي فرهنگ به يك اندازه رسمي نمي‌شوند، بلكه بخش‌هايي از فرهنگ صريح‌تر و بيشتر رسمي مي‌شوند و بخش‌هاي ديگر كمتر و كمتر.
 3. تحقق آن در بستر اجتماع:
 «سومین خصوصیت فرهنگ که در تعریف ما وجود دارد مطلقاً اساسی و محوری است. آنچه قبل از هر چیز فرهنگ را می‌سازد شیوه‌های تفکر، احساس و عمل مشترک بین افراد متعدد است. تعداد اشخاص اهمیتی ندارد، چند نفر کافی هستند تا فرهنگ گروه محدودی را به وجود آورند (مثلاً یک دسته خلافکار)، درحالی‌که فرهنگ یک جامعه‌ي کل لزوماً بین افراد زیادی مشترک است. عمده آن است که شیوه‌های بودن به وسیلة عدة نسبتاً کافی از اشخاص به عنوان آمال یا اموری بهنجار تلقی می‌شود تا بتوان دریافت که ناشی از قواعد زندگی است که خصوصیتی جمعی و بنابراین اجتماعی دارد. فرهنگ به مفهوم انسان‌شناختی و جامعه‌شناختی، هرچند که صورت فردی می‌یابد، طبیعتاً فردی نیست. پس درمی‌یابیم که فرهنگ اساساً بین تعدادی از افراد مشترک است. قبلاً دیدیم که چگونه مفهوم فرهنگ که نمی‌تواند جز در مورد افراد به کار رود، معنای جمعی تازه‌ای به خود می‌گیرد. به علاوه ملاحظه می‌شود که مفهوم فرهنگ جز در مورد جامعه کل به کار نمی‌رود. جامعه‌شناسان از فرهنگ یک طبقة اجتماعی، یک منطقه، یک حرفه یا یک دسته خلافکار سخن می‌رانند یا اتفاق می‌افتد که عبارت «خرده‌فرهنگ» را به منظور مشخص کردن یک واقعیت جزئی در بطن جامعة کل به کار می‌برند (مثلاً خرده‌فرهنگ جوانان) و یا هنگامی که می‌خواهند رابطه‌ای بین یک فرهنگ و فرهنگ وسیع‌تری که در آن قرار گرفته است برقرار کنند». [8]
 در تعريف نخست روشه بر تعداد اشخاص در پذيرش فرهنگ تأكيد كرد، اما در مطلب بالا، او فقط وجود اين عناصر و ملتزم بودن افرادي به آن را مهم دانسته است. در واقع در اين گفتار تعداد اشخاص اهميتي ندارد و حتي چند نفر براي داشتن فرهنگي خاص كافي به نظر مي‌رسد. او حتي يك دسته خلافكار را كه به يك شكل فكر مي‌كنند و با هم رفتاري مشترك دارند داراي فرهنگي متمايز دانسته است. البته عنواني كه براي فرهنگ اين‌گونه‌ گروه‌ها به كار رفته «خرده‌فرهنگ» است. با اين بيان، روشه از باور خود به امكان وجود دو گونه‌ي «كلان» و «خرد» فرهنگ پرده برداشته است.
 روشه در عبارت بيان شده بر اين خصوصيت تأكيد كرده است كه فرهنگ در رفتار اشخاص تبلور پيدا مي‌كند و در بستر جامعه تحقق پيدا مي‌يابد و جوهر فرهنگ‌بودن اين است كه به مثابه قانون و شيوه پذيرفته و در مناسبات، رفتار و تفكرات يك گروه شبه‌ملكه شده باشد.
 4. اكتسابي‌بودن:
 «خصوصیت چهارم فرهنگ که محققان به اندازة خصوصیت قبلی برای آن اهمیت قائل‌اند شیوة اخذ یا انتقال آن است. هیچ خصوصیت فرهنگی به طور زیستی یا ژنتیکی انتقال نمی‌یابد و هیچ خصوصیت فرهنگی در آغاز تولد در اندام زیستی انسان وجود ندارد. اخذ فرهنگ ناشی از اشکال و سازوکارهای یادگیری است. ویژگی‌های فرهنگی همانند ویژگی‌های طبیعی در تمامی اعضای یک جمع مشترک نیست. می‌توان گفت که ویژگی‌های طبیعی ثمره‌ي وراثت‌اند، درحالی‌که ویژگی‌های فرهنگی میراثی هستند که هر شخص باید به دست آورد و از آنِ خود سازد. به علاوه محققان زیادی فرهنگ را میراث اجتماعی مي‌دانند و عدة دیگری این‌گونه تعریف کرده‌اند: "تمامی آنچه فرد باید برای زندگی در یک جامعه‌ي خاص فراگیرد". بسیاری از تعاریف فرهنگ با بیان‌های مختلف و همچنین تایلور، این خصوصیت را دربردارند و حتی بعضی از تعاریف فرهنگ، آن ‌را ویژگی اساسی یا مسلط فرهنگ نامیده‌اند».
 در اين بخش از نوشته‌ي روشه، اكتسابي‌بودن، يكي از ويژگي‌هاي فرهنگ به شمار آمده و غريزي و فطري‌بودن آن رد و نفي شده است.
 5. بروز عيني و نمادين:
 «هنجارها و ارزش‌های فرهنگی که فرا گرفته می‌شوند و مشترک‌اند، سبب می‌شوند که از عده‌ای از افراد، یک جمعِ خاص ساخته شود که امکان دارد و حتی نسبتاً ساده است که آن را از جماعات دیگر تمییز و تشخیص داد. فرهنگ، این جمع را به دو شیوه به وجود می‌آورد و این همان ویژگی دیگر فرهنگ است که به نظر ما اساسی است و اغلب در تعاریف فرهنگ به آن توجه نمی‌شود؛ این دو شیوه عبارت‌اند از حالت عینی و حالت نمادی فرهنگ». [9]
 در اين بخش روشه بيان كرده كه فرهنگ دوگونه بروز و ظهور دارد: 1. بروز نرم، عيني و محسوس؛ 2. بروز سخت و نمادين.
 
 6. نظام‌وارگي فرهنگ:
 «در نهایت آخرین خصوصیت فرهنگ همان است که تشکیل مجموعه‌ای به هم‌پیوسته می‌دهد، به گونه‌ای که می‌توان آن را یک نظام نامید. عناصر مختلفی که یک فرهنگ معین را به وجود می‌آورند، صرفاً به صورتی نیست که این عناصر به شکلی ساده کنار هم قرار بگیرند، بلکه اتصال‌هایی آنها را به هم می‌پیوندد، انسجام و هماهنگی آن عناصر را به هم متصل می‌کند و زمانی که تغییراتی در یک بخش فرهنگ به وجود می‌آید، در بخش‌های (وابسته) آن نیز تغییراتی حاصل می‌شود. این اتصال و ارتباط ناشی از منطقی عقلانی که ضرورت ایجاب کند نیست، بلکه اتصال و ارتباطی است که صرفاً به طور ذهنی به وسیلة اعضای یک جامعه حس می‌شود. بنابراین انسجام یک فرهنگ ورای همه چیز، یک واقعیت ذهنی است؛ یعنی به طور ذهنی به وسیلة اعضای یک جمع حس می‌شود. ابتدا نزد افراد و به وسیلة اعضای یک فرهنگ خصوصیت یک نظام را به خود می‌گیرد. در واقع، بین عناصر یک فرهنگ ترتیبات متفاوتی وجود دارد. بررسی کلوکن و اشترتبک دربارة ارزش‌ها ثابت می‌کند که دست‌کم در حد کنونی شناخت ما، نشان دادن روابط به طور عینی ضروری بین بعضی ارزش‌ها (مثلاً بین ارزش گذاشتن به زمان حال و ارزش گذاشتن بر عمل) بسیار دشوار است. تنها روابط «ضروری»مان روابطی هستند که خود افراد ضروری می‌دانند و به نظر آنان این‌طور می‌رسد و آن را این‌گونه می‌پذیرند. این خصوصیت ذهنی نظام فرهنگی، آن را از نظام کنش اجتماعی متمایز می‌کند. نظام کنش اجتماعی به وسیلة مشاهده‌کننده نتیجه‌گیری می‌شود، حال آنکه نظام فرهنگی خود در واقعیت وجود دارد و به وسیلة عمل‌کنندگان اجتماعی برای شخص مشاهده‌کننده فراهم می‌شود. جامعه‌شناس برای آنکه از وجود و ساخت یک نظام فرهنگی سخن بگوید نخست باید از ادراکی که اعضای یک جمع از نظام فرهنگی دارند آغاز کند. در نتیجه، هرگاه بتوان از نظام فرهنگی سخن گفت این بدان معناست که یک فرهنگ به عنوان یک نظام درک می‌شود و حیات می‌یابد. این وجه نظام فرهنگی عموماً به وسیله‌ي محققانی که از نظام فرهنگی سخن گفته‌اند به طور کافی تحلیل و بیان نشده است». [10]
 ششمين ويژگي از نظر روشه نظام‌وارگي فرهنگ است. براساس اين نگرش فرهنگ مجموعه‌اي از عادات، رسوم، تفكرات، ارزش‌ها، مدل‌ها، نقش‌ها و ساير مؤلفه‌هاي جدا از هم، متشتت، متفاوت و متهافت نيست، بلكه مجموعة منسجمِ سازوارشدة درهم‌تنيده‌اي است كه يك نظام‌واره و دستگاه را پديد مي‌آورد.
 
 نقد تعريف روشه
 روشه گرچه به ويژگي‌هايي از فرهنگ اشاره كرده كه از نظر ما درست است ـ مانند اينكه فرهنگ دربرگيرندة شيوه‌هاي تفكر، احساس و عمل و هويت‌بخشي به جمع است ـ يك سلسله خصوصيات و ويژگي‌هايي را مطرح نموده كه محل نقد است.
 1. ايشان در جايي فرهنگ را دربرگيرنده‌ي تمامي فعاليت‌هاي بشري اعم از معرفتي، عاطفي، احساسي يا حتي حسي ـ حركتي دانست، اما افزون بر اين، نقش‌ها، مدل‌ها، ارزش‌ها و بسياري از عناصر ديگر را به تدريج تعريف و در صفحات ديگر كتاب برشمرد و در آخر نتيجه گرفت كه فرهنگ همة فعاليت‌هاي بشري را شامل مي‌شود.
 بحثي در اين نيست كه فرهنگ مقوله‌اي بسيار گسترده است و شمول فراواني دارد، اما هنگامي كه با چنين اطلاقي بيان شود كه فرهنگ تمامي فعاليت‌هاي بشري را در بر مي‌گيرد محل تأمل است. حتي ايشان رفتارهاي حسي ـ حركتي را هم جزء فرهنگ مي‌داند. اين تعميم دربردارنده‌ي اشكالي است كه در تعريف بعضي از نظريه‌پردازان مطرح شده در جلسات پيش به آن پرداخته‌ايم.
 پيش از اين و در برابر ديدگاه كساني كه علم و حكمت را هم جزء فرهنگ قلمداد كرده‌اند گفته شد كه فرهنگ به معناي علم، حكمت يا ...، مفهومي را معرفي مي‌كند كه غير از معناي محل بحث جامعه‌شناسان، مردم‌شناسان و انسان‌شناسان است. فرهنگ معاني لغوي بسياري دارد و چه بسا معاني اصطلاحي غيررايجِ ديگري هم داشته باشد، اما معناي رايج از فرهنگ چيزي نيست كه علم، دانش و امثال آنها را شامل شود. روشه نيز دانش را جزء فرهنگ شمرده، حال آنكه دانش نه جزء فرهنگ، بلكه متأثر از آن است. اين تأثير‌پذيري به گونه‌اي است كه در دانش اقوام و ملل مي‌توان ردپاي فرهنگ‌ آنها را ديد.
 2. روشه فرهنگ را شيوه‌ها يا سبك‌هاي عرصه‌هايي معرفي كرده است كه در ادبيات پذيرفته‌شده‌ي خود از آنها با عنوان مؤلفه‌هاي فرهنگ ياد مي‌كنيم. اين عبارت گوياي آن است كه او فرهنگ را تا حد شيوه و سبك تنزل داده ‌است. گرچه در پاره‌اي از عرصه‌ها فرهنگ، وجه، سبك، شيوه و روش دارد ـ براي مثال خود علم جزء فرهنگ نيست، اما گاهي شيوه‌هاي تفكر ممكن است جزء فرهنگ به شمار آيد ـ اينكه تمام فرهنگ شيوه و سبك قلمداد شود محل تأمل است. پيش از اين گفته شد كه بينش حاكم و پذيرفته‌شده در يك جامعه جزئي از فرهنگ آن جامعه به شمار مي‌آيد. اين بينش پيش از آنكه در ذهنيت يك جامعه جاگير و پذيرفته شود، يك دين بوده و در واقع جامعه بينش خود را از آن دين اخذ كرده و بدين‌ترتيب بينش، جزئي از فرهنگ آن جامعه درآمده است. به همين دليل است كه دين بما هو دين جزء فرهنگ نيست، بلكه دين به شرط اينكه به ذهنيت و بينش يك جامعه تبديل شود و عمل يك جامعه را مديريت كند در دايره‌ي فرهنگ آن جامعه قرار مي‌گيرد. به تعبير ديگر دين به شرط شيء فرهنگ مي‌شود. چه بسا بتوان اين سخن را درباره‌ي بعضي ديگر از مؤلفه‌ها هم مطرح كرد و اين موضوع را پذيرفت كه شيوه و سبك در فرهنگ، جايگاه دارد، اما تمام فرهنگ، شيوه و سبك نيست، بلكه عناصري مانند عقايد جزء ذات فرهنگ هستند و در تبيين فرهنگ نمي‌توان در لاية سختِ روش و شيوه متوقف شد.
 3. روشه نخست فرهنگ را متعلق به جمعيت بسياري از انسان‌ها دانست، اما در ادامه براي تعداد اشخاص اهميتي در نظر نگرفت و حتي چند نفر را براي پديد آوردن فرهنگِ يك گروه محدود كافي خواند. او براي روشن‌تر كردن ديدگاه خود به يك گروه خلافكار اشاره كرد كه براي خود فرهنگ خاصي دارند. روشه با خرده‌فرهنگ ناميدن فرهنگِ چنين گروه‌هايي، از تحقق آن در عمل، انديشه و باورهاي اعضاي گروه سخن گفت. اين ديدگاه از كاركرد هويت‌بخشي فرهنگ حكايت مي‌كند كه در تعريف ما [11] نيز با اشاره به آن، موضوعي پذيرفته‌شده تلقي گرديد. اما به شكلي كه روشه مطرح مي‌كند و آن را تنها كاركرد فرهنگ مي‌خواند محل تأمل است؛ زيرا عناصر و اجزاي فرهنگ در يك تقسيم‌بندي به دو قسم مشترك و مختص تفكيك مي‌شوند. عناصر مشترك آنهايي هستند كه در همة فرهنگ‌هاي بشري وجود دارند، اما عناصر مختص، آن بخش از فرهنگ هستند كه به بعضي از جوامع اختصاص مي‌يابند. اين بخش است كه كاركرد هويت‌ساز و هويت‌بخش دارد و سبب تنوع فرهنگي‌ مي‌شود.
 بنابراين مي‌توان گفت كه فرهنگ كاركرد هويت‌بخشي دارد، اما نمي‌توان گفت كه آنچه اين ويژگي را ندارد جزء فرهنگ نيست. اصطلاح فرهنگ جهاني خود دليلي است بر اين مدعا؛ زيرا اين اصطلاح از اشتراك بين فرهنگ‌ها حكايت مي‌كند و به اين معناست كه مؤلفه‌هايي از فرهنگ در ميان همة جوامع مشابه و يكسان است، اما در كنار اين مؤلفه‌ها، عناصري از فرهنگ وجود دارد كه ملل، اقوام و جوامع را از يكديگر جدا مي‌كند.
 در تقسيم ديگري كه درباره‌ي لايه‌هاي فرهنگ مطرح شد آنچه فرهنگ را تشكيل مي‌دهد «مؤلفه»‌ها نام گرفت كه بينش‌ها، كنش‌ها و منش‌ها را شامل مي‌شود. در ذيل اين مؤلفه‌ها هم «عناصر» قرار گرفت؛ يعني عناصري كه بينش را در يك فرهنگ پديد مي‌آورند يا يك كنش و منش را تشكيل مي‌دهند. ويژگي‌هاي آن عناصر است كه با ويژگي‌هاي عناصر ديگر از مؤلفه‌هاي تشكيل‌دهندة فرهنگ‌ها تفاوت دارد. در واقع اين ويژگي‌هاست كه باعث تفاوت فرهنگ‌هاي جوامع مي‌شود. براساس اين نگرش، آنچه كاركرد هويت‌بخش فرهنگ را سبب مي‌شود نه مؤلفه‌هاي فرهنگ، بلكه ويژگي‌هاي عناصر تشكيل‌دهندة اين مؤلفه‌هاست.
 4. كاملاً اكتسابي و غيرغريزي ‌انگاشتن فرهنگ موضوع محل نقد ديگري است كه در تعريف روشه از فرهنگ مطرح شده است. او در بخش‌هاي متفاوت كتابش آشكارا گفته است كه فرهنگ فراگرفتني و اكتسابي است و هيچ بخشي از آن غريزي نيست. اين در حالي است ‌كه براساس شواهدي با يقين مي‌توان گفت بخش‌هايي از فرهنگ ـ و البته به تفاوت ـ بين ديگر فرهنگ‌ها نيز مشترك است و از عناصر ثابت مؤلفه‌هاي آن فرهنگ‌ها به شمار مي‌آيد. براساس تقسيم‌بندي يادشده از اجزاي فرهنگ و تفكيك مؤلفه‌ها از عناصر مي‌توان گفت كه سه مؤلفه‌ي در نظر گرفته شده براي فرهنگ، در همة فرهنگ‌ها وجود دارند؛ البته ممكن است عناصر آنها با هم تفاوت داشته باشند يا اگر هم در عناصر مشترك باشند، از نظر خصوصياتي كه عناصر دارند با هم متفاوت‌ باشند.
 عناصر مشترك و ثابت موجود در همة فرهنگ‌ها، و بين جوامع گوناگون كه حتي با يكديگر ارتباط ندارند، نشان مي‌دهد كه بخش‌هايي از فرهنگ غيراكتسابي‌اند و صورت غريزي و فطري دارند. البته ميزان اين بخش مشترك در فرهنگ‌هاي گوناگون متفاوت است و تابعي است از قوت فطرت‌مندي و سلامت فطري آن جوامع. به عبارتي اگر «فطرت» آن جوامع تضعيف شده باشد، عناصر فرهنگي سرچشمه‌گرفته از «فطرت» نيز كم‌رنگ و ضعيف خواهند بود؛ با وجود اين، چنين عناصري كاملاً از بين نمي‌روند.
 كرنش و پرستش و اعتقاد به نيرويي ماورايي يكي از اين عناصر مشترك در همه‌ي فرهنگ‌هاست كه گرچه از نظر ارزشي و صحت و سقم در يك سطح نيست، عنصري مشترك در ميان همة ملل و اقوام شمرده مي‌شود. حس احترام نسبت به نعمت‌دهنده و شكر نعمت او مؤلفه‌ي ديگر مشترك در ميان همه‌ي جوامع و فرهنگ‌هاست.
 5. روشه معتقد است كه فرهنگ كاملاً كاربرد عيني و نمادين دارد. اگر مراد او از اين گفته جزئي از فرهنگ به شمار آوردن نمادها و مدل‌ها باشد بايد به آن ايراد وارد كرد؛ زيرا نمادها و مدل‌ها روية فرهنگ‌اند نه ذات آن و فرهنگ است كه آنها را مي‌سازد. به عبارت روشن‌تر نمادها و مدل‌ها برآيند و برآمد فرهنگ هستند، كما اينكه «دانش»، فرهنگ نيست، ولي فرهنگ در آن تبلور و تجلي مي‌كند. بنابراين تجلياتي از فرهنگ وجود دارد كه خودْ فرهنگ نيست بلكه تجليات آن است.
 6. محدود كردن مؤلفه‌هاي فرهنگ به شيوة تفكر، احساس و عمل، ديدگاه مستدل و محكمي نيست؛ زيرا عناصري همچون «اخلاق» هم در تركيب مؤلفه‌هاي فرهنگ و عناصر تشكيل‌دهندة مؤلفه‌ها جايگاه خاصي دارند كه جاي خالي آنها در تعريف روشه به خوبي احساس مي‌شود. كمتر كسي هست كه اخلاق را خارج از فرهنگ قلمداد كند و شايد اين برخلاف اجماع اصحاب فرهنگ‌پژوهي و فرهنگ‌شناسي باشد كه اخلاق را در زمرة فرهنگ به شمار نياورد.
 
 پرسش و پاسخ:
 آقاي ذوعلم: براساس آنچه گفته شد چند نكته به ذهن مي‌رسيد كه در ادامه به آنها اشاره خواهم كرد:
 1. منشأ غريزي و فطري‌داشتن فرهنگ با تماماً اكتسابي‌بودن آن منافاتي ندارد؛ زيرا تنها خود غريزه اكتسابي نيست، ولي فرهنگ و چگونگي تحقق و تبلور آن غريزه يا فطرت است؛ يعني هيچ‌وقت نمي‌گوييم مثلاً بين فرهنگ يك جامعة مشرك و يك جامعة موحد از جهت اعتقادي مشابهت وجود دارد، بلكه تضاد و تعارض وجود دارد و آنها با هم مي‌جنگند. به همين دليل ما بايد بين اين‌ گفته كه فرهنگ داراي ريشه‌هاي فطري و غريزي است و اينكه خود فرهنگ هم ويژگي‌هاي فطرت و غريزه را داراست تفكيك قائل شويم. فرهنگ ويژگي‌هاي غريزي را دارا نيست، ولي در عين حال منشأ غريزي و فطري هم دارد؛ يعني آن عناصر ثابت، عناصر ثابتِ فرهنگ نيستند، بلكه عناصر ثابتِ مناشي فرهنگ‌اند. روشه با استفاده از واژه‌ي «شيوه» نشان داده كه به اين نكته توجه كرده است؛ يعني از نظر او شيوة تفكر و احساس و عمل تعيين‌كنندة فرهنگ جامعه است، وگرنه خود تفكر يا قواعد آن در همه جا مشترك است.
 2. آقاي رشاد فرمودند كه اگر عناصر مشترك و ثابتي در ميان فرهنگ‌ها وجود نداشته باشد سخن‌ گفتن از فرهنگ جهاني نادرست است. اين در حالي است كه در مباحث مطرح‌شده‌ از روشه، به فرهنگ جهاني اشاره‌اي نشده است. افزون بر اين، ما معتقديم كه در حال حاضر فرهنگ جهاني نيست و تكثر فرهنگي بر جهان حاكم است، اما امكان تحقق يك فرهنگ جهاني واحد وجود دارد. چنين امكاني با اكتسابي انگاشتن فرهنگ منافاتي ندارد، كما اينكه بسياري از آموخته‌هاي امروز بشر اكتسابي است.
 3. درباره‌ي غفلت روشه از اخلاق هم بايد بگويم كه اخلاق را مي‌توان يك شيوة عمل دانست. آن اخلاقي كه مد نظر ماست در دايره‌ي ملكات نفساني قرار مي‌گيرد و اصلاً در فرهنگ وارد نمي‌شود؛ زيرا مقوله‌اي كاملاً فردي است. پس منظور از اخلاقي كه بخشي از فرهنگ به شمار مي‌آيد رفتار اخلاقي است. رفتار اخلاقي و هم مي‌تواند در ذيل شيوة عمل مطرح شود.
 4. نكتة ديگر به بحث «شمول» مربوط مي‌شود. اگر بپذيريم كه فرهنگ مقوله‌اي فراگير است كه در همة لايه‌ها و حيطه‌هاي زندگي نقش دارد، در آنجا «شمول» به اين‌گونه معنا مي‌شود كه همة رفتارها و تفكرات انسان‌ها، حداقل در شيوه‌ي بروز، متأثر از فرهنگ هستند. البته در اينجا ممكن است ترجمه نارسا باشد و روشه منظور ديگري داشته باشد.
 5. در آغاز سخن فرموديد كه بين معناي فرهنگ در زبان فارسي و زبان‌هاي اروپايي شباهت بسياري وجود دارد، اما نظر من كاملاً با اين ديدگاه متفاوت است. به نظر من در ادبيات فارسي، فرهنگ، ادب و فرهيختگي معنا شده، حال آنكه واژه‌ي كالچر در زبان لاتين بيشتر به معناي كشاورزي و كشت و زرع به كار رفته است. البته اين گفته‌ي روشه كه كالچر در زبان فرانسه قرون وسطا به معناي پرستش هم به كار رفته است براي من بسيار جالب بود. باوجود اين در مورد شيوع اين معني و اينكه آيا يكي از معاني اصلي كالچر بوده و يا معناي فرعي آن قلمداد مي‌شده، بايد تأمل كرد.
 ذيل عبارت فرهنگ در لغت‌نامه‌ي دهخدا به عبادت و پرستش اشاره‌اي نشده، بلكه از فرهيختگي، ادب و تخلق به اخلاق سخن گفته شده است. اين نكتة مهمي است كه بررسي معنايي فرهنگ از قرن هيجدهم به بعد را اهميت مي‌بخشد و اين تبيين را كه چنين معنايي اعتباري است يا غيراعتباري ضروري مي‌سازد.
 6. شما به درهم‌تنيدگي و سازواري در تعريف روشه اشاره كرديد، اما به نظر من او اتفاقاً بر اين نكته تأكيد مي‌كند كه اين ارتباط لزوماً ارتباط معقول و منطقي نيست، بلكه ارتباطي ذهني است. اين انديشمند وجود عناصر مشابه و متضاد را در فرهنگ‌ها نشان‌دهندة همين نكته مي‌داند كه افراد آن جامعه بين اين مؤلفه‌ها نوعي هماهنگي ذهني ايجاد كرده‌اند. اما تعيني يا تعييني بودن اين هماهنگي ذهني، و اينكه با تصميم بوده، يا برداشت آنها به اين هماهنگي منتهي شده است، و آيا از عين به ذهن آمده؛ در سخن او روشن نگرديده است. بنابراين بايد گفت اين موضوع فقط يك ادعاست و تا هنگامي كه بررسي روان‌شناسانة عميقي انجام نشود، نمي‌توان چنين حكمي داد. براساس اين ادعا، موسيقي، زبان، ادبيات، دين، مذهب، اخلاق و ... مثلاً در كردستان از نوعي پيوند ذهني در بين كردها حكايت مي‌كند؛ پيوندي ذهني كه در ميان بلوچ‌ها و عرب‌ها نيز وجود دارد. اما به نظر من اين ادعايي است كه گرچه شهرت پيدا كرده، ولي محل تأمل است. در واقع اقوام گوناگون از آغاز اين مسائل را آموخته‌اند و چون آموخته‌اند، با آن پيوند برقرار كرده‌اند؛ مانند كودكي كه از آغاز زندگي‌اش در رفتار پدر خود، خشونت را در كنار ويژگي ديگري مي‌بيند و فرزند ديگر مهرباني را با همان ويژگي مي‌بيند. توده‌ي مردم با همين فرهنگ زندگي مي‌كنند و هيچ‌گاه درباره‌ي رابطة علت و معلولي بحث نمي‌كنند؛ بنابراين سخن گفتن از تلازم و پيوند ذهني دشوار است، مگر اينكه بگوييم نوعي تلازم عادي در عادت و رفتار پيدا كرده‌اند.
 در مقابل، و در تعريف شما از فرهنگ، از واژه‌ي «سازواري» استفاده شده كه معناي بسيار عميق‌تري از «پيوند ذهني» دارد. سازواري به اين معناست كه بايد يك روح معنايي، يك منطق خاص و ارتباط تكويني خاصي بين آنها وجود داشته باشد تا بتوان گفت كه عناصر، سازوار شده‌اند. با توجه به همين مسائل به نظر من اين موضوع كه روشه فرهنگ را نظام‌واره و سازواره مي‌داند از تعريف ايشان برداشت نمي‌شود.
 استاد رشاد: درباره‌ي اين نكته كه چيزي مي‌تواند هم منشأ فطري داشته و هم فراگرفتني باشد و منشأ فطري‌داشتن مقوله‌اي، به معناي فراگرفتني نبودن آن خواهد بود، بايد تأمل كرد. آيا مي‌شود مقوله‌اي فطري باشد و فراگرفتني؟‌ موضوع اين است كه روح پرستش و كشش به مبدأ و ماورا در كل به صورت تعليمي و تلقيني نيست، اما دقايق، بحث از مصاديق و اوصاف شايد آموختني باشد. حتي مي‌توان گفت اين مسئله هم به دليل غبارگرفتگي فطرت آدمي و وجود عناصر مزاحم است و اگر فرد با فطرت سالم و كاملاً شفاف و دست‌نخورده با مقولات ديني مواجه شود، مي‌تواند بسياري از عقايد ديني را آن‌چنان كه به صورت منزّل از سوي خدا آمده است درك كند؛ يعني همان‌ سخني كه درباره‌ي عقل هم مي‌توان گفت؛ زيرا اگر عقل سليمي باشد، چه‌بسا بتوان بسياري از عقايد ديني را با استدلال عقلي درك كرد.
 افزون بر آن به اين نكته اشاره شد كه تمام فرهنگ آموختني نيست، اما اين سخن به غريزي و فطري دانستن كل فرهنگ نمي‌انجامد. روشن است كه لايه‌هايي از فرهنگ آموختني است. براي مثال مي‌توان گفت مؤلفه‌ها يا همان لايه‌هاي كلي‌تر، فطري هستند، اما آن بخشي از عناصر كه تفاوت بين فرهنگ‌ها را موجب مي‌شوند ـ يعني اختصاصات فرهنگ‌ها ـ آموختني‌اند. در كل آنچه جنبه‌ي فطري و عقلي ندارد آموختني است.
 بنابراين فرهنگ كاملاً غريزي نيست. وجود عناصرِ گاه غيرفطري در فرهنگ‌ها خود نشان‌دهنده‌ي همين موضوع است. اما چون يكي از مناشي فرهنگ، فطرت است، اكتسابي‌خواندن كل فرهنگ نيز سخني نادرست خواهد بود. نمي‌توان ادعا كرد كه فرهنگ‌ها و حتي بدترين آنها كاملاً ضدفطري باشند، چون فطرت آن‌قدر قدرت دارد كه بتواند خود را بر بشر تحميل كند.
 اشكال من به روشه در مورد جداانگاري و تباين مطلق غريزه و فرهنگ است كه در فصلي از كتاب او مطرح شده است. البته تعبير اين انديشمند براساس تلقي خودش درست است؛ زيرا همان‌گونه كه گفته شد، او فرهنگ را تا حد شيوه‌ها تنزل داده است، و شيوه‌ها غريزي‌ نيستند.
 درباره‌ي اينكه اخلاق به معناي ملكه، جزء فرهنگ نيست، بنده نيز با شما موافقم. اين ملكه آن‌گاه كه در صورت رفتار و كنش، منش در درون بروز مي‌كند، فرهنگ نمايان مي‌شود، اما اين انديشمند غربي در جايي ارزش‌ها را هم طرح كرده است. به نظر مي‌رسد در بحثي كه روشه به تفصيل درباره‌ي مؤلفه‌ها و عناصر مطرح كرده، هيچ‌گاه به اخلاق اشاره نشده است، كه اين مسئله يا به دليل غفلت اوست يا آنكه از نظر اين انديشمند، «اخلاق» جزء فرهنگ نيست. والسلام


[1] . گي‌ روشه، مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی عمومی، ترجمه‌ي هما زنجانی‌زاده، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه‌ها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، چ 2، 1388.
[2] . culture
[3] . گي‌ روشه، مقدمه‌اي بر جامعه‌شناسي عمومي، ص 116.
[4] . همان‌جا.
[5] . شايان ذكر است كه از نظر روشه جامعه‌شناسي همان انسان‌شناسي اجتماعي است.
[6] . روشه‌ گي، مقدمه‌اي بر جامعه‌شناسي عمومي، ص 108.
[7] . همان، صص 117 ـ 116.
[8] . همان، صص 118 ـ 117.
[9] . همان، صص 119 ـ 118.
[10] . همان، صص121 ـ 118.
[11] . فرهنگ چونان هويت جمعي و طبيعت ثانوي يك جمعي در يك بازه‌ي زماني و منطقه‌ي زميني است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo