< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

95/12/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيه 1 تا 18 سوره نجم

﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوي‌ (1) ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي‌ (2) وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي‌ (3) إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي‌ (4) عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي‌ (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي‌ (6) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي‌ (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي (8) فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني‌ (9) فَأَوْحي‌ إِلي‌ عَبْدِهِ ما أَوْحي‌ (10) ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي‌ (11) أَ فَتُمارُونَهُ عَلي‌ ما يَري‌ (12) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري‌ (13) عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي‌ (14) عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي‌ (15) إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي‌ (16) ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي‌ (17) لَقَدْ رَأي‌ مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري‌ (18)﴾

سوره مبارکه «نجم» که در مکه نازل شد، با تبيين وحي، مسائل خود را شروع کرد. مستحضريد که يکي از روايت‌هايي که فريقين نقل کرده‌اند هم مرحوم کليني نقل کرد، هم اهل سنّت نقل کردند و به تعبير مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در کتاب شريف مرآة العقول به چند طريق اين روايت نقل شده است، مسئله «قرب نوافل» است. حديث «قرب نوافل» را که فريقين نقل کردند و جزء حديث قدسي است، عصاره‌ آن اين است: «ما يزال عبدي يتقرب إلى بالنّوافل حتى أحبّه‌»،[1] بعد به قرب نوافل اشاره مي‌کند که «حتي أحبه»؛ يعني اين عبد که محبّ من است، سير تکاملي دارد تا مي‌شود محبوب من که من مي‌شوم محبّ او. در سوره «آل عمران» هم فرمود راه محبوب شدن هم هست: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني‌ يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾؛[2] شما اگر بخواهيد از محبّ بودنِ خدا و محبوب بودنِ خدا ترقّي کنيد، اين واسطه، «حبيب الله» است، پيرويِ «حبيب الله»، محبّ را محبوب مي‌کند، ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني‌ يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾. يک مقدار تأمّل کوتاه اين به صورت شَکل اوّل در مي‌آيد. شما اگر محبّ خدا هستيد، پيرو حبيب خدا باشيد، چون اين «حبيب»، فعيلِ به معني مفعول است، پيرو حبيب خدا؛ يعني محبوب خدا باشيد تا از محبّ بودن به محبوب بودن منتقل بشويد، ﴿فَاتَّبِعُوني‌ يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾.

حديث قرب نوافل که فريقين نقل کردند اين است که اگر بنده در اثر اطاعتي از دستورهاي الهي محبوب خدا شد، آن‌گاه خدا در فصل سوم، نه مقام ذات و نه صفات ذات که عين ذات است، در مقام سوم که وصف فعل است، خداوند زبان او مي‌شود: «كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا»،[3] و مانند آن. پس اگر کسي به قرب نوافل رسيد، زباني که با آن زبان سخن مي‌گويد «لسان الله» است، اين اصل اوّل؛ کامل‌ترين مصداق قرب نوافل اهل بيت هستند، مخصوصاً وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است، اين هم اصل دوم. پس نطقي که پيغمبر دارد پيغمبر ناطق است؛ اما لسان، لسان خداست، «الله» لسان اوست در مقام فعل و با لسان الهي حرف مي‌زند: «كُنْتُ ... لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ». اگر خداي سبحان در مقام فعل لسان وليّ خودش است که مصداق کامل آن وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است، پس ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾ بازگشت آن به ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾[4] است؛ يعني «و ما نطقت اذ نطقت و لکن الله نطق»، چون لسان، لسان الهي است.

مطلب بعدي آن است که اين زبان اگر بخواهد حرف بزند، فرض دارد که معلّم او جبرئيل باشد؟ اين لسان از چه کسي تعليم مي‌گيرد؟ جز از خودش از کسي ديگر فرض دارد که تعليم بگيرد؟ اگر وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) به قرب نوافل رسيده است که قطعاً رسيد و اگر در قرب نوافل اين شخص محبوب خداست که يقيناً هست و اگر در قرب نوافل خدا در مقام فعل، زبان او مي‌شود که هست، پس ﴿وَ ما يَنْطِقُ﴾ به اين برمي‌گردد «و ما نطقتَ اذ نطقت و لکن الله نطقَ». اگر «الله» دارد حرف مي‌زند، اين لسان را چه کسي ياد مي‌دهد؟ فرض دارد که جبرئيل به او ياد بدهد؟ يا خود ذات اقدس الهي که ﴿الرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ٭ خَلَقَ الْإِنسَانَ ٭ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾؛[5] معلّم قرآن خود ذات اقدس الهي است، خود ذات اقدس الهي در مقام برتر که ذات يا صفت ذات است، معلّم مرحله فعل اوست، معلّم اين لسان و گوياکننده اين لسان، خود خداست، نه جبرئيل و مانند آن. اين تحليل تفسيري تنها روي حديث قرب نوافل نيست، در خود روايات اهل بيت هم اين بيان آمده است. در تفسير شريف علي بن ابراهيم قمي که مستحضريد اين جزء اقدمين از اصحاب تفسير است، در پايان سال دويست و آغاز سال سيصد زندگي مي‌کرد. ايشان در همين جلد دوم تفسير به نام تفسير علي بن ابراهيم قمي در صفحه 334 آن‌جا دارد که ﴿ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي ٭ وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾ «أي لا يتکلم بالهويٰ، ﴿إِنْ هُوَ﴾ يعني قرآن، ﴿إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي ٭ عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوي﴾؛ يعني الله عز وجل». معلّم، خداست و وجود مبارک پيغمبر مستمع است و مي‌شنود، آن وقت ﴿ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي﴾؛ يعني خود پيغمبر داراي قدرت و استوا و استقلال از طرف خداي سبحان است. بعد در اواخر همين صفحه 334 دارد: ﴿ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي ٭ فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني﴾، «کان بين لفظه و بين سماع الرسول کما بين وتر القوس و عودها»؛ اين قاب قوسين، اين فاصله بين لفظ خداي سبحان که ناطق است با گوش حضرت رسول(صلي الله عليه و آله و سلم) اين مقدار فاصله شد، ﴿فَأَوْحي‌ إِلي‌ عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾. آن وقت ديگر «أوحي» را نمي‌توانيم بگوييم که يعني «فأوحي جبرئيل إلي عبد الله ما أوحي». چه اينکه در مسئله ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري‌﴾ دارد که «رأيت الوحي مرة أخريٰ»[6] آن وحي هم شنيدني است هم ديدني است، چون با قلب مي‌شنود و با قلب مي‌بيند؛ البته از قلب به چشم مي‌آيد. در طليعه بحث اشاره شد که بشرهاي عادي در بحث علم حصولي اوّل مي‌شنوند، بعد مي‌فهمند يا اوّل مطلبي را، سطري را در کتاب مي‌بينند، بعد مي‌فهمند، ولي اولياي الهي اوّل مي‌بينند بعد مي‌شنوند، اوّل مي‌فهمند بعد مي‌شنوند، اوّل مي‌فهمند بعد مي‌بينند.پرسش: همان طوری که قرآن دو تا نزول دارد، در نزول دفعی آن خداوند بوده و در نزول تدريجی جبرئيل بوده؟ پاسخ: حالا چه دفعي چه تدريجي، درجات قرآن مهم است، کجا تلقّي کرده است؟ الآن همان طوري که شأن نزول سهم تعيين‌کننده در فهم قرآن دارد، مسئله معراج هم يک سهم تعيين‌کننده دارد؛ مثلاً جريان اصحاب کساء را که وقتي بررسي کردند که در منزل صديق کبريٰ(سلام الله عليها) بودند، از اين شأن نزول معلوم مي‌شود که اين اهل بيت چه کساني هستند. الآن ما در آسمان هستيم، در معراج حضرت هستيم که عالي‌ترين قلّه عروج آن حضرت است، در اين مقطع چه کسي مي‌تواند معلّم پيغمبر باشد؟ مراحل نازله حضرت را مي‌شود فرض کرد که از مراحل عاليه فرشتگان کمک مي‌گيرد؛ اما مرحله عاليه خودِ حضرت را چه کسي مي‌تواند معلّم او باشد؟ بر اساس تحليل قرب نوافل فرض ندارد که معلّم انساني که به قرب نوافل رسيد و زبان، زبان خداست، خدا دارد حرف مي‌زند، اگر فرمود: ﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾، درباره نطق که به طريق اُوليٰ است «وَ ما نطقتَ اذْ نطقت و لکن الله نَطقَ». آن وقت ﴿ما يَنْطِقُ﴾ يعني «ما ينطق الله». در چنين فضايي، معلّم اين ناطق غير از خود خدا مي‌تواند باشد؟ پرسش: اگر لسان، لسانِ الهی شد، پس ﴿لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَك﴾[7] چه می‌شود؟ پاسخ: اين ديگر مراحل نازله حضرت است، چون وجود مبارک پيغمبر از ﴿دَنا فَتَدَلَّي﴾ تا آن مراحل نازله پيغمبر است، مثل خود قرآن کريم؛ قرآن کريم اين مراحل نازله‌اش «عربي مبين» است، آن مراحل بالايش «علي حکيم» است. اگر کسي با «علي حکيم» روبه‌رو شد بايد با «اولوا حکمة» تلقّي کند. آن‌جا ديگر لسان العرب و عرب و امثال آن نيست که بگوييم اين فعل ماضي است يا فعل مضارع است يا اين کلمه اين چنين است. وقتي به «عربي مبين» رسيديم، بر اساس قواعد عرب صحبت مي‌کنيم. پرسش: پيغمبر اکرم(ص) که هميشه محبوب خدا بود؟ پاسخ: بله، حبّ درجاتي دارد، ايمان درجاتي دارد، فرمود: ﴿إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إيماناً﴾؛[8] ايمان درجاتي دارد و ولايت درجاتي دارد، نبوت درجاتي دارد. فرمود: ﴿لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَي بَعْضٍ﴾،[9] اين نبوت است که درجات دارد. ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾;[10] اين رسالت است که درجات دارد. ولايت هم درجات دارد. انبيا وقتي که بعضي از آنها اولواالعزم هستند بعضي از آنها غير اولواالعزم هستند، درجاتي دارند. بعضي کتاب دارند، بعضي حافظ کتاب پيامبران هستند، بسياري از انبياي بني اسرائيل حافظ کتاب موساي کليم بودند. اگر اين دو نمونه را قرآن کريم مصرّحاً بيان کرد که ﴿لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَي بَعْضٍ﴾، ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾، پس رسالت درجاتي دارد، نبوت درجاتي دارد؛ حتي براي خود او هم درجاتي هست. اگر اينها عِدل قرآن کريم هستند، چه اينکه هستند و اگر قرآن کريم سقف آن «علي حکيم» است و کف آن «عربي مبين»، اينها هم همين طور هستند و از همين جا مي‌شود آن مطلب ديگر را هم استفاده کرد، آن قرآني که سقف آن «علي حکيم» است و کف آن «عربي مبين» است، درباره همين قرآن در حديث «ثقلين» آمده است که «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي»،[11] ولايت هم همين طور است. اين ولايت، اين نبوت، اين رسالت، اين امامت، اين گونه از عناوين حقيقي و کلامي ما «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» است؛ لذا خدا حافظِ معصوم است، خدا حافظِ عصمت است. همان طوري که ﴿وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾،[12] ولايت هم همين طور است، امامت هم همين طور است، رسالت هم همين طور است. اگر قرآن «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» است، فرمود ما قرآن را نازل مي‌کنيم ﴿وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾. امامت هم همين طور است، ولايت هم همين طور است، مگر اينها عِدل قرآن نيستند؟ اگر ـ معاذالله ـ قرآن يک بخش بالا داشته باشد که «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» است، آن وقت ولايت، نبوت، رسالت و امثال آن در آن مقطع حضور نداشته باشند که اوّلين لحظه افتراق اينهاست. پس «فَافْتَرقا» در حالي که فرمود: «لَنْ يَفْتَرِقَا».[13] اين فرض ندارد که قرآن درجه‌اي داشته باشد که در آن درجه ولايت نباشد، نبوت نباشد، رسالت نباشد، امامت نباشد. اگر قرآن «علي حکيم» است و اگر در بخش «علي حکيم»، «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» است، ولايت هم همين طور است، نبوت هم همين طور است؛ لذا نبوت را نمي‌شود برداشت، ولايت را نمي‌شود برداشت. امام را مي‌شود شهيد کرد؛ اما امامت را نمي‌شود برداشت. اين بيان نوراني زينب کبريٰ از همين جاها نشأت مي‌گيرد قَسم ياد کرد فرمود ممکن نيست وحي ما را بتواني فراموش کني! با اينکه آن روز خاورميانه در اختيار اموي بود. فرمود: «فَوَ اللَّهِ لَا تَمْحُو ذِكْرَنَا وَ لَا تُمِيتُ وَحْيَنَا»؛[14] ممکن نيست، براي اينکه اينها هم «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» است. بدن اينها را شهيد مي‌کنند؛ اما ولايت اينها، نبوت اينها، رسالت اينها، خلافت اينها، چون عِدل قرآن است و قرآن هم «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» است، اين عناوين حقيقي هم که مظاهر فيض الهي هستند، اينها هم «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» هستند. پرسش: درباره اين ذوات مقدس ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ هست؛ اما در مورد آنها که نيست؟ پاسخ: چرا، اين ديگر امر ثابت است. قرآن از بالا تا پايين حبل خداست، آن وقت انسان که قوس صعود دارد ترقّي مي‌کند، هر درجه‌اي از درجات قرآن را که ياد گرفت از خدا مسئلت مي‌کند که درجه ديگر را به ما ياد بدهد، ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾،[15] ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾ تا برسند به «علي حکيم». اين حبل متين آويخته است از «علي حکيم» تا «عربي مبين» تنظيم شده است. آن وقت انسان مي‌گويد: ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾؛ يعني توفيقي بده که ما در قوس صعود از اين «عربي مبين» حرکت کنيم تا به «علي حکيم» برسيم! آن‌جا حدّ هم ندارد. پرسش: تبعيّت از نبیّ، تبعيّت از قول نبیّ است يا تبعيّت از افعال نبیّ است؟ پاسخ: فعل نبيّ، وصف نبيّ، اسوه است براي ما. ما که در نبوت او سهمي نداريم. اين در اخلاق، در علم، در فضايل، در فواضل، در همه اينها براي ما اسوه است، ﴿لَقَدْ كانَ لَكُمْ في‌ رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾.[16] آن‌جايي که اخلاق ماست، حقوق ماست عقايد ماست، اوصاف ماست، حضرت براي ما اسوه است؛ اما آن قسمت‌هايي که مخصوص خود حضرت است به نام نبوت و اينها که اسوه نيست.

در کتاب شريف توحيد مرحوم صدوق آن‌جا مرحوم صدوق که بخشي از اينها را در روايت ديروز خوانديم. مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در کتاب شريف توحيد صفحه 116 و 117 اين مطالب را دارند، در صفحه 116 از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل مي‌کنند که حضرت فرمود: «رَأَی رَسُولُ اللَّهِ ص رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَعْنِي بِقَلْبِه‌»، اين ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ﴾ را يعني «ما کذب فؤاد رسول الله ما رأيٰ»؛ آنچه را خود قلب پيامبر نسبت به ذات اقدس الهي مشاهده کرده است. آن وقت فرمود: «وَ تَصْدِيقُ ذَلِكَ» در روايتي ديگر اين است که «سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع هَلْ رَأَی رَسُولُ اللَّهِ ص رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ نَعَمْ بِقَلْبِهِ رَآهُ أَ مَا سَمِعْتَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ ﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی﴾‌ أَيْ لَمْ يَرَهُ بِالْبَصَرِ وَ لَكِنْ رَآهُ بِالْفُؤَاد»، معلوم مي‌شود که سخن از جبرئيل نيست که جبرئيل را ديده، سخن از «الله» است که «الله» را ديده؛ البته با قلب ديده، چون ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ﴾.[17] اينها را در صفحه 116 بيان کرد.

اما در صفحه 117 همان روايتي است که در بحث ديروز اشاره شده است. ابي بصير مستحضريد نابينا بود، ابي بصير از وجود مبارک امام صادق سؤال مي‌کند که «أَخْبِرْنِي عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ هَلْ يَرَاهُ الْمُؤْمِنُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»؛ آيا خدا را مؤمنون در قيامت مي‌بينند؟ حضرت فرمود: «نَعَمْ»؛ بله مي‌بينند. بعد خود حضرت فرمود: «وَ قَدْ رَأَوْهُ قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَامَةِ»؛ قبل از قيامت هم خدا را ديدند. ابي بصير عرض مي‌کند که «مَتَی»؛ چه وقت خدا را ديدند؟ «قَالَ حِينَ قَالَ لَهُمْ ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلی﴾»؛ چون خداي سبحان با آنها «مشاهدةً و مشافهةً» گفتگو ‌کرد: ﴿وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي‌ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي﴾؛[18] فرمود ما در آن موطِن خودمان را نشان داديم، از آنها اقرار گرفتيم، آنها هم شهادت دادند به دو جهت که مبادا در قيامت بهانه‌گيري کنند و بگويند: ﴿إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ﴾،[19] يا ﴿إنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا﴾؛[20] بگويند ما اصلاً در محيطي بوديم که دين به ما نرسيده، اين يک؛ يا در محيط جاهلي بوديم، نياکان ما مشرک بودند، ما هم مشرک‌زاده بوديم، شرک ورزيديم، اين دو. براي اينکه اين بهانه‌ها را در قيامت مطرح نکنند ما در درون آنها اين راز را گذاشتيم؛ منتها اينها سرمايه خودشان را بايد حفظ بکنند. اگر ـ خداي ناکرده ـ با اغراض و غرائز و سيّئات، اين سرمايه را دفن کردند: ﴿وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾،[21] اين سرمايه از بين نمي‌رود، اين را نمي‌شود از بين بُرد. دفن مي‌شود کرد، زنده به گور مي‌شود کرد؛ اما اين نمي‌ميرد. «تدسيس» که صيغه باب تفعيل دسيسه است، اين است که انسان خاک‌ها را کنار مي‌برد، چيزي را در خاک مي‌گذارد، بعد روي آن را خاک مي‌ريزد، اين را مي‌گويند دسيسه، ﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾[22] همين است. کاري که دسيسه‌کننده مي‌کند اين است که يک سلسله اهدافي دارند، اين را در بين عناوين ديگر دفن مي‌کنند. در قرآن فرمود: ﴿وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾، کسي يک سلسله اغراض داشته باشد، غرائز داشته باشد، هواها داشته باشد، اين فطرت را در اين وسط دفن بکند، اين را زنده به گور کرده، ولي هست. فرمود ما خودمان نشان داديم، از اينها اقرار گرفتيم. اين است که اگر کسي به آن حدّ حيوانيت نرسيد، هر معصيتي که بکند، شب قبل از اينکه بخوابد، به هر حال با خودش درگير است، اين نفس لوّامه نمي‌گذارد او بخوابد، مدّتي با او درگير است که چرا اين کار را کردي؟ اين نفس لوّامه که انسان را فشار مي‌آورد، يک عدّه به عنوان وجدان تعبير مي‌کنند. اين همان نفس لوّامه است، همان حرف فطرت را مي‌زند که چرا اين کار را کردي؟ چه کسي به آدم اعتراض مي‌کند؟ ما اگر يک کار خيري کرديم خوشحال هستيم و از درون نشاط داريم، چه کسي ما را به نشاط وادار مي‌کند؟ همان راز دروني است. اگر ـ خداي ناکرده ـ يک کار بدي کرديم، اين اعتراض مي‌کند، اين چه کسي است که اعتراض مي‌کند؟ اين طور نيست که ما يک فضاي خالي داشته باشيم، يک لوح خالي به ما داده باشد نه، يک لوح زرّين نوشته‌اي خدا به ما داد که اين هرگز پاک نمي‌شود، اين فطرت از بين نمي‌رود. اين همان است که انسان در آن مرحله ذات اقدس الهي را مشاهده کرده. وقتي ابي بصير کور به امام صادق(سلام الله عليه) عرض مي‌کند که چه وقت بشر خدا را ديد؟ شما که مي‌فرماييد قبلاً ديدند، چه وقت بود؟ فرمود: «حِينَ قَالَ لَهُمْ ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلی‌﴾» بعد يک چند لحظه‌اي وجود مبارک امام صادق ساکت شد «ثُمَّ سَكَتَ سَاعَةً» بعد به ابي بصير فرمود که «وَ إِنَّ الْمُؤْمِنِينَ لَيَرَوْنَهُ فِي الدُّنْيَا قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَامَةِ»؛ برخي از مؤمنين خدا را در دنيا قبل از قيامت هم مي‌بينند. پس در آن نشئه ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾ ديدند، قيامت هم خدا را با چشم دل مشاهده مي‌کنند. بعضي از مؤمنين و اوحدي از اهل ايمان، خدا را در دنيا مي‌بينند. «لَيَرَوْنَهُ فِي الدُّنْيَا قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَامَةِ». بعد به ابي بصير کور فرمود: «أَ لَسْتَ تَرَاهُ فِي وَقْتِكَ هَذَا»؛ مگر الآن خدا را نمي‌بيني؟ اين به عنايت معصوم است، چگونه وجود مبارک امام صادق تجلّي الهي را براي ابي بصير کور نشان داد که ابي بصير عرض کرد آري. فرمود مگر الآن خدا را نمي‌بيني؟ بعد ابي بصير عرض کرد که «قَالَ أَبُو بَصِيرٍ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَأُحَدِّثُ بِهَذَا عَنْكَ»؛ اين حديث را مجاز هستم که براي ديگران نقل بکنم؟ اصلاً اجازه حديث و نقل روايت از همين جاها شروع شد. حضرت فرمود: «لَا»؛ اين را حق نداري براي همه نقل بکني. «فَإِنَّكَ إِذَا حَدَّثْتَ بِهِ فَأَنْكَرَهُ مُنْكِرٌ جَاهِلٌ بِمَعْنَی مَا تَقُولُهُ ثُمَّ قَدَّرَ أَنَّ ذَلِكَ تَشْبِيهٌ كَفَرَ»؛ اين يا ما را تکذيب مي‌کند که يک طرف جهنم است، يا ظاهر حرف را مي‌گيرد که طرف ديگر جهنم است. نه، حق نداري براي هر کسي نقل بکني. مگر آنچه را که مي‌تواني براي خواص، براي حوزه‌ها، در حوزه‌هاي علمي مطرح کنيد، مگر مي‌شود براي توده مردم مطرح کرد؟ پرسش: ...؟ پاسخ: نه، مقام ذات که اصلاً چيز نيست. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است که هر چيزي که شناخته مي‌شود خدا نيست، خيلي اين حرف بلند است! در خطبه 186 دارد که «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ‌»؛ اگر چيزي خودش را بشناسيم، اين خدا نيست، براي اينکه چگونه او را مي‌شناسيم؟ اگر خودش را بشناسيم يا از راه حدّ مي‌شناسيم، پس جنس و فصل دارد، مادّه و صورت دارد، تجزيه و تحليل مي‌کنيم، خودش را مي‌شناسيم. اگر علم حصولي باشد و برهان و منطق و کلام و فلسفه و اينها باشد. اگر هستيِ او را بخواهيم بشناسيم، بايد علم شهودي را بشناسيم، شهودي هم بايد حتماً مرکّب باشد که ما يک گوشه‌ آن را بشناسيم يا اگر همه‌ آن را مي‌شناسيم بايد محدود باشد. خدا نه مرکّب است که ما يک گوشه‌ آن را بشناسيم، نه محدود است که همه‌اش را بشناسيم، پس با علم شهودي نمي‌شود شناخت. نه ماده و صورت دارد نه جنس و فصل دارد که ما با حدّ تام يا حدّ ناقض بشناسيم. چقدر اين حرف، حرف بلندي است؟! اين در خطبه 186 است، فرمود هر چه که شناختني است خدا نيست. خدا را با آثار و افعال و آياتش مي‌شناسيم. از باب «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ‌»؛ چيزي که شناخته مي‌شود خدا نيست. خدا آن است که شناختش مستحيل باشد، براي اينکه از چه راهي مي‌خواهيم بشناسيم؟ بخواهيم از راه مفهوم و استدلال و حدّ تام و حدّ ناقص بشناسيد، او که جنس و فصل ندارد، او که ماهيت ندارد. بخواهيد شهوداً بشناسيد او که گوشه ندارد که يک گوشه‌اش را ببيني، جزء ندارد. بخواهيد همه‌اش را بشناسيد او که حدّ ندارد. «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ».

سيدنا الاستاد يک رساله کوچکي دارند به نام علي و الفسلفة الالهية اين را در آن‌جا هم نقل کردند. يک بيان لطيفي هم مرحوم طبرسي در احتجاج دارد که آن بيان ظاهراً در نهج البلاغه نيست، آن هم اين است که «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ‌» آن هم برگرفته شده از همين خطبه 186 نهج البلاغه است. الآن ما از باب تشبيه معقول به محسوس همه ما خيال مي‌کنيم وقتي سر بلند کرديم به طرف آسمان آفتاب را مي‌بينيم، مي‌گوييم اين آفتاب است، بعد مي‌گوييم: «آفتاب آمد دليل آفتاب».[23] اما يک محقق جِرم‌شناس و کوکب‌شناس و اخترشناس و سپهرشناس مي‌گويد اين که مي‌بينيد آفتاب نيست، اين نور آفتاب است. اگر خواستي درباره آفتاب نظر بدهيد، آن وقتي که کسوف شد؛ يعني جِرم قمر بين ما و بين آفتاب فاصله شد و نگذاشت نور آفتاب به ما برسد که اين را مي‌گويند کسوف؛ يعني ما را ظلّ گرفته، نه آفتاب را؛ يعني نور آفتاب مي‌خورد به کره ماه، آن طرفش روشن است، کره ماه هم که يک جِرم مادي است سايه‌اش مي‌افتد روي زمين، ما را ظلّ گرفته است نه اينکه آفتاب را ظلّ گرفته باشد. آفتاب را ظلّ نمي‌گيرد. ما را که ظلّ گرفته، ما نمي‌توانيم آفتاب را ببينيم. اگر کسوف تام باشد که هيچ راهي نداريم، اگر بخشي، ذرّه‌اي از ذرّات و گوشه آفتاب پيدا بشود در حال کسوف، همه اين اخترشناسان مي‌گويند اگر کسي بخواهد با چشم غير مسلّح آفتاب را ببيند کور مي‌شود، اين را که ما مي‌بينيم نور آفتاب است، ما نور سماوات و ارض را که ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[24] را مي‌بينيم، سراسر عالم آيه الهي است. همه جا بَنِر زده است، مي‌گويد خدا خدا خدا خدا خدا، هيچ چيزي نيست که نگويد خدا؛ اما کسي که گوش کند اين ندا کم است. مگر هيچ چيزي مي‌شود نگويد و داد نزند خدا خدا؟ ﴿إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾.[25] همه تسبيح‌گوي او هستند. بنابراين آن منطقه بالضّرورة مستحيل است.

خدا سيدناالاستاد را غريق رحمت کند! ايشان در الميزان اين فرمايش را دارند، بزرگان و عرفا هم مي‌گويند اصلاً راه نيست، آنچه را که مي‌شناسي خدا نمي‌تواند باشد. خدا آن است که شناختش مستحيل است. چه انبيا چه اوليا، براي اينکه راه شناخت ما يا راه حصولي است يا راه حضوري، يا راه برهان است يا راه عرفان، يا راه فهميدن است يا راه ديدن؛ خدا را نه مي‌شود فهميد و نه مي‌شود ديد، «كُلُّ مَعْرُوفٍ»، اين حرف‌ها را چه کسي مي‌توانست بگويد؟ حکماي يونان مي‌توانستند بگويند؟ «كُلُّ مَعْرُوفٍ»، اينکه بارها عرض مي‌کنيم اين مثل «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ أَبَداً بِالشَّكِّ»[26] نيست که با چند سال درس خواندن حلّ شود، اين يک جان کَندن مي‌خواهد. اگر نهج البلاغه، اگر صحيفه سجاديه عرضه بشود، آن وقت معلوم مي‌شود فلسفه يعني چه! کلام يعني چه! «كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ و كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُول‌»، اينها همه در خطبه 186 که مرحوم سيد رضي(رضوان الله عليه) مي‌فرمايد که اين خطبه مشتمل بر علومي است که ساير خطبه‌ها اين اشتمال را ندارند. پرسش: يعنی ﴿الله نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ از ذات و اکتناه ذات منصرف است؟ پاسخ: نه، فعل اوست. وابسته به اوست. اين ذات او قيّم اصلي اين ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ است و اين ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ فيض اوست، ما با فيض او رابطه داريم، با ظهور او رابطه داريم، با تجلّي او رابطه داريم. اين تجلّي ذاتاً مي‌گويد خدا خدا خدا خدا. خود خدا يعني آن ذات نامتناهي چون بسيط است، راه حدّ و برهان ندارد، چون نامتناهي است راه کشف و شهود ندارد. پرسش: ديدن با قلب به چه معناست؟ پاسخ: همين، ما الآن خدا را با برهان مي‌فهميم که هر ممکني واجب دارد، به برهان تسلسل يا براهين ديگر، اين را با عقل به اصطلاح مي‌فهميم. ما در حالي که اضطرار داريم چه حالتي است؟ آن حال اگر شکوفا بشود، مراحل بالا را مي‌بينيم. ما با چه کسي داريم حرف مي‌زنيم؟ داريم دست به دامن چه کسي مي‌زنيم؟

بياني از وجود مبارک امام حسن عسکري هست ـ حالا گرچه آن تفسير منسوب به آن حضرت خيلي سند تام ندارد ـ کسي عرض کرد که «دُلَّنِي عَلَی اللَّه‌»،[27] حضرت فرمود که مسافرت کردي و سوار کشتي شدي؟ عرض کرد بله. فرمود يک وقت اتفاق افتاده که طوفاني بشود و کشتي دارد غرق مي‌شود؟ عرض بله. فرمود در آن حال به چه کسي متوجه شدي؟ هيچ کسي که خبر ندارد از آدم، انسان در آن حال نااميد نيست. سوار اين کشتي‌های «تحت البحر»ي هم بشود، آن‌جا احدي به انسان دسترسي ندارد تا بفهمد که آدم غرق شده، ولي در آن حال انسان نااميد نيست. به چه کسي آدم متوجه مي‌شود؟ به کسي که قادر است دريا را رام بکند، به کسي که قادر است و همه جا حضور دارد، قدرتش هم نامتناهي است، فرمود: «فَذَلِكَ الشَّيْ‌ءُ هُوَ اللَّه‌». پرسش: ما که افعال و تجليّات خدا را که نمی‌پرستيم؟ پاسخ: نه، اين تجلّي يعني تجلّي! اين ذات او را نشان مي‌دهد. پرسش: ما توجّهی به ذات حتماً داريم؟ پاسخ: بله، مثل اينکه ما الآن کسي هست که او را نمي‌بينيم، در آينه مي‌بينيم، اين آينه او را نشان مي‌دهد، ما که صورت مرآتيه را نمي‌پسنديم و نمي‌پرستيم. اين صورت مرآتي او را نشان مي‌دهد، ما هم اين آدرس و اين فلش را به طرف او متوجه مي‌کنيم؛ اما خود او را نمي‌بينيم. پرسش: همان او چيست که ما راجع به او صحبت می‌کنيم؟ پاسخ: او مفهوماً براي ما روشن است، اوّل تا آخر قرآن او را معرفي کرده است که ﴿هُوَ اللَّهُ الْواحِد﴾[28] ازلي هست، ابدي هست، سرمدي هست، اين «جوشن کبير» شناسنامه اوست. پرسش: آيا ما مفهوم خدا را می‌پرستيم؟ پاسخ: نه، اين مفهوم، لغو که نيست، او را نشان مي‌دهد. مي‌گوييم آب چيزي است که رفع عطش مي‌کند، به مفهوم آب که نمي‌گوييم رفع عطش مي‌کند. ما مي‌گوييم مفهوم خدا يعني آن‌که کلّ اين نظام را آفريد. ما مکلّف به برهان هستيم، به فهم هستيم، نه به ديدن. فهم هم به خوبي مي‌فهميم، هيچ ترديدي نداريم. پرسش: مشرکين که می‌گفتند: ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا﴾.[29] پاسخ: اينها چون «الله» را قبول داشتند، محقّقان اهل شرک حرفشان اين بود که ما که بت‌ها را مي‌پرستيم خدا مي‌داند، اگر اين کار، کار بدي باشد، خدا مي‌تواند جلوي ما را بگيرد: ﴿لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْ‌ءٍ﴾،[30] اين مغالطه‌اي بود که بين اراده تکوين و تشريع دامنگير آنها بود. جَهله اهل شرک هم که معيار تصديق و تکذيب اينها هم قبول و نکول نياکانشان بود هر چه که آنها گفتند، مي‌گفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلَي أُمَّةٍ﴾.[31] هر چه که نگفته بودند، مي‌گفتند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ﴾.[32] آنهايي که خدا را قبول داشتند مي‌فهميدند و مي‌گفتند ما اين بت‌ها را مي‌پرستيم تا ما را به خدا نزديک کند، دين آمده گفته که اين بت‌ها خودشان به خدا نزديک نيستند، چه رسد به شما. خدا به شما «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد»[33] است، به دستور دين عمل کنيد، نماز بخوانيد به خدا مي‌رسيد.

بنابراين ما به برهان مکلّف هستيم، برهان هم راهش باز است. ما براي رفع عطش خود مي‌گوييم آب مي‌خواهيم، به دنبال آب بايد برويم، مفهوم «الف» و «باء» که رفع عطش نمي‌کند. ما يقين داريم که چيزي در خارج هست، آن خارج را نه مي‌بينيم، نه مي‌فهميم. فهميدني نيست، چون خارجيت، عين ذات اوست، چيزي که خارجيت عين ذات اوست که به ذهن نمي‌آيد. ما نمي‌توانيم به خارج برويم، براي اينکه او بسيط است و نامتناهي است، با هيچ گوشه او نمي‌توانيم تماس بگيريم، چون گوشه ندارد. همه‌اش را نمي‌توانيم مشاهده کنيم، چون همه‌اش نامتناهي است.

بنابراين آنچه در تفسير شريف علي بن ابراهيم آمده که ﴿عَلَّمَهُ﴾ که معلّم خود خداست، ضمير «علَّم»؛ يعني فاعل به «الله» برمي‌گردد، «أوحيٰ» به «الله» برمي‌گردد، اين نشان مي‌دهد که کلّ اين صحنه ذات اقدس الهي است که دارد پيغمبر خود را مي‌پروراند. اين نشان مي‌دهد که مي‌فرمايد: ﴿وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ﴾؛[34] مفسّر واقعي در حقيقت، اينها هستند که مشکل را حلّ مي‌کنند؛ منتها فرمودند مواظب باشيد اگر شما نزد امام نشسته‌ايد، ديگر عرض بر قرآن لازم نيست، چون خودش قرآنِ متحرک است، وحيِ متحرک است، عِدل قرآن است؛ اما اگر در کتاب و روايتي شنيديد، چون به نام زياد دروغ جعل مي‌کنند، شما بايد بر قرآن عرضه کنيد، اين است که الميزان براي همين نوشته شده است، ما يک ترازو مي‌خواهيم. دو طايفه از نصوص است که فرمودند به نام دروغ زياد جعل کردند و زياد جعل مي‌کنند هر چه از ما نقل کردند اوّلاً بايد بر قرآن عرضه کنيد، اگر مخالف قرآن ـ نه مختلف، نه عام و خاص، نه مطلق و مقيّد که اختلاف داشته باشد، بلکه مخالف باشد ـ اگر مخالف قرآن بود، مباين قرآن بود، حرف ما نيست. اگر مخالف نبود، آن وقت بعد از اين دوباره ببريد خدمت قرآن، مفسّر قرآن قرار بدهيد، مقيّد قرآن قرار بدهيد، مؤيد قرآن قرار بدهيد، اين کارها را بکنيد. اين کارها را بايد کرد. پس ما يک الميزان مي‌خواهيم که سعي بين صفا و مروه بکنيم، هم روايات نصوص علاجيه[35] به ما گفته است اگر روايات، متعارض شدند بر قرآن عرضه کنيد، هم غير روايات متعارض، در غير روايات متعارض هم به ما فرمودند الا و لابد بايد بر قرآن عرضه کنيد، براي اينکه به نام ما زياد دروغ جعل کردند،[36] چون به نام ما زياد دروغ جعل کردند، شما اوّل به قرآن عرضه کنيد، اگر مخالف قرآن بود، مباين قرآن بود «فَاضْرِبُوهُ عَلَي الجِدار»،[37] اگر مخالف نبود بگيريد يا مخصّص او قرار بدهيد يا قرينه قرار بدهيد يا مؤيد قرار بدهيد، ما اين چند کار را بايد بکنيم، اوّل بايد يک ترازو بايد داشته باشيم که قرآن چه مي‌گويد؟ اگر دست ما خالي باشد، ترازو نداشته باشيم، بر چه چيزي عرضه کنيم؟ کلّ قرآن را بايد بدانيم، ولي حجت نيست، ترازوست، با ترازو کار حلّ نمي‌شود، بعد برسيم خدمت روايات، روايات چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد بايد عرضه کنيم بر قرآن. اگر مخالف قرآن بود که «فَاضْرِبُوهُ عَلَي الجِدار»، اگر مخالف قرآن نبود، مثل قرآن «علي الرأس و العين» در کنار قرآن قرار بدهيم، آن وقت اين مي‌شود مخصّص، اين مي‌شود مؤيد، آن وقت قرآن و عترت مشکل ما را حلّ مي‌کنند.

 


[23] مثنوي معنوي، دفتر اول، بخش ششم؛ «آفتاب آمد دليل آفتاب ٭٭٭ گر دليلت بايد از وي رو متاب».
[36] الاحتجاج، الطبرسی، ج2، ص447.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo