< فهرست دروس

موضوع: ديدگاه اخباريون درباره معرفت و نظر در اعتقادات

 

مرحوم مقدس اردبيلي و اهتمام به تحصيل علم .

در روضات الجنات مي نويسد: مرحوم مقدس اردبيلي در تحصيل علم آن قدر دقت داشت که هر گاه از نجف اشرف به زيارت کربلا مي رفت نمازش را احتياطا جمع مي خواند و مي گفت: تحصيل علم فريضه است و زيارت امام حسين عليه السلام سنّت است؛ چه بسا به واسطه انجام امر مستحب که زيارت باشد، فريضه اي ترک مي شود؛ بنابراين احتياط در جمع خواندن است. با آنکه آن بزرگوار در حال سفرهم مطالعه را ترک نمي کرد.

باز مي نويسد: مقدس قدس الله سره با مولي ميرزا جان همدرس بود. مولي ميرزا جان به مطالعه خيلي حريص بود و از اول شب تا آخر شب مطالعه مي کرد، ولي مرحوم مقدس ثلث آخر شب بيدار مي شد، نماز شب را مي خواند و پس از اداء نماز درباره درس روز گذشته فکري مي کرد و از مولي ميرزا جان بهتر مطالب درس را درک مي کرد.[1]

 

معرفي چند منبع مطالعاتي در مورد بحث فطرت

کتاب «فطرت» آيت الله مطهري؛ آيت الله جوادي آملي يک جلد از تفسير موضوعي قرآن را به بحث فطرت اختصاص داده اند. کتاب «پيام قرآن»، آيت الله مکارم؛ کتاب «فطرت و دين» حضرت استاد؛ مرحوم شاه آبادي استاد مرحوم امام، بحث مفصلي درباره انسان و فطرت دارند. ايشان در کتاب «رشحات البحار» اين بحث را آورده است. امام راحل در کتاب «شرح چهل حديث» بحثي را به فطرت اختصاص داده اند.

 

جمع بندي مباحث در مورد معارف فطري

1. معرف فطري را اگر به معرفت جبلي و سرشتي بالفعل تفسير کنيم يعني معرفتي که انسان از آغاز پيدايش و همزمان با ولادت واجد آن است. از نوع معرفت حضوري و در سطح ادراک غريزي حيواني خواهد بود. معرفتي متناسب با نازل ترين مرتبه وجودي انسان که فاقد قوه تعقل و تفکر يعني نفس ناطقه است و حتي از شعور از شعور غريزي کامل نيز برخوردار نيست، و پس از مدتي به تدريج شعور غريزي و حيواني اش قوت مي يابد و قوه تعقل و تفکر در او پديدار مي شود. بديهي است اين سطح از معرفت فطري چيزي نيست که شالوده و زيربناي اعتقادات و تکاليف ديني باشد. اصولا فطري ناميدن چنين معرفتي از باب تسامعح است. اين معرفت از سنخ معرفت غريزي و حيواني است نه معرفت فطري و انساني زيرا فرض اين است که در اين مرحله واجد نفس ناطقه و قوه تعقل و تفکر نيست. او در اين مرحله حيوان بالفعل و انسان بالقوه است.

در مورد چيستي غريزه شهيد مطهري مي فرمايد: غريزه ميل است و اين ميل از آن حيث که ميل است با درک و شهود همراه است. به همين خاطر اصطلاحا آن را شعور غريزي گويند، البته يک آگاهي ضعيف غريزي. برخلاف جماد که اصلا اين ميل در او نيست. انسان نيز از اين جهت که حيوان است اين مرتبه را دارد. انسان در آغاز پيدايش و قبل از تعلق روح حيواني، نبات است و حيات گياهي دارد. در مرحله بعد روح حيواني پيدا کرده و حيات حيواني مي يابد. او سپس رشد کرده تا به سطحي مي رسد که نفس ناطقه مي يابد. در اين مرحله او انسان خواهد بود .

2. اگر معرفت فطري را به معرفت بديهي يعني معرفتي که نفس ناطقه انساني واجد آن است و بر تفکر و استعداد عقلي مبتني نيست تفسير کنيم، (يعني بگوييم نفس ما اين معرفت را دارد و استدلال و فکر نيز نمي خواهد و واضح است) چنين معرفت فطري دوگونه است: يا حضوري است يا حصولي. در معرفت حضوري نفس ناطقه انساني متناسب با ظرفيت و سعه وجودي اش،‌ وجود خداوند و حقايق متعالي و الوهي را بدون واسطه مفاهيم ذهني شهود مي کند. و در معرفت حصولي، نفس ناطقه انساني با قوه عاقله و مفکره خود وجود خداوند و حقايق الهي را به واسطه مفاهيم ذهني ادراک مي کند. اين دو معرفت فطري به صورت بالفعل از آغاز پيدايش انسان در وجود انسان قرار داده نشده است. (لذا گفته مي شود که پسيني است).

محور بحث در آيه و روايات انسان است و نبايد اين مساله را اشتباه گرفت، مانند اينکه به شکوفه اي که هنوز سيب نشده، سيب اطلاق شود. اشتباه آن است که خيال کنيم انسان در مرحله اول واجد قوه ناطقه است در حالي که آنچه او در آن مرحله دارد استعداد اين امر است. اين استعداد در مرحله بعد که طبق قرائن و شواهد حدود سن تکليف است به فعليت مي رسد. لذا نوزاد، حيوان بالفعل و انسان بالقوه است که در سنين بعد که قوه تعقل يافت فعليت انساني مي يابد.

تفاوت و ميز ميان انسان و حيوان در غريزه نيست بلکه هر دو واجد غريزه هستند، بلکه تفاوت در دارا بودن قوه درک کليات يا نفس ناطقه است. بنابراين انسان متولد شده تا وقتي که اين قوه در او به فعليت نرسيده باشد انسان نشده است. او در بدو ولادت قابليت و استعداد اين امر را دارد که کم کم به فعليت مي رسد.

انسان با قوه تفکر و به کمک قواي حسي مفاهيم و تفکراتي را بدست مي آورد و نسبت ميان آنها را تصديق مي کند، مانند امتناع نسبت وجود و عدم در يک زمان و مکان و جهت واحد.

در مورد بديهيات و اينکه آيا اکتسابي هستند يا نه بايد به معناي اکتسابي دقت کرد. اگر اکتسابي به معناي فکري بودن باشد در اين صورت بديهيات غير اکتسابي و غير فکري هستند، زيرا تصديق و حکم عقلي امري است که وقتي مقدمات شکل گرفت، بدون فکر حاصل مي شود. اما اگر به معناي اين است که مقدمات آن را بايد خود فرد فراهم کند در اين صورت بديهيات نيز اکتسابي خواهند بود زيرا تصور مفاهيم و مقدمات حتي در مورد اوليات نيز صورت مي گيرد و امري فکري و اکتسابي است.

اين گونه معرفت هاي اين ويژگي را دارد که همگاني هستند و همه آن ها را مي فهمند. مليت و مذهب و تاريخ در آنها دخالتي ندارد. اگر کسي نسبت به آنها موضع گيرد معلوم مي شود که تصور درستي نسبت به مفاهيم آن نداشته است، و الا اگر تصور درستي مي داشت بي ترديد تصديق مي کرد.

 

بداهت و انکار ناپذيري وجود خداوند از ديدگاه علامه طباطبايي

علامه طباطبايي بر اين باور است که وجود خداوند، جز انکار لفظي که معناي معقولي ندارد، را نمي پذيرد.[2] از ديدگاه ايشان همه انسان ها – اعم از مؤمن و ملحد، و عالم و جاهل – به مقتضاي فطرت و سرشت خود به اين مطلب که عالم مشهود، متکي بر حقيقتي است که قوام بخش اجزاء و نظم دهنده آن هاست، اعتقاد دارند؛ او همان خداي سبحان است. آنان در اين باره اختلافي ندارند. اختلاف آنها درباره صفات آن حقيقت است که به دو گروه کلي تقسيم مي شوند: گروهي صفاتي را براي او اثبات مي کنند که لايق مقام الوهي است، و گروهي ديگر در صفات او به انحراف گراييده اند، يا به اين که صفات غير خدا را به او نسبت داده اند مانند مجسّمه و مشبّهه، و يا صفات خدا را به غير خدا نسبت داده اند، مانند مادي‌گرايان و دهريان که آفرينش و تدبير جهان را به ماده يا دهر نسبت داده اند.[3]

به اعتقاد وي، قرآن کريم اصل وجود خداوند سبحان را از بديهيات مي داند که در تصديق عقلي آن جاي توقفي وجود ندارد، بلکه عنايت و اهتمام قرآن به اثبات صفات خداوند مانند وحدت، فاطريت، علم، قدرت و غير آن ها است.[4]

جناب علامه، از اين هم فراتر رفته و بر اين باور است که وجود خداوند بديهي ترين بديهيات است، چنان که در تفسير آيه شريفه: ﴿يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبين[5] گفته است: اين آيه از غرر آيات قرآني است که معناي معرفت خدا را تفسير مي کند، زيرا جمله ﴿وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبين﴾ بيان گر آن است که خدا حقي است که به هيچ وجه، هيچ پرده اي او را نمي پوشاند، لذا وجودش از بديهي ترين بديهيات است که هيچ جهالتي به آن تعلق نمي گيرد، ليکن چيزي که بديهي است چه بسا مورد غفلت واقع مي شود. بر اين اساس علم به خداي متعال در حقيقت، زدودن و برطرف کردن غفلت نسبت به او است که از آن به علم تعبير مي شود. و اين همان حقيقتي است که در قيامت حتي براي انسان هاي کافر و ملحد آشکار مي گردد و مي دانند که خدا همان حق آشکار است، و آيه: ﴿لَقَدْ كُنْتَ في‌ غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديد﴾[6] نيز به همين مطلب اشاره دارد.[7]

 

عارفي که تار ساز شکست و تار دل نواخت

ميرزا جهانگيرخان قشقايي(ره) حکيم، عارف و فيلسوف بزرگ معاصر است. بزرگاني چون آيت الله العظمي بروجردي افتخار شاگردي او را داشتند، مرحوم جهانگير خان از معدود افرادي است که دير هنگام پاي به عرصه تحصيل و تهذيب نهاد ولي مراحل تزکيه را به سرعت پيمود و بر اوج بندگي و معرفت قرار گرفت.

او 40 سال با ايل همراه بود و کوچ مي کرد. به ساز علاقه داشت و براي اهل خودش تار مي زد. يکي از تابستان ها که ايل قشقايي به ييلاق آمده بود، جهانگيرخان مانند بقيه افراد ايل براي رفع حوايج خود به اصفهان رفت. تارش شکسته بود. دنبال تارساز مي گشت که به هماي شيرازي از عرفا و دانشمندان روزگار برخورد کرد. جهانگيرخان از هماي شيرازي نشاني تارساز را پرسيد، او هم نشاني تارساز معروفي را به او داد، ولي هنگام صحبت فهميد که هوش و استعداد جهانگير زيادتر از حد معمول است. به او گفت: «برو پي کار بهتري و علم بياموز، از تار زدن بهتر است».

در حالي که متأثر از گفته هماي شيرازي بود، راه خويش را گرفت و در بازار مشاهده کرد جماعتي اطراف شخصي با خضوع و خشوع حرکت مي کنند و به وي اداي احترام دارند. علت را جويا شد. گفتند: يکي از علماي اصفهان است. همان جا تصميمش را گرفت. تارش را رها کرد و در چهل سالگي راهي مدرسه طلاب شد. در مدرسه صدر حجره اي گرفت و با عشق و علاقه زياد پي تحصيل رفت.

او بقيه عمر شريفش را به يادگيري علوم مختلف؛ به ويژه فلسفه، حکمت، عرفان، فقه، اصول، رياضي و هيئت گذراند. هم مباحثه اش «آخوند کاشي» بود و هر دو از شاگردان آقا محمدرضا قمشه اي بودند. جهانگيرخان که سالها شاگرد حکيم قمشه اي بود، پس از هجرت استاد همراه او به تهران آمد. او درباره استادش مي گويد:

آيةالله بروجردي(ره) درباره او مي گويد: «ما در زمان جواني، در حوزه علميه اصفهان نزد مرحوم جهانگيرخان، اسفار مي خوانديم، ولي مخفيانه. چند نفر بوديم و خفيه به درس ايشان مي رفتيم».

در آن روزگار کساني که فلسفه مي خواندند به کفر و الحاد متهم مي شدند، اما جهانگيرخان کاري کرد که فلسفه از خطر کفر و نابودي نجات يافت. فقها و متشرعان نيز آشکارا به اين علم روي آوردند و آن را مايه ي فضل شمردند. از طلوع آفتاب جهانگيرخان سه درس را تدريس مي کرد. ابتدا لمعه، سپس شرح منظومه و درس سوم اخلاق بود. او فلسفه را به سبکي بسيار شيوا و شيرين تدريس مي کرد . آن قدر اخلاقش نرم و زبانش شيرين بود که وقتي مي خواستند فردي شراب خوار را تنبيه کنند، نزدش مي بردند و او مي کرد «حبسش کنيد تا به هوش آيد»؛ سپس برادرانه نصيحتش مي کرد و آن قدر کلامش تأثير مي گذاشت که گناه کار توبه مي کرد و شيفته اخلاق او مي گشت.

جهانگيرخان هيچ گاه از سهم امام و شهريه استفاده نکرد، بلکه از مال الإجاره ي زميني که داشت روزگار را مي گذراند.

شهيد مطهري(ره) در مورد ايشان مي فرمايد:«مرحوم جهانگير خان علاوه بر مقام علمي و فلسفي در متانت و وقار و انضباط اخلاقي و تقوا نمونه بوده است. تا آخر عمر در همان لباس عادي اولي خود باقي بود و فوق العاده مورد ارادت شاگردان و آشنايان قرار داشت».

مرحوم مدرس به نقل از استادش شيخ محمود مفيد «ره» نقل مي فرمود که : جهانگير خان با چند نفر از شاگردانش وارد قيصريه شدند. در آنجا در يکي از اتاق ها سر و صداي ساز و آواز به گوششان خورد . يکي از شاگردان ايشان گفت: حضرت آقا ببينيد!!؟ اجازه بدهيد من الان مي روم واينها را به هم مي زنم. خان فرمود: قدري تأمل کنيد: اين طريق امر به معروف و نهي از منکر نيست. شما الان اگر برويد و اين کار را بکنيد اينها اتباع ظل السلطانند و بالاخره فردا مؤاخذه مي کنند. و اسباب توهين به اهل علم مي شوند و ممکن است شما را تحت فشار و ناراحتي قرار بدهند. حالا بيائيد همراه من که طريقه امر به معروف و نهي از منکر را نشانتان بدهم. آنگاه خان با شاگردانش به داخل آن حجره رفته و پرده را عقب زده و فرمود: آقايان سلامٌ عليکم! ميهمان مي خواهيد؟ چند نفر از افراد داخل حجره دست پاچه شدند و رنگ از رخسارشان پريد و نگران شدند. خان فرمود: نه من نيامده ام مزاحم شما بشوم... حالا طلبه ها و شاگردان خان هم همين طور مات و مبهوت ايستاده اند و تماشا مي کنند. جهانگير خان به افراد مذکور گفت: خوب آقايان داشتند فلان دستگاه موسيقي را مي زدند، بزنيد ببينم! آنها هم شروع کردند به نواختن. جهانگير خان شروع کرد به ايراد گرفتن و اينکه شما اين دستگاه را داريد اشتباه مي زنيد. رو به آن ديگري کرد و فرمود شما بزن ببينم و همين طور يک يک همه افراد داخل حجره آن دستگاه را زدند و خان هم يک يک ايرادشان را گفت. اهل حجره و آقايان طلاب همه مات و مبهوت گشتند و از مهارت و استادي خان در موسيقي شگفت زده شدند. آنگاه جناب خان رو به همه آنها کرد و فرمود: آقايان من هم مثل شما يک وقتي با اين آلات سروکار داشتم و چنگي مي نواختم و نسبت به همه انواع دستگاههاي موسيقي مسلط بودم. اما در نهايت به اين نتيجه رسيدم که عمر خود را تلف کرده ام. آيا حيف اين عمر نيست که آدم، خود را صرف اين هرزه گي ها و امور لغو و بيهوده نمايد و شروع کرد به خواندن آيه و حديث و آنقدر گفت و گفت تا اين که مجلس طرب و ساز و آواز، مبدل به مجلس توبه شد و همه سخت گريستند. آنگاه افراد داخل حجره، شيشه هاي شراب را شکستند و اساس ضرب و ساز و آواز را نيز درهم ريختند و مجلس، يک مجلس روحاني گشت. آنگاه جهانگيرخان در حقشان دعا کرد و فرمود: خداي شما را به توبه اي که کرديد، بخشيد و خدا ان شاء الله شما را موفق و مؤيد گرداند. همانگونه که من هم از گذشتة خود توبه کردم و به حمد الله مؤفق گشتم.

 


[1] نقل از روضات الجنات، ج1، ص82 ؛ مجله افق حوزه 24 مهر 1387، ش 203.
[2] إن الله سبحانه لایقبل النفی اصلا الا بظاهر من القول من غیر أن یکون له معنی معقول. المیزان فی تفسیر القرآن، ج6، ص243.
[3] المیزان، ج8، ص341- 342.
[4] إن القرآن الشریف یعدّ اصل وجود تبارک و تعالی بدیهیا لایتوقف فی التصدیق العقلی به، و إنما یعنی عنایته باثبات الصفات، کالوحدة‌ و الفاطرتة، و العلم و القدرة و غیر ذلک. المیزان، ج1، ص395.
[7] المیزان، ج15، ص95.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo