< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

96/02/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 49 تا 55 سوره قمر

﴿إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ (49) وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ (50) وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (51) وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ فَعَلُوهُ فِي الزُّبُرِ (52) وَ كُلُّ صَغيرٍ وَ كَبيرٍ مُسْتَطَرٌ (53) إِنَّ الْمُتَّقينَ في‌ جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ (54) في‌ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ (55)﴾

در بخش پاياني سوره مبارکه «قمر» بعد از بيان آن اصول کلّي، به بيان کيفر تبهکاران و تحليل اينکه مشرکان مکه هيچ راهي براي نجات ندارند: ﴿أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولئِكُمْ﴾،[1] نه دليل عقلي دارند براي نجاتشان و نه دليل نقلي، بعد از بيان اينکه اينها معذَّب هستند برهان مسئله را به اين صورت ذکر کرد، فرمود: ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ﴾؛ ما هر چيزي را با اندازه و هندسه خلق کرديم. از اين آيات و مشابه اين آيات استفاده شد که صنعت بشر تابع قانون است، ولي خلقت الهي متبوع قانون؛ يعني هر کس در عالم هر کاري که مي‌خواهد بکند تابع يک مقررات و قانون است. اگر بخواهد از زمين چيزي برداشت کند تابع قانون است، اين زمين چه زميني بايد باشد؟ چه شرايطي بايد داشته باشد تا جا براي کشاورزي و دامداري يا باغداري و مانند آن باشد. بخواهد سدّي روي اين زمين بسازد، برجي روي اين زمين بسازد، خاک آن را بايد بررسي کند، آمادگي‌ آن را بررسي کند. با ابزاري که بخواهد خانه بسازد، برج بسازد، سدّ بسازد، تابع توان آن ابزار است. با ابزاري بخواهد کشتي بسازد، اتومبيل بسازد، هواپيما بسازد، تابع توان آن ابزار است. هر کاري را بشر به عنوان صنعت بخواهد انجام بدهد تابع قانون است، قانون در متن نظام هستي است. اين قانون را گاهي محقّقانه از نظام هستي استخراج مي‌کنند و مي‌نويسند، گاهي هم بر طبق تجارت افراد، روي همين نظام هستي است. اما ذات اقدس الهي که اين نظام هستي را خلق کرد، اين نظام، اين خلقت، متبوع قانون است، نه تابع قانون، زيرا قبلاً يک قانون نوشته‌اي نبود که ـ معاذالله ـ ذات اقدس الهي به استناد آن قانون از پيش تعيين شده زمين را خلق کند، آسمان را خلق کند و مانند آن، که اين قبلاً گذشت.

مطلب سوم آن است که اينکه مي‌گويند ذاتي اشياء تغييرپذير نيست، عدل ذاتاً حسن است، ظلم ذاتاً قبيح است، چگونه اينها تابع خلقت‌اند؟

مطلب چهارم پاسخ اين سؤال است و آن اين است که ذات اقدس الهي وقتي چيزي را خلق کرد، لوازم آن هم به تبع آن خلق مي‌شود. هاهنا امور ثلاثه: يکي اينکه خود آن شیء خلق مي‌شود به جعل بسيط. يکي اينکه لوازم اين شیء به تبع جعل بسيط اين شیء جعل مي‌شوند، اين دو. سوم اينکه اين لوازم نه جعل بسيط مستقل دارند نه جعل ترکيبي؛ يعني وقتي چهار را خدا خلق کرد، لازمه اين چهار، زوجيت است که اين زوجيت نه جعل بسيط دارد که خدا دوباره زوجيت را خلق بکند، نه جعل ترکيبي دارد که خدا زوجيت را براي اربعه جعل بکند؛ بلکه جعل تبعي دارد. جعل تبعي يعني چه؟ يعني جعل اربعه دو تا کار است: يکي جعل مستقل خود اربعه، يکي جعل تبعی زوجيت للاربعه. وگرنه اگر زوجيت مستقل از جعل باشد ما براي اين سؤال جوابي نخواهيم داشت. سؤال اين است که زوجيت ممکن است، يک؛ موجود است، دو؛ علت ندارد، سه. اگر يک موجود ممکني علت نداشته باشد، اصل نظام علّي زير سؤال است؛ لذا حتماً زوجيت مجعول است «لا بالجعل البسيط و لا بالجعل الترکيبي بل بالجعل التبعي». اينکه حکما وقتي که مي‌گويند ذاتي شیء جعل ندارد: ‌«ذاتي شیء لم يکن معلّلا ... و عرضيه اعرفن مقابله»،[2] همان جا بيان کردند که «ذاتي شیء لم يکن معلّلا بعلة زائدة علي ذات المعلول»؛ يعني ذاتي حتماً علّت دارد؛ منتها علت ذاتي همان علت ذات است که علت اربعه علّت زوجيت است؛ منتها اربعه را بالاستقلال، زوجيت را بالتبع. وگرنه حُسن عدل آيا امر ممکن است يا نه؟ يقيناً ممکن است، موجود است يا نه؟ يقيناً موجود است. چه گونه مي‌شود که يک شیء موجود، سند و دليل نخواهد؟ حتماً دليل مي‌خواهد، حتماً علّت مي‌خواهد. علّتش يا مستقيم يا غير مستقيم ذات اقدس الهي است.

بنابراين تمام قوانين عالم، تابع خلقت پروردگار هستند. آن وقت خلقت پروردگار برابر علم ذاتي اوست که علم ذاتي او حکمت و نظم و درايت و تدبير را هم به همراه دارد. پس صنعت، تابع قانون است، يک؛ قانون، تابع خلقت است، دو؛ خالق زير بار هيچ سؤالي نمي‌رود، سه؛ براي اينکه ما قانوني نداريم تا خالق را زير آن سؤال ببريم و بگوييم چرا اين کار را کردي؟ آن کار را نکردي؟ مگر ـ معاذالله ـ ما يک قانون پيش نوشته‌اي داريم که خداي سبحان کارها را بايد برابر آن قانون انجام مي‌داد و حالا که نکرد زير بار سؤال مي‌رود؟ قانون را از فعل خدا مي‌گيريم، چون او حکيم محض است، کار او عين عدل است، عين حق است، ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾.[3] لذا سيدنا الاستاد در سوره مبارکه «آل عمران» فرمود که اين از غرر آيات ماست که هر جا حق است از خداست، نه قبل از خدا و نه با خدا؛ قبل از خدا که مستحيل است، با خدا هم ممتنع، زيرا با خدا باشد؛ يعني شريک بارئ است؛ يعني شيئي است موجود و محتاج به خدا نيست و اين مستحيل است؛ لذا حق با خدا نيست، حق از خداست. اما حق با معصوم است، معصوم با حق است، هر دو ممکن است، هر دو از خدا هستند. «عليٌّ(عليه السلام) من الله»، «الحق من الله(سبحانه و تعالي)». ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾، «القانون من ربک»، «النّظم من ربک»، نه «النّظم مع ربک»، زيرا «كَانَ‌ اللَّهُ‌ وَ لَمْ‌ يَكُنْ‌ مَعَهُ‌ شَي‌ء‌»،[4] الآن هم همين طور است، الآن چيزي با خدا نيست، هر چه هست فعل اوست؛ منتها قوانين مادي را از موجودات مادي مي‌گيرند، قوانين مجرد را از عالم مثال مي‌گيرند، قوانين عقلي را از عالم عقل مي‌گيرند، به هر حال هر چيزي قانوني دارد. ارواح قوانيني دارند، لوح قوانيني دارد، قَدَر قوانيني دارد، عرش قانوني دارد، و فرشته‌ها قانوني دارند، همه‌ آنهانظم دارند و همه اينها قوانينشان از خلقت است.

مطلب بعدي آن است که ذات اقدس الهي فرمود: ﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾،[5] هم عالم امر مختصّ به خداست هم عالم خلق، اين يک؛ اگر امر، ناظر به عالم امر باشد، چه اينکه درباره روح آمده: ﴿قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي﴾؛‌[6] از عالم امر است، نه از عالم خلق. چه امر به معناي تدبير و فرمانروايي باشد که ناظر به «کان» ناقصه است، ﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ﴾ کان تامه، اصل آفرينش. ﴿وَ الْأَمْرُ﴾؛ يعني تدبير و مديريت و مدبّريت «کان» ناقصه است. اصل آفرينش از خداست، اصل پرورش از خداست. او خالق است، «کان» تامه مي‌دهد، او مدير و مدبّر است، «کان» ناقصه مي‌دهد. اين امر چه به معناي عالم امر باشد، چه به معناي فرمانروايي و تدبير باشد، بر اساس هر دو تفسير صحيح است که بگوييم: ﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾. حالا که ﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾ شد، در جريان خلق چند طايفه آيه است که سامان‌دهي خلق را مشخص مي‌کند. در جريان امر هم چند طايفه است که سازمان امر را مشخص مي‌کند. اگر روشن شد ﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾، «فالکلام في فصلين»: يک فصل مربوط به خلق است که چند طايفه آيات او را تأمين مي‌کنند، يک فصل مربوط به امر است که برخي از آيات آن را تأمين مي‌کنند.

در جريان خلق فرمود «کان» تامه اينها از افاضه خداست: ﴿اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾،[7] اين «کان» تامه است؛ يعني «کلّ ما صدر عليه أنّه شیءٌ فهو مخلوق الله تعالي»، اين برای «کان» تامه است. درباره «کان» ناقصه فرمود: ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ﴾،[8] اين «خَلَقَ» اين جمله مجرور است تا صفت باشد براي «کلّ شیء». ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ﴾؛ هر چيزي را که آفريد زيبا آفريد، ديگر زيباتر از آن ممکن نبود، اين «کان» ناقصه است، زيرا اگر زيباتر از وضع موجود ممکن بود، به صورت قياس استثنايي است که سه تا تالي دارد و «تالي بأسره مستحيل»، اگر زيباتر از اين ممکن بود و خدا خلق نمي‌کرد و نکرده بود، اين مقدم؛ خلق نکردنش يا للجهل است يا للعجز است يا للبخل، اين تالي مثلث؛ «و التّالي باسره مستحيل فالمقدم مثله»، پس از اين زيباتر ممکن نيست. اگر زيباتر از اين ممکن بود و خدا خلق نکرده بود، يا براي اينکه ـ معاذالله ـ نمي‌دانست، يا نمي‌توانست يا ـ معاذالله ـ بخل داشت. چون تالي به هر سه قسمش محال است؛ لذا عالم از زيباتر ممکن نيست. اينکه منسوب به ابوريحان بيروني است که اگر آسمان و زمين به حرف دربيايند مي‌شود موسيقي، مي‌شود آهنگ منظم. اين موسيقي يک بخش از آن که متأسفانه خارج از مدار حرکت مي‌کند، ولي آن بخش از آن که داخل در مدار است با ساختار خلقت ما هماهنگ است. شما ببينيد اين هفت ميلياردي که الآن روي کره زمين هستند همه اينها در برابر يک آهنگ گريه مي‌کنند، اين مارش عزا را که مي‌زنند همه گريه مي‌کنند، معلوم مي‌شود که اين آهنگ گريه‌آور است فارابي آن کتابي که در موسيقي نوشتند عميق‌تر و عريق‌تر و مفصل‌تر از کتاب‌هايي است که در فلسفه نوشتند و آن بخشي که براي هفت ميليارد بشر اين آهنگ را بنوازند آهنگ شاد است همه مي‌خندند. اين با دستگاه خلقت ما بايد سازگار باشد تا کسي عصب‌شناس نباشد، خلقت‌شناس نباشد، دستگاه بدن را نداند، نمي‌تواند موسيقي امتحان بکند حرف منسوب به جناب ابوريحان اين است که اگر کلّ آسمان و زمين به حرف در بيايند مي‌شود موسيقي، از بس منظم است، چرا؟ چون زيباتر از اين محال است. اگر زيباتر از اين ممکن بود و خدا خلق نمي‌کرد به يکي از آن سه تالي بود که «و التّالي بأسره مستحيل». پس ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ﴾ که اين جمله «خَلَقَه» مجرور است، محل جرّ است تا صفت باشد براي شیء. هر چيزي را که آفريد زيبا آفريد، اين «کان» ناقصه اشياء. طايفه سوم مشخص مي‌کند که زيبايي خلقت در هندسه داشتن و اندازه داشتن و نظم رياضي اينهاست. اين همين آيه محل بحث است: ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَر﴾؛ هر چيزي اندازه‌اي دارد. اگر هندسه دارد، اندزه دارد، اندازه دارد، مي‌شود زيبا. چرا ما مي‌گوييم فلان شخص زيباست و فلان شیء زيبا نيست؟ براي اينکه اين سرش با صورتش با دست‌هايش موزون است، مي‌گوييم زيباست و آن کسي که اعضاي او هماهنگ نيست، مي‌گوييم زيبا نيست. پس زيبايي خلقت در آن هندسه و سازمان و سازگارِ رياضي‌گونه اشياست که فرمود: ﴿كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ﴾. چون فعل خدا متبوع قانون است، در «کان» تامه، نظم جهان متبوع کار خداست در «کان» ناقصه، سازمان و هندسه رياضي اشياء تابع کار خداست در بخش سوم؛ لذا خدا زير سؤال نمي‌رود: ﴿لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾. چه چيزي را مي‌خواهي سؤال بکني؟ از چه چيزي مي‌خواهيد سؤال بکنيد؟ يعني يک قانون پيش نوشته‌اي داريد که بگوييد چرا فلان کار را کردي و فلان کار را نکردي؟ هر سؤالي که هست زير مجموعه فعل خداست؛ لذا فرمود: ﴿لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ﴾، اگر انسان بخواهد دقيق بحث کند مي‌بيند رياضي‌وار است، زيباست، مخلوق خداست، هر سه را ذات اقدس الهي آفريد. اين عصاره چهار طايفه؛ يعني اصل خلقت، زيبايي خلقت، مهندسي شده خلقت، مسئول نبودن خالق، اين طوايف اربعه زير مجموعه فصل اوّل است. پرسش: اينجا دور پيش نمی‌آيد که ما واجب را چطور ثابت می‌کنيم با قوانين، اثبات واجب می‌کنيم، حالا اين قوانين را از کجا می‌گيريم از فعل واجب؟ پاسخ: بله، غرض اين است که در مقام اثبات است. ما وقتي دود مي‌بينيم مي‌فهميم آتشي هست، با اينکه آتش فاعلِ دود است. در برهان «إنّ» هميشه همين طور است، آن برهان «لِمّ» است که از علّت پي به معلول مي‌برند. ما کارمان با برهان «إنّ» همين است که از اثر پي به مؤثر مي‌بريم. ما يک اثبات داريم يک ثبوت؛ در ثبوت، خدا مقدم است و فعل مؤخّر اما در اثبات و استدلال، فعل نزد ما مشهود است. ما وقتي يک چمن را مي‌بينيم پي مي‌بريم که آب هست، دودي را مي‌بينيم پي مي‌بريم که آتش هست، يک اثر مي‌بينيم معلوم مي‌شود مؤثر است. در استدلال اِنّي ما از اثر پي به مؤثر مي‌بريم. اگر توفيقي کسي يافت برهان لِمّي نصيب او شد، آن وقت اوّل خدا را مي‌شناسد: «بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي‌»،[9] اين برای معصومين است که از خدا به خدا رسيدن هنر است «بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي‌عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِي إِلَيْكَ وَ لَوْ لَا أَنْت‌»؛ من تو را نمي‌شناختم، نه اينکه من به دنبال يک چيز ديگر بروم، براي اينکه اگر من به دنبال آثار ديگر بروم تو که به من نزديک‌تر از آن هستي. من وقتي در درون خودم کنجکاوي کردم، ديدم صدر و ساقه من تحت قبضه توست، آن وقت من ببينم چون آسمان هست زمين موجود است درخت موجود است پس خالقي هست! اگر تو «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد»[10] هستي، از هر چيزي به ما نزديک‌تر هستي. اين بيان نوراني امام سجاد اين است که خدايا! من قبل از اينکه فهم را بفهمم تو را مي‌فهمم، آيا ـ معاذالله ـ فهم من به من نزديک‌تر از تو به من است يا تو به من نزديک‌تر از علم من هستي؟ من قبل از اينکه بفهمم که در عالم فهم چيست، تو را مي‌بينم. اگر کسي اهل درون‌کاوي باشد و بداند در درونش چه خبر است. اگر درون را رها کرد و به سراغ بيرون رفت، همين براهين عادي براي او بس است؛ اما «بِكَ عَرَفْتُكَ». اين بيان نوراني امام سجاد در دعاي «ابوحمزه ثمالي» اين است که «أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ‌ الْمَسَافَةِ وَ أَنَّكَ لَا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِكَ إِلَّا أَنْ تَحْجُبَهُمُ الْأَعْمَالُ‌ دُونَك‌»؛[11] عرض کرد خدايا! کسي بخواهد به طرف تو برود از همه مسافرت‌ها نزديک‌تر سفر الهي است، براي اينکه هيچ فاصله‌اي نيست، «أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ‌ الْمَسَافَةِ وَ أَنَّكَ لَا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِكَ». آن بيان نوراني ابي ابراهيم امام کاظم(سلام الله عليه) که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل کرد فرمود حجاب بين خلق و خالق شیء ثالث نيست، اينجا که حجاب مادي نيست، ما الآن اگر پشت ديوار را نمي‌بينيم چون «هاهنا امور ثلاثه»: يکي مائيم که محجوب هستيم، يکي اين ديوار است که حاجب است يکي آن شيئي است که پشت ديوار است و محجوب عنه است. حجاب معمولاً اين است؛ اما اين استدلال وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) اين است که اگر کسي محجوب از خدا بود، اين طور نيست که ما سه امر داشته باشيم، خدا بشود محجوب عنه، اين شخص بشود محجوب، يک شیء ثالثي در وسط حاجب باشد، اين طور نيست، اين از غرر روايات امام کاظم(سلام الله عليه) است که «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ»؛[12] اين بيان‌ حافظ تربيت مي‌کند که: ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست ٭٭٭ تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز[13] وگرنه ما ايران اديبان فراوان، حکماي بزرگ؛ اما هيچ کدام قبل از اسلام در اين حد حرف نمي‌زدند، اين گوي و اين ميدان، آثار ايراني‌ها قبل از اسلام هم هست. پرسش: مگر دوتا «خود» وجود دارد که يکی مانع ديگری باشد؟ پاسخ: اين توجه به خود همين است، اين را نبين، «تا علم و عقل بيني» اين همين که مي‌گوييم: من، درس من، علم من، فتواي من، مريد من، اين بازي‌ها حجاب است. ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست ٭٭٭ تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز

کجا قبل از اسلام ما اين حرف‌ها را داشتيم؟ «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ ... وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ»؛ او بي‌حجاب، محجوب است. «احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ»؛ او بدون حاجب، محجوب است، او بدون ساتر، مستور است؛ لذا اگر کسي خود را نبيند او را مي‌بيند. اين بيان نوراني امام سجاد که عرض کرد خدايا! «أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ‌ الْمَسَافَةِ» همين است، براي اينکه نه تنها «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد» است، ﴿يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾[14] است. تمام مشکلات ما همين است، اين بازي‌ها! ما قبلاً فکر مي‌کرديم که اين ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾[15] را چه گونه توجيه کنيم؟ آن روايت‌هايي که در درّ المنثور است يا تفسير نور الثقلين است در تفسيرهاي روايي ديگر ما هست که ائمه(عليهم اسلام) فرمودند همين که می‌گوييد اوّل خدا دوم فلان شخص، يا «لَولا فَلانٌ لَهَلَکْتُ»،[16] اين يک شرک رقيق است اين درست است. اما در امتحاناتی که پيش مي‌آيد، معلوم مي‌شود اکثر مؤمنين مشرک هستند، ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾، همين که منافع مادي مي‌آيد به دنبال زيد هستيم، همين که منافع مادي مي‌آيد به دنبال عمرو هستيم. پرسش: مگر در ايران قبل از اسلام(پهلويون) شبيه اين مطالب را نداشتند؟ پاسخ: نه، نبود «لو کان لبان»، شما ببينيد حرف‌هايي که در کلمات اين بزرگان هست اينکه مي‌گويد: مرگ اگر مرد است گو نزد من آي ٭٭٭ تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ[17] يک چنين حرفي را شما قبل از اسلام بياوريد! اين قرآن است که مي‌گويد انسان، مرگ را مي‌ميراند، بعدها اين شخص گفته بود: من از او جاني بي رنگ و بو ٭٭٭ او ز من دلقي بگيرد رنگ رنگ من در مصاف با مرگ، من پيروز هستم، براي اينکه او از من يک بدن مي‌گيرد، من ابديت خودم را از چنگال او حفظ مي‌کنم، اين حرف‌ها را ما اصلاً نداشتيم. اين جناب فردوسي که حشرش با اهل بيت، اين از بزرگان حکماي شيعه است که بارها به عرض شما رسيد آن روزي که ذکر نام مبارک حضرت امير اعدام قطعي داشت چون فردوسي يک مقامي داشت نتوانستند با او کاري بکنند، او بالصّراحه در شاهنامه‌اش گفت: که من شهر علمم عليّم دَر ست ٭٭٭ درست اين سخن قول پيغمبرست[18]

مگر غير او اگر گفته بود به او مهلت مي‌دادند؟ همه حرف‌هايي که ايشان نقل مي‌کند، امثال ايشان نقل مي‌کند ما چنين حرفي را نداشتيم که انسان مرگ را مي‌ميراند، انسان يک موجود ابدي است، بين انسان و خدا هيچ چيزي حاجب نيست.

در فصل دوم که مربوط به امر الهي است، همين بخشي از آيات فرمود که ما در فصل اوّل گفتيم: ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ﴾، هم «کان» تامه را گفتيم هم «کان» ناقصه را گفتيم، هم زيبايي آن را بيان کرديم هم راز زيبايي آن را در آن رياضي بودنش بيان کرديم. اما امري که ما گفتيم: ﴿لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾، امر ما ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَة كَلَمْحِ بِالْبَصَرِ﴾، ما گفتيم: ﴿لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾، آن چهار طايفه آيه مربوط به خلق بود، امر هم اين چنين است؛ منتها دقيق‌تر، زيباتر، ظريف‌تر، سريع‌تر. در سوره مبارکه «نساء» و امثال آن دارد: ﴿أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾، رسيدن به اين بخش بدون معرفت نفس دشوار است. اگر متعذّر نباشد متأثر است! ما اين صعود و هبوط خودمان را در درون خودمان که بررسي کنيم، مي‌بينيم که طلبه‌اي که وارد حوزه شد بخواهد درس بخواند اوّل اين کلمات را مي‌شنود، بعد وارد بحث‌هاي اصولي مي‌شود، شيء را کم‌کم مي‌فهمد، کلّ را کم‌کم مي‌فهمد، حلال و حرام را مي‌فهمد، اينها را شنيدن آهنگ با ديدن صورت نقش در کتاب، با مباحثه و اينها صورت‌ها را در شب مطالعه مي‌کند، داخل ذهن مي‌آورد، کم‌کم مي‌رسد به «کُلُّ شَيءٍ هُوَ لَکَ حَلالٌ».[19] اين «کُلُّ شَيءٍ هُوَ لَکَ حَلالٌ»، نه کي دارد نه کجا! نه زمان دارد نه زمين! اين را چه کسي فهميد؟ اين طلبه! کي فهميد؟ ديروز در درس فهميد. اين «کُلُّ شَيءٍ هُوَ لَکَ حَلالٌ»، در ديروز و پريروز و اينهاست يا در تمام اين ادوار تاريخ «کُلُّ شَيءٍ هُوَ لَکَ حَلالٌ» بود؟ اين به جايي رسيده که از زمان بيرون رفته، فردا که مي‌خواهد بحث کند باز وارد زمان مي‌شود. ما صعود و هبوط خودمان را اگر بررسي بکنيم، بخشي از آيات حشر، آيات برزخ، آيات قيامت که دفعتاً اين آسمان و زمين برچيده مي‌شوند و آن نفخ صور ظهور مي‌کند، او نه کي دارد نه کجا! براي اينکه نه زميني هست که به دور شمس بگردد تا مکاني باشد و زماني پديد بيايد. ما از کي خارج مي‌شويم، از کجا خارج مي‌شويم، هر روز کار ما اين است و هر روز وارد کي و کجا مي‌شويم. کسي که مطلب عميق علمي را در ذهن خود پروراند، بعد وقتي مي‌خواهد تنزّل بدهد بگويد يا بنويسد، از موطني که نه کي دارد نه کجا، وارد کي و کجا مي‌شود. آن شنونده که در کي و کجا به سر مي‌برد، بعد از «فهم» به يک مطلق يا کلّي مي‌رسد که هر دو منزّه از کي و کجا هستند. فرمود: ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَة كَلَمْحِ الْبَصَرِ﴾ يا ﴿كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾،[20] بعد فرمود اين هبوط و نزول گاهي در عرش سخن مي‌گويد گاهي در فرش. اين دو فصلي که بيان شده از اين دو آيه، با ﴿وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر﴾، ببينيد اين قرآن کريم که حبل متين است و بارها به عرض شما رسيد که خدا قرآن را به زمين نينداخت، بلکه به زمين آويخت! آن گونه که خدا باران را نازل کرد آن گونه قرآن را نازل نکرد، قرآن را به زمين آويخت نه انداخت. اين طناب دستش است، «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي»،[21] گاهي بالاي طناب را تکان مي‌دهد، همين سه، چهار فصلي که گفته شد در مي‌آيد، گاهي دامنه طناب را تکان مي‌دهد که «عربي مبين» است که دارد: ﴿وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر﴾. اين زميني است، آن‌جا که ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَة كَلَمْحِ الْبَصَرِ﴾، همان بخش‌هايي است که «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» است.

 


[13] ديوان حافظ، غزل266.
[17] مولوی، ديوان شمس، غزل شماره1326.
[18] شاهنامه فردوسی، بخش7.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo