< فهرست دروس

درس تفسیر آیت الله جوادی

95/11/03

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسير آيه 46 تا 51 سوره ذاريات

﴿وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقينَ (46) وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ (47) وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ (48) وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (49) فَفِرُّوا إِلَي اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ (50) وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ (51)﴾

در بحث‌هاي قبل روشن شد که ذات اقدس الهي در همين سوره مبارکه «ذاريات» که بعد از اقامه برهان بر معارف دين، يک سلسله قصصي از انبياي گذشته و امم آنها ذکر مي‌کند تا عبرت باشد، فرمود که ما طرزي طاغيان را از بين برديم که گويا ديروز در اين زمين، در اين مکان، در اين منطقه نبودند: ﴿كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ﴾[1] مثل اينکه ما يک بوته يک سانتي را از کنار يک نهر بکَنيم که هيچ اثري از کَندن آن فردا پيدا نمي‌شود؛ يعني فردا کسي بيايد ديگر نمي‌تواند احساس کند که ديروز در اينجا يک بوته يک سانتي بود، اين راجع به خود طاغيان و فراعنه و ستمگران.

اما آثار و ابنيه آنها را هم به عنوان آيه کلامي مفرد ذکر مي‌کند ﴿وَ تَرَكْنا فيها آيَةً لِلَّذينَ يَخافُون﴾،[2] ﴿لِلْمُؤْمِنينَ﴾[3] اين آيه کلامي است. هم آثار و ابنيه به جا مانده آنها را با جمع، نه مفرد، براي باستان‌شناس‌ها، ميراث فرهنگي‌شناس‌ها ذکر مي‌کند، مي‌فرمايد: ﴿إِنَّ في‌ ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمين﴾،[4] «فَهاهنا امورٌ ثلاثه»؛ اوّل اينکه خود طاغيان را طرزي ريشه‌کَن مي‌کنيم که گويا ديروز در اين مملکت نبودند؛ مثل اينکه آثار پهلوي، فکر پهلوي و ستم پهلوي را آن چنان قطع کرد که گويا ديروز در اين سرزمين نبودند، با اينکه نيم قرن اينها تاختند. دوم آثار کلامي است که مفرد ذکر مي‌کند؛ يعني اگر کسي اهل عبرت باشد موعظه‌گير باشد، اين جريان براي آنها پند و اندرز است. سوم آثار باستاني است که آن را جمع ذکر مي‌کند ابنيه‌اي داشتند، آثاري داشتند، خرابي‌هايي داشتند، تاخت و تازي داشتند، پس اين امور سه‌گانه بايد از هم جدا بشود.

مطلب بعدي آن است که صاعقه غير از تُندباد است؛ اگر درباره عذابِ اين اقوام يادشده؛ يعني قوم عاد، قوم ثمود، گاهي به صاعقه تعبير مي‌شود گاهي به تُندباد که ريحي است که ﴿ما تَذَرُ مِنْ شَيْ‌ءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّميمِ﴾[5] اين چون مثبتين‌اند، هيچ تعارضي ندارند. هم با صاعقه عذاب کرده باشد هم با تُندباد عذاب کرده باشد، اگر حصر باشد که بگويد مثلاً ما عذاب عاد يا عاد و ثمود را فقط با صاعقه تنظيم کرديم، آن وقت با تُندباد مشکل هست، يا اگر آيه‌اي که دارد ريحي که ﴿ما تَذَرُ مِنْ شَيْ‌ءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّميمِ﴾ اين دليل حصر باشد، آن وقت به آيه‌اي که مي‌گويد با صاعقه يا امثال آن عذاب کرديم منافات دارد. جريان قوم ثمود که دارد ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها﴾[6] اگر لسانش لسان حصر باشد؛ يعني ما قوم لوط را جز از راه جعل عاليه به سافله و سافله به عاليه عذاب نکرديم، آن وقت حجاره مسومه «من عند ربک» معارض آن است؛ اما هيچ کدام از اينها حصر نيست. دارد ما وقتي اراده الهي بر تعذيب قوم لوط تعلق گرفته است ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها﴾، بعد در آيه دارد که ﴿لِنرُْسِلَ عَلَيهِْمْ حِجَارَةً﴾،[7] اينها چون مثبتين‌اند معارض هم نيستند، اصلاً اصول را گذاشتند براي همين حرف‌ها، اصول که علم نيست اصول فنّ است؛ يعني ما با اصول نمي‌توانيم چيزي را اثبات کنيم از مبدأ تا منتها را، از منتها تا مبدأ. مسئله‌اي از مسائل شرعي را بخواهيم با اصول ثابت بکنيم نيست، مسئله شرعي را فقه ثابت مي‌کند نه اصول. اصول مستحضريد که علم نيست فنّ است؛ يعني اصول به ما مي‌گويد اگر يک متن معتبري بود خواستيد از اين متن استفاده کنيد امرش اين است، نهي‌اش اين است، مطلقش اين است، مقيّدش اين است، عامش اين است، خاصش اين است، مفهومش اين است، منطوقش اين است، معارضش اين است، اين گونه عمل بکن! وگرنه خود اصول علم نيست تا شما بخواهيد يک مسئله شرعي را از اصول ثابت کنيد، اين را بايد به فقه مراجعه کنيد، يک مسئله کلامي، اعتقادی، اخلاقي و حقوقي را بخواهيد به اصول مراجعه کنيد، اوّل تا آخر اين کفايتين را مراجعه کنيد، شما بخواهيد بگوييد طمع چيست، قناعت چيست، ادب چيست، اخلاق چيست، اصول مي‌گويد به من مربوط نيست! چه حلال است چه حرام است چه واجب است چه نجس است چه پاک است، اصول مي‌گويد به من مربوط نيست! اصول مي‌گويد من علم نيستم، من فنّ هستم، اگر خواستي از يک متني استفاده کني من راه استفاده از متون را به شما نشان مي‌دهم که امر اگر باشد اين است، نهي اگر باشد اين است. اگر دو شیء بودند حصر داشتند نقيض هم‌اند، معارض هم‌اند، اگر مثبتان بودند در صدد حصر نبودند جمع اينها آسان است، اصلاً اصول را گذاشتند براي همين! بنابراين اگر در جايي دارد درباره قوم ثمود که ما ﴿جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها﴾، بعد در جايي دارد که ﴿لِنرُْسِلَ عَلَيهِْمْ حِجَارَةً﴾ اينها چون مثبتين‌اند، معارض هم نيستند. پرسش: اينها اگر در اصول نباشد ادبيات که می‌داند؟ پاسخ: ادبيات علم نيست، مي‌گويد اگر خواستی حرف بزني مواظب دهنت باش! چه چيزی مرفوع است، چه چيزی منصوب است، چه چيزی مجرور است، چه چيزی مکسور است، اين طور است! الآن شما بخواهيد با اوّل تا آخر اين دَه رشته علوم ادبي، مطلبي را ثابت کني، اينها مي‌گويند به ما مربوط نيست، ما مي‌گوييم اگر خواستيد بنويسي اين گونه بنويس، اگر خواستي حرف بزني اين گونه حرف بزن! اما کلام حساب ديگر است، فلسفه حساب ديگر است، فقه حساب ديگر است، اخلاق حساب ديگر است، حقوق حساب ديگر است، تاريخ حساب ديگر است، اينها علم هستند. اما نحو و صَرف مي‌گويد من فنّ هستم، من مي‌گويم مواظب زبانت باشد درست حرف بزن! خواستي حرف بزني اگر فاعل بود مرفوع بخوان، اگر مفعول بود منصوب بخوان، اما چه کسی فاعل است چه چيزی مرفوع است را که من نمي‌دانم! اگر خواستي کسر و ضم و اينها را حساب بکني، اگر اوّل بود اين طور است، التقای ساکنين بود اين طور است، وسط بود اين طور است، اين را من به شما مي‌گويم؛ اما حالا فلان کلمه چيست اين را برو از خود آن علم ياد بگير! نحو و صَرف مثل همان بازار اسلحه‌فروشان است، منطق هم همين طور است منطق که علم نيست منطق فنّ است منطق مي‌گويد اگر خواستيد دليل بياوريد برهان اقامه کنيد، بايد سه عنصر داشته باشد يک اصغر باشد يک اوسط باشد يک اکبر و اگر خواستيد صورت تنظيم بدهي شکل اوّلي دارد، دومي دارد، سومي دارد، چهارمي دارد؛ اما مي‌خواهي فقه را اثبات کني، مثلاً بگويي فلان چيز پاک است، مي‌گويد ظاهر اين آيه يا روايت، طهارت است. پرسش: ...؟ پاسخ: نه، علم خود حکم را مي‌گويد. فقه يک نور است مي‌گويد فلان چيز پاک است، فلان چيز نجس است؛ اما اصول که نمي‌تواند بگويد چه چيزی پاک است، چه چيزی نجس است، چه چيزی حلال است، چه چيزی حرام است، چه چيزی صحيح است، چه چيزی باطل است. اصول فنّ است مي‌گويد اگر خواستي از آيه استفاده کني، از روايت استفاده کني، راهش اين است: اگر امر بود معنايش اين است، اگر نهي بود معنايش اين است، اگر مفهوم بود معنايش اين است، اگر منطوق بود معنايش اين است؛ اما من هيچ فتوايي ندارم. شما الآن يک فتواي فقهي را به دو جلد کفايه بدهي، اين جوابش نفي است، مي‌گويد از من بر نمي‌آيد، شما از کفايه بخواهي سؤال کنيد که فلان چيز حلال است يا حرام، پاک است يا نجس مي‌گويد به من مربوط نيست؛ اما از فقه سؤال ‌کني، فقه نور است و مرتّب جواب شما را مي‌دهد، چون علم است. ثابت کرده روشن کرده کارش اين است. اگر از منطق بخواهي ثابت کنی که عالم حادث است يا نه؟ مي‌گويد من چه مي‌دانم! از حکمت يا کلام ثابت مي‌کني مي‌گويد بله عالم حادث است، چون اين علم است، آن ابزار است او ترازوست. از ترازو هيچ چيزي ساخته نيست، از متري که در مغازه‌هاست هيچ چيز ساخته نيست؛ اما از کارخانه‌اي که پارچه مي‌بافند ساخته است، اين متر مي‌گويد من اندازه‌بگير هستم، چه کم است چه زياد است! اما از من ساخته نيست که حالا پارچه برای شما ببافم يا فرش درست کنم به شما بدهم، اصلاً اصول را گذاشتند براي همين! غرض اين است که اصول براي آن است که انسان وقتي با متني که الهي است حالا يا قرآن است يا حديث نوراني اهل بيت(عليهم السلام) است بخواهد از اين متون چيزي استفاده کند راهش اين است. پس آن ﴿لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ﴾ در بين امور سه‌گانه مربوط به طغيان طاغيان است نه آن دو امر کلامي و فرهنگي و همچنين درباره اين عذاب‌هاي متنوّعي که براي قوم عاد آمده، براي قوم ثمود آمده، اينها هيچ کدام حصر نيست؛ لذا مثبتين‌اند قابل جمع‌اند، چه اينکه اصول ثابت کرد.

در جريان قوم نوح(سلام الله عليه) چون جزء اقدمين بود فرمود: ﴿وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْل﴾ و براي اينکه ثابت کند اگر از عاد سخن به ميان مي‌آيد ﴿أَهْلَكَ عاداً الْأُولى‌﴾[8] يا در بعضي از آيات دارد که ﴿لِعادٍ قَوْمِ هُودٍ﴾[9] اقوام ديگري اگر به اين نام مطرح شدند منظور ما آن قوم عادي است که هود پيامبرشان بود و عاد اُولى است، چه اينکه درباره قوم نوح براي اينکه به حسب ظاهر بعد از جريان حضرت هود و صالح و موسي(عليهم السلام) ذکر شد، روشن بشود که نوح(سلام الله عليه) بر همه اينها مقدم است، فرمود: ﴿وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْل﴾؛ يعني نوح را اگر ما به حسب لفظ بعد از عاد و ثمود و موسي ذکر کرديم، قوم نوح قبل از اين اقوام بودند و تأخّر ذکري دليل نباشد که قوم نوح مثلاً بعد بود.

حالا چون اين سوره مبارکه «ذاريات» مانند برخي از سُور قبلي در مکه نازل شد و اصول اوّليه دين در مکه مطرح است، قسمت مهمش آن است، در صدر اين سوره از معاد سخن به ميان آمده، اما الآن درباره توحيد و مبدأ عالم سخن به ميان مي‌آيد؛ آيه 47 فرمود: ﴿وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُون﴾ شما اگر درباره خلقت ترديدي داريد وقتي به فطرت مراجعه کنيد ﴿لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾،[10] چون مشکل اصلي مشرکين حجاز، توحيد بود نه اصل مبدأ، اين يک؛ و مشکل‌ترين مشکل اينها هم انکار معاد و وحي و رسالت بود. جامعه‌اي که خدا را به عنوان خالق قبول دارد؛ اما در برابر او مسئوليتي ندارد، سؤال و جوابي هم ندارد، احکامي هم ندارد، يک جامعه رها، اين را مشرکين هم قبول دارند. اينها وحي و نبوت را قبول نداشتند که دين هست و معاد را قبول نداشتند که روز معاد است و مسئوليت، يک چنين ملّتي رهاست. الآن هم بارها به عرض شما رسيد که غدّه غرب همين است؛ انکار معاد انکار وحي و نبوت و از طرفي انکار تجرّد روح. آن وقت اين اگر براي شرق کالايي بفرستد چه در مي‌آيد معلوم نيست! فرمود ما آسمان را خلق کرديم، اينها نظام علّي و مبدأ فاعلي را قبول ندارند؛ اما گاهي به شانس معتقد هستند، به شانس و شير و خط و امثال آن معتقد هستند. فرمود اين آسمان را ما خلق کرديم، اين خلقت عظيم که از قدرت بي‌انتهاي ما حکايت مي‌کند، اين نمي‌تواند دوباره مرده‌ها را زنده کند؟ اگر درباره خودتان هم فکر بکنيد، اصل آن ليس تامه را ما کان تامه کرديم، نبود را بود کرديم، حالا دوباره نمي‌توانيم پراکنده‌ها را جمع بکنيم؟ آيا خسته شديم ﴿أَ فَعَيينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ﴾.[11] در بخش‌هايي فرمود که ﴿هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْه﴾؛[12] يعني اين مبدأ، اين بعد آسان‌تر از معاد است؛ لکن اين را براي فهم توده ما فرمود، بلافاصله پشت سرش فرمود: ﴿وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلی‌﴾؛[13] يعني اينکه ما مي‌گوييم: ﴿هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْه﴾؛ معاد آسان‌تر از مبدأ است، أهون است، اين براي فهم توده مردم است ـ معاذالله ـ که معاد آسان‌تر باشد! چون قدرت اگر نامتناهي شد آسان است، آسان‌تر ندارد هيچ چيزي براي او سخت نيست، هيچ چيزي براي او آسان‌تر است، همه چيز براي او يکسان است. اگر قدرتي نامتناهي بود، بخواهد کاري را انجام بدهد آن هم با اراده انجام مي‌دهد. حضرت امير در نهج فرمود: «لَا بِمَعْنَی حَرَكَةٍ»[14] او که با حرکت و دست و پا کار نمي‌کند، او با اراده کار مي‌کند. الآن شما اراده کنيد اقيانوس کبير را که از بزرگ‌ترين اقيانوس‌هاي روی زمين است و اراده کنيد يک قطره آب را، هر دو را يکسان اراده کرديد و خسته نشديد. شما از تصوّر نکردن اقيانوس خسته نشديد، چون با اراده حاصل شد، اين طور نيست که حالا رفته باشيد کار کرده باشيد، تصوّر يک قطره و تصوّر اقيانوس آرام يکسان است، اين طور نيست که يکي سخت باشد يکي سخت‌تر. فرمود: ﴿هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْه﴾ اما ﴿وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلی‌﴾ ـ معاذالله ـ که او آسان‌تر باشد اين آسان، اين را ما براي فهم شما مي‌گوييم وگرنه خداي سبحان ما بگوييم يکي براي او آسان است يکي براي او آسان‌تر يعني چه؟ اگر قدرت نامتناهي است که هست، اگر با اراده کار مي‌کند که مي‌کند، بنابراين همه چيزي براي او هيّن است: ﴿هَيِّنٌ﴾، لذا فرمود که کلّ مجموعه خودتان را حساب بکنيد، اين آسمان را که هنوز بسياري از اينها کشف نشده است ﴿لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاس﴾.[15]

يک وقت است که انسان همين است که در تالار تشريح خلاصه مي‌شود، با اينها اگر بخواهيد سخن بگوييد مي‌گويد زميني که شما راه مي‌رويد روي آن از شما بزرگ‌تر است: ﴿إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ﴾[16] کوه‌هايي که در برابر شماست از شما بزرگ‌تر است و بالاتر است ﴿إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً﴾، آسماني که روي سر شما سايه انداخت ﴿لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاس﴾ همه آنها از شما بزرگ‌تر هستند، زميني که شما روي آن راه مي‌رويد از شما ستبرتر است، کوهي که در دامنه آن خانه مي‌سازيد از شما بزرگ‌تر است، آسماني که زير او سايه انداختي از شما بزرگ‌تر است، شما چه هستيد؟ اما اگر آن روح باشد آن دين باشد آن ايمان باشد، کاري از شما ساخته است که «آسمان بار امانت نتوانست کشيد».[17] اين ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَة﴾[18] در پايان سوره مبارکه «احزاب» همين است! فرمود اگر شما روح خود را حساب بکنيد؛ البته از آسمان بزرگ‌تريد، از زمين بزرگ‌تريد، اين انسان است که ولايت دارد، رسالت دارد، نبوت دارد، خلافت دارد، امامت دارد، کاري از انسان ساخته است که از آسمان‌ها ساخته نيست. اگر ـ معاذالله ـ آن را گذاشتيد کنار، همين شديد که «يأکل و يمشي» همه چيز از شما بزرگ‌تر است ﴿إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً﴾، ﴿لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاس﴾ تک‌تک اينها را در آيات جداگانه شمرده، فرمود اگر شما آن حقيقت انسانيت را داريد که ﴿نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي‌﴾،[19] اين ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها﴾ که ابايشان هم اباي اشفاقي است نه اباي استکباري. يک اباي استکباري است که کار شيطان است ﴿أَبى‌ وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ﴾[20] آن حرام است. او مي‌توانست اين کار را بکند و نکرد ﴿أَبى‌ وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ﴾ اما اباي پايان سوره مبارکه «احزاب» اباي اشفاقي است؛ يعني نمي‌توانم! اين که گناه نيست، ﴿فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها﴾ من مقدورم نيست، اين ابا اباي مذمومي نيست.

پس اگر انسان شد و اهل ولايت شد و اهل دين شد و اهل رسالت شد، اين کاري مي‌کند که آن بار امانت را مي‌کشد و آسمان آن بار را نمي‌کشد، آن وقت از آسمان و زمين بالاتر است، براي اينکه اين آسمان و زمين روزي از بين مي‌روند ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾[21] و انسان از بين رفتني نيست «تَنْتَقِلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَی دَارٍ».[22] اگر ـ معاذالله ـ انسان همان پنداشت که مرگ پوسيدن است نه از پوست به در آمدن و قبر آخر خطر است، يک چنين انساني هر چه که مي‌بيند از او بالاتر است. در اين قسمت فرمود مشکل شما درباره معاد چيست؟ ما اين نظام سپهري را خلق کرديم، ﴿وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ﴾ برخي‌ها گفتند اين «أيْد» جمع يد است «أيدي» است، برخي مثل جناب زمخشري مي‌گويد که «أَيدَ، يئدُ، آدَ» اين خودش به معني قدرت است، برخي‌ها خود «أيْد» را به معني قدرت مي‌دانند که درباره داود دارد: ﴿ذَا الْأَيْدِ﴾[23] يعني «ذا القدرة، ذا القوة» نه اينکه اين «أيْد» مخفف أيدي باشد. ﴿وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ﴾، «مُوسِعْ» هم به معناي توسعه‌دهنده است که متعدي است، هم به معناي «ذا وسعة» است. در سوره مبارکه «بقره» گذشته بود که ﴿عَلَی الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَی الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ﴾[24] هر کسي ندارد به آن اندازه، هر کسي دارد به آن اندازه! «مُوْسِع»؛ يعني توانگر، توانمند و «مُقْتِر» يعني تهيدست. ﴿عَلَی الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَی الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ﴾ اما ﴿وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ﴾ اگر معني متعدي باشد. همين که مي‌بينيد مرتّب ستاره‌اي کشف مي‌شود، راه شيري کشف مي‌شود، سياه‌چالي کشف مي‌شود، ستاره‌ای از ستاره توليد مي‌شود اين همان است که ما وسعت مي‌دهيم. رحمت ذات اقدس الهي که ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ﴾[25] خود خداي سبحان هم ﴿واسِعٌ عَليمٌ﴾[26] هم «مُوسِع» است؛ يعني «ذاوسعة» است هم «مُوسِع» است؛ يعني توسعه‌دهنده است ﴿وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ﴾، پس هيچ کاري نمي‌تواند ذات اقدس الهي را عاجز کند، فرمود: ﴿وَ ما هُمْ بِمُعْجِزينَ﴾؛[27] هيچ کدام از آنها نمي‌توانند ما را عاجز کنند ﴿وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ﴾؛ ما زمين را گسترانديم. اينکه فرش کرديم معنايش اين نيست که کروي نيست، اينکه به نظر ما بسيط و پهن مي‌آيد، اين براي آسايش و آرامش ماست ﴿وَ إِلَی الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ﴾[28] معنايش اين نيست که زمين مسطح است و کروي نيست، يعني آنچه به ديدِ ما مي‌آيد همان سطح وسيع آن است. فرمود ما اين را فرش کرديم آماده کرديم ممهّد کرديم براي شما؛ البته کساني که در کره ديگر زندگي مي‌کنند، ارض آنها آن است و اين زمين ما براي آنها آسمان محسوب مي‌شود، اين طور نيست که حالا زمين تَه باشد و کرات ديگر بالا باشد. اين کلّ واحد اينها در فضا معلّق‌اند، حالا به جاذبه الهي يا هر چه هست، اگر کسي کره مريخ رفت، زمين را بالاي سر خود مي‌بيند نه پايين. اين هم در بالاي سر او قرار گرفت، اين آسماني است براي او. به هر تقدير هر کسي در هر کره‌اي زندگي مي‌کند آن کره مَفرَش اوست و کره ديگر آسمان اوست. ﴿وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ﴾ اينها قدرت‌هاي الهي را مي‌شمارند، ضمن اينکه مسئله توحيد را تبيين مي‌کند، مسئله معاد را هم حلّ مي‌کند. مي‌فرمايد هيچ محذوري براي ما ندارد، اصلاً شما که از بين نمي‌رويد، مشکل اين است که شما خودتان را همين بدن خيال مي‌کنيد و گورستان، همين! اگر باور کرديد که مرگ از پوست به در آمدن است، نه پوسيدن و اگر انسان روحي دارد که هرگز نمي‌ميرد، اصلاً درباره معاد سؤال نمي‌کنيد. ما که از بين نمي‌رويم ما وفات مي‌کنيم نه فوت. اگر اين است، فرمود: ﴿وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ﴾، زوج نه يعني جفت؛ زوج يعني هر موجودي همتايي دارد، چون هر موجودي همتايي دارد، کلّ واحد مي‌شود زوج؛ لذا هم زن زوج است هم مرد زوج. در قرآن کريم از زن به عنوان زوجه جمعشان به عنوان زوجات ياد نشده است، از زن‌ها هم به عنوان ازواج ياد مي‌کنند، زوج يعني عضو ديگري همتاي ديگري دارد که دوتايي مي‌شوند دو نفر. وگرنه خود زوج به معني دو نيست؛ لذا اين زوجين که تثنيه است به معني چهارتا نيست، هر کسي زوج است؛ يعني همتايي دارد. تنها موجودي که زوج نيست و فرد است و همتا ندارد ذات اقدس الهي است. حالا يا اين ناظر به همان مثبت و منفي است يا ناظر به نر و ماده است، يا ناظر به ليل و نهار است، يا ناظر به آسمان و زمين است، هر چيزي مقابلي دارد که با هم تکامل مي‌کنند آن نظام هستي را. ﴿وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ﴾ تا شما متذکر بشويد به قدرت الهي. پرسش: ...؟ پاسخ: چرا، آن عرش و کرسي مي‌شوند زوج. هيچ چيزي در عالم نيست که تنها باشد، به هر حال اين اثر دارد و يک اثرپذير مي‌خواهد يا اثرپذير است يک مؤثر مي‌خواهد، تنها چيزي که محتاج به احدي نيست آن ذات اقدس الهي است که «فرداً واحداً أحداً حيّاً صمداً قيّوماً أزلياً أبديا» اين ﴿لا شَريكَ لَهُ﴾[29] وگرنه هر موجودي زوجي دارد مناسب با او؛ البته زوج به معناي نر و ماده نيست. پرسش: ...؟ پاسخ: براي اينکه از عدم به بار آورد، آن بيان نوراني را در آن خطبه خوانديم. مرحوم کليني (رضوان الله عليه) اين را به عنوان اعجاب ذکر مي‌کند که ذات اقدس الهي «لا من شیء» خلق کرد نه «من لا شیء»، نه اينکه چيزي بود خدا او را ساخت و ساز کرد! آن مستشکلان شبهه آنها بود که اگر مبدأيي باشد اين عالم را يا «من شیء» خلق کرد، پس معلوم مي‌شود مادّه قبلاً بود و ازلي بود و خدا ندارد ـ معاذالله ـ يا «من لا شیء» خلق کرد «لا شیء» که عدم است که نمي‌تواند ماده باشد، «شیء» هم که بيش از اين دو نقيض نيست هر دو هم که مستحيل بودند، چهار مطلب بود که به صورت مبسوط بيان شده است؛ اما آن خطبه اين بود که شما بايد متوجه باشيد که نقيض «من شیء»، «من لا شیء» نيست تا شما بگوييد خالي از اين نقيضين نيست، نقيض «من شیء» «لا من شیء» است، چون «نقيض کلّ رفع». حالا که منطقي متوجه شديد، منطقي حرف بزنيد و سؤال بکنيد ما به شما جواب بدهيم. سؤال: خدا جهان را «من شیء» خلق کرد تا آن «شیء» ماده و ازلي باشد و خدا نداشته باشد؟ مي‌گوييم نه، «من شیء» خلق نکرد. پس از چه خلق کرد؟ «لا من شیء»، نه «من لا شیء». «من لا شیء» نقيض «من شیء» نيست، چون هر دو موجبه‌اند، «نقيض کلّ رفع أو مرفوع»؛ نقيض کلّ شیء رفع اوست، نقيض «من شیء»، «لا من شیء» است، نه «من لا شیء». اين عظمت خطبه فدکيه وجود مبارک صديقه کبراست که 25 سال قبل از خطبه نوراني حضرت امير که حضرت فرمود خداي سبحان جهان را «لا من شیء» خلق کرد قرار داد. اين کتاب شريف کافي را مي‌بينيد او خيلي کم حرف مي‌زند، فقط حديث نقل مي‌کند. ايشان در همان جلد اوّل کافي که يک روز آورديم همين جا خوانديم آن خطبه را، در آنجايي که بخواهد خطبه را از حضرت امير نقل کند که حضرت بار دوم که نيروها را بسيج مي‌کرد براي جريان صفّين، آنجا آن خطبه غرّاء را خواند. مرحوم کليني مي‌گويد که اگر تمام جنّ و انس جمع بشوند و در بين آنها پيغمبر نباشد ـ پيغمبري از پيغمبران نباشد ـ هرگز نمي‌توانند خطبه‌اي و سخني بگويند مثل اين کسي که به نام علي است «بأبي أنت و أمي» اين حرف کليني است. تنها جمله‌اي که مرحوم کليني استدلال مي‌کند، مي‌گويد خطبه‌اي که علي گفت همه مشکلات را حلّ کرد اين است که در آن خطبه نگفت خدا جهان را «من لا شیء» خلق کرد فرمود نقيض «من شیء» که محال است «لا من شیء» است نه «من لا شیء». خدا جهان را «لا من شیء» خلق کرد مي‌شود مُبدع. مُبدع يعني ماده ندارد، وقتي ماده نداشت سؤال هم ندارد که اين ماده پس ازلي است! اين تعبير نوراني در خطبه فدکيه صديقه کبري هست.[30] اينکه مي‌بينيد اين همه عظمت اهل بيت براي جدّه‌شان قائل‌اند تنها اين نيست که حالا او مظلومه بود بين در و ديوار آسيب ديد، آنها حساب ديگري است، اينکه خود مرحوم کليني در همان جلد اول کافي کتاب الحجّة مي‌گويد جبرئيل(سلام الله عليه) بعد از پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) مي‌آمد براي حضرت زهرا(سلام الله عليها) آن مطالب را مي‌گفت،[31] حضرت يادداشت مي‌کرد به اميرالمؤمنين مي‌گفت، اميرالمؤمنين مي‌نوشت شده مصحف فاطمه اين است. بنابراين اينها راه هر شبهه‌اي را بستند، جهان را «لا من شیء» خلق کرد فهماندند که نقيض «من شیء»، «من لا شیء» نيست، چون هر دو موجبه‌اند، نقيض «من شیء»، «لا من شیء» است که اين خطبه در نهج البلاغه آمده، فرمود ما جهان را نو آورديم، ما نوآور هستيم چيزي نبود از چيزي نساختيم. بنابراين قدرت ما مي‌شود ازلي. شما هم که از بين نمي‌رويد، بر فرض شما روح نداشته باشيد، نابود بشويد، ذرات شما پراکنده بشود که مي‌گوييد: ﴿أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْض﴾[32] غير از اين کسي که حرف ديگري نداريد، مي‌گوييد ما ذراتمان پراکنده مي‌شود، شما آن روزي که هيچ نبوديد و ليس تامه بوديد، ما شما را خلق کرديم. ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ﴾.

بنابراين چند تا برهان اقامه مي‌کند: يکي مي‌فرمايد نظام سپهري از شما بزرگ‌تر است، يک؛ ديگر اينکه اوّلتان از آخرتان مهم‌تر است؛ وقتي هيچ نبوديد ما شما را خلق کرديم آن وقت به دنبال چه مي‌گرديد؟! اين قرآن اوّل و آخر آدم ترسو را مشخص کرد. به بيان کليمي فرمود از چه چيزي فرار بکن! به بيان قرآني فرمود به سوي چه چيزي فرار بکن! مشکل ما اين است که يا ما مبدأ را نمي‌دانيم يا منتها را نمي‌دانيم. وجود مبارک موساي کليم فرمود من چون از شما ترسيدم از مصر فرار کردم ﴿فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُم﴾[33] وقتي آنها گفتند اين مدت کجا بوديد؟ فرمود شما در تعقيب من بوديد ﴿إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُون﴾[34] همين بود! شما جلساتي داشتيد مشورتي داشتيد که مرا دستگير کرديد، من هم فرار کردم از مصر و رفتم نزد شعيب. ﴿فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُم﴾ اما قرآن مکمّل آن مطلب است، حالا فرار کردي از خطر فرار کردي به چه پناهنده بشوي، فرمود: ﴿فَفِرُّوا إِلَی اللَّه﴾[35] اين حرف بوسيدني نيست؟! به هر حال آدم کجا مي‌خواهد فرار کند؟ فرمود من پناهگاهي دارم دم دست شما است، اين کلمه «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي‌»؛[36] اين توحيد حصن من است، «حصن»؛ يعني قلعه، اين قلعه هم دژباني دارد دژبانش خود من هستم. اگر خطري پيش آمد بگوييم خدا، اين حلّ مي‌شود؛ اما نه لفظاً بگوييم خدا! ببينيد چند جا دارد که بني اسرائيل ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾،[37] ﴿وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾[38] اينها کم پيغمبري را نکشتند؛ اما اين انبيا در برابر قتل بني اسرائيل چه گفتند؟ حرفشان اين بود که «يا سيوف خذيني»، همان بيان نوراني سيد الشهداء در روز عاشورا. اين معروف است حالا يا سند دارد يا ندارد حق هست، که وجود مبارک سيد الشهداء فرمود: «ان کان دين جدي لا يستقيم الا بقتلي فيا سيوف خذيني»[39] عملاً که بود، حالا ما به دنبال سند بگرديم؟ آن انبيا که ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾، آن انبيايي که ﴿وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ همه حرفشان همين بود. اين ﴿فَفِرُّوا إِلَی اللَّه﴾ است، آن وقت الآن کلّ اين چند ميليارد را همين سه چهار نفر دارند اداره مي‌کنند، اگر حرفي مانده است برای همين‌هاست؛ منتها آنهايي که کافرند بخش‌هاي الهي را رها کردند، بخش‌هاي انساني را گرفتند، آنها که موحدند هم بخش‌هاي الهي را گرفتند هم بخش‌هاي انساني را. چهار تا حرف خوب اگر در کمونيست‌ها هست در مشرکين هست در ملحدين هست، اينها را انبيا ياد دادند؛ ادب را، اخلاق را، انسانيت و گذشت را ، همه را اينها ياد دادند. اين مشرکان اين ملحدان اين کمونيسم و امثال ذلک آن بخش‌هاي انساني را گرفتند آن بخش‌هاي الهي را رها کردند. وجود مبارک موساي کليم در سوره مبارکه «شعراء» دارد که من ترسيدم فرار کردم؛ آيه 21 سوره مبارکه «شعراء» اين است: ﴿فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لي‌ رَبِّي﴾ ضمناً به آن منتهی هم اشاره کرد، ﴿فَوَهَبَ لي‌ رَبِّي حُكْماً وَ جَعَلَني‌ مِنَ الْمُرْسَلينَ﴾؛ اما در قرآن کريم که مکمّل همه حرف‌هاست، مي‌فرمايد هر خطري در پيش است ﴿فَفِرُّوا إِلَی اللَّه﴾ البته در روايات آمده است که حج رفتن اين طور است، اينها بيان مصداق است، تطبيقِ مصداقي است نه تفسير مفهومي. ﴿فَفِرُّوا إِلَی اللَّه﴾ ‌ در دعا اين طور است، در استجابت دارد، هر خطري باشد اين طور است ﴿فَفِرُّوا إِلَی اللَّه﴾ که ـ إن‌شاءالله ـ خدا حافظ شما باشد.

 


[17] ديوان حافظ، غزليات، غزل184.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo