< فهرست دروس

دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

90/12/24

بسم الله الرحمن الرحیم

 تعريف گيدنز از فرهنگ:
 گيدنز يكي از چهره‌هاي بنام در عرصه‌ي جامعه‌شناسي است. او در فصل «جامعه و فرهنگ» كتاب جامعه‌شناسي خود، تعريفي از فرهنگ مطرح كرده است؛ البته گيدنز مانند يك فيلسوف فرهنگ يا حتي يك جامعه‌شناس و فرهنگ‌پژوهِ نكته‌بين، فرهنگ را به شكل دقيق و منطقي تعريف نكرده است، اما عباراتي از او در دسترس است كه مي‌توان آنها را تعريف فرهنگ قلمداد كرد.
 گيدنز، در تعريف فرهنگ، بيشتر تمايل داشته با ذكر مؤلفه‌ها و عناصري كه فرهنگ را تشكيل مي‌دهند، آن هم در پيوند با جامعه و رفتارهاي اجتماعي، تعريفي از فرهنگ به دست دهد. دو تعبير شبه‌تعريف از ايشان در اختيار است كه در آنها فرهنگ اين‌گونه تعريف شده است: «فرهنگ به معنای روش‌های زندگی اعضای یک جامعه یا گروه‌های یک جامعه است. فرهنگ شامل نحوه‌ی لباس پوشیدن، آداب و رسوم ازدواج و زندگی خانوادگی، الگوهای کار، آیین‌های دینی و تفریح و فراغت است». [1]
 در تعبير ديگر، گيدنز به شكلي فشرده، تعريفي از فرهنگ بيان كرده كه براساس مفهوم آن در محاورات عادي روزانه است: «وقتي از محاورات عادي روزانه از واژة "فرهنگ" استفاده مي‌كنيم غالباً آن را با كارهاي فكري و ذهنيِ متعالي، يعني هنر، ادبيات، موسيقي و نقاشي معادل مي‌گيريم». در اين عبارت گيدنز مي‌خواهد بگويد كه در يك تلقي از فرهنگ، اين مقوله برابر با كارهاي فكري و ذهني متعالي است. او در مقام ذكر مصداق، هنر، ادبيات، موسيقي و نقاشي را نمونه‌هايي از اين كار‌هاي فكريِ متعالي قلمداد كرده است. در اين تعريف، هرچند گيدنز به محاورات عادي روزانه اشاره نموده، به نظر مي‌رسد كه آن تلقي از فرهنگ را كه به معناي لغوي آن نزديك‌تر است اراده كرده است؛ البته مفهوم فرهنگ در معناي لغوي آن، متعالي‌تر و وسيع‌تر از حدي است كه او به آن اشاره كرده‌ است.
 او در ادامه گفته است: «وقتی جامعه‌شناسان از فرهنگ سخن می‌گویند، مقصودشان آن دسته از جنبه‌های جوامع بشری است که آموخته می‌شوند، نه آنهایی که به صورت ژنتیکی به ارث می‌رسند. اعضای جامعه، همه در این عناصر فرهنگ، سهیم هستند و به همین دلیل، امکان همکاری و ارتباط متقابل به وجود می‌آید. این عناصر فرهنگی، متن و زمینه‌ی همگانی و مشترکی تشکیل می‌دهند که افراد جامعه، زندگی خود را در آن می‌گذرانند. فرهنگِ یک جامعه، هم شامل جنبه‌های نامحسوس ـ عقاید، اندیشه‌ها و ارزش‌هایی که محتوای فرهنگ را می‌سازند ـ و هم جنبه‌های ملموس و محسوس است ـ اشیا، نمادها یا فناوری که بازنمود محتوای یادشده است» [2]
 براساس آنچه گفته شد، از نگاه گيدنز اولاً يك تلقي روزمره و متداول در محاورات روزانه از فرهنگ وجود دارد كه به كارهاي فرهنگي ـ ذهني متعالي گفته مي‌شود. در اين معنا طبعاً روش و رفتار، فرهنگ خوانده نمي‌شوند، بلكه آثار و پاره‌اي از مقولات كه مي‌توانند نمود و برون‌داد فعاليت‌هاي ذهني در نظر گرفته شوند، فرهنگ نام مي‌گيرند، اما در تلقي وسيع‌ترِ جامعه‌شناسان، افزون بر اين عناصر، روش‌ها يا همان شيوه و سبك زندگي اعضا يا گروه‌هاي يك جامعه هم «فرهنگ» خوانده مي‌شوند؛ به اين ترتيب فرهنگ به رفتار انسان‌ها در جوامع پيوند مي‌خورد.
 درخصوص اينكه كدام جامعة آماري و چه قلمرويي از افراد و تجمع انساني را محل تحقق فرهنگ قلمداد كنيم، گيدنز معتقد است امكان برخورداري اعضاي و يا حتي گروه‌هاي يك جامعه از فرهنگِ مستقل وجود دارد. البته او بعدها توضيح داده است كه آنچه با عنوان فرهنگ در ميان گروه‌هاي يك جامعه تجلي پيدا مي‌كند، خرده‌فرهنگ‌ است. در نوشتار گيدنز مي‌توان نمونه‌هايي يافت كه در آنها، او از گروه‌هاي اجتماعي كوچك و گرايش‌هاي اجتماعي محدودِ خاص مثل «هيپي‌ها» سخن مي‌گويد كه تلقي‌هايي خاص و سبك‌هايي در رفتار خود دارند، و اين سبك‌ها را فرهنگ خاص آن گروه‌ها مي‌نامد.
 گيدنز در جايي كه مي‌خواهد از روش‌هاي زندگي مثال بزند، اظهار مي‌كند كه فرهنگ نحوة لباس پوشيدن، آداب و رسوم، ازدواج و زندگي خانوادگي، الگوهاي كار، آيين‌هاي ديني و تفريح و فراغت را شامل مي‌شود و به اين ترتيب فرهنگ را به حد روش‌ها و سبك‌هاي زندگي فرومي‌كاهد. البته او فعاليت‌هاي فكري و ذهنيِ متعالي را نيز كه بيشتر ذوقي و خيالي است جزء فرهنگ مي‌داند. در اينجا گيدنز فعاليت‌هاي متعالي عميق‌تر و برتر، همانند حكمت، علم و انديشه را در زمرة اجزاي فرهنگ برنمي‌شمرد، حال آنكه در جاهاي ديگر گاهي به اين موارد هم اشاره كرده است.
 گيدنز سپس گفته است: «به لحاظ مفهومی می‌توان "فرهنگ" را از "جامعه" متمایز ساخت، اما پیوندهای بسیار تنگاتنگی بین این دو مفهوم وجود دارد. جامعه، نظامی از روابط و مناسبات متقابل است که افراد را به هم پیوند می‌دهد... . همه‌ی جوامع بر این اساس متحد می‌شوند که اعضای آنها مطابق با فرهنگ یگانه‌ای در روابط اجتماعیِ ساخت‌یافته‌ای سازماندهی می‌شوند. هیچ فرهنگی بدون جامعه نمی‌توانست وجود داشته باشد. بدون فرهنگ، ما اصولاً "انسان" محسوب نمی‌شدیم ـ به همان معنایی که معمولاً از واژه‌ی انسان درک می‌کنیم ـ بدون فرهنگ، زبانی نداشتیم تا منویات خویش را با آن بیان کنیم، فاقد خودآگاهی بودیم و توانایی ما برای اندیشیدن و استدلال کردن، به شدت محدود می‌شد». [3]
 گيدنز جامعه را به «نظام» تعبير مي‌كند. در تلقي ما، جامعه از انضمام افراد به‌وجود مي‌آيد، هرچند كه مجلا، مصب و محطِ قواعد و قوانين، آرا، سبك‌هاي زندگي و روش‌ها و رفتار و آداب و رسوم و حتي اشيا و ابزارهايي كه مورد توجه است و فناوريي كه توسط اين جامعه پديد مي‌آيد، اين جامعه هويت پيدا مي‌كند. يعني جامعه‌اي را فرض مي‌كنيم كه مي‌تواند هويت داشته باشد و نظام‌هايي در آن جامعه پذيرفته شده و مورد التزام باشد و مورد استفاده قرار بگيرد.
 وي جامعه را به نظامي از روابط و مناسبات متقابل فرو مي‌كاهد. از نظر اين جامعه‌شناس، از كنار هم قرار گرفتن افراد انساني، به صِرف اينكه در كنار هم هستند، جامعه پديد نمي‌آيد. او تأكيد مي‌كند كه جامعه به عدد بسته نيست؛ براي اينكه طي تاريخ هم جوامعي با ميليون‌ها نفر جمعيت وجود داشته است (مانند جامعة بريتانيا، فرانسه يا ايالات متحده آمريكا) و هم‌ جوامعي با جمعيتي محدود و اندك (مانند جوامع اوليه‌ كه مبتني بر شكار و گردآوري خوراك بوده‌اند). در هر دو گونه از اين جوامع (چه بزرگ و چه كوچك) نظامي از روابط و مناسباتِ متقابلِ خاص برقرار بوده و همين مناسبات، آنها را شكل جامعه درآورده است.
 با وجود آنكه اين جامعه‌شناس بر تمايز مفهومي بين فرهنگ و جامعه تأكيد مي‌كند با اين عبارت كه «هيچ فرهنگي بدون جامعه نمي‌توانست وجود داشته باشد، اما هيچ جامعه‌اي هم بدون فرهنگ نمي‌توانست وجود داشته باشد» به پيوند گسست‌ناپذير ميان جامعه و فرهنگ اذعان مي‌نمايد. گيدنز با اين عبارت مي‌خواهد بگويد كه فرهنگ اصلاً در جامعه پديد مي‌آيد، هيچ جامعه‌اي هم بدون فرهنگ نمي‌توانست وجود داشته باشد و هر جامعه‌اي به ناگزير داراي فرهنگ است. البته اين دو جمله دو روي يك سكه هستند و درنتيجه به نظر مي‌رسد كه عبارت «اما» در اين تعريف زائد است.
 گيدنز نه‌تنها به‌وجود پيوند بين فرهنگ و جامعه اذعان مي‌كند، بلكه معتقد است فرهنگ در بستر جامعه شكل مي‌گيرد و در ارتباط با انسان معنا پيدا مي‌كند. او بيان كرده است: «بدون فرهنگ، ما اصولاً "انسان" محسوب نمی‌شدیم...»، سپس ظاهراً اين عبارت را تفسير كرده و گفته است: «بدون فرهنگ زباني نداشتيم تا منويات خويش را با آن بيان كنيم و اين از خصيصه‌هاي انسان است...».
 از اين عبارت آشكار است كه گيدنز زبان را به معناي زبان طبيعي يا همان «بيان» به كار برده است نه زبان و ادبيات. وقتي ادبيات در كنار زبان قرار مي‌گيرد منظور قواعد و دستورها و صرف و نحو يك زبان خاص است كه به بيان و زبان به معنايي كه در فلسفة زبان محل بحث است ارتباطي ندارد. در اينجا گيدنز زبان را به آن معنا مي‌گيرد، ولي در عين حال ادبيات را هم جزء فرهنگ مي‌داند. زبان و ادبيات خاص يك گروه و يك جامعه (مثل زبان انگليسي، عربي و فارسي) غير از زباني است كه اين جامعه‌شناس وسيله‌ي بيان منويات انسان شمرده و انسانيت انسان را در گرو آن دانسته است؛ چون انتقال منويات لزوماً به فارسي، عربي يا انگليسي بودن زبان مقيد نيست، و اين‌گونه نيست كه اگر نتوانيم خواسته‌ي خود را به زبان انگليسي، عربي يا فارسي بيان كنيم انسان نيستيم، بلكه اگر نتوانيم منويات خود را منتقل كنيم، دچار كمبودي هستيم كه همان زبان به معناي بيان است. اين زبان است كه موضوع اصلي فلسفة زبان به شمار مي‌آيد. اين مفهوم از زبان جزئي از فرهنگ نيست، بلكه آنچه جزئي از فرهنگ شمرده مي‌شود زبان به معناي خاص و ادبيات است نه مطلق بيان، كه جزئي از خلقت آدمي است.
 گيدنز در ادامه افزوده است: «کثرت و تنوع فرهنگی در میان آدمیان، به انواع مختلف جامعه مربوط می‌شود.» [4] پس فرهنگ در گرو جامعه است و در بستر جامعه پديد مي‌آيد.
 او دربارة مفهوم فرهنگ گفته است: «وقتي جامعه‌شناسان از فرهنگ سخن مي‌گويند، مقصودشان آن دسته از جنبه‌هاي جوامع بشري است كه آموخته مي‌شوند نه آنهايي كه به صورت ژنتيكي به ارث مي‌رسند».
 از اين عبارت گيدنز درك مي‌شود كه او فرهنگ را انتقال‌دادني و آموختني مي‌داند. فرهنگي كه فراگرفتني و آموختني باشد، آموزش‌دادني نيز است. به سخن ديگر از نظر اين انديشمند، مي‌توان فرهنگ را آموزش داد و با اين كار فرهنگ را به صورت پروژه‌اي در سراسر جهان مسلط كرد.
 اين در حالي است كه از نظر ما بخش عظيمي از فرهنگ، كه اغلب بين جوامعِ متفاوت مشترك است، از «فطرت» برخاسته است و بنابراين فرهنگ جهاني حقيقي، فرهنگي خواهد بود كه برخاسته از فطرت باشد. براساس اين نظر، فرهنگ جهاني ممكن نيست و نمي‌توان به صورت اكتسابي و آموزشي سراسر بشريت را زير سيطرة يك فرهنگ در آورد.
 در عبارت پيشگفته، گيدنز از واژة «ژنتيك» استفاده كرد و آنچه را به صورت ژنتيكي به انسان به ارث مي‌رسد در دايره‌ي فرهنگ قرار نداد. اگر مراد گيدنز از ژنتيك جنبه‌هاي ‌زيستي و فيزيكال انسان باشد، بايد گفت كه آنها هم منشأ پيدايش زوايا يا اجزايي از فرهنگ هستند و فقط «فطرت»، «روح» و نفس آدمي و عناصري كه به صورت وجداني در سرشت و وجود آدم تعبيه شده‌اند يا نحوة وجود آدم را شكل مي‌دهند فرهنگ‌ساز نيستند. به سخن روشن‌تر شيوه و شكل جسم آدمي هم موجب شده است عناصري در فرهنگ‌ها پديد آيند و اگر جسم و اعضا و جوارح آدمي به شكل ديگري مي‌بود، چه بسا فرهنگ صورت ديگري پيدا مي‌كرد. فرهنگ قطعاً متأثر از جنبه‌هاي فيزيكي و جسماني، و فراتر از آن زيستي و ژنتيكي انسان نيز است، اما به نظر گيدنز آنچه به اقتضاي ژنتيك، طبيعت، فطرت و جسم آدمي در رفتار و سبك زندگي بروز مي‌كند، نبايد جزء فرهنگ قلمداد شود.
 پس از آن، گيدنز افزوده است كه يك رابطة طولي بين عناصر نرم‌افزاري ـ مثل انديشه ـ و نيز ارزش‌ها و رفتارها وجود دارد. انديشه، هنجارها و ارزش‌ها مبنايي‌تر و زيرساختي‌تر هستند و بر «رفتار» مقدم‌اند. رفتارها تحت تأثير هنجارها و ارزش‌ها پديد مي‌آيند، اما پيدايش هنجار‌ها و ارزش‌ها نيز متأثر از انديشه‌هاست. البته ممكن است ايشان انديشه‌ها و ارزش‌ها را برابر انگارد. در هر حال اگر اين مجموعه را مؤلفه‌هاي فرهنگ قلمداد مي‌كنيم، بين آنها رابطة طولي وجود دارد و به عبارت ديگر در نظر گيدنز فرهنگ لايه‌لايه است.
 اين جامعه‌شناس خرده‌فرهنگ را نيز به اين شكل تعريف كرده است: «منظور از خرده‌فرهنگ، فقط گروه‌های قومی و زبانی در یک جامعه‌ی بزرگ‌تر نیست، بلکه به هر بخشی از جمعیت که به واسطه‌ی الگوهای فرهنگی‌شان از بقیه‌ی جامعه، قابل تشخیص هستند، خرده‌فرهنگ گفته می‌شود». [5] او در ادامه به هيپي‌ها اشاره كرده و آنها را نمونه‌اي از اين گروه‌هاي داراي خرده‌فرهنگ دانسته است.
 «خرده‌فرهنگ‌ها و پادفرهنگ‌ها ـ گروه‌هایی که از ارزش‌ها و هنجارهای رایج در جامعه سرپیچی می‌کنند ـ می‌توانند دیدگاه‌هایی را تقویت کنند که نشانگر بدیل‌ها و جایگزین‌هایی برای فرهنگ مسلط باشند». [6]
  چه بسا روزگاري يك پادفرهنگ به فرهنگ عام تبديل شود و هنجار عمومي گردد و به اين ترتيب به جاي فرهنگ مسلط پيشين قرار گيرد.
 
 نقد تعريف گيدنز از فرهنگ:
 بر تعريف گيدنز از فرهنگ اشكالات و نقدهايي وارد است كه در ادامه به آنها اشاره مي‌شود.
 1. اشكال اساسي در تعريف ايشان از فرهنگ اين است كه گيدنز درصدد برنيامده يا نتوانسته است يك عبارت دقيق و سخته و پخته‌اي را به مثابه تعريف براي فرهنگ پيشنهاد دهد. همين بي‌توجهي يا ناتواني سبب شده است اين عبارات ايشان ـ كه در تعريف فرهنگ بود ـ گاه با بعضي از مطالبي كه در جاهاي ديگر كتاب، درباره‌ي فرهنگ آمده است در تعارض قرار مي‌گيرد.
 2. اكتسابي و آموختني قلمداد كردن همة مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ نيز يكي از مسائلي است كه گيدنز، باور خود را بر آن استوار كرده است. در توضيح بايد گفت كه بسياري از اجزاي فرهنگ در جوامع مختلف، مشابه‌اند. اين اجزا طي تاريخ در فرهنگ‌هاي گوناگون حضور داشته‌اند. در واقع آنها اجزاي فراتاريخي، فراقليمي و فراقوامي فرهنگ‌ها به شمار مي‌آيند. همين موضوع گوياي آن است كه بعضي از عناصر فرهنگ ثابت‌اند؛ حال ممكن است عده‌اي توجيه كنند كه چنين ثباتي را انتقال پيوسته، منظم، طبيعي و جبري بين نسل‌ها تأمين كرده است و عده‌اي ديگر از فطري‌بودن آنها سخن بگويند و چنين استدلال كنند كه اگر اين عناصر منشأ درون‌خيز نداشتند، تخطي و روي‌گرداني چشمگيري از آنها در جوامعِ متفاوت مشاهده مي‌شد.
 در نقد نگاه اول، و پذيرش ديدگاه دوم، بايد گفت كه گرچه امكان دارد در هر جامعه‌اي عملي خلاف حقيقت و عنصر طبيعي و ذاتي آدمي انجام شود و گروه‌هايي از انسان‌ها از فطرت و عناصر فطري فرهنگ روي بگردانند و با بعضي از عناصر ذاتي و سرشتي وجود انسان مقابله كنند، اما خروج وسيع و چشمگير از مدار اين عناصر و مؤلفه‌ها در تاريخ مشاهده نشده‌ است. همة عناصر فرهنگ آموختني نيستند، گو اينكه همة آنچه آموختني نيست نيز ژنتيكي يا زيستي نيست؛ بعضي از عناصر فرهنگي منشأ فطري دارند و اشتراكات گستردة فرهنگ‌ها و ديرندگي بخش‌هايي از فرهنگ در بين ملل و اقوام متفاوت در اعصار گوناگون نشان‌دهندة اين است كه فرهنگ فراگرفتني نيست.
 3. گيدنز اشيا و فناوري را جزئي از فرهنگ‌ قلمداد كرده است. پيش از اين بارها به اين موضوع اشاره شد كه شيء فرهنگ نيست، البته اشيا مي‌توانند مجلاي فرهنگ باشند، اما فناوري، كه شي‌ء است، در دايره‌ي فرهنگ قرار نمي‌گيرد. بشر فناور، ابرازساز و حكمت‌خواه است. بنابراين فناوري و فناوربودنِ انسان جزئي از طبيعت اوست، ولي اينها فرهنگ (در معناي جامعه‌شناسي، مردم‌شناسي و...) نيستند. به اين امور در لغت فرهيختگي گفته مي‌شود كه با فرهنگ به معناي اصطلاحي كلمه تفاوت دارد. قراردادن فناوري در دايره‌ي فرهنگ، مانند آن است كه «حكمت» را جزء فرهنگ بدانيم. در اين صورت مراد از فرهنگ معناي لغوي آن است. با وجود اين، نبايد تجلي فرهنگ در اشيا، ابزارها و فناوري‌هاي جوامعِ متفاوت و اعصار گوناگون را ناديده گرفت. در واقع فرهنگ مي‌تواند همان‌گونه كه در آداب و رسوم متجلي شده است، در فناوري نيز تجلي پيدا كند. در واقع بايد گفت كه اشيا و ابزارهايي كه اقوام گوناگون مي‌سازند تحت تأثير فرهنگي است كه دارند، اما خود اشيا فرهنگ نيستند، بلكه فرهنگ در آنها متجلي است.
 4. پيش از اين گفتيم كه ايشان زبان را به معناي بيان به كار برده و آن را جزء فرهنگ به شمار آورده، حال آنكه زبان به معناي «لغت» و «لسان» جزء فرهنگ است. هر قومي زبان خود را دارد، اما نفس بيان‌ كردن جزئي از فرهنگ نيست، بلكه جزئي از وجود و ويژگي‌هاي انسان است. قرار‌دادن بيان در دايره‌ي فرهنگ مانند آن است كه قدرت فكر كردن را بخشي از فرهنگ به شمار آوريم. داده‌هايي كه با تفكر توليد مي‌شود مي‌تواند جزء فرهنگ باشد، اما خود قدرت فكركردن جزئي از فرهنگ نيست. به همين شكل«بيان» و بيان‌كردن، كه انسانيت انسان در گرو آن است و با اين تعريف كه «انسان حيوان ناطق است»، فصل مقوم انسانيت انسان به شمار مي‌آيد ـ چون او را از ديگر حيوان‌ها جدا مي‌كند ـ جزئي از فرهنگ نيست.
 5. در بين جامعه‌شناسان يا فيلسوفان اجتماع نظريه‌هاي متفاوتي درباره‌ي اصالت فرد، جامعه يا هر دو وجود دارد. برداشت مشهور و شايع از نظرية شهيد مطهري اين است كه ايشان اصالهًْ الاجتماعي يا دوگانه‌گراست و اصالهًْ‌ الفرد و الاجتماع را ترجيح داده‌ است. در مقابل، آيت‌الله مصباح اصالهًْ‌الفردي هستند و نظرية شهيد مطهري را در كتاب جامعه و تاريخ نقد و رد مي‌كند. در اين ميان عده‌اي، هم از اصالت فرد سخن مي‌گويند و هم اصالت جامعه. اين عده معتقدند عامل سومي هم با عنوان «رابطه» وجود دارد كه در هويت‌بخشيدن و پيدايش فرهنگ سهيم است. براي مثال درباره‌ي مناشي و عوامل شكل‌گيري انقلاب اسلامي به عامل رهبري، مردم و ايدئولوژي، اشاره مي‌كنند؛ يعني درباره‌ي عوامل پيدايش انقلاب اسلامي به تأثير رهبري يا مرجعيت و علما در كنار مردم و دين ـ به مثابه ايدئولوژي انقلاب ـ اشاره مي‌كنند. در واقع آنها در تبيين مباني يا مناشي و اركان انقلاب اسلامي سه‌گانه‌گرا هستند.
 از همين مثال مي‌توان فهميد كه گروهي به جاي اصالت فرد يا اجتماع يا دوگانه‌گرايي اصالت فرد و اجتماع و اصالت رابطه، گاهي سه‌گانه‌گرايي را طرح مي‌كنند و «روابط» را هم جزئي از اركان نقش‌آفرين به شمار مي‌آورند؟ [7]
 گيدنز جامعه را «نظامي از روابط و مناسبات متقابل» مي‌داند. همين عبارت نشان مي‌دهد كه او نه به جامعة مركب از افراد اصالت مي‌دهد نه به فرد، بلكه از «روابط» سخن مي‌گويد و جامعه را به روابط و مناسبات بين افراد جامعه فرومي‌كاهد. بر اين اساس مي‌توان گفت كه گيدنز اصالهًْ الرابطه‌اي است. گرچه اين ديدگاه پيرواني دارد، اشكال وارد به گيدنز آن است كه او دچار آفت تك‌ساحتي‌انگاري در جامعه شده و همين ممكن است در نگرش او از فرهنگ هم تأثير گذارد.
 6. مطالعة مطالب گيدنز درباره‌ي فرهنگ، نوعي سرگشتگي را براي خواننده به دنبال دارد؛ زيرا در نهايت براي او مشخص نمي‌شود كه اصالت با فرهنگ است يا جامعه، و فرهنگ، جامعه را پديد مي‌آورد يا جامعه فرهنگ را.
 او در جايي به مثابه اينكه يك گروه اجتماعي را ـ حتي اگر جمعيت آن اندك باشد ـ به دليل اينكه به يك سلسله آداب و رسوم و انديشه‌ها و رفتارها و ارزش‌ها و هنجارها پايبند است، جامعه قلمداد كرده و از پيدايش فرهنگ توسط جامعه سخن گفته است؛ البته عكس آن هم در عبارات ايشان مطرح مي‌شود و اين پرسش را در ذهن مطرح مي‌سازد كه از نظر گيدنز تقدم با كدام‌يك از اينهاست؟ البته الزامي نيست كه تقدم را به يكي از آن دو بدهيم، اما بايد اين موضوع روشن شود كه در شرايطي، تقدم با جامعه است و جامعه فرهنگ‌ساز به شمار مي‌آيد، اما در شرايطي ديگر ممكن است اين‌گونه نباشد. اين فرايندِ دوسويه‌ ايرادي پيش نمي‌آورد، اما بايد تكليف روشن شود كه آيا از جامعه به فرهنگ منتقل مي‌شويم يا از فرهنگ به جامعه، و فرهنگ جامعه را مي‌سازد يا در مواردي ممكن است فرهنگي آرام‌آرام به وجود آيد و يك گروه را متشكل، و از جامعه جدا كند و به اين ترتيب جامعة مستقلي پديد آيد.
 عكس آن هم ممكن است روي دهد، يعني گروهي كه در كنار هم قرار گرفته‌اند ـ حتي اتفاقي ـ به فرهنگ واحدي دست يابند؛ براي مثال ممكن است به دنبال شكستن يك كشتي، مسافران آن كه داراي فرهنگ‌هاي متفاوتي هستند در يك جزيره پياده شوند و پس از گذشت زماني به فرهنگ واحدي دست پيدا ‌كنند و جامعه‌ي فرهنگي پديد آورند كه با فرهنگ‌هاي ديگر تفاوت دارد؛ به اين ترتيب جامعه نيز مي‌تواند منشأ پيدايش فرهنگ باشد. بايد ديدگاه خود را به روشني بيان كرد و مشخص نمود كه هر دو پذيرفتني است يا اينكه همواره در نوعي فرايند دادوستدي و تأثير و تآثر متقابل، فرهنگ و جامعه با هم عمل مي‌كنند، اما گيدنز چنين كاري نكرده است و به همين دليل هنگام مطالعه‌ي مطالب ايشان نوعي حس حيرت و سرگشتگي به خواننده دست مي‌دهد.
 7. اشكال ديگر اين است كه اگر جامعه پديد‌آورندة فرهنگ يا بالعكس است، پس چگونه ممكن است كه در يك جامعه يا اجتماع واحد، ارزش‌ها در تناقض با هم باشند؟ ايشان در جايي اظهار كرده است: «در جوامع مدرن، با اينكه جامعه واحد است...» يا فرانسه يا ايالات متحده را يك جامعه خوانده و هويت جامعه را به فرهنگ آن پيوند ‌زده و جامعه را منشأ پيدايش فرهنگ دانسته، يا لااقل اين دو را در فرايند تعاملي با هم ديده، ولي با اين‌همه در عباراتي اين موضوع را بيان كرده كه در بعضي از جوامع ممكن است ارزش‌هايي متناقض در فرهنگ آن رواج پيدا كند.
 8. گيدنز اظهار كرده است جوامع كوچك، مثل جوامع اولية مبتني بر شكار و گردآوري خوراك، از نظر فرهنگي هم‌شكل يا تك‌فرهنگي هستند، اما بسياري از جوامع صنعتي، تنوع و گوناگوني فرهنگي بيشتري دارند و حتي چندفرهنگي هستند. پرسشي كه با اين اظهار‌نظر به ذهن مي‌رسد اين است كه اگر از نظر مفهومي امكان تمايز بين فرهنگ و جامعه باشد، ـ هرچند در عمل چنين تمايزي ممكن نيست ـ چگونه ممكن است كه در يك جامعه چند فرهنگ پديد آيد؟ بنابراين خطاست اگر وجود پاره‌اي از گرايش‌هاي شاذّ و نافرماني‌هاي فرهنگي و انشعابات ساده و اوليه، يا سرپيچي از فرهنگ مسلط را يك فرهنگ در نظر بگيريم و بگوييم اين ارزش‌هاي متضاد در يك جامعه وجود دارد و پذيرفته‌شده است. آيا اين ادعا با اصل درهم‌تنيدگي فرهنگ و جامعه كه ايشان مطرح مي‌كند، و رابطة علّي ـ معلولي جامعه و فرهنگ سازگار است؟
 9. اين جامعه‌شناس باور دارد كه نمي‌توان اعمال و عقايد مردم را جدا از فرهنگ‌هاي وسيع‌تري كه بخشي از آن هستند درك كرد؛ هر فرهنگ را بايد براساس معناها و ارزش‌هاي مختص به آن فرهنگ مطالعه نمود و اين يكي از فرض‌هاي اصلي جامعه‌شناسي است. اين ايده را معمولاً به نام نسبي‌گرايي فرهنگي مي‌شناسند.
 نسبي‌گرايي فرهنگي از يك‌سو بحث فرهنگي است و از سوي ديگر بحث معرفت‌شناختي است. اينكه «معرفت» تحت تأثير چه عواملي پديد مي‌آيد خود يك مبحث است. گيدنز مي‌گويد از آن جهت كه اگر عقايد و حتي رفتارها (كه در جايي هم گفته‌اند رفتارها مبتني بر ارزش‌ها، بينش‌ها و هنجارها هستند) بخواهند فهم شوند كه اين آراء و عقايد و اعمال و رفتارها و صاحبان مجموعه‌اي از اعمال و عقايد در آن فرهنگ زيست مي‌كنند، جداي از آن قابل فهم نيست. سبب آن هم اين است كه به هر حال فرهنگ بر معرفت تأثير مي‌گذارد. از سوي ديگر اين جامعه‌شناس معتقد است كه هر فرهنگ را بايد براساس معنا و ارزش‌هاي مختص به آن مطالعه كرد و فهميد.
 به نظر مي‌رسد اين سخن صحيح‌تر است كه اصولاً فرهنگ‌ها به گونه‌اي تراوشات و تجليات عقايد و انديشه‌ها و وجه نرم‌افزاري زندگي آدمي هستند. ايشان هم در جايي گفته‌اند كه انديشه‌ها «عناصر متعالي» هستند و در جايي ديگر هم آنها را «عناصر زيرساختي‌تر» ناميده‌اند، اما تعاريف او اين توهم را به ذهن مي‌رساند كه به عكس اين مطلب معتقد است، و مثلاً درصدد بيان اين موضوع است كه براي فهم «عقيده» بايد از فرهنگ منتقل شويد، گويي عقايد متأثر از فرهنگ‌ها هستند. اين در حالي‌ است كه فرهنگ‌ها ـ كه رفتارها هم جزئي از آن به شمار مي‌آيند ـ متأثر از عقايدند. بنابراين گفتيم كه عكس آن نيز صادق، بلكه صحيح‌تر است. درك پاره‌اي از عناصر فرهنگ‌ها مانند اصول رفتارها بدون فهم عقايد مردمِ صاحبِ آن فرهنگ ممكن نيست. وانگهي مگر اعمال و عقايد مردم و معنا و ارزش‌هاي مختص، چيزي غير از فرهنگ آنهاست كه فرهنگ‌ها بدان‌ها شناخته مي‌شوند؟
 پيش از اين گفته شد كه عقايد، آن زمان كه به صورت انضمامي ديده شوند، جزئي از فرهنگ‌اند و به اين معنا عقايد غير از فرهنگ نيستند. دين نيز آن‌گاه كه به صورت انضمامي ديده شود بخشي از فرهنگ است. [8] درنتيجه ما مي‌گوييم با فرهنگ مي‌توان فرهنگ را فهميد و اينها را از فرهنگ جدا مي‌كنيم. اينها درواقع شواهدي است بر اشكال نخست كه درباره‌ي تشويش در گفته‌هاي گيدنز بود. البته ممكن است بعضي از تعابير خوب درك نشده يا مترجم در انتقال مطلب كوتاهي كرده باشد. افزون بر اين نمي‌توان از يك جامعه‌شناس انتظار دقت‌هاي فيلسوفانه داشت. فيلسوف بايد دقيق سخن بگويد، اما انتظار چنين كاري از جامعه‌شناسان يا مردم‌شناسان ممكن است بجا نباشد.
 
 پرسش و پاسخ
 آقاي بنيانيان: به نظر مي‌رسد بهتر است بگوييم كه فطرت آدم، حضور انبياي الهي، ويژگي‌هاي جغرافيايي و... زماني كه انسان‌ها گرد هم جمع مي‌شوند، يك هستة مركزي را شكل مي‌دهد كه نام آن را اعتقادات و ارزش‌ها يا فرهنگ مي‌گذارند. افزون بر اين يك سلسله حامل‌هاي فرهنگي وجود دارد؛ براي مثال زباني كه انسان‌ها براي ارتباطات برمي‌گزينند، آداب و رسومي كه انتخاب مي‌كنند تا روابطشان را تنظيم كنند و فناوريي كه به خدمت مي‌گيرند تا نياز‌هايشان را رفع كنند، حامل اعتقاداتشان مي‌شود، و علوم انساني كه روابط علّي ـ معلولي جامعه را كشف مي‌كند، ناخودآگاه تحت تأثير اعتقادتشان بر روابط خاصي تمركز مي‌كند. در واقع بهتر است آن حصر را اعتقادات و ارزش‌ها بدانيم، سپس باقي عوامل را، كه نه مي‌توان بيرون فرهنگ قرار داد و نه داخل فرهنگ، تفكيك كنيم و از آنها با عنوان «حاملان» ياد كنيم. به اين ترتيب بسياري از پديده‌ها و ازجمله هنر و معماري را، كه درحقيقت پاسخگوي دسته‌اي از نيازهاي انسان هستند و به ناگزير با آن اعتقادات پيوند مي‌خورند، مي‌توان حاملان آن اعتقاد و ارزش دانست در طبقه‌بندي هم مي‌توان اعتقادات و ارزش‌ها را در مركز قرار داد و بعضي از حامل‌ها را به اين نقطة مركزي نزديك دانست؛ چون بيشتر حامل آن اعتقادات هستند (مثل علوم انساني كه به اعتقادات خيلي نزديك‌ترند)، اما بعضي ديگر ـ مانند فناوري ـ را با فاصلة بيشتري نسبت به مركز قرار داد؛ چون هرچند تأثيراتي از آن اعتقادات دارند، اما ميزان آن به اندازه‌ي دسته‌ي اول نيست.
 استاد رشاد: فرمايش شما درست، است؛ در حوزه‌ي فرهنگ دسته‌اي از عوامل موجبات و مناشي فرهنگ هستند و دسته‌ي ديگر مؤلفه‌هاي فرهنگ؛ بعضي از عوامل نيز حامل‌ها و آن مقوله‌هايي هستند كه فرهنگ در آنها بازمي‌تابد. با توجه به اين تنوع، بايد اين عوامل را از هم تفكيك كرد، اما اين به معناي كاستن از ارزش حامل‌ها نيست؛ زيرا ارزش علم، حكمت، فناوري، صنايع و ... در جلوه‌هاي فرهنگي‌شان است و اينكه با چه انگيزه‌اي پديد آمده‌اند، چه كاربردي دارند، چه زوايا و جزئياتي در آنها لحاظ شده است.
 مقام معظم رهبري در اين‌باره فرموده‌اند: «همة علوم و صنايع تحت تأثير علوم انساني هستند و علوم انساني نقشي بسيار كليدي، بنيادي و زيرساختي در اين زمينه‌ها دارد».
 آقاي اكبريان: آيا خود حامل‌ها را جزء فرهنگ مي‌دانند يا فقط حامل فرهنگ مي‌دانند؟
 استاد رشاد: ما مي‌خواهيم آنها را جزء فرهنگ ندانيم.
 آقاي اكبريان: اگر اينطور باشد كه فقط همان اعتقادات و ارزش‌ها فرهنگ مي‌شود.
 استاد رشاد: اعتقادات و ارزش‌ها به اضافة منش و خوي‌هايي كه در انسان‌ها هست و منشأ كنش‌هايي مي‌شود فرهنگ شمرده مي‌شوند. آنچه ضرورت دارد طبقه‌بندي و مشخص كردن مراتب مؤلفه‌ها و عناصر تشكيل‌دهندة فرهنگ است؛ براي مثال در اين طبقه‌بندي مي‌توان گفت كه بينش و عقايد مقدم بر ارزش‌ و اخلاق است و اين دو مقدم بر كنش و رفتار. اما همان‌گونه كه خود عناصر و مؤلفه‌هاي فرهنگ را بايد طبقه‌بندي و ارزش‌گذاري كرد و ترتيب طولي اينها را مشخص ساخت، در مورد عامل‌ها و منشأها و موجب‌هاي فرهنگ هم بايد چنين كاري انجام داد؛ يعني بايد گفت كه چه عواملي در چه فرهنگ‌هايي سهم پررنگ‌تري دارند. در لاية مابعد فرهنگ هم ممكن است اين طبقه‌بندي ضرورت پيدا كند.
 اين طبقه‌بندي باعث مي‌شود ميان آنچه حامل فرهنگ است و آنچه جزء فرهنگ به شمار مي‌آيد تمايز گذاريم و آنها را با هم خلط نكنيم و بدانيم بعضي از چيزهايي كه جزء فرهنگ مي‌دانيم جزئي از فرهنگ نيستند، بلكه حاملي از آن هستند، البته شدت حامليت آن‌ها متفاوت است. والسلام


[1] . آنتونی گیدنز، جامعه‌شناسی (ویراست چهارم)، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، ج2، 1387، ص 34.
[2] . همان، ص 35.
[3] . همان، ص 34.
[4] . همان جا.
[5] . همان، ص39.
[6] . همان‌جا.
[7] . ديدگاه‌ها درباره‌ي سهم فرد و جامعه به همين موارد محدود نمي‌شود و ممكن است نگرش‌هاي متفاوت ديگري هم وجود داشته باشد.
[8] . البته اگر دين را بما هو دين و دين منزَّل، جدا و منفك از ظروف و شرايط اجتماعي ـ تاريخي كه در آن محقق شده و مردم به آن اعتقاد آورده‌اند در نظر بگيريم، مقوله‌اي جدا از فرهنگ است.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo